◇ خلاصه کتاب دنیای سوفی

1403/01/30

دنیای سوفی اثر یوستین گردر
■ در این رمان با زبانی ساده شما با اساطیر جهان و نقش انها در تاریخ انسان آشنا شده و سپس با فلاسفه ی بزرگی مانند  دموکریتوس,  سقراط,  افلاطون,  ارسطو,  باروک,  دکارت,  اسپینوزا,  لاک,  هیوم,  برکلی,  کانت,  هگل,  کی یرکگور,  مارکس,  داروین,  فروید, و همچنین با دوره های اثر گذار در تاریخ ,مانند قرون وسطا, رنسانس, عصر روشنگری, هلنیسم , رمانتیسم, عصر معاصر,… از لحاظ تاریخی آشنا میشوید.
■ بخش اول
■ بخش دوم
■ بخش سوم
■ بخش چهارم
■ بخش پنجم
■ بخش ششم
■ بخش هفتم

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-04-18 02:13:57 +0330 +0330

بخش اول
■  فلسفه چیست؟
■ بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسش در خصوص چند سوال فلسفی ست:
«اینکه جهان چگونه به وجود آمد؟
آیا در پس هرچه روی می دهد اراده یا مقصودی نهان است؟
آیا پس از مرگ حیاتی هست؟»
و پرسش هایی از این دست…
در این بین تنها چیزی که به آن نیاز داریم تا فیلسوف خوبی شویم  قوه شگفتی است.
 فلسفه،شیوه اندیشیدن کاملا جدیدی ست که از ششصد سال پیش از میلاد مسیح در  یونان آغاز شد.
در یونان باستان تمام رویدادها و سوالات آدمی براساس  افسانه پاسخ گفته می شد.
عامل همه چیز را خدایان می دانستند و هرکدام از خدایان را مسئول رویدادی در جهان پیرامون.
بعدها شهروندان اوقات بیشتری را صرف تفکر در باب رویدادها کردند و  شیوه فکر اساطیری به  شیوه فکر تجربی و عقلی تغییر نمود. فیلسوفان اولیه یونان برای فرایندهای طبیعی توضیح طبیعی به جای توضیح فوق طبیعی یافتند.از این رو آنان را  فیلسوفان طبیعی می خوانند.
تمام آن ها عقیده داشتند که اصل کلیه تغییرها باید نوعی  جوهر خاص اولیه باشد.
تواند از هیچ به وجود آید و آنچه هست نمی تواند نابود گردد.تغییر به مفهوم واقعی امکان پذیر نیست.او می دانست که طبیعت مدام در حال تغییر است و آن را با حواس خود درک می کرد ولی وقتی ناچار شد بین عقل و محسوسات یکی را برگزیند،جانب  عقل را گرفت. او و فیلسوفانی که عقل را قوه تشخیص برتر و منشأ شناخت ما از جهان می دانند  خردگرا خوانده می شوند.
●  هراکلیتوس؛
تغییر مدام یا  سیلان را اساسی ترین سرشت طبیعت می دانست.
همان گفته معروف او که« در یک رود دوبار نمی توان پا نهاد» زیرا بار دوم که پا در رود نهم،نه رود همان است نه من.
به اعتقاد او حتما نوعی  عقل کل وجود دارد که آنچه را در طبیعت روی می دهد هدایت می کند. هراکلیتوس در میان اضداد و تغییر مدام طبیعت گونه ای هستی یا  وحدت می دید که مبنای همه چیز است و آن را  خدا یا  لوگوس نامید.

●  امپدوکلس؛ چنانچه پیشتر ذکر شد،عقل پارمنیدس حکم می کرد که هیچ چیز نمی تواند تغییر یابد ولی ادراک حسی هراکلیتوس طبیعت را مدام در حال تغییر می داند.
امپدوکلس،سخنی در میانه گفت.در مواردی نظریه اول و در مواردی دیگر نظریه دوم را تأیید می کرد. در واقع او منشأ همه چیز را  چهار عنصر اصلی «خاک،هوا،آتش،آب» می دانست.به باور او هیچ چیز اساساً تغییر نمی کند بلکه فرآیندهای طبیعی را ناشی از آمیختن و یا مجزا شدن این چهار عنصر با یکدیگر[در واقع تغییر در نسبت های آن ها] می دانست.
او معتقد بود دو نیروی جداگانه در طبیعت در کار است، مهر که چیزها را به هم جوش می دهد و  کین که آن ها را از هم جدا می کند.

●  آناکساگوراس؛ بر آن بود که طبیعت از ذرات بسیار ریزی تشکیل شده که با چشم دیده نمی شوند.او عامل نظم و نیروی به وجود آورنده حیات را  ذهن یا  شعور خواند.

او به روح یا نیرویی که بتواند در رویدادهای طبیعت مداخله کند معتقد نبود بلکه به نظر او همه چیز مکانیکی بود .فکر می کرد تنها چیزی که وجود دارد اتم و فضاست و چون به چیزهای مادی باور داشت او را  ماده گرا نامیدند.
نظریه اتم دموکریتوس فلسفه طبیعی یونان را موقتا پایان داد

3 ❤️

2024-04-18 02:14:13 +0330 +0330

بخش دوم
■  فلاسفه کلاسیک یونان
■  سقراط
پیشتر در خصوص فیلسوفان طبیعی گفته شد، آنان را فلاسفه ی پیشا-سقراطی نیز می نامند.
آتن از حدود 450 پیش از میلاد، مرکز فرهنگی دنیای یونانی بود. در این زمان گروهی فیلسوف و آموزگار دوره گرد به آتن آمدند تا مردم را تعلیم دهند،اینها خود را  سوفسطایی به معنای خردورز و آگاه می خواندند.
سوفسطاییان عقیده داشتند شاید پرسش های فلسفی پاسخ داشته باشند اما در قدرت بشر نیست که حقیقت معماهای طبیعت و جهان کائنات را دریابد.این دیدگاه در فلسفه  شک گرایی نامیده می شود.
سقراط همزمان با سوفسطاییان می زیست.او را اسرارآمیزترین چهره در سراسر تاریخ فلسفه می دانند.
سقراط چیزی ننوشت. او با تظاهر به نادانی مردم را وامی داشت شعور عادی خود را به کار اندازند،این را  تجاهل سقراطی می خوانند.
 سیسرون،فیلسوف رومی، درباره او می گفت؛« سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد… او فلسفه را واداشت به زندگی،
اخلاقیات، به خیر و شر بپردازد.»
سقراط با سوفسطاییان فرق عمده ای داشت.خود را سوفیست یعنی فرهیخته و دانا نمی دانست بلکه خود را به مفهوم واقعی کلمه فیلسوف یعنی دوستدار خرد می دانست.از دید او فیلسوف کسی است که می داند تا چه اندازه نادان است،و این نادانی او را آزار می دهد.
سوفسطاییان باور داشتند که مفاهیم اخلاقی از نسلی به نسل بعد تغییر می کنند پس امری روان هستند ولی سقراط این را نمی پذیرفت و اعتقاد داشت؛اخلاقیات تعاریفی مطلق و جاودان دارند پس می توان با به کار بردن شعور عادی خود بر این معیارهای ثابت دست یافت.
از سوی دیگر برخلاف سوفسطاییان عقیده داشت قدرت تمیز صواب از ناصواب برعهده عقل آدم است نه جامعه.از این رو سقراط را با این اعتقاد راسخ به عقل انسان  خردگرا می دانند.او فکر می کرد کسی که برخلاف تشخیص خود عمل کند نمی تواند نیکبخت باشد.
او در پی کشف رابطه میان آنچه از یک سو جاوید و تغییرناپذیر است و آنچه از سوی دیگر روان است،بود.
افلاطون باور داشت که در ورای هرچیز پیرامون ما شماری معدود صورت یا الگوست،
الگویی جاودانی و تغییر ناپذیر،او آن ها را مثال خواند.این پندار شگرف  نظریه مُثُل افلاطون نامیده شده است.
به عقیده او ما قادر به شناخت حقیقی آنچه تغییر می کند نیستیم زیرا شناخت حقیقی تنها از طریق عقل[که به باور او مطلق و جاودانی است]ممکن می باشد.در مورد چیزهای متعلق به جهان محسوسات تنها با حدس و گمان می توان نظر داد.
در واقع او هستی را دو بخش می دانست؛
بخشی جهان محسوسات است که برای شناخت آن به حواس پنجگانه نیاز است و در آن هیچ چیز ثابت و دائمی نیست،چیزها می آیند و می روند.
بخش دیگر عالم مثال است،که شناخت حقیقی آن با کاربرد عقل است زیرا مثال ها جاودانی و تغییرناپذیرند.
به گفته افلاطون،انسان موجودی دوگانه است،با بدنی متغیر و روحی فناناپذیر،روحی که قلمرو عقل است.
روح حسرت بازگشت به جهان اصلی را برمی انگیزد.او این حسرت را اِروس(Eros) به معنای عشق می دانست.او این دنیا را مکان سایه ها می دانست و می گفت آدم ها اکثر به زیستن در میان سایه ها دل بسته اند.

از دید او زنان همان قدرت استدلال مردان را دارند، البته به شرط آن که آموزش همسان ببینند و از بچه داری و خانه داری معاف گردند.
او نه تنها آخرین فلسفه بزرگ یونانی،بلکه اولین زیست شناس بزرگ اروپایی بود.
ارسطو از شاگردان افلاطون بود اما برخلاف او که به جهان محسوسات پشت کرد و چیزهای پیرامون را مثال دانسته و سایه می شمرد،
به بررسی هرچه در جهان پیرامونش می دید علاقمند بود،او باور داشت که صورت در خود چیزهاست،ویژگی خاص آن هاست.
ارسطو عقل را ممتازترین ویژگی انسان می دانست ولی باور داشت تا زمانیکه چیزی را احساس نکرده ایم عقل ما کاملا تهی است.
در واقع افلاطون عقل خود را به کار گرفت ولی ارسطو از حواس خود نیز بهره جست.
افلاطون شاعر و اسطوره شناس بود ولی نوشتارهای ارسطو همانند دانشنامه خشک و دقیق است.
از دید ارسطو،هر تغییر در طبیعت دگرگونی یک جوهر است از قوه به فعل.و در پشت هر چیز مقصودی نهفته است که آن را  علت غایی می خواند.
از دید او باید خدایی می بود که مبدأ حرکت در جهان طبیعی شود.
ارسطو معتقد بود سه نوع خوشبختی وجود دارد؛نوع اول زندگی سرشار از شادی و لذت،
نوع دوم زندگانی شهروندی آزاد و مسئول،
-حکومت پادشاهی؛که در آن تنها یک رئیس دولت باشد.در این حکومت اگر فرمانروا تنها نفع خود را در نظر بگیرد منجر به استبداد می شود
-حکومت اشراف؛که در آن گروهی نسبتا بزرگ فرمان می راند.اگر این حکومت به فرمانروایی چند تن مبدل شود حکومت نظامی به سمت اُلیگارشی می رود.
-حکومت جامعه؛دموکراسی.که اگر محل سلطه اوباش شود فاسد خواهد بود.

ارسطو مرد را صورت و زن را جوهر می دانست.در واقع زن را مرد ناکامل می خواند

2 ❤️

2024-04-18 02:14:33 +0330 +0330

بخش سوم
■  عصر یونانیگری
دورانی که نزدیک به سیصد سال طول کشید و آغاز عصری تازه در تاریخ بشر بود و فرهنگ و زبان یونانی در آن نقش عمده ای ایفا کرد. در این دوران مرزهای میان کشورها و فرهنگ های آنان و همچنین باور آن ها از خدایان که پیش از این در چهارچوب مذهب ملی پرستیده می شدند از بین رفت.مذاهبی تازه با الهام از خدایان و باورهای کهن شکل گرفتند.این را التقاط یا  همجوشی کیش ها می خواندند.
یکی از جنبه های مشترک این ادیان نوپای دوران یونانیگری باور به جاودانی روح و حیات ابدی بود که انسان را از بدبینی و هراس از مرگ می رهانید.
فلسفه ی این دوران پیرامون مسائل مطرح شده از سوی فلاسفه کلاسیک یونان
یعنی  سقراط،  افلاطون و  ارسطو می چرخید.
آنان تأکید بر اخلاقیات داشتند و به دنبال مفهوم خوشبختی و راه دست یابی بدان بودند.و حال مختصری در باب چهار نمونه ی بارز روندهای فلسفی در این دوران؛
■  کلبیان
مشهورترین کلبیان  دیوگنس(دیوجانس) بود.
اصطلاحات کلبی مشربی به معنای ناباوری ریشخندآمیز به صمیمیت و خلوص نیت آدمی به کار رفته و نمایانگر بی اعتنایی به رنج مردم است.
■  رواقیان
بنیانگذار این مکتب  زنون نام داشت.او پیروان خود را زیر سقف یک رواق جمع می کرد از این رو رواقی نام گرفتند.
رواقیان مانند  هراکلیتوس معتقد بودند که انسان ها جزئی از خرد مشترک– لوگوس– هستند،عالمی کوچک که خود بازتابی است از عالم بزرگ.
آنان تفاوت بین فرد و جهان و از سویی تضاد میان روح و ماده را منکر شدند.باور داشتند که تنها یک طبیعت وجود دارد.این شیوه اندیشه را  یکتا گروی می خوانند(در مقابل دوگروی یا دوگانگی هستی از دید افلاطون)
 سیسرون یکی از نامدارترین رواقیون،پندار  انسان گرایی را پیش آورد.او فرد را کانون اصلی زندگی می دانست.
رواقی دیگری به نام  سنکا نیز شعاری با این مضمون در باب انسان گرایی داشت:
رواقیون تمام فرایندهای طبیعی از جمله بیماری و مرگ را قوانین بی چون و چرای طبیعت می دانستند و باور داشتند انسان باید سرنوشت خود را بپذیرد زیرا “همه چیز از روی ضرورت است و هیچ چیز تصادفی روی نمی دهد.”به نظر آنان آدمی می بایست رویدادهای خوش زندگی را نیز بی هیاهو بپذیرد.
امروزه در مورد کسی که به راحتی بر احساس خود غلبه می کند اصطلاح آرامش رواقی را به کار می برند.
چنانچه پیشتر گفتیم سقراط در پی یافتن راهی برای سعادت بشر بود،کلبیان و رواقیان آن را در رهایی از تجملات مادی می دانستند.
اپیکوروس فلسفه رهابخش خود را در چهار گیاه دارویی(به تعبیر خود او) خلاصه می کند:
“-از خدایان باید ترسید.
■  نوافلاطونیان
چشمگیرترین روند فلسفی در دوران متأخر یونانیگری از فلسفه افلاطون الهام می گرفت بنابراین آن را فلسفه نوافلاطونی می نامند.
مهم‌ترین چهره نوافلاطونی  پلوتینوس(  فلوطین) بود که نوعی آیین رستگاری با خود به یونان آورد که بعدها با مسیحیت به رقابت جدی پرداخت.
 افلاطون انسان را موجودی دوگانه می دانست و پلوتینوس اعتقاد داشت که جهان پلی ست میان دو قطب.در یک سو نوری ست که آن را وجود یکتا و گاه خدا نامید و در سوی دیگر تاریکی مطلق ولی او برخلاف افلاطون همه چیز را یک حیات واحد و درواقع همه چیز را خدا می دانست. او در لحظاتی از زندگی خود تجربه عرفانی همجوشی روح خود و خدا را احساس کرد.

2 ❤️

2024-04-18 02:14:54 +0330 +0330

بخش چهارم
■  قرون وسطا
این دوران که آن را  دوران تیرگی نیز می نامند دوره هزارساله ای مابین عصر باستان و  رنسانس بود.
عصری که در آن مسیحیت که تأکید زیادی بر دعا،موعظه و مطالعه متون مقدس داشت گسترش یافت و در پی آن با سرپوش نهادنِ کلیسای مسیحی بر فلسفه ی یونانْ آموزش و پرورش،اندیشه و مکاشفه به انحصارِ صومعه درآمد.
اصطلاح قرون وسطا حتی امروزه نیز به مفهوم منفی و در مورد چیزهای تحکم آمیز و نرمش ناپذیر به کار می‌رود.اگرچه مورخان بسیاری قرون وسطا را “دوره هزار ساله نشو و نما” می دانند زیرا نخستین مدارس کلیسایی و دولت های ملی گوناگون و پیشرفت هایی از این دست در آن بازه ی زمانی رخ داد.آنان باور داشتند که اگر قرون وسطا نبود افسانه ها و ترانه های ملی چنانکه اکنون هست نمی بود.
با این وجود در این دوران فلسفه یونانی سه پاره شد و هرپاره اش در منطقه ای رواج یافت: فلسفه نوافلاطونی در غرب،فلسفه افلاطونی در شرق و فلسفه ارسطویی در میان مسلمانان در جنوب. و البته هرسه آن ها در پایان قرون وسطا یک بار دیگر در هم آمیختند و هم این تولدی دوباره بود برای فرهنگ باستان؛آغاز رنسانس و پایان دوران تیرگی.
آنچه بیش از هر موضوع،فلسفه قرون وسطا را درگیر خود کرده بود،رابطه فلاسفه یونان و گفته های کتاب مقدس بود!
یکی از فیلسوفان نامدار این دوران  قدیس آگوستینوس بود.او مدتی مانوی بود؛پیرو فرقه ای نیمه مذهبی و نیمه فلسفی که جهان را دوگانگی نیک و بد،نور و ظلمت،
آگوستینوس اختیار انسان را رد نمی کرد ولی باور داشت که خدا پیش بینی کرده ما چگونه زندگی کنیم.او مدینه الهی ای را توصیف می کرد که ملک خداست و برگرفته از آموزه های دینی.
مدینه الهی آگوستین بعدها به کلیسای رسمی اطلاق شد،تعبیری که در قرن چهاردهم مورد اعتراض مردمی که رستگاری را تنها در انحصار کلیسا نمی دانستند قرار گرفت.
حال به چند قرن بعد یعنی قرن دوازدهم،
 عصر گوتیک عالی،زمان ساخت اولین مدارس کلیسایی می رویم.در این دوران فلسفه ارسطویی بار دیگر مورد توجه قرار گرفت.بزرگ‌ترین و مهم‌ترین فیلسوف این دوران قدیس  توماس آکویناس است.
ارسطو تنوع موجودات را نشانی از وجود خدا می دانست و آکویناس این تنوع و طبقه بندی را همان درجات تدریجی برآمده از الهیات مسیحی می دانست که از گیاه و حیوان به انسان،از انسان به فرشتگان و از فرشتگان به خدا می باشد.
دیدگاه آکویناس در خصوص زنان نیز همان دیدگاه ارسطو که زن را مردی ناکامل می پنداشت بود.او این دیدگاه را هماهنگ با پیام کتاب مقدس که زن را ساخته شده از دنده ی مرد معرفی می کرد می دانست.
او راه های رسیدن به خدا را دو راه می شمارد،یکی ایمان و وحی مسیحی و دیگری عقل و حواس و البته از این دو راه وحی و ایمان را قطعا مطمئن تر می دانست.
اندکی پس از درگذشت قدیس آکویناس شکاف هایی در فرهنگ یکپارچه ی مسیحی پدید آمد و فلسفه و علم از الهیات کلیسا فاصله گرفت.
بدین گونه با ایجاد رابطه ی مستقل و آزادانه میان علم و دین،پایه و اساس دو جنبش نیرومند قرن پانزدهم و شانزدهم یعنی  رنسانس و  اصلاح دین نهاده شد…

2 ❤️

2024-04-18 02:15:13 +0330 +0330

بخش پنجم
■  دوران رنسانس
واژه رنسانس یعنی تجدید حیات و مقصود از آن تحول فرهنگی ای ست که در اواخر قرن چهاردهم آغاز شد.
دورانی که اختراعاتی همچون قطب نما، سلاح گرم و ماشین در آن به انجام رسید و همین ها منجر به سفرهای بزرگ اکتشافی،برتری نظامی اروپا و پدید آمدن صنعت چاپ گردید.
در این دوران هنر و معماری، ادبیات، موسیقی،
فلسفه و علوم رونقی بی نظیر یافت.
 انسان مداریِ رنسانس برخلاف تأکیدِ تعصب آمیزِ قرون وسطا بر طبیعتِ گناهکارِ بشر، منجر به باوری تازه به انسان و ارزش انسان شد.

■  پیکو دلا میراندولا یکی از چهره های اصلی رنسانس در کتاب  خطابه ی خود که در باب شأن بشر نوشت چنین می آورد؛
«خدا در سراسر دوران قرون وسطا همواره سرآغاز همه چیز بود.انسانگرایان‌ِ رنسانسْ بشر را نقطه آغاز کار خود ساختند.»
انسان مداریِ رنسانس بر  فردگرایی تأکید نموده و با دید تازه ای به زندگی اعتقاد داشت که انسان تنها به خاطر خدا زندگی نمی کند و دنیا صرفا تدارکی برای آخرت نیست. با این طرز تفکر آنان به  خداانگاری رسیدند، باور بر این که خدا اگر واقعا نامتناهی است پس بایست در همه چیز نمود داشته باشد.
در قرون وسطا اعتقاد اغراق آمیزی به اهمیت عقل حکمفرما بود در حالیکه در دوران رنسانس گفته می شد هرگونه بررسی پدیده های طبیعی باید بر پایه ی مشاهده، تجربه و آزمایش باشد،که  روش تجربی خوانده می شود.
بدین ترتیب در این دوران تحولات علمی بزرگی نیز روی داد.

■  فرانسیس بیکن،.فیلسوف انگلیسی، دانش را قدرت می دانست.
 کوپرنیک،  کپلر با مشاهدات خود به نتایج شگرفی در خصوص زمین و دیگر اجسام فلکی اطراف خورشید رسیدند و در نهایت  ایزاک نیوتن علاوه بر تدوین قانون گرانش عمومی، شرح و تفصیلی در خصوص منظومه شمسی و چگونگی گردش سیارات در اختیار ما نهاد.

2 ❤️

2024-04-18 02:15:32 +0330 +0330

بخش ششم
■  عصر باروک
لفظ باروک از واژه ای ست که برای توصیف کردن مرواریدهای نامنظم شکل به کار می رود.برخلاف سبک ساده و موزون هنر رنسانس،بی نظمی ویژگی هنر باروک بود.
تضادهای آشتی ناپذیر به طور کلی خصلت بارز قرن هفدهم بود؛از سویی خوشبینی بی وقفه ی رنسانس و خودنمایی های پرزرق و برق و از سوی دیگر نقطه ی مقابل آن یعنی کسانی که در پی ریاضت و انزوای مذهبی بودند.
در گفته های معروف عصر باروک نیز این تقابل را می توان دید؛عبارت «دم را غنیمت شمار» در مقابل عبارت دیگر «یادت نرود که می میری».
همچنین این عصر،دوران اختلافات بزرگ طبقاتی نیز بود.زندگی اشراف و دربار ورسای در مقابل تنگدستی مردمان فرانسه.
 تئاتر در عصر باروک‌ تنها نوعی هنر نبود،در واقع رایجترین نماد دوران بود؛نماد زندگی.
در تئاتر انسان توهمی را بر صحنه می پرورد تا نشان دهد که نمایشنامه در نهایت توهمی بیش نیست. بدین منوال تئاتر بازتاب کلی زندگی انسان شد.
 شکسپیر بزرگ‌ترین نمایشنامه های خود را در دوران رنسانس و عصر باروک نوشت.آثار او پر از قطعاتی ست که زندگی را نوعی تئاتر می خواند.در  مکبث می گوید:
که ابلهی روایت کرده است.»
شاعران باروک نیز زندگی را یا صحنه ی تئاتر و یا رؤیا خواندند.
نمایشنامه نویس اسپانیایی  کالدرون دلابارکا با اقتباس از قصه های عربی هزار و یک شب،
زندگی را دیوانگی،توهم و رؤیا می نامد و  لودویگ هولبر که نمودار گذر از عصر باروک به عصر روشنگری ست نیز نمایشنامه  یپه روی کوه را از روایت ها ی کالدرون الهام می گیرد.
داستانی که در آن یپه در گودالی می خوابد، و در تخت سلطانی از خواب برمی خیزد و خیال می کند شاید خواب دیده که کارگری ست،باز به خواب می رود و این بار در گودال از خواب برمی خیزد و خیال می کند که خواب دیده در تخت سلطان است.
فرزانه چین باستان  چوانگ نیز گفته ای با این مضمون دارد:« من یک بار خواب دیدم پروانه ام و حالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است یا پروانه ام که خواب می بیند چوانگ تسه است.»
فلسفه نیز در عصر باروک دستخوش کشمکشی شدید میان طرز فکرهای کاملا متضاد بود.برخی فیلسوفان بر آن بودند که آنچه وجود دارد در کُنه ماهیت معنوی دارد.این دید را  آرمانگرایی[ ایده آلیسم] می نامند و دیدگاه مغایر را  ماده گرایی
فلسفه ی ماده گرایی در قرن هفدهم هواداران فراوان یافت.بانفوذ ترین فیلسوف ماده گرا  تاماس هابز بود که عقیده داشت همه پدیده ها از جمله انسان و حیوان فقط و فقط از ذرات ماده تشکیل شده اند،حتی ضمیر-یا روح- انسان ناشی از حرکت ذره های ریز مغز است.
  آرمانگرایی و  ماده گرایی در سراسر تاریخ فلسفه همواره به چشم می خورند ولی کمتر زمانی مانند عصر باروک‌ این دو نظر را چنین آشکار در کنار هم می بینیم.
در این دوران علوم جدید پیوسته از ماده گرایی تغذیه می کرد. نیوتن با دید مکانیستی به جهان توضیح داد که معمولا هر تغییر طبیعی را می توان با ریاضیات محاسبه کرد.
 لاپلاس،ریاضیدان فرانسوی، نیز دید مکانیستی جهان را اینگونه توضیح داد؛”اگر در برهه ای از زمان موجوداتی هوشمند موضع تمامی ذرات ماده را دانسته بودند هیچ چیز مجهول نمی ماند و آینده و گذشته آشکار در برابر دیدگان آن ها بود.”
این سخن درواقع  جبرگرایی[determinism] را بیان می نماید. از دید جبرگرایان همه چیز حتی افکار و رؤیاهای ما محصول فرایندهای مکانیکی است.
“تفاوت بین مادی و روحی دقیقا این است که می توان ماده را شکست و به قطعات کوچکتر تقسیم کرد ولی روح را به دو قسمت نیز نتوان نکرد.”
 دکارت و  اسپینوزا نیز از جمله فیلسوفان بزرگ قرن هفدهم،همواره درگیر مسائلی چون رابطه ی روح و جسم بودند…

1 ❤️

2024-04-18 02:15:33 +0330 +0330

کتاب فوق العاده ای بود
به نظرم اوج کتاب از اونجایی میفهمن که در داخل دنیای سرهنگ دارن زندگی میکنن و برای درس هاش سرهنگ تغییر میداد قوانین رو و با چیز های مختلف تصویر سازی میکرد خیلی خوب در اومده بود
بین کتاب هایی بود که واقعا خوشم اومد ازش

1 ❤️

2024-04-18 02:15:47 +0330 +0330

بخش هفتم
■  دکارت
 رنه دکارت را بی اغراق می توان «پدر فلسفه ی نو» دانست.پس از کشف مجدد انسان و طبیعت در دوران رنسانس،نیاز به گردآوری اندیشه های زمان در یک نظام روشن فلسفی بود و دکارت نخستین نظام ساز بااهمیت آن دوران.
منظور از نظام فلسفی،فلسفه ای است که از پایه ساخته شود و به سبب یابی همه ی مسائل فلسفی بپردازد.
 افلاطون و  ارسطو در  دوران باستان و  قدیس توماس آکویناس در  قرون وسطا بزرگ‌ترین  نظم سازان بودند.پس از آن رنسانس آمد که انبوهی عقاید کهنه و نو درباره ی طبیعت،علم،خدا و انسان با خود به همراه داشت.تا قرن هفدهم هیچ فیلسوفی درصدد گردآوری افکار تازه در یک نظام فلسفی روشن برنیامد و دکارت نخستین کسی بود که به این کار پرداخت.او بیشتر در اندیشه شناخت یا به عبارتی  معرفت یقینی بود.
بسیاری از معاصران او در مورد اصول معرفت یقینی ابراز شکاکیت مطلق فلسفی می کردند.از دید آنان انسان باید بپذیرد که هیچ نمی داند ولی دکارت این را قبول نداشت چنان که سقراط شکاکیت سوفسطائیان را نپذیرفت.
دکارت همچون سقراط مطمئن بود که پاره ای شناخت ها تنها از راه عقل به دست می آیند و نمی توان به آنچه در کتب قدیم آمده و آنچه از راه حواس درک می شود استناد کرد.
پس بی شک او با افلاطون نیز هم عقیده بود در این که آنچه را با عقل درمی یابیم واقعی تر است از آنچه با حواس درمی یابیم.
درواقع هر سه ی آن ها بر این باور بودند که میان عقل و هستی پیوندی است و هرچه چیزی بدیهی تر به عقل آدم برسد وجود آن محقق تر است.
به عبارتی دیگر خط مستقیمی ما را از  سقراط و  افلاطون،از طریق قدیس  آگوستینوس،به دکارت می رساند.
این ها همه  عقل گرایان نمونه بودند و می پنداشتند عقل تنها راه کسب  شناخت است.
دکارت همچنین به این نتیجه رسید که تصور روشن و مشخصی از یک وجود کامل در ذهن خویش دارد و این تصور کامل نمی تواند از کسی که خود ناکامل است برآید پس از وجود خود به وجود خدا پی برد. البته که بسیاری این نتیجه گیری عجولانه را نقطه ضعف او می دانند ولی او این را نتیجه گیری نمی نامید،او در پی اثبات چیزی نبود.به گفته دکارت تصور خدا در ذات ماست.
 موضوع دیگری که ذهن او را به خود مشغول می کرد رابطه جسم و روح بود.فیلسوفان تا قرن هفدهم فرق زیادی میان روح و جسم قائل نمی شدند و موجودات را تماما مادی می پنداشتند ولی دکارت مانند برخی فلاسفه همچون افلاطون روح را جدا از ماده می پنداشت،هرچند فیلسوفان قبل او هیچ پاسخی برای چگونگی تقابل این دو نداشتند.
او این دو جوهر را مستقل از هم می پندارد هرچند انکار نمی کند که میان نفس و جسم پیوسته کنش و واکنش برقرار است.درواقع نفس که اساسا اندیشه است همواره متأثر از احساسات و شهوات برخواسته از نیازهای جسمی است،هرچند به باور او انسان توانایی غلبه بر این نیازها را دارد و می تواند عقلانی رفتار نماید.نفس در این مفهوم برتر از جسم است.
از دید دکارت هردو جوهر از خدا منبعث می شود چون تنها خداست که مستقل از هرچیز دیگری است.او را از این رو  دوگانه انگار می خوانند یعنی کسی که شکاف عمیقی بین هستی اندیشه و هستی ماده قائل است.
دکارت ریاضیدان بود؛او را «پدر هندسه تحلیلی» می نامند.او می خواست روش ریاضی را در فلسفه نیز به کار گیرد.به عقیده او هیچ چیزی را مادام که آشکارا و مشخص به حس درک نکرده ایم نمی توانیم بپذیریم و برای انجام این امر چه بسا لازم است که مسائل مطرح شده از جمله پرسش های فلسفی را به کوچکترین اجزا خرد کرد و همه چیز را از نقطه ابتدا تحلیل نمود و در اینجاست که تنها عقل به طور قطع و یقین به مدد می آید.
به عقیده او ابتدا باید به همه چیز شک کرد و سپس از همین نقطه صفر به جلو گام برداشت.او باور داشت که انسان شک می کند و وقتی شک می کند حتما می اندیشد و چون می اندیشد پس حتما موجودی اندیشیده است و با این تحلیل به جمله ی معروف خود رسید؛”می اندیشم پس هستم!”

1 ❤️

2024-04-18 02:22:25 +0330 +0330

↩ Logolayss2
حرفت درست ولی جفت پا پریدی بین بخش ۶ و ۷ 😂😂😂
فکر نمیکردم کسی به این سرعت نظر بره

1 ❤️

2024-04-18 02:23:31 +0330 +0330

↩ 木发达
😅😅😅ببخشید بیکار بودن اومدم دیدیم پستتو
پاکش کنم ؟!

0 ❤️

2024-04-18 02:36:47 +0330 +0330

↩ Logolayss2
نه بابا بزار بمونه

1 ❤️

2024-04-20 16:24:01 +0330 +0330

👍
خیلی زحمت میکشی، دستت درد نکنه

کم کم میخونم

1 ❤️

2024-04-23 20:11:18 +0330 +0330

↩ Joodii_abot
زحمتی نیست
دست شما هم بابت خوندن درد نکنه

1 ❤️

2024-04-28 11:57:50 +0330 +0330

مرسی مقاله ای مفید و کامل.

1 ❤️

2024-05-01 12:37:33 +0330 +0330

↩ AmoSamo
خواهش 🩶

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «