روزی که یخ اتش گرفت 3

1401/11/26

سلام
هرکسی قسمت های قبل رو خونده. این ادامه داستان هست . به گذشته چنتا از شخصیت ها پرداختم و برای اینکه خواننده سردرگم نشه از این به بعد اسم شخصیت های هر بخش رو بالای اون قسمت مینویسم . ممنون میشم که نظر بدید تا اینجا چطور بوده .

زمین در نابودی : روزی که یخ اتش گرفت3

رادمهر

صدای گریه ای آشنا اما غریب ،پرده گوشش را می لرزاند و به همراه آن غم صدایی را که بر روی قلبش سنگینی میکرد. در ته قلبش آن صدا را می شناخت.دوست داشت چهره اش را ببیند. او را بو کند. آن را در آغوش بگیرد. اما چرا پدرش هیچ وقت از مادرش سخن نگفته بود؟ شاید…

رادمهر ایستاده بود و در ان فضای تاریک به درون نوری  که از در چوبی رو برویش می آمد؛ نگاه می کرد. صدای گریه از داخل آن می آمد. پس به خود جرأت داد و از در عبور کرد نور خیره کننده‌ای اطرافش را فراگرفت. چشمانش توان دیدن نداشت. گویی که خورشید را لمس می‌کند. اما با اینحال چشمش را نبست زیرا که حال می دانست چه می بیند. تصاویری از گذشته ای که هیچگاه آن را ندیده بود. تصاویر واضح شدند. دیگر نوری خیره کننده چشمانش را نمی آزرد. همان اتاق خودش بود.تختی مزین با پارچه های ابریشمی و نقاشی هایی که هرکس را محو تماشا میکرد. اما رادمهر به آن نقاشی ها نگاه نکرد زیرا برای اولین بار در تمام عمرش مادرش را میدید. مادری که…

فضای اتاق حال عجیبی داشت. با آنکه چلچراغی در اتاق روشن بود اما درد و غم مثل تاریکی بر هر چیزی چیره بود. مادرش با لباسی موقر و پر از زرق و برق بر روی لبه تخت نشسته بود و سرش پایین بود و گریه میکرد. انعکاس صدا در اتاق می پیچید و هر نغمه و آوا مثل تیری بود که بر قلب رادمهر می نشست .پاهایش سست بود. دردی عظیم  وجودش را فرا گرفته بود . آرام آرام به سمت مادرش رفت. دو زانو بر روی کاشی های بلور مانند نشست. دست مادرش را گرفت اما چیزی لمس نکرد و صدای گریه مادرش هنوز می‌پیچید. بلند فریاد زد:« مادر! من را میبینی؟ من هستم! پسرت رادمهر!» جوابی نیامد.ناگهان وجودش از درون سوخت. ناخوداگاه شروع به گریه کرد. اشک سرد غم بر روی گونه اش لغزید و بر روی زمین بلورین افتاد و مدام این جمله را تکرار می کرد. هر بار بلند تر از بار قبل[ مادر من کنارت هستنم! ]

پدرش وارد اتاق شد. شکوهی عجیب در قدم هایش بود. لباس سیاه و تاج طلاییش تضادی زیبا  را به وجود آورده بودند. رادمهر چهره پدرش را همیشه شکسته و پر از درد و رنج دیده بود اما حال چهره او از همیشه زیباتر و برومندتر بود. چشمانی کشیده به رنگ مشکی و اندامی ورزیده که هرکسی را جذب خود می کرد و آرامشی ابدی،زیر آن چهره پنهان شده بود؛ اما حال نگرانی را در آن می دید. رادمهر به گوشه‌ای از اتاق رفت. منتظر ماند تا ببیند که چه پیش می آید. پدرش کنار مادرش نشست و دستش را گرفت و انعکاس صدا پیچید.(الینا ی عزیزم! نگران نباش. بالاخره راهی پیدا…)«چه راهی؟ بعد از این همه سال من و تو فرزندی میخواهیم اما بعد از ده سال تلاش، هنوز هم کودکی نداریم. بعد از تو چه کسی قرار است حکومت کند؟ وقتی که وارثی نیست.» ناگهان تصاویر محو شدند. تاریکی دوباره غالب شد. رادمهر متعجب به اطراف نگاه می کرد اما دیگر هیچ تصویری نبود. اما آن پنج در هنوز در اطرافش بودند که دوباره باریکه های نور از میان آنها عبور میکردند و روشنایی را برای او به ارمغان می آوردند. رادمهر به سمت در دیگری رفت از آن گذشت و دوباره نور و تصاویر…


بنیتا(28 سال قبل از تولد رادمهر)

دخترک زیر درخت گیسو نشسته بود. لباس قرمز رنگ پر زرق و برقش در خاک، آلوده شده بود.صدای جوشیدن آب از زیر زمین به گوش می رسید و آرامشی عجیب را به او القا می کرد. به افق ها خیره بود و با خود می اندیشید{ پشت کوه های سیاه چیست که منتظر است؟} با آنکه می دانست؛ جواب چیست. افکار شیطنت آمیزی در ذهن خود می چید. همه ی شهر میدانستند که او منتظر چه کسی است. پسری که در رویاهایش بود. ذهن دخترانه آش تا سال ها آینده را به او نشان می داد. می دانست که دیاکو می آید. بنیتا دختر پادشاه آیریک بود. رابطه میان شاه آیریک  و زیار پدر پادشاه دیاکو دوستانه بود اما حیف! که همیشه خوبی ها نخواهند ماند.

سایه‌ای فرحبخش بر روی او چیره شد. آرامشی عجیب را درون خود حس می کرد. با خود می گفت دیاکو همان پسری  است  که می توانم سالیان سال، در کنار او به خوبی زندگی کنم. با بچه هایی زیبا ! صدای تازه به بلوغ رسیده اش را شنید. رشته ی افکارش پاره شد. حاضر بود تمام سال ها را صرف شنیدن آن صدا کند. او را دوست داشت. حتی از جان خود  بیشتر! کار هر دو شان شده بود. هر روز باهم در زیر آن درخت ت قرار می گذاشتند. قول و قرار هایی برای آینده اما چه کسی می داند که زمان چه می کند؟

دیاکو دستش را گرفته بود.دست مردانه اش را به خوبی حس میکرد.لبخند میزد و به همراه او می دوید.می‌دانستند که مقصد کجاست . گویی دیگر توان تحمل نداشتند.از صبر کردن خسته شده بودند.اگر به پدران شان بود؛ باید تا سال های دیگر را نیزصبر میکردند.کلبه ای متروکه، در آن سوی قلعه بود.قلعه  ای که پدرش ،خود با دست خود ساخته بود.چون شب بود کسی آنها را نمی دید. اماآنها صدای قلب هم را به خوبی می شنیدند. صدای جیرجیرک ها از میان بوته های تمشک به گوش می رسید.قرص ماه کامل در آسمان خودنمایی می کرد و لحظه هایی شیرین را برای او می ساخت. از ته قلب خود میخواست وجود دیاکو را حس کند. او را لمس کند اما عقلش می دانست؛ که اشتباه است .با این حال قلبش بر ذهنش فائق آمد. به کلبه رسیدند. دیاکو درب چوبی را باز کرد. دست بنیتا را محکم گرفته بود. مبادا ! کسی او را از او بگیرد.وارد کلبه شدند پشته های کاه در گوشه و شمع های روشن که حالتی لذت بخش را به هر دو می دادند.بوی عطری عجیب اما دلپذیر در کلبه می آمد. دیاکو بنیتا را به گوشه‌ای از کلبه برد. دو دست او را گرفت .به چهره ی او خیره شد.عرق بر روی پیشانی هردوشان نشسته بود. سکوتی هوس انگیز غالب بود. تا آنکه دیاکو سکوت را شکست:« بنیتا! از این کار مطمئنی؟»بنیتا جواب داد:« تو مطمئنی!؟» هر دو لبخند زدند. در ته قلبشان می دانستند که عاشق هم هستند.اما کسی نباید می دانستد. دیگر حرفی نزدند. از چشم هایشان حرف یکدیگر را می خواندند. دیگر جای ترس نبود. هردو می دانستند که وجود هم را می خواهند.در آنجا بود که شهوت بر هر دو غالب شد. لذتی عمیق وجودشان را فرا گرفته بود. هر دو در عقل خود می گفتند(ما که قرار است با هم ازدواج کنیم. دیگر چه ترسی است ؟) اما کسی از آینده خبر نداشت زیرا در هر ثانیه اتفاقی جدید در این جهان رقم میخورد.دیاکو دستش را دور گردن بنیتا انداخت سر او  را به خود نزدیک کرد و او را بوسید.آرام آرام لباسش را درآورد.تا آنکه در لحظاتی بعد وجود هر دو با هم آمیخته شد.


دیاکو

دیاکو پیش پدرش رفته بود. پیرمرد بر روی صندلی چوبی نشسته بود و از درون برج به غروب آفتاب نگاه می کرد. ذهن مسمومش دیگر توان فکر کردن نداشت. با این حال هنوز پسرش را دوست می داشت.هیچکس نمی توانست پسرش را از او بگیرد.(پدر با من کاری داشتید؟) پیرمرد مکثی کرد. به سختی از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره ای شیشه ای که آخرین پرتوهای نور از ان به درون اتاق می آمد نگریست. می دانست که دیگر راهی برای ادامه ندارد. فرشته مرگ از همیشه به اون نزدیکتر بود. قد و قامت خمیده آش روز به روز مثل شمع آب میشد تا دیگر از او چیزی نماند.[ پسرم !میدانی که از همیشه ضعیف تر شده ام. اما تو هنوز ازدواج نکرد ه ای.] دیاکو لحظه های تعجب کرد اما در ته قلبش شادی عجیبی داشت. دیگر وقتش بود؛ او و بنیتا در کنار هم باشند. افکار او را به سمت آن شب برد. لذتی وصف ناپذیر را حس کرد اما نگذاشت غالب شود. و گفت:« بله پدر! من و بنیتا با هم ازدواج خواهیم کرد. دیگر جای نگرانی نیست!»  پیرمرد رو به او کرد و پوزخندی زد. لحظه ای ترس وجود دیاکو را فرا گرفت. نمی دانست این خنده از روی چیست اما در آن لحظه بود که صدای قلب خود را شنید. عرقی سرد بر روی پیشانی اش نشست. مشت خود را فشرد و منتظر ماند.[ پسرم! بله تو قرار بود با بنیتا ازدواج کنی اما دیگر نه! میدانستی که پدر او ، آیریک به من خیانت کرده؟] پاهای دیاکو سست شد. وجودش غم عجیبی را حس می کرد. می دانست که این اشتباه است. بلند فریاد زد:« شاه آیریک به تو  خیانت نمیکند! چه کسی این را به تو گفته؟ تو و او سالهاست با هم دوستید. چطور میتوانید با این همه سال دوستی به هم اعتماد نکنید؟» پیرمرد با صدای خشکیده اش  فریاد زد[ بس است !من پادشاه این سرزمینم و تو هنوز پادشاه نشده ای!  حد خودت را بدان. هر آنچه که من بگویم می کنی. او به من خیانت کرده و تو حق نداری با دختر خیانتکار ازدواج کنی.] ذهن پیرمرد از درون پوسیده بود. درباریان او را به این روز انداخته بودند و او حرف آنها را بیشتر از پسر خود قبول داشت. دیاکو خشمگین شد. رگهای گردنش تا نزدیکی انفجار رفته بودند. وجودش از درون می سوخت. دوست داشت مثل آتشفشانی فوران کند. حس نفرت چهره اش را فرا گرفته بود. خواست به سمت پدرش برود اما سربازان مانع شدند.

زهیر وزیر پدرش با  چهره‌ای مرموزانه وحیله گرانه وارد اتاق شد.تعظیم کرد. و کنار پیرمرد رفت و در گوش او نجوا کنان چیزی گفت. چهره پدرش مغموم شد. دوباره بر روی صندلی نشست و گفت [برای مدتی پسرم را در اتاق خودش حبس کنید. دیگر حق ندارد بنیتا را ببیند.]دیاکو فریاد زد:« پدر من پسرت هستم! چطور می توانی به من اعتماد نکنی؟ زهیر دوست تو نیست.او دروغ میگوید.»پدرش دوباره همان دستور را  داد.دیاکو دیگر چیزی نگفت. اشک چشمانش را فرا گرفت.  از ته قلب می دانست که پدرش خوبی او را میخواهد اما حیف! که ذهنش دیگر مثل قبل نبود.ترس ها او را فریب میدادند. ارام ارام با قلبی شکسته از اتاق خارج شد. درد سردی را حس میکرد و در ان روز بود که قسم خورد برای زمان حکومت خودش وزیری نداشته باشد.


بنیتا

چند روز گذشته بود. دیگر خبری از دیاکو نبود. بنیتا هر روز از صبح تا شب کنار ان درخت گیسو مینشست و منتظر میماند . اما کسی جز زوزه ی باد و صدای پرندگان انجا نبود. به درخت گیسو و نقاشی هایی که بیشتر شبیه کثیف کاری بود نگاه میکرد. اخر قول و قرارهایشان روی تنه ی ان درخت حک شده بود . بر روی تنه درخت دست میکشید. زبری ان را لمس میکرد و به زبری دست دیاکو فکر میکرد.به همه چیز فکر میکرد. می ترسید و با خود فکر میکرد . (نکند من اشتباهی کردم.نکند ناراحتش کردم. نکند…) ذهنش پر شده بود از افکار دردناکی که تمامی نداشت. ساحل ذهنش با امواج سوالات محاصره شده بود.اخر دیاکو به او گفته بود:«من و تو تا ابد باهم خواهیم بود.»اما چرا چیزی را گفت که نتوانست انجام دهد؟

پدرش امد و کنارش نشست. اسب سفیدش هم در کنارش بود . نور به رنگ اتش خورشید، در غم انگیز ترین حالت ممکن بود. اما با این حال پدرش با لبخند همیشگیش به او نگاه میکرد. دستی بر سرش کشید و او را نوازش کرد. بنیتا اشک میریخت. پدرش بلند شد و سوار بر اسب شد.دخترک با گونه های سرخ شده اش گفت:«پدر کجا میروی؟» پدرش با محبت و چهره ای که ارامش خاصی درونش بود گفت:« پیش شاه زیار ! دخترم قرار است با پسرش ازدواج کند . فکر کنم همگی به اندازه کافی صبر کردیم.  حتما  اتفاقی افتاده که هیچ خبری از دیاکو نیست. نگران نباش! فردا صبح کنار همین درخت منتظرم باش دخترم! خبر های خوبی برایت می اورم. » بنیتا اشکش را پاک کرد. لبخند زد . از ته قلبش خوشحال شد ولپ هایش گل انداخت. بلند شد و به سمت اسب رفت. دست پدرش را گرفت و گفت :«پدر ممنونم!» پدرش با سکوتی از جنس لبخند جوابش را داد و رو به کوه های سیاه کرد و  به سمت انچه که پشت ان کوه ها بود رفت.

بنیتا به خورشیدی که درحال غروب کردن بود نگاه میکرد. صدای لغزیدن اب و باد سردی که به پیشانیش میخورد سکوت غروب را میشکست. سرمای عجیبی را درون خود حس میکرد. حسی عجیب داشت.کمی نگران بود. اما افکار پریشان خود را را کنار گذاشت و به پدرش که در تلخ ترین غروب زندگیش محو میشد نگاه میکرد.ناخوداگاه اشک میریخت. بی انکه دلیلش را بداند. پدرش رفت و در ان غروب غم انگیز محو شد و ان روز بود که دیگر پدرش را ندید.

روز های بعد در انتظار به دیدن غروب های بعد گذشتند و شمع امید بنیتا ارام ارام سوخت.و در پایان  او ماند و درخت گیسویی که هنوز صدای خنده هایی اشنا  در زیر ان می امد تا…


1000سال بعد

در پایان تاریکی محض بود که میدید.به سمت دریچه ای تاریک تر از هر تاریکی رفت. صدای وحشتناکش در اتاقی که بیشتر شبیه دنیای در اشوب بود پیچید .

+قربان! همه چیز طبق نقشه پیش میرود.رادمهر در خواب است و بنیتا درحال حمله به سرزمین الماس.

-خوب است ! حواست به پسری از نسل رادمهر، باشد.در نهایت من گذشته و اینده و جهان را از ان خود خواهم کرد.زیرا که من تاریکی مطلقم!

2240 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-02-15 12:00:38 +0330 +0330

اگر کسی خوند نظر بده ببینم تا این جا چطور بوده

0 ❤️

2023-02-15 14:32:45 +0330 +0330

.

0 ❤️

2023-02-15 15:09:39 +0330 +0330

خوب بود مثل قبلی .
امیدوارم آخر داستان رو هم توی ذهنت نوشته باشی و مثل من وسط داستان گیر نکنی که " خب حالا چی بنویسم " بشی 😂

0 ❤️

2023-02-15 15:13:34 +0330 +0330

↩ dark_man00
راستش این داستان بار سومی هست که مینویسمش شاید به نظر دروغ بیاد ولی واقعیتش از 4 سال پیش شروع کردم نوشتنش ولی بار اول اصلا خوب نبود بار بعد بهتر شد ولی هنوز باب دلم نبود به نظرم الان خیلی بهتر شده بعد از 3 بار ویرایش

1 ❤️

2023-02-15 15:15:53 +0330 +0330

↩ dark_man00
ولی یه حسی بهم میگه باید تا 20 سال دیگه حداقل بنویسم تا تموم شه 😁

1 ❤️

2023-02-15 15:18:26 +0330 +0330

↩ dark_man00
به نظرم اگه خط داستانت رو گم کردی ایده هات رو بنویس حتما یه چیز خوب ازش در میاد

1 ❤️

2023-02-15 15:50:19 +0330 +0330

↩ Radgay
واقعیت من اعتقادی به چند بار نوشتن ندارم 😂
خودم یه وقتایی روی مود نوشتن هستم و یه دفعه شروع میکنم به نوشتن حالا ممکنه توی ایستگاه اتوبوس باشم یا سر نهار باشم . یه وقتایی هم با این که مثلا رفتم کتابخونه و گوشی و همه چی رو خاموش کردم، ولی اصلا نمیتونم حتی یه پارگراف بنویسم ! چون اصلا حس نوشتن نیست .
یه داستان خیالی رو شروع کردم به نوشتن "وقتی همه مردن "ولی الان وسطش موندم 😕 چیزایی که دارم می‌نویسم اصلا به دلم نمیشینه . دیگه واقعا هیچ ایده‌یی برای ادامش ندارم و اصلا رفتم سر یه داستان دیگه به نام " پیشگویی " .
سر همین موضوع به خودم گفتم تا یه داستانی رو کامل تموم نکردی اصلا جایی انتشارش نده !

1 ❤️

2023-02-15 15:52:43 +0330 +0330

↩ Radgay
یه رمان به نام سوشیانس خوندم واقعا قشنگ هست این رمان . نویسندش با این که کلی کتاب دیگه هم داره ولی این رمانش خیلی معروف و مورد پسند واقع شده ، توی یوتیوب داشت با بقیه گپ و گفت و گو میکرد می‌گفت این رمان رو کلا توی ۱۴ روز نوشتم و اصلا هم سرش فکر نکردم !

0 ❤️

2023-02-15 18:38:36 +0330 +0330

سلام
وقتتون بخیر
خیلی قشنگ بود.
بدلم نشست جونم.
مرسی از قلمت

0 ❤️

2023-02-15 23:03:28 +0330 +0330

↩ فرحناز45
خیلی لطف دارید ممنون که نظر دادید

1 ❤️

2023-02-15 23:06:27 +0330 +0330

↩ Radgay
کمترین کاریست که
میشه انجام داد جونم. 🌹

1 ❤️

2023-02-15 23:17:51 +0330 +0330

↩ dark_man00
بعضیا ذاتی استعداد دارن ولی با این حال به نظرم نوشتن فقط استعداد نیس با یکم فکر و هدفمند بودن میشه خوب نوشت 😎

1 ❤️

2023-10-25 22:13:26 +0330 +0330

.

❤️
0 ❤️

2024-03-24 20:47:17 +0330 +0330

🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «