سلام امروز یه داستان قدیمی اوردم که میخواستم با کمک هوش مصنوعی کاملش کنم ولی خب یه مشت چرتو پرت تحویل داد و قابل انتشار نبود ینی ارزش نداشت . میخوام از شما بپرسم که جای نویسنده بود چطور ادامه میدادید .
**
خواهشا فانتزیش نکنید و عقلانی بنویسید**
اما خوده داستان : یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کور ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت وپتی میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون
واااووووو فکر کن…
حسن آقا کوره چه فیضی برده،هم دنیوی و هم اخروی
قشنگی داستان همینه که همینجا تموم بشه و پایانش باز باشه.
نویسندگی ام خوب نیست ولی خواهشا از این چیزا به هوش مصنوعی ارائه نکنید روش بهمون باز میشه فردا روزی کار دستمون میده 😂
سلام خوبی من خیلی حشریم و عاشق فانتزی دوست دارم یکی باشه ۲۴ساعت لخت باشیم و مشغول سکس و فانتزی بوی آبمون همه جارو برداره اگر پایه ای جواب بده