پرستار بچه (۳)

1402/02/29

...قسمت قبل

بعد از اون روز سامان مدام می‌گفت که باید با این پرستاره دوست بشیم. هر چی میگفتم بابا اون چهار سال از ما بزرگتره به خرجش نمیرفت. بالاخره شماره ستاره رو دادم بهش و جلوی من زنگ زد و بهش گفت که نظرش چیه سه نفری بریم بیرون و یه چیزی بخوریم که اونم با اشتیاق گفت “به نظر من عالیه، ولی بهتره بیاید به آپارتمان من تا دستپخت خودمو بخورید، حتما گرسنه بیاید براتون کلی غذا آماده میکنم” به سامان گفتم مشکوکه و بهتره نریم ولی اون که از هیچی خبر نداشت طوری نگاهم کرد که انگار دیوونه شدم. بالاخره رفتیم اونجا و با آسانسور خودمونو به واحد ستاره رسوندیم. در زدیم و صدای قدم های پا اومد که هی نزدیک تر و بلند تر میشد. در باز شد. “سلام سروش جان، سلام سامان خوش اومدین” اینو از بالا بهمون گفت آخه سامان هم تقریبا هم جثه منه فقط چند سانت بلندتر و چند کیلو سنگین تر. سامان سریع جواب داد “سلام ستاره خوبی؟ چه آپارتمان قشنگی” و رفت داخل. منم همین طور واستاده بودم که ستاره گفت “منتظر چی هستی؟ مصاحبه که نیست، بیا تو، خونه خودته” رفتم تو و با سامان رو مبل نشستیم و چند دقیقه بعد ستاره برامون دو تا بشقاب پیش غذا آورد. بوی ماکارونی هم میومد. پیش غذا رو که خوردیم ستاره گفت بلند شید تا همه جای خونه رو نشونتون بدم. بعد دست من و سامان رو گرفت و حرکت کرد و تمام اتاقها رو نشونمون داد و هنوز دستامونو گرفته بود. سامان هی به من چشمک میزد که انگار زود داریم به هدفمون میرسیم و مخ دوست دختر جدیدمون رو میزنیم ولی من نگران بودم. ستاره گفت"خب نظرتون چیه" من:“خیلی خوبه” ، سامان: “واقعا خونه قشنگیه، سلیقه ات رو خیلی دوست دارم” ستاره: “وای چه ناز، ممنونم کوچولوهای من” بعد لپمونو کشید. خاطرات هفته قبل برام زنده شد و نگرانیم بیشتر شد. این کار برای سامان هم انگار عجیب بود ولی اهمیتی نداد. بعدش ستاره گفت: “خب دیگه بریم بشینیم” حرکت کرد و ما هم که دستمون تو دستش بود دنبالش میرفتیم ولی دیدم که داره میره سمت یه مبل یه نفره. ستاره روی مبل نشست و دست منو ول کرد و ناگهان سامان رو بلند کرد و روی ران پای راستش نشوند. سامان بهت زده نشسته بود که ستاره با لحنی که منو به وحشت انداخت بهم گفت: “سروش تو بهتره با میل خودت بیای و بشینی” همزمان با این حرفش با دست چپش دو تا ضربه روی ران پای چپش زد. من که نتیجه نافرمانی رو میدونستم رفتم جلو دستامو رو پاش گذاشتم و پریدم بالا و خودمو کشیدم بالا و نشستم رو پاش دقیقا رو به روی سامان. تعجب و بهت زدگی سامان ده برابر شد.

از زاویه دید سامان
باورم نمیشد. اولش که دستامونو گرفته بود و دنبالش میکشوند خوشم اومده بود که زود داریم صمیمی میشیم و حتی وقتی بهم گفت کوچولو و لپمو کشید بازم با اینکه خوشم نیومد ولی چندان برام مهم نبود ولی دیگه وقتی بغلم کرد و منو نشوند رو پاش، این دیگه واقعا زیاده روی بود و داشت مثل بچه ها باهام رفتار میکرد ولی از همه بدتر و عجیبتر این بود که دیدم سروش با میل خودش اومد نشست رو پاش. وای خدایا چی داشتم میدیدم؟! مگه میشه؟! بعد چند لحظه به خودم اومدم و تصمیم گرفتم برم پایین ولی ستاره مانع شد و تلاشمو هی بیشتر و بیشتر کردم ولی ستاره هم محکمتر منو گرفت و تمام مدت سروش همینطور رو اون یکی پاش نشسته بود. بالاخره دیدم تلاشم بی فایده است و بیخیال شدم. پیش خودم گفتم به جهنم، بذار فعلا هر کاری دوست داره بکنه، تو اولین فرصت میرم بیرون و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
آروم که شدم ستاره گفت: “این تلاش هایی که میکنی، چند مرحله شدیدترشو سروش قبلا انجام داده و فایده ای نداشته، ولی وقتی تسلیم شد و حرف مامان ستاره رو گوش کرد، خودش هم خوشش اومد از این موضوع، مگه نه سروش؟” سروش با سر گفت آره ولی ستاره بهش گفت “بگو بله مامان ستاره درست میگه” باورم نمیشد ولی سروش گفت: “بله مامان ستاره درست میگه، مامان ستاره همه حرفاش درسته” ستاره هر دومونو گذاشت زمین و گفت “خب دیگه وقت شامه، من میرم شامو بیارم. تو این فاصله تو هم یه کم دوستتو راهنمایی کن سروش” بعدش رفت تو آشپزخونه. من دویدم سمت در خروجی ولی باز نشد انگار قفل بود. سروش بهم گفت: “سامان من صد بار بهت گفتم که نباید بیایم پیش ستاره ولی تو گوشت بدهکار نبود. حالا که اومدیم شدیدا بهت توصیه میکنم که باهاش کوچکترین مخالفتی نکن، اینطوری زیاد اذیت نمیشی حتی شاید خوشت هم بیاد مثل من” با تعجب پرسیدم “چی داری میگی؟ یعنی تو خوشت میاد مثل نی نی باهات رفتار میکنه؟” جواب داد “میدونم به نظر عجیب میاد ولی من کم کم خوشم اومد. منو میبره به دوران کودکی، دورانی که هم قد بقیه بودم و کسی به خاطر قدم مسخره ام نمیکرد. تو خسته نشدی از این همه تمسخر؟” اومدم سرش داد بزنم که ناگهان صدای ستاره اومد “شام حاضره بچه ها بیاید اینجا” همینطور که میرفتیم سمت میز غذاخوری سروش آروم بهم گفت: “در هر صورت امشبو تحمل کن بعدش میری و خلاص میشی”

از زاویه دید ستاره
اولش که هر دوشونو دعوت کردم شک داشتم که اوضاع خوب پیش بره چون در صورت مخالفت باید با دو نفر دعوا میکردم. ولی سروش نشون داد که کاملا جایگاهشو پذیرفته و کاملا ازش لذت میبره. سامان هم که یه نفری کار خاصی ازش بر نمیاد. پس نقشه عالی من فعلا داره خوب پیش میره!
میز غذا رو آماده کردم و فقط یه صندلی پشت میز گذاشتم و صداشون زدم برای شام. وقتی اومدن با دستام زدم رو پاهام و گفتم: “بیاید بشینید، سرد میشه از دهن میفته” سروش سریع اومد و نشست ولی سامان همینطور وایساده بود. دستامو گذاشتم روی میز که بلند شم برم سراغش ولی سروش با لحن خواهشمندانه گفت: “مامان ستاره خواهش میکنم شما بشینید من میرم میارمش” وای سروش چقدر هماهنگه امروز!

از زاویه دید سروش
میدونستم که اگه بلند بشه باسن سامان هم مثل هفته قبل من کبود میشه پس تصمیم گرفتم خودم برم سامانو راضی کنم تا بیاد. هر جوری بود راضیش کردم و اومد و دوتایی رو به روی هم نشستیم رو پاهای ستاره. “خب ببینید مامانی براتون چی پخته بچه هااا، ماکارونی” ستاره اینو گفت و با چنگال یه کم ماکارونی برداشت و برد سمت دهن سامان “باز کن سامان جان، هواپیما داره میاد” ولی سامان دهنشو باز نکرد و فقط همینطور با تعجب نگاه کرد. ستاره گفت “ببین داداشی چه خوب بلده غذاشو بخوره” بعد چنگالو آورد سمت دهن من و من سریع خوردم. سامان بیچاره داشت شاخ در میاورد. چنگال بعدی رو برد سمت دهن سامان و منم با لب زدن بهش گفتم که بخور تا زودتر بریم و بالاخره سامان خورد. ستاره همینطور بهمون غذا داد تا شام تموم شد. بعدش گفت: “خب حالا یه نوشیدنی میچسبه مگه نه کوچولو های من؟” هر دو با سر گفتیم اره. بعد منو گذاشت زمین و گفت: “خب سروش نوشیدنی هاتون تو یخچاله برو بیار، اسمتونو روش نوشتم تا راحت پیداشون کنی”

از زاویه دید سامان
سروش رفت که نوشیدنی بیاره و من هنوز رو پاهای ستاره بودم. به خودم میگفتم خدایا این دختر خسته نمیشه؟ پاهاش درد نمیگیره؟ وای عجب گوهی خوردم حرف سروش رو گوش ندادم. خدایا فقط زودتر تموم شه گورمونو گم کنیم از اینجا بریم. بالاخره سروش اومد و دیدم دو تا بطری شیر دستشه. از اون بطری ها که مال نوزادهاست. خیلی بزرگ رو یکیش نوشته شده بود سروش و رو یکیش هم سامان. بطریها رو گذاشت رو میز و نشست رو پای ستاره. ستاره گفت: “خب بچه ها سرتونو بذارید رو شونه های من، وقت شیرتونه” سروش سریع اطاعت کرد و من که هاج و واج بودم ناگهان حس کردم دست ستاره اومد و سرمو چسبوند به شونه اش. بعد با دستاش بطری ها رو برداشت و آورد سمت دهنمون. تو همین فاصله سروش خیلی آروم بهم گفت"اگه سریع بخوریم سی ثانیه ای تمومه". دلمو زدم به دریا و خوردم. به خودم گفتم این دیگه آخرشه و دیگه کاری نمونده که ستاره باهامون نکرده باشه و به زودی میریم از این جهنم. ستاره گفت “آفرین بچه های نازم، همه شیرتونو خوردین!” بعد گذاشمون رو زمین و بلند شد ایستاد. “خب حالا وقت سورپرایز امشبه” اینو گفت و دستامونو گرفت و راه افتاد سمت اتاق خواب. وقتی رسیدیم اونجا گفت “خب شما برید رو تخت بشینید و چشماتونو هم ببندید” چشامو که بستم شنیدم که صدای قفل شدن در اتاق اومد. بعد انگار در کمد باز شد و و دوباره بسته شد. “حالا چشماتونو باز کنید.” چشامو باز کردم و دیدم ستاره دستاشو باز کرده و تو هر دستش هم یه پوشکه!!! یه نگاه به سروش کردم دیدم اونم هاج و واج مونده و انگار بار اوله با این منظره رو به رو میشه. احساس کردم سروش کم کم داره گریه میکنه. سروش گفت: “نه مامان ستاره، خواهش میکنم، تو رو خدا نه” ستاره جواب داد: “نه سروش جان همه بچه هایی که شیر میخورن پوشک هم دارن، من نمیتونم ریسک کنم و بذارم بدون پوشک تو خونه بچرخین” سروش همینطور گریه میکرد و میگفت"نه مامان تو رو خدا، ما بلدیم بریم دستشوی" من دیگه صبرم لبریز شد و داد زدم “گمشو بابا دختره حرومزاده، برو باباتو پوشک کن” ستاره قیافه اش عوض شد. پوشک ها رو انداخت و اومدم سمت من. همینطور که نزدیک میشد گفت “خب، انگار باید از راه سختش جلو بریم. از نظر من که هیچ اشکالی نداره”

از زاویه دید سروش
میدونستم چه اتفاقی قراره بیافته، ولی نمیدونستم چیکار باید بکنم. ستاره سامان رو گرفت و مثل اون دفعه ی من، خوابوندش رو پاهاش طوری که کمرش به سمت بالا بود و بعد دست و پاهاشو قفل کرد. “خب سامان حالا تو هم مثل سروش یاد میگیری که وقتی به بزرگترت بی احترامی کنی چی میشه، حالا من بهت ده تا درکونی میزنم و میخوام ضرباتو دونه دونه بشمری” ضربه اول رو زد و سامان تحمل کرد. ضربه دوم رو هم تحمل کرد ولی بعد از ضربه سوم دادش در اومد و بهم گفت: “سروش کمکم کن” منم که جرات نزدیک شدن بهشون رو نداشتم همونطور از گوشه اتاق نگاه میکردم و گریه میکردم.
بعد از ضربه چهارم ستاره بهش گفت: “مامانا خیلی بهتر از داداشا میتونن به آدم کمک کنن” بعد ضربه پنجم گریه اش در اومد و ستاره گفت: “تا وقتی نشمری این ضربات شمرده نمیشن و هنوز ده تا ضربه مونده سامان” از اونجا به بعد دیگه سامان ناچارا ضربه ها رو شمرد تا بالاخره تموم شد. سامان اشکاش همینطور سرازیر میشد. ستاره ازش پرسید “خب سامان جان، من دوست نداشتم تنبیهت کنم ولی باید این درس رو بهت میدادم که وقتی مامان ستاره حرفی میزنه باید گوش کنی، و اگه به مامان بی احترامی کنی تنبیه میشی، پس الان تقصیر کی بود که تنبیه شدی؟” سامان وسط گریه هاش جواب داد “تقصیر خودم.” ستاره دوباره پرسید “آفرین پسر خوب، دیگه تکرار نمیشه درسته؟” سامان هم با حرکت سر گفت نه. ستاره گفت “بگو نه مامان ستاره، تکرار نمیشه” سامان گریه اش شدیدتر شد و گفت “نه مامان ستاره تکرار نمیشه” “خیلی خب برگردیم سر کارمون” اینو گفت و سامان رو بلند کرد و خوابوندش روی تخت و گفت “سروش بیا کنار سامان بخواب” از ترس فوراً رفتم کنارش خوابیدم. نه من و نه سامان اصلا رومون نمیشد به همدیگه نگاه کنیم. ستاره شلوار و شرتمونو در آورد و پوشکمون کرد و گفت: “خب حالا بلند شید وایسید” وقتی وایسادیم اومد جلو و تیشرتمونو که روی پوشک بود کرد زیر پوشک و حالا پوشک ها کاملا واضح بود.

از زاویه دید سروش
“وای ببین چقدر ناز شدن بچه های من!” ستاره اینو گفت و دستامونو گرفت و بردمون جلوی یه آینه بزرگ، تصویری که تو آینه دیدم شوکه کننده بود. من و سامان واقعا شبیه بچه های سه ساله شده بودیم. بعد ازمون پرسید “خب بچه ها از پوشک هاتون خوشتون میاد؟” گفتم “بله” دوباره پرسید “بله چی؟” جواب دادم “بله مامان”. “تو چطور سامان؟” سامان هم که نمیخواست دوباره کتک بخوره گفت “بله مامان”. سامان از روی اجبار جواب میداد ولی من کاملا نقشمو پذیرفته بودم و راستش ازش لذت هم میبردم. ستاره پرسید “حالا کی دوست داره بیاد تو بغل مامانی؟” سریع جواب دادم “من من من” ستاره هم منو از زیربغل هام گرفت و بغلم کرد “سروش دوست داری برای همیشه بچه من باشی؟” با اینکه میدونستم همچین چیزی غیرممکنه گفتم “بله مامان خیلی دوست دارم”. “تو چطور سامان؟” سامان که انگار بهم حسودیش شده بود که تو بغل ستاره ام گفت “بله مامان، حالا میشه منو بغل کنین؟” ستاره وزن منو انداخت روی دست چپ و با دست راست سامان رو هم بلند کرد و گفت “خب بچه ها میدونین این حرف معنیش چیه؟ باید کاملا از مامان اطاعت کنین و هر چی گفت بگید چشم. متوجه هستید؟” با هم جواب دادیم “بله مامان” ستاره گفت “خوبه” و رفت سمت یه مبل یک نفره و ما رو گذاشت زمین و روی مبل نشست. تیشرت هامونو هم درآورد و حالا هر دو جلوش وایساده بودیم در حالی که فقط یه پوشک تنمون بود. بعد دستاشو گذاشت رو سرمون و یه کم با موهامون بازی کرد. بعد دستاشو گذاشت روی شونه هامون و به سمت پایین فشار داد و گفت “بشینید”. هر دو روی زمین نشستیم. “خیلی خب بچه ها حالا موبایل و کیف پولتون رو بدید به من” تعجب کردیم و سامان گفت “برای چی موبایل…” هنوز جمله اش تموم نشده بود که پای ستاره اومد بالا و محکم خورد زیر گوش سامان و پرتش کرد رو زمین. پاهای ستاره واقعا بزرگ بودن و سامانو دیدم که اشک تو چشماش حلقه زده و داره نهایت سعیشو میکنه که گریه نکنه. ستاره داد زد “همین الان بهتون چی گفتم؟ وقتی حرفی میزنم میگید چشم و انجامش میدید” سامان زود گفت: "چشم مامان، ببخشید. هر چی شما بگید " منم گفتم “ولی مامان اونا تو جیب شلوارمونه” ستاره گفت “خیلی خب برید بیاریدشون” خواستیم بلند شیم که دستهای ستاره اومد روی شونه هامون و نذاشت بلند شیم “بچه های کوچیک چهار دست و پا راه میرن!” هر دو خشکمون زد. دیگه اجازه راه رفتن هم نداشتیم. من خوشم میومد که بغلم کنه ولی دیگه پوشک و کتک زدن سامان و الان هم این، ستاره داشت زیاده روی میکرد ولی کی جرات داشت حرفی بزنه ؟ با سامان چهار دست و پا راه افتادیم سمت اتاقی که توش پوشک شدیم. تو راه یه کمی هم حرف زدیم. “سامان تو واقعا دوست داری بچه اش باشی یا فقط از ترست گفتی آره” “ببین سروش من یه چیزاییشو دوست دارم ولی یه چیزاییشو اصلا. حالا چیکار کنیم” “فعلا که باید هر کاری میگه بکنیم چاره ای نداریم” “به نظر تو موبایل و کیف پول میخواد چیکار؟” “اصلا نمیدونم”
از زاویه دید سامان
سوال مسخره ای از سروش پرسیده بودم.آخه کدوم اتفاق امشب قابل پیش‌بینی بود که حالا سروش بتونه این یکی رو حدس بزنه؟! موبایل و کیف پولمون رو برداشتیم و چهار دست و پا برگشتیم پیش ستاره. ستاره هم انگار رفته بود و چیزایی با خودش آورده بود. یه چکش و یه فندک تو دستای ستاره بود. خدایا یعنی میخواد چی کار کنه باهامون. مخصوصا یه کم سکوت کرد تا تو ذهنمون این سوالو از خودمون بپرسیم. بعدش همون پاشو که باهاش منو زده بود آورد کنار صورتم و همون محل سیلی رو با پاش نوازش کرد. داشتم میلرزیدم. بعد شنیدم که گفت: “پای مامانو ببوس سامان جان” بهت زده نگاهش کردم که با لحن تهدید آمیز گفت “سامان گفتم پای مامانو ببوس، دوباره تکرار نمیکنم” منم که دیگه تاب کتک دوباره رو نداشتم پاشو با هر دو تا دستام گرفتم و لبامو بردم نزدیکش و بوسیدمش. بعد پاشو گذاشت زمین و اون یکی پاشو به صورت سروش نزدیک کرد، سروش قبل از اینکه ستاره حرفی بزنه سریع پاشو بوسید. ستاره پاشو گذاشت زمین و گفت “خب حالا ببینیم تو کیف پولتون چی دارید، خالیشون کنید” هر دو کیف هامونو خالی کردیم یه مقدار پول نقد بود و یه سری کارت و مدارک. ستاره گفت “خیلی خب پول ها و عابربانک ها رو بدید به مامان و بقیه رو دوباره بذارید داخل کیف” پول ها رو دادیم و شمرد و همراه عابربانک ها گذاشت تو جیبش. “خیلی خب حالا کیف پول و گوشی تونو بذارید جلوتون رو زمین و اینا رو بگیرید” فندک رو داد دست من و چکش رو دست سروش.

“سروش و سامان، از این لحظه شما دو نفر مال منین و کاملا به من تعلق دارین و پیش من زندگی میکنین و هر کاری گفتم میکنین چون من مامانتونم. و اولین کاری که باید بکنین اینه که با اون چکش گوشی هاتونو خورد کنید تا دیگه کسی نتونه باهاتون تماس بگیره و با اون فندک هم کیف پولهاتون رو بسوزونید چون دیگه نیازی به اون کیف ها و مدارک شناسایی داخلش ندارین”

از زاویه دید سروش
خشکم زد. باورم نمیشد که گوشام چی شنیدن. یعنی داشت شوخی میکرد؟! یعنی اینم بخشی از بازی امروز بود!؟ ستاره با لبخند پرسید «چی شده چرا خشکتون زده بچه ها ؟» جواب دادم« اومممم ستا… یعنی مامان، منظورتون چیه که پیش شما زندگی کنیم؟ یعنی نمی‌تونیم برگردیم پیش والدینمون؟» «والدین؟ الان مامان شما منم سروش. به کس دیگه ای نیاز ندارین» ستاره اینو گفت و بعد ادامه داد« حالا زود باشید کاری گفتم انجام بدید تا کارمونو ادامه بدیم » شروع کردم به عرق کردن. ترسیده بودم. این دیگه اصلا شبیه یه بازی نبود.
«نه ستاره من اصلا همچین کاری نمیکنم. نمیتونم که والدینمو ول کنم. اولاش باحال بود. ولی قرار نیست ما برای همیشه اینجوری زندگی کنیم که. شرمنده ولی دیگه نمیخوام این بازی رو ادامه بدم. مطمئنم سروش هم نمیخواد.» سامان با گفتن اینا بهم قوت قلب داد و واقعا هم راست میگفت. درسته که من از قسمت پوشک ها هم لذت برده بودم و برعکس سامان از ترس نپذیرفته بودم. ولی الان دیگه منم مثل سامان مخالف بودم. پس گفتم: « سامان راست میگه. سامان پاشو بریم لباسامونو بپوشیم و بریم» ولی همین که خواستیم بلند شیم ستاره دستاشو گذاشت رو شونه هامون و فشار داد پایین که ما هم دوباره نشستیم. بعد ستاره گفت« ولی شما دیگه حق انتخابی ندارین. بهتون که گفتم. هر چی من بگم همون میشه. من مامانتونم. من صاحبتونم.» بدنم شروع کرد به لرزیدن و اشکام سرازیر شد. «خواهش میکنم منو نزن. تو رو خدا فقط بذار برم» اینو گفتم و با دستام یه پای ستاره رو بغل کردم و شروع کردم به التماس. بعدش سامانم اون یکی پاشو گرفت و هر دو همینطور التماس میکردیم. ستاره چند لحظه صبر کرد و احتمالا از تماشای ما تو اون وضعیت لذت برد و بعد از روی صندلی بلند شد و ایستاد و گفت «سامان ، سروش مامانو نگاه کنید» در همون حال به سمت بالا نگاه کردیم. ستاره مثل یه برج دیده میشد. «من نمیخوام بزنمتون. من مامانتونم. من برای نگه داشتنتون نیازی به کتک زدنتون ندارم. دوست دارم آزادانه تصمیم بگیرید. اگه میخواید آزادید که برید.» با شنیدن این حرفا حس کردم از مرگ دوباره به زندگی برگشتم. وای خدایا میخواد بذاره بریم. «اما… بهتره بدونید که به محض اینکه از در خارج بشید اینارو همه تو اینترنت میبینن» اینو گفت و گوشیشو چرخوند سمت ما. خشکمون زد و دهنامون باز موند. فیلم لحظاتی که داشت پوشکمون میکرد در حال پخش بود. ستاره خم شد تا به ما نزدیک بشه و گفت « تک تک لحظاتی که اینجا با هم داشتیم از زاویه های مختلف با چندین دوربین ضبط شده. اگه اون فیلما توی نت پخش بشه نه فقط زندگی خودتون، بلکه زندگی اون والدین سابقتون هم نابود میشه. حالا برای نگه داشتنتون نیازی ندارم که کتکتون بزنم. من میخواستم اراده شما رو در هم بشکنم تا با میل خودتون پیش من بمونید. حالا کاملا همه وجودتون متعلق به منه»

نوشته: بیبی سیتر


👍 28
👎 20
49701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928707
2023-05-19 01:03:49 +0330 +0330

برگام ریخت از فانتزی رسیدی به آدم ربایی؟

3 ❤️

928716
2023-05-19 01:24:13 +0330 +0330

خدایا این چرت و پرت مجلوق کوس ندیدها کی تموم میشه

4 ❤️

928727
2023-05-19 01:51:59 +0330 +0330

نویسنده گرامی ب نظرم خودت رو ب یک روان پزشک نشون بده نیاز به درمان داری بابا

3 ❤️

928728
2023-05-19 01:52:14 +0330 +0330

بنظرم یه خوابه

0 ❤️

928757
2023-05-19 04:24:42 +0330 +0330

ار دید خواننده:کی تموم میشه این گوه

3 ❤️

928762
2023-05-19 04:53:59 +0330 +0330

خیلی باحال داری میری جلو.
بین این همه داستان این یکی یه فاز جدید داره.
ادامه بده

3 ❤️

928823
2023-05-19 17:12:36 +0330 +0330

یه پا رُمانه دهن سرویس

2 ❤️

928825
2023-05-19 17:22:08 +0330 +0330

واقعا اون دوتا پسر حق داشتن؛ این دیگه زیاده‌روی و زیاده‌خواهیه!
آخه حتی فانتزی هم باید در چهارچوب عقل بگنجه! مثلا این بچه‌ها رو برا چی می‌خواد نگه داره؟ می‌خواد ترشی بندازه؟ اگه تا آخر شب باهاشون اونجوری برخورد می‌کرد اما آخر شب از اون فاز بیرون می‌اومد و مثل یه دختر مهربون تا صبح تو بغلشون می‌خوابید ، اون‌وقت اگه تا فردا نگهشون می‌داشت باز موردی نداشت. اما اینجوری تو هرکشوری باشه آدم رباییه ، فوقش پلیس دو روزه پیداشون میکرد. بعد تهدید منتشر کردن فیلم خیلی بی‌مزه‌س و برای ترسوهاس ، چون خود فیلمبرداری و پخش فیلم جرم سنگینی داره. من که دو مترم اما اگه حتی اونقد کوچولو ام بودم با همون جکش خوردش می‌کردم و چکشو می‌کردم کجاش!!! هرچیزی یه حدی داره ! حتی بی‌توجهی!!! مگه میشه یکی هی گریه کنه و تو فقط به فکر حال کردن خودت باشی. من یه بار یه دختره خشن می‌خواست بعد از اولین حرکتم که گلوشو گرفتم ده بار گفتم تورو خدا ناراحت نشیااا ، چیزیت نشد؟ دردت نیومد؟ که خودش به من خندید!!! بچه‌ها ! دوستان ! هرکاری می‌کنید تا ته بی‌مرامی و بی‌رحمی نرید! فک می‌کنید قاتل جنسی و اینایی که اینجوری هستن از شکم مادرشون قاتل بودن؟ نه! انقد به این خر بازیا فک کردن که توی ذهنشون قبحش از بین رفته! پس حتی برای کارهای غیرانسانی هم انسان باشید.
اینم یه روش جدیده از اتاق فکرهایی که شما حتی اسماشونو نشنیدید ! هر موردی که گفته میشه و به نظر عجیبه ، کسایی که از چیزی خبر ندارن می‌خندن! اونایی که خبر دارن حتما میگن توهم توطئه یا به طرف حمله می‌کنن.
درباره آزمایش روی القا کردن به انسان ، آزمایش‌های وحشتناک روی افراد آدما ، تاثیر روی ناخودآگاه آدما بخونید ، می‌فهمید چی میگم.

3 ❤️

928835
2023-05-19 20:29:18 +0330 +0330

به درد نخور دیگه زیادی چرت پرت نوشتی فانتزیم یه حدی داره

0 ❤️

928847
2023-05-19 23:35:31 +0330 +0330

داستانت خیلی قشنگه 🤩
به نوشتن ادامه بده ✍🏻
لیس زدن پا و پگینگ رو حتماً به داستان اضافه کن. 🦶🏻🍆

2 ❤️

928899
2023-05-20 05:35:53 +0330 +0330

یهو بد ریدی دیگه

0 ❤️

928936
2023-05-20 13:02:51 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده ولی یخورده از اون حس تحقیر گذشته رسیده به آدم ربایی
تو قسمت بعد سعی کن از این حس بیای بیرون و مثل قبل همون حس تحقیر رو داشته باشه
به هر حال خوب بود بعدشم بزار❤️

1 ❤️

928960
2023-05-20 19:22:39 +0330 +0330

هر کی شیر رو ماکارونی بخوره اسهال میشه که😂

0 ❤️

928981
2023-05-21 00:32:21 +0330 +0330

ادامش کی میاد

0 ❤️

928983
2023-05-21 00:38:33 +0330 +0330

عجب😑😑😑😑

0 ❤️

929314
2023-05-22 18:54:35 +0330 +0330

با تعریفی که از ستاره کردی ، یاد رونی کلمن افتادم

0 ❤️

929622
2023-05-24 11:25:22 +0330 +0330

لطفا ادامه بده تبدیلشون کن به دوتا عروسک واسه لذت خودت

0 ❤️

929847
2023-05-26 00:12:27 +0330 +0330

قسمت جدید کی میاد پس

0 ❤️

930122
2023-05-27 20:14:17 +0330 +0330

قسمت بعدیشو بزار لطفا

0 ❤️

930804
2023-05-31 15:45:13 +0330 +0330

خوب بود. ولی خشونتش زیاد کن.
لطفا زود تر ادمه بده.

0 ❤️

931454
2023-06-04 14:55:57 +0330 +0330

ادامه‌ش رو نمی‌نویسی؟

0 ❤️

934602
2023-06-24 09:56:17 +0330 +0330

ما هنوز منتظریم چی شد پسسس

1 ❤️

942030
2023-08-13 09:22:34 +0330 +0330

ادامه نداره؟

1 ❤️

962225
2023-12-14 14:29:08 +0330 +0330

چه خوبهه حاجی کاش سروش و ستاره باهن سکس کننن

0 ❤️