زندان (۱)

1402/04/17

سلام اهل مقدمه و موخره نیستم زیاد معمولا رک میرم سر اصل مطلب یه مجموعه داستان چند فصلی رو رو دارم ویرایش میکنم برای هر روز سعی میکنم یه پارتش رو بذارم بار اول دارم میزارم و سبک داستانم یه مقدار فرق داره امیدوارم دوست داشته باشین.
تو یه اتاق سرد و تاریک که چشم چشم رو نمیدید زندونیم کرده بودن و اجازه بیرون اومدن رو بهم نمیدادن نمیدونم به چه دلیل و جرمی من رو زندونی کرده بودن کنج اتاق دست و پاهامو تو شیکمم جمع کرده بودم و دستام رو دور پام حلقه کرده بودم و به در آهنی اتاق زل زده بودم که صدای قفل در اومد و در با صدای بدی باز شد نور کم سویی از بیرون به داخل اتاق تابید که باعث شد کمی فضای اتاق روشن بشه زنی چهارشانه و هیکلی تو چهارچوب در ایستاد یه کت نیم تنه چرم مشکی تنش بود با شلوار چرم …مشکی و بوت های چرمی هم پاش بود که یه کلت به جیب سمت راستش وصل بود و یه باتومم دستش بود چهره خیلی خشنی داشت
بلند شو
با استرس و نگرانی دستم رو روی دیوار گذاشتم و بلند شدم با لحن محکمی گفت
بیا جلو
با تردید و قدم های لرزون و کوتاه به سمتش رفتم و جلوش ایستادم که با اخم گفت
دستات رو بیار جلو
.خیلی ترسیده بودم و کاسه چشمام از اشک پر شده بود تعللم رو که دید داد زد
کری؟دستات رو بیار جلو. بجنب
دستام رو که جلوش دراز کردم دستبند آهنی ای رو به دستام وصل کرد و قفلشون کرد و بعد جلو پام زانو زد و پابند های آهنی ای رو هم به پاهام وصل کرد و بعد از روی زمین بلند شد و از بازوم گرفت و با خشونت دنبال خودش کشوندتم
راه که میرفتم زنجیر پابند ها روی زمین کشیده میشد و سکوت راهرو زندان رو بهم میزد و علاوه بر اون استرس من و هم بیشتر میکرد.زندان بان جلوی یه در که بزرگتر از سلول های دیگه بود ایستاد و از داخل جیبش کلیدی رو در اورد و داخل قفل فرو کرد و درو باز کرد نرده ها رو به سمت راست کنار زد و دستش رو پشتم گذاشت و با یه هل کوچیک داخل زندان پرتم کرد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی زمین پرت شدم به سمتم اومد و با خشونت از روی زمین بلندم کرد و بدون اینکه بهم مهلت بده تا به خودم بیام دستش رو روی یقه لباسم فرو کرد و با یه حرکت لباس رو تو تنم جر داد که از شدت وحشت جیغ کشیدم که با تو دهنی محکمی که بهم زد بغضم ترکید و اشک از چشام سرازیر شد . زندانبان لباسام رو با خشونت از تنم در اوردش و گوشه اتاق پرتش کرد و دوباره بازوم رو گرفت و به سمت تخت بردم و روی تخت درازم کرد دستا و پاهام رو به دو طرف تخت بست که صحنه خیلی بدی ایجاد شده بود من تک دختر حمید احتشام سرهنگ مملکت تو چنین وضع اسفناکی اسیر یه مشت دیوانه شده بودم زندانبان کارش که تموم شد بدون توجه به گریه هام از سلول بیرون …رفت و با کشیدن نرده ها قفل رو فعال کرد و رفت . از رفتنش که مطمئن شدم بغضم رو رها کردم و زجه زدم…هیچ وقت فکرش رو نمیکردم به همچین حال و روزی دچار بشم منی که همیشه سرم به کار خودم بود و دنیام به عروسک بازی ختم میشد حالا سر از زندان درآورده بودم اونم با اندامی عریان که حتی یه لباس زیر هم تنم نبود که دلم بهش خوش باشه
نمیدونم چقد اشک ریختم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
با حس نوازش دستی لای موهام فکر پلکام رو از هم باز کردم که با دیدن زنی با ظاهری فوق العاده ترسناک که هیکلی توپر و قدی فوق العاده بلند داشت چشام از ترس گرد شد و خواستم بلند شم که تازه یادم افتاد به تخت بسته شدم و نمیتونم تکون بخورم
یه لباس مشکی چرم سکسی که از قسمت سینه تا ناف لخت بود و سینه های گنده ش با پوست سیاهش صحنه چندش رو ایجاد کرده بود تنش بود و موهاشم که از ته تراشیده شده بود
تو…تو رو خدا به من کار نداشته باش_
پوزخندی روی لبش اومد که دندونای سفیدش نمایان شد
تو رو خدا بزارین من برم
دستاش رو دو طرف بدنم روی تخت گذاشت و روی صورتم خم شد
کجا بزارم بری عروسک؟
خو…خونه مون-
زن لبخند ترسناکی زد و در حالی که با چشم به دور تا دور زندان اشاره میکرد گفت
از این بعد خونه تو اینجاست عروسک
از خونه جدیدت خوشت میاد؟
لبم رو از ترس زیر دندونم فشردم که دهنم مزه خون گرفت با نگاه عجیبی دستش رو به سمت دهنم آورد و لبم رو از زیر دندونم بیرون کشید و تا به خودم بجنبم لبش رو روی لبم گذاشت و مشغول خوردن و گاز های ریز از لبم شد که جیغم تو دهنم خفه شد به خاطر،اینکه دست و پاهام بسته بود نمیتونستم حرکتی از خودم نشون بدم و کنارش بزنم اینقد ازم لب گرفت تا اخر خسته شد و با نفس نفس زدن کنار کشید
دستش که به سمت سینه هام که تازه نوکشون در اومده بود رفت با التماس گفتم
تو رو خدا به من کار نداشته باش بدون توجه به التماسام سینه سمت چپم رو تو مشتش گرفت و فشار محکمی بهش داد که آخم در اومد نوک سینه م رو لای دو انگشتش فشار داد که جیغم در اومد سرش رو به سمت سینه م خم کرد و بدون توجه به من نوک سینه م رو تو دهنش فرو کرد و شروع کرد به مکیدن از شدت حقارت اشک از گوشه چشام سرازیر شد و هیچ کاری از دستم بر نمیومد…جز حس زجر کشیدن هیچ حسی نداشتم همون طور که سینه م رو میخورد با اون یکی دستش سینه سمت راستم رو تو مشتش گرفت و مشغول بازی کردن با نوک سینه م شد بالاخره سرش رو بلند کرد و نگاه نافذش رو به چشمای گریونم دوخت
با حالت عجیبی دستش رو به طرف صورتم دراز کرد و در حالی که روی گونه م میزاشت گفت
گریه میکنی؟دوست نداری بهت دست بزنم؟
صدای هق هقم که بلند شد هول شد و با لحن مهربونی که ترسم رو بیشتر میکرد گفت
گریه نکن عزیزم الان مامان به دختر کوچولوش شیر میده میدونم گرسنه ته دخترم
گریه م یه لحظه قطع شد و با بهت و حیرت نگاش کردم که داشت دست و پاهام رو باز میکرد یه لحظه به گوشام شک کردم و فکر کردم که دارم اشتباه میشنوم اما وقتی یه دستش رو زیر سرم و اون یکی دستش رو زیر زانوهام قرار داد و منو که هاج و واج تماشاش میکردم رو مثله پر کاه از روی تخت بلند کرد فهمیدم که اشتباه نشنیدم و با یه دیوونه تیمارستانی سروکار دارم. منو رو پاش خوابوند که به خودم اومدم و شروع کردم به جیغ زدن و کمک خواستن که با خونسردی نگام کرد و گفت. چرا جیغ میزنی کوچولو؟من که میخوام بهت شیر بدم. با حرص و خشم در حالی که سعی میکردم از روی پاش بلند بشم جواب دادم
ولم کن دیوونه تو دیگه کی هستی؟
زن برعکس تصورم که فکر میکردم عصبی میشه جوابم رو نداد و به جاش منو دوباره به زور روی پاش خوابوند و با پاهاش جفت پاهامو قفل کرد و با آرامش سینه ش رو از داخل لباسش درآورد که با دیدن سینه گنده ش اب دهنم رو با ترس قورت دادم و به التماس افتادم. بدون توجه به التماسام نوک سینه ش رو با دهنم نزدیک کرد که با حالت چندشی روم رو برگردوندم اما زن فکم رو با دستش گرفت و با خشونت به سمت خودش برگردوند و بینیم رو فشار داد که حالت خفگی بهم دست داد و ناچار دهنم رو باز کردم که سریع سینه ش رو تو دهنم چپوند که عق زدم اما زن دستش رو داخل موهام فرو برد و مشغول نوازش کردنشون شد. جونم مامان بخور عروسک نازم بخور . کاترین انقد نازم کرد و حرفای محبت آمیز زد که ناخوداگاه رام حرفاش شدم و مشغول مکیدن سینه ش شدم که مایع غلیظی وارد دهانم شد که انگار شیر بود. یه حس عجیبی داشتم انگار که واقعا دختر خردسالی بودم که داشتم از شیره بدن مادرم تغذیه میشدم. تند تند با ولع میک میزدم که لبخندی روی لب زن اومد و با پشت دست آزادش کمرم رو نوازش میکرد و ماساژ میداد. الهی قربون کاترین کوچولو خودم بشم دخملیم گرسنه ش بوده که بهونه میگرفته مامانی رو ببخش که به حواسش به دختر کوچولوش نبوده گل نازم. در همون حال از روی تخت بلند شد و منو سفت تو آغوش گرمش نگه داشت و از سلول بیرون رفت که با شنیدن گفت گویی گوشام تیز شد
حموم رو آماده کنین میخوام دخترم رو حمومش کنم
چشم بانو
وسایلایی که گفته بودم رو بزار شون رو تخت
اطاعت میشه بانو
مرخصی…

نوشته: sedna_115

ادامه دارد…

ادامه...


👍 10
👎 6
27001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

936781
2023-07-09 01:04:28 +0330 +0330

کیرم تو خودت و داستانت کسخل

2 ❤️

936807
2023-07-09 03:22:21 +0330 +0330

جالبه
فقط نمیدونم چرا تگ شوگر ددی خورده

0 ❤️

936831
2023-07-09 08:22:54 +0330 +0330

اول از اینکه نفهمیدم تو کاترین هستی یا اون زندان بان !!! بعدشم اینجا یه سایت سکسی هست و این جور داستانهای تراژدی و وهم آلود زیاد خواهان نداره ، من فکر میکنم اکثر کسائیکه میان تو سایت و وقت میزارن داستان بخونند برای اینه که یکمی حس و حالشون بهتر بشه نه بدتر دپرس و افسرده بشن ، بازم خودت میدونی چون گفتی یه سری داستان داری که میخواهی قرار بدی .

0 ❤️

936840
2023-07-09 10:42:49 +0330 +0330

قسمت اول بود و نمیشه نظر داد دربارش ولی اگه مقدمه ی داستان اصلیت باشه به نظر جالب میاد ادامه بده

0 ❤️

936853
2023-07-09 13:45:58 +0330 +0330

پارت بعدی رو هم طولانی تر بزار هم علامه نگارشی برا اولی شخص و دوم شخص رعایت کن ممنون …♥️♥️🌹

0 ❤️

936874
2023-07-09 17:41:44 +0330 +0330

ایول قشنگه بنویس انقدر تکراری زن عمو خاله عمه زن دایی خواهرو مامان خوندیم خسته شدیم
بنویس عزیز بنویس

0 ❤️

936987
2023-07-10 10:39:43 +0330 +0330

این یه داستان من قبلا خوندمش
ولی به درد همون پیج های رمان میخوره نه شهوانی.

0 ❤️

937011
2023-07-10 16:46:15 +0330 +0330

قسمت بعدی رو بزار

0 ❤️

937031
2023-07-10 21:34:52 +0330 +0330

خوب بود
ادامه بده
قلمت خوبه
فقط چرا شوهر ددی خورده 😂😂

0 ❤️