خانه ما (۳)

1401/12/20

...قسمت قبل

از اینکه رضوان از دستم ناراحت بود خیلی ناراحت بودم چون واقعا دوسش داشتم و از طرفی وقتی بحث سکس من و بهار پیش اومد و راجع بهش حرف زدیم
و وقتی فهمیدم که سکسمونو دیده یه جوری شدم مخصوصا وقتی که تو بغلم گرفته بودمش و با کیرم کس و کونشو برای اولین حس میکردم و وقتی که برای یه لحظه زل زد به کیرم و نگاشو دزدید همه و همه باعث ایجاد یه حس شد واسم که قلقلکم میداد
یه لحظه به خودم اومدم پنج دقیقه ای میشد که همونجا وایساده بودم و رضوان رفته بود اتاقش،خواستم برم و باهاش حرف بزنم ولی دودل بودم تو همین فکرا بودم که در اتاقش باز شد و اومد بیرون لباساشو عوض کرده بود و یه تاپ و شلوارک که بیشتر شبیه شرت بود پوشیده بود و حوله و لباس زیر و غیره دستش بود بدون نگاه کردن به من رفت طرف حموم،رضوان رو با اینجور لباس زیاد دیده بودم تو خونه ولی نوع نگاهم به بدنش بعد از این قضایای اخیر که پیش اومد عوض شده بود با ولع به سر تاپاش نگاه میکردم و بدنشو آنالیز میکردم ؛ چشمام به کون گوشتی و تپلش که موقع راه رفتنش داشت شرتکش رو جر میداد و میلرزید قفل شده بود به در حموم رسیده بود و من هنوز با چشام کونشو داشتم میخوردم که یه لحظه سرمو بالا بردم و دیدم داره نگام میکنه و سرشو انداخت پایین و رفت تو حموم.
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که منو تو اون حالت چشم چرونی دیده ولی بازم یه حس دیگه که قوی تر بود بم میگفت رضوان از این چشم چرونی هم خوشش اومده رفتم روی مبل نشستم و اتفاقای پیش اومده رو تجزیه تحلیل میکردم به وقتی که بهارو میکردم و کیرمو تو کونش عقب جلو میکردم و اینکه تو اون لحظه رضوان داشته منو حرکت کیرمو و تن لختمو میدیده،میخواستم بدون چه حسی داشته یا اگه من جای اون بودم چه حسی داشتم وقتی خواهرمو موقع سکس یواشکی دید بزنم تو این فکرا بودم که دیدم بازم کیرم سیخ سیخ شده صدای شرشر آب و دوش حموم حواسمو پرت کرد و نمیدونم چی شد که یهو خودم رو جلوی در حموم دیدم
حموم ما بزرگ بود از یه راهرو شکل و یه چیزی مثل اتاق تشکیل شده بود،کیر سیخ شدم و افکارم،رفتارمو کنترل میکردن انگار مسخ شده بودم اولین در حمومو باز کردم وارد اون راهرو شدم کمی نزدیک در دوم یا در اصلی حموم که شدم یهو جز صدای آب یه صدای ناله ی خفیف هم توجهمو به خودش جلب کرد نزدیک تر شدم و دیدم خوشبختانه در دوم باز بود و نیازی به سر وصدا نبود سرمو نزدیک در بردم و جوری که دیده نشم داخلو دید زدم زیر دوش نشسته بود و پرده ای که دور دوش بود تا زمین بصورت نصفه کشیده شده بود.صورتشو سینه هاشو نمیدیدم چون پشت پرده بود ولی دست و پاشو میدیدم.از چیزی که دیدم داشتم شاخ در میاوردم و آمپر شهوتم به ته چسبید.رضوان زیر دوش درحالی که آب روش میریخت نشسته بود زمین و به دیوار تکیه داده بود و پاهاشو باز کرده بود و با دستش داشت کسشو میمالید.کسشو نمیتونستم واضح ببینم چون دستش مدام روش بود و مدام تکونش میداد،در حین مالش کسش ناله هایی میکرد که سعی میکرد ریز و بی صدا باشه.
کیرم واقعا داشت شرت و شلوارمو باهم پاره میکرد دیدن این صحنه ها و رخ دادن اتفاقای اخیر و صحبت هایی که با رضوان راجع به سکسم کرده بودم توی یک روز برام قابل هضم نبود و اینو میشد از بی تابی کیرم و شهوت زیادم فهمید.رضوان همچنان داشت کسشو میمالید و ناله میکرد و منم چشم برنمیداشتم ازش و کیرمو از شلوارم درآورده بودم و میخواستم جق بزنم ولی نیازی به جق نبود و هنوز دستم به کیرم نخورده بود که آبم سرازیر شد کف راهرو و روی دیوار راهرو به صورت دیوانه واری نفس میزدم و دستپاچه شده بودم و از طرفی داشتم رضوان رو دید میزدم که یهو پرده تکون خورد قبل از اینکه بلند شه بیاد بیرون به سرعت از راهرو زدم بیرون و رفتم طبقه ی بالا ولی گندی که زده بودم جز پاشیدن آبم روی دیوار و کف راهرو صدای دری بود که موقع بیرون اومدنم به خاطر عجله ی زیاد یه جیر جیری کرده بود و فقط امیدوار بودم صداشو نشنیده باشه گرچه آبم تو راهرو یه افتضاح به معنای واقعی کلمه بود و نمیدونستم چکار کنم خودمو رسوندم طبقه ی خودم و روی تختم ولو شدم واقعا مخم داشت سوت میکشید از چیزایی که از دیروز برام پیش اومده بود و واقعا اینبار حس مرور این چیزارو نداشتم و از طرفی به خاطر خارج شدن آبم به شدت خسته بودم و نفهمیدم چند دقیقه طول کشید تا خوابم برد.
وقتی بیدار شدم از تاریکی اتاقم فهمیدم شب شده و این یعنی چند ساعتی بود خواب بودم خودمو مرتب کردم و رفتم طبقه ی پایین با وجود اینکه سعی کرده بودم خودمو جم و جور کنم و برم بیرون ولی باز قیافم داد میزد حالم یه جوریه طوری که وقتی مادرم منو دید نگران شد و فکر کرد مریض شدم و منم فشار درس و کلاسارو بهونه کردم و خیالش رو راحت کردم که استراحتم سرجاشه؛پدرم که طبق معمول قفل تلویزیون و بی بی سی و اخبار بود و باهم سلام و احوالپرسی کوتاهی داشتیم و رضوان هم روبروی من نشسته بود و عجیب اینکه هیچ اثری از اخم یا ناراحتی تو صورتش نبود البته فکر کنم دلیلش حضور پدر مادرم بود ولی چندبار که نگاهامون بهم افتاد بم لبخند میزد یا گاهی وقتا فقط نگام میکرد در صورتی که دیشب حتی با وجود پدر مادرم هیچکدام ازین حالات رو نداشت هرچی بود خیالم راحت بود که فراموش کرده یا حداقل نادیده گرفته،جلوی پدر مادر سعی میکردم زیاد بهش نگاه نکنم و نزدیکش نشم ولی حرف زدن معمولی رو باهاش داشتم که پدر مادرم شک نکنن.
میز شام که جمع شد رفتم خودمو با تلویزیون مشغول کردم و بعد از چند دقیقه رضوان و بابام هم اومدن پیشم و مشغول تماشای سریال شدیم.مادرم هم از زور خستگی ناشی از سر و کله زدن با دخترای دبیرستانی همون بعد از شام رفت توی اتاق خواب و خوابید.
رضوان رفت و سه تا چایی برامون آورد و بعد از اینکه پدرم چاییش رو تموم کرد ده دقیقه بعد اون هم از زور خستگی نتونست بقیه فیلمو ببینه و رفت توی اتاق خواب پیش مادرم خوابید و من موندم و رضوان از وقتی که اومده بودم پایین وقت نشده بود تیپشو ببینم یه شلوار اسپرت سفید و یه تاپ خاکستری پوشیده بود همیشه وقتایی که بابا مامان خونه بودن توی پوشش بیشتر دقت میکرد در حین دید زدن سرتاپاش بودم که دیدم بازم سوتی دادم و رضوان داره نگام میکنه و بازم فهمید که دارم سرتاپاشو دید میزنم؛چشماشو ریز کرد و گفت"چیه از صبح تا حالا گیر دادی به من؟" گفتم “بده خواهر خوشگلمو نگاه میکنم،ادم دل نمیتونه بکنه از دیدن آبجی خوشگلش"خندید ولی سریع خندشو خورد و گفت"لازم نیست خودشیرینی کنی،من اون قضیه رو گذاشتم کنار و بهش فکر نمیکنم…اصن از اولشم به من ربط نداشت”
وقتی دیدم دوباره بحث سکس من و بهار پیش اومد بازم کیرم وول خورد “کی گفته ربط نداشت؟ مگه من یه خواهر بیشتر دارم عزیزم؟ از اینکه مارو تو اون وضعیت دیدی جدا نمیدونم چی بگم ولی رضوانم تو بزرگی و میدونی که تو سن ماها جز نیازای معمول مالی و عاطفی نیاز جنسی هم وجود داره که…“نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت"آدم با هر کسی که از راه میرسه نیازای جنسیشو برطرف نمیکنه…باید واسه خودش ارزش قائل بشه”
گرچه به نظرم حرف کسشعری بود و وقتی که کیر بلند شه دیگه هیشکی رو نمیشناسه و حتی ممکنه واسه محرم خودش مثل خواهرش هم بلند شه ولی در ظاهر حرفشو تایید کردم و خودمو پشیمون نشون دادم و بش گفتم “راست میگی آبجی من و بهار زیاده روی کردیم…راستش دیگه نمیخوام باهاش باشم از ظهر هم هرچی تماس گرفته جواب ندادم…” اینو که گفتم نمیدونم چرا ولی برق خوشحالی تو چشمای رضوان دیده شد و گفت " من اینارو نگفتم که باهاش تموم کنی و بعدا بندازیش تقصیر من ؛ من فقط دلم واسه داداشم میسوزه از سر دوست داشتن گفتم” اینو که گفت نتوستم خودمو کنترل کنم و تو بغلم کشیدمش “قربون آبجی نازم بشم که به فکر داداششه…مهربون آبجیه من” و همینطور که تو بغلم بود پیشونی و سرشو بوسیدم ولی اونجا فقط از عشق خبر میداد و شهوت کمرنگ تر از عشق بود تو اون لحظه و از طرفی هم نمیشد پیشروی خاصی بکنم وقتی پدر مادرم خونه بودن ولی رضوان همچنان تو بغلم بود و خودشو جا کرده بود لای دستام و گفت " وای که چقد خوابم میاد " و کم کم دیدم که چشماشو بست البته مطمئن نبودم که خوابیده…

نوشته: داستان شب


👍 38
👎 9
114601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

918422
2023-03-11 04:49:06 +0330 +0330

هم کمه هم خیلی دیر آپلود میکخی

6 ❤️

918439
2023-03-11 09:48:38 +0330 +0330

حالا ما هی بگیم قابلیت دنباله دار کردن داستان واسه این نیس که هر قسمتو ۴ خط بنویسی کیه ک گوش بده
رسما کل ۳ قسمتی ک اپلود کردی میتونست یه قسمت باشه

6 ❤️

918451
2023-03-11 16:27:38 +0330 +0330

عزیزم در نظر داشته باش که در این سایت شما نمیتونی داستانت را از ۵ قسمت بیشتر کنی ،

0 ❤️

918569
2023-03-12 15:42:31 +0330 +0330

کل داستان تو این سه قسمت در حد یه قسمت بود.

0 ❤️

919277
2023-03-17 17:31:43 +0330 +0330

مرسی بازم بنویس

0 ❤️

920180
2023-03-25 13:30:07 +0330 +0330

خوب منویسی , منتظر بقیه داستانم

0 ❤️

920477
2023-03-27 07:45:01 +0330 +0330

نهایتا تو قسمت بعدی که آخریم هست باهمون مالیده شدن دستت به کونش بایه جق تمومش میکنی.مجنون مجلوق

0 ❤️