بالاخره صدای زنگ در پایین اومد! خیلی هیجان داشتم. پیش خودم میگفتم اصلا کار درستی کردم که دعوتش کردم؟ آخه اون کجا من کجا! از نظر اقتصادی و البته خیلی نظرهای دیگه! ربطی بهم نداشتیم.
تو همین فکرها بودم که زنگ در واحدمون رو زد. خیلی بد شد میخواستم برم از قبل در رو باز کنم ولی این فکر و خیالها مگه میگذاره! دویدم دم در رو باز کردم٬ همون چهرهی زیبای همیشگیش با لبخند خاص خودش و برقی در چشماش که میشد کنجکاوی برای دیدن خونهی ما رو توش دید.
‹سلام›
«ســـــلام»
‹چطوری؟ آدرس رو راحت پیدا کردی؟›
«پسرخوب با جی پی اس پیدا کردم دیگه مگه عصر حجره که ملت هنوز راه رو گم کنند!!»
‹اوه! آره راس میگی! ای وای من چرا تعارف نمیکنم بیای تو!! جدا عذر میخوام! بفرمایید بفرمایید!›
تعارف کردم و رفتم تو٬ صدای در اومد ولی دیدم نیومد تو گفتم:
‹ کجایی پس؟ بیا تو دیگه!›
صدام کرد:
«ی لحظه بیا اینجا»
من با کنجکاوی رفتم جلوی در که دیدم خیلی جدی ایستاده و ازم پرسید :
«من امروز چرا اینجام؟! ببین اگه تو مرحلهی عملش کم آوردی بگو میشینیم باهم گپ میزنیم و بعدش منم میرم ولی اگه تو هم مثل من جدی هستی بهتره از همین جلوی در شروع کنیم. نظرت چیه؟»
من با اینکه میدونستم چی میخوام و میدونستم اون برای چی اینجاس ولی انتظارش رو نداشتم که اینقدر زود همهچیز شروع بشه. از صحبتهای تیریپ روشن فکریمون تو دانشگاه تا گپهامون تو کافیشاپ و اسکایپ در مورد اینکه چطور بعضی ها ذاتا برده و خدمتکارزاده هستند و وقتی در این حالت هستند در اوج لذتشون قرار میگیرند و بعضی برعکس وقتی بر دیگران مسلط میشند به این درجهی لذت میرسند. اینکه چطور زندگی مدرن امروز برخلاف گذشته به اشتباه همه رو تقریبا در یک سطح قرار داده و این لذت اصلی زندگی رو در روزمرگیها گم کرده. اینکه قرار گذاشتیم باهم تا ته این حس رو تجربه کنیم! تمام اینها مثل برق و باد از ذهنم گذشت. با صدای بشکنزدنش به خودم اومدم.
» خب! تصمیمت!؟ یعنی تاحالا وقت نداشتی فکر کنی!!؟»
مثل اینکه اون فکر کردنهام اینقدر هم به سرعت برق و باد نبود! تصمیمم رو گرفتم٬ به خودم گفتم اینهمه بهش فکر کردی اگه حالا که همهی شرایطش مهیا هست انجامش ندی بقیه عمر خودت رو لعنت میکنی! برگشتم صدام رو با سرفه صاف کردم و گفتم:
‹باشه٬ شروع کنیم!›
لبخندی زد و گفت:
«اوکی ! من تو کدوم اتاق لباسم رو عوض کنم؟»
این و گفت و خودش اومد تو و تو همه جا شروع کرد به سرک کشیدن. خواستم بگم که ‹لطفا کفشتو در بیار› که دیگه دیر شده بود و تقریبا همهجای خونه رو زیرپا گذاشته بود.رفت تو اتاق مادرم و گفت: «همینجا خوبه» و در رو بست.
بعد از چند دقیقه اومد بیرون ولی لباسش تغییر خاصی نکرده بود فقط شال سرش رو باز کرده بود و مانتوشو در آورده بود. همین کار رو با جالباسی جلوی در هم میتونست انجام ! گفتم:
‹بفرمایید اینجا٬ شربت آوردم یکم خنک بشی!›
اومد نشست رو مبل پاشو انداخت رو پاش که دیدم هنوز کفش کتونی ساق بلندشو در نیاورده و دیگه هم انصافا هم خیلی دیر بود هم بیفایده که ازش بخوام درشون بیاره. موبایلشو در آورد و یک دستی شروع کرد به تایپ و با دست دیگرش لیوان شربت رو دست گرفته بود و هر از گاهی ی کم میخورد.
من اول چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم حتما کار واجبی داره و صبر کردم تا مسیجش رو بده ولی بعد از چند لحظه متوجه شدم داره چت میکنه و یکم بهم بر خورد ولی بازم آروم نشستم و شربتم رو میخوردم. حدود پنج دقیقه گذشت که دیدم گوشی رو تکون داد فکر کردم میخواد بگذاره روی میز ولی اشتباه کردم خیلی سریع از من در همون حالت که نشسته بودم ی عکس گرفت و تا من بیام چیزی بگم دوباره برگشت سر چتش ! بعد از چند لحظه صدای خنده ی نسبت بلندی ازش اومد که دیگه به خودم جرات دادم و با لبخندی ظاهری پرسیدم:
‹چی شده؟ قضیه چی هست؟›
هیچ جوابی نگرفتم! چند ثانیه بعد دوباره پرسیدم٬ ولی باز هم جوابی نداد! چون خونه توی سکوت کامل بود صدام که اکو میشد و به خودم برمیگشت برام خیلی حس عجیبی داشت. نمیدونستم باز بپرسم یانه٬ اگه نمیخواست با من باشه برای چی اومده بود ؟! اون عکس که از من گرفت جریانش چی بود؟ پیش خودم حدس زدم قضیه امروز رو با یکی از دوستاش در میان گذاشته و داره براش میگه میخواد چه کارهایی بکنه و عکس منم براش فرستاده.
پاشدم برم آشپزخونه که دیدم لیوان خالیش رو داد دستم که ببرم . پس میفهمید اینجا چه خبره !!
لیوان رو گرفتم و رفتم آشپزخونه نمیدونستم چکار کنم ! پنجره رو باز کردم ی هوایی بخورم. هر از گاهی هنوز صدای خنده میومد تا اینکه ی صدای خفیفی به گوشم خورد که حدس زدم باید گوشیشو بالاخره گذاشته باشه روی میز رفتم سمتش دیدم نه پاشو گذاشته روی میز خواستم برگردم تو آشپزخونه که شنیدم:
«ی لیوان شربت دیگه.
پیش خودم گفتم عجب پس حرف زدن هم بلدی؟!! رفتم از پارچی که شربت توش بود براش ریختم. میدونستم شربت آناناس خیلی دوست داره. اومدم گذاشتم رو میز خواستم بشینم که گفت:
«شماره تلفن اینجا رو بده»
‹شمارهی اینجا رو واسه چی میخوای ؟!›
هیچی جواب نداد. سرش رو هم از موبایل بر نگردوند
دوباره گفتم:
‹آخه به چه کارت میاد ما که شماره همراه هم رو داریم؟›
این دفعه من رو با ی نگاه عاقلاندرسفیهی نگاه کرد که فقط تونستم بگم:
‹۶۶۵۵۴….›
با اوج بیمیلی دوباره رفت سراغ چتش
نشستم رو مبل با خودم فکر میکردم که این واسه چی اومده اینجا ! اینقدر میخواستی با دوستت چت کنی برای چی با من قرار گذاشتی؟ برای چی دم در نطق کردی که تو کارمون جدی باشیم و شروعش کنیم؟
بعد از چند دقیقه گوشی وامونده رو بالاخره گذاشت کنار !!! کلی هیجان زده شدم که بالاخره گوشی رو گذاشته بود کنار. انگار تازه اومده باشه تو خونمون ! شربتش رو خورد ٬ دسته کیلیدش رو انداخت سمت من و گفت:
«ماشینم رو جای مطمئنی پارک نکردم برو پایین جاش رو درست کن و بیا !»
موندم چی بگم٬ آخه چی میشد بگم؟ پاشدم رفتم.
کوچه خیلی شلوغ بود.بعد از حدود یک ربع برگشتم بالا دیدم از در دستشویی اومد بیرون و مانتو و شالش هم تنشه!! من داشتم شاخ در میاوردم! که صدام زد و گفت:
» ی کاری داشتم یادم نبود باید برم.»
‹آخه…›
«هیس! خوب گوش کن ببین چی میگم ! امشب میای اسکایپ سر ساعت ۱۱ و نیم یک دقیقه هم دیر نمیکنی اگه نیومدی یا حتی دیر کردی بهتره من رو فراموش کنی . فهمیدی؟»
‹ باشه ولی آخه …›
که راهش رو کشید و رفت. من بعد از رفتنش هنوز تو فکر بودم که این چه کاری بود کرد؟ برای چی اومد ؟ چرا اینطوری برخورد کرد؟ واسه چی رفت؟ من کاری کردم که ناراحتش کردم؟ نکنه انتظار داشت مثل این فیلم های اینترنتی میسترس و بانو و این چیزا صداش کنم بهش برخورده؟ ولی آخه خودشم این چیزها رو ظاهری و مسخره بازی میدونست. همیشه میگفت: «تحقیر باید توسط برده لمس بشه وگرنه فقط نقش بازی کردنه»
خلاصه تا غروب که مادرم از بیرون اومد خونه من مات و مبهوت نشسته بودم رو مبل و فکر های جورواجور میکردم شام هم نخوردم تا اینکه شب شد. من از ساعت ۱۱ رفتم اتاقم رو تخت و لپتاپ رو گرفتم بغلم و به امید گرفتن جواب کارهای امروزش منتظر موندم.
ساعت شد ۱۱ و نیم و خبری نبود . چند دقیقه مونده بود به ۱۲ که دیدم بالاخره تشریف آورد و شروع به چت کردیم
‹سلام! دیر کردی؟ قرارمون ۱۱ و نیم بود!›
«گوش کن ببین چی میگم٬ امشب با شبهای قبلمون فرق داره٬ امشب باید وارد عمل بشی٬ باید نشون بدی که واقعا میخوای برده و سگ من باشی میفهمی ؟ »
یکم سرخ شدم. گفتم:
‹یعنی چیکار کنم؟›
» به موقعاش میگم. مرحله به مرحله. بزار بهت بگم من امروز بیخود نیومده بودم خونتون و برات ی چیزایی گذاشتم! حالا نوبت توئه که کارایی که بهت دستور میدم رو باهاشون بکنی! اول از همه از زیر تختت ی کیسه سیاه هست برشدار بیار ولی بازش نکن.»
من شوکه شده بودم رفتم کیسه رو آوردم
‹ آوردم›
«آفرین توله سگ ! چقدر خوبه بهت بگم توله سگ ! خوشم میاد! توام خوشت میاد بشنوی نه؟ چه اهمیتی داره من خوشم میاد همینم مهمه !»
‹بله›
«خب بدون اینکه توش رو نگاه کنی دستت رو بکن توش و ی چیزی مثل توپ نرم پارچه ای از توش در بیار»
دست کردم چنتا خرت و پرت حس کردم ولی همون توپ نرم رو در آوردم . جوراب های شیشه ای بود که گوله شده بود توی هم.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم به محض اینکه این دید من درشون آوردم گفت:
» اول چنتا نفس عمیق ازشون بکش جون بگیری (خنده) بعد بزارشون تو دهنت که واسه مرحلهی بعد صدای جیغت٬ مامان جون کثافتتو بیدار نکنه٬ مادرسگ!»
تابحال به من فحش نداده بود و حالا که شروع کرد داشت ۸ سیلندر میرفت! جورابارو چندبار بو کردم. بوی زیادی نمیدادن گذاشتمشون تو دهنم. بعد خندید و گفت:
«برات سورپرایز دارم ! امشب تا بخوای برات سورپرایز دارم تخمسگ !!!»
لپتاپش رو برداشت و راه افتاد یک دفعه دیدم ی مرد لخت روی کاناپه نشسته هیچی تنش نبود و بعد خودش هم رفت تو بغلش نشست و از هم لب گرفتن!!!
» خب تخم سگ با نامزد من آشنا شو! اگه جورابام دهنت نبود باید براش پارس میکردی فهمیدی؟ حالا این دفعه براش صدای سگ رو تایپ کن تا بعد !»
من که دیگه منگ شده بودم بدون اینکه چشمم رو از صفحه بردارم نوشتم:› هاپ هاپ› ولی اینقدر حواسشون به هم بود که اصلا نخوندم من چی نوشتم !
«ببین تخم سگ من میدونم تو فقط میخوای بردهی ی دختر مثل من باشی ولی من چیز دیگهای میخوام یعنی بهتر بگم ما چیز دیگهای میخوایم. تو اگه اینجا بودی باید پای نامزدم رو لیس میزندی کثافت پدرسگ فهمیدی؟ تو بردهی هردوی ما هستی یا هیچکدوم!»
من اصلا مونده بودم چی بگم. اینهمه باهم بودیم ی بار هم از اینکه نامزد داره به من چیزی نگفته بود. یعنی همهی اینها نقشه بوده؟ تصور اینکه بخوام بردهی ی پسر باشم هم برای چندش آور بود که یهو گفت:
«البته یکم داری لیسیدن پای نامزدم رو تجربش میکنی چون قبل از در آوردن جورابام یکم کفشاشو پوشیدم و راه رفتم (خنده)»
من میخواستم جورابارو دربیارو که گفت:
» دست بزنی بهشون همین الان میرم و دیگه هم باهم هیچ رابطهای نداریم فهمیدی؟»
‹ بله فهمیدم›
«خوشمزهاس نه؟ (خنده)»
‹بله›
«خب حالا ادامه بدیم لجن؟»
قبل از اینکه من بخوام چیزی تایپ کنم ادامه داد:
«خب حالا من واست ی چیزی میفرستم ولی قبلش میخوام لخت بشی و طوری بشینی که اون دودول فسقلیتم تو وبکمت باشه »
بلند شدم لباسمو سریع درآوردم و نشستم. دیدم دارن میمیرن از خنده
«اون دودولکت برای چیزی که میخوام نشونت بدم مثل دروغسنج عمل میکنه. ما نیازی نداریم که بگی از چیزی که نشونت میدیم خوشت میاد یا نه٬ همون که راست بشه یانه برامون کافیه . فهمیدی مادرسگ؟»
با سر تایید کردم
ی فیلم برام فرستاد تا بگیرمش چند لحظه طول کشید وقتی اومد دیدم فیلم خونه ی خودمون هست! اتاق مامانم
احتمالا وقتی رفته بود مثلا لباسشو عوض کنه این رو گرفته بود یا شایدم وقتی من پایین بودم
تو فیلم دیدم رفت سر بالش تخت خواب مادرم کفششو در آورد و بعد حسابی پاهاشو کشید روی بالش و زیر لب هم داشت آروم و با زمزمه فحش میداد. من حالم بد شده خواستم چیزی بگم که دیدم دارند میخندن
«دودولت راست کرده !!! خوشت اومد ؟ الان مادر ِسگت روی همون بالش خوابیده؟
با سر تایید کردم . دوباره خندیدن
» خب حالا بقیشو میخوای ببینی؟ »
بازم؟ یعنی بدتر از این هم کاری کرده بود توی خونمون ؟
فیلم بعدی رو فرستاد. توش دیدم ی شورت مردونه از کیفش در آورد کرد توی همون بالش !!
» نمیخواد بگی دیدیش یا نه فقط خودت ی نگاه به اون دروغسنجت بکن دیگه داره میترکه !!! »
برای اولین بار بالاخره نامزدش شروع کرد به حرف زدن:
«مادر سگ! عشق میکنی مادرت رو شورت من خوابیده نه؟ داره کیرت فسقلیت میترکه؟ آره ؟ میدونم بابات مرده ولی اگه زنده بود ی دونم تو بالش اون کثافت میزاشتیم سگ پدر ! (خنده)»
«کثافت نمیخوای از نامزدم که شورتشو داده بزارم تو بالش مامان جونت تشکر کنی؟ هان؟»
مونده بودم چی بگم که دوباره گفت:
» ی راه برای تشکر داری٬ دست کن تو کیسهای که برات گذاشتم ی کیسه قرمز کوچیک هست بازش کن
باز کردم دیدم ی کاندم بزرگ مصرف شده هست که سرش رو گره زدن و توشم پر از آبکیره
«برای ی بار هم که شده بدون اینکه من بهت یاد بدم ی بار ذات حقیر خودت رو نشون بده و بخاطر رضایت من اون کاری که درسته رو انجام بده! یادت باشه هرچقدر کارهایی که میکنی برات سخت تر باشه برای من لذت بیشتری داره »
اینقدر داغ شده بودم که هیچ حسی از منطق و شعور رسما تو سرم نبود. تنها چیزی که برام مهم بود که این بود که رضایت رو توی چشمهاش ببینم. نه من گی بودم نه نامزدش٬ این موضوع فقط ابزاری بود براشون تا من رو باهاش تحقیر کنند و البته داشت خوب هم جواب میداد!
وقتی دوباره به خودم اومدم دیدم اونها منو نگاه میکنن و از اینکه من تمام محتویات کاندوم رو سر کشیده بودم تحریک شده بودند و آروم آروم شروع کردن به ور رفتن به همدیگه. چند دقیقه فقط باهم ور میرفتن و من رو به کل فراموش کرده بودن تا اینکه بالاخره خودش اومد جلوی وبکم و فقط گفت:
» برای امشبت بسه مادرسگ! گمشو! فقط قبل از رفتن این یکی رو هم ببین !!!
بعد از رسیدن فایل بدون گفتن هیچ چیز دیگهای قطع کرد و رفت.
این دفعه فیلم از دستشویی خونمون بود. دیدم مسواک های من و مادرم رو برداشت و گرفت زیر خودش و روشون ادرار کرد!! توی فیلم با خنده گفت:
» تقصیر خودته که اینقدر بهم شربت دادی »
من دیگه مغزم کار نمیکرد. ی چیزی فراتر از احساسات عادی رو داشتم تجربه میکردم حسی که بجر حقارت محض اسم دیگهای نمیتونستم روش بگذارم.
اینقدر تحریک شده بودم که حتی نمیتونستم خود ارضایی کنم. فقط رفتم دستشویی و دندونام رو شستم! و بعد یک قرص خوابآور خوردم.
از خواب که بیدار شدم تا چند لحظهای کل وقایع دیشب یادم نبود ولی بعد از فقط چند لحظه همهی کابوس دیشب رو به یاد آوردم. تمام فیلم هایی که دیدم و کارهایی که برایشون انجام داده بودم.دیگه کار از حد عذابوجدان و پشیمانی گذشته بود! از خودم بدم نمیومد نه بخاطر اینکه از کارهایی که کردم راضی بودم! بیشتر بخاطر این بود که کلا وجدانم رفته بود رو ‹استندبای› هیچ حسی نداشتم. بخاطره اینکه بتونم بخوابم دیشب ی خواب آور قوی خورده بودم و الان دیگه ظهر شده بود.
موبایل رو برداشتم که ببینم ساعت چنده دیدم نزدیک ۵-۶ تا مسیج از طرفش برام اومده. شروع کردم به خوندن. فحش بعد از فحش ! اینهمه مدت که من میشناختمش یکبار ازش بد دهنی ندیده بودم و فقط بقول معروف بحث تئوری میکردیم! من نمیدونم چطور تونسته بود ذات خودش رو مخفی نگهداره؟ احتمالا همونطور که نامزد داشتنش رو مخفی نگهداشته بود!
«صبح بخیر آب کیر خور!! خوشت اومد از مزش؟!!»
«پا نشودی حروم زاده؟ زودتر پاشو کارت دارم»
«هنوز که بلند نشدی کثافت لجن پاشو دیگه !»
«اگه زودتر جواب ندی زنگ میزنم خونتون! یادت نرفته که شمارتو دارم!»
«این اساماس آخر هست اگه باز هم جواب ندی زنگ میزنم خونتون»
این آخری رو که دیدم حسابی ترسیدم ! نکنه جدا بخواد زنگ بزنه خونه؟!! سری شروع کردم به تایپ کردن که صدای در اتاقم اومد. گفتم بفرمایید.مادرم اومد تو دیدم داره پای تلفن با یکی خوش و بش میکنه. داشتم خودم رو از ترس خیس میکردم ! خودش بود زنگ زده بود خونه ! مادرم گوشی رو داد بهم و گفت که از همکلاسی های دانشگاهت هست.
‹مرسی ممنون!›
گوشی رو گرفتم٬ بله خودش بود! زنگ زده بود خونه. دیدم داره قاه قاه میخنده
» ننهی جندت چقدر خوشحاله! نمیدونم بوی عرق پای من اینقدر سرحالش کرده یا شورت نامزدم که هنوز تو بالششه !»
‹آخه چرا زنگ زدی خونه ‹
«خفهشو کثافت ! دیگه نشنوم با من با این لحن حرف بزنی فهمیدی؟»
‹خب آخه …›
» فهمیدی؟؟!!!»
‹بله فهمیدم›
«سریع عذر خواهی کن»
‹ببخشید›
«بیشتر»
‹غلط کردم دیگه تکرار نمیشه›
«آره که تکرار نمیشه مادرسگ وگرنه پدر جاکشت رو در میارم»
«نمیخوای بخاطر دیشب ازم تشکر کنی؟»
‹راستش من تصور این کارایی که تو کردی رو نداشتم›
سکوت کرد و هیچی نمیگفت.دوباره گفتم:
‹آخه چرا پای مادرم رو به این موضوع باز کردی؟ برای چی به من نگفته بودی نامزد داری؟ برای چی پای اونو کشیدی وسط میدونی که من این حس رو فقط نسبت به خانمها دارم!›
«اولا چون مادرت هم ی سگ کثافت هست مثل تو . در ضمن دیشب شومبولت ی چیز دیگه میگفت و هیچ اعتراضی نکرد! »
«دوما نامزد داشتن یا نداشتنم هم به سگم مربوط نمیشه! دیشبم بهت گفتم نظر تو برای من هیچ اهمیتی نداره! تو باید بردهی هر دوی ما بشی اگر هم نمیخوای هررری»
سکوت کردم
«پس نمیخوای تشکر کنی؟»
‹چرا چرا ممنونم خیلی ممنونم بخاطر دیشب›
«فقط از من تشکر میکنی؟»
با اکراه گفتم:
‹هم از شما هم از نامزدتون›
«بیا خودت ازش تشکر کن»
تا اومدم بگم نه خودت بگو گوشی رو داد به نامزدش
«تخم سگ !»
‹سلام›
«کیرم دهنت»
‹داشتم خدمت خانم عرض میکردم که…›
«کس ننهی جندت! بدبخت آب کیر خور! ننت رو شورت چرک من خوابید تا صبح!!! کونی تا صبح چند دست زدی؟!!! (خنده)»
آخر هم نگذاشت من چیزی بگم و گوشی رو بگردوند. داشتن میمردن از خنده
«خب کثافت من دیگه باید برم سگ مادهی من کی میره بیرون ؟»
‹متوجه نمیشم ‹
«مگه ننت سگ من نیست ؟»
‹آهان! بله خانم . حدود ۱ ساعت و نیم دیگه میره تا غروب بیرون هست›
«اوکی من ساعت ۳ میام»
اومدم بگم ‹تشریف میارین خانم› که دیدم قطع کرده
داشتم جام رو جمع میکردم که دیدم شرتم تقریبا خیس خیس هست ! تو خواب مثل شیر هرز ازش اومده بوده! پاشدم اتاق رو جمع کردم. مادرم خداحافظی کرد و رفت. تو فکر بودم که امروز میخواد تو خونمون چه کارهایی بکنه!
ساعت حدود ۳ و نیم بود که زنگ زد و اومد تو.گفتم:
‹سلام›
جواب نداد. داشت خیلی بیخیال آدامس میجوید. اومد و نشست همونجایی که روز قبل نشسته بود. منم نشستم روبروش.بی مقدمه گفت:
«میدونی من چقدر باید زحمت میکشیدم تا اینکارهایی که تو جلسهی اول برام انجام دادی رو حضوری ازت بیرون بکشم؟ میبینی من چقدر زرنگم تولهسگ من؟»
‹بله›
«مثل اینکه شما با کفش نمیاین توی خونه درسته؟»
‹بله ولی شما هرطور راحتین…›
«پس چرا دیروز بهم نگفتی ؟»
‹خواستم بگم ولی…›
«مهم نیست خب برو زیر پایی من رو برام بیار»
‹متوجه نمیشم خانم چهار پایه میخواین؟›
«نه احمق جان ! من دوست دارم چه چیزی تو این خونه زیر پاهای عرق کردم باشه؟ دیگه فیلمش که دیشب نشونت دادم ! (نیش خند)»
دوزاریم افتاد دوباره بالش مادرم رو میخواست رفتم آوردم گذاشتم جلوی پاهاش
«میدونی چرا با کفش نمیرم روش؟ چون جا میندازه و عوض میکنه ولی اینطوری هر شب با عرق پای من تا صبح جون میگیره !! (خندید)»
«کفشام رو در بیار کثافت»
‹چشم خانم›
همون کتونی ساق بلند های سفید دیروز پاش بود. در آوردم خیلی خیس بود پاهاش
» میدونی کجا بودم سگ پدر؟ رفته بودم باشگاه حسابی تمرین کردم ! خوشبحال مامانت نه؟!!!(خنده)»
‹بله ممنون خانم›
» با خودت رو راس باش جدی جدی بنظرت مادرت نباید سگ من باشه؟»
‹چرا خانم›
«آفرین سگ من (سرم رو نوازش کرد)»
پاهاش روی بالش بود٬ چشمهاش رو بسته بود و داشت استراحت میکرد که یکدفعه گفت:
«خب سگ من٬ فکر میکنی برای امروزت چی آماده کردم؟»
‹نمیدونم خانم›
«میدونی اونهایی که تو این رابطه ها فقط دنبال فوت فتیش یا شلاق و دیلدو هستند کار میسترس خیلی سادست ولی من تو که فقط دنبال اوج حقارت تو هستیم کارمون سخت میشه٬ من باید خیلی خلاق فکر کنم. باید خاص باشم»
ی لحظه برگشتیم به دوران قدیم داشتیم باهم مثل گذشته در موردش حرف میزدیم خواستم منم جوابش رو بدم که همه چیز دوباره یادم اومد. ترجیح دادم سکوت کنم و فقط با سر حرفهاش رو تایید کنم! بعد گفتم:
‹دیشب به شما هم خوش گذشت؟›
بدون اینکه نگاهی به من بکنه گفت:
» تشنمه»
پاشودم شربت درست کنم گفت:
«نه یک قوطی آبجو باز کن با یخ بیار٬قبلشم آلبومتون رو برام بیار میخوام عکسهای سگامو ببیینم٬ بدو!»
آلبوم رو دادم بهش و رفتم آشپزخونه وقتی برگشتم دیدم داره با پاش بالش رو میچرخونه ی موقع جاییش تمیز نمونه! و آلبوم رو ورق میزنه. نمیدونم کلا عادت نداشت با کتونی جوراب نپوشه یا بخاطر کاری که میخواست با بالش بکنه نمیپوشید!
لیوان و قوطی رو گذاشتم رو میز و زانو زدم جلوش
«بابات چقدر شبیه خودته ٬ عین ســـــگ! »
و تف کرد تو صورتم. آبجو رو ریخت تو لیوان و سر کشید. بعد یکی از عکس های آلبوم رو نشون داد که مادر و پدرم باهم بودن گفت:
» اینو میدی بزرگش کنن میاری برام»
میدونستم دیگه بحث فایده نداشت که: ‹آخه عکس پدر مادر من به چه دردت میخوره!› فقط گفتم:
‹چشم!›
«آخیش یکم خنک شدم! راستی میدونی امروز با ماشین نیومدم؟ حوصله رانندگی نداشتم. نامزدم منو رسوند در خونتون و رفت دنبال کارش یکم دیگه میاد دنبالم٬ میخوای تعارفش کنی بیاد بالا؟ »
من از این حرفش خیلی استرس ورم داشت نمیدونستم چیکار کنم این دو تا به هم بیوفتن قاتی میکنن . نمیدونستم چیکار کنم. گفتم:
‹هر چی شما امر کنین خانم›
«حالا ببینم چی میشه. ولی یادت نره که اگه اومد درست احترام بگذاری حتما جلوی در زانو میزنی کفششو میبوسی و تعارف میکنی بیاد تو٬ یادت نره تو و مادرت برای ما با سگ فرقی ندارین٬ فهمیدی؟»
‹بله خانم›
«الانم من دارم بینی مادرت رو به بوی پام عادت میدم که اگه ی روزی این افتخار بهش رسید که به پام بیوفته غریبی نکنه و احساس آرامش کنه زیر پاهام! (نیشخند زد)»
«دیشب جق زدی؟»
‹نه خانم›
«چرا دروغ میگی؟!»
‹نه خانم حالم خوب نبور قرص خوردم خوابیدم›
«به درک که حالت خوب نبود! حال تو کی خوب هست کلا کثافت؟! همیشه یا مریضی یا افسردهای ! بمیر همه رو راحت کن ! حالم از ریختت بهم میخوره ! سرتو بنداز پایین نبینمت !! نه اصلا پاشو برو تو توالت برو اونجا تا صداتم نکردم بیرون نمیای فهمیدی؟»
‹چشم خانم›
رفتم دستشویی اول چند لحظهای وایسادم گفتم الان میاد ولی دیدم خبری نیست! آروم آروم خسته شدم روی پادری نشستم دیگه حوصلهام هم داشت سر میرفت٬ یکم نفسم هم گرفته بود٬ انگار توی آسانسور گیر کرده بودم. بعد از نیم ساعت که برای من انگار ی صبح تا عصر طول کشید! دیدم در باز شد و اومد تو
«برو کنار وایسا و زمین رو نگاه کن٬ سرتو بیاری بالا خودت میدونی !»
بعد یکم خم شد و ی ظرف پلاستیکی رو از زیر لباساش گرفت زیر خودش و شروع کرد توش ادرار کردن. بعد از اینکه پر شد لباسش رو مرتب کرد و گفت همراهش برم بیرون.
بیشتر از اینکه به فکر این باشم که با اون شیشه میخواد چیکار کنه نگران این بودم که تو اون نیم ساعت باز دوباره تو خونمون چه کارهایی که نکرده!؟ یکم جلوتر دست کرد تو کیفش و اون موقع بود که فهمیدم میخواد چکار کنه!
اون ظرف آبفشان بود و توشو پر از ادرارش کرده بود ! اول برگشت سمت من و با خنده چند بار تو صورت من اسپری کرد و همچین میخندید که انگار خندهدار ترین جک عمرش رو شنیده باشه. ولی متاسفانه این انتهای ماجرا نبود! بعدش راه افتاد توی خونه اول توی آشپزخونه روی تمام بشقاب ها ‹ قاشق چنگالهامون ‹ قابلمه ها ‹ لیوان ها و خلاصه همه چیز اسپری میکرد و میخندید! مابین اونها هم باز به صورت و موهای من میزد.
بعد از حدود ۱۰ دقیقه اینقدر بوی ادرار توی مشامم رفته بود که دیگه حسش نمیکردم. ی دفعه ساعت رو دید و گفت داره دیر میشه باید آماده بشم. گفتم:
‹مگه نگفتی میان دنبالت؟›
«نه کس خل سر کارت گذاشتم ! اینقدر میشناسمت که بدونم برات زیاده که بخوای اینقدر زود حضوری بردهی اونم باشی ! ولی حواست باشه آروم آروم باید به اونم سرویس بدی »
‹ممنون›
«خب توام دیگه پاشو بروخودتو جمع و جور کن به خونتون هم برس ولی اگه بفهمم وسایل آشپزخونه رو قبل از اینکه توش غذا بخورین شستی دیگه رابطمون تموم میشه اوکی؟ یادت باشه اگه بخوای به من دروغ بگی تمام این کارها بیفایده میشه. تو باید ذاتا بخوای که خودت و مادرت ذلیل من و نامزدم باشین میفهمی؟»
‹بله خانم›
«آفرین. بیا بشین کفشامو پام کن میخوام برم توله سگ»
نشست رو مبل و باز پاهاشو گذاشت رو بالش که یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه ی شرت از تو کیفش در آورد و گفت شرت توی بالش مامانتو عوض کن و شرتو انداخت تو صورتم. حالم از بوش بد شد که با عصبانیت گفت:
«کثافت از این قیافه ها نگیر به خودت که حالمو بهم میزنی ! اصلا میدونی چیه؟ باید از توش ی لیس بزنی وگرنه خودت میدونی! تو باید اینو بفهمی که رسما سگ گه خور من و عشقم هستی کثافت مادر سگ!»
از صدای داد زدنش یکم ترسیدم! عذر خواهی کردم و بدونه اینکه صدام در بیاد توی شرتش رو ی لیس زدم ولی اون اصلا نگاهم نکرد ! داشت توی آینهای که از کیفش در میاورد آرایش میکرد.
«لیسیدی حرومی؟»
‹بله خانم›
«بکنش تو بالش مادر جندت که بدون شرت نامزد من دیگه خواب نداره !! (خنده)»
کفشاشو پاش کردم و رفت سمت در
«راستی این چند روز زیاد ناله نکردی و فرمانبردار بودی برای جایزه میتونی کف کفشم رو بلیسی٬ دوست داری که مادرسگ؟»
‹بله خانم ممنون›
شروع کردم به لیسیدن بعد ازچند لحظه که سرمو آوردم بالا دیدم داره ازم فیلم میگیره!! ای لعنت به هرچی موبایله!
همونطور که فیلم میگرفت گفت:
«فقط بخاطر تو توی باشگاه ی دستشویی هم رفتم که هم خونتون تمیز تر بشه! هم کف کتونیم برات خوشمزه تر بشه کثافت لجن! تمیزش کن! مثل سگ بلیس!»
بعد از چند لحظه موبایلشو گذاشت تو کیفش و گفت:
«خب تولهسگ تخمی من٬ صاحبت باید بره ! اومممم از الان دلم برای کیرش تنگ شده !!!»
اینو گفتو و ی لگد با کف کفشش تو صورت من زد و رفت.
باز من موندم و خودم و تنهایی!
وسایل خونه رو مرتب کردم. در بین کارا دیدم آبفشان رو که هنوز کمی توش پر بود رو میز جاگذاشته برش داشتم. اول خواستم خالیش کنم ولی گفتم نکنه میخواد امتحانم کنه. برداشتمش و رفتم اتاقم.نشستم روی تخت و با خودم فکر میکردم و هر از گاهی ی دونه اسپری میکردم تو دهنم. دیگه وقتایی که نبود یا بهم دستوری نمیداد برام سخت شده بود. به بودن کنارش و تحقیر شدن اعتیاد پیدا کرده بودم !
ادامه دارد…
نوشته: ناشناس
خیلی خوشم نیومد ولی زحمت کشیده بودی برای همین لایک دادم
عجیبترین داستانی بود که تا حالا خوندم واقعا چطوری اینهمه حسه حقارت به ذهنت رسید؟!!!
بهت لایک دادم نه بخاطر تعریف کثافت کاری که احیانا انجامش دادی فقط بخاطر ذهنیت و تخیلاتت
حرومزاده اگه حتی این چیزا به فکر کثیفتم خطور کنه نطفت نطفه خوک هست کصکشه زنا زاده خوک زاده .
این داستان از سایت
hegharat.wordpress.com گرفته شده است!!!
این یک داستان کپی بود ولی
این سرنوشت ازلی و ابدی همه ما ( فتیشی ها ) است بخواهیم یا نه در این مهلکه افتادیم
خوشبختی های ما برای دیگران بدبختی و بدبختی های دیگران خوشبختی ماست
در دسترس ترین راه نجات هم خوندن این داستان ها و درک کردن همدیگه است
گرچه کپی بود ولی خسته نباشی ❤️💐
شاشیدم تو روح و فانتزیت.
هر گویی میخوایی بخوری تنهایی بخور. پای مادر رو نکش وسط. کیرم تو اون میسترس کس پاره کله سیاهت با اون دوس پسر کونیش.
میسترس سایه
اون جدیده چیه میشه بگی برم پیداش کنم بخونم…
حالا جدای از تکراری بودنش من از اون قسمت خوشم اومد که فیلم مادرشو آورده بود نگاه کنه. 🤣