آخرین زادروز پیرمرد

1402/12/16

پیرمرد با درد و سختی از جاش بلند شد. نگاهی به ساعت انداخت. از نه گذشته بود. حتی تا چند ماه قبل هم محال بود بعد از هفت بیدار شه، اما سرطان دمار از روزگارش درآورده بود. اما به هر حال امروز روز ویژه ای برای او بود. امروز نود و یکمین زادروز او بود و امیدوار بود دخترش به این مناسبت بهش زنگ بزنه.
طبق معمول پریا سر ساعت هشت اومده بود و صبحانه پیرمرد آماده بود. پریا کمک کرد که پیرمرد بنشینه و صبحانه بخوره.
پیرمرد با صدای بریده بریده به پریا گفت:«پریا جون، امروز حواست به تلفن باشه، شاید دخترم یا نوه هام زنگ بزنند.» پریا با لبخند جواب داد:«مبارک باشه دکتر، چه خبره امروز؟!» پیرمرد با بی حوصلگی جواب داد:«امروز آخرین زادروز منه. من که سرطان ریه نمیزاره به سال دیگه برسم، گفتم شاید دخترم امروز بهم زنگ بزنه.»
پریا کمتر از یکسال بود که توسط پیرمرد استخدام شده بود و در این مدت پیرمرد دوبار حقوقش رو افزایش داده بود. زیبا، جذاب و در عین حال وقت شناس و مهربان بود. تازه سه هفته بود که از دانشکده پرستاری فارغ التحصیل شده بود که توسط عموش به پیرمرد معرفی شده بود. او علاوه بر مراقبت پزشکی از پیرمرد کارهای خونه اش رو هم انجام میداد.
پریا از روابط فامیلی پیرمرد چیزی نمیدانست. اینقدر میدونست که همسر پیرمرد بیست و پنج سال پیش مرده و دختر پیرمرد هم سوییس زندگی میکنه. پریا میدونست که رابطه پیرمرد با دخترش خوب نیست و در این نزدیک به یک سال هیچگاه به پیرمرد زنگ نزده. در واقع در این یکسال به غیر از ملاقاتهای گاه و بیگاه پیرمرد با دوستان و دو سه بار هم تماس برادر و خواهر پیرمرد از شهرستان پیرمرد هیچکس دیگه ای رو نداشته.
پیرمرد سالها به عنوان متخصص سرطان و یکی از انکولوژیستهای معروف تهران کار کرده بود اما حال تازه به درد و رنج بیماران خود پی میبرد. وی عامدانه از شیمی درمانی و پرتو درمانی خودداری کرده بود چرا که میدانست سرطان ریه استیج چهار درمان شدنی نیست و از طرفی وی انگیزه ای برای زندگی نداشت.
پیرمرد بار دیگر به پریا تاکید کرد که حواسش به تلفن باشه و حتما در صورت تماس بیدارش کنه و بعد با آرامبخشی که پریا براش تزریق کرد به خواب رفت.
ساعت حدود یک بعد از ظهر بود که پیرمرد با صدای باز شدن در بیدار شد. صدای یک پسر جوان بود.
-«وای پریا عجب خونه ایه. پونصد متر تو فرمانیه، چقدر پولداره یارو»
-«چه فایده سرطان داره. به زودی میمیره. تازه برای من هم هر روز این راه رو اومدن سخته»
-«مطمئنی بیدار نمیشه!؟»
-«نه هر بار که آرامبخش میزنم تا چهار و پنج عصر خوابه. البته تو هم دیر اومدی. گفتم دوازده اینجا باش.»
در اینجا صدای پریا قطع شد و تبدیل به صدای نامفهومی شد که به مرور پیرمرد دریافت صدای لب گرفتن پریا و پسرک هست. پیرمرد اگرچه شنوایی خوبی نداشت اما با سمعک همه چیز را به خوبی می شنید و از قضا اون روز با سمعک به خواب رفته بود. پیرمرد پشت در رفت و به صداها گوش داد.
-«وای عجب ممه های خوشگلی»
پریا با ناز و با صدایی آکنده از شهوت آرام گفت:«بخورش، همش رو تو دهنت جا بده»
پیرمرد برای لحظه ای خشمگین شد و خواست تا در رو باز کنه و عیش پسر و دختر جوان رو خراب کنه، اما به ناگاه بیاد چهل سال پیش افتاد. هنگامی که در سالهای ابتدای دهه شصت مست از انقلاب به سمت معاونت وزارت بهداشت رسیده بود. ریش پرپشتی داشت و یقه آخوندی میبست. تو یکی از همین روزها بود که پی برد دخترش با پسر همسایه دوسته. زنش رو به خانه پدر زنش فرستاد به بهانه اینکه من هم با بچه ها میایم تا کسی مزاحم نباشه. وقتی دخترش به خونه اومد به اتفاق پسرش دختر رو زیر مشت و لگد گرفتند تا جایی که دنده دختر شکست اما دختر سرتق حاضر نشد که بگه ارتباطش رو با پسر همسایه قطع میکنه. اما پسرش تو گوشش گفت که پسر همسایه از طرفداران حزب توده هست. البته او وقتی میخواست پسر همسایه رو از دخترش دور کنه، و برای همین پسر همسایه رو لو داد اما ناخواسته با پیدا شدن اسناد زیادی در خانه همسایه پسر همسایه اعدام شد. اگرچه دختر پیرمرد همواره پدرش رو عامل لو رفتن دوست پسرش میدونست اما نمیتونست ثابت کنه و غیر از پیرمرد و وپسرش کسی از این موضوع اطلاع دقیق نداشت که با کشته شدن پسر پیرمرد در جبهه این راز رو دیگه کسی غیر از پیرمرد نمیدونست. بعد از این جریان روابط پیرمرد با دخترش به هم خورد و چند سال بعد دختر پیرمرد به سوییس رفت و تا زمان زنده بودن همسر پیرمرد گهگاه چند کلامی پیرمرد با دخترش حرف میزد اما از زمان مرگ همسر پیرمرد در بیست و پنج سال پیش پیرمرد با دخترش حرف نزده بود.
پیرمرد از پشت در به صدای عشقبازی دو جوان با دقت و اشتیاق گوش داد. تمام اتاقهای دیگه رو پیرمرد قفل کرده بود و دو دلداده در پذیرایی مشغول عشقبازی بودند و برای همین صدا به گوش پیرمرد میرسید.
-«پریا کست مث همیشه خوشمزس. اوووم»
-«آیییی بخورش تا ته بخورش، همش مال تو. بیا کیرتو بده بخورم که خیلی هوس کیر کردم» پیرمرد دریافت که این سکس اولین سکس این دو نفر نمیتونست باشه.
-«پریا میخوام بکنمت»
-«صبر کن کاندوم بیارم»
-«چقدر کست چرب شده پریا»
-«بکن محکم بزن»
-«داد نزن پریا، پیرمرده بیدار میشه»
-«اون با این چیزا بیدار نمیشه، اون بدون سمعک اصلا نمیشنوه.آیییییی، بزن فرزاد، محکمتر بزن کسکش محکمتر بزن، آییییییی، آییییییییی، آییییییی.»
-«آبت اومد؟؟!»
-«آرر ررر رررره»
-«آی منم دارم میام، وای وای وای، آآآخیش»
پیرمرد نمیدونست چرا احساس رضایت بهش دست داده، اون همواره در زندگیش آدم معتقدی بود، البته اوائل انقلاب آدم فروشی زیاد کرده بود، اما همیشه مقید به اسلام بود، حالا در خانه او پرستارش دوست پسرش رو آورده و سکس میکنن و پیرمرد نه تنها اعتراض نمیکنه که راضی هم هست.
پیرمرد دوباره احساس گیجی کرد و به رختخواب برگشت. در خواب دید که با پریا به پارک اومدن که ناگاه زن پیرمرد میبینه اونها رو و به پریا میگه «دخترم دستت درد نکنه دیگه نگرانش نباش.»
پیرمرد سراسیمه از خواب پرید. میدونست که این ملاقات تنها در ذهن اون میتونسته صورت بگیره وگرنه پریا دو سال بعد از فوت همسر پیرمرد تازه به دنیا اومده بوده.
پیرمرد به ساعت نگاه کرد. هفت شب بود، صدای پریا رو شنید که ظاهرا داشت با تلفن حرف میزد.
-«خانم دکتر خواهش میکنم ازتون، دکتر سرطان ریه دارن، تا چند ماه دیگه فوت میشن………….نه نفرمایین به جهنم بخدا بده پدرتون هستند…میدونم حتما به شما بد کرده ولی…… خانم دکتر آخه شما تنها دخترشون هستید. قطع نکنید…»
لحظاتی بعد پریا جای دیگه ای زنگ زد.
-«الو فرزاد، با دختر دکتر صحبت کردم هرکاری کردم راضی نشد با باباش حرف بزنه، میگفت باباش یه حیوونه و بمیره به جهنم، ولی حالا گناه داره تا بیدار نشده یه کیک بخر بیار. الان دیگه باید بیدارش کنم»
پیرمرد دیگه منتظر دخترش نبود و آرام روی صندلی نشسته بود که زنگ زدند. پریا در رو باز کرد و فرزاد رو به پیرمرد معرفی کرد.«فرزاد دوست پسرم.» دقیقه ای بعد پریا و فرزاد با کیکی در دست میخوندند:«تولد تولد تولدت مبارک» پیرمرد با وجود اینکه میدونست ولی بسیار خوشحال شد. دقایقی بعد پیرمرد از پریا و فرزاد پرسید چند وقته با هم دوست هستن و پریا جواب داد:«دکتر بیشتر از شش ساله» و فرزاد ادامه داد:«دکتر وضعمون خوب بشه انشاالله ازدواج میکنیم»
چند روز بعد پیرمرد وصیتنامه خودش رو تغییر داد و خانه نیاوران را به فرزاد و پریا و مابقی اموالش رو به خیریه واگذار کرد.

نوشته: همشهری کین


👍 12
👎 3
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

974017
2024-03-07 00:03:25 +0330 +0330

کار با راست و دروغ و کلیشه ای بودنش ندارم ولی تو توی داستانت گفتی پسره فریاد زده یه پونصد متری توی فرمانیه

1 ❤️

974033
2024-03-07 00:48:03 +0330 +0330

به هرحال از فرمانیه تا نیاوران خیلی راهی نیست 😂

1 ❤️

974036
2024-03-07 00:53:44 +0330 +0330

یعنی ملت شانس دارن دختر میبرن خونه مردم میکنن خونه رو میزنن به نامشون!! اگر ما بودیم یارو یه دست دوست دخترمونو میکرد سه دست خودمونو!! 😬

6 ❤️

974071
2024-03-07 02:44:17 +0330 +0330

همشهری کین یکی از نویسنده های سایت هستش که گه گداری داستانکی مینویسه . سبک خاصی نداره تو همه ژانر ها خودش رو محک میزنه . گاهی داستاناش خوبن گاهی ابکی و بدردنخور . به هر حال تشکر بابت نوشتن همه کارهات .

1 ❤️

974105
2024-03-07 11:11:51 +0330 +0330

نمیدونم نظر دوست عزیز DoDo54 رو‌ باید به حساب تعریف بزارم یا انتقاد. به هر حال من سبک خودم رو دارم و بیشتر داستانهام با یه نقطه اوج شروع میشه و به گذشته فلاش بک میخوره و دوباره برمیگرده به زمان حال و تقریبا هیچوقت هم دنباله دار نیست. سبک نوشتاری من روان و ساده هست و موضوعات مورد علاقه ام که کم و بیش در بیشتر داستانهام هست موضوعات اجتماعی، سیاسی و گاهی اوقات مهاجرت هست و عموما هم هدفم توجه دادن مخاطب به این موضوعات هست تا صرفا تحریک جنسی مخاطب.
صالح و طالح متاع خویش نمودند تا که قبول افتد و که در نظر آید

2 ❤️

974113
2024-03-07 11:49:40 +0330 +0330

داستان زیباییی بود
فقط واقعی بود یا الکی

0 ❤️

974135
2024-03-07 16:22:52 +0330 +0330

ایول پیرمرد،خدابیامرزتش اگه مرده،اگه هم زنده هست،خدا شفاش بده،آیدی منو هم بهش بدین،من ا…‌. توفیق

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها