گادمادر (۱)

1400/12/05

فقط 17 سال داشت که با پسر دایی پدرش به اجبار ازدواج کرده بود، پدری که احترام خاصی داره به داییش و خب صحبتی که حتی یک بارش هم کفایت میکرده برای شهری کوچک از جنوب کشور…
ستاره این داستان اما فقط یک دختر عادی از یک خانواده کم جمعیت و بسته نبود، دنیاش فقط اون چیزهای توی کتابهای مدرسه، برنامه های تلوزیون و صحبت های زنانه نبود.
با لباس سفید میری با لباس سفید میای…
عقل زن نصف مرد هاست…
زن جماعت رو چه به تصمیم گیری…!

با اینکه زیاد زیاد شنیده بود از این قبیل صحبت ها، ولی انگار سرشت انسانیش نمیخواست قبول کنه که زندگیش فقط قراره همینا باشه. همین روزنه امید کافی بود که وقتی ستاره مجله ای رو اتفاقی توی مدرسه میبینه، دنیایی کاملا متفاوت رو کشف کنه.
دنیایی از انوشه انصاری ها و پریسا تبریز ها و رکسانا ورزا ها و مریم میرزا خانی ها و کریستین امان پور ها و گلیشفته فراهانی ها و سارا شاهی ها…

مثل بچه ای که همه چی برای اون تار و ماته و عینک میشه بیناییش، یا اون بچه ای که سمعک میشه شنواییش…

بعد از خوندن اون مجله و داستان اون زن ها میدونستم که دیگه نمیتونم چشم و گوشم رو به روی حقیقت وجودم ببندم. زندگی به یک باره برام مثل یک درختی شد که انگار تمام عمرم دنبالش بودم و الان جلوش وایستاده بودم و فقط کافی بود که ازش بالا برم.

پس، من هم باید منطقی میبودم و هم بی پروا؛
با خانواده ای که من دارم، از فرهنگی که من میام و سیستم قانونی کشورم، در خواب ببینم که بخوام برای خودم کاری کنم و برای خودم بمونه، نهایت در بهترین حالت مگه بشم یک همسر خوب که به شوهرش انگیزه داده که این کار انجام شده…!
من نه به عنوان یک دختر فراری شانس چندانی خواهم داشت نه به عنوان یک زن طلاق داده شده حق و حدود خاصی؛ پس برای اینکه هر گونه نقشه ای بخواد عملی بشه باید از شوهرمم استفاده کنم.

خب با راه هایی که من الان طرفم…
مثلا میتونم بچه دار شم و بعد ازش به یک طریقی جدا شم، ولی خب این راه دوتا مشکل اساسی داره : 1_ اون موقع دیگه فقط خودم نیستم 2_ اینکه با بچه کوچک نمیشه و باید وایسم تا به یک سنی برسه که این یعنی کلی زمان.
یا اینکه مثلا میتونم به یک طریقی باعث شم با یکی دیگه رابطه برقرار کنه و با این آتو بتونم زندگی خودم رو داشته باشم، ولی خب ریکسش نسبت به کنترلی که دارم خیلی زیاده، بماند که امروزه این چندان آتو بزرگی هم حساب نمیشه!
نه هیچکدوم این راه ها جواب من نیست.

چیزی که لازم دارم اینه که شرایطی بوجود بیارم که اگر هم اوضاع از کنترل خارج شد، مقصر اون بنظر بیاد و از طرف دیگه چه موندن، چه فرار و چه طلاق گرفتن، حقی که میخوام و لازمه رو به من بده.
من نقشه ای میخوام که ترکیبی از Younge  adult + Gone girl + Indecent proposal باشه. با این تفاوت که این دفعه کارگردان تخم اش رو داره که چیزی رو که شروع کرده به آخر برسونه…
باید بتونم که مثل Rosamund pike حاضر به فدا کردن خیلی چیزها باشم، البته با سر و صدای کمتر.
باید بتونم مثل Demi moore شجاع باشم ولی قضیه رو دیگه رومانتیکش نکنم.
و باید بتونم مثل Charlize Theron پشتکار داشته باشم جدا از اینکه چقدر قرار بیرحم بشم.

غیرت. مفهومی که بالاخره باید دیر یا زود باهاش طرف بشم، مفهومی که سنگینی کمتر از چنگیز و هیتلر نداره…!

ولی… آیا واقعا لازمه که باهاش طرف بشم؟ اگر فقط بتونم همین مفهوم رو ازش بگیرم چطور؟؟
در این که ریسکش بالاس شکی نیست… ولی…اگر بشه که بشه همه ی اون چیزیی که میخوام.

حمید 3 سال از من بزرگتر بود و در کل آدم بدی نبود، ولی خب به معنای واقعی کلمه بزرگ شده فرهنگ ‘‘مرد سالاری’’ بود که نه هیچ نشانی از یک مرد امروزی تر داشت و نه هیچ گونه تلاشی برای رسیدن بهش؛ ولی خب در عوض من هم بزرگ شده فرهنگ پدر سالاری بودم و هم اینکه هم نسل دخترانی بودم که زیر سقف آقاشون نرفته بودن و آخر سر هم نه ترشیده بودن و نه فاحشه شده بودن!

نقشه من قرار نیست بعدها یک داستان زیبا برای تعریف کردن و افتخار کردن باشه ولی خب مطمئناً هم قرار نیست با معیارهای یک مشت موجودات نر پر پشم عقب مونده جور در بیاد.
از اونجایی که من و حمید شروع چندان خوبی نداشتیم، از همون اول هم افرادی فعال در زندگی جنسی نبودیم که این هیچ جوره موضوع خوبی نبود. پس شروع نقشم با کمیت و کیفیت بخشیدن به زندگی جنسی مون بود…
واقعا فکرش رو نمیکردم که انقدر سخت باشه، با اینکه در واقع هدف من زنانگی و جلب توجه هم نبود ولی… اینکه برای یک نفر از همه وجودت مایه بزاری و هیچ ارزش و احترام متقابلی دریافت نکنی… انگار که تازه داری فقط وظیفت رو درست انجام میدی! اما چیزی بود که لازم بود انجام بشه؛ باید در وهله اول منبع تصمیماتش رو از عقلش به کمرش منتقل میکردم و با خالی نگه داشتن کمرش، حساسیت اش رو از روی بقیه کارهام کم میکردم.
حمید توی نیروی دریایی به عنوان مکانیک کشتی کار میکرد و خونمون هم یک خونه سازمانی. در نتیجه شرایط برای ماهواره گذاشتن چندان مهیا نبود. با فروختن چنتا از طلاهام یک لبتاپ دست و پا کردم و به هر زحمتی که بود حمید رو جذب سریال و فیلمایی که میخواستم کردم.
ذره ذره، ولی پیشرفتی که میخواستم رو داشتم…

شاید تنها خیری که از پدرم تو این ازدواج به من رسیده این بود که اجازه دانشگاه رو از همون اول اوکی کرده بودن و من هم که از خدا خواسته، برا دانشگاه هرمزگان خوندم و آوردم و از مهر 95 شروع کردم.
خوب میدونستم که من اینجا باید با چه گروه آدمایی بپرم و طولی نکشید با اصل جنس آشنا شدم، غزل. احتیاجی نبود از نقشه ام چیزی بدونه ولی لازم بود که خودم رو به عنوان یک دختر پایه و باحال بهش بشناسونم.

کم و بیش با دنیای عرقیجات و مشروبات آشنا بودم ولی از اونجایی که حمید سابقه بدی داشته از زیاد خوردن، هیچوقت حرفش رو پیش نکشیده بود و منم تا اون موقع چون تصورم از یک آدم مست، یک آدم غیرقابل پیش بینی و پرخاشگر بود، فکر نمیکردم به نقشم کمکی کنه که… به لطف غزل خانم فهمیدم که میشه با ترکیب قرص مناسب و عرق به اندازه، هم اونقدری که میخوای عقل رو زایل کنی که درست فکر نکنه و در عین حال اونقدر هوشیار نگهش داری که با یک آدم سگ مست طرف نشی!
این قضیه اونقدر به پروسه مسموم کردنش سرعت داد که تو کمتر از یکسال، هم تونسته بودم به مراتب از حساسیت هایی که روی پوشش و رفتارها و آدمایی که باهاشون رفت و آمد داشتیم رو کم کنم و هم ببینم که کم کم داره از این قضیه لذت هم میبره، که این یعنی…

با اینکه قبلا این قضیه که بخوام با کسی جورش کنم رو کنار گذاشته بودم، ولی برای اینکه تا حدی بسنجمش و بازیش بدم فکر بدی نمیومد.
بهترین فرد برای این تصمیم هم بی شک خود خود غزل بود، کسی که مطمئن بودم براش یکی مثل حمید هیچ جذابیتی نداره و وای از این دختر که تو خونش بود که آدم هارو ببره لب چشمه و دریغ از یک قطره آب برگردونه! لازم نبود اینکاره یا نابغه باشم که بفهمم چقدر حمید در مقابل پوشش و رفتارهای لوندانه غزل قش و ضعف میره…
با این که توی همچین مسیری بودم ولی بازم فکرش رو نمیکردم که فعلا فعلا ها بهش برسم؛ اما گویا یک نصف روز قرار کافی بود که یک جهش رفتاری و پوششی رو جلو راهم بذاره بدون اینکه حمید هیچ مخالفتی داشته باشه…
نمیدونم دقیقا چجوری، ولی حس میکردم که دیگه داره میفته تو چنگم…
میتونستم حس کنم که دیگه داره همه چی میفته رو غلطک…
یعنی میشه که بتونم…؟

اما نه…

گاها پیش میومد که تاریخ عادت ماهانه از دستم در میرفت و چیز چندان عجیبی نبود برام و سکس های محافظت شده ای که همیشه حواسم بهشون بود، حتی فکر حامله شدن رو هم مسخره جلوه میداد ولی…
از یک طرف بچه ای که کل نقشه هام رو میتونست به باد بده و از یک طرف حمیدی که ممکن بود با این قضیه کلا افسارش از دستم خارج بشه…
با اینکه همون اوایل همراه با ناوگروه عازم ماموریت شد، ولی خب اونقدری قوی نبودم که بتونم از دستش راحت شم.

زایمان و سختی های بعدش یک طرف، تظاهر به همون آدم قبل و تلاش برای حفظ زحمت هام هم یک طرف…

شاخه هایی که غیر قابل دسترس تر به نظر میومدن برای بالا رفتن، انرژی که در حال تحلیل رفتن از آویزون موندن در شرایط فعلی…

مهر 98 خواهر زاده حمید هم دانشگاه هرمزگان قبول شد. خوب یادمه که وقتی علی اومد خونمون تا کارهای ثبت نام و خوابگاهش رو انجام بده، از شباهت عجیبی که داشت و تا الان متوجه نشده بودم، خندم گرفته بود… یک چیزی هست میگن حلال زاده به داییش میره!
با توجه به اینکه بوکسور حرفه ای بود، فرم بدنی خیلی توپر و ورزیده ای داشت؛ ولی اون لحظات به معنی واقعی کلمه، کم اهمیت ترین موضوعی بود که بخوام بهش توجه کنم…

غافل از اینکه همون دوایی هستش که درمون مشکلاتم بود،
همون Finisher ای که تا الان نداشتم،،
سر و مر و گنده جلوم وایستاده و من فقط 1 روز تا فهمیدنش فاصله داشتم…

ادامه...

نوشته: Ali.Bing


👍 3
👎 14
34501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

860710
2022-02-24 00:49:39 +0330 +0330

خوشم نیومد از داستانت و نوع نگارشت خواستی خاص باشی ولی ریدی

3 ❤️

860712
2022-02-24 00:51:37 +0330 +0330

با سلام
کاش چیز خاصی بود که میشد که به عنوان معرفی یا توضیح گفت ولی، نیست!
به عنوان یک دهه هفتادی که چند صباحی برای تحصیل اومدیم خارج از کشور، از زندگی و سختی های غربت گرفته، از خارجی های گاها خیلی متفاوت و گاها خیلی شبیه به آدم های کشور خودمون گرفته، از دیدگاههایی که نسبت به ایران هستش و …
از اون طرف فقط بشنوی خبرها و وضعیت رو…

خلاصه تنهایی باعث شده که خیلی حرف تومون جمع شه و گفتیم با یک نوشته ای خالیش کنیم!

برای همین…

  1. ابتدا از همه اونایی که خوندن و چیزی نوشتن ممنونم.
  2. از قبلم ارادت خاصی به نویسنده جماعت داشتم، بعد از این نوشته ارادتمندتر هم شدم! واقعیتش هیچ ادعایی در این زمینه ندارم و نخواهم داشت، هدف فقط کمی تظاهر به انسان بودن هستش و این نوشته وسیله…!!
2 ❤️

860719
2022-02-24 01:14:44 +0330 +0330

عرض کنم که نحوه نگارشتون شباهتی با داستان نداشت بخاطر همین باهاش ارتباط نگرفتم.
دیدم که از یه سری اصلاحات لاتین و یه سری شخصیت ها استفاده کردی، بزرگوار در حد سواد مخاطب حرف بزن مت که نمی‌فهمیم چی میگی.
یجورایی هم کلیشه ای بود موضوع.

ولی یه چیزی جالب بود برام، اینجا بود که گفتی:«یک مشت موجودات نر پر پشم عقب مونده جور در بیاد» اینم بماند حرف در موردش بسیاره.

3 ❤️

860765
2022-02-24 04:13:33 +0330 +0330

از سر و ته داستان حداقل تو این سکانس چیزی دستگیر آدم نمیشه ولی متاسف شدم که اسم گلشیفته رو کنار اسم نوابغی آوردی که ایرانی می‌تونه بهش افتخار کنه

0 ❤️

860809
2022-02-24 16:25:28 +0330 +0330

اخه پدر دیوصت تورو داده شوهرت گناهش چیه

0 ❤️

860849
2022-02-25 00:22:25 +0330 +0330

هنوزم هرمزگانی؟؟نمیشه بیشتر بشناسمت؟؟

0 ❤️

860899
2022-02-25 02:09:05 +0330 +0330

تمرین کن که خوب بنویسی…

0 ❤️

860962
2022-02-25 11:17:41 +0330 +0330

عزیزم اگه نظر مخاطب براتون مهم باشه اجازه بدید عرض کنم که از نوع نگارش و حال و هوایی که به تصویر سازی ذهنی در مخاطب ختم میشه خوشم آمد و خوب بود هر چند که خیلی کم بود اما بیشتر از اون خواستم بگم که در کل از داستان خوشم نیامد چون به اعتقاد من مخاطب را پا در هوا و آویزان رها کردید و حواله به قسمت های بعدی دادید قسمت های آینده که خوب بدلیل اینکه مشخص نیست چند روز یا مثلا چند ماه دیگه اونها را منتشر می کنید و یا شاید هم اصلا اینکار را نکنید ( چون هیچ محدودیتی نداره) به این خاطر من ضمن احترام به شما ، دیسلایک میکنم ، موفق باشید

1 ❤️