آتش زیر خاکستر (۳)

1402/03/23

...قسمت قبل

چند کلمه با شما عزیزان: سلام دوستان. داستانی که پیش روی شماست حاوی 36,500 کلمه و با روایت سه راوی مختلف همراه هست: “کلاویه سفید، کلاویه سیاه” با روایت علیرضا، “پرسه” با روایت مینا و “مکعب روبیک” با روایت هومن.
میدونم که این قسمت داستان، خیلی طولانی شد ولی من نهایت استفاده رو از فرصتی که ادمین عزیز بهم داد ( نگارش یک مجموعه پنج قسمتی، برای پایان دادن به مجموعه آقای نقاش) دارم میکنم. در مقابل انتقادها مخصوصاً نقد به طولانی بودن داستان، سرم رو خم میکنم. حرفی ندارم!
امیدوارم لذت ببرید.
.
.
.
کلاویه سفید، کلاویه سیاه (1)
راوی: علیرضا

همه چیز برام عوض شده! در حقیقت سرعت تغییر انقدر زیاده که من رو به درجه ای رسونده که از هیچ چیز جدیدی سوپرایز نمیشم.
صبح روزی که هومن به هوش اومد، متوجه شدم فقط به شرطی که با باراد بخوابم میتونم به هومن سر بزنم. همین کار رو کردم و کابوس چند وقته ی من تعبیر شد: زیر تلمبه های باراد بودم که خندید و گفت : “دیدی بالاخره اومدی!”
از اون روز تا حالا دیگه این کابوس رو ندیدم که ندیدم! تموم شد! فقط باید تجربش میکردم. خب کردم!
از فردای اون روز، روزی نبود که باراد لااقل من رو برای 1 ساعت به حال خودم بذاره! از همه بدتر برام “کره خر” هایی بود که پشت سر هم بهم میگفت! اون اوایل اصلاً نمی فهمیدم این “کره خر” هایی که میگه همشون ابراز محبت هستن… راستش طول کشید بفهمم باراد دوستم داره و خوب… الان بعد از گذشت این همه وقت باید بگم… خب… خودمم دوستش دارم…

اتفاقات بین من و باراد دقیقاً از فردای روزی که هومن به هوش اومد شروع شد…
یادمه باراد وارد سوئیتم شد، توی تخت نشسته بودم و خیر سرم داشتم نت هایی که باید مناسب با شیفراژهای داده شده بود رو مینوشتم! روی تخت کنارم نشست و دستش رو دور گردنم انداخت.

باراد:چیکار میکنی کره خر؟

کره خر باباته!
+درس میخونم. امتحانات نزدیکه.

کتاب و مدادم رو ازم گرفت. بازوش رو دور گردنم انداخت و محکم شقیقم رو بوسید.
+میشه بذاری درسم رو بخونم؟
خندید: میشه بزاری من یه کم وضعیت درسیت رو چک کنم؟

بهش نگاه کردم. اصلاً باورم نمیشه موسیقی رو به صورت تخصصی بلد باشه!

+مگه هارمونی بلدی؟
از حالتی که کنارم به پشتی تخت تکیه داده بود، توی تخت نشست و با صدای بلند زد زیر خنده! همونطور که میخندید دستش رو توی موهام کرد و موهام رو به هم ریخت.

-خنگول!
+خنگ خودتی! باهام درست حرف بزن!

دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، محکم بغلم کرد و گردنم رو بوسید. هنوز می خندید!
-کره خر!
+بهم فحش نده!
-ای خدا!! ای خدا!

آب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی چشمام کشید. هنوز ته مونده ی خندش روی لبش بود. دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و آروم لباش رو روی لبام گذاشت. وای… دوباره شروع شد…
زبونش رو توی دهنم روی زبونم میکشید و صورتم رو نوازش میکرد. بعد از چند لحظه ازم جدا شد.

-پاشو برام ساک بزن. دلم میخواد نگات کنم.

سرم رو پایین انداختم. ما دیروز برای اولین بار (البته اگر اون شب کذایی رو در نظر نگیریم) با هم سکس کردیم. الان اومده که من براش ساک بزنم؟ چه خبره؟ چرا باید پشت سر هم سکس کنیم؟ توی همین فکرا بودم که چونم رو گرفت و سرم رو بالا آورد. با لبخند بهم نگاه میکرد.

-پاشو. سخت نگیر. (چونم رو نوازش کرد) هووم؟

بلند شدم. باشه! برات ساکی میزنم که تا آخر عمرت اسم ساک میشنوی کهیر بزنی!
-لباسات رو دربیار پسرم، لباسای منم دربیار.

دستور میده! عین این حاکما! عین دوران خان ها و رعیت ها! همه لباسام به جز شورتم رو درآوردم، روی تخت دراز کشیده بود، به سمتش رفتم. تا دستم به کش شلوارش خورد، دستم رو گرفت و گفت:

-چرا شورتت رو درنیاوردی؟ نکنه میترسی من کونت رو ببینم؟
+خب… خب لازم نیست.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: اونوقت چرا؟
+خب من میخوام برات ساک بزنم.
خندید: عزیزم ساک مقدمه چیز مهم تریه! شورتت رو دربیار. بذار کون پنبه ایت رو ببینم.

کون پنبه ای؟ آخه این چه اصطلاحیه؟
بلند شدم و شورتم رو درآوردم و دوباره به سمتش رفتم. شلوار گرمکن تنش بود. با شورتش با هم از تنش بیرون کشیدم و بعد تیشرتی که تنش بود رو درآوردم. به محض اینکه یقه تیشرت از سرش بیرون اومد، پشت گردنم رو گرفت و سرش رو بالا آورد. فقط برای چند لحظه بهم نگاه میکرد. چقدر چشمای آبیش قشنگه…
نه… نه! نه!
چشماش قشنگ نیست. اون یه حیوونه. یه حیوون زورگو.
درازم کرد و روم خوابید. برای چند لحظه فقط بهم نگاه کرد و بعد بهم لبخند زد و بینیش رو به بینیم کشید.

زمزمه کرد: مژه هات خیلی بلندن.
+هووم.
-علیرضا؟
+بله؟
-با هیچکس به اندازه من بهت خوش نمیگذره.
+با هومن بهم خوش میگذره.
لبخند روی لبش پهن تر شد: پس این یعنی تو اصلاً تعریفی از خوشگذرونی نداری!

بدن داغش، پوستم رو گرم کرده بود. لباش رو به صورتم میکشید، زبون میزد، و مرتب چشمام رو میبوسید.
چرا واقعاً من نمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ آخه چرا باید شق کنم؟ آخه بیشعور یه کم به خودت مسلط باش!
کیرم رو حس کرد چون مدام با رون هاش کیرم رو فشار میداد. زبون زدنش بیشتر شده بود، با نوک زبونش، عین بچه گربه ای که بخواد به شیرش زبون بزنه، روی گونه هام و لبام زبون میکشید. داغی بدنش، زبون خیسش، رون های محکمش و کیر سفتش که بهم مالیده میشد حالم رو به شدت عوض کرده بود. صورتم رو ول کرد و پایین تر رفت، زیر چونم رو مک های ملایمی میزد و همزمان گوش هام رو میمالید. به نفس نفس افتاده بودم.

روی صورتم بالا اومد و گفت: ببینم تو میدونی کی بود میگفت من نمیخوام شورتم رو دربیارم؟
+من خاک بر سر!
خندید: دور از جونت! ولی خوب شد شورتت رو درآوردی وگرنه کیرت جرش میداد!

محکم لبام رو توی لباش گرفت. توی دهنش حتی از بدنش هم گرم تر بود! نتونستم خودم رو کنترل کنم، زبونش رو مک زدم، چشماش رو باز کرد و ابروهاش رو برای یک لحظه بالا انداخت. هُرم بدنش داشت من رو دیوونه میکرد…
دستام رو بالای سرم گرفت و وزنش رو کامل روی من انداخت، خودش رو بهم فشار میداد، پاهام رو با پاهاش گرفته بود و خودش رو جوری بهم گره زده بود که حتی نمیتونستم یک سانتی متر خودم رو تکون بدم. دهنش رو نزدیک گوشم نگه داشته بود، نفس گرمش توی گوشم میپیچید و مرتب صدام میزد: علیرضا… علیرضا…
اینقدر شهوتم بالا رفته بود که اصلاً نتونستم خودم رو کنترل کنم. سرم رو چرخوندم و سریع لباش رو توی دهنم گرفتم. لباش رو مک میزدم و تمام سعیم رو میکردم که زبونش رو توی دهنم بگیرم!
نذاشت…
از روم بلند شد و ولم کرد. به پشتی تخت تکیه داد و پاهاش رو باز کرد.
-بیا اینجا پسرم. بیا تو بغلم بشین.

اصلاً تازه هوا داشت وارد ریه هام میشد! مغزم کار نمیکرد! به سمتش نگاه کردم، با دستای باز شده منتظرم بود.
خب!
ببین تو نذاشتی من زبونت رو توی دهنم بگیرم، اونم وقتی انقدر احتیاج داشتم! خب حالا منم توی بغل تو نمیام! تو همین فکر بودم که یهو دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، بابا من میخوام خیر سرم تو بغل تو نیام که تلافی کنم! خب چرا نمیذاری؟!
سرم روی قفسه سینه داغش بود، همون بو… همون خاطره از دل اون شب بیدار شد… صدای هومن توی گوشم پیچید:" باراد دیگه هرگز به تو آسیب نمیزنه چون تو کلید ایده پردازیشی…"
باراد…
واقعاً چه حالی میشی اگر بفهمی، این لحظه که اینجوری من رو توی بغلت گرفتی و سرم رو روی قفسه سینت گذاشتی، این صدای هومنه که آنچنان خیالم رو راحت میکنه که میتونم از بدنت لذت ببرم؟
دستم رو روی قفسه سینش گذاشتم. دستم رو توی دستش گرفت.

-عزیزم علیرضا به استودیو من خوش اومدی.
+هووم.

سرش رو بین موهام کرد و نفس عمیقی کشید. تو فکر این بودم که اصلاً این کارش رو درک نمیکنم که کف سرم رو بوسید. خب این یکی رو اصلاً نمیفهمم!
-بلند شو پسرم. بلند شو لبای خوشگلت رو دور کیرم کیپ کن.
+من ساک زدن بلد نیستم.
-میدونم!
+اگه میدونی چرا میخوای برات ساک بزنم؟
لبخند زد: دلایل زیادی داره. اول اینکه حتی از فکر اینکه لبای تو دور کیرم کیپ بشه حشرم میره روی 100! دوم اینکه نگاه کردن به صورتت وقتی داری تلاش میکنی کیر من رو ساک بزنی برام خوشاینده و دلیل سوم و مهم ترش اینه که بالاخره باید یاد بگیری!
+چرا باید یاد بگیرم کیرت رو ساک بزنم؟
با صدای بلند خندید: چون من بارادم عزیزم! باراد! اینو یادت نره! الان هم بلند شو بین پاهام بشین. نگران ساک زدن هم نباش، خودم یادت میدم! زانیار نمونه کارمه! خودم یادش دادم!

سرم رو پایین انداختم. که اینطور! دیروز برای اولین بار، با من سکس کرده و الانم اومده درس ساک زدن بده؟
باشه!
ساک زدنی نشونت بدم که تو تاریخ این استودیو بنویسن!
از توی بغلش خودم رو بیرون کشیدم و بین پاهاش نشستم. همچنان به تاج تخت تکیه داد بود. دستاش رو پشت سرش گذاشته بود و داشت با نهایت رضایت به من نگاه میکرد. نگاهی به بدنش انداختم. سفید، سرحال، ورزیده و عضله ای! خط عضلات روناش رو نگاه کن! لعنتی عجب پاهایی داره! من همیشه توی باشگاه از زیر تمرینات پا در میرم! یهو توی صورتم بشکن زد.

-عزیزم اگه دلت میخواد میتونم بلند شم برات بچرخم که بهتر دید بزنی!
+هان؟
-نگاهت روی رون هام موند. از خط رون هام خوشت میاد یا از خودشون؟
+چـ…چی؟
مکث کرد و لبخند زد و با سرخوشی زیادی گفت: خب! که اینطور…

تکیه اش رو از تخت برداشت، بهم نگاه کرد و از تخت پایین رفت و ایستاد و در اتاق رو بست. بعد پرده و یالانش رو کامل کشید، اتاق کاملاً تاریک شد و تنها روشنایی اتاق فقط نور تقریبا خفه ای بود که از پشت یالان ضخیم پرده خودش رو به زور مهمون اتاق کرده بود. دوباره روی تخت نشست و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. دستاش رو دورم حلقه کرد و من رو توی بغلش نگه داشت. در گوشم گفت:
-پس از رونام خوشت میاد.
+نه نمیاد.

با صدای بلند خندید. همونطور که به صورت نشسته، توی بغل هم بودیم، دستش رو پشت سرم گذاشت به صورتی که انگشتاش روی پیشونیم بود و کف دستش روی بالای سرم.
دست دیگش رو دور شونم حلقه کرده و نگهم داشته بود. مثل خون آشامی که بخواد گلوی قربانیش رو سوراخ کنه گلوم جلوش بود، روی گلوم رو زبون میزد و دندوناش رو روی شاهرگم فشار میداد. کیر سفتش به کیر من میخورد و زبونش… لعنتی زبونش چجوری تکون میخورد…

-میتونم ژل بریزم روی کیرت و بین رونام فشارش بدم… باور کن زور اینکه کیرت بین رون هام تلمبه بخوره رو دارم. (دستی که شونم رو گرفته بود رو برداشت و به کیرم رسوند و شروع به مالیدنش کرد) بعدش، همونطور که کیرت بین رونهای منه، روت خم میشم و سینه هات رو گاز میگیرم، اما گازهای کوچولو، با لبام…

نفس گرم باراد لاله گوشم رو نوازش میکرد. حالا با یه دستش پشت گردنم رو گرفته بود و با دست دیگش کیرم رو میمالید. حرفای سکسی ای که بهم میزد، قدرت تخیلم رو فعال کرده بود، تجسم میکردم! تمام کارهایی که میگفت رو داشتم تجسم میکردم…

-علیرضا…
دوباره نه تنها نفس گرمش رو حواله گوشم کرد، زبونش رو هم به لاله گوشم کشید، هنوز داشت کیرم رو میمالید.

-کیرت بین رونامه، نوک سینه هات بین لبام… به نظرت با دستام چیکار کنم هان؟
جوابی ندادم. لاله گوشم رو کامل توی دهنش گرفت، نفسم کاملاً رفت ته دلم!

-هان؟ به نظرت با دستام چیکار کنم؟
+نـ…نمیــ… دونم!
خندید و گفت: فرض کن به تاج تخت تکیه کردی. پاهات بازه. من روی پاهات میشینم، در ژل رو باز میکنم، یه کم میریزم لای رونام که کیرت راحت تر تکون بخوره، حالا رونام رو بیشتر به هم فشار میدم، کیرت بین رونام، بین عضلاتم، بین همون خط عضله هاییه که داشتی نگاهشون میکردی… حالا که دارم تلمبه میزنم، نوک کیرت از بین رونام بیرون میاد… نگهش میدارم، با انگشتام میمالمش… هووم؟ خوبه؟

کلاهک کیرم رو دورانی میمالید، بعد دست انداخت و تخمام رو توی دستش گرفت و میمالید.
یهو ولم کرد و صورتم رو گرفت، لبام رو محکم بوسید. درازم کرد، ژل برداشت و روی کیرم ریخت و بعدش روم خوابید، مثل حالتی که بخواد شنای سوئدی بره، پاهاش رو توی هم انداخت و کیرم رو بین روناش گرفت. دستاش دو طرف سرم ستون بودن، روناش رو به هم فشار داد، رونایی که کیر من بینشون بود… ناخواسته نفسم رو بیرون دادم و آه بلندی کشیدم. خندید، سرش رو پایین آورد و دوباره روی گلوم رو بوسید. خودش رو بالا و پایین میکرد و کیر من با هر بالا و پایین شدن باراد، بین روناش تلمبه میخورد… نفسم بالا نمیومد! از فاصله خیلی کم، توی تاریکی اتاق به چشماش خیره شده بودم. صورتش رو به صورتم میکشید، برق چشماش، حالت نگاهش، داغی بدنش، هرم نفساش، خیسی بین روناش و تاریکی اتاق حس عجیبی رو برام به وجود آورده بود.

-هان؟ چیه؟ چرا رنگت قرمز شده؟
+بارا…د! بسمه…
خندید: چرا وقتی بهت گفتم لباسات رو دربیار شورتت رو در نیاوردی؟
+غلـ…ط… کر…دم!
-خب نکن! ببین الان بهت میگم ساک بزن، چرا نمیزنی؟ (صداش رو آروم تر کرد) نکنه داری دوباره غلط اضافه میکنی؟
+آره… دارم… باراد من داشتم غلط اضافه… آخ! …اوه!.. میکردم!
-عه؟ ولت کنم چیکار میکنی؟
+ساک… سا…ک میزنم!
-چیو؟
+کیرت… آخ… باراد، اوه بسه… من کیرت رو… ساک میزنم!

متوقف شد. دستاش رو زیر گردنم چفت کرد و لب محکمی ازم گرفت و ولم کرد. از روم بلند شد و دوباره به تاج تخت تکیه داد و لبخند زد. چندتا نفس عمیق کشیدم تا تازه فهمیدم چی به چیه! به باراد نگاه کردم، لبخند پر از رضایتی روی لبش بود! با چشماش به کیرش اشاره کرد. بین پاهاش نشستم.

-برام قمبل کن. کونت رو بالا بده و روی کیرم خم شو.

خیلی خب! دهنت سرویسه! بلایی به سرت میارم که یادت نره!
با خنده داد زد: نقشه نکش!

ها؟ نکنه ذهنم رو خوند؟

+نقشه چی؟
-ای خدا!!
+هوم؟ باراد؟ نقشه چی؟
یهو تکیش رو از تخت برداشت و به سمتم خیز گرفت و گفت: اصلاً میگما، اگه ساک نمیزنی که بکنمت!

به طرفش رفتم، دوباره به تخت تکیه داد. بین پاهاش نشستم و کیرش رو با دستم گرفتم. خداوکیلی این دیگه خیلی کیره! زیادی بزرگه!
خب! شروع میکنم! چرا که نه!

با صدای بلند خندید و گفت: ای خدا!!
+چی شده؟
-بهت میگم نقشه نکش!
+من نقشه نمیکشم!
سرش رو تکون داد و با خنده بهم گفت: ابروت رو میندازی بالا و یه وری لبخند میزنی! این حالتت یعنی داری نقشه میکشی موذی بشی!
+نخیر. اصلاً اینطوری نیست!

کیرش رو توی دهنم کردم و دو تا مک محکم زدم. صدای آه باراد که دراومد، دندونام رو به کلاهکش کشیدم، آخ بلندی گفت و سرم رو محکم به عقب هول داد. بهش نگاه کردم، برای چند لحظه بدون هیچ حرفی داشتیم به هم نگاه میکردیم.

+خب من که گفتم بلد نیستم!

حرفی نزد، بعد از چند لحظه چشماش رو باریک کرد و بهم لبخند زد. والا چهرش حتی از وقتی که عصبانیه هم ترسناک تر شد!

-باشه عزیزم. سخت نمیگیریم. دهنت رو باز کن و کلاهکم رو توی دهنت بگیر. بالاتر نرو. کلاهکم رو توی دهنت نگه دار و مک بزن.
+باشه.
-علیرضا؟

بهش نگاه کردم، بهم لبخند زد و دوباره چشماش رو باریک کرد.
-عزیزم، خاطرت برام عزیزه ولی کاری نکن که بخوام تنبیهت کنم.
+تنبیه؟ مگه مدرسس باراد؟
خندید: چه جورم!

دوباره به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو باز کرد. هنوز داشتم بهش نگاه میکردم، با چشماش به کیرش اشاره کرد. تاریکی اتاق بدجور تحریکم کرده بود…
-یادت نره پسرم. فقط کلاهک رو توی دهنت بگیر و مک بزن.

باشه!
کلاهک رو توی دهنم گرفتم و دندونام رو دورش خفت کردم، فشار خیلی کمی دادم یهو داد زد: آخ! ولم کن!
ولش کردم. کیرش رو توی دستش گرفت، ابروهاش رو توی هم کشیده بود و چشمای بستش گواه میداد دردش اومده. ناخواسته لبخند زدم. آخیش! این دلم خنک شد! یهو چشماش رو باز کرد، سریع لبخند رو از روی لبم برداشتم. سرش رو تکون داد.

-میخندی؟
+به چی؟ نه! اصلاً!
سرش رو به نشونه “باشه” چند بار پشت سر هم تکون داد و گفت: علیرضا داگ استایل شو و بچرخ.
+چی؟
-مگه کری؟ گفتم داگ استایل شو و بچرخ.

کاری که گفته بود رو کردم، چنان روی کونم اسپنک کرد که بالا پریدم! داد زد: کی بهت اجازه داد پوزیشنت رو تغییر بدی؟ بهت گفتم داگ استایل!
بدجور عصبانی شده بود. دوباره داگی شدم، این دفعه اون یکی کونم رو اسپنک کرد. نه تنها خیلی دردم میومد، بلکه ناخواسته دوباره اون خاطره برام زنده شد… اون شب هم همینجوری اسپنکم کرد و بعد یهو کیرش رو توی سوراخم هول داد. دیروز وقتی میخواست باهام سکس کنه بهم گفت باید اون شب کذایی رو فراموش کنم… بهم گفت هیچ وقت دیگه اون شب تکرار نمیشه و حالا؟
تازه دیروز هومن به هوش اومده و باراد به من درس ساک زدن رو میخواد یاد بده و کاراش داره اون شب رو برام تداعی میکنه…

-حالا بچرخ. دوباره برام ساک بزن. کاری که گفتم رو بکن. فقط کلاهک رو مک بزن.

مرتب آب دهنم رو قورت میدادم که بغضم نترکه! چیکار کنم؟ همیشه همینطوری بودم! از بچگی!
همیشه اشکم دم مشکم بود! دوباره بین پاهاش نشستم و آروم کلاهم رو توی دهنم گرفتم. صدای آهش در اومد.

-آفرین پسرم. همینطوری فقط کلاهک رو مک بزن.

آفرین؟ برای اینکه دارم کیرت رو میخورم بهم آفرین میگی؟ اصلاً به جهنم، آب از سر که گذشت چه یک وجب چه ده وجب!
دندونای پایینم رو به زیر کلاهکش کشیدم و کمی فشار دادم. دوباره آخ کشداری گفت و تا خواست سرم رو به عقب هول بده، دستش رو پس زدم و خودم کیرش رو ول کردم و توی تخت نشستم. سرش رو پایین انداخته بود و کیرش رو گرفته بود و میمالید. دوباره با عصبانیت نگاهم کرد.

-بچرخ.
+نمیچرخم!
-علیرضا بهت گفتم بچرخ.
+اصلاً مگه زوره؟ من نمیخوام باهات سکس کنم!

پشتم رو بهش کردم و از روی تخت بلند شدم، یهو اتاق دور سرم چرخید و روی تخت پرت شدم.
-کره خر چموش من! درستت میکنم!

تاریکی اتاق و صدای باراد حس استرس بدی بهم میداد.
-داگ استایل شو.

راستش… خب… به شدت ترسیدم! کاری که گفت رو کردم و داگ استایل شدم. هیچ صدایی از باراد در نمیومد و همین، شرایط رو برام ترسناک تر کرده بود. منتظر شدم، نخیر! هیچ خبری نیست! آروم به عقب نگاه کردم و خوب… راستش عذاب وجدان گرفتم!
باراد پشت سرم ایستاده بود و کمربند شلوار من رو از روی چوب لباسی برداشته بود و توی دستش گرفته بود. چشماش رو بسته و صورتش رو به سمت چپ خم کرده بود. از ابروهای تو هم کشیدش معلوم بود داره فکر میکنه، نکنه… نکنه بین زدن و نزدن من گیر کرده…؟
از روی تخت بلند شدم. چشماش رو باز کرد و بهم نگاه انداخت. چند لحظه بهش نگاه کردم، چرا دارم شرایط رو برای خودم سخت میکنم؟ چرا باید تنش بیشتری بین خودم و باراد به وجود بیارم اونم وقتی اول و آخرش حرف اونه که به کرسی میشینه؟
بدون هیچ حرفی به هم زل زده بودیم. روبروی من ایستاده بود، با بدن ورزیده و قدی که از من بلندتره، با کمربندی که توی دستشه و تاریکی اتاقی که به طرز عجیبی ابهتش رو بیشتر کرده…
به طرفش رفتم و جلوش زانو زدم، کیرش رو توی دهنم گرفتم، همونطور که میخواست، فقط کلاهک رو توی دهنم گرفتم و شروع به مک زدن کردم. سعی میکردم مک های محکمی به کیرش بزنم، چیزی کنارم زمین افتاد.
کمربند…
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم، لبخند روی لبش بود.

تقریباً هر روز باراد سروقتم میومد. اصلاً نمیذاشت به کارام برسم! بعضی مواقع حریفش میشدم، البته بهتره بگم “میذاشت” حس کنم که حریفش شدم! این جور مواقع تا میتونست بهم ور میرفت، ولی وقتی برای سکس بهونه می آوردم بهم میخندید، دستش رو توی موهام میکرد و همشونو به هم میریخت، بعدم بغلم میکرد و میرفت و تا چند ساعت کاریم نداشت.
یه بار که از حموم اومده بودم داشتم موهام رو سشوار میکردم که باراد وارد اتاقم شد.
-عافیت باشه پسرم.
+ممنونم.
-اتفاقاً منم تازه همین الان حموم بودم.
+خب… آآآمم… عافیت باشه.
-مرسی عزیزم! مرسی!

روی تخت نشست، به تاج تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد.
-علیرضا، تو میدونی که من عاشق پاهاتم. آره؟
+بله.
-دلم میخواد حس تو رو تجربه کنم.
+یعنی چی؟
-وقتی انگشتات رو میخورم، وقتی قوس صاف و نرم پاهات رو میبوسم… اون لحظات همیشه چشمات رو میبندی و نفس هات به هم میریزن. چرا؟

خب چون خبر مرگم تا حد انفجار، تحریک میشم!
+خب… خب… باراد… اون کارای تو… منو یه کم تحریک میکنه.

با صدای بلند زیر خنده زد.
-یه کم؟ کره خر تو به نفس نفس زدن میفتی و بعدم درجا شق میکنی!

سرم رو پایین انداختم. حالا خوبه خودشم پسره! بابا اختیار این کیر وامونده که دست خود آدم نیست!
+خب حالا میخوای چیکار کنم؟
-خب… پاهای من رو دوست داری؟
+مگه چاره ای هم دارم؟
-تو دوباره شجاع شدی کره خر؟

سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم. به طرفم اومد و صورتم رو بوسید. سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. چشمای آبیش، لبخند روی صورتش…
-میدونم که رونام رو دوست داری. میخوام از انگشتای پاهام شروع کنی و بالا بیای… لیس بزن، مک بزن و وقتی بهت گفتم میتونی بیای بالاتر بیا بالاتر. تا قبل از اون اجازه نداری.
+هووم.
-هووم چیه؟ وقتی باهات حرف میزنم درست جوابم رو بده.
+باشه.

از روی تخت بلند شد و دستم رو گرفت. لباس های خودم و خودش رو درآورد و محکم بغلم کرد. بدنش داغ بود، مثل همیشه!
کف سرم رو بوسید و دوباره نشست و به تخت تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد.
-بیا اینجا.
روی تخت نشستم و گفتم: خب حالا چیکار کنم؟
-پام رو ببوس.

پاش رو بالا آوردم. داد زد: نه!
+ها؟ چی شده؟
-خم شو، قمبل کن. کونت رو بالا بده و همزمان سرت رو به انگشتام نزدیک کن.
+باراد مگه من بردتم؟
چشماش برق زد: به اونم میرسیم.
کاری که خواسته بود رو کردم. روی پاهاش خم شدم و به شست پاش یه بوس کوچیک زدم.
-خوبه، حالا دونه دونه توی دهنت بگیرشون و زبونت رو بهشون بکش.

انگشتای پاهاش رو توی دهنم گرفتم و آروم مک زدم. پاهاش هیچ بوی بدی نداشت، شاید چون تازه از حموم دراومده بود.
-کف پاهام رو ببوس.

سرم رو بالا آوردم. حس تحقیر داشتم.
+باراد؟ من تا کی باید این تحقیر رو ادامه بدم؟
لبخند زد: تا سی سال آینده عزیزم.

سرم رو پایین انداختم.
-اما الآن تا وقتی باید ادامه بدی که باراد خان بیدار بشه و توی چشمات نگاه کنه.

به کیرش نگاه کردم. نیمه خواب بود. بیدار بودنش یه دردسره، خواب بودنش یه دردسر دیگه!
-سخت نگیر. دوباره از اول.
+چی؟
-کارت رو خوب انجام ندادی! دوباره انگشتام رو ببوس، بعد کف پام رو لیس بزن و بعد دوباره انگشتام رو ببوس و مک بزن. فعلاً نمیخوام بالاتر بیای.
+باراد این کارت محترمانه نیست.

یه جوری زیر خنده زد که یه لحظه ترسیدم! تکیش رو از تخت برداشت و همونجوری که می خندید من رو به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد. گوشم رو گاز محکمی گرفت تا داد زدم، ولم کرد و لبام رو بین لباش کشید. یه جوری لبام رو میخورد که انگار سالهاست من رو ندیده و تازه فهمیده میتونه لبام رو ببوسه! بعد از چند لحظه لبام رو ول کرد و محکم چشمم رو بوسید.

-آخ عزیزم! آخ عزیزم… آخ، آخ، آخ…!
+باراد چته؟
-قربون این استدلال های کره خر وار تو من بشم! (اَدام رو در آوردم) باراد؟ این کارت محترمانه نیست! ( و بعد دوباره خندید)
-آخ علیرضا… تو تا حالا کجا بودی؟ کره خر من، قربون این خنگولیات بشم!
+من نه کره خرم، نه خنگ!

خندش شدیدتر شد! هولم داد و روم دراز کشید، دستاش رو زیر گردنم چفت کرد و دوباره لب محکمی ازم گرفت. بعد از چند لحظه، لبام رو ول کرد و به چشمام زل زد. با شست هاش شقیقه هام رو ماساژ میداد و با لبخند توی صورتم نگاه میکرد.

+منو مسخره نکن!

دوباره خندید! سرش رو تکون داد، بعد یه لب کوتاه ازم گرفت و از روم بلند شد.

-بدو علی! اگه دلت میخواد بکنمت بدو!
+دلم نمیخواد!
-خواهیم دید.

و با چشماش به پاهاش اشاره کرد. کاری که میخواست رو کردم. انگشتاش رو توی دهنم گرفتم مک میزدم، لیس میزدم، با زبونم با کف قوس پاش ور میرفتم. یه لحظه سرم رو بالا آوردم ببینم در چه حاله که باهاش چشم تو چشم شدم. چشماش حالت خماری به خودشون گرفته بودن و لبخند پر از رضایتی روی لباش بود.
-آفرین عزیزم! حالا بیا بالاتر. بعدم از ماهیچه پاهام تا کف پاهام پایین برو و اینکه حواست باشه! من دو تا پا دارم!

بدون هیچ حرف یا مقاومتی کاری که میخواست رو کردم. مقاومت چه فایده داره وقتی تهش کتکه و بعدش به کرسی نشستن حرف باراد؟
با نوک زبونم از انگشتای پاهاش لیس زدم و بالا رفتم. مچ پاهاش، ماهیچه هاش…

-وقتی یکی از پاهام رو داری لیس میزنی با دستت اون یکی رو ماساژ بده.
تا دستم رو روی ماهیچه اون یکی پاش گذاشتم زمزمه کرد:
-چرا به چشمام نگاه نمیکنی؟

بهش نگاه کردم، همچنان داشتم پاهاش رو لیس میزدم. راستش… نگاهم روی کیر شق شدش موند… نگاهی که از چشم باراد دور نموند…
کیرش رو با دستش گرفت و تکون داد و خندید: هنوز مونده تا برات سفت سفت بشه، (به طرفم خم شد و سرم رو بالا آورد و توی گوشم زمزمه کرد: ) اون موقع رگاش بهتر بیرون میزنه، بعد تو رو میشکافه و میاد تو!

دستش رو زیر گلوم کشید، گردنم رو چرخوند و لیس محکمی به گوشم زد. دوباره تکیه داد.
-بیا… بیا نوبت بازی با رونامه. خط عضلم رو دوست داری؟ لیسش بزن، تا کشاله برو. فعلاً به باراد خان کاری نداشته باش، بذار داره کش و قوس در میکنه! (و خندید)

به سمت روناش رفتم. تا لیس زدم گفت: نه. یه فکر بهتر دارم.

سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
-روی پام دراز بکش. وزنت رو روی پام بنداز، دلم میخواد وقتی داری رونم رو لیس میزنی با انگشتای پاهام با کیرت بازی کنم. فعلاً با همین پای راستم شروع میکنیم.

از بین پاهاش بلند شدم و روی پای راستش خوابیدم. هر کدوم از پاهام یه طرف پای راستش بود. انگشتای پاهاش به کیرم کشیده میشد. زبونم رو روی خط عضلات پاهاش میکشیدم و میمالیدمشون. یه لحظه به کیرش نگاه انداختم، پیش آبش اومده بود و حسابی شق شده بود.

یهو صدا زد: بسه. ساک بزن.
+پس اون یکی پات چی؟
بهم نگاه کرد و لبخند زد: آفرین! خیلی آفرین علیرضا! (بعد خندید) نمیخواد. برام ساک بزن و تو چشمام نگاه کن.
از روی پاش بلند شدم. بغضم رو قورت دادم. مهم نیست… اگر من این کارا رو نمیکردم الآن ساغر جای من بین پاهاش باراد نشسته بود. ساغر دووم نمی آورد… خصوصاً اینکه باراد بهم گفت فقط اون نیست که داماده… فرهود و زانیار هم هستن… باشه… من کیر باراد رو ساک میزنم عوضش ساغر مثل یه هرزه بین این سه تا دست به دست نشد…
ته کیر باراد رو با دستم گرفتم، دوباره بغضم رو قورت دادم، باراد دستم رو گرفت و من توی بغلش کشید.

-چیه؟ چرا بغض کردی؟
+ولم کن برات ساک بزنم.

سرم رو بالا آورد و به چشمام نگاه کرد. مرتب آب دهنم رو قورت میدادم.
-عزیز دلم… چرا انقدر دنبال ناراحت بودنی؟ مگه من تا حالا کیر تو رو ساک نزدم؟ (چشمم رو بوسید) هووم؟
+چرا زدی. ولم کن تا منم برای تو رو ساک بزنم.
-میزنی! فعلا لبای خوشمزت رو رد کن بیاد!

بازوهاش رو دور گردنم انداخت و لباش رو روی لبام گذاشت و نرم و آروم شروع به بوسیدنم کرد. زبونم رو توی دهنش گرفت، حتی یه مک آروم هم نزد، فقط با زبونش با زبونم بازی میکرد، مرتب از زبونم جدا میشد و یه بوس آروم روی لبم میزد و دوباره زبونم رو توی دهنش میگرفت.
نمیدونم چه مرگم شد! به طرز عجیبی از نرم بوسیدن باراد لذت میبردم و استرسم هر لحظه کمتر و کمتر میشد.
لبام رو ول کرد و به صورتم نگاه انداخت. دستش رو روی صورتم کشید و آروم گفت: دیگه نبینم مژه هات خیس بشن!

سرم رو تکون دادم. نمیدونم چرا انقدر آروم شدم. فقط به خاطر 4 تا بوس؟ از بین بازوهاش بیرون اومدم. حداقل یه چیزی رو میدونم… باراد هرگز ساغر رو اینطوری نمیبوسید…
بین پاهاش نشستم و همونطور که میخواست کونم رو بالا دادم و کلاهک کیرش رو توی دهنم گرفتم. آه بلندی کشید.

-تخمام… علیرضا تخمام رو بمال. هر وقت برام ساک میزنی یادت باشه باید تخمام رو بمالی و توی چشمام نگاه کنی!

زیر تخماش رو گرفتم و آروم شروع به مالیدنشون کردم. به چشماش نگاه کردم، بهم لبخند زد و دستش رو زیر چونم گذاشت و خیلی آروم فشار داد.
-یه کم اینو ببند، خیلی کم، اینجوری دهنت بیشتر دور کیرم چفت میشه. (چند لحظه مکث کرد) اووه… عالیه… حالا یکم محکم تر توی دهنت بکشش، مک های محکم بزن، زبونت رو توی دهنت پهن کن، اینجوری هم روی دندونات میاد و هم به زیر کیر من کشیده میشه.

هر کاری که میگفت رو کردم. تا نصفه کیرش تو دهنم بود. بهش نگاه میکردم. حشر خالص! حالت خماری چشماش بیشتر شده بود و نفس نفس میزد.

-آفرین پسرم… اوه… محکم تر… (مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت) حالا برای اینکه فکت درد نگیره کیرم رو ول کن، به فکت استراحت بده و تخمام رو لیس بزن. چند دقیقه که گذشت دوباره کیرم رو ساک بزن.

کیرش رو ول کردم و تخماش رو لیس زدم. حال خودمم به طرز عجیبی به هم ریخته بود. بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم، دستم رو به رونای باراد کشیدم، با حرکت آرومی روناش رو به هم نزدیک کرد، رونای عضله ای محکمش رو… تخماش رو ول کردم و شروع به لیسیدن رونش کردم. چقدر روناش داغه، چقدر سفته… خط عضلاتش… چشمام رو بستم، بدون اینکه خودم بدونم چیکار میکنم، تیکه به تیکش رو توی دهنم میگرفتم و مک آرومی میزدم. یه لحظه از رونش جدا شدم تا نفس تازه کنم، به سمت صورت باراد نگاه کردم. با نگاه رضایتمندانه ای بهم خیره شده بود…
دوباره باراد برنده شد…

باراد هر بار یه مدل جدید با من سکس میکرد. مهارتش توی سکس به طرز عجیبی بالا بود. یه بارش که خیلی برام خاصه رو هرگز فراموش نمیکنم. میگم برام خاصه چون… به طرز عجیبی به آغوش بعدش نیاز داشتم، نیازی که باراد بی جواب نذاشت…

قضیه از این قرار بود که من توی سالن سوئیت نشسته بودم و داشتم توی گوشیم توی اینستاگرام میچرخیدم. خسته شده بودم. همش درس! گفتم یه استراحتی بکنم و داشتم توی اینستاگرام چرخ میزدم. توی نوتیفیکیشن هام هر روز تعداد کسایی که فالوم میکردن بالا و بالاتر می رفت. خب صفحه باراد و فرهود و زانیار، مدام از صفحه من پست استوری میکردن. باراد میگفت باید پیجم رو بالا بیارن چون میخوان برام تبلیغات بگیرن. میون اونایی که فالوم کرده بودن اسم و صفحه کسی رو دیدم که به شدت من رو به دوران خوش و خرم دبیرستان پرت کرد. همون دوره ای که توی خونه داشتم پادشاهی میکردم! نه خبری از ورشکستگی بابام بود و نه خبری از اتفاقات بعدش!
به اسم و آیدیش نگاه کردم… هلیا شعبانی…
دوست دختر اون موقعام…
یهو صدای پای باراد رو شنیدم. داشت از پله ها پایین میمومد، گوشی رو به یه طرف دیگه پرت کردم و به سمت کتاب و خودکارام شیرجه زدم!
دیدن پیج هلیا یه حس نوستالژیک عجیبی رو در من بیدار کرده بود. باراد از در که داخل اومد، سرم رو بالا آوردم.
-چطوری پسرم؟
+خوبم، درس دارم!

اومد و کنارم نشست.
-خب به نظرم برای کمرت زیاد خوب نیست که همیشه روی زمین بشینی و روی کتابات خم بشی! حالا اگه میخوای میز رو یه امتحانی بکن.
+همینجوری راحتم. ممنون.

سرم رو پایین انداختم و خودم رو مشغول درس خوندن نشون دادم، ظرف کوچیکی توی جیبش بود، درش آورد و روی میز گذاشت و دوباره دستش رو توی موهام کرد و من رو توی بغلش کشید و محکم صورتم رو بوسید.

+باراد؟ درس دارم!
با خنده گفت: ای خدا… ای خدا!!
+چیه؟
-من قربون تو و اون پیشونی عرق کردت برم که همیشه لو میده داری دروغ میگی!
+دروغ نمیگم! درس دارم!
-بیا بغلم کره خر!

بدون اینکه منتظر جواب من بشه، محکم من رو توی بغلش کشید و مرتب گردنم رو میبوسید. کم کم هولم داد و کامل روم خوابید، بازوی یکی از دستاش رو انداخته بود پشت گردنم و با اون یکی دستش پشت سرم رو گرفته بود. زبونش توی دهنم حرکت میکرد و به زبونم کشیده میشد. بعد از چند لحظه، لب گرفتن رو متوقف کرد، لبخند زد و به چشمام خیره شد.

-تو پسر منی؟
+هووم!
دستش رو روی مژه هام کشید و گفت: یه روزی خودم مژه هات رو میخورم!

چشمم رو بوسید و بلند شد.
-پاشو روبه روم بایست.
+باراد درس دارم!
-پس زود باش که به دَرست هم برسی!

بلند شدم و ایستادم. روی زمین نشسته بود، دستاش رو پشت سرش ستون کرده و پاهاش رو دراز کرده بود و به من خیره شده بود.
+خب چیکار کنم؟
خندید: تو مال خودمی! (مکث کرد و با لبخند سرش رو تکون داد) دکمه هات رو باز کن. آروم!

سرم رو پایین انداختم. ولش کن… دلم که کتک نمیخواد!
آروم دستم رو به سمت پیراهنم بردم و دکمه هام رو باز کردم. باید حواسم باشه از این به بعد تیشرت بپوشم!
پیراهنم رو درآوردم و با نهایت حوصله شروع به تا زدنش کردم! البته نه که از سر مرتب بودنم باشه، هدفم وقت کشتن بود که خب طبق معمول محاسباتم غلط از آب دراومد! چرا؟ چون به طرف باراد برگشتم و بهش نگاه کردم، لبخند و حالت صورتش گواه رضایت کاملش از عملکرد من بود!

+خب؟
-شورت و شلوارت رو دربیار. همین آرامشت رو هم حفظ کنی ازت ممنون تر هم میشم!

بفرما! نگفتم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم کاری که گفته بود رو کردم، البته شلوارم رو تا نکردم! چون هنوزم خبر مرگم خجالت میکشم! نمیتونم کامل جلوی باراد لخت بایستم! باید دستام رو روی این کیر وامونده که داره بیدار میشه بذارم! دستی از پشت روی شکمم نشست، باراد بود! کی بلند شد؟

-ششش… آروم پسرم! نبینم اضطراب داری! بار اولمون که نیست!

نه نیست… هومن هنوز توی این خونه روی تخت خوابیده، من نگران وضعشم و هر روز دارم با تو سکس میکنم…!
دستاش رو از روی شکمم به روی سینم کشید، کامل از پشت بهم چسبید، یکی از دستاش رو روی شکمم میکشید و با اون یکی دستش کیرم رو گرفته بود و میمالید و همزمان گردنم رو میبوسید. حالم به هم ریخت! در گوشم زمزمه کرد: چرا؟ چرا انقدر نرمی؟ آخه کیر که تا این حد نباید دیگه نرم باشه!

خندم گرفت! والا اختیار من دست این واموندس نه اختیار این، دست من! این یه حکومت خودمختاره که عملکردش به خودش مربوطه نه به من!

-چیه کره خر؟ آب دهنتو قورت میدی؟ نفسات تند شده!
+من… باراد…
-درس داری؟ دوباره اینو میخوای بگی؟

گوشم رو بوسید و ولم کرد و دستم رو کشید، ظرف کوچیکی که همراهش آورده بود رو از روی میز برداشت و به طرف اتاق رفت.
-میخوام ماساژت بدم. پس آروم باش. روی تخت دراز بکش.

روی تخت دراز کشیدم ولی دستام همچنان روی کیرم بود! فکر میکردم مجبورم کنه که دستام رو بردارم ولی گذاشت به حال خودم باشم!
پیراهنش رو از تنش درآورد. نگاهم روی بدن عضله ای سفیدش موند… روی قفسه سینش…
در ظرف رو باز کرد، انگشتاش رو توی ظرف میبرد و بالا می آورد، صدای چکیدن روغن از بین انگشتاش میومد… بالای سرم ایستاد و روغن بین انگشتاش رو روی بدنم چکوند، روی شکم و سینم.
دستاش رو به هم مالید و کف دستاش رو از پایین شکم تا ترقوم میکشید، بوی روغن و بوی قفسه سینش تو مشامم پیچید، ناخواسته چشمام رو بستم… کیر واموندم هر لحظه بیشتر شق میشد و من تلاش میکردم قایمش کنم!
دستاش به بالای شونه هام که میرسید، ماساژ دلچسبی روی شونه هام میداد، بعد دستش رو به بازوهام میکشید و دوباره از پایین شکمم شروع میکرد و بالا میومد.
بعد از چند بار که این کار رو کرد، کف دستاش رو روی قفسه سینم گذاشت، انگشتاش رو جمع میکرد و انقدر این کار رو آروم انجام میداد که حس خوش کشیده شدن ناخن هاش رو پوستم من رو دیوونه کرد! باهام حرف نمیزد، من رو نمیبوسید… بهم نمیگفت کره خر… چیزهایی که لازم داشتم بشنوم و حس کنم!
دوباره شونه هام رو ماساژ داد، کیرم اینقدر سفت شده بود که خودم دلم میخواست برای خودم جق بزنم! مرتب آب دهنم رو قورت میدادم و زبونم رو روی لبام میکشیدم، نمیدونم چرا انقدر لبام خشک شده بود!
لامصب هیچ کاری به کیرم نداشت! فقط ماساژ میداد، شونه هام، پهلوهام، شکمم…
به معنای واقعی کلمه داشتم دیوونه میشدم!
دوباره پهلوهام رو ماساژ داد و انگشتای شستش رو به سر لگنم می کشید. ماساژ، ماساژ… و باز هم ماساژ!
بالاخره دست از سر بالاتنه من برداشت و سراغ پاهام رفت. تا ازم جدا شد، برای یک لحظه چشمام رو باز کردم، دیدم دوباره ظرف روغن رو برداشته و داره انگشتاش رو روغنی میکنه، چشمام رو بستم، قطرات روغن روی پوست پاهام نشست، بعضیشون همونجور میموندند و بعضی هاشون سُر می خوردن و پایین میومدن…
دستاش روی پاهام نشست، رونام رو میمالید، کشاله رونام، زانوهام، ماهیچه پاهام و به انگشتای پاهام که می رسید، دونه دونه جداگانه ماساژ میداد، کف پاهام رو فشار میداد و … .
دستاش رو از بدنم جدا کرد. برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد، چشمام رو باز کردم، دیدم داره بهم نگاه میکنه و لبخند روی لبشه، دستش رو دوباره روی رونم گذاشت، آروم به کشاله رسوند و بالا اومد.
نوک انگشتاش رو به زیر تخمام کشید و …
خب… دوباره باراد برنده شد…
چون… خودم دستام رو از روی کیرم برداشتم!
لبخندش پهن تر شد، زیر تخمام رو نوازش میکرد و توی چشمام زل زده بود…
روی آرنج دستام بلند شدم و دستم رو به شلوارش رسوندم و به سمت خودم کشیدمش، بدون هیچ حرفی همچنان داشت زیر تخمام رو میمالید، شلوارش رو پایین کشیدم، کیر صورتی کلفت شق شدش بیرون افتاد. توی دستم گرفتمش، حالا من کیر اون رو میمالیدم و اون کیر من رو…
بعد از چند لحظه کیرم رو ول کرد و یک قدم به عقب برداشت. توی تخت نشستم و بهش نگاه کردم. به قد بلند و چشمای آبیش… بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنه، خیلی واضح میدونستم باید چیکار کنم!
از توی تخت بلند شدم و به طرفش رفتم. خیلی دلم میخواست سرم رو روی قفسه سینش بذارم! دستام رو دورش حلقه کردم و دقیقا کاری که میخواستم رو کردم! سرم تا لبش بود، سرش رو پایین آورد و گردنم رو بوسید، دستاش رو روی کونام گذاشت و به خودش فشار داد. کیرامون به هم مالیده شد و راستش… خب… خیلی حس خوبی بود!
ازش جدا شدم. دستام رو از شکمش تا قفسه سینش کشیدم! عین کاری که اون با من کرده بود! نفسش رو بیرون داد و کیرم رو توی دستش گرفت و شروع به مالیدن کرد. بدون اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، به سمتش خم شدم و روی قفسه سینش یه بوس زدم! “هوم” یواشی گفت و لبخند زد.
من کیرش رو میمالیدم و اونم کیر من رو… کیرش داغ بود، رگاش بیرون زده بود و کلفتیش حشرم رو بالاتر میبرد. دست دیگش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. حالا توی چشمای هم نگاه میکردیم و کیر همدیگه رو میمالیدیم.
روی تخت هولم داد و بهم فهموند از پهلو روی شکم بخوابم و کامل به شکم نباشم. کونام رو میمالید و هر از گاهی خم میشد و میبوسید. بدنم شل شده بود! ظرف روغن رو دوباره برداشت و دو تا انگشتاش رو توی روغن کرد و به سوراخم مالید و بعد آروم آروم سعی کرد داخلم کنه. خودم رو شل کردم، راستش دلم میخواست!
انگشتاش رو توی سوراخم آروم آروم عقب و جلو میکرد. بعد از چند لحظه انگشتاش رو بیرون کشید، در کشو رو باز کرد و کاندوم برداشت. سر کیرش که روی سوراخم نشست نفسم بند اومد ولی نه از ترس، از حشر بالایی که داشت دیوونم میکرد! آروم سرش رو هول داد داخل، آخم دراومد! خب آخه سر کیر باراد خیلی بزرگه و خب… من هنوزم دردم میاد! نگه داشت و دوباره کونم رو مالید و کم کم بقیه رو داخل داد. چون از پهلو خوابیده بودم، سخت میتونستم سرم رو به طرفش بچرخونم. با هر زحمتی بود بهش نگاه کردم، خندید و چونم رو نوازش کرد و نگه داشت. تلمبه اولی رو زد، چشمام رو بستم و آه بلندی کشیدم، خم شد و لبام رو بوسید، آروم و نرم…
از لبام جدا شد، چونم رو ول کرد و تلمبه ها رو پشت سر هم میزد ولی… خیلی آروم… خودش رو بهم نمیکوبید و اسپنکم نمیکرد، کارایی که فکر میکردم بکنه!
کیر داغ کلفتش توی من تکون میخورد، وقتی داخل میومد پر میشدم و وقتی بیرون می کشید، خالی! انقدر حرکاتش آروم بود که تمام بدنم در لذت عجیبی فرو رفته بود.
بعد از چند تا تلمبه ی آروم خیلی پر لذتی که بهم زد، ازم بیرون کشید و آروم روی کونم زد. بهم فهموند لبه تخت به پشت دراز بکشم و پاهام رو روی شونه هاش گذاشت. دوباره داخلم کرد، تلمبه هاش اینبار محکم تر شده بودن، ناخودآگاه دستم رو به کیرم رسوندم و برای خودم جق میزدم. دستش رو روی دستم گذاشت.
این یعنی نه! برای خودت نزن! حالا یا ارضات میکنم یا اجازه نمیدم ارضا بشی! دستم رو از روی کیرم برداشتم، همون دستم رو توی دستش گرفت و به طرف لبش برد. کف دستم رو بوسید و روی صورتش گذاشت، صورت صاف و نرم و البته داغش!
دستم رو ول کرد و زیر رونام رو گرفت، تلمبه هاش محکم و تند شده بودن، نزدیک اومدنش بود، تند و تندتر، آه هام بلند و بلند تر شدند و یهو باراد ازم بیرون کشید، کاندوم رو برداشت و کل آبش رو روی سینم خالی کرد. راستش نگاه کردن به اینکه چجوری آبش داره از توی سوراخ کیرش بیرون میاد و روی سینه من میریزه من رو تا حد ارضا برد!
بهش نگاه کردم، هنوز هیچ کلمه ای بین ما رد و بدل نشده بود!
روغن رو برداشت و روی کیرم ریخت، شروع به مالیدنم کرد، با یکی از دستاش تخمام رو میمالید و با اون یکی کیرم رو… وای… رو ابرا بودم، چشمام رو به کیرش انداختم، کیر صورتی خوشگلش و منظره پاشیده شدن آبش از سوراخ کیرش برام تداعی شد و همون لحظه ارضا شدم! آب خودم رو دیدم که از کیرم بیرون میومد و باراد که کیر من رو به سمت قفسه سینش گرفته بود!
آب من روی قفسه سینه باراد ریخت! از قصد کیرم رو به سمت قفسه سینش گرفت… میدونه من قفسه سینش رو دوست دارم… آب خودش رو روی قفسه سینه من ریخت و آب من… روی قفسه سینه خودشه…
ولم کرد و ازم جدا شد. دو قدم عقب رفت هنوز بهم نگاه میکرد، اصلاً به اینکه آب من رو سینشه توجه نمیکرد. از روی تخت بلند شدم و به سمتش خیز گرفتم، محکم به سینش خوردم و …
بغلش کردم…

این سکس یکی از به یادموندنی ترین سکس هاییه که با باراد داشتم. فقط خودم میدونم که چقدر به اینکه در اون لحظه باراد رو بغل کنم نیاز داشتم! باراد بازم هیچی نگفت و گذاشت بغلش کنم و تازه خودشم دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. حرف نزد، فقط توی موهام نفس کشید…

اوضاع بین من و باراد شاید زودتر رو به بهبودی میرفت؛ اگر فرهود نبود. به خاطر فرهود و مزاحمت ها و زورگویی هایی که میکرد فضا برام غیرقابل تحمل تر میشد. از اینکه من رو با هومن برای خودش شبیه سازی میکرد متنفر بودم. ساعتایی که باراد بیرون از استودیو بود، فرهود نمیذاشت پیش هومن بمونم. من رو توی سوئیتم نگه میداشت و مجبورم میکرد باهاش سکس کنم، هر بار مستم میکرد و اگر قبول نمیکردم باهاش سکس کنم، محکم توی تخمام میزد! میگفت خوب میدونه که نباید توی صورتم بزنه یا کبودم کنه پس بهترین جا، تخمامه! هر بار توی سرم و تخمام میزد و میگفت اگر باهاش سکس نکنم میره سراغ باراد و میگه مست کردم و زدمش! عوضی!
بالاخره حال هومن در اون حدی خوب شد که از استودیو رفت. تمام امیدم به هومن بود. به اینکه بهم قول داده بود کاری میکنه که باراد مجبور بشه قرارداد من رو باطل کنه. فکر میکردم اینجوری راحت میشم. خصوصاً بعد از اون کتکی که از باراد خورده بودم و تا ده روز بعدش بدنم همچنان درد میکرد مطمئن بودم که میخوام از پیش باراد برم. ازم عصبانی بود که چرا موضوع فیلمی که هومن از زانیار و فرهود داره رو زودتر بهش نگفته بودم.

بار آخری که فرهود سراغم اومد طبق معمول بهم مشروب داد و مجبورم کرد باهاش سکس کنم ولی به شدت عصبانی بود! نمیدونم چی شده بود ولی فقط به چینی یه چیزایی رو بلغور میکرد که اسم باراد و هومن رو توش میفهمیدم. وقتی توی من تلمبه میزد انقدر محکم خودش رو بهم میکوبید که سوزش خیلی بدی توی مقعدم داشتم. بیحال بودم و دلم به شدت برای هومن تنگ شده بود.
هومن باهام خیلی خوب رفتار می کرد، مهربون بود و انقدر مهربونیش قابل لمس بود که دلم میخواست هر ثانیه باهاش، یک ساعت بگذره… تو فکر هومن و خودم و پیانویی که نشده بود براش بزنم بودم که ناخواسته گریم گرفت.
گریه من فرهود رو بیشتر عصبانی کرد و محکم یکی تو صورتم زد. فحش میداد و میگفت چرا گریه میکنی و از گریه من متنفره و از این حرفا. بی پدر جوری انگشت شست پام که کبود بود رو فشار داد که تمام جوارحم با هم تیر کشید!
بالاخره ولم کرد و رفت. تونستم بخوابم…
نمیدونم چقدر بعدش بود ولی بوی ادکلن آشنایی توی مشامم پیچید.
باراد…
صداش رو میشنیدم ولی حال اینکه چشمام رو باز کنم نداشتم! باراد نمیدونست من صداش رو میشنوم. صدام میزد، به شدت صداش بغض کرده بود، صورتم رو نوازش میکرد و لبم رو میبوسید.
سوزش سوزن توی دستم باعث شد چشمام رو باز کنم، دکتر بود. بهم سِرم زده بود. تا دید چشمام رو باز کردم، دستش رو روی پیشونیم گذاشت و آروم گفت: پسر تو که باز داغونی!
چشمام رو بستم و خوابیدم. شنیدم که دکتر به باراد میگفت تا یک ماه نباید سکس مقعدی داشته باشم. دکتر که از اتاق بیرون رفت، بوی ادوکلن باراد از فضای نزدیک تری به مشامم رسید و بوسه ای روی پیشونیم نشست. صداش توی گوشم پیچید: علیرضا، کره خرم من همه چیز رو درست میکنم…

چند ساعت بعدش یکی وارد اتاقم شد، اول فکر کردم یاوریه، دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم و خودم رو به خواب زدم. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و چند دقیقه بعدش قدم های شخص دومی رو شنیدم که وارد اتاق شد و بعد صدای آشنا و شیرین هومن اومد.
هر دو با هم صحبت میکردند و متوجه شدم که اون شخص اولی که توی اتاقم اومده پدربزرگ باراده و لابه لای حرفاش این رو هم فهمیدم که باراد از حال رفته.
خب این برام تازه بود، خصوصاً اینکه پدربزرگ باراد نمیدونست من میشنوم و به هومن گفت “علیرضا برای باراد خیلی عزیزه”
خب بایدم باشم. اگر نباشم چجوری میخواد نقاشی بکشه؟
از میون صحبت های هومن و پدربزرگ باراد، چیزی رو فهمیدم که هنوزم به خاطرش ناراحتم…
باراد شاهد به قتل رسیدن پدر و مادرش بوده اونم وقتی که خیلی پسربچه کوچکی بوده… این شد که تازه من دلیل این همه خشونت باراد رو فهمیدم… باراد کلاً موجود خشنیه! تو همه چیش!
محبت کردنش، سکس کردنش، غذا خوردنش، تفریح کردنش!

مثلاً من قرار بود با هومن به اصفهان برم، آقا تشریف آورده فرهود رو به جای من فرستاده و من رو هم به زور با خودش داره میبره کجا؟ شمال!
تنها اتفاق خوب شمال وجود مینا بود. از این دختر خوشم میاد، بهش احساس محبت دارم. موهای بلند قشنگش من رو یاد هلیا میندازه. البته نه اینکه من عاشق هلیا باشم و هنوز بهش فکر کنم و اینا! نه!
هلیا من رو به دوره خوش نوجوانیم وصل میکنه… دوره گل و بلبل زندگی من! هلیا فقط یه نوستالژیه. همین.
مینا هم مثل هلیا موهای بلند و صافی داره. از موهاش خوشم میاد، دلیلشم گفتم!
توی شمال که بودیم دو تا اتفاق خیلی مهم افتاد که باعث شد بفهمم حس اصلیم به باراد چیه. یکیش این بود که من متوجه شده بودم که باراد قصد داره قلاده سگ های توی باغ رو وقتی هومن توی باغه باز بذاره تا اونا هومن رو تیکه پاره کنن. این رو از مکالمه خیلی آرومی که با باغبون داشت شنیدم.
فکر میکرد خوابم، داشت به باغبون می گفت در اون لحظه باید خودش کنار من و مینا باشه تا شاهد داشته باشه که اون قلاده ها رو باز نذاشته و در عوض وقتی باغبون این موضوع رو گردن میگیره خرج تحصیل پسرش توی دانشگاه رو میده.
به باراد گفتم که اگر این کار رو بکنه دیگه حتی نگاهش هم نمیکنم.
خب… باراد این کار رو نکرد، کوتاه اومد و این کوتاه اومدنش برای من این پیام رو داشت که حرفام براش مهمه…
دومین اتفاق مهمه هم صحبت کردن با هومن بود. آب پاکی رو روی دستم ریخت!
قضیه از این قراره که شب بود و من با هومن توی اتاقش بودم. تازه با اون فرهود ماهیتابه تفلون (اسم جدیدیه که برای فرهود انتخاب کردم، از بس نچسبه!) از اصفهان برگشته بود. آنقدر از دیدنش خوشحال شدم که هرچی ناراحتی داشتم فراموش کردم! بهم گفت باراد به فرهود زنگ زده و گفته بیان یه سر شمال و از اینجا همه با هم برگردیم. طرفای عصر باراد سراغم اومد و بعد که دهنم رو یه بار دیگه با سکس سرویس کرد بهم گفت شب حق ندارم پیش هومن بمونم و باید 11 تو اتاقش باشم.

روی تخت دراز کشیدم و هومن روی من خیمه زده بود و مدام با بوسه هاش من رو از حال بدم در می آورد. زیر گلوم رو میبوسید و بوسه هاش رو تا روی مثانم ادامه داد.
بین پاهام نشست، رون هام رو باز کردم، هومن… تنها کسی که هیچ وقت از لخت بودن جلوش خجالت نکشیدم! دستاش رو به رونام میکشید و با مهربونی بهم نگاه میکرد. لبخند روی صورتش آرامشی بهم میداد که واقعاً محتاجش بودم. دستام رو به سمتش دراز کردم، دلم می خواست ببوسمش… دستم رو گرفت و کامل روم خوابید، کیرش به کیرم خورد، چون پاهام دو طرفش بودند ، بهم خندید و لبام رو بین لباش گرفت و آروم بوسید، چشمام رو باز کردم، چشمای بسته و ابروهای مشکی کشیدش باعث شد دستم رو بالا بیارم و دو طرف صورتش رو بگیرم. چشماش رو باز کرد و از لبام جدا شد. توی صورتم گفت:
-مگه دکترت نگفته تا یک ماه نباید سکس داشته باشی؟
+چرا! گفته!
-خب پس فقط میتونیم با هم عشق بازی کنیم.
+باراد همچین نظری نداره!
-نگو که…
+چرا! بهم رحم نکرده! از موقعی که اومدیم شمال بالای ده بار باهام سکس کرده!
-برای بخیه ات بد نیست؟
+خوشبختانه باز نشده. باراد خیلی ژل میریزه و با انگشتاش اول بازم میکنه.
-خب من دلم نمیاد این کار رو بکنم!
+چرا؟
-همینجوریشم فشار روت هست. بزار یه شبم راحت باشی! یه شبم یه شبه! اصلاً ببینم، امروز باهات سکس کرده؟
+دو بار!
-اووه! چه خبره!!
+حریفش نمیشم که باهام سکس نکنه.
-اشکال نداره عوضش الآن پیش من راحتی!
+هومن… خب اونوقت من چجوری باید تو رو خوشحال کنم؟
خندید و از روی من پایین رفت: بایدی در کار نیست. علیرضا تو به خودی خود باعث خوشحالی منی! نکنه فکر کردی من یادم میره چطور به خاطر من با گالری قرارداد بستی؟
+مثل احمقا گول باراد رو خوردم.
-البته اون گولت زد ولی تو هم معرفت رو در حق من تموم کردی!

هومن به پهلو چرخید و دستش رو به صورتم کشید.

+عاشق چشمای مشکی قشنگتم.
خندید: خرتم!
+هومن خیلی دلم برات تنگ شده بود.
-منم همینطور عزیزم. رابطت با باراد چجوری پیش میره؟
+والا بد نیست. میگذره!
هومن ابروهاش رو بالا انداخت و با خنده داد زد: بد نیست؟
+خب… میگم… یعنی… خب… باراد هم به شیوه خودش میخواد محبت کنه.
هومن: علیرضا، تو دقیقاً داری از چه زاویه ای به باراد نگاه میکنی؟ بگو تا من بفهمم، چون الآن اصلاً برام واضح نیست.
+نمیدونم هومن. خب… آخه وقتی پدر و مادرش رو در اون حال دیده حتماً براش سخت بوده.
هومن: کی میگه نبوده؟
+خب همین دیگه!

هومن بهم لبخند زد و دستش رو روی بازوم گذاشت.
-علیرضا، عزیزم، اگر باراد بازم بخواد انگشتات رو بین گیره بذاره جلوش رو میگیری یا اجازه میدی؟

برق از سرم پرید! هومن از کجا فهمیده؟

+هومن… از کجا فهمیدی؟
خندید و محکم بغلم کرد: زانیار بهم گفت.
+زانیار؟ اون از کجا میدونه؟
-بهش گفتم میخوام برات یه کفش سوپرایزی بخرم. بهم گفت چرا حالا کفش؟ منم ماجرای انگشتات رو براش گفتم. اونم بهم گفت تجربه ای مشابه تو داشته، اونم وقتی تازه به گالری ملحق شده بوده.
+هومن… من… بهت دروغ گفتم.
خندید: آره! گفتی!
+ناراحت نیستی؟
-نه. درکت میکنم.
+یعنی چی؟
-برای اینکه میخواستی از باراد محافظت کنی راستش رو به من نگفتی! فکر میکردی من همینجوریشم با باراد میونه خرابی دارم! خواستی بدترش نکنی!
+خب… من…
-در حقیقت این کار رو کردی چون دوستش داری!

خودم رو ازش جدا کردم، شونه هاش رو گرفتم و روش خم شدم.
+هومن… من… من تو رو دوست دارم!

خندید و سرم رو به سمت لباش کشید. یه لب طولانی ازم گرفت و ولم کرد. هنوز داشت با مهربونی و لبخند نگاهم میکرد.
محکم بغلش کردم…

+هومن… تو همون پسر خوشتیپ رستورانی که به نوازندگی های من لایک می داد… من عاشقتم، به خدا هر کار بخوای میکنم!
-میخوام خوشحال باشی علیرضا.
+با تو خوشحالم!
-بله. ولی با باراد هم خوشحالی بدون اینکه خودت بدونی! حالا جواب سوالم رو بده. اگر باراد بازم بخواد انگشتات رو بین گیره بذاره جلوش رو میگیری یا اجازه میدی؟
+برام سخته که بذارم این کار رو دوباره باهام بکنه.
-حتی با اینکه اون بلا سر پدر و مادرش اومده؟
+چه ربطی داره؟

هومن با صدای بلند خندید.
-خب قربونت برم منم همینو میگم!

سرم رو پایین انداختم و خودم رو به هومن فشار دادم.

+باراد همیشه به من زور میگه، کتک میزنه، گاهی واقعا شکنجم میکنه ولی…
-عزیزم علیرضا، تو دنبال اینی که به خودت ثابت کنی کارهای باراد دلیل موجه دارن. خب ندارن عزیزم! منم کودکی خوبی نداشتم، هزاران نفر دیگه هم نداشتن! این دلیل این حجم از خشونت نیست. تو اصلاً با دنیای خشونت باراد سازگار نیستی!
+نمیدونم باید چیکار کنم هومن.
-من میدونم.
بهش نگاه کردم : چیکار کنم؟
-با باراد حرف بزن. تو عاشق باراد شدی!
داد زدم: نه!

هومن من رو از بغلش جدا کرد، چند لحظه با همون چشمای خیلی مهربونش بهم نگاه کرد و بعد آروم لبم رو بوسید.
-عزیزم اینکه تو عاشق باراد شدی هیچ ایرادی نداره. من تا هر وقت بخوای کنارتم. مگه تو با حضور زانیار مشکلی داشتی؟
+راستش چون میدونستم تو رو خوشحال میکنه صرفاً برام قابل تحمله.
-عزیز دلم… با باراد حرف بزن. تو با باراد خوشحالی با منم خوشحالی! من هیچ مشکلی ندارم، البته تا وقتی تو سالم باشی. علیرضا… عشق من… تو با دنیای خشن باراد نمیتونی کنار بیای چون خیلی لطیفی! باهاش حرف بزن و این موضوع رو براش روشن کن. بعید میدونم باراد این موضوع رو در نظر نگیره و براش مهم نباشه.
+آخه هومن… من یه قرارداد 30 ساله دارم و راستش میخوام به باراد اونقدر فشار بیارم که قراردادم رو کنسل کنه.
-که چی بشه؟ که از دوری باراد افسرده بشی؟
+هومن! اصلاً اینطوری نیست!
هومن خندید: عزیزم همینطوره! آدما رو حذف نکن، اصلاح کن! این بهترین راه حله!
+خب… خب یعنی قراردادم رو اصلاح کنم؟
-بله!
+چجوری؟
-باید باراد رو تحت فشار بذاری تا اون بند دخالت صد درصدی رو از قراردادت حذف کنه و شرط فسخ قرارداد هم دوطرفه بشه نه مثل الآن یکطرفه و به نفع گالری!

خب به این تا حالا فکر نکرده بودم! در حقیقت به اینکه باراد رو دوست دارم هم فکر نکرده بودم. هومن چرخید و من رو توی تخت خوابوند و روی من افتاد. زیر گلوم رو میبوسید و با آرامش پایین میرفت، حرکاتش آروم و با ریلکسی زیادی همراه بود.
-علیرضا؟ ببینم امروز که باراد باهات دو بار سکس کرده، ارضات هم کرده یا نه؟
+آره.
هومن سرش رو تکون داد و گفت: پس الآن ایشون (به کیرم زد) رو به حال خودش بذاریم!
خندیدم: حس میکنم برای اینکه تو باهام سکس نکنی امروز انقدر بهم فشار آورد.
-حست کاملاً درسته. چون من الآن اصلاً نمیخوام بهت فشار بیارم و باهات سکس کنم.
+هومن میخوای برات ساک بزنم تا بیای؟
-نه عزیزم.
+خب پس الآن چیکار کنیم؟
-علیرضا چه اتفاقی برای تو افتاده که فکر میکنی وقتی کنار منی باید حتماً با هم سکس کنیم؟
+خب… آخه از قبل اینکه تو بری اصفهان من پیشت بودم ولی اصلاً نشده باهات سکس کنم!
-خب میکنی! وقتی شرایط یه کم بهتر شد، سکس هم میکنیم. الآن همین که کنار همدیگه ایم خیلی خوبه.

هومن کنارم دراز کشید، بهش لبخند زدم و بغلش کردم.
+هومن میخوای چیکار کنی؟
-چی رو؟
+باراد. میدونم که در موردش داری کارایی میکنی. من چجوری میتونم بهت کمک کنم؟
-هیچ جوره. با توجه به احساس الآنت نسبت به باراد بهتره من و اون رو به هم بسپاری!
+بهم اعتماد نداری؟
-بیشتر از هرکسی در دنیا به تو اعتماد دارم.
+پس چرا نمیذاری بهت کمک کنم؟
-چون اینجوری بین من و باراد قرار میگیری. (هومن من رو بین بازوهاش فشار داد و گفت) بسه… هر کاری برام کردی بسه عزیزم. نوبت منه که کارات رو جبران کنم.
+میخوای چیکار کنی؟
-فرهود رو از جلوی پات برمیدارم. میدونم که اذیتت میکنه. تو هم یادت نره که باید حق فسخ قراردادت رو دو طرفه کنی و بند دخالت 100 درصدی باراد از زندگیت رو هم برداری.

باراد بهم گفته بود نمیتونم همه شب رو پیش هومن بمونم و باید ساعت 11 توی اتاقش باشم. بعد از یه بوس و بغل طولانی از هومن جدا شدم و به اتاق خودم رفتم. در رو بستم، لباسم رو عوض کردم، چراغ رو هم خاموش کردم و توی تخت دراز کشیدم. چراغ های بیرون ویلا روشن بود و نور کمی اتاق رو روشن کرده بود، چقدر رنگ نور هاش قشنگ بود… تلفیق قهوه ای و زرد خیلی کمرنگ…
هومن عزیزم…
بهم میگه عاشق باراد شدی… نمیدونم!
من کل زندگیم نمیدونستم دارم چیکار میکنم که حالا بدونم! دلم برای باراد میسوزه. از طرفی از تحکمی که باهام داره بیزارم. خب راستش… مواقعی هم هست که بدم نمیاد!
باراد…
چشمای آبی قشنگش توی ذهنم اومد. هومن راست میگه؟ باید شرط دخالت صد درصدی رو بردارم تا تضمینی باشه که باراد دیگه بهم زور نگه… ولی… خب اگر قراره پیش باراد بمونم، خب واقعاً نیازی به برداشتن اون شرط هست؟ اصلاً ببینم! باراد قبول میکنه؟
توی حالت خواب آرومی بودم. کمرم گرم شد و دستی از پشت اومد و از زیر پیراهنم روی شکمم رو نوازش کرد. چشمام رو باز نکردم. میدونم باراده… بوی ادوکلنش رو میشناسم. خودم رو به خواب زدم، محکم من رو به خودش فشار داد، “هووم” خفه ای به نشونه اینکه “داری از خواب بیدارم میکنی!” گفتم، بی حرکت موند. پشت گردنم رو بوسید و دیگه حرکتی نکرد. چند دقیقه که گذشت صدای نفس های آرومش اومد، خوابید؟
چشمام رو باز کردم، بازوی محکمش رو روی خودم حس میکردم. دلم میخواست نگاهش کنم. یه کم دیگه منتظر شدم تا خوابش سنگین بشه و بعدش دستش رو بالا گرفتم و چرخیدم. خواب بود و عجیب تر اینکه توی حالت خواب انقدر مظلوم بود! انگار نه انگار که این همون آدمیه که بارها من رو شکنجه کرده! نمیدونم چرا ولی… چقدر تلخه که میدونم چرا انقدر از خون و داد و بیداد لذت میبره. هومن میگه دلیل نمیشه هر کسی کودکی بدی داشته بخواد بقیه رو اذیت کنه و خوب… عقلم میگه که هومن راست هم میگه.
ولی…
چرا دلم برای باراد میسوزه؟
وای تکون خورد! سریع چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. دستش رو به صورتم کشید، خودش رو بهم نزدیک کرد و سرم رو به قفسه سینش چسبوند. چند دقیقه که گذشت، چشمام رو باز کردم و آروم سرم رو بالا آوردم! با باراد چشم تو چشم شدم! خندید و دستش رو روی گلوم کشید. نور چراغهای بیرون ویلا، صورتش رو روشن کرده بود.

-چرا نیومدی تو اتاقم؟
+خوابم میومد.
همچنان گلوم رو نوازش میکرد.
-منتظرت بودم. خودمم خوابم میومد. نخوابیدم تا بیای.
+اگه بازم میخوای سکس کنیم، شروع کن. میخوام زود تموم بشه تا بخوابم.
لبخند تلخی زد: نه. نمیخوام. الآن اینجام چون خود تو رو میخواستم.

سکوت شد. بهش نگاه کردم. به شدت ناراحت بود. چشماش رو به چشمام دوخت.
-فردا صبح میخوایم برگردیم تهران. میخوای با من بیای استودیو یا با هومن بری و بمونی؟

میدونم که باید چی جواب بدم… ولی… باراد… تو منو یه احمق فرض کردی، گولم زدی و مجبورم کردی باهات قرارداد ببندم. دلم میگیره از اینکه فکر کنم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم احمقم!

+با هومن.
-هووم. باشه. باهاش برو.

بدون اینکه منتظر جواب من بمونه، دستش رو زیر گردنم انداخت و محکم به سمت خودش کشید. نفس عمیقی توی موهام کشید و کف سرم رو بوسید و بعد بی حرکت موند.
-ولی امشب تو بغل من بخواب.
+هووم.

تا نزدیک صبح رو توی خواب و بیداری بودم! صدای نفس های خواب باراد میومد. من نمیتونستم بخوابم چون… سرم توی قفسه سینه زندانبانی بود که الآن دیگه میدونستم… عاشقشم…
دم دمای صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدم، توی تخت تنها بودم. از تخت پایین اومدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. ماشین نبود.
به طرف در چرخیدم، نگاهم به چمدونم که کنار کمد بود موند… یه پیراهن روش تا شده بود. به سمتش رفتم، روی پیراهن تا شده یه نوشته کوچیک با این مضمون بود: دوستت دارم.
پیراهن باراد بود…
نمیدونم چرا و به چه دلیلی… ولی… گریم گرفت. الآن باید خوشحال می بودم ولی… یک لحظه احساس تنهایی شدیدی کردم. برای یک ثانیه از ته قلبم آرزو کردم بشنوم که صاحب پیراهن صدام میکنه: پسرم…

با هومن به تهران برگشتم. باید زانیار رو میدیدم. تو فکر این بودم که باهاش مشورت کنم. هومن بهم گفت عین بلایی که با گیره ها سرم اومده سر اونم اومده… تازه اون 7 سال با باراد بوده… حتماً خیلی بهتر از من اون رو میشناسه.

+گفتم شاید دلت نخواد جوابم رو بدی.
-دلم که نمیخواد چون راستش خیلی ازت خوشم نمیاد. ولی خب به خاطر هومن معلومه که جوابت رو میدم.
+هومن بهت گفت میام؟
-آره.
+هووم… هومن بهم پیشنهاد داده که باراد رو تحت فشار بذارم تا شرط دخالت صد درصدی رو از توی قراردادم برداره. بهم میگه علیرضا عاشق باراد شدی و از این حرفا… ولی…
-مگه نشدی؟
+چی؟
-میگم مگه عاشق باراد نشدی؟
+نمیدونم.
پوزخندی زد: صبر کن ببینم، اصلاً مگه میتونی عاشق باراد نشی؟
+اگه اینطوره خود توام عاشق بارادی!
-البته که هستم!
+پس هومن…
نفس کوتاهی گرفت: بیا کمک کن یه کم بالا بیام. بالشت رو درست کن و کنارم بشین.

کاری که میخواست رو کردم. کنارش نشستم، چند لحظه ای بینمون سکوت شد.
-پس تصمیم گرفتی پیش باراد بمونی.
+نمیدونم. دارم به این فکر میکنم اگر قراره پیش باراد بمونم دیگه آیا نیازه که اون شرط دخالت صددرصدی رو از قرار دادم حذف کنم؟
-البته که نیاز داری!
+نمیدونم… دارم بهش فکر میکنم.
-فکر کردن نمیخواد! تو اون روی باراد رو ندیدی!
+احتمالاً توام بادمجون پای چشم منو ندیده بودی!
-اون؟ یه کتک ساده؟
+اون کتک ساده باعث شد من تا ده روز تمام بدنم درد کنه!
زانیار سرش رو تکون داد: تو حتی نمیدونی چه کارایی از باراد برمیاد! فکر کردی چون همش داره نازت رو میکشه فقط همینه!
+منظورت رو نمیفهمم.
-برو دعا کن هیچ وقتم نفهمی! برای اینم که مطمئن باشی هیچ وقت نمیفهمی، کاری که هومن گفته رو بکن. اون خیرت رو میخواد. یه راه فرار برای روزی که باراد دیگه مثل امروز نباشه برای خودت بذار.
+هومن گفته باید باراد رو تحت فشار بذارم تا حق فسخ قرارداد رو دو طرفه کنه و بند دخالت صد درصدیش رو هم برداره. نمیدونم میتونم این رو از باراد بخوام یا نه.
-میتونی. فعلاً که شرایط به نفعته دست بجنبون. همون سیستم بی محلی کردنت رو ادامه بدی حله!
+اون وقت بعدش همه چیز درست میشه…
-علیرضا… تو ساده تر از اونی که بفهمی برای اینکه جون سالم به در ببری، نگران باراد نباید باشی، نگران فرهود باید باشی!
-فرهود؟
-بله!
+فرهود هر دفعه میاد و به زور باهام سکس میکنه. پدرمم درآورده، کتکم میزنه، فحشم میده.
-میدونم. بهم گفته.
+خب چیکار کنم؟
-ببین علیرضا، باراد عاشقته. برای همینم رو مخ فرهودی! باراد بلایی سرت نیاره مطمئن باش فرهود ازت نمیگذره.
+نمیتونه بلایی سرم بیاره، چون باراد من رو دوست داره.

زانیار سرش رو تکون داد و خنده خفه ای کرد، سریع جلوی خندش رو گرفت و دستش رو روی دندش گذاشت. از درد قرمز شده بود.
-ببینم! تو هنوزم تو سوئیت پایین استودیویی؟
+آره!
-فکر میکنی به خاطر کی اونجایی؟
+باراد اونجا رو برام در نظر گرفته.
-نخیر! باراد برای آروم کردن فرهود بهش قول داد تو رو میفرسته توی سوئیت پایین استودیو تا زیاد جلو چشم فرهود نباشی!
+خب… خب… حتی اگرم اینطور باشه… الآن که شرایط فرق کرده… باراد الان منو دوست داره!
-باراد عاشقته… میدونم که هست ولی… تو هنوزم توی اون سوئیتی! میدونی این یعنی چی؟
+یعنی چی؟
-ببین علیرضا، این رو بدون که باراد عاشقته. من میدونم. ولی تو اول براش یه سوژه ایده پردازی بودی که عاشقت شد، اینو یادت نره! فرهود کسیه که از اول باراد عاشقش شد، بدون هیچ بهونه ای! درجا و کاملاً احساسی! در حال حاضر با حرفایی که فرهود بهم زده میدونم که میونه باراد و فرهود شکرآب شده ولی هرگز فکر نکن تا ابد شکرآب میمونه! باراد انقدر فرهود رو دوست داره که کافیه فرهود یکی دو بار گریه کنه! اونوقت میبینی که باراد چجوری قاطی میکنه!
+خب با این حساب من چیکار کنم؟
-دَم فرهود رو ببین.
+ها؟
-سعی کن رابطه ات رو با فرهود درست کنی. به فرهود این حس رو بده که به کمکش نیاز داری. فرهود خیلی خوشش میاد که فکر کنه بقیه بهش احتیاج دارند.
+آخه خیلی لوسه!
-فرهود خیلی دوست داشتنیه. باور کن از اینکه باهات حرف بزنه خیلیم خوشت میاد.
+خب من باید چجوری رابطم رو با فرهود درست کنم؟
-باراد.
+چی؟
باراد: سلام.

به طرف صدا برگشتم. باراد توی دهنه در ایستاده بود و داشت به من و زانیار نگاه میکرد. بلند شدم ایستادم.
+سلام باراد.

سرش رو تکون داد و جلو اومد. دستی روی پیشونی زانیار کشید و خم شد پیشونیش رو بوسید.
باراد: خوبی عزیزم؟ بهتری؟
زانیار: خوبم. دلم برات تنگ شده بود.
باراد سرش رو تکون داد: جات تو استودیو خالیه.

باراد به من نگاه کرد. دست زانیار رو توی دستش گرفته بود و ماساژ میداد. خیلی ناراحت بود.
زانیار: باراد خوبی؟
باراد سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد: عزیزم علیرضا… پس میخوای رابطه ات با فرهود درست بشه؟

به زانیار نگاه کردم. حتی بهم نگاه هم نکرد ولی برای یک ثانیه لبخند محوی روی لبش اومد و سریع ناپدید شد.
+آآآآآممم… باراد از کجای حرفای من و زانیار رو شنیدی؟
باراد: از اونجاییش که از زانیار پرسیدی چجوری میتونی رابطتت رو با فرهود درست کنی!
+آآآآ… خب… آها!
زانیار: باراد چرا انقدر ناراحتی؟
باراد سرش رو تکون داد و به من گفت: علیرضا، عزیزم برگرد استودیو. من با زانیار حرف دارم.
+چیزی شده؟
باراد: از هومن بپرس!
+هومن؟
باراد: برو پسرم. برگرد استودیو. نگران رابطتت با فرهود هم نباش. حالا که دوست داری رابطتتون درست بشه بسپارش به خودم!

از زانیار و باراد خداحافظی کردم و به استودیو برگشتم. به هومن زنگ زدم که رد تماس داد و برام پیام داد که داره با برزگر حرف میزنه و بعدا باهام تماس میگیره.
وارد استودیو شدم. فرهود توی آشپزخونه نشسته بود و برای خودش چایی ریخته بود.

+سلام!

بهم نگاه کرد و جوابم رو نداد. گور بابات!
وارد سوئیتم شدم. پیانو بدجوری چشمک زد. پشتش نشستم وگذاشتم انگشتام روی کلاویه ها حرکت کنند. آرامش عجیبی به جونم نشست. حالا فهمیدم باید چیکار کنم… من باراد رو دوست دارم… اونم من رو دوست داره ولی من هنوز توی این سوئیتم! جایی که زانیار گفت باراد به فرهود قول داده بوده به من بده… باراد من رو دوست داره ولی من اول براش یه سوژه ایده پردازی بودم… فرهود… اون چی؟
اگر روزی بیاد که باراد نتونه از من ایده پردازی کنه، بازم عاشقمه؟ من جوابی برای این سوال ندارم…
پس نتیجه میگیریم که باید کاری که هومن گفت رو بکنم. باید تا الآن از احساس باراد مطمئنم تحت فشارش بذارم تا شرط دخالت صد درصدی رو از توی قراردادم برداره و حق فسخ قرارداد رو دو طرفه کنه… باید یه راه فرار برای خودم بذارم. هومن… همیشه به فکر منی… چجوری این چیزا رو انقدر سریع میفهمی؟ نتیجه ای که من الآن بعد از سه هفته بهش رسیدم رو تو خیلی قبل تر از اینکه من حتی به موضوع فکر کنم گرفته بودی؟ کاش یک دهم عقل تو رو من داشتم…

-آهنگ قبلی رو بزن. از این خوشم نمیاد.

به سمت صدا برگشتم. فرهود بود. خب! مثل اینکه از امروز باید باهات نرم تا کنم!
+کدوم رو دوست داری بزنم؟
-قبلیه.
+یادم نیست کدوم بود، برام یه کمش رو بخون.

یه کوچولو از آهنگ رو زمزمه کرد، متوجه شدم چی رو میگه و نواختنش رو شروع کردم. بالا سرم ایستاده بود و سرش رو تکون میداد. آهنگ که تموم شد بهش نگاه کردم. حالا خودمونیم! خداوکیلی خیلی ماهیتابه تفلونه ها! ولی خیلیم خوشگله!

-چرا اینجوری نگام میکنی؟
+هیچی. داشتم پیش خودم میگفتم مدل موهات خیلی قشنگه. مال من اینجوری نمیشه.
-اصلاً به تو این مدلی نمیاد.
+به نظرت چه مدلی بهم میاد؟
-به نظرم کلاً موهات رو بتراش. موهات منو یاد کاکل ذرت میندازه.

خب خودت خواستی! ماهیتابه تفلون عن!
+نمیتونم موهام رو بتراشم چون باراد هر وقت بغلم میکنه توی موهام نفس میکشه!

کثافت چنان دستش رو انداخت توی موهام و کشید که دادم در اومد! از جام بلند شدم و منم موهاش رو گرفتم و محکم کشیدم!

-چه گهی کردی؟
+نکردم، خوردم.

یعنی خاک بر سر من که گل به خودی نزنم!
+یعنی خوردی!
-چی؟
+خوردی دیگه!
-چی خوردم؟
+گوه!
-من یه مدته تو رو نزدم برای من دُم درآوردی. (مکث کرد) درست گفتم؟

یه خدا دست خودم نبود! ولی از شدت خنده از چشمام اشک میومد! وسط دعوا داره به من فحش میده و میپرسه درسته یا نه! همینطور که داشتم میخندیدم، دوباره جوری موهام رو کشید که سرمم به سمت پایین رفت! نیم خیز شدم و دستم رو به موهاش رسوندم و حالا من بکش، اون بکش!

-یعنی خاک بر سر جفتتون!

همینطور که من و فرهود هنوز دستمون توی موهای همدیگه بود به طرف صدا برگشتیم. باراد بود! با نگاه تأسف باری بهمون خیره شده بود!

-عین دخترا دارین موهای همدیگه رو میکشین؟ فقط کم کونده به هم بگین اول تو ول کن تا من ول کنم! علیرضا؟ مگه تو نبودی که امروز داشتی از زانیار میپرسیدی چجوری رابطت با فرهود رو درست کنی؟ فرهود؟ مگه تو نبودی که همین دیشب به من گفتی از این به بعد میخوای علیرضا رو خوشحال کنی؟ الآن دارین موهای همدیگه رو میکشین؟

من و فرهود همچنان به صورت احمقانه ای دستمون توی موهای همدیگه بود و داشتیم به باراد نگاه میکردیم! خداوکیلی خیلی وضعیت خنده داری بود! من موهای پشت کله فرهود رو گرفته بودم و فرهود سرش به عقب خم شده بود، فرهود موهای جلوی سر من رو گرفته بود و سر من رو به سمت پایین و کج چرخونده بود و نگه داشته بود! یهو باراد داد زد:

-خب ول کنین موهای همدیگه رو!

با فرهود به هم نگاه کردیم و همزمان موهای همدیگه رو ول کردیم. جفتمون به باراد نگاه میکردیم که با تأسف سرش رو تکون میداد و به سمت مبل میرفت تا بشینه.
باراد: اگرم میخواین دعوا کنین لااقل پسرونه دعوا کنید، چهارتا مُشتی، لگدی، چَکی، چیزی! نه اینکه عین دخترا موهای همدیگه رو بکشید! یعنی واقعاً خاک بر سر جفتتون! مو میکشین؟

به خدا خندم گرفته بود! خب راست میگه!
باراد: بشینید. کارتون دارم.

تا نشستیم، باراد نفسی گرفت و گفت:
باراد: من دیگه از این وضع بین شما دو تا خسته شدم. میخوام که رابطه بینتون درست بشه. برای همینم به شیوه من عمل میکنیم.

من و فرهود به هم نگاه کردیم و بعد دوباره به باراد زل زدیم.
فرهود: چی تو فکرته.
باراد: سکس.
+چی؟
باراد: میخوام با همدیگه سکس کنید. باید جلوی خودم باشه. اینجوری میتونم کنترلتون کنم! بعد از اون سکس، برای همیشه باید اختلافتون رو کنار بزنید.
+ولی من دلم نمیخواد اینکار رو بکنم!
باراد: قبلاً هم بهت گفتم! وقتی با منی، نمیخوام و نمیتونم و نمیکنم نداریم!

فرهود بدون یه کلمه حرف بلند شد و از سوئیت من بیرون رفت. باراد پوفی کرد و بلند شد و به طرف من اومد.
-علیرضا نظرت در مورد پیشنهاد من چیه؟
+نظرم رو گفتم!
-خب اون که نظر مخالف بود. الآن نظرت چیه؟
+باید قاعدتاً بگم موافقم تا مورد قبول تو قرار بگیره!
-آفرین!

دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. تو چشمام نگاه کرد، لبخند زد و آروم چشمم رو بوسید.
+کره خرم! بذار این کینه شتری تموم شه. هووم؟ باشه؟

چونم رو نوازش میکرد و همچنان با لبخند به چشمام زل زده بود. به لباش نزدیک شدم، آروم بوسیدمش. خندید.
+باشه.

پیشونیم رو بوسید، ولم کرد و از سوئیتم بیرون رفت. اصلاً دلم نمیخواست با فرهود سکس کنم! خیلی وحشیه! ولی خب… این تنها راهیه که میتونم به باراد این حس رو بدم که دارم تلاشم رو میکنم که خوشحالش کنم! از وقتی بهش گفتم دوستش دارم خداییش کمتر بهم سخت میگیره. باید منم تلاشم رو بکنم.
باراد فهمید که من دلم نمیخواد با فرهود سکس کنم و برای به دست آوردن دل من، روزی که قرار بود با فرهود سکس کنم، مینا رو هم آورده بود. خب راستش خوشحال شدم!
ولی عجب روز تخمی ای بود!
فرهود اولش مثل وحشیا به جون من افتاد ولی بعدش آروم شد، ازش متنفر بودم. وقتی داشت من رو میکرد، باراد من رو بغل کرده بود و مرتب میبوسید. اینکه وقتی فرهود اینجوری به جون من افتاده بود، باراد نوازشم میکرد، شرایط رو برام قابل تحمل کرده بود.
راستش من عاشق وقتاییم که باراد تو چشمام نگاه میکنه و بهم لبخند میزنه. اینجور مواقع راستش… یه حس امنیتی دارم!
بالاخره اون روز تموم شد و از روزهای بعدش، من و فرهود بیشتر سعی می کردیم اصلاً همدیگه رو نبینیم که نخوایم با هم حرف بزنیم! وقتاییم که مجبور می شدیم با همدیگه حرف بزنیم کوتاه و مختصر بود.
باراد طبق قولی که بهم داده بود هیچ مشکلی با اینکه سراغ هومن برم و بهش سر بزنم نداشت ولی همچنان روی اینکه من شب خارج از استودیو باشم حساس بود و اصلاً این اجازه رو بهم نمیداد.
روزها میگذشت. هومن بهم گفته بود روی باراد و اینکه میخوام قراردادم تغییر کنه متمرکز باشم، چند بار به باراد گفته بودم، که گفته بود خودش حواسش هست و امسال اینکار رو برام انجام میده.
تا اینکه بالاخره فهمیدم، اشتباه میکردم…

یک هفته به تموم شدن قرارداد هومن با گالری چهره نو مونده بود. توی سوئیتم پشت پیانو نشسته بودم و داشتم آهنگ دریاچه قو رو باز تمرین میکردم که در باز شد. به سمت در برگشتم. فرهود پشت سرم ایستاده بود. چهرش به شدت برافروخته و عصبانی و تمام صورتش قرمز شده بود. یه جوری عصبانی بود که بدنش میلرزید. توی دستش یه دیلدو خیلی بزرگ بود. از روی صندلی بلند شدم.

+فرهود؟ خوبی؟
فرهود با صدایی که از شدت عصبانیت میلرزید، گفت: پس برای همین یهو تبدیل شدی به یه علیرضای عاشق؟ برای همین به باراد گفتی میخوای کنارش بمونی؟
+چی؟
فرهود به سمت من اومد، یقم رو گرفت و محکم یکی توی گوشم زد. برق از سرم پرید. گوشم رو گرفتم. تا خواستم به سمتش برگردم با پاش محکم توی شکمم زد و به عقب هولم داد. اصلاً بهم مهلت نمیداد از روی زمین بلند شم. به سمتم خیز گرفت و محکم سرم رو روی سرامیک ها کوبید، توی گوشم زنگ بدی پیچید و خون از بینیم سرازیر شد. چشمام سیاهی میرفت، صورتم رو چرخوند و دوباره محکم توی گوشم زد.
-از همون ثانیه ای که دیدمت ازت بدم اومد… از حالات نگاهت به باراد بیزار بودم. توی کثافت پیش خودت چی فکر کردی؟ این همه بهت محبت کرد، حالا تو چه گهی خوردی؟ ها؟

سرگیجم شدید شده بود، فرهود مدام توی سرم میزد. اصلاً نمیدونستم از جون من چی میخواد و داره درباره چی حرف میزنه.
چشمام رو بستم تا کمی سرگیجم رو بتونم برای خودم قابل تحمل کنم. فرهود من رو چرخوند و به شکم خوابوند. نمیتونستم جلوش رو بگیرم، چشمام سیاهی میرفت، خون بینیم اعصابم رو به هم ریخته بود. شلوارم رو از پام درآورد، یه جوری سرم درد میکرد که نمیتونستم جلوش رو بگیرم.
یهو درد وحشتناکی توی سوراخ کونم پیچید، چشمام رو باز کردم، به فرهود نگاه کردم، سرگیجه وحشتناک با زنگ گوشم همراه شده بود. داد میزدم و تلاش میکردم دست فرهود رو بگیرم، حریفش نمیشدم، مرتب دیلدو رو توی کونم جلو و عقب میکرد، سوراخم تیر میکشید خصوصاً اینکه وقتی دیلدو رو توی کونم میکرد، محکم فشارش میداد و بهم میکوبیدش.

صدای آشنایی داد زد: فرهود؟ داری چه گوهی میخوری؟
صدای همهمه توی گوشم بود، برای یه لحظه احساس کردم کسی من رو چرخوند و البته بوی خوش ادوکلنش خیلی زود بهم معرفیش کرد. باراد…

-علی؟ کره خرم؟ چشمات رو باز کن… (داد زد) فرهود؟ چیکارش کردی؟
فرهود: برو کنار باراد… این حرومزاده من و تو رو بدبخت کرده و تو هنوزم داری ازش دفاع میکنی؟
باراد: چی میگی؟ (دوباره به صورتم زد) علی؟ چشمات رو باز کن… جون باراد باز کن…

آروم چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. چشمای آبی باراد گرد شده بودن! پر از نگرانی، پر از ترس…
باراد: فرهود… یه آب قند غلیظ درست کن. زود باش.
فرهود: من حتی حاضر نیستم رو این بشاشم بعد تو از من آب قند میخوای؟

باراد کلافه سرش رو تکون داد و بلند شد، دیلدو اذیتم میکرد، سوراخم بدجور میسوخت. باراد با آب قند برگشت، همراهش یه دستمال بود، بینیم رو پاک کرد و آب قند رو بهم داد. سرگیجم یه کم کمتر شد، میتونستم پلک بزنم و هشیارتر شده بودم.
+باراد اینو دربیار.
باراد: چیو؟
+سوراخم میسوزه…

باراد تازه متوجه شد چه خبره! “هی” بلند و کشیده ای گفت و دیلدو رو از پشتم بیرون کشید، کاملاً خونی بود. باراد سرم رو زمین گذاشت و به طرف فرهود رفت، محکم توی گوشش زد.
باراد داد زد: چی؟ چیکار کردی؟

فرهود باراد رو به عقب هول داد و گوشی موبایلی رو از جیبش درآورد و بهش ور رفت و به باراد داد. تونستم بشینم، سوراخم جوری میسوخت و تیر میکشید که مطمئنم کرد دوباره بلایی سر سوراخم اومده. به باراد نگاه کردم، نزدیک بود از حال بره.
فرهود داد زد: اینو هومن داده. تو حموم بودی، برات پیام اومد من گوشیت رو برداشتم برات بیارم که دیدم هومنه. بازش کردم و این رو دیدم.

باراد گوشی رو پایین گرفت. نفس عمیقی کشید و به من خیره شد. دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم. خون از رونام پایین میومد.

+باراد من نمیفهمم! چی شده؟

فرهود دوباره به سمت من اومد، یقم رو گرفت و محکم یکی توی گوشم زد. برق از سرم پرید. گوشم رو گرفتم و به باراد نگاه کردم. باراد جوری قرمز شده بود و میلرزید که نزدیک بود پس بیفته.

باراد زمزمه کرد: عاشقت شده بودم. هر دقیقه بهت فکر میکردم. اونوقت تو… اینجوری داشتی باهام بازی میکردی.
+باراد آروم باش. تو رو خدا آروم باش. چی شده؟
فرهود: قطعاً قدم بعدیت این بوده که از اینجا بری. که با استفاده از حق فسخ قرارداد که از باراد خواسته بودی، میتونستی بری!

باراد خیلی عصبی خندید، رگ های گردنش متورم شده بودن و عین لبو قرمز شده بود.
باراد: حالا نمیتونی بری! چون من حساب اینجاش رو کرده بودم که نه حق فسخی بهت دادم و نه حق دخالتم رو از قراردادت برداشتم. به خاطر تو، با فرهود چپ افتادم… با کسی که هرگز، هیچ وقت و حتی برای یک لحظه به من پشت نکرد…
+باراد… باراد آروم باش… چی شده؟ به خدا من نمیدونم داری چی میگی!
باراد دوباره عصبی خندید: من پوستت رو میکَنم علیرضا. پدری ازت در بیارم که تا آخر عمرت فراموش نکنی.

ترسیده بودم. نمیدونستم چی شده… بدنم میلرزید. فرهود باراد رو کنار زد و محکم دوباره یکی توی گوشم زد. روی زمین افتادم. تا خواستم بلند شم با پاش محکم توی کمرم زد.

+باراد… لااقل بگو چی شده…
فرهود: تا سی سال آینده، فقط اختیار مرگت دست خودته! میتونی خودکشی کنی تا از دست من راحت بشی… چون هرچی بشه، من پوستت رو میکَنم.

پای فرهود رو هول دادم، به زحمت بلند شدم، هنوز سرگیجه داشتم. به سختی به سمت باراد رفتم و بغلش کردم: باراد… چی شده؟
هولم داد و به سمت گوشیش رفت و بعد از ور رفتن با گوشیش، اون رو به سمت من گرفت. ویدئویی از سکس دو نفره باراد و فرهود بود، واضح و با کیفیت!

فرهود سرش رو تکون داد و با عصبانیت گفت: تازه میگه چی شده! خیلی وقت خواهی داشت تا فکر کنی و به یاد بیاری که چی شده.

سرم رو بالا آوردم: فرهود… حتی یه هزارم هم احتمال نمیدی داری اشتباه میکنی؟ به خدا کار من نیست…

فرهود توی سرم زد و محکم هولم داد، به شکم روی زمین افتادم و همونطور که هنوز روی زمین بودم، فرهود کنارم نشست و دست انداخت و با عصبانیت نشگون محکمی از کشاله رونم گرفت. دادم هوا رفت!
خیلی ترسیده بودم. یاد حرف زانیار افتادم که بهم گفته بود " اونی که باید ازش بترسی فرهوده نه باراد"

باراد عقب ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد، ابروهاش رو توی هم کشیده بود و معلوم بود داره فکر میکنه. فرهود از توی جیبش یه چاقو جیبی درآورد، بازش کرد و تا خواستم تکون بخورم، روی کمرم کشید. داد زدم، یهو باراد فریاد کشید: فرهود!

باراد، فرهود رو عقب کشید. من رو بغل کرد، دادم در اومد! زخم کمرم جوری در می کرد که با تکون دادنم دردش بیشتر میشد.
باراد: فرهود؟ چرا اینجوری میکنی؟
فرهود داد زد: این ما رو بدبخت کرده و تو هنوزم داری ازش محافظت میکنی؟
باراد داد زد: یه کم فکر کن… ممکنه کار علیرضا نباشه… خیلیا تو این مدت اینجا اومدن و رفتن، کادر درمانی که مراقب زانیار یا هومن بودن، خدمتکارایی که این سه هفته مدام عوض میشدن… شاید اونا دوربین گذاشتن…

فرهود عقب رفت، مکث کرد و دوباره داد زد: باراد… چرا متوجه نیستی؟ علیرضا توی فیلم نیست! چرا علیرضا توی کادر نیست؟ نگاه کن… این فیلم مال توی سالنه… … ما همش سه تایی توی سالن سکس میکردیم!

باراد دوباره به من نگاه کرد و اینبار حالت نگاهش عوض شد.
+باراد… تو رو خدا… داری اشتباه میکنی! من هیچ وقت بازیت ندادم… من واقعاً دوستت دارم!
فرهود: و حالا وقتشه تاوانش رو بدی!

باراد برای چند لحظه توی صورتم نگاه کرد. صورتش رو بهم نزدیک کرد و گفت: من ازت نمیگذرم علیرضا… اگه کار تو باشه… اگه خواسته باشی نابودم کنی… نابودت میکنم.
+اشتباه میکنی… اگر اینطور نباشه چی؟

گوشی باراد زنگ خورد. من رو زمین گذاشت و گوشی رو برداشت و از سوئیت من بیرون رفت. فرهود به طرفم اومد، بلند شدم ایستادم، کمرم یه جوری درد میکرد که با هر قدم احساس میکردم دوباره از نو چاقو توی گوشتم رفته. فرهود شلوارش رو درآورد و به کیرش اشاره کرد.

-برام ساک بزن. حواست باشه چاقوم دستمه.
روی زانوهام نشستم. کیرش رو توی دهنم گرفتم، نفسم درست بالا نمیومد. دستم رو به تخماش رسوندم، تو چشماش نگاه میکردم و ساک میزدم. به شدت قفسه سینم درد میکرد. احساس میکردم، چشمام داره سیاهی میره ولی اون حس به شدت گذرا بود، چون یه لحظه چشمام سیاهی میرفت یه لحظه دیگه هوشیار میشدم.
کیر فرهود توی دهنم بزرگ شده بود. از دهنم بیرون کشید، هولم داد و با عصبانیت گفت: داگی شو.
داگی شدم، سر کیرش رو دم سوراخم گذاشت، بدون انگشت کردن، بدون ژل، کاندوم یا هر چیز دیگه ای که معمولاً اتفاق می افتاد، سر کیرش رو داخلم هول داد، یکی از دستاش رو دور گردنم و اون یکی رو دور شکمم انداخت و کمرم رو صاف کرد، همه ی کیرش رو یه جا توی کونم فرستاد و بی معطلی تلمبه محکمی زد. توی سرم سوت کشید. دقیقاً همون پوزیشن باراد بود… همونی که شب اول روم پیاده کرده بود.
دوباره حالت تهوع داشتم. تلمبه هاش رو پشت سر هم میزد. اشکم دراومده بود، تمام جرأتم رو جمع کردم، به سمتش چرخیدم، کیرش از توی سوراخم دراومد. روی زمین افتادم. صدای باراد دوباره اومد.

باراد: فرهود، بیا سراغ هومن بریم. من مطمئن نیستم کار علیرضاست. اگر کار علیرضا باشه اونوقت اصلاً با خودم طرفه.

باراد به طرفم اومد.

+نکن… خرابش نکن… این رابطه رو تازه ساختیم… من مطمئنم که کار اشتباهی نکردم، اما آیا تو واقعاً مطمئنی کار اشتباهی نمیکنی؟

بدنم میلرزید، گرمم بود، هوا لازم داشتم تا بتونم نفس بکشم. به شدت ترسیده بودم… نمیدونستم چی شده، نمیدونستم فرهود از جونم چی میخواد، نمیدونستم اون همه آب جوش برای چی روی میزه… ازشون بخار بلند میشد…

به زحمت ایستادم و به سمت باراد رفتم، بازوهاش رو گرفتم و گفتم: به خدا اشتباه میکنی…
فرهود: مطمئنم که کار توئه.
باراد: بهم دروغ گفتی که دوستم داری؟ میخواستی بهم نزدیک بشی تا بتونی اینجوری بهم ضربه بزنی؟
گریم شدید شد: به خدا کار من نیست باراد، اشتباه میکنی… من دم دست ترین گزینه برای اینم که تو بهش شک کنی… اما تنها گزینه ات نیستم… باراد، من…

صدای روشن شدن ماشین ریش تراش اومد. به سمت فرهود برگشتم.
فرهود: من که گفتم موهات رو بتراش! اینجوری بیشتر بهت میاد.

به باراد نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود و انگار داشت به حرفام گوش میکرد. فرهود بهم نزدیک شد. عین بچه هایی که لباس مامانشون رو میگیرن، پشت باراد ایستادم.
+باراد… من میترسم…

باراد بهم نگاه کرد. عصبانیت توی صداش کم شده بود ولی هنوز قرمز بود و رگای گردنش متورم به نظر میرسیدند.
باراد: موقعی که یه همچین غلطی کردی نترسیدی؟
+کار من نیست…
باراد: هرچی فکر میکنم فقط جلوی تو با فرهود سکس کردم.
اشکام همچنان پایین میومدند: باراد… باراد من نکردم، به خدا من نکردم…

فرهود چاقو رو برداشت و به سمت باراد رفت. باراد چاقو رو گرفت، هنوز به من نگاه میکرد.

باراد: فرهود، تو میخوای چیکار کنی؟
فرهود: علیرضا دیگه کیرش رو لازم نداره.

عقب عقب رفتم، به دیوار خوردم، کمرم… وای… کمرم… باراد به طرفم اومد، فرهود همونجور ایستاده بود و با لبخند بهم دهن کجی میکرد. باراد بهم رسید.

-بیا اینجا.
+نه… باراد من میترسم…
فرهود: نترس. ما میدونیم چجوری جلوی خونریزی رو بگیریم.
+خونریزی؟ نمیخواد… کمرم فقط میسوزه، حتماً… خب… حتماً چیزی نیست…
باراد داد زد: فرهود؟ عقل تو سرت نیست؟ خب کیرش رو ببریم که درجا از خونریزی میمیره. دیوونه بازی رو کنار بذار، برو آماده شو بریم سراغ هومن. زیاده روی کردی. من باید مطمئن بشم کار علیرضاست. اون موقع با خودم طرفه.
فرهود گریش افتاد: همش داری طرف این حرومزاده رو میگیری… حتی نمیفهمی باهامون چیکار کرده…

به باراد و چاقوی توی دستش خیره موندم. ترس همه ی جونم رو گرفته بود، به شدت حالت تهوع داشتم و گرما هر ثانیه بیشتر میشد. باراد دستم رو گرفت و کشید، سینه به سینش شدم، بغلش کردم و روی قفسه سینش رو بوسیدم. گریه امونم رو بریده بود. فرهود دستش رو روی شونم گذاشت و محکم من رو عقب کشید، از باراد جدا شدم.

فرهود: از من و باراد فیلم میگیری و به هومن میدی؟
+من نکردم.

به باراد خیره شدم، دستش رو روی قفسه سینش گذاشته بود، روی جایی که بوسیده بودم…
داد زدم: باراد!

بهم نگاه کرد. سکوت شد.
باراد:علیرضا من واقعاً عاشقت شده بودم. تو لیاقتش رو نداشتی.
+چرا باورم نداری؟ به خدا من نکردم… کار من نیست…
باراد: فرهود حق داره. توی کل این 4 ماه، تو به من فشار میاوردی که حق فسخ قراردادت رو دوطرفه کنم.
+ربطی نداره… اون به خاطر این بود که موقع قرارداد بستن من رو گول زده بودی!
باراد پوزخند تلخی زد: نه. به خاطر این بود که راحت ازمون فیلم بگیری و بعد پیش هومن بری. اینم یکی دیگه از نقشه های هومنه.
با گریه داد زدم: کار من نیست باراد!

برای چند لحظه سکوت شد.
فرهود: باراد کم بهش حال ندادی. دیگه کیرش رو لازم نداره! حالا که میخواد بره پیش هومن، اینجوری میره!
+چی؟ میخواین چیکار کنین… (داد زدم) باراد… باورم کن… کار من نیست…
فرهود: تو توی فیلم نیستی!

دوباره سکوت شد. لخت ایستاده بودم. از کمرم و سوراخم خون میومد، رونام خونی بودند، سرم گیج میرفت و دهنم به شدت خشک شده بود.

باراد: فرهود؟ گاز استریل نیاوردی؟
فرهود: نه یادم رفت.
+برو بیار. ما میریم توی اتاق. وقتی برگشتی این چاقو رو ضد عفونی کن.

فرهود از سوئیت بیرون رفت. صدای ضربان قلبم رو میشنیدم. به باراد خیره شدم. نمیدونستم که قراره چه بلایی سرم بیاره. گریم بند نمیومد.
+باراد… نکن… این رابطه رو تازه ساختیم…
-ازت به شدت ناامید شدم علیرضا. تاوان کاری که باهام کردی رو میدی…
+من نکردم… تو خودتم مطمئن نیستی که کار من باشه…

بهم نزدیک شد و کمرم رو به سمت اتاق هول داد. دادم دراومد. باراد به کمرم نگاه کرد و سرش رو تکون داد. نمیتونستم راه برم. حالم بد بود. به سختی به اتاق رسیدم، روی تخت هولم داد. گریه امونم رو بریده بود.
باراد: حسم میگفت چیزی در مورد این تغییر موضع تو غلطه. در مورد اینکه بهم گفتی عاشقمی…
+چی؟
باراد: پس برای همین هم حق فسخ قرارداد رو خواستی و هم برداشتن حق دخالت من از توی قراردادت رو… میدونستم یه جای کارت میلنگه برای همینم به شب عید موکولش کردم.

+باراد، من و تو با هم توی این اتاق خیلی لحظات خوب داریم… چرا میخوای خرابشون کنی؟
-من نکردم. تو کردی.
+باراد تو مطمئن نیستی…
-منو نابود کردی. اون فیلم رو به هومن دادی، اشتباه کردی!
+تو منو دوست داری… چرا باورم نمیکنی؟
-برام سؤال بود چجوری یهو عاشق من شدی! پس بگو چرا گفتی هومن بهت گفته من رو دوست داری… و من نفهمیدم چرا اینو گفتی…
دستش رو گرفتم: باراد، من عاشق چشمای آبیت شدم، همون چشمایی که براشون آهنگ یانی رو زدم. یادته؟ اسمش “در چشم های تو” بود… (آب دهنم رو قورت دادم و اشکام رو پاک کردم) باراد بهم قول دادی… گفتی از کنارت موندن پشیمون نمیشم… حالا میخوای باهام چیکار کنی…

-علیرضا… تو توی اون فیلم نیستی…
+کار من نیست…

باراد نگاهش رو ازم گرفت. داشت فکر میکرد. گوشه تخت کز کردم. فرهود وارد اتاق شد، توی دستش گاز استریل و دستکش بود. باراد مچ پام رو گرفت و کشید. به عقب هولش دادم، فرهود به سمتم خیز گرفت و دوباره یه کشیده محکم توی گوشم زد. ناخواسته گوشم رو گرفتم و اشکام دوباره سرازیر شدند، قفسه سینم تیر کشید. باراد روی تخت اومد و مجبورم کرد دراز بکشم. کمرم به شدت میسوخت. ملحفه تخت خونی شده بود. نگاهم روی چاقویی که دست فرهود بود موند، دست و پاهام میلرزید و بدون اینکه قدرتی برای کنترل کردنشون داشته باشم تکون میخورد. باراد دستام رو گرفت و برای چند لحظه متوجه حالت نگاهش شدم که نگرانی توش بود، شایدم اشتباه کردم. نمیدونم…

+باراد… من… نکردم… کار من نیست… توی این چهار ماه آقای یاوری برامون چند بار آدم فرستاده… شاید کار یکی از اوناست، شاید کار اون خدمتکار جدیده، من نمیدونم…

قفسه سینم درد میکرد، دردش توی تمام جونم میپیچید. سرم عین حالتی که تیک عصبی داشته باشم مدام به عقب تکون میخورد. باراد سرم رو گرفت، توی چشماش باراد خودم رو میدیدم؟ یا اون دیوی که زانیار گفت؟ بوی خون توی مشامم بود، دستم رو به بینیم کشیدم… ولی این که خونه… چرا دوباره خون دماغ شدم؟ سیاهی گذرای جلوی چشمام دیگه گذرا نبودند… چشمام بسته شدند… درد قفسه سینم شدیدتر شد و یهو متوقف شد.
سوزش عجیبی رو توی رگم احساس کردم و بعد دستی رو حس کردم که لای پام رفت. برای یک ثانیه چشمام رو به زور باز کردم، آبیهای باراد جلو روم بودند… تمام توان باقی موندم رو جمع کردم و گفتم:

+باراد… منم… کره خرت…

و دیگه چیزی نفهمیدم…

پرسه ( 2 )
راوی: مینا

وارد خونه شون شدم. چقدر بزرگه! چجوری توی این خونه گم نمیشن؟
از بعد از مسافرت شمال این چهارمین باریه که اینجا میام. هر بار دعا کردم آخرین بار باشه و الآن دوباره دارم دعا میکنه آخرین بار باشه، آخرین پرسه باشه… اینجوری بعدش میتونم بگم: خداحافظ جندگی…
از حیاط که گذشتم و وارد خود خونه شدم، چهره اولین کسی که دیدم باراد بود. روی مبل نشسته بود، پاش رو روی هم انداخته بود و توی دستش یه گیلاس مشروب بود.

باراد: به به! ببین کی اومده! خوبی مینا جان؟

اصلاً از شنیدن اسم “مینا جان” بدنم میلرزه! کهیر میزنم!
+سلام آقا باراد متشکرم.

سرش رو تکون داد و لبخند کجی بهم زد. انگار داشت بهم میگفت اون شب رو یادت نره!
خب نمیره!
صدا زد: علیرضا؟ فرهود؟ کجا موندین پس؟ (بعد به طرف من برگشت) مینا جان بشین. چرا ایستادی؟

نشستم. بعد از چند دقیقه، صدای مهربونی که برای شنیدنش لحظه شماری میکردم گفت: سلام عزیزم.
به طرف صدا برگشتم، علیرضای مهربون بود. ایستادم و باهاش دست دادم که بغلم کرد. صدای خنده اومد. باراد بود.
-عزیزم علیرضا بیا اینجا کنار من بشین. (دوباره با صدای بلند صدا زد) فری؟ کجایی؟

فرهود از پله ها پایین اومد. بهش سلام کردم، خشک و بی روح جواب داد و سمت دیگه باراد نشست. جو خیلی سنگین بود.

باراد خندید: خب! خب! پاشین ببینم. لباساتونو در بیارین و 69 بشید، علیرضا تو زیر باش.
از جام بلند شدم لباسام رو دربیارم که باراد صدام زد: تو چرا داری لخت میشی؟

به طرفش برگشتم، تازه دیدم علیرضا و فرهود دارن لخت میشن. اصلاً دهنم باز موند! دوباره سر جام نشستم. باراد ایستاد و علیرضا و فرهود رو بغل کرد. سر هر دو تاشونو بوسید و ولشون کرد و گفت:
-همدیگه رو بغل کنید. این کینه شتری باید تموم بشه.

علیرضا و فرهود همونطوری که ایستاده بودن حتی به هم نگاه هم نمیکردن! باراد به کمر جفتشون زد.
-هووم؟ علیرضا عزیزم؟ فرهود پسرم؟

علیرضا سرش رو تکون داد و به سمت فرهود چرخید، هر دو لخت سینه به سینه هم ایستاده بودند. باراد دوباره به سمت هم هولشون داد، فرهود پیش قدم شد و علیرضا رو بغل کرد.
باراد گیلاس مشروبش رو برداشت و بالا برد: به سلامتی جفتتون!
بعد دوباره روی مبل نشست و پاش رو روی هم انداخت و با اشتیاق به علیرضا و فرهود خیره شد که الآن هر دوتاشون همدیگه رو بغل کرده بودند.

باراد: همین؟ میخواین همینجوری بمونین؟ یه لبی، چیزی! علیرضا تو اصلاً نمیتونی از خیر لبای فرهود بگذری! از من اینو داشته باش!
علیرضا از فرهود جدا شد و صورت فرهود رو گرفت و آروم به طرف لباش رفت. چشماش رو بست و شروع به بوسیدن فرهود کرد. فرهود اولش عین یه مجسمه، ساکت و بدون حرکت ایستاده بود ولی بعد از چند لحظه، دستش رو به کیر علیرضا رسوند و شروع به مالیدنش کرد. بوسیدنشون کم کم داشت بالامیگرفت، فرهود کیر علیرضا رو ول کرد و پشت سرش رو گرفت، حالا دیگه کامل با علیرضا همراهی میکرد. باراد با رضایت به این صحنه خیره شده بود.

باراد: حالا همینجوری که همدیگه رو میبوسین، روی زمین بخوابین، علیرضا تو زیر باش.

فرهود دقیقاً کاری که باراد بهشون گفت رو انجام داد، علیرضا رو روی زمین دراز کرد و روش خوابید، کنترل سکس کاملاً دست فرهود افتاده بود، از لبای علیرضا بوسه هاش رو ادامه میداد و تا روی گردنش میومد، گردن علیرضا رو چرخوند و بوس طولانی ای از گردنش گرفت.

باراد: بنازم فرهود! پسر خودمی! 69 بشین. برای هم ساک بزنین.

فرهود روی صورت علیرضا بالا اومد و برای چند لحظه توی چشمای علیرضا نگاه کرد، بوسه آرومی روی لبش زد و بعد چرخید. هر دو برای هم ساک میزدن ولی انگار کار فرهود بهتر بود چون علیرضا مدام کیرش رو ول میکرد و آه میکشید و بعد دوباره کیر فرهود رو توی دهنش میگرفت.
باراد صدام زد: مینا جان؟ حالا لباسات رو دربیار و بیا برام ساک بزن.

باشه… فقط تو رو جون عزیزت به من نگو “مینا جان” !
ایستادم و لباسام رو در آوردم، هنوز صدای آه کشیدن های گاه به گاه علیرضا میومد. به طرف باراد رفتم، صدا زد: علیرضا کون سفید فرهود رو بمال، از دستش نده!

سرش رو به طرف من چرخوند و به شلوارش اشاره کرد، کمر شلوارش رو گرفتم، کمی از روی مبل بلند شد، کامل از توی پاش در آوردم، کیر صورتی کلفتش بیرون افتاد. من میترسم… ولی مهم نیست… این دیگه بار آخره. همین امروز، بعد از این آخرین پرسه، به جای برگشتن به خونه ثریا، مستقیم به استودیو هومن میرم. حتی برنمیگردم که وسایلم رو بردارم. همه چیزی که توی اون خونه داشتم باید توی همون لجنزار بمونه. به محض اینکه امشب تموم بشه، دیگه جندگی رو برای همیشه کنار میذارم. هومن بهم قول داد، گفت “آخرین پرسه رو بزن، بقیش با من”.
کیر باراد رو توی دهنم کردم، تمیزه، بو نمیده و خداییش جای شکر داره! همیشه مشتریایی هستن که بوی سگ میدن! باراد دستش رو پشت سرم گذاشت و بیشتر توی دهنم داد، عق زدم، ولم کرد.
صدای آه فرهود در اومده بود.

باراد: باریکلا علیرضا! فرهود؟ پسرم میبینم که دوباره قرمز شدی!

فرهود و علیرضا پشت سرم بودن، بهشون دید نداشتم. ساک هام رو برای باراد محکم تر زدم، تمام حواسم رو جمع کرده بودم که دندون نزنم. باراد سرش رو عقب داده بود و آه میکشید، بعد از چند لحظه زیر چونم رو گرفت و بهم فهموند بسه.

باراد: خب، خب، خب! علیرضا بیا اینجا پسرم! چونت رو بذار روی زانوی من و برای فرهود داگی شو. فری کاندوم و ژل بیار.

وقتی علیرضا چونش رو روی زانوی باراد گذاشت باراد خم شد به طرف صورتش، لبش رو بوسید و آروم گفت:
-من میدونم تو میخوای توی مینا ارضا بشی! برای همین فرهود توی تو ارضا بشه و من توی فرهود! البته منم میتونم مینا رو بکنم تا تو هم فرهود رو بکنی، چطوره؟

قلبم ریخت!
علیرضا بهم نگاه کرد و دوباره به باراد خیره شد و گفت: نه. مشکلی ندارم باراد. کاری که تو میگی رو میکنم.

باراد خندید و لب محکمی از علیرضا گرفت. فرهود پشت علیرضا نشست، روی کیرش کاندوم کشیده بود، ژل رو روی سوراخ علیرضا ریخت که دوباره صدای باراد دراومد: فرهود، پسرم آروم بزن. حواست که هست؟
فرهود آروم و با طعنه جواب داد: آره هست. حواسم به بخیه ای که به خاطر تو خورده هست.

لبخند باراد روی لبش خشک شد، برای چند لحظه سکوت سنگینی توی سالن حاکم شد. علیرضا نگاهش به من افتاد، سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه، چونش رو از روی زانوی باراد برداشت و کیر باراد رو توی دهنش گرفت.
باراد حواسش به علیرضا پرت شد، با مهربونی صورتش رو نوازش کرد و به چشمای علیرضا زل زد. یهو علیرضا کیر باراد رو ول کرد و چشماش رو توی هم کشید و آخ بلندی گفت، فرهود داخلش کرده بود و داشت بیشتر و بیشتر داخل میداد. یهو یه اسپنک محکم روی کون علیرضا زد، علیرضا دوباره آخ بلندی رو داد زد، باراد خم شد و دست فرهود رو گرفت، چشماش رو باریک کرد و سرش رو تکون داد. چند لحظه به هم زل زده بودند، فرهود سرش رو به علامت “باشه” تکون داد و ساعدش رو از دست باراد بیرون کشید و تلمبه اول رو محکم زد. علیرضا به سمت جلو پرت شد، باراد محکم گرفتش و از روی مبل پایین رفت و جلوی علیرضا نشست.
فرهود تلمبه هاش رو کمی ملایم تر کرد، باراد سر علیرضا رو گرفته بود و قربون صدقش میرفت و مرتب نوازشش میکرد و میبوسیدش.

باراد: جان… عزیز دلم، دوباره تو بغل منی! فرهود ملایم تر بزن، فقط دربیار و بکن تو، میخوام سوراخش به کیرت عادت کنه، کره خر من هنوز تنگه.

فرهود خیلی آروم تلمبه میزد. باراد گوش های علیرضا رو ماساژ میداد و خم میشد ازش لب میگرفت و توی موهاش نفس میکشید.

باراد: حالا تندش کن فرهود، اما خشن نباش عزیزم. تندش کن که کم کم بیای.

چهره علیرضا توی هم کشیده شده بود، فرهود هر لحظه قرمزتر میشد. بالاخره فرهود سرعت تلمبه هاش رو بالاتر برد و یه بار محکم خودش رو به علیرضا کوبید و ارضا شد. از علیرضا بیرون کشید و بی حال روی زمین افتاد. باراد سر علیرضا رو که هنوز داگی بود بوسید و آروم روی زمین کنار فرهود درازش کرد. به طرف من بشکن زد:
باراد: مینا، بیا کاندوم فرهود رو بردار و کیرش رو تمیز کن، بعدم به علیرضا برس.

دستمال برداشتم و به طرف فرهود رفتم. کیرش رو تمیز کردم، خیلی باریکه! مال باراد خیلی بزرگتره!
باراد کنار فرهود دراز کشید و روی صورتش خم شد. لباش و گونه هاش رو میبوسید و نازش رو میکشید و ازش می خواست بلند بشه و براش ساک بزنه. سعی میکردم خیلی نامحسوس سرم رو به طرف باراد و فرهود نگه دارم.
به سمت علیرضا برگشتم، باراد به شدت با فرهود مشغول بود. روی صورت علیرضا خم شدم و آروم لبش رو بوسیدم، چشماش رو باز کرد و بهم لبخند زد. دستش رو بالا آورد و پشت گردنم گذاشت.
علیرضا: روی من بخواب.

روی علیرضا دراز کشیدم، دو طرف صورتم رو گرفت و لباش به آرومی روی لبهام تکون میخوردند. برای یک لحظه لبهام رو ول کرد و آروم در گوشم گفت: زود تمومش کن که از اینجا بری باشه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: بذار روت بشینم. معلومه انرژی نداری.
-دارم. بذار باراد ببینه دارم میکنمت وگرنه اگه سکس من با تو بهش نچسبه خودش سروقتت میاد.
+باشه. هرچی تو بگی همونه.

علیرضا خندید و دستش رو به موهام کشید. از روش بلند شدم، خودشم بلند شد و منو داگی کرد. اینجوری خیلی بیشتر به نفعم شد، بدون اینکه تلاشی برای توی دید نبودن علیرضا بکنم، بهش دید نداشتم و در عوض به خوبی باراد و فرهود جلوی روم بودند. علیرضا کاندوم برداشت و بعد آروم کیرش رو وارد کسم کرد، کمرم رو بوسید و آروم تلمبه هاش رو شروع کرد.
باراد و فرهود ایستاده بودند و باراد کمر فرهود رو کمی به سمت جلو خم کرده بود و داشت توی کونش تلمبه میزد، چون هر دوتا رو از پهلو می دیدم، به وضوح دراومدن کیر باراد از کون فرهود و وارد شدنش رو میدیدم. هومن بهم تأکید کرده بود که کوچکترین تابلو بازی من از چشم باراد دور نمیمونه… برای همین من چشمام رو توی هم کشیده بودم و وانمود میکردم با تمام وجودم مشغول سکس با علیرضام و اصلاً به هیچ چیز دیگه ای فکر هم نمیکنم!

خب… اینم از پرسه آخر… حالا میتونم بگم: خداحافظ جندگی؟

جلوی در واحد رسیدم، در رو زدم، بعد از چند لحظه هومن توی دهنه در ایستاده بود. لبخند زد و بدون هیچ حرفی از جلو راهم کنار رفت، وارد خونش شدم و در رو بستم.

-خوبی مینا خانوم؟
+بله.
-علیرضا چطوره؟ من نگرانشم.
-نباشید. حالش خیلی خوب بود، آقا باراد خیلی مواظبشه.

روی مبل نشستم، هومن به طرف آشپزخونه رفت و با دو تا لیوان چایی اومد.

-بفرما. بخور و بعد هم یه اگر دوست داری یه دوش بگیر و استراحت کن. فردا صبح میبرمت به جایی که فعلاً باید باشی.
+کجا؟
-من هنوز حدود 4 ماه از قراردادم با گالری مونده و فعلاً اینجام. پدر خوندم یه خونه در اختیارم گذاشته، فعلاً تو اونجا باش.
+خب… خب… کار چی؟ از کجا پول دربیارم زندگیم رو بگذرونم؟
هومن لبخند مهربونی زد و گفت: من هوات رو دارم. 4 ماه دیگه وقتی به صورت کامل از گالری چهره نو جدا شدم، با خودم میبرمت به گالری پدر خوندم. ازت میخوام توی این مدت 4 ماه یه کلاس فتوشاپ بری. خرجشم خودم میدم. برو و یاد بگیر، من برای 4 ماه دیگه ات برنامه دارم. میخوام منشی شخصیم توی گالری تجلی هنر بشی.

اشک توی چشمام حلقه زد. فکر نمیکردم چنین روزهای روشنی جلوی روم باشه… دستم رو به گوشم بردم و گوشواره هام رو باز کردم و به طرف هومن گرفتم. گوشواره هایی که خودش بهم داده بود، گوشواره هایی با دو تا دوربین کوچیک به جای نگیناش…
هومن خندید و بلند شد و به سمتم اومد. گوشواره ها رو گرفت و روی میز گذاشت و محکم بغلم کرد.

+من…شما… آقا هومن ناراحت نیستین که یه جنده رو بغل کردین؟
-عه! تو باز در مورد خودت اینجوری حرف زدی؟

من رو از بغلش درآورد و به صورتم نگاه کرد. صداش رو آروم کرد و گفت: اون دوران از زندگیت تموم شد. همون لحظه ای که پات رو از استودیوی باراد بیرون گذاشتی تموم شد. دورش بنداز.
گریم گرفت: من… من هیچکسی رو ندارم. تا آخر عمرم مدیونتونم و میخوام بدونین هر کاری برای شما حاضرم بکنم.
خندید: سالم و خوشحال زندگی کن.
-اگه… اگه آقا باراد بفهمه من فیلم رو گرفتم…
+البته که میفهمه.

نفسم ته دلم رفت…
-وای…
+نترس. اون موقع که میفهمه تو با گالری تجلی هنر قرارداد بستی! حتی نمیتونه بهت نزدیک بشه. اصلاً تو نگران چی هستی؟ اون تیکه هاش با من… تا چهار ماه دیگه خیلی مونده… این فیلم قراره چهار ماه دیگه به دست باراد برسه. پس الآن فقط الآن چاییت رو بخور، دوش بگیر و بعدم استراحت کن. فردا صبح میریم خونه.

خونه…
چه کلمه دوری… چند وقت بود اصلاً این لغت رو به کار نبرده بودم؟ دیگه هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم بگم: خونه…
-نگران نباش. برو دوش بگیر و بیا بیرون. من باید برم تا جایی و بیام. حدودا یکی دو ساعتی کارم طول میکشه. نگران نباش و در رو هم روی کسی باز نکن. من کلید دارم. باشه؟
+بله چشم.

هومن از خونه بیرون رفت. دیدم برام لباس و حوله گذاشته، لباسام رو درآوردم و رفتم توی حموم، حمومش انقدر دکمه و دنگ و فنگ داشت که اصلاً نمیدونستم باید کدوم رو بزنم!
بالاخره با ور رفتن زیاد دوش رو باز کردم، یه فشار آب محشری داشت که اصلاً به عمرم ندیده بودم! زیر دوش ایستادم و به زندگیم فکر کردم.
راستش اعتماد کردن به هومن یکی از سخت ترین تصمیمات زندگیم بود. خب… خیلی مهربونه ولی… من نمیشناسمش… به خودم گفتم فوقش مردنه! اگر جدی جدی از این زندگی نکبت بارم خلاص شدم و تونستم مثل یه آدم معمولی، مثل یه گارسون، مثل یه فروشنده، مثل کسی که برای گذران زندگیش کار میکنه زندگی کنم که چه بهتر، ولی اگر نشد قطعاً باراد من رو زنده نمیذاره. حالا یا هومن میتونه مراقب من باشه و سر قولش بمونه که واقعاً اونوقت خدا بهم نظر کرده، یا نمیتونه و من قطعاً میمیرم! ولی اونجوریم بهتره… چون… من که خودم جرأت نداشتم خودم رو بکشم پس دست باراد درد نکنه که زحمتش رو میکشه!

از حموم بیرون اومدم. حوله ای که هومن برام گذاشته بود رو پوشیدم، موهام رو خشک کردم و لباسایی که گذاشته بود رو هم پوشیدم. یه تیشرت خیلی گشاد بود با یه گرمکن ورزشی پسرونه که خیلی گشادتر!
از توی یخچالش یه بستنی برداشتم و خوردم. توی خونه راه میرفتم، بزرگ و دلباز بود، توی اتاق هومن، یه عکس خیلی قشنگ از خودش و علیرضا بود، عزیزم… علیرضا… توی عکس تمام صورتش در حال خنده بود، چشماش، نگاهش، لباش… هر دو با هومن کنار هم نشسته بودند و به سمت عقب نگاه می کردند، عکس از پشت سرشون گرفته شده بود. عکس رو برداشتم و محکم روی صورت علیرضا رو بوسیدم. بعد به هومن زل زدم، اگر واقعاً کاری که گفتی رو بکنی… من تا آخر عمرم حاضرم پیش مرگت باشم…
از اتاق بیرون اومدم. و نزدیک تراس ایستادم، پنجره تراس به شهر بود، همه چراغای شهر روشن بودند و بهم چشمک میزدند… انگار داشتن بهم میگفتند: دیدی تموم شد؟
کلیدی توی در چرخید، قلبم ریخت…

-عافیت باشه خانوم!

هومن مهربون… لبخند زدم و گفتم: سلامت باشید.
به دستش یه عالمه خوراکی بود، رفتم کمکش و ازش گرفتم.
+چرا اینقدر زحمت کشیدید؟
-زحمت چیه؟ تا من دستام رو میشورم میز رو بی زحمت آماده کن که بدجور گشنمه!

کباب، جوجه و یه عالمه سالاد گرفته بود. میز رو چیدم و تازه یادم افتاد گوشیم رو چک نکردم! تلفنم رو برداشتم. 73 تماس بی پاسخ!! ثریا…
بهش پیام دادم که دیگه نمیخوام به اون خونه برگردم و میخوام راه خودمو برم. یه شماره ناشناس زنگ زد، دوباره جواب ندادم. بهم پیام داد : پیدات کنم تیکه تیکت میکنم.
میدونم که جمشیده، مالک خونه ثریا که خودش رو هم مالک تک تک ماهایی که تو اون خونه بودیم میدونست. شماره رو به هومن دادم. نمیدونم به کی زنگ زد، ولی هرکسی که بود باعث شد دیگه نه تنها تماس ها قطع بشه که تازه یه ربع بعدش از طرف ثریا برام پیامی اینجوری بیاد: موفق باشی، خوشحال و سالم زندگی کن.
پیام رو به هومن نشون دادم. گوشیم رو گرفت، سیم کارت رو درآورد و شکوند. بعد، دستم رو گرفت و با لبخند مهربونی بهم گفت: فردا تو راه خونه، یه سیم کارت نو میخریم. شناسنامه یا کارت ملیت رو از اونجا برداشتی؟
+بله. همرامه.

شام رو خوردیم. هومن اتاق کنار اتاق خودش رو بهم نشون داد و گفت میره بخوابه چون خیلی روز خسته کننده ای داشته… وارد اتاق خودم شدم. گرچه پیام ثریا و آرزویی که برام کرده بود رو با هر منطقی نگاه میکردم، جایی برای نگرانی نمیذاشت ولی بدون هیچ دلیلی ترسیده بودم و اضطراب داشتم. نمیتونستم بخوابم.
تا ساعت 3 صبح از این دنده به اون دنده شدم، فایده نداشت که نداشت!
از تختم پایین اومدم و آروم در اتاق رو باز کردم. در اتاق هومن هم باز بود، بهش نگاه کردم، خوابیده بود، راحت و آروم… یاد حرف اون شب علیرضا توی ویلا افتادم: “هومن هم تا حالا با دختر نبوده”
دلم میخواست محبتش رو جبران کنم و فقط یه راه به ذهنم میرسید… این که دیگه اسمش جندگی نیست… هست؟ من واقعا میخوام خوشحالش کنم نه اینکه پول دربیارم… این اسمش جندگی نیست… نیست… نیست…
به سمت تخت هومن رفتم و کنارش ایستادم. بدن بدون پیراهن لختش پر از رد بریدگی بود… چرا بدنش اینجوریه؟ شکنجش کردن؟
دستم رو روی بریدگی سینش گذاشتم، سریع چشماش رو باز کرد و دستم رو گرفت. آشکار ترسید.

-مینا؟ اینجا چیکار میکنی؟
+نترسید آقا هومن.
هومن توی تخت نشست و گفت: نترسم؟ نصفه شبی اومدی بالای سر من بعد میگی نترسم؟

سرم رو پایین انداختم. خب بنده خدا راست میگه! دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به سمت تیشرت تنم بردم.
-باعث شدی جمشید و ثریا دیگه بهم زنگ نزنن… باعث شدی امشب توی اون خونه پر از کثافت نباشم… باعث شدی بتونم نفس بکشم… میخوام خوشحالت کنم و فقط یه راه به ذهنم میرسه…

تا خواستم تیشرت رو در بیارم دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، سینه به سینش روی تخت نشستم. سرش رو تکون داد و دستش رو به صورتم کشید. لبخند زد… صدای علیرضا توی گوشم پیچید…
“خدا همه ی مهربونی های دنیا رو یه دست توی وجود هومن ریخته”
دست هومن صورتم رو نوازش کرد.

-نه.
+چی نه؟
-نه امشب و نه هیچ شب دیگه ای قرار نیست برای خوشحال کردن هیچ مردی لباسات رو از تنت در بیاری. این رو امشب و همین جا به من و خودت قول بده.
+ولی… یعنی… من… خب… میخواستم…
-ششش… هیچی نگو!

آروم بغلم کرد و موهام رو نوازش کرد.
+آقا هومن… من هر کاری بخواین براتون میکنم.
-پس فقط بهم یه قول بده.

از بغلش بیرون اومدم.
+چه قولی؟
-دفعه بعدی ای که توی اتاقی که یه مرد هست داری لخت میشی باید، یه طرف قضیه، خوشحالی خودت باشه. خوشحال باش، شریف زندگی کن.

ناخواسته گریم گرفت.
-بعدشم! تو الآن دست من امانتی! علیرضا بفهمه منو کشته!
+علیـ…رضا؟
-میدونم علیرضا رو دوست داری. اونم تو رو دوست داره ولی لطفاً از دور دوستش داشته باش… این رو بپذیر. باراد بدجور عاشق علیرضاست. حتماً این رو فهمیدی.
+بله… توی ویلا به چشم میدیدم.
-خیلی مواظب رفتارت با علیرضا باش. مطمئناً باز هم میبینیش، البته نمیدونم کِی… ولی اون روز بهت قول میدم، تو آدم امروز نیستی…

آروم صورتم رو بوسید و دوباره بغلم کرد.
-بدنت مال خودته. یه دوره ای یه جوری باهاش رفتار کردی که ازش پشیمونی…

اشکم رو پاک کردم. بدن هومن، گرم و سفت بود. چقدر آرامش داشتم، چقدر هومن باهام مهربونه…
+میترسم…
-از چی؟
+از اینکه بیدار شم ببینم توی همون خونه هستم و همه اینا یه خواب خوش بوده…

خندید.
-تموم شده عزیزم.
+چی تموم شده؟

  • پرسه هات… عزیزم مینا…تو پرسه هات رو زدی…

هومن دوباره بهم خندید و دراز کشید. من رو توی بغلش گرفت، صورتم رو بوسید و کم کم خوابش برد.
صداش توی گوشم پیچید: “پرسه هات تموم شده”
تموم شده.
تموم شده…
ناخواسته لبخند زدم. خداحافظ جندگی…

مکعب روبیک (1)
راوی : هومن
.
.
توی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم. به سقف خونه… خونه برزگر… خونه! جایی که دیگه الآن باید بهش به چشم خونه نگاه کنم و به شدت باهاش احساس بیگانگی میکردم! بیش از حد بزرگ بود و بدتر از اون مهربونی بی حدی بود که توی وجود خدمتکارای خونه نسبت به خودم میدیدم. بلند شدم و مکعب روبیکم رو برداشتم. یادگاری من… عزیزترین یادگاری من…
توی تختم دراز کشیدم و سعی میکردم مکعب روبیکم رو درست کنم. ناخواسته به همه لحظات مسیری که من رو به اینجا رسونده بودند فکر میکردم.

همه چیز از دادن فیلم بریده شدنم توسط زانیار به یاوری شروع شد. علیرضا رو میخواستم. من باید تحت هر شرایطی علیرضا رو از دست باراد نجات بدم و دو تا انتخاب بیشتر نداشتم. یا باید فیلم رو به برزگر میدادم و یا به یاوری.
البته که اول فیلم رو اول به برزگر دادم! اگر نمیدادم چجوری باید قانعش میکردم من رو به فرزندی بگیره؟
گرچه… این فیلم در مورد زانیار بود، در مورد کسی که بهش مدیون بودم. خب… اون خودش از من خواست که از این فیلم استفاده کنم. اصلاً خودش بهم گفت فیلم رو به یاوری بدم. میگفت میخواد جبران کنه و نباید این فرصت رو ازش بگیرم و از این حرفا… راستش اصلاً در شرایطی نبودم که بخوام باهاش تعارف کنم.
ماجرا به اون شبی برمیگرده که علیرضا میخواست برای من جشن تولد بگیره. بعد باراد عین سرخرها پیداش شد و من و علیرضا رو به استودیو برد و گفت اونجا تولد بگیریم. قبلش با علیرضا هماهنگ کرده بودم که باید با زانیار حرف بزنم. اون شب بعد از اینکه کیکی که بالاخره علیرضا موفق شده بود برای من درست کنه رو خوردیم، از باراد خواستم تا با زانیار وقت بگذرونم.
همون شب که به بهونه استخر سراغ زانیار رفتم و تازه فهمیدم چقدر هنوز زانیار رو دوست دارم!

+باراد از نظر تو مشکلی نیست امشب با زانیار شنا کنم؟
باراد مکث کرد: نه عزیزم. فقط زیاد توی آب نمون. یه وقت برای زخمات بد باشه.

بلند شدم و از آشپزخانه بیرون زدم. از پله ها بالا رفتم تا به اتاق زانیار رسیدم. در اتاق رو زدم.
-بیا تو.

تا رفتم توی اتاق دیدم زانیار لبه تخت نشسته و سرش رو گرفته.

-فرهود، عزیز دلم میخوام یکم تنها باشم.
+قلبم؟

یهو سرش رو بالا آورد.
-هومن؟ تویی؟

به اطراف اتاقش نگاه کردم، همه نقاشی هایی که اون شبی که پیشم بود ازش کشیده بودم، روی دیوار چسبیده بودند. سمت دیگه اتاق نقاشی پسر بچه و گل بود، همونی که برای خداحافظی از زانیار کشیده بودم.

+اینجا بیشتر به اتاق من شبیه تاتو! همش نقاشیاییه که من کشیدم!
-هومن… تو؟ چرا اینجایی؟

ایستاده و به شدت بهت زده بود. به طرفش رفتم، رو به روش ایستادم. سرش رو پایین انداخت.
-از اتاقم برو بیرون.

محکم بغلش کردم. بغلم نکرد و بیشتر سعی می کرد به عقب هولم بده.
-ولم کن. بهت گفتم از اتاقم برو بیرون!

به خودم فشارش دادم، هرچقدر سعی میکرد از بغلم خودشو بیرون بکشه نمیذاشتم.

-ولم کن. هومن؟ برو بیرون! نمیخوام بببینمت. برو بیرو…ن…
+دوستت دارم!

بدون حرکت توی بغلم موند، ولی هنوزم بغلم نکرده بود. صورتم رو از روی شونش برداشتم و به صورتش چسبوندم. دهنم دم گوشش قرار گرفته بود. زمزمه کردم:

+دوستت دارم!

بغلم کرد و چونش رو روی شونم گذاشت. بدجور گریه میکرد. صدای گریش آهنگ عجیب و آشنایی داشت… آهنگ صدای گریه خودم، وقتی تازه گذاشته بودنم پرورشگاه…
محکم تر به خودم فشارش دادم.

+آروم باش عزیزم… باشه؟

از بغلم جدا نمیشد. فقط با صدای بلندی گریه میکرد. گذاشتم گریش رو بکنه. فکر نمیکردم دیگه بتونم دوستش داشته باشم ولی دارم! تنهاییش تنهایی خود منه… دورش پر از آدمه ولی بازم تنهاست…
بالاخره ولم کرد، خودش رو از بغلم جدا کرد و سرش رو پایین انداخت. دو تا دستام رو توی موهاش کشیدم و سرش رو بالا آوردم. بهم نگاه نمیکرد، صورتش خیس بود، به طرز فوق العاده عجیبی براش ناراحت شدم.
وقتی توی پرورشگاه زندگی کرده باشی، ناخودآگاه خیلی بیشتر از هرکس دیگه ای طعم تنهایی رو میشناسی… زانیار انگار دقیقاً خود منه… خیلی زیاد بوی تنهایی میده… خیلی…
اشکاش رو پاک کردم و صورتش رو بوسیدم. باز هم بهم نگاه نکرد.
ازم فاصله گرفت و از روی میز دستمال برداشت. پشتش رو بهم کرد. از پشت بغلش کردم.

+قلبم؟
با صدای خیلی خفه ای بهم گفت: هومن از اتاقم برو بیرون.
+نمیرم!
-نمیخوام ببینمت.

ولش کردم و جلوش ایستادم. بهم نگاه نمیکرد.

+بیا حرف بزنیم.
سرش رو بالا آوردم و بدون معطلی لباش رو بوسیدم. سرش رو عقب کشید و یه قدم عقب رفت. دوباره بهش نزدیک شدم.

+قلبم؟
آب دهنش رو قورت داد، دوباره بهش نزدیک شدم، سرش رو بین بازوهام گرفتم و محکم بوسیدمش. میخواست خودش رو عقب بکشه، نذاشتم. دوباره لباش رو بوسیدم.

ولش کردم و گفتم: زانیار، بیا حرف بزنیم.
سرش رو بالا آورد و تا خواست جواب بده بهش گفتم: چرا انقدر یه دنده ای؟
حرفش رو خورد و روی لبه تخت نشست و سرش رو پایین انداخت. صندلی میز رو برداشتم و روبه روش نشستم.

+هوم؟
-حرفی ندارم. (سرش رو بالا آورد، ابروهاش رو توی هم کشید و با صدای بلندی گفت) معذرت خواهی هم نمیکنم.
+منم معذرت خواهی نمیخوام.
با همون لحن محکمش گفت: پس چی میخوای؟
+تو رو!
دوباره سرش رو پایین انداخت: برو بیرون.

از روی صندلی بلند شدم و کنارش نشستم: زانیار، عزیزم، تو هنوزم برای من همون نقاشی زنده متحرکی هستی که بودی!
-من نمیخوام باهات باشم. (سرش رو بالا آورد) اصلاً مگه با اون تابلو ازم خداحافظی نکرده بودی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اومدی حضوری خداحافظی کنی؟

از کنارش بلند شدم و به سمت نقاشیهای روی دیوار رفتم. همونایی بودن که اون شب کشیده بودم. از دیوار جداشون کردم.

یهو ایستاد: چیکار میکنی؟
+خداحافظی.
-چی؟
به طرفش برگشتم: دارم خداحافظی میکنم. مگه همین رو نمیخوای؟
ابروهاش رو توی هم کشید، چهرش به وضوح ناراحت شد. به سمت نقاشیا برگشتم. همه رو جدا و دسته کردم. به سمت تابلوی پسر بچه و گل برگشتم. کنار تابلو، روی میز همون کاتری بود که اون شب بهش داده بودم.
کاتر رو برداشتم و خیلی سریع یک برش اریب روی تابلو انداختم. به سمتم دوید و داد زد: چیکار میکنی؟
بازوم رو عقب کشید و بین من و تابلو ایستاد. با ناراحتی و بُهت به تابلو نگاه میکرد و گفت: چرا اینجوری کردی؟
دسته نقاشیایی که از دیوار کنده بودم رو برداشتم. پارشون کردم. به طرفم برگشت. باورش نمیشد.

-اومدی منو اذیت کنی؟ باشه. بسه. گمشو بیرون.

نقاشیایی که پاره کرده بودم رو توی سطل آشغال اتاقش ریختم، به سمتش برگشتم و کاتر رو به طرفش گرفتم.
+بیا توام پارش کن.
-چی؟
بهش نزدیک شدم و بازوهاش رو گرفتم.
+زانیار… دور خودت رو با چیزایی پر کردی که همشون یادآور اون شب شوم هستن، اون سوءتفاهم محض و نحس تموم شده… پس توام تمومش کن، اون یه تابلوی خداحافظیه، پارش کن، از بین ببرش… بذار خداحافظی من از تو هم باهاش به جهنم بره! بیا دوباره شروع کنیم!

بازوهاش رو ول کردم، دستش رو بالا آوردم و کاتر رو توی دستش گذاشتم: تمومش کن… بذار بغلت کنم، بغلم کن.

همونطور که کاتر توی دستش بود، یه نفس عمیق کشید. سرش رو پایین انداخت و لب پایینش رو گاز گرفت، صورتش رو گرفتم اشکی که از چشمش پایین اومد رو بوسیدم و بغلش کردم.

با صدای خفه ای گفت: اشک چشم من رو میبوسی و اون وقت… من اون شب اشک تو رو با کاتر گرفتم که چکه نکنه…

یا صدای بلندی گریه میکرد. به کم توی بغلم نگهش داشتم. نمیتونستم بزارم همینجوری به گریش ادامه بده، ولش کردم، دستی که باهاش کاتر رو گرفته بود رو بالا آوردم و روی سمت دیگه نقاشی گذاشتم.
نمیبرید. همونطور نگه داشته بود، سرش رو پایین انداخته بود و گریه میکرد. دستم رو، روی دستش گذاشتم و به سمت پایین کشیدم. روی تابلو یه برش اریب دیگه انداخته شد و علامت ضربدر رو تکمیل کرد.
کاتر رو ول کرد، صورتش رو گرفت و گریه کنان به طرفم چرخید و توی بغلم ایستاد. با صدای بلندی گریه میکرد و میگفت: منو ببخش هومن… منو ببخش…
بغلش کردم. موهاش رو نوازش کردم. بعد از چند دقیقه که یکم آروم شده بود، روی لبه تخت نشوندمش و پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه، نقاشی بریده شده رو پایین آوردم و برعکس به دیوار تکیش دادم.
دستمال رو برداشتم و کنار زانیار نشستم، صورتش رو پاک کرد و به سمتم برگشت. صورتش رو نوازش کردم.
+حالا خودمونیما… اصلاً نمیتونی مثل من بگی “قلبم” !
لبخند زد و سرش رو پایین انداخت.

+میای بریم شنا کنیم؟
با صدای خفه ای گفت: نمیتونم.
+چرا؟
-چون واقعاً نمیتونم. کرخت و بی حالم. دلم میخواد دراز بکشم.
+خب پاشو صورتت رو بشور و بیا.
-نه. حالش رو ندارم.
+به خاطر من برو.

جوابی نداد ولی بعد از چند لحظه بلند شد و رفت توی دستشویی، خودمم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. دو تا نفس عمیق کشیدم و بعد پنجره رو بستم.
-هومن.
به طرف صدا برگشتم: جانم؟
-بهم گفتی “یادت نره دوستت دارم”

اصلاً یادم نمیاد که این جمله رو بهش گفتم. فقط خود خدا میدونه که چقدر از شنیدن این جمله بیزارم. نحس ترین و نجس ترین نوع جدایی رو به یادم میاره… حالا نمیدونم چرا به زانیار گفتمش…
زانیار دیگه هیچی نگفت و لبه تخت نشست. پرده رو کشیدم و به سمتش رفتم، هولش دادم و بهش فهموندم دراز بکشه. روی صورتش خم شدم و با پشت دستم نوازشش کردم.

+امشب مهمون نمیخوای؟
با تعجب گفت: ها؟
+مهمون! میخوام پیشت بمونم، تختت برای من جا داره؟
دستم رو گرفت: قلب تو برای من جا داره؟
با صدای بلند خندیدم: پس چی؟ فکر کردی برای چی صدات میکنم قلبم؟

لبام رو روی لباش گذاشتم و آروم شروع به بوسیدنش کردم، لباش به شدت خشک و داغ بود، میبوسیدمش، از لباش جدا میشدم، گونش رو میبوسیدم و دوباره به لباش برمیگشتم.
کامل کنارش، به پهلو دراز کشیدم و کم کم دستام رو به دکمه های پیراهنش رسوندم و شروع به باز کردنشون کردم. بوسه هام رو از لباش ادامه دادم و به قفسه سینش رسیدم، صورتم رو روی سینش گذاشتم. صدای ضربان قلبش خیلی بلند بود! سرم رو از روی سینش برداشتم و به صورتش نگاه کردم. هنوز لب به لب گریه بود.

+زانیار؟
بهم نگاه کرد. روی صورتش خم شدم و گفتم:
+زانیارم، من نمیدونم چرا اون جمله رو بهت گفتم. اون موقعیت رو خیلی مات و مبهم به یاد دارم. شاید دلتنگی برای مادرم بوده که به صورت گذرا توی اون موقعیت بهش دچار شدم، چون حتی روزهای بعدشم مادرم رو توی خواب میدیدم.
-بهم گفته بودی اون جمله برات یادآور نحس ترین نوع جداییه.
+هست. هنوزم میگم.

دستم رو توی شلوارش کردم و کیرش رو گرفتم و شروع به مالیدنش کردم و دوباره لباش رو بوسیدم و گفتم:
+ولی اون جمله وقتی باید تورو انقدر به هم بریزه که در حالت هوشیاریم اون رو از من بشنوی… من هنوزم دوستت دارم. وقتی از پیش من رفتی، من به معنای واقعی کلمه، قلبم شکست. برای همین اون نقاشی پسر بچه و گل رو کشیدم، ولی حتی وقتی داشتم اون نقاشی رو هم می کشیدم، حتی اون لحظه که تو نبودی، باز هم اون جمله رو پیش خودم در مورد تو تکرار نکردم. حتی در اون لحظات…

کیرش رو توی دستم فشار میدادم ولی اصلاً سفت نمیشد. باید ذهنش خیلی ناآروم باشه… آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-هومن…
+جانم؟
-من با تو خیلی احساس خوشبختی میکردم. بهت بد کردم… من رو ببخش…

دستم رو از توی شلوارش درآوردم و دو طرف صورتش رو گرفتم
+بخشیدم. هنوزم دوستت دارم!

لباش رو بوسیدم و دستم رو روی گردنش کشیدم. دستم رو گرفت.
-چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ (دوباره به گریه افتاد) چیکار کنم؟

گریه کنان خودش رو زیر گردنم جمع کرد. مرتب زمزمه میکرد “چیکار کنم؟” با تمام وجودم درماندگیش رو حس میکردم. با تمام وجودم…

+به سوالم جواب بده. این تنها کاریه که میتونی بکنی!
خودش رو ازم جدا کرد و با صورت خیس و مستأصلش ازم پرسید: چی؟ چی؟ چی میخوای بدونی؟ بپرس تا بگم…

روی تختش نشستم و دستمال برداشتم. دستش رو گرفتم و بهش فهموندم توی تخت بشینه. صورتش رو پاک کردم و بوسیدم.

+زانیار… این آخرین بار و البته سرنوشت سازترین باریه که دارم این سوال رو ازت میپرسم.
-چی؟
+دلت با منه یا باراد؟

سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد: قراردادم…

دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بالا آوردم.
+قراردادت یک موضوع دیگست و راه حل خودش رو داره. جواب من رو بده. دلت با منه یا باراد؟
بغض کرد: با تو… همیشه یکی مثل تو رو توی زندگیم کم داشتم… (دوباره زیر گریه زد) اصلاً من همه عمرم اینجا بودم، قرارداد بستم، حیوون خونگی باراد شدم،که وقت بگذره تا تو رو ببینم… تا به تو برسم… حالا ببین با تو چیکار کردم…

محکم توی بغلم گرفتمش و گفتم: زانیار، من اینجام. تو من رو از دست ندادی ولی هر لحظه داری بیشتر توی توهم از دست دادن من فرو میری… تمومش کن، من اینجام و باهات میمونم. تو نقاشی منی… نقاشی زنده متحرک خودمی…

سرش رو از توی بغلم بیرون کشید و محکم لبام رو بوسید، من رو به خودش فشار میداد، سرش رو به اطراف خم میکرد و لحظه ای لب هام رو رها نمیکرد. دستام رو توی موهاش کشیدم، خودم رو عقب کشیدم و بهش نگاه کردم. لبخند زدم.

-دوستت دارم هومن.
+منم دوستت دارم قلبم.

چشماش رو بست و پیشونیش رو به گردنم تکیه داد.

-هومن، هیچ راهی نیست که اینجا بمونی؟ واقعاً نمیتونی با باراد کنار بیای؟
+نه! باراد خودش انتخاب کرد با هم دشمن باشیم.

من رو هول داد، به پشت دراز کشیدم، روی صورتم خم شد.
-تو چرا این دشمنی رو تموم نمیکنی؟ به خاطر من… به خاطر علیرضا…
خندیدم: عزیز دلم… بلایی نیست که باراد سر علیرضا نیاورده باشه.
-اگر روت دراز بکشم اذیت میشی؟
+نمیدونم! بعد از اون جریان کسی روم نخوابیده!
خودش رو روم کشید، زخمام درد کمی گرفتن ولی شدید نبود. بهش گفتم: خوبه. نگران نباش.

لبام رو بوسید و سرش رو روی گردنم گذاشت و دستش رو توی انگشتای دستام قفل کرد.
چند لحظه که گذشت گفت: هومن؟
+جانم؟
-با اون فیلم چیکار میخوای بکنی؟
چشمام گرد شد: فیلم؟
-آره. همون که توی گوشی سفیدت از من و فرهود گرفتی. فرهود زودتر از همه گوشی سفید تو رو پیدا کرد و فیلم رو دید. بعدم قضیه رو به من گفت.
زانیار رو از روی خودم بلند کردم. هر دوتامون توی تخت روبروی هم نشستیم. چند لحظه به چشمام نگاه کرد و دستم رو گرفت.

-هومن، فیلم رو به برزگر نده. برو سراغ یاوری. میدونم میخوای علیرضا رو از اینجا ببری، اتفاقا بایدم ببری… من دیگه مال اینجام. فرهود و باراد نمیذارن بلایی سر من بیاد.
+اگر فرهود فیلم رو دید چرا پاکش نکرد؟
-وقتی ازش پرسیدم خندید و به چینی جوابم رو داد. شاید یه روز از خودش بتونی بپرسی.
+زانیار، چرا داری به علیرضا کمک میکنی؟
نفس عمیقی کشید و گفت: هومن، من این کار رو به خاطر علیرضا نمیکنم. تو باید از اینجا دور بشی، من این رو همون شب اول هم به تو گفتم. علیرضا بهونس، یاوری میخواد تو بیای اینجا.
+چرا؟
خودشو بهم نزدیک کرد و لبام رو بوسید: به خاطر نقاشیات، به خاطر قضیه مالیات، به خاطر اینکه اگه تو بمونی، علیرضا هم میمونه. اما از اینجا برو. مثل من نشو، حماقت نکن.
+اگر من این فیلم رو به یاوری بدم که پدر تو رو درمیارن.
خندید: چیزی نمیشه. به من اعتماد کن.
+فرهود به باراد گفته؟
-بعیده. اگر باراد میدونست تا الآن نباید ساکت میموند.
هولم داد و روم خوابید: هومن، خیلی دوستت دارم. دلم میخواد بخندی و خوشحال باشی. هر ثانیه خودمو به خاطر بلایی که سرت آوردم سرزنش میکنم.
صورتش رو گرفتم و لباش رو بوسیدم: اوضاع رو جوری درست میکنم که حتی باورت هم نشه.
-چی؟ میخوای چیکار کنی؟

جوابش رو ندادم و لباش رو محکم مک زدم. دوستش دارم… دستام رو دورش حلقه کردم، به خودم فشارش دادم. دستام رو برداشت، از روم بلند شد و دکمه هام رو باز کرد. روی رونام نشسته بود، دستاش رو روی زخمای سینه و شکمم کشید و دوباره بغض کرد.

-هومن، من…
حرفشو قطع کردم: دلم سکس میخواد. بیا سکس کنیم.
-انتظار نداری که من بکنمت؟
+چرا… اتفاقاً همین انتظار رو دارم.
چشماش گرد شد: من نمیتونم… من… من… من اصلاً روم نمیشه…
خندیدم: دلم میخواد خاطره اولمون با هم رو تکرار کنیم. اون دفعه تو اتاق من بود حالا تو اتاق تو!

با بُهت بهم نگاه میکرد. توی تخت نشستم، پیراهن و شلوارم رو کامل درآوردم و توی تختش به شکم دراز شدم.
+منتظرم.

چند دقیقه به سکوت گذشت. بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخته بود و صورتش رو با دستاش گرفته بود. دوباره توی تخت نشستم، دستاش رو از صورتش برداشتم.
+من اینجام زانیار…

سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد.
-هومن… کاش برای همه عمرم مال من بودی…
بهش خندیدم: تو برای همه عمرت مال من میشی… بهت قول میدم. تنها نمیذارمت و البته… اینجا هم نمیذارمت.
-میخوای چیکار کنی؟
+حالا هرچی… تو بهم اعتماد داری؟
-دارم.
+بین من و باراد مجبور به انتخاب خواهی شد.
-هومن… من برای باراد یه حیوون خونگیم. اما تو بهم میگی “قلبم”… چه کنم که باراد رو هم دوست دارم ولی… من نقاشی زنده متحرک توام مگه نه؟ اگر بحث قرار دادم و به ناچار موندم توی این استودیو رو کنار بذاریم… من با همه وجودم دلم میخواد با تو باشم…

دستش رو گرفتم: قراردادت راه حل خودشو داره. بسپرش به من. فقط… زانیار، هرجا باشم با من میای؟
-با کمال میلم… میام…

لباش رو توی لبام گرفتم و محکم بوسیدم. همونطور که میبوسیدمش پیراهنشو درآوردم، ازم جدا شد، شلوار و شورتش رو درآورد و روی تخت کنارم دراز کشید، دستش رو زیر گردنم انداخت، بوس های محکمی به لبم میزد و خودش رو بهم فشار میداد.
لباش رو ازم جدا کرد و در فاصله خیلی کمی از صورتم زمزمه کرد: هومن، تو منو بکن… تو برای من اینجا خاطره بساز… همونطور که من توی اتاق تو برای تو ساختم…

دستم رو به لباش کشیدم، به چشم و ابروهای متقارن مشکیش نگاه کردم. چیکار کنم که نمیتونم دوستت نداشته باشم…
روش خوابیدم، سرم رو توی گردنش کردم و لیس های کوتاهی به گردنش زدم، صدای آه هاش دراومده بود. لبام رو روی استخوان ترقوه قشنگش کشیدم و بوس های کوچکی بهش میزدم. کم کم پایین و پایین تر رفتم، به کیرش که تقریباً بیدار شده بود رسیدم، دستام هنوز روی شکم و قفسه سینه زانیار کشیده میشد، کیرش رو توی دهنم کردم و ساک زدن رو شروع کردم. هر از گاهی کیرش رو از دهنم بیرون می آوردم و میذاشتم به صورتم کشیده بشه، تخماش رو لیس میزدم و دوباره براش ساک میزدم. سرم رو بالا آوردم، با دستام نوک سینه هاش رو میمالیدم و به موجی که به بدنش می داد خیره میموندم.
از بین پاهاش بلند شدم و گفتم: قلبم کاندوم میخوام.
به کشو اشاره کرد، بلند شدم، یکی برداشتم و روی کیرم کشیدم و روش دراز کشیدم، نوک کیرم رو روی سوراخش میزون کردم و سرش رو داخل دادم، آه بلندی کشید و کمرش رو زیر من از روی تخت کمی بلند کرد.
+قلبم؟ خوبی؟
-فکر کن نباشم… فکر کن با تو خوب نباشم…
خندیدم، لباش رو توی لبام گرفتم و آروم بقیش رو داخل دادم، چشماش رو روی هم فشار میداد و همزمان زبون من رو توی دهنش کشید. وقتی کامل داخلش کردم، نگه داشتم و لب بازیم رو با زانیار ادامه دادم. یهو لباش رو ازم جدا کرد، صورتم رو گرفت و گفت:

-هومن… تو از موهای بلندم خوشت میاد؟

اولین تلمبه رو زدم، آخ کشیده ای گفت.
+من از تو خوشم میاد… چه با موهای بلندت، چه با کله کچلت بازم قلب منی!

خندید. تلمبه ها رو شروع کرده بودم، صورتش رو چرخوندم و زیر گوشش رو میلیسیدم، دستاش رو روی کون و کمرم میکشید. محکم من رو بغل کرده بود، گرم سکس بودم، حشرم بالا زده بود، بوی بدن زانیار و حس خوبی که ازش میگرفتم عیش من رو کامل کرده بود که یهو صدای زانیار من رو به خودم آورد.

-فر… فرهو…د… (نفس نفس میزد) عزیزم… تو…یی؟
سرم رو به سمت در چرخوندم و فرهود رو دیدم که با نگاه پر از حرصی به ما خیره شده بود.

فرهود: فکر کردم میخواین با هم شنا کنین!

ازش لجم گرفت. من باراد نیستم، ناز اینم نمیکشم، به خاطر زانیار توی این اتاقم و هیچ دلیلی برای جواب پس دادن به فرهود ندارم. بدتر… دلم میخواد لجش رو بیشتر دربیارم! با علیرضا سکس کردی و فکر کردی که منم. خب، حالا ببین که جلو روت با یکی دیگه دارم سکس میکنم!
صورت زانیار رو چرخوندم، لباش رو محکم توی لبام گرفتم، دوباره تلمبه ها رو شروع کردم، محکم و سریع! زانیار لب هاش رو از من جدا کرد، دستاش رو توی موهام قفل کرد و “آه” هاش رو با صدای بلندتری میگفت. به فرهود حتی نگاه هم نکردم. کسی اینجا دعوتش نکرده!
روی لذت خودم متمرکز شدم، لذتی که از بدن روی فرم اولین کسی که من رو کرده بود، میبردم؛ اولین کسی که نگران من شده بود، اولین کسی که عاشقش شدم…
نزدیک اومدنم بود، دوباره صورت زانیار رو چرخوندم، لب محکمی ازش گرفتم، دو تا تلمبه محکم… اومدم!
روی شکمم خیس شد، زانیار تکون محکمی خورد و “آه” هاش رو با صدای بلندی ادا کرد، خب! اینم از ارضا شدن زانیار!
حالا وقت نگاه کردن به فرهوده، به سمتش برگشتم، با کینه بهم نگاه میکرد!
از روی زانیار پایین اومدم و کنارش دراز کشیدم. کم کم حالم داشت جا میومد که زانیار چرخید، دستش رو روی موهام کشید و لبخند زد.
-ممنونم هومن…
+عشقمی زانیار… عشقمی!
خندید و بهم نگاه کرد. صدای قدم های فرهود اومد، بهمون نزدیک شد و کنار من روی لبه تخت نشست. دستش رو به رونم کشید و تا کیرم بالا اومد. دستمال برداشت، کاندوم رو از کیرم درآورد و لای دستمال گذاشت. یه لحظه برقی از ذهنم گذشت… چرا کاندوم پر از آب منی من رو برای خودش لای دستمال میذاره؟ میخواد چیکار کنه؟
بلند شدم نشستم و به چشماش و بعد به دستمال نگاه کردم، چشماش رو باریک کرد، لبخند کجی زد و سرش رو تکون داد. دستمالی که کاندوم بینش بود رو بهم داد. که اینطور… الحق که زیر خواب بارادی!

فرهود: زانی خوبی؟
زانیار: خوبم عزیزم. نفهمیدیم که تو توی اتاقی.
فرهود: وقتیم فهمیدین کارتونو ادامه دادین!
دخالت کردم و گفتم: باید میدادیم. وگرنه حال جفتمون به هم میریخت.
فرهود سرش رو به طرف دیگه ای چرخوند و گفت: که اینطور. اگه مزاحمم برم.
زانیار: عزیز دلم هومن امشب توی اتاق من میخوابه.
فرهود: هووم.
+دیروقته، تو نمیخوای بخوابی فرهود جان؟
فرهود: چرا. منم میخواستم پیش زانیار باشم. خیلی وقته که شبا پیش زانیار میموندم چون حال خیلی خوبی نداشت. البته خوشحالم که الآن با توئه.

دستمال برداشتم و کیر خودم و زانیار رو پاک کردم و به طرف دستشویی رفتم. کاندومم رو شستم و بعد توی سطل آشغال انداختم. تمام دستمال هایی هم که باهاش خودم و زانیار رو پاک کرده بودم رو مستقیم توی چاه توالت انداختم. وقتی پیش زانیار برگشتم، دیدم فرهود کنارش دراز کشیده و بغلش کرده. آخه چقدر تو حسود و لوسی!
به طرف زانیار رفتم و سمت دیگش به پهلو دراز کشیدم. روی صورتش یه بوس کوچیک زدم. بهم نگاه کرد و سرش رو به سمت لبام خم کرد. لب بازیم با زانیار شروع شده بود که یهو فرهود سرش رو بالا آورد و با عصبانیت گفت: هومن؟ مگه نگفتی دیروقته؟ خب بگیر بخواب دیگه!

از لبای زانیار جدا شدم و بهش نگاه کردم، ابروش رو بالا انداخت و پوزخند کوچیکی زد. دستش رو توی دستم گرفتم، انگشتاش رو توی انگشتام قفل کرد و فشار داد.

صبح که از در اتاق زانیار بیرون اومدم، سر پله ها باراد رو دیدم. خندید.
-صبح بخیر. گویا رفع اختلاف شده!
+صبح بخیر. آره خدا رو شکر.
سرش رو تکون داد: هوم… دیشب علیرضا برات تولد گرفت. من قبلاً برات کادو خریده بودم. همون صبحی که با بچه ها خونت اومدیم همرام بود. نشد که بهت بدم.
+که اینطور.
-بیا تو اتاقمه. بهت بدمش. به درد من که نمیخوره.
+ممنونم از لطفت.

وارد اتاق باراد شدم. دور تا دور اتاقش از نقاشی پر بود. که اینطور… میخواستی نشونم بدی که چقدر ایده پردازی هایی که به خاطر علیرضا کردی زیادن؟ باشه… اتفاقاً خوبه! به نفع منه که تو ایده پردازیهات زیاد باشن! نقاشیای تو هرچه بیشتر، جیب من پر پول تر!
باراد به سمت کمدش رفت و یه جعبه خیلی شیک رو به سمتم گرفت.
-تولدت مبارک. امیدوارم دستت به سنگینیش عادت داشته باشه.

بازش کردم. یه ساعت خیلی شیک داخلش بود.
+نداره. من تا حالا ساعتی به این قشنگی نداشتم.
-هوم. میدونستم.

پرورشگاهی بودن من رو به رخم میکشی؟ خبر نداری که همین موضوع باعث پیشرفت من میشه… باعث خانواده دار شدنم، خانواده ای که به تو هرگز باور نخواهی کرد… نگاهم به وسیله رنگ رنگی کوچیک افتاد که روی میز کنار تختش گذاشته بود. رد نگاهم رو گرفت و به طرفش رفت و وسیله رو برداشت.

-از این خوشت میاد؟
+اصلاً اسمشم نمیدونم. فقط چند بار توی اینستاگرام دیدمش، تا حالا باهاش برخوردی نداشتم.
-هووم… اسمش مکعب روبیکه. من قبل از خواب باهاش ور میرم و تلاش میکنم درستش کنم. باعث میشه تمرکز آدم بالا بره.
+چه جالب.

مکعب رو به طرفم گرفت.
-بیا. باشه یادگاری.
+تو قبلاً بهم یادگاری دادی.
-اون هدیه تولدت بود.

نه… من اینو نمیگم… تو یادگاری دیگه ای بهم دادی… تو استخر همین خونه… یادگاری ای که هرگز فراموشش نکردم.
مکعب رو گرفتم و گفتم: ممنونم باراد. لطف کردی.
-خواهش میکنم. خوشحالم با زانیار دوباره جور شدی.
+خودمم خوشحالم.
-هووم… علیرضا هنوز خوابه.
+پس منم بیدارش نمیکنم. میشه از قول من ازش خداحافظی کنی؟
با رضایت هرچه تمام تر لبخند زد و گفت: حتماً!

از باراد خداحافظی کردم و از استودیو بیرون اومدم. یادگاری! بهم یادگاری دادی… بهت یادگاری میدم… یادته جمله ای که بهم گفتی چی بود؟ سیامک کوچولوی من رو جلوی خودت گرفته بودی…
“جور سیامک رو میکشی؟”
من کل گالری رو ازت میگیرم باراد. تو باید تاوان تمام بلاهایی که سر من، علیرضا و حتی زانیار آوردی رو پس بدی. اینم میشه یادگاری من به تو!
بهم یادگاری دادی… یادگاری! من هرگز دردی که اون شب کشیدم رو یادم نرفت. یه دردی که برام موند: یادگاری!

نتیجه دادن فیلم به یاوری دقیقاً همونی که فکر میکردم شد. یاوری بعد از دیدن فیلم جوری از خجالت زانیار دراومده بود که دندش دچار آسیب شده بود و حتی نمیتونست بشینه. به استودیو که سر زدم باراد کلی برام خط و نشون کشید و گفت دیگه اونجا پیدام نشه.

چند روزی توی بی خبری گذشت تا اینکه فرهود بهم زنگ زد و ازم خواست یه سر برم استودیو! ازش دلیلش رو پرسیدم که خندید و گفت دلش برام تنگ شده! جل الخالق!
وقتی وارد استودیو شدم، باراد داشت از پله های سوئیت علیرضا بالا میومد. کثافت، داشت کلید رو میذاشت توی جیبش، دیگه کارش به جایی رسیده که در رو روی علیرضا قفل میکنه؟
بهش سلام کردم، به طرز عجیبی رنگش قرمز و صورتش برافروخته بود. بهم نگاهی انداخت و به سمت اتاق زانیار رفت، پشت سرش راه افتادم و رفتم. وارد اتاق زانیار شدیم، همه اونجا بودن، فرهود، یاوری و یه یه آدم جدید: یه پیرمرد. برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم شدم. همون ثانیه اول بدون اینکه اصلاً نیازی به لحظه ای فکر داشته باشم پیش خودم گفتم این باید یه نسبتی با باراد داشته باشه!
اصلاً خود خود خود باراد بود که فقط سنش بالاتر رفته بود! موهای پرپشت و سفید و چشم های آبی کشیده ای داشت. توی دستش یه عصا دشت که تهش روی زمین بود و با دو تا دستاش بهش تکیه داده بود. با هم چشم تو چشم شدیم و من سرم رو تکون دادم و سلامی زیر لب زمزمه کردم. ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند گذرایی بهم زد. به خدا قسم این خود باراده!

باراد: سلام آقا بزرگ، سلام دایی، خیلی خوش اومدین.
یاوری: سلام پسرم. کجا بودی؟ آقا بزرگ رو منتظر گذاشتی!
باراد: ببخشید دستم بند بود.
پیرمرد: باراد؟ خوبی پسرم؟

دیدی گفتم! پس این پدربزرگشه!
چیز غیرطبیعی ای در وجود باراد در اون لحظه وجود داشت. رنگش هر لحظه بیشتر قرمز میشد، انگار هوشیاری کاملی نداشت، میلرزید و حتی نمیتونست درست حرف بزنه. کلماتش کش میومد، حالاتش مثل حالات علیرضا قبل از بیهوش شدناش بود.

یاوری: باراد؟ چیه؟ حالت خوبه؟
باراد: هومن…
+بله؟
باراد: برو بیرون. نمیخوام اینجا ببینمت.
+چی؟
یاوری: باراد جان؟ پسرم بشین… چرا انقدر قرمز شدی؟

اصلاً وضعش نرمال نبود، به قدری عرق کرده بود که انگار روی یقش آب ریخته بودن، به ضرب و زور دکتر روی مبل نشوندنش، چشماش رو بسته بود و زیر لب زمزمه هایی میکرد که اصلاً واضح نبود. دکتر چراغ قوش رو برداشت و توی چشم باراد گرفت، یهو دکتر رو به عقب هول داد و ایستاد. با هم چشم تو چشم بودیم. صدایی از کسی در نمیومد.

باراد: آقابزرگ، ایشون هومنه.
پیرمرد به شدت ترسیده و نگران بود و به باراد زل زده بود: پسرم باراد… بشین…

باراد: مال منه.
+چی؟
باراد: من اون رو خیلی قبل تر از تو دیدم. با من خیلی بهش خوش میگذره. اینجا رو هم دوست داره.

آشغال… پدر هفت جد و آباد علیرضا رو هر روز درآوردی و هنوزم داری در میاری فقط به این خاطر که فکر میکنی علیرضا مال توئه؟ اون بند اختیار صد درصدی ای که توی قراردادش گذاشتی بهت اجازه این طرز فکر رو میده؟

+بام تهران رو هم خیلی دوست داره. حتماً اونجا هم، با هم برید!

نفرت توی نگاهش شدیدتر شد و بهم گفت:
باراد: من بارادم هومن. اینو یادت نره.

البته که یادم نمیره. آخرین بار توی استخر همین خونه بهم یادآوری کردی کی هستی! اگر قبلش یک درصد احتمال داشت یادم بره تو کی هستی، دیگه از اون شب به بعد کوچکترین احتمالی برای فراموشی تو ندارم! ولی باراد… من هیچ وقت خودم رو بهت معرفی نکردم! تو هم اینو یادت نره!
لبخند زدم و جوابش رو دادم: نِمیره.

یهو به سمتم خیز گرفت و کشیده محکمی توی گوشم زد، تا خواستم سرم رو به سمتش بچرخونم، دستش رو پشت گردنم انداخت و خمم کرد، محکم با زانوش توی شکمم کوبید. داد میزد و میگفت: نمیذارم بره!
یاوری و فرهود عقب کشیدنش، از حال رفت…
فرهود به سمتم اومد و زیر بغلم رو گرفت و بلندم کرد. روی مبل نشستم. شکمم درد میکرد، توی گوشم سوت میکشید. باراد به خدا که تک تک این کارات رو تلافی میکنم. فرهود برام یه لیوان آب ریخت و جلوم گرفت. دکتر و یاوری زیر بغل باراد رو گرفتن و بردن بیرون، فرهود هم دنبالشون رفت. توی اتاق فقط من موندم و زانیار خواب.
نفسم که بالا اومد به سمت زانیار رفتم، دستم رو روی پیشونیش کشیدم و لباش رو بوسیدم. برام واضح بود که همچین بلایی سرت میارن، خودت گفتی ایرادی نداره… و البته… متأسفانه باید این اتفاق می افتاد.
دستم رو از یقش روی قفسه سینه و گلوش کشیدم، برات برنامه دارم زانیار، نقاشی زنده متحرک من…
نمیدونم چقدر طول کشید ولی در باز شد و فرهود داخل شد. با چشمای پف کرده گفت: هومن برو توی سوئیت علیرضا.

یا خدا! باز چی شده؟
وقتی وارد سوئیت شدم، هیچکس نبود. تا اونجایی که یادمه باراد در رو روی علیرضا قفل کرده بود، حالا کی باز کرده؟
به اتاق علیرضا وارد شدم. خواب بود و به دستش یه سرم وصل کرده بودن، نگران شدم ولی تعجب نکردم. باراد خودش بلاست، بلایی که به جون علیرضا افتاده!
دلم براش یه ذره شده بود! برای چند لحظه فقط به صورتش نگاه کردم، کبود، لب پاره، رنگ پریده… یاد اون روزهایی که با هم خوش بودیم افتادم. وقتایی که علیرضا برام غذا درست میکرد، فیلم میدیدیم، پی اس بازی میکردیم…
کنارش روی تخت نشستم. به خاطر من به این وضع افتاده، من انقدر براش مهم بودم که از خودش گذشت و با گالری قرارداد بست و حالا… این وضعشه.

-خب… آقا هومن حالت چطوره؟
به طرف صدا برگشتم. همون پیرمرد توی اتاق زانیاره! از روی تخت بلند شدم و ایستادم.

+خیلی ممنونم. خوبم. شما خوبین؟
سرش رو تکون داد و روی صندلی کنار تخت علیرضا نشست. با دقت به من نگاه میکرد. به شدت شکل باراده! چشمای آبی کشیدش، حالت نگاه کردنش… خودمم نشستم، بعد از یک سکوت طولانی گفت:

-من پدربزرگ بارادم.
+خوشوقتم.
-پس تو هومنی، (با عصاش به علیرضا اشاره کرد) اونم باید علیرضا باشه.
+بله.
سرش رو تکون داد: هومن جان، چرا ارتباط بین تو و باراد خوب نیست؟

نگاهم رو ازش گرفتم. کدومشو بگم آخه؟!! تازه میگه “تو و باراد”! انگار مشکل از منه!

+اختلاف نظر داریم. همین.
-باراد پسر خوبیه فقط گاهی کنترل از دستش خارج میشه. مثلاً الآن که توی اتاق زدت، بعدش اصلاً از حال رفت. خودت دیدی. منظوری نداره، هیچی تو دلش نیست.

هیچی! یکی تو دل باراد هیچی نیست یکی تو دل هیتلر!

+من ازش ناراحت نیستم. شاید مست بوده.
با عصاش به علیرضا اشاره کرد: چرا به علیرضا سِرم وصله؟
+والا منم نمیدونم ولی احتمالاً به خاطر اینه که تو دل باراد هیچی نیست!

برای چند لحظه سکوت شد و بعد پدربزرگ باراد چنان زیر خنده زد که حتی خودمم خندم گرفت!
-ای، ای، ای… هومن… ای هومن…

میخندید و روی پای خودش میزد. خندیدنش که تموم شد، بهم نگاه کرد.
-میدونی پسر، باراد توی دوران کودکیش رنجی رو کشید که همه ما از تحملش عاجز بودیم.

خیلی خوب میدونستم داره در مورد اتفاقی که برای پدر و مادر باراد افتاده حرف میزنه ولی به هیچ وجه نمیخواستم مشتم رو باز کنم. از این جماعت هرچی بگی برمیاد، من نمیدونم چی توی چنته دارن پس دلیلی هم برای اینکه بدونن من چی توی چنته دارم نیست. پیرمرد تا مکث من رو دید، چشماش رو تغییر داد، حالتش یک نگاه “که اینطور” به خودش گرفت.

-باراد شاهد کشته شدن پدر و مادرش بود. من میدونم که تو توی پرورشگاه بزرگ شدی، پس حداقل تا حدی باید باراد رو درک کنی.

از عوض شدن حالت نگاهت معلومه که میدونی که میدونستم! پس منم میدونم که تو گذشته من رو خیلی خوب میدونی! چی میشه اگر برات تکرار مکررات کنم؟ اصلاً چرا نکنم؟ مشتت رو باز کردی! در حدت مشتم رو برات باز میکنم.

+نه. راستش وضعیت من و باراد سنخیتی با هم نداره. من رو توی سن 6 سالگی پرورشگاه گذاشتن، چون پدرم با دوست دخترش و مادرمم با دوست پسرش ازدواج کرد.

سرش رو تکون داد و “هوم” زیر لبی گفت. جا نخورد، متأسف نشد، همدردی نکرد. دیدی گفتم! از گذشته من کاملاً خبر داره!

-این پسر، علیرضا، برای باراد خیلی عزیزه.

بدون اینکه جوابش رو بدم، دستم رو به سِرم علیرضا و بعد کبودی روی چشمش کشیدم. سکوت شد، برنگشتم که نگاهش کنم. پلک چشم علیرضا زیر دستم تکون خورد. نگاه! خداااا!!! از دست این، من چیکار کنم! بیداره! خودشو زده به خواب! همونجا کنار تخت علیرضا نشستم، چند لحظه سکوت رو نگه داشتم و بعد به طرفش نگاه کردم.

+میفرمودید.
خود باراد رو روبه روم میدیدم. چشماش رو باریک کرده بود و لبخند نه چندان واضحی روی لبش بود. از جاش بلند شد و به طرف در خروجی رفت. به احترامش بلند شدم و ایستادم. وقتی روبه روم رسید، دستش رو روی شونم زد و گفت:

-عرض میکردم پسرم. عرض میکردم… خواستم بگم، پسرای این گالری برای منم عزیزن. تو هم برای من عزیزی. هر وقت دوست داشتی به من سر بزن. اگر تخته نرد بلدی، این رو بدون که یه رقیب قدر روبروت ایستاده.

لبخند زدم و سرم رو تکون دادم: چشم. خدمت میرسم.
به علیرضا نگاهی کرد، سرش رو تکون داد و بیرون رفت، قبل از اینکه کاملاً از در خارج بشه به سمتم برگشت.
-هومن جان… من کاملاً جدی گفتم. علیرضا برای باراد خیلی عزیزه.

و چرخید و بیرون رفت. حالا خوبه براش عزیزه و این وضعشه! اگر عزیز نبود احتمالاً تا حالا مرده بود! کنار علیرضا نشستم. دستش رو توی دستم گرفتم. یادمه اون فیلم پرنده آتشین رو که با هم دیدیم، از کاراکتر “سرگی” خوشش اومده بود و میگفت من " سرگی" باشم و هومن تو “رمان” باش.

سرم رو نزدیک گوشش بردم: سرباز سرگی! من همون سرگرده هستم و اومدم خفتِت کنم! وخی عامو!

یهو خندید و چشماش رو باز کرد.
-هومن خب یه خرده لطیف تر به این چشم من دست بزن! من مثلاً مریضما!
+میخوای بگم باراد بیاد نازت رو بکشه؟
داد زد: نه! پس تو اینجا چیکاره ای؟

با هم خندیدیم. روی صورتش خم شدم، لبام رو روی لباش گذاشتم و زبونم رو روی لب بالاییش کشیدم. چشماش رو بست، دستی که بهش سِرم نبود رو پشت سرم گذاشت و زبونش رو توی دهنم کرد، توی دهنم گرفتمش و مک های ملایمی بهش زدم و همزمان گوشش رو با دستم نوازش میکردم. بعد از چند لحظه ازش جدا شدم. توی صورت زخم و زیلی و قرمزش نگاه میکردم. جای انگشت روی صورتش بود. صورتش رو نوازش کردم و چند تا بوس دیگه آروم بهش زدم.

+باز باراد کتکت زده؟
-نه. کار فرهوده.
+فرهود؟؟
-آره. فکر میکنه من اومدم باراد رو ازش بگیرم.
+به باراد گفتی که فرهود زدتت؟
-نه.
+چرا؟
-مگه باور میکنه؟ تازه قراره به تو هم نگم!
+چی؟
-فرهود گفت وای به حالت اگر به هومن بگی من زدمت و نظر هومن رو درباره من منفی کنی!
+مگه نظر من براش مهمه؟
-گویا خیلی زیاد!
+عجیبه… حالا …تو خیلی درد داری؟
-نه. یکم منگم. کمکم کن بشینم.

بهش کمک کردم و توی تخت نشست. تا خواستم ازش فاصله بگیرم، دستش رو پشت کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد. بغلش کردم و گردنش رو بوسیدم.
-هومن؟
+جانم؟
-واقعاً باراد شاهد مرگ پدر و مادرش بوده؟
از خودم جداش کردم: زرنگ شدیا!! بیدار بودی!
خندید: آره. اولش فکر کردم با یاوری اومدی تو و نمیخواستم باهاش حرف بزنم. حالا جوابمو بده. واقعاً باراد شاهد مرگ پدر و مادرش بوده؟
+نه.

با تعجب بهم زل زد. یه بوس کوچولو روی لبش زدم و ازش جدا شدم.
+در حقیقت شاهد به قتل رسیدنشون بوده. مادرش باباش و زن و بچه یاوری رو کشته و بعدم خودش رو جلوی باراد میکشه.

الهی!! داره دود از سر علیرضا بلند میشه!
-چه افتضاحی… پس برای همینه که اینقدر خشنه؟
+ببین علی، این دلیل نمیشه. اگر هرکسی که کودکی بدی داشته بخواد اینطوری به جون مردم بیفته و هرکاری دلش خواست بکنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه! حالا این موضوع رو بزار برای بعد… من کار مهمی باهات دارم.
-چی؟
+برگزاری شب نقاشی با گالری آقای برزگر به دلایلی به تعویق افتاده. من باید یه سر اصفهان برم. دوست داری با من بیای؟

یه جوری چشماش برق زد که دلم رفت!
-آره! ولی اگر باراد نذاره چی؟
+میذاره. اونش با من.
-عالیه! من از خدامه!

دوباره لبام رو به لباش چسبوندم، از ته قلبم لباش رو مک میزدم. خدایا… چقدر من این پسر رو دوست دارم!
+پس بسپارش به من و فعلاً استراحت کن. من نباید زیاد اینجا بمونم. باید برم.
-وضع زانیار چطوره؟
+اصلاً خوب نیست. ولی خودش میدونست که این اتفاق براش میفته. اجتناب ناپذیر بود.
-هووم… هومن، من مشکلی ندارم که زانیار برای تو اینقدر عزیزه.
+عزیزه ولی من هرگز فراموش نمیکنم که تو به خاطر من با گالری باراد قرارداد بستی.

دوباره بوسیدمش و بلند شدم. دستم رو گرفت.
-هومن؟ چرا شب نقاشی به تعویق افتاده؟

بهش خندیدم: چه فرقی میکنه عزیزم؟ حالا ناراحتی که یه فرصت دست داده و قراره با من بیای اصفهان؟
خندید: نه. ولی چرا بهم نمیگی؟
+چون یه سوپرایز گنده پشتشه!
-خوب یا بد؟
+به اندازه تمام خوبیهایی که دنیا بهم بدهکاره، خوبِ خوب!

پیشونیش رو بوسیدم و از در بیرون اومدم. معلومه که خوب!
با توافقی که با برزگر کردم، خیلی چیزا عوض میشه… خیلی خیلی عوض میشه!

فردا صبحش توی سالن نشسته بودم و روی طرح نقاشی ای که برای شب نقاشی گالری برزگر کشیده بودم کار میکردم که زنگ در به صدا دراومد.
در رو که باز کردم برق از سرم پرید! علیرضا… انگار از جنگ برگشته بود!

+علیرضا؟ چرا اینجوری شدی؟
صدای دیگری به جای علیرضا جواب داد: سلام هومن، لطفاً برو کنار بذار بیایم تو!

فرهود اینجا چیکار میکنه؟
فرهود روی مبل نشست: علیرضا برو توی اتاق دراز بکش، اگر الآن بخوابی تا آخر شب منگیت میپره.
علیرضا حالش خوب نبود، به وضوح میلنگید و نمیتونست درست راه بره، چمدونش رو ازش گرفتم و خودش رو توی اتاق بردم، روی تخت دراز کشید.
+عزیزم؟ علی؟ چرا اینجوری شدی؟ مست کردی؟ دیشب که اینجوری نبودی!
-بذار بخوابم…

چشماش رو بست و خوابید!کفش و جورابش رو درآوردم و پتو رو روش انداختم، در رو بستم و سراغ فرهود اومدم.
پاش رو روی پاش انداخته بود و بدون هیچ حرفی با یه لبخند ژکوند داشت بهم نگاه میکرد! از دیدن وضع علیرضا عصبانی شده بودم.

+فرهود چرا علیرضا اینجوری شده؟
-اوهووو! با من درست حرف بزن، این چه لحنیه؟
+عزیزم من به خاطر وضع علیرضا ناراحتم، لطفا بهم بگو چه خبر شده؟
-هووم…

خود باراده! اصلاً مو نمیزنه! همون حالت حرف زدن، همون حالت نگاه و از همه بدتر… مثل باراد لبخند میزنه!

+فرهود جان؟
-هوم؟
+میگم چه خبر شده؟ چرا وضع علیرضا اینجوریه؟
-چشمات فقط علیرضا رو میبینه دیگه؟

این دیگه عن حسودی رو درآورده!

-مگه من مترسکم؟
+مترسک! نه مترسک!
-هووم…
+آها… خب راستش حق با توئه… من رفتار درستی نداشتم، کلاً خیلی تعجب کردم که علیرضا رو اینطوری دیدم. ببخشید.
با همون لبخند به سبک بارادش گفت: خواهش میکنم.
+خب… خیلی خوش اومدی. خودت خوبی؟
-خوبم. ممنون.
+زانیار چطوره؟
-خوب نیست. فقط خوابه. بدون مُسکن حتی نمیتونه نفس بکشه.

از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. نقاشی زنده متحرکم، زانیار… من بهت هشدار داده بودم چی در راهه…

+دیروز چای میوه ای خریدم. مخلوط چای به خشک و لیمو خشک و چند تا میوه دیگس. به پای چایی های زانیار نمیرسه، ولی دم کنم؟
-چاره ای نیست. همونو دم کن.

خیلی پرروئه!
چای ساز رو روشن کردم و جعبه چای میوه ای رو از توی کابینت برداشتم. آروم و قرار نداشتم… زانیار از درد نمیتونه نفس بکشه؟ علیرضا دیگه چرا اینطوری بود؟ چی شده؟ کار فرهوده؟ کار باراده؟ اونم با این وضع… صبر کن… نباید ببرمش دکتــ…

-چه خبره؟ کمتر بریز!
صدای فرهود از نزدیک گوشم میومد. به قوری نگاه کردم، اصلاً هنوز چیزی داخلش نریخته بودم! فرهود هولم داد و جلوی من ایستاد، توی بغلم بود! پشت کمرش به سینه من چسبیده بود.

+چه خوب کردی حواست بود!
-هووم!

قاشق رو ازم گرفت و شروع به ریختن چایی توی قوری کرد. از پشت بیشتر بهش چسبیدم و دستام رو به حالت ضربدر روی قفسه سینش گذاشتم و آروم گردنش رو بوسیدم و رهاش کردم ولی لبخندش رو دیدم.
روی صندلی آشپزخونه نشستم. چایی رو دم کرد و اومد روی صندلی روبه روم نشست.

-چرا فکر میکردم تو واقعاً زانیار رو دوست داری؟
+درست فکر میکردی!
-اگر دوستش داشتی الآن نباید اون وضع زانیار میبود.
+چی؟
-چرا فکر کردی وقتی اون فیلم رو به یاوری بدی، اوضاع برای زانیار آروم میمونه؟

حالا چجوری به این بگم من میدونستم اینجوری میشه! چجوری بهش بگم که خود زانیار پیشنهاد دادن فیلم به یاوری رو داد؟
چیزی به ساق پام خورد. فرهود بود، صندلیش رو عوض کرده بود و کنارم نشست بود. دوباره با پاش بهم زد.

-جواب منو ندادی! پرسیدم چرا فکر کردی وقتی اون فیلم رو به یاوری بدی، اوضاع برای زانیار آروم میمونه؟

+جوابی ندارم که بدم. اشتباه کردم که فیلم رو به یاوری دادم. بهتر بود با خود باراد وارد مذاکره میشدم.
سرش رو تکون داد: یکم برای این موضوع دیره. ولی خب همین که میدونی اشتباه کردی بسه.
+توام اشتباه کردی.
-چی؟
+کار تو بود.
-چی؟
+برعکس کردن باتری گوشی سفیدم. تو قبل از هر کسی فیلم رو توی گوشی من دیدی. چرا پاکش نکردی؟
با صدای بلند خندید: آره. در ضمن هومن… نمیتونی اون فیلم رو به برزگر بدی. اگر این کار رو بکنی گالری نابود میشه و در این صورت من ساکت نمیمونم.
به طرفش برگشتم: بله؟
سرش رو به سمت لبام خم کرد و در نهایت آرامش، لبام رو توی دهنش گرفت. سرش رو کج کرد، بوسیدنش تبدیل به مکیدن شد. دستش رو روی کیرم گذاشت و همچنان لبام رو مک میزد. ازم جدا شد، صورتش رو در چند سانتی متری صورتم نگه داشت.

-یادت نره چی گفتم هومن. ازت خوشم میاد ولی حواست باشه… توی این دنیا من همونیم که سپر بلای باراد میشه، با کمال میل هم میشه. فکر نکن من ساکت میمونم.
+نمیفهمم چی میگی.
-به وقتش میفهمی. ولی اون وقت تو هم خیلی چیزا رو از دست میدی. یادت نره که با خود باراد باید وارد مذاکره بشی. حالا هر کاری که میخوای بکنی مهم نیست. طرف تو یاوری یا برزگر نیست، باراده… باراد.
+فرهود من رو تهدید نکن. تو که اول فیلم رو دیدی چرا پاکش نکردی؟
دستش رو روی صورتم کشید و خندید: آره… مموری گوشیت رو درآوردم، توی گوشی خودم زدم و فیلم رو دیدم. فکر میکردم این فیلم به درد دور کردن علیرضا از باراد میخوره چون باراد مال منه. ولی حواست باشه بیشتر از این پیش نری.
+چرا باتری رو برعکس گذاشته بودی؟
-روی عقل علیرضا حساب کردم. اگر گوشی با باتری برعکس رو سعی میکرد روشن کنه و نمی شد، باید در گوشی رو باز میکرد تا باتری رو چک کنه. اینجوری می فهمید مموری گوشی خارجیه و میتونه از جا درش بیاره.
+که چی بشه؟
-میخواستم تو رو رودر روی باراد قرار ندم. پیش خودم گفتم احتمالاً علیرضا از این فیلم استفاده میکنه و قرارداد نمیبنده ولی پسره ی احمق اصلاً متوجه نشد.

از روی صندلی بلند شد. دستش رو زیر چونم گذاشت، سرم رو بالا آوردم، از پایین به صورتش نگاه میکردم. چقدر خوشگله خدایی! پوست صاف و لبای قلوه ای… چشمای گربه ای کشیدش به طرز بدجنسی به چشمام خیره شده بودند.

-تو باهوشی هومن. خیلی زیاد هم باهوشی ولی…

به سمت لبام اومد و بوسید. لباش رو در فاصله یک سانتی متری صورتم نگه داشت و گفت:
-ولی تو تنها فرد باهوش این جمع نیستی!

صورتم رو رها کرد و به سمت در خروجی سالن رفت. در رو باز کرد، به سمتم برگشت و خندید: علیرضا مال تو، باراد مال من.

و رفت.
سرم رو پایین آوردم و به پاهام زل زدم. که اینطور… ولی فرهود چی از من داره؟ میخواد چیکار کنه که ممکنه به ضرر من تموم بشه؟
-هومن؟
ناخواسته ایستادم! صدای علیرضاست… به طرف اتاق رفتم، در رو باز کردم… چی شده؟
+عزیزم علی؟ چی شده؟
-آب میخوام با یه مسکن.

اون روز علیرضا تا شب خواب بود. فکرم به شدت درگیر فرهود شده بود. از من چی میخواد؟ به صورت خواب علیرضا نگاه میکردم. همون مظلومیت خاصی که از روز اول توی صورتش بود، الآنم بود. آخه اصلاً چجوری کسی میتونه تو رو اذیت کنه؟
دیر وقت بود، روی تخت کنار علیرضا دراز کشیدم. عزیزم… هرجوری شده، حتی اگر به قیمت نابود کردن خودمم بشه، تو رو از دست باراد راحت میکنم. به خاطر من قرارداد بستی؟ تا تهش باهاتم…
چیزی روی صورتم تکون میخورد. چشمام رو باز کردم، علیرضا بهم خندید.
-چقدر میخوابی؟
+نگا کی به کی داره اینو میگه! ساعت چنده؟
-5 صبح.
+عزیزم ساعت 5 صبح باید چیکار کنم؟
با صدای بلند خندید: باید پاشی برای من صبحونه درست کنی!

آنقدر از خندیدنش خوشحال شدم که اصلاً خواب از سرم پرید! بلند شدم نشستم.
+الآن برات نیمرو درست میکنم.
-وای نه!
+پس مگه نگفتی صبحونه میخوای؟
-حالا میزنی خودتو پاره میکنی!

سر میز نشسته بودم و علیرضای خوشحال رو نگاه میکردم که نمیتونست درست روی پاهاش بایسته ولی بازم با ذوق داشت برای من املت درست میکرد. انگشتای پاهاش وضعیت اسفباری داشت. کبود، قرمز و به شدت متورم. تلو میخورد و مدام دستش رو به میز اوپن میگرفت تا تعادلش رو حفظ کنه و با ذوق برای من از اتفاقاتی که براش افتاده میگفت. پشتش به من بود، نتونستم سر جام بمونم. بلند شدم و میخواستم از پشت بغلش کنم ولی لحظه آخر به سمتم برگشت.سینه به سینه هم شدیم.

-چرا پاشدی؟
+چون اصلاً دیگه نمیتونم بشینم.

و محکم بغلش کردم. سرم رو توی گردنش نگه داشتم و میبوسیدمش. همیشه همه زندگیم حول یک اسم میچرخید: پرورشگاه!
و حالا؟
نه!
فقط حول اسم باراد میچرخه…

-هومن خوبی؟
+خیلی زیاد. دلم برای بغل کردنت یه ذره شده بود.

انقدر توی بغلم نگهش داشتم و گردنش رو بوسیدم که صداش در اومد!
-هوووومن! گوجه ها سوخت! خب بذار املت درست کنم!

بالاخره املت رو خوردیم. یه کوچولو منگ بود.
+علی؟ چته عزیزم؟ باراد بهت دارو زده؟
-نه. مستم کرد. مشروبی که بهم میده خیلی سنگینه. منم به خاطر قرصایی که میخوردم بدنم واکنش طولانی ای به مستی داره.
+میخوای دوتایی باهم حموم کنیم؟
ایستاد! دستش رو به صندلی گرفت، گیج بود. با ذوق گفت: آره! پاشو! اصلاً چرا زودتر اینو نگفتی!

توی وان نشسته بودم و علیرضا توی بغلم بود. مدام من رو میبوسید و چشماش رو می بست. دستاش رو دور گردنم انداخت و سرش رو روی گردنم گذاشت.
به بدنش دست میکشیدم، به کمر سفید و لطیفش، به گوشهای خوش فرمش، به کون نرمش!

-اون روز بعد اینکه تو رفتی پدربزرگ باراد اومد و باهام حرف زد.
+چی گفت؟
-میگفت باراد من رو دوست داره و کلاً آدم خشنیه و من نباید ازش برنجم.
+خب؟

سرش رو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد، کبودی چشمش، مظلومیت توی صورتش رو پر رنگ تر نشون میداد.
-منم بهش گفتم خیلی از باراد ناراحتم و نمیتونم بفهمم که چرا بهم احترام نمیذاره و کتکم میزنه یا بهم زور میگه. ولی هومن…
+چی عزیزم؟
-واقعاً مطمئنی؟ باراد شاهد قتل پدرش و خودکشی مادرش بوده؟
+آره.
-پس برای همینم نرمال نیست… دلم براش سوخت. کاش میتونستم خوشحالش کنم.
صورتش رو گرفتم و گفتم: علیرضا… دنیا پر از آدمای خوبیه که باراد نمیتونه همشون رو با هم داشته باشه تا خوشحال باشه.
-هومن، تو میخوای با باراد چیکار کنی؟
+نمیتونم بهت بگم.
-چرا؟
+چون باراد فهمیده که تو توی مستی خود واقعیت میشی و مدام مستت میکنه و ازت حرف میکشه. علیرضا، من هر کاری میکنم که از دست باراد راحتت کنم.

نگاهش رو پایین انداخت و جواب نداد.
+چیه؟ چی شده؟
دستام رو از دور گردنم برداشت و خواست از روی پام بلند بشه، کشیدمش و دوباره ازش پرسیدم: چیه؟
-هومن، باراد… چیزه…

به چشماش نگاه کردم. نرم شده… چون فهمیده گذشته باراد چقدر تلخ بوده میخواد باهاش کنار بیاد…

+میخوای با باراد راه بیای چون فهمیدی چقدر گذشته تلخی داشته. درسته؟
-هومن، نمیشه تو و باراد با هم کنار بیاین؟ من، فرهود، زانیار، باراد و تو… همه با هم باشیم؟

عزیز مهربون من… عزیز ساده من…
+نه.
-خب چرا؟
+باراد باید تاوان بلاهایی که سر آدما میاره رو بده عزیزم. نمیشه به صرف اینکه کودکیش تلخ بوده، اجازه انجام هر کاری رو داشته باشه. مثلاً همین دخالت صد درصدی در امور زندگی هر شخص که توی قراردادهای تو و زانیار و فرهود هست… این اصلاً غیر قانونیه! نمیشه با آدما مثل عروسک های خیمه شب بازی برخورد کرد.
سرش رو پایین انداخت: درست میگی.
دوباره توی بغلم گرفتمش، خیس و نرم و مظلوم! محکم گردنش رو بوسیدم.
+نگران نباش. اتفاق بدی برای باراد قرار نیست بیفته چون من باراد نیستم که بخوام آدما رو حذف کنم.

خودشو از توی بغلم درآورد و گفت: قول بده باراد فقط تاوان کاراش رو بده ولی سالم و سلامت بمونه هومن. قول بده!
+عزیزم همین الآن بهت گفتم به نظر من آدما باید اصلاح بشن نه حذف! الآنم پاشو که دلم میخواد خوش باشیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت: دکتر بهم گفته تا یک ماه آینده نباید سکس مقعدی داشته باشم. چون فرهود بار آخر باعث شد بخیم باز بشه.
داد زدم: فرهود؟ پس بلایی که دیشب سرت اومده به خاطر فرهود بوده نه باراد؟
-آره.

فرهود… فرهود… دهنت رو سرویس میکنم…

-هومن ببخشید که نمیتونم باهات سکس کنم.
+کی سکس خواست؟ خوش گذرونی این مدلی رو فقط میشناسی؟
-چشماش گرد شد و گفت: پس چی؟
دستام رو بالا آوردم و با حالت اوا خواهری براش شمردم: یه بام تهران بدهکاری، یه ماکارونی، پی اس به تعداد لازم، یه فیلـ…م…

یهو صورتم رو گرفت و لبام رو محکم بوسید و بعد با صدای بلند خندید.
-ممنونم که بهم آسون میگیری!

بغلش کردم و بوسیدمش و بعد با هم از وان بیرون و زیر دوش رفتیم. ببین باراد باهاش چیکار میکنه که به من میگه “ممنون بهم آسون میگیری”! خب آخه مگه سکس زوری میشه؟
از حموم که بیرون اومدیم، سریع سراغ پی اس رفت. اصلاً نمیتونست درست بشینه و منگ بود، مدام سرش به عقب میرفت، معلوم بود تو حالت بدیه ولی بازم میخواست با من وقت بگذرونه. دسته رو زمین گذاشتم و به طرفش رفتم. به سمتم برگشت و بهم نگاه کرد. چشم کبودش، گودی پایین چشماش، لب پارش، مظلومیت بی حد صورتش… سرش رو توی بغلم گرفتم و آروم لبام رو روی لباش گذاشتم.

-یادته هومن؟ اولین بارم داشتیم پی اس بازی میکردیم که تو منو بوسیدی!
+آره عزیزم. خیلی خوب یادمه.

مثل کسایی که مست و بیحالن پلک میزد. رنگش پریده بود. دلم براش ضعف میرفت.

+علیرضا عزیزم، بیا بریم کنار هم دراز بکشیم. خیلی دلم میخواد بغلت کنم و بخوابم.
-ولی هومن اگه یهو باراد بیاد دنبالم، اونوقت من پیش تو بودم و باهات نتونستم وقت بگذرونم!
+زود بیدارت میکنم! قول میدم. فقط یه ساعت بخواب!
-پس بیدارم کنیا! یادت نره! بعد دوباره پی اس بازی میکنیم، تازه! میخوام برات ماکارونی هم درست کنم!

عزیز دلم…
تا شب خواب بود. انقدر بوسیدمش و بهش نگاه کردم تا دلم یکم آروم گرفت! چجوری باراد دلش میاد تو رو بزنه… فرهود؟ جوری از جلوی پات حذفش کنم که دیگه هرگز نتونه نزدیکت بشه…

به یاوری گفتم باید برای کارهای نهاییم به پرورشگاه برگردم و میخوام علیرضا رو هم با خودم ببرم. گفتم فقط سه چهار روزه. خیلی راحت و سریع قبول کرد! مرتیکه رِند، از من سؤال و جواب میکرد!

-درسته که شب نقاشی با گالری آقای برزگر به تعویق افتاده؟
+بله، من هم به تازگی شنیدم.

براش سؤاله چرا به تعویق افتاده! مثل سگ از برزگر میترسه! بایدم بترسه! برزگر به طرز عجیبی به خون یاوری تشنه اس و میخواد حالش رو بگیره. حیف! الآن زوده که بفهمی چی توی راهه آقای یاوری!

راحت نبود.
اینکه برزگر رو قانع کنم من رو به فرزندی بگیره اصلاً کار راحتی نبود. شهرام برزگر یکی از قالتاق ترین و باهوش ترین آدمایی بود که به عمرم دیده بودم! وقتی به هوش اومدم و به دیدنش رفتم کارد میزدی خونش درنمیومد! توی دفتر مجللش نشسته بودیم. من، خودش، ستاره دخترش…

برزگر: کجا بودی؟
+من…
برزگر: هومن، نه حاشیه میخوام نه مقدمه! یا مثل بچه آدم یه دلیل میاری که این ده روز کدوم گوری بودی و من قانع میشم، یا همین الآن باهات کاری میکنم که بفهمی، شهرام برزگر کیه!
+من…
برزگر: ببین هومن! طفره نرو!
+من…
برزگر: خب “من” چی؟ چرا نمیگی؟
ستاره کلافه داد زد: بابا! خب بذار بگه! تا میاد حرف بزنه شما حرفش رو قطع میکنی!
برزگر، عصبی به صندلیش تکیه داد و به من خیره شد.

+خلاصش اینه: باراد من رو ده روز بیهوش نگه داشته بود!
برزگر: تو که راست میگی، منم که خرم!

بلند شدم ایستادم و دکمه های پیراهنم رو باز کردم و درش آوردم. ستاره دستش رو جلوی دهنش گرفت و “اوه” بلندی گفت. برزگر تکیش رو از صندلیش برداشت و به سمت خم شد. با حیرت به بریدگی های روی بدن من نگاه میکرد.
برزگر: هومن… چه بلایی سرت اومده؟
گوشی سفیدم رو از توی جیبم در آوردم، فیلم بریده شدن خودم توسط زانیار رو به پخش کردم و گوشی رو به برزگر دادم. عینکش رو برداشت و با دقت به صفحه گوشی خیره شد، ستاره برای اینکه سر در بیاره کجا چه خبره، بلند شد و پشت میز پدرش رفت و کنارش ایستاد. چشمای هر دوتاشون گرد شده بود.
برزگر فیلم رو متوقف کرد، گوشیم رو بهم پس نداد و توی دستش نگه داشت و بهم نگاه کرد. سرش رو تکون داد.
برزگر: پیراهنت رو بپوش و بشین. کلی حرف داریم.

روی گوشی تلفنش زد و گفت: برای هممون چایی بیار.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. البته منهای رابطه ای که بین من و زانیار بود! برزگر سرش رو پایین انداخته بود و با دقت به حرف های من گوش میکرد.

+خب… اینم از کل ماجرا. علیرضا بهم گفته کسی به اسم “حشمتی” مسئول کادر درمان اون ده روز من بوده.
ستاره: حشمتی؟ این لاشخور چرا همه جا هست؟
+میشناسیدش؟
ستاره: چه جورم! اگه بابای من نبود صدباره از دانشگاه اخراجش کرده بودند! ولی… پس میشه روی اینکه این ده روز هومن رو بیهوش کرده تحقیق کرد؟

سکوت شد. به برزگر نگاه کردم که با خشم به ستاره نگاه میکرد، چشم غره ای بهش رفت و با تأسف سرش رو تکون داد. ستاره ساکت شد! خب حرف خوبی نزدی دختر خوب! روی حرفات فکر کن! وقتی بابات طرف رو میشناسه یعنی به صورت جداگانه در مورد صحت ادعای من درباره غیبت این ده روز، از حشمتی تحقیق میکنه و تازه در صورت لزوم طرف رو از زمین یاوری توی زمین خودش میکشه! خب برای چی این موضوع رو در حضور من لو دادی؟ اصلاً چرا لو دادی که حشمتی رو میشناسی؟! بدون اینکه رو حرفات فکر کنی، مشت پدرت رو برای من باز کردی! مرسی!

برزگر: خب… هومن. تو حتماً در مورد استفاده از این فیلم فکری توی سرت داری!
+البته که دارم!
برزگر: خب؟
+خلاصش اینه که شما باید من رو به فرزندی بگیرید!
برزگر: چی؟ واضح حرف بزن!
+من تصمیم دارم کاری کنم که زانیار به گالری شما ملحق بشه.

برزگر ابروش رو بالا انداخت و لبخندی روی لبش نشست.
ستاره: زانیار؟ اون برای گالری چه نفعی داره؟

واقعاً از ستاره ممنونم که انقدر احمق بودن خودش رو نشون میداد! خیلیه که دست راست پدرت، اونم پدری مثل برزگر باشی و تا این حد در ارزیابی موقعیت ها ناشی و کودن عمل کنی! یه دو دو تا چهارتای ساده بکن، بعد سوال کن!

+ستاره جان… زانیار یکی از چهره های معروف گالری چهره نو هست. ازش کلی تیزر و تبلیغ و اینا ساختن. نسبت به اعضای گالری شما خیلی شناخته شده تره. گالری شما نوپا و یک ساله هست، با زانیار بیشتر و بهتر دیده میشید.
ستاره: فرهود.
+جان؟
ستاره: فرهود هم توی این فیلم هست.
+بله هست ولی اگه منظورت اینه که همزمان هر دوتاشون رو بگیریم، نه نمیشه.
ستاره: چرا؟
برزگر: چون در این صورت حتی زانیار رو هم نمیتونیم بگیریم. اونی که تو داری میگی دخترم، اسمش طمعه! باید آروم آروم جلو رفت. (به من نگاه کرد) ببینم هومن… تو برای ملحق کردن فرهود به گالری برنامه ای داری؟
+نه. من برای ملحق کردن گالری چهره نو به گالری شما برنامه دارم!
لبخند برزگر پهن تر شد: چجوری؟
+به من بگید پسرم!
برزگر: یعنی…
+من رو به فرزندی بگیرید.

برزگر ابروهاش رو بالا انداخت و به صندلی تکیه داد. برای چند لحظه سکوت شد.
برزگر: که چی بشه؟
+من یه حامی قدرتمند احتیاج دارم. تا قبل از آشنا شدن با شما میخواستم به آقای یاوری این پیشنهاد رو بدم ولی خب شما از اون قدرتمندترید! ببینید… اگر توی این بازی من بخوام توی زمین شما بازی کنم، احتیاج به حمایتی بیشتر از یه قرارداد کاری دارم.
-چی تو سرته؟ چجوری میخوای گالری چهره نو رو به گالری من ملحق کنی؟
+باراد روابطی داره که اگر اونا برملا بشن همه چیزش نابود میشه. از طرفی باراد الآن علیرضا رو داره، علیرضایی که به خاطر وجودش، هر روز در حال ایده پردازیه. پس قطعاً الآن که داره به روزای اوجش برمیگرده، اگر ما برگ برنده ای داشته باشیم که بدونه میتونیم روابطش رو با بقیه برملا کنیم، میشه به چیزی که میخوایم برسیم.
ستاره: منظورت از روابط باراد چیه؟
+فرهود، دوست پسر باراده.

برزگر و ستاره به هم نگاه کردند و با چشمای گرد شده به من خیره شدند.
برزگر: میدونی باید این ادعا رو ثابت کنی؟
+بله. و اگر ثابت نکردم و شما من رو به فرزندی گرفته بودید… اون وقت میتونید بهم نشون بدید شهرام برزگر کیه!

برزگر سرش رو تکون داد.
برزگر: که اینطور… ولی هومن… طبق قانون من اگر بخوام تو رو به فرزندی بگیرم باید 35 درصد اموالم رو نامت کنم.
+من اموال شما رو نمیخوام. اونها رو همون جایی که به نامم میکنید وکالت اختیار تامش رو به خودتون یا به ستاره میدم.

برزگر دوباره سرش رو تکون داد.
برزگر: باید روی این موضوع فکر کنم.
+حتماً.
برزگر: با این فیلم چیکار کنیم؟
+حتماً یه نسخش رو داشته باشید.

برزگر خندید: ای تخم سگ! خوب میدونی کجاها باید عقب بکشی!
خندیدم: شرایط رو به من بسپارید. من زانیار رو با این فیلم براتون میارم. ولی خب به شرطی که در مورد پیشنهادم به توافق برسیم.
برزگر: و اگر نرسیدیم؟ نمیترسی که من با این فیلم گالری رو به هم بریزم؟ نمیترسی منتشرش کنم؟
+نه نمیترسم. چون اونوقت باید توی زمین آقای یاوری بازی کنم و میتونم ادعا کنم که با خواست خودم این اتفاق برام افتاده تا بتونیم برای یه سوژه نقاشی خاص ایده پردازی کنیم. با توجه به اینکه بعدشم قطعاً با گالری آقای یاوری قرارداد میبندم، این موضوع به راحتی حل میشه.
از روی صندلیم بلند شدم: آقای برزگر… من اول سراغ شما اومدم. این رو فراموش نکنید. این دنیا هیچ بدهکاری ای به من نداره، برای همینم من یه بچه پرورشگاهی شدم. حالا که تازه از پرورشگاه بیرون اومدم اصلاً بدم نمیاد که یک نفر رو پیدا کنم که تا آخر عمرم کنارش باشم. باور کنید ترجیح میدم اون شخص شما باشید تا گالری هایی دیگه ای مثل آقای طهماسبی و یا حتی خود باراد یا آقای یاوری.

از گالری برزگر بیرون اومدم. این معامله برای من دو سر برده! البته امیدوارم با برزگر به توافق برسم تا با گالری طهماسبی یا خود یاوری!

اون اوایل که به گالری چهره نو اومده بودم و نمیدونستم کجا چه خبره، تو فکر این بودم که با یاوری جفت بشم. یاوری هم آدم با نفوذی بود ولی… برزگر اصلاً یک چیز دیگه ایه!
تازه! یاوری تمام اعتبارش رو برای باراد خرج میکرد و باراد از نظر من یه حیوون به تمام معناست.

خلاصه که انتظار برای اینکه برزگر جواب پیشنهاد من رو بده خیلی کوتاه بود! همش یک هفته!
بهم زنگ زد و گفت برم گالریش. وقتی رفتم، خودش، ستاره و وکیلش اونجا بودند. چندتا فرم بهم داد و ازم خواست بخونمشون. بیشتر در مورد ادعا نداشتن بر ملک و املاک و حق وراثت و … اینا بود.

برزگر: اگر واقعاً ادعایی بر املاک من نداری، پس مشکلی هم با امضا کردن اینا نداری.
+نه. ندارم.
برزگر: و اینکه چون تو پسر نمایشی من هستی، نه پسر واقعی، امیدوارم بازیگر خوبی باشی!
خندیدم: امیدوارم باشم.

ادعا؟ خب چه ادعایی داشته باشم؟ من بیشتر دنبال این بودم که راه خودم رو پیدا کنم. در حقیقت من ادعایی روی ملک و املاک برزگر نداشتم ولی به شدت روی نفوذی که برزگر همه جا داشت ادعا داشتم! اصلاً اون رو لازم داشتم! برگه ها رو امضا کردم و بعدش منتظر نماینده ای شدیم که قرار بود از محضر بیاد.
امضا، واگذاری اختیار تام برای دخل و تصرف در کلیه ی اموالی که به نامم شده به ستاره دختر برزگر، خط و نشون برزگر و مشخص کردن جایگاهم و تأکید دوباره اینکه من یه پسر نمایشی هستم و نه بیشتر، و بالاخره تمام!
برای اینکه کارها نهایی بشه نیاز به امضای حامی پرورشگاهم داشتم و باید یه سری مدارک از اونجا رو ضمیمه مدارک به فرزندی گرفته شدنم میکردم. برزگر ازم خواست به اصفهان برم و اعلام این خبر که من رو به فرزندی گرفته رو به شب برگزاری شب نقاشی موکول کرد.
با به تعویق افتادن شب نقاشی و اینکه علیرضا پیش من بود، به راحتی میتونستم با خود علیرضا به اصفهان برم. پسر مهربون و با معرفت من که به خاطرم با گرگی مثل باراد قرارداد بست.
من کل گالری رو ازت میگیرم باراد. تو باید تاوان تمام بلاهایی که سر من، علیرضا و حتی زانیار آوردی رو پس بدی.

حالا برای یاوری سؤاله که چرا شب نقاشی برزگر به تعویق افتاده! حتی نمیدونی چی تو راهه آقای یاوری! وقتی به علیرضا گفتم که قضیه سفر به اصفهان درست شده مثل بچه ها ذوق کرد. قبل از سفر ازش خواستم ساغر رو بیاره اینجا تا در مورد اتفاقی که باراد باعثش بوده بهش بگیم. احتمال میدم که باراد بازم سراغ ساغر بره و اونطوری که شنیدم، حال روحی ساغر به طرز عجیبی به هم ریخته، افسردگی گرفته و دکتر میره.
نشد… دوباره باراد وسط برنامه های من زد! با فرهود اومد و گفت اجازه نمیده با علیرضا برم اصفهان! اینه که باید با فرهود برم. حتی نذاشت منتظر علیرضا بمونم!

اشکال نداره. بذار فکر کنی تو بردی!

این بار دومه که سوار هواپیما میشم. چقدر خفنه!
فرهود کنار دستم نشسته، خداوکیلی خیلی ناز داره! اصلاً از اون تیپ هایی نیست که نتونی نازش رو نکشی! موهاش رو به سمت بالا و راست صورتش شونه کرده، صورتش اصلاح شدست و پیراهن سفیدی که پوشیده به شدت گردن سفید و کشیده ای که داره رو به رخ میکشه. خیلی سفیده! خیلی!
وقتی بهم گفت میخواد باهام بیاد از تعجب دهنم باز موند! بماند که باراد به اندازه تمام عمرم برام خط و نشون کشید و فرهود رو باهام فرستاد! تازه یه جعبه مولتی ویتامین هم بهم داد و گفت هر روز ساعت 4 عصر باید فرهود یکی از اینا رو بخوره، با آبمیوه بهش بده، آبمیوه نباید خیلی سرد باشه، اگر با آب بخوره معدش اذیت میشه و …
فقط دیگه بهم نگفت عارقش رو هم بگیر!
اینه که الآن آقای لوس کنارم نشسته و داره با آرامش و لبخند از بچه کوچولویی که صندلی کناری روی پای مادرش نشسته نقاشی میکشه!
-هومن؟
+جانم؟
-به مهماندار بگو برام آب بیاره.

مگه من نوکرتم؟ خب چرا خودت نمیگی؟ باراد ثانی!

-داری توی دلت بهم فحش میدی؟
خندم گرفت: ندم؟
گردن سفیدش رو به طرفم کج کرد: نه! اگه من رو دوست داری چرا باید فحش بدی؟

ای… ای… ای… جداً از کاراش خندم میگیره! مهماندار رو صدا زدم و گفتم برای فرهود آب بیاره.
+عزیزم بگم یخ بندازه؟
-نه. نمیخواد.

به اصفهان که رسیدیم، دلم بدجور گرفت. از فرودگاه که بیرون اومدم یه بچه جلوم دوید.
-آقا! آقا از اینا بخر! تو رو خدا! یه دونه بخر!

بهش نگاه کردم. یاد سیامک افتادم. اونم همینطوری تو خیابون چیز میفروخته؟ چقدر خوبه که میتونم ببینمش… دلم براش تنگ شده… نگاهم به چیزی که توی دستش داشت موند… یه مکعب روبیک…
باراد…
برای چند ثانیه زندگیم از روزی که از پرورشگاه بیرون اومده بودم از جلوم رد شد… معامله ای که با برزگر کردم، قطعات پازلی که باید سر جاشون قرار بگیرن تا این پازل به درستی خودش رو نشون بده… چقدر همه چیز با این مکعب روبیک سنخیت داره… فرهود دستم رو کشید. بچه هنوز بهم التماس میکرد.
دستم رو توی جیبم بردم و یه تراول صد تومنی بهش دادم و مکعب رو گرفتم.
-آقا من خرد ندارم!
+بقیش مال خودت.

چشماش چنان برقی بهم زد که حتی خودمم خوشحال شدم! از ترس اینکه نظرم عوض بشه و بقیه پول رو بخوام ازش بگیرم با سرعت نور ازم دور شد!
دوباره نگاه کردم: به مکعب روبیک… به پسر بچه خوشحالی که داشت ازم دور میشد… به از خودگذشتگی خودم در پس نگرفتن پول… به تفریحی که در پیشه… به باراد… به از خودگذشتگی… به یادگاری…
به مکعب روبیک…
همه عمرم آرزوم این بود که از پرورشگاه و از اصفهان بیام بیرون… از وقتی بیرون اومدم، چه ماجراهایی از سر گذروندم… تلفنم زنگ خورد، الهی… علیرضاست.

-عزیزم هومن رسیدی؟
+سلام عزیز دلم، آره رسیدم. تو خوبی؟
-آره. فقط من نمیدونم چجوری اینجوری شد!
+والا برای خودمم بدون تو بودن سخته. از اصفهان برات گز میارم.
-گز چیه؟ خودت بیا!
+موبایل خریدی؟
-من که نه، باراد گرفت.

یکم با علیرضا حرف زدم، یهو سرم رو به سمت فرهود چرخوندم، قرمز شده بود! چقدر حسوده! مکالمه روکش ندادم و قطعش کردم.
+خوبی فرهود جان؟
-انگار باراد کم میکنتش که همش به تو آویزونه!
+اینجوری نگو… علیرضا برای من خیلـ…
-خیلی چی؟
+خب… خیلی… خاصه!
-هوم! خستم. کاش برسیم هتل.

هتل عباسی… والا فقط عکساش رو توی اینستاگرام لایک کرده بودم. کارمند هتل تا چشمش به فرهود افتاد دوید و تا کمر خم شد و بعدشم ازش خواست باهاش عکس بگیره!
چیزی که در مورد باراد و فرهود و حتی زانیار خیلی جالبه، دوگانگی رفتارشونه! با مردم یه جوری مهربون رفتار میکنن که انگار صد ساله طرف رو میشناسن، بعد با کسایی که بهشون نزدیکن مثل یه آشغال رفتار میکنن!
وارد اتاقم شدم. روی تخت دراز کشیدم. مکعب روبیکی که خریده خریده بودم رو از روی میز کنارم برداشتم. پلاستیکش رو درآوردم. مرتب و منظم بود، همه جهت هاش درست سر جای خودشون بودن… مثل زندگی من موقعی که توی پرورشگاه بودم. همش رو به هم ریختم. حالا شد مثل زندگیم بعد از بیرون اومدن از پرورشگاه… مثل مکعب روبیکی که باراد بهم داد، باید همون رو درست کنم. اونوقت دیگه خود زندگیمه! باید همون مکعب روبیکی که باراد به هم ریخته رو درست کنم.

گوشیم رو برداشتم که ساعت رو ببینم. نگاهم به عکس روی صفحه موند. عکس خودم و علیرضاست. بالای بام تهران…
چقدر با علیرضا خوش بودم. اون یک ماهی که فقط خودم بودم و خودش… چقدر خوب بود. یه جوری در اتاقم کوبیده شد که بلند شدم ایستادم! مکعب روبیک رو روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم.

-چرا انقدر دیر باز کردی؟
+ها؟ فرهود جان مگه نمیخواستی استراحت کنی؟
-هوم. کمرم درد میکنه. ماساژم میدی؟
+خب… حتما!

از جلوی در کنار رفتم، وارد شد و وسط اتاق ایستاد. پشتش به من بود، پیراهنش رو در آورد و روی تخت دراز کشید.

-خیلی محکم ماساژم نده.
روی تخت کنارش نشستم و دستام رو روی کمرش گذاشتم و آروم شروع به ماساژ دادن کردم. تا حالا، توی عمرم، هیچ کسی رو به سفیدی فرهود ندیدم. کمرش صافه، حتی یه دونه جوش یا یه تار مو به این بدن نیست که نیست!

-هووم! سردمه.
+سرد؟ خب بذار پتو بندازم روت.
-نه. نمیخوام.
+باشه عزیزم.

دوباره ماساژش دادم که گفت: سردمه.
+خب عزیزم خودت گفتی پتو نمیخوای.
-آره. سردمه و پتو هم نمیخوام.
+سردته و پتو نمیخوای؟

نیم رخش که روی تخت بود لبخند زد. پیراهنم رو درآوردم و روی پشتش دراز کشیدم. روی گونش رو بوسیدم و در گوشش گفتم: هنوزم سردته؟
-فقط پاهام سردشونه. کمرم گرمه.
یه بوس دیگه روی گونش زدم، بلند شدم و شلوار و شورت فرهود و خودم رو درآوردم. از ساق پاش بوسه میزدم تا به رون ها و کونش رسیدم. چرخید و به پشت دراز کشید، لبخند خیلی محوی روی صورتش بود. روش دراز کشیدم، چشمای کشیده گربه ایش نگاه پیروزمندانه ای داشت. توی صورتش گفتم:

+فرهود چرا این کارا رو میکنی؟
لبخندش کاملاً آشکار شد: مگه بدت میاد؟
+نه! ولی برام سؤاله.

دستاش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو پایین آورد. لبام رو روی لباش گذاشتم، آروم میبوسیدمش، چشماش رو بسته بود و دستاش رو همونطور پشت سرم نگه داشته بود. لباش رو ول کردم و بوسه ها رو روی صورتش میزدم و با دستام صورتش رو نوازش میکردم. دستاش رو از پشت سرم برداشتم، بوسه ها رو به زیر گلوش رسوندم و ادامه دادم، قفسه سینش، شکمش و بالاخره به کیر شق شدش رسیدم. چقدر باریکه! هیچ بوی بدی نمیداد، شیو شده و تمیز بود، ساک زدن رو شروع کردم، تخماش رو لیس میزدم و خیلی یواش توی دهنم میگرفتم. به صورتش نگاه کردم، داشت قرمز میشد، چشماش بسته و لبخند پیروزش هنوز روی لبش بود.
کلاهک کیرش رو مک محکمی زدم. صدای آه های بلند و تکون خوردناش بهم ثابت کرد تمام این مدت درست حس میکردم! اینکه دلش میخواد با من سکس کنه. اما چرا…؟ من، حتی همین الآن که دارم کیر فرهود رو ساک میزنم، بازم برام مهمه که “چرا؟”.
البته من قطعاً میفهمم که چرا فرهود میخواسته با من سکس کنه. ولی این هیچ خللی توی برنامه های من ایجاد نمیکنه. برای من و توی مغز من هر چیزی جای خودش رو داره! الآن میتونم با یه بدن سفید و تمیز، توی بهترین هتل اصفهان، سکس کنم و حالشو ببرم؟ خب چرا نبرم؟
کیرش رو ول کردم و روش خوابیدم، تا اومدم حرف بزنم صورتم رو گرفت و محکم به جون لبام افتاد. بوس میکرد، توی دهنش میکشید و مک میزد و هر کدوم از حرکاتش رو با یه گاز متوقف میکرد. صورتم رو ول کرد و هولم داد و روی من خوابید. زبون میکشید و پایین میرفت. وسط پاهام نشست و بوسه های خیس و زبون بازی زیادی روی کشاله های رونام به خرج می داد. به شدت تحریک شده بودم. حرکاتش خیلی سکسی بود! ساک زدنش سریع و پر از مک های محکم بود.

+فرهود… بسه عزیزم…
کیرم رو از دهنش درآورد و با صدای بلند خندید. روم دراز کشید و دو تا لب و بعدش یه گاز محکم از لبم گرفت. بلند شد و از توی جیبش کاندوم برداشت و روی کیر من کشید و بعدش آروم روی کیرم نشست. صورتش کامل قرمز شده بود، چیزی به چینی گفت که فقط اسم باراد توش بود.

+چی؟ من چینی بلد نیستم!
خندید: یادت میدم! از الآن یاد بگیر… گفتم “فقط با باراد این حس رو تجربه کردم”
تلمبه ها رو شروع کرد و روی کیر من بالا و پایین میشد. آخ ها و ناله هاش انقدر حشرم رو بالا برد که نیم خیز شدم، با دستام کمرش رو گرفتم و خوابوندمش. پاهاش رو بالا دادم و قبل از اینکه خودم توش تلمبه بزنم گفتم:

+فرهود، تو خیلی سکسی هستی!
خندید و سرش رو تکون داد: خوبه هومن! خیلی خوبه!
لباش رو بوسیدم و تلمبه ها رو شروع کردم : من یادمه که اون شب بهم گفتی سکس سینه به سینه دوست داری!
دوباره خندید: خوشم اومد! آفرین!
تلمبه میزدم و هر از گاهی صورتش رو میبوسیدم. نزدیک اومدنم که شد، مثل خودش لبش رو گاز گرفتم و دو تا تلمبه محکم و تمام!
روش افتادم، نفس نفس میزدم و راستش حتی یه کمم چشمام سیاهی میرفت! خب خیلی وقت بود سکس نکرده بودم!
ارضا نشده بود، هولم داد و روم خم شد، لبام رو میبوسید و صورتش رو به صورتم میمالید.

-با باراد دوست شو.
حالم جا اومده بود. به چشماش نگاه کردم، این حرف رو از ته دلش زد؟

+چرا اینو میخوای؟
-چون من و زانیار دوست داریم باهامون بمونی.
+ارضا نشدی.
-نمیخوام بشم. بحث رو عوض نکن.
+چرا نمیخوای ارضا بشی؟
-وقت هست. چه عجله ایه.
+باشه عزیزم.
-میخوام با تو و باراد با هم سکس کنم.
+فعلا با خودم سکس کن. من نمیتونم اون رو بهت قول بدم.

کنارم دراز کشید و سرش رو روی بازوم گذاشت.
-زانیار خیلی دوستت داره. اون ده روز فقط یا گریه میکرد یا مست بود.
+منم دوستش دارم. اون ده روز تموم شده. به خودشم گفتم.
-توی مستیش به دفعات باهاش سکس کردم.
+یعنی ازش سوءاستفاده کردی!
سرش رو از روی بازوم برداشت و توی صورتم گفت: نکردم. از سکسش با تو برام تعریف میکرد و اون میشد زانیار، من میشدم هومن. سکستون رو از حفظم. (خودش رو روم کشید و لبام رو بوسید) از باز کردن دکمه هاش ور درنیاوردن پیراهنش تا لحظه ای که وازلین به سوراخش زدی و کردیش.
+خوشحالم که با من بهش خوش گذشته.
-هومن، چه خوب شد تو به استودیوی ما اومدی. من حوصلم سر رفته بود. اومدن تو مثل تعطیلات شد. ازت چیزی میخوام.

از روم بلند شد و نشست و گفت: باید با منم مثل زانیار سکس کنی. همون کارها رو بکن.
+مگه الآن بهت بد گذشت؟
-نه! اصلاً! فقط اون مدل سکس رو بهم بدهکاری. دو بار هم بدهکاری.
خندیدم: چرا دو بار؟
-یه بار من هومن میشم و تو زانیار، یه بار تو هومن بمون و من میشم زانیار.
+داری بازی میکنی؟

گردنش رو عقب داد و خندید. خیلی خیلی خیلی سکسیه! ادا و اطوارش، بدنش، حرف زدنش!
-چه جورم! من عاشق بازیم. تازه از نوع سکسیش… نگو… نگو…
+نمیگم! نمیگم!

دوباره گردنش رو عقب داد، سرش رو به سمت سقف گرفت و خندید. بلند شدم نشستم، دستام رو دور شونه هاش حلقه کردم و همونطور که سرش بالا بود، گردنش رو بوسیدم. روی تخت درازش کردم، روش افتادم و لب خیلی محکمی ازش گرفتم.
+اگر عاشق بازی هستی، من پیشنهاد بهتری دارم.
-چی؟
+بیا تو فرهود بمون و منم هومن. خاطره سکس زانیار رو برای خودش بذار. بیا خاطره سکس خودمون رو بسازیم.
مکث کرد و گفت: باشه. ولی اگر این کار رو کردیم و به اندازه سکس تو و زانیار باحال نبود چی؟
+اونوقت هرکاری تو بگی میکنیم.

خندید، دستاش رو پشت گردنم گذاشت، سرم رو پایین آورد و لبام رو بوسید.
-خوبه هومن… خیلی خوبه. پسر خوبی هستی، پسر خوبی بمون!
خندیدم: حتماً عزیزم! حتماً!

پرورشگاه… دیدن بچه هایی که 11 سال بین این دیوارا باهاشون بودم حالم رو یه کم گرفته بود. سیامک اصلاً ولم نمیکرد. بهم التماس میکرد با خودم ببرمش! نمیتونستم… انقدر باهاش حرف زدم و حامیش پادرمیونی کرد تا بالاخره ازم جدا شد.
وقتی به حامیم گفتم که قراره یکی از بزرگترین گالری دارهای تهران منو به فرزندی بگیره، برای یک لحظه اشک توی چشمش جمع شد، با چشمای خودم محبتی که توی چشماش بود رو دیدم. بغلم کرد و بهم گفت برام خوشحاله. بهش گفتم که اگر الآن یاوری و دار و دستش بفهمن قضیه ی من منتفی میشه، بهم قول داد مواظبه ولی باید در مورد برزگر تحقیق کنه تا مطمئن بشه آدم درستیه. مشکلی نبود. بهش گفتم فقط دو روز وقت داره و من نمیتونم کارام رو طول بدم. لبخند زد و گفت نگران نباشم.

از پرورشگاه بیرون اومدم. عجیب دلم گرفته بود.
از داروخانه یه بسته کدکس و ژل خریدم، چرا فرهنگ سازی نمیشه! بابا خب پوزخند نداره که! اَه!
توی آسانسور هتل خودمو برانداز کردم. زندگی چه معامله هایی داره باهام میکنه، تا دیروز بی خانواده، امروز با خانواده!
وارد اتاق شدم و صدا زدم: سلام فرهود.
یه میز مربعی کوچیک با دو تا صندلی توی اتاق بود. دیدم فرهود روی میز خم شده و داره سعی میکنه رومیزیش رو به حالت لوزی دربیاره. بهش نزدیک شدم و به پشتش چسبیدم. همونطور که از کمر روی میز خم بود، خم نگهش داشتم و شکمم رو به پشتش چسبوندم، دستام رو به حالت ضربدر از زیر بغل هاش رد کردم و به خودم فشارش دادم. گردنش رو بوسیدم و گفتم:

+خوبی؟
-حوصلم سر رفته بود. کجا موندی؟
+قاطی دوستای پرورشگاهیم بودم.
-من رو کی می بری اونجا رو ببینم؟
+پس فردا خوبه؟
-اوهوم.

دوباره گردنش رو بوسیدم، خودش رو کامل روی میز خوابوند، دستام رو به شلوارش رسوندم، از روش بلند شدم و با شورتش با هم از پاش در آوردم. روی زانوهام نشستم و ضربه کوچکی به داخل ساق پاش زدم و بهش فهموندم پاهاش رو از هم فاصله بده، لمبرهاش رو باز کردم و سوراخش رو لیسیدم. صدای آهش در اومده بود. صورتم رو به کونش کشیدم، کون سفید و بی نقصش! همزمان، لباسهای خودم رو درآوردم و کاندوم و ژل رو روی میزی که روش خم بود گذاشتم.
چند تا لیس دیگه به سوراخش زدم و ایستادم، کاندوم روی کیرم کشیدم و دوباره روش خم شدم. به نیم رخش نگاهی انداختم، روی لباش خم شدم و بوسیدمش.
سر کیرم رو روی سوراخش میزون کردم، اصلاً ژل نیاز نداشت! باراد باهاش چه کرده!
کمی از میز بلندش کردم و آروم داخلش فرستادم، آه های پر از شهوتی می کشید، وقتی کامل داخلش دادم، دست انداختم و کیرش رو گرفتم. صورتش رو چرخوندم، لبهاش رو توی لبهام کشیدم و همزمان کلاهکش رو مالیدم. چشماش رو توی هم کشیده بود، لب هاش رو ازم جدا کرد و آه بلندی سر داد، بوسه خیسی روی گردنش زدم و گوشش رو توی دهنم گرفتم. ژل رو برداشتم، کف دستم ریختم و اینبار به کل کیرش مالیدم و همزمان با تلمبه هایی که توی کونش میزدم، کیرش رو میمالیدم. بعد از چند تا تلمبه ازش بیرون کشیدم، تا خواستم برش گردنم، خودش بلند شد، سینه به سینه من ایستاد و صورتش رو به لبم گذاشت. گونه لطیفش رو بوسیدم. زیر چونم رو بوسید و کف اتاق خوابید.

+نه عزیزم. داگی شو.

داگی شد، پشتش نشستم و داخلش کردم، آروم تلمبه میزدم که به خیال خودم باهاش نرم تا کرده باشم!
-هومن؟
+جانم؟
-حوصلم سر رفت!

یاد حرفای علیرضا افتادم. بهم گفته بود که فرهود مجبورش میکرده باهاش خشن سکس کنه. پهلوهاش رو گرفتم و با تمام توانم توی کونش تلمبه میزدم. صدای آه های شهوتناکش، حشر من رو یه جوری بالا برده بود که اصلاً دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. یهو وسط تلمبه هام یه آخ بلند گفت، چرخید و با دستش من رو هول داد و طاق باز خوابید. با دستش کیرش رو گرفته بود و میمالید و میلرزید. داشت ارضا میشد، دستش رو کنار زدم و کیرش رو براش مالیدم، آبش روی شکم و سینه من پاشید. نفس نفس میزد و چشماش رو بسته بود.
خداوکیلی فرهود سفید ترین پسریه که من تو عمرم دیدم! جای دستام روی پهلوهاش مونده بود. لبای قلوه ای قرمزش نیمه باز بود، روش خم شدم و توی دهنم گرفتمشون… چشماش رو باز کرد، لبخند زد و باهام لب بازی میکرد. ازم جدا شد و هولم داد، دراز کشیدم، آروم روی کیرم نشست، محکم خودش رو بالا پایین میکرد و نوک سینه هام رو نیشگون های ریزی می گرفت. چشمام رو بستم، سرعتش رو بالا برد، روی لذت محضی که از بدن فرهود میگرفتم متمرکز شده بودم و بالاخره… تمام! دست انداختم و محکم روی کیرم نگهش داشتم. نمیخواستم پایین بره!
چشمام رو باز کردم، لبخند روی لباش و چشمای گربه ای کشیدش، نشون میداد از شرایط خیلی راضیه!
از روم پایین اومد و کنارم دراز کشید. دستم رو زیر گردنش گذاشتم و به سمتش چرخیدم. بوسه آرومی رو صورتش زدم.

+خنده دار نیست؟
-چی؟
+تو اوایل از من متنفر بودی! حالا داری با من یکی میکنی!

نفس عمیقی کشید و به سمتم چرخید. هر دو به پهلو کنار هم بودیم.
-حوصلم سر رفته بود.
+چی؟
-خب تمام این مدت فقط من و زانی و باراد بودیم. همش نقاشی، سکس، مسافرت، شب نقاشی و خیلی چیزای دیگه بود.خیلی وقتا دلم میخواست میتونستم یه سر به مادرم و خواهرم بزنم. دلم براشون تنگ شده… ولی خب باراد توی کل این 7 سال فقط یه بار بهم اجازه داد که برم چین…
+خب؟
-بعد تو اومدی. اوایل ازت متنفر بودم چون توی اولین برخوردت با من از غذاهای چینی بد گفتی! شروع به مسخره کردن کشور و آداب غذایی ما کردی! بدتر از اون، باراد همش تو فکر بود…

دستم رو به نیم رخ قشنگش کشیدم.
+راستش فرهود، تو خیلی خوشگلی!
-میدونم!
+خیلیم سکسی هستی! بیشتر از چیزی که برای یه پسر لازمه سکسی هستی!
-ولی باراد دوستم داره!
+ولی؟ کدوم ولی؟ کیه که نداشته باشه! منم دوستت دارم!

خندید و ابروش رو بالا انداخت.
+در مورد اون شبی که به خاطر حرفام درباره غذاها ناراحت شدی متاسفم ولی خب حقت بود!
-ها؟
+وقتی بهم گفتی حرومزاده خب منم خواستم تلافی کنم!
-منظوری نداشتم!
+منم نداشتم! عزیزم تو دعوا که حلوا خیرات نمیکنن!
-حلوا؟ کسی مرده؟

محکم زیر خنده زدم! یهو از روی دستم بلند شد و نشست و محکم نوک سینم رو نیشگون گرفت! دادم دراومد! دستش رو گرفتم و نشستم.

-اوهوووووووو! به من نخند!
+عزیز دلم!
-نخند!
+قربونت برم این یه ضرب المثله! حلوا تو دعوا خیرات نمیکنن یعنی حرف خوبی توی دعوا زده نمیشه! معمولاً بد و بیراهه دیگه!
-آهان!

دستش رو گرفتم. دوباره بهم نگاه کرد.
+فرهود… تو برام غذاهای چینی خیلی خوشمزه ای پختی! اون موقع که توی تخت بودم، هر روز غذاهای تو بود که انرژیم رو بهم برمیگردوند. خیلیم دلم میخواد بازم برام درست کنی!

دستش که توی دستم گرفته بودم رو درآورد و این بار خودش دستم رو گرفت و بهم لبخند زد.

مسافرت چهار روزه ما به اصفهان تموم شد، بالاخره با مدارک لازم، میتونستم به تهران برگردم. شبی که قرار بود راه بیفتیم، فرهود بهم گفت باراد بهش زنگ زده و گفته راننده رو میفرسته اصفهان تا ما رو ببره شمال! میگفت یه آب و هوایی عوض کنیم! دوباره چی تو فکرشه خدا میدونه!
توی شمال برگ برنده من پیدا شد…
مینا!
اصلاً تابلو عاشق علیرضا شده بود! خیلی راحت بهم گفت از زندگیش خوشش نمیاد و دوست نداره جندگی کنه. با گریه برام تعریف کرد که باراد شب قبل سروقتش رفته و به خاطر اینکه با علیرضا صحبت هایی کرده که خوشش نیومده چه بلایی سرش آورده.
که اینطور… پس اصلاً باراد، مینا رو به خاطر علیرضا به شمال آورده پس قطعاً بازم برای به دست آوردن دل علیرضا، دنبال مینا میفرسته…
برگ برنده من… مینا…
چیز دیگه ای که توی شمال خیلی نظرم رو جلب کرد حالات علیرضا بود. عاشق باراد شده!
خیلی براش نگران شدم. به روش نیاوردم ولی… خودم بین دو راهی موندم. حالا که عاشق باراد شده، باید یه راه برای وقتی که احیاناً باراد ازش سیر بشه بذارم و اینکه… باید هرچه سریع تر فرهود رو از علیرضا دور کنم. میخوای با باراد بمونی؟ باشه… خوشحال باش، من مواظبتم…

از شمال که برگشتیم، تمام انرژی و وقتم رو روی شب نقاشی و طرحم گذاشتم. یک هفته به زیر و رو شدن دنیای من و باراد مونده بود…
باراد بازم زهرش رو ریخت. شب نقاشی به بهترین نحو در حال برگزاری بود. تا اینکه سرم رو چرخوندم و…
دیدمشون…
عمو هومن دوست بابام، مامان پگاه، بابا امید و رها… پسرشون!
شبی که توی گالری برزگر دیدمشون رو تا آخرین ثانیه زندگیم فراموش نخواهم کرد. باهاشون حرف زدم، البته خیلی از حرفاشون رو یادم نیست؛ چون محو بودم، محو رها…
رها…
پگاه چی میگفت؟ آها… دستم رو بین دستاش گرفته بود و سرش رو پایین انداخت. میگفت: هومن… چقدر بزرگ شدی… من تمام این سالها تو فکرت بودم… به امید میگفتم ما با این بچه بد کردیم.
امید ادامه حرفش رو گرفت و روی شونم زد: ولی الآن برای خودت مردی شدی…
به رها زل زده بودم. اون موقع هنوز اسمش رو نمیدونستم…
+اسمت چیه؟

هر دوی پگاه و امید ساکت شدند و به من نگاه میکردند. رها به هر دوتاشون نگاه کرد و بعد دستش رو جلو آورد و لبخند زد.
-من رها هستم. از آشنایی با شما خوشبختم.
دستم رو از بین دستای پگاه بیرون کشیدم و دست رها رو بین دستام گرفتم.
+تو رو هم از پرورشگاه آوردن یا بچه خودشونی؟
سرش رو پایین انداخت: نه. من رو به فرزندی گرفتن…
+به جای من.
پگاه با لحن غمگینی گفت: ما شرمنده ایم. حتما بهت احساس بدی دادیم.
به طرفش چرخیدم: مداد رنگیام رو از توی کیفم برداشتی وبهم گفتی اینا مال بابا امیده. یادته؟ مداد رنگیای 36 تایی خوشگلم رو… حتی اونا رو هم به من ندادی.

امید سرش رو تکون داد و به جای پگاه گفت: وقتی مداد رنگیات رو توی خونه دیدم حسابی با مادرت دعوام شد.
محکم زیر خنده زدم: مادرم؟
سکوت سنگینی بینمون حاکم شد. صدای برزگر اومد: هومن؟ پسرم؟ بیا اینجا، میخوام با آقای زند آشنات کنم!
جواب دادم: چشم.
به امید نگاه کردم: من از اون روز دیگه با هیچ مداد رنگی ای نقاشی نکشیدم. برای همینم یه نقاش سیاه قلم شدم. الآنم باید برم.

پشتم رو بهشون کردم و به سمت برزگر راه افتادم. رها صدام زد: آقا هومن!
ایستادم و بهش نگاه کردم. گفت: نقاشی هاتون خیلی قشنگن…

سرم رو تکون دادم، پشتم رو بهش کردم و راه افتادم… پشت سر من بمونید، توی گذشته بمونید…

خوش و بش های اون شب تمومی نداشت. سیل تبریکات از طرف همه که البته خیلیاشون رو نمیشناختم تموم نمیشد. علیرضا بغلم کرد و بهم گفت برام خیلی خوشحاله. البته قیافه باراد انصافاً دیدنی بود! یاوری هم که انقدر تو شوک بود که بدون خداحافظی رفت!
آخر شب بود، گالری خلوت و خلوت تر میشد. دستی روی شونم نشست. به سمتش برگشتم.

-حالت چطوره؟

عمو هومن…
حالم به طرز عجیبی به هم ریخته بود. پگاه… امید… عمو هومنی که مربوط به حس طرد شدن من بود…
بدون اینکه منتظر جواب من باشه من رو بغل کرد.
من؟
نه!
بغلش نکردم، حرف نزدم، حتی… نگاهش نکردم…
وقتی ازم جدا شد دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد.

-متاسفم هومن.
+چرا اینجایی؟
-توی تمام این سالها لحظه ای نبوده که بهت فکر نکنم.
+به چی فکر میکردی؟ به لبام؟

بینمون سکوت شد.
-من فقط محبتم رو بهت ابراز میکردم. فکر میکردم توام خوشت میاد.
+از چی؟ چرا باید یه بچه کوچیک از اینکه روی لباش زبون کشیده بشه خوشش بیاد؟
سرش رو تکون داد: متاسفم. من رو ببخش.
+بخشیدم. از سر راهم برو کنار. میخوام برم خونه.
-اون مرد (به برزگر اشاره کرد) پدر تو نیست. خودت رو گول نزن.
+نمیزنم. برو کنار.
-هومن… (دستم رو گرفت) بیا باهم حرف بزنیم. من خیلی چیزا در مورد پدر و مادرت مید…و…نـ…
+نمیخوام بشنوم.
-چرا؟
دستم رو از دستش بیرون کشیدم: چون من پدر و مادری ندارم. بذار به حال خودم باشم.
-علیرضا کاویان. میدونم که میشناسیش.
+خب؟ چه ربطی به علیرضا داره؟
سرش رو تکون داد. دوباره دستم رو گرفت: هومن… پدرت مریضه، اون میدونه که اشتبـ…
صدای ستاره اومد: هومن؟ ماشین منتظره، بابا گفت چرا نمیای؟
بازوم رو با فشار از بین دستاش بیرون کشیدم: ولم کن. باید برم.
به طرف ستاره قدم برداشتم، لحظه آخر ایستادم و به سمتش برگشتم: احتمالاً تو مریض نیستی؟
با بهت پرسید: چرا باشم؟
+چون تو و اون کسی که میگی الآن مریضه، هیچ وقت از کاندوم استفاده نمیکردید.
-تو… تو… هومن… چی میگی؟
+بارها و بارها دیدمتون… حالام اینو بدون که دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت…

به طرف ستاره رفتم، دستم رو پشت کمرش گذاشتم و به سمت ماشین رفتم. ماشینی که قراره بره خونه…

یه هفته ای از رو شدن ماجرای به فرزندی گرفته شدن من توسط برزگر میگذشت. من همچنان توی استودیویی که گالری چهره نو بهم داده بود زندگی میکردم، خب بالاخره حدود 4 ماه دیگه باهاشون قرارداد دارم!
مشغول کار روی چند تا تکنیک سخت بودم که تلفنم زنگ خورد: آقای یاوری!
بعد از یه سلام و علیک خیلی گرم، بهم گفت برای عصر میخواد من رو توی گالری ببینه و باهام حرف داره. خب! چرا که نه! من منتظر یه فرصت جانانه هستم که امیدوارم بهم بدیش آقای یاوری!

وارد گالری شدم و به طرف اتاق آقای یاوری رفتم. منشیش کم مونده بود سجده کنه! بابا من میدونم تو بهم احترام میزاری بسه دیگه!
وقتی وارد اتاق شدم یاوری و باراد روی مبل، روبروی هم نشسته بودند. باراد پاشو رو هم انداخته بود و لبخند حق به جانبش روی لباش نشسته بود. هر دو بلند شدند و دست دادیم و چند دقیقه ای به خوش و بش گذشت.
یاوری: هومن جان، همونطور که میدونی قرار بود سود حاصل از فروش نقاشیهای کشیده شده در شب نقاشی برگزار شده با آقای برزگر به صورت پنجاه پنجاه بین هر دو گالری تقسیم بشه. خب من و باراد تصمیم گرفتیم چون الآن آقای برزگر، پدرخوانده شما محسوب میشن، کل پنجاه درصدی که مربوط به نقاشی شما میشه رو به خودت به عنوان یک هدیه بدیم.
لبخند زدم و گفتم: و در عوض؟

یهو سکوت شد!
لبخند باراد تبدیل به پوزخند شد و لبخند یاوری کاملاً محو!
یاوری: هومن جان، خب حقیقتش برای من و باراد الآن واضحه که تو بعد از تموم شدن قراردادت به گالری پدرت قراره ملحق بشی. درسته؟
+بله چنین تصمیمی دارم.
یاوری: خب، ببین هومن، زانیار یکی از اعضای گالری ماست. من خیلی متأسفم که اون بلا رو سر تو آورد. ببین، تو…

یهو باراد حرفش رو قطع کرد و با تحکم گفت: فیلم. ما اینجاییم که ببینیم اون فیلم رو با چه هزینه ای بهمون میفروشی.

یاوری ابروهاش رو بالا انداخت و نفس عمیقی به آرومی کشید. واضح بود که از اینکه صحبتش رو باراد اینطوری قطع کرده ناراحته چون نتونسته اون طور که میخواسته با مقدمه چینی موضوع رو به من بگه!

+اون فیلم که فقط مربوط به زانیار نیست!

باراد به سمتم برگشت و با نگاه پرسشگری بهم خیره شد.
+فرهود هم توی اون فیلم هست، به همراه مقادیر زیادی از اعتبار گالریتون! به هر حال من اون موقع یه بچه پرورشگاهی بودم که هنوز حامی داشتم و دست شما (به یاوری اشاره کردم) امانت بودم!
یاوری به مبل تکیه داد و سرش رو به حالت عصبی ای تکون داد.

یاوری: بله… بله درسته. خب حالا به من بگو( دسته چکش رو درآورد) چقدر بنویسم؟
باراد: و در ازاش ما هم تضمینی میخوایم که اون فیلم هرگز جایی پخش نشه.
یاوری دوباره گفت: چقدر بنویسم؟
خندیدم: این حرفا چیه آقای یاوری. من خودمم روی این موضوع خیلی فکر کردم و بعد از مشورت در مورد این فیلم با پدرم، به ایـ…

یهو یاوری نفسش رو محکم بیرون داد و پرسید: فیلم رو به آقای برزگر دادی؟
+البته! ایشون پدرمه!

دسته چک رو روی میز انداخت و به باراد نگاه کرد. لبخند باراد کاملاً از روی لبش محو شده بود.
+عرض میکردم! بعد از مشورت در مورد این فیلم با پدرم به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اخراج شدن زانیار از گالری چهره نو هست. اینجوریه که فقط میتونید تأثر واقعیتون رو از این موضوع نشون بدید!
باراد: حتی اگر زانیار از گالری ما جدا بشه، تو بازم میتونی اون فیلم رو پخش کنی و به گالری ما آسیب بزنی.
+بله خب… چون اونجوری زانیار اخراج شده ولی فرهود که توی گالری میمونه!
باراد: خب؟
+با پدرم به این نتیجه رسیدیم که بهترین راه، ملحق شدن زانیار به گالری پدرم هست. چه تضمینی از این بالاتر؟ اینجوری دیگه اگر اون فیلم پخش بشه، خوب میشه تف سر بالا! توی صورت گالری خودمون میخوره!
باراد با عصبانیت گفت: زانیار چهره هفت ساله گالری ماست. روش سرمایه گذاری شده، همین الآن عکسش با اسم گالری چهره نو روی سه تا بیلبورده.
+بله. واقعاً خیلی توی برندینگ موفق عمل کردید آقای یاوری!

یاوری بدون یه کلمه حرف سرش رو پایین انداخت. به شدت قرمز شده بود و عصبانیت ازش میریخت! از سر جام بلند شدم.
+که اینطور… خب من بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.

به طرف در رفتم که صدای یاوری من رو به سمتش برگردوند.
یاوری: قبوله. ولی هزینه برندینگی که این 7 سال روش شده رو پدرت باید بپردازه.
باراد داد زد: نه! زانیار هیچ جا نمیره!
یاوری بلند شد و به سمت من اومد. دستش رو به سمتم دراز کرد و پرسید: قبوله؟
باهاش دست دادم و لبخند زدم.
+قبوله!

خب! اینم از پیش پرداخت قرارداد من با برزگر!
موقعی که به برزگر زنگ زدم و جریان رو براش گفتم خنده بلندی کرد. ازش پرسیدم الآن دیگه باید برای ملحق شدن زانیار به گالریش چیکار کنم که گفت از اینجا به بعدش با خودشه و بکشم کنار.
به زانیار زنگ زدم و جریان رو براش گفتم. پشت تلفن گریه میکرد! انقدر خوشحال شده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه! وقتی بهش گفتم برزگر قراردادهاش رو 10 ساله میبنده و سود حاصل از نقاشی یا تبلیغات رو 70 به نفع خودش و 30 به نفع طرفین میبنده، گریه زانیار شدیدتر شد! میگفت حتی نمیدونه باید از خوشحالی چیکار کنه! خب حق داشت. توی قراردادی که یاوری باهاش بسته بود سود رو 95 به 5 به نفع گالری خودش بسته بود!
کارها خیلی سریع انجام شد.
در عرض ده روز زانیار به گالری تجلی هنر منتقل شد و چون هنوز دو هفته دیگه باید توی تخت استراحت میکرد، از خونه پدربزرگ باراد به خونه برزگر منتقل شد. البته این تیکش پیشنهاد خودم بود!
به برزگر گفتم که زانیار توی خونه پدربزرگ باراده و از اونجایی که برزگر از یاوری متنفر بود، گفت احتمال میده بلایی سر زانیار بیارن، منم گفتم بهترین جا، جاییه که جلوی چشم خودتون باشه و به این ترتیب، زانیار به خونه برزگر منتقل شد، خونه ای که من خیلی راحت بهش رفت و آمد میکردم.
شب اولی که زانیار به خونه برزگر منتقل شده بود با یه برگه و مداد کنارش رفتم. خواب بود. ازش نقاشی میکشیدم. بیدار شد و وقتی من رو دید از خوشحالی چشماش برق میزد. نقاشی رو بهش دادم و توی اون فاصله که نقاشی دستش بود، روی کاغذ براش نوشتم که به اینجا اعتماد ندارم و احتمال اینکه توی اتاق دوربین یا شنود گذاشته باشن رو میدم بنابراین نمیتونم ببوسمش یا هر ریسک دیگه ای که رابطمون رو برملا کنه رو بکنم.
سرش رو تکون داد.

-هومن، دو هفته دیگه من کجا باید برم؟
+احتمالاً باید به پانسیون بچه های گالری پدرم ملحق بشی.
-نه.
+جان؟
-میخوام یه واحد آپارتمان بگیرم که نزدیک گالری شما باشه. میخوام مستقل باشم. چیزی که همیشه میخواستم.
+خوبه. بعید میدونم پدرم اجازه نده. حالا فعلاً تو خوب شو! بقیش قابل مذاکرست.

زمان میگذشت.
توی اون دو هفته ای که زانیار خونه برزگر بود، فرهود هر روز بهش سر میزد و وقتی هم من رو میدید خیلی خشک باهام حرف میزد. زانیار بهم گفته بود که فرهود من رو من رو مسئول جدایی زانی از گالری میدونه.
زانیار ازم خواسته بود موضوع آپارتمانش رو پیگیری کنم. برزگر مشکلی نداشت. حتی خودش چند تا آپارتمان رو بهم پیشنهاد داد. دیگه فقط یه موضوع مونده بود. باید زانیار خوب میشد.
به محض اینکه حالش بهتر شد و تونست روی پاهاش بایسته، اولین کاری که کرد خریدن اون آپارتمان بود. من هیچ وقت زانیار رو انقدر خوشحال ندیده بودم! یادمه برای مبله کردن آپارتمانش از ستاره کمک گرفتیم. خداوکیلی سلیقش محشر بود! یک هفته طول کشید تا خونه کاملاً مبله بشه. یه آپارتمان لوکس سه خوابه بود. عصر روزی که کار آپارتمانش تموم شد ازم خواست توی آپارتمانش منتظر بمونم تا خودش بره جایی و بیاد!
طرفای ساعت 8 بود که رسید. وقتی دیدمش دهنم از تعجب باز موند! موهاش رو کوتاه کرده بود! وقتی تعجب من رو دید خندید و به سرش دست کشید.

+قلبم؟ موهاتو کوتاه کردی؟
-آره… راستش وقتی بهم گفتی حتی با کله کچل هم من رو دوست داری پیش خودم گفتم خب… حله دیگه! میرم موهام رو بعد از 7 سال کوتاه میکنم و پسرونه میزنم.
+زانیار… عزیزم تو موهات رو دوست نداشتی؟
نفس عمیقی کشید: نه. ازشون متنفر بودم. اونا بلند بودن تا باراد هر وقت براش ساک میزنم بتونه از پشت سرم بگیرتشون و سرم رو کنترل کنه.
+عزیز دلم… پس از موهات متنفر نبودی! از دلیلی که به خاطرش موهات بلند بود متنفر بودی!
-آره خب… اینم هست.
+ولی خیلیم بلند نبودن.
سرش رو تکون داد: چون باراد هر ماه بهم میگفت باید برم کوتاهشون کنم و تا حدی فقط بلند باشن که اون میخواد.
+و حالا اون روزها تموم شدند عزیزم.
خندید: و من تو رو دارم!
+و منم تو رو!

بغلش کردم. انگار از قفس آزاد شده بود.
-هومن؟
+جان؟
-تو میتونی با من زندگی کنی؟
+چی؟
-همخونه بشیم.
+بهش فکر نکرده بودم عزیزم.
-فکر نمیخواد. من و تو… دو تایی… بدون هیچ مزاحمی!

یهو آیفون زده شد! بله! خودشه! فرهود!
زانیار خندید و در رو باز کرد.
+خب عزیزم زانیار داشتی میگفتی! بدون هیچ مزاحمی!

زانیار جوری زیر خنده زد که اصلاً دلم براش رفت!
-هومن… فرهود برای من، زانیاره برای تو!
+بله میدونم! کسی که تو رو نجات داد مثل وقتی که تو منو نجات دادی!

فرهود توی خونه زانیار میچرخید و زیر لب غر میزد.
زانیار: فری؟ چیه عشقم؟ چرا انقدر بد خلقی؟
فرهود: نباشم؟ استودیو رو ول کردی اومدی توی یه خونه به این کوچیکی؟
+همچین کوچیکم نیست!
فرهود: نیست؟ استخرش کو؟ بار مشروبش کو؟ (بعد یهو عین جن زده ها عقب رفت و دستاش رو روی دهنش گذاشت) زانی؟ موهات کو؟

زانیار دستی به موهاش کشید: خب… گفتم یه تنوعی بدم!
فرهود: پس باراد چی؟ اون بفهمه ناراحت میشه.
دخالت کردم: عزیزم، زانیار تحت قرارداد گالری پدر منه. پدرم اینطور صلاح دید که زانیار موهاش رو کوتاه کنه.

فرهود سرش رو تکون داد و هیچی نگفت.
زانیار: عزیزم فرهود من خوبم. نگران نباش.
فرهود با چشمای پر از اشک سرش رو بالا آورد: زانیار… بدون تو به من سخت میگذره!
زانیار به سمتش رفت و بغلش کرد: عزیزم آروم باش.
فرهود: من هر روز بهت سر میزنم.
زانیار: و من با کمال میل منتظرتم. هر روز.

فرهود سرش رو تکون داد و از زانیار یه لب طولانی گرفت. بعدم پشتش رو به من کرد و از خونه بیرون رفت.

روزهای خیلی خوبی رو میگذروندم. هر شب پیش زانیار بودم، رابطمون خیلی خوب پیش میرفت. از اون طرف علیرضا رو تقریباً هر روز میدیدم چون کلاس های نقاشی گالری چهره نو، هر روز برگزار میشد. تقریباً هر روز با باراد و فرهود به گالری میومد و در مدت برگزاری کلاس، پیانو میزد. پیگیر وضعش بودم و نمیدونم چرا دلم شور علیرضا رو میزد. بهش چیزی در مورد نگرانیم نمیگفتم. میگفت باراد تغییر دادن قراردادش رو به شب عید موکول کرده اما من… هنوزم نگرانش بودم.
چهار ماه باقی مونده از قرارداد من با گالری چهره نو به سرعت می گذشت. تو این مدت 87 تا نقاشی جدید کشیدم و همه رو یاوری به اسم گالری چهره نو فروخت. محبت کرد و 5 درصد از فروش هر کدومشون رو بهم داد و 95 درصد رو هم برای گالری برداشت!
توی این چهار ماه مینا به شدت عوض شده بود. هر دو سه روز، یه بار بهش سر میزدم، توی فتوشاپ داشت پیشرفت میکرد و کلی هم ذوق داشت! هر دفعه با ذوق بهم نشون میداد چی یاد گرفته!

بالاخره روز موعود رسید. صبح فیلمی که مینا از سکس باراد و فرهود برام آورده بود رو ادیت کردم و قسمت هایی که علیرضا توی کادر بود رو حذف کردم و توی تلگرام برای باراد فرستادم.
طرفای عصر بود که زنگ در خونم رو زدند.

باراد… چنان برافروخته بود که انگار روی صورتش آب جوش ریخته بودند! از سر راهش کنار رفتم، وارد شد، در رو بست و یقم رو گرفت و محکم من رو توی در کوبید. داد میزد:

-هوووومن! با من بازی نکن! چه گهی میخوای بخوری؟ هان؟ گذاشتم زانیار رو بگیری، بس نبود؟
+سلام باراد! دوست داری با هم آروم حرف بزنیم؟

فرهود به سمتش اومد و آروم روی شونش زد.
فرهود: عزیزم باراد… بذار ببینیم چی میخواد.

برای چند لحظه با با خشم و نفرتی که از چشماش میریخت بهم زل زد و بعد ولم کرد. دستش رو توی موهاش کشید و عقب رفت.

+فرهود حالت چطوره؟
فرهود: هومن… خیلی پستی!
+عزیزم در مورد من اینطوری فکر نکن!
باراد: پس بگو چرا علیرضا با من راه اومد. اومد و گفت من رو دوست داره بعدم این فیلم رو گرفت و به تو داد
فرهود: و البته تاوانش رو هم داد.

یا خود خدا… دوباره چه بلایی سر علیرضا آوردند؟

+علیرضا؟ چرا فکر میکنی این فیلم رو علیرضا گرفته؟
باراد: میدونی… علیرضا بهم گفت من رو دوست داره و پیشم میمونه ولی در مقابل میخواد حق فسخ قرارداد دو طرفه بشه و بند دخالت من از توی قراردادش برداشته بشه. بعدش… یهو تو زانیار رو از گالری گرفتی… من به شدت به درخواست علیرضا شک کردم… میدونستم چیزی تو راهه… نگو قراره از من و فرهود فیلم بگیره به تو بده، بعدم با حق فسخی که از من گرفته، خوش و خرم پیش تو بیاد!
+این فیلم رو علیرضا نگرفته.
فرهود: جدی؟ پس چرا توی هیچ جای فیلم نبود؟
+چون من فیلم رو ادیت کردم. لزومی نداشت علیرضا توی فیلم باشه.
باراد: میتونی این رو ثابت کنی؟
+نه. ولی این فیلم رو علیرضا نگرفته، مال 4 ماه پیشه و مینا گرفته.
باراد داد زد: مینا؟
+آره. اصلاً بابت بلایی که توی شمال سرش آورده بودی ازت خاطره خوبی نداره!

باراد چشماش گرد شده بود و از شدت حیرت نزدیک بود از حال بره! دستش رو روی قلبش گذاشت و عقب عقب رفت تا به دیوار خورد. مرتب زمزمه میکرد: وای… وای…
+نکنه دوباره بلایی سر علیرضا آوردی؟
باراد: ای لعنت به تو هومن… لعنت به تو…

باراد به دیوار تکیه داد و سرش رو گرفت. دلم به شدت شور علیرضا رو میزد.
+باراد؟ با علیرضا چیکار کردی؟
باراد: خفه شو هومن… خفه شو… ای لعنت…

صورتش رو گرفت، بعد از چند لحظه دستاش رو برداشت، چشماش خیس بود، به عکس دو نفره من و علیرضا که روی میز بود زل زد، یهو خیز گرفت، عکس رو برداشت و توی دیوار کوبید و با خشم به سمت فرهود برگشت. فرهود سرش رو پایین انداخت و صورتش به شدت ترسیده و هراسان بود.
دلم شور علیرضا رو میزد…

+باراد فقط بهم بگو علیرضا خوبه…

باراد نفس نفس میزد، سعی میکرد آروم باشه، نفس عمیقی کشید و با صدایی که هنوز از شدت خشم میلرزید گفت: میخوای چیکار کنی هومن؟ از جون من چی میخوای؟
+از جون تو؟
-هومن به خدا یه جوری میزنمت که نتونی صاف وایستی!
+البته که میتونی.
-حاشیه نرو، حوصلت رو ندارم، مثل آدم، رک و پوست کنده بهم بگو از من چی میخوای.
+چرا انقدر ناراحتی؟ وقتی اون فیلم بریده شدنم رو به آقای یاوری دادم، عصبانی شدی و گفتی چرا سراغ تو نیومدم. یادته بهت قول دادم گفتم برای بعدیش اول سراغ خودت میام؟

چشمای باراد گرد شد. با بُهت گفت: از همون موقع داشتی فکر میکردی چطور از من فیلم بگیری؟
+مجبور بودم.
داد زد: چی؟
-میدونی… به خاطر فرهود مجبور بودم.
فرهود: به خاطر من؟ من چه ربطی به این قضیه دارم؟
-عزیز دلم! برات آب بریزم فرهود جان؟ چرا ایستادی؟ بشین.

باراد و فرهود با اعجب به هم نگاه کردن، اصلاً نمیتونستن بفهمن کجا چه خبره!
+بیاین بشینیم. اینجوری نمیتونم حرف بزنم!
باراد دوباره داد زد: هومن! بهت میگم بنال ببینم چه مرگته! مگه ما اومدیم مهمونی؟
+باشه خب بایستین!
باراد: حرف میزنی یا نه؟
+آره حتماً.

خودم روی مبل نشستم و پاهام رو روی هم انداختم. چهره علیرضا از جلوی روم کنار نمیرفت. سعی کردم آروم باشم چون در حقیقت مدتها بود که منتظر این لحظه بودم!
+باراد خیلی خلاصه میگم. من عاشق فرهود شدم.
فرهود داد زد: چی؟
+عاشق شدم! عزیز دلم تو خیلی سکسی هستی! دلم میخواد همش باهات شوخی کنم و نازتو بکشم!

باراد با صدای بلندی نفسش رو بیرون داد و به طرف من برگشت.
باراد: انگار حالت خیلی بده. عاشق فرهود شدی و از سکس من باهاش فیلم گرفتی و میخوای بدی به اون برزگر کسکش؟
+نه! نه! نه! نه! در مورد پدرم درست حرف بزن.

سکوت بدی توی سالن حاکم شد.
+ببین باراد، من دلم میخواد فرهود رو داشته باشم. ببین من جلوی علیرضا رو نگرفتم! تو هم جلوی فرهود رو نگیر.
باراد: علیرضا خودش میخواد با من بمونه.
+بله. بعد از اون همه بلایی که سرش آوردی من نمیدونم چجوری عاشقت شد. البته در حقیقت بعد از شنیدن اینکه چجوری توی بچگیت شاهد به قتل رسیدن پدر و مادرت بودی، به شدت نرم شد.

باراد چشماش رو باریک کرد، نفس عمیقی گرفت و عقب رفت. دستش رو به میز گرفت و به زمین خیره شد.
فرهود با ناباوری گفت: باراد؟ عزیزم؟ تو… چه بلایی سر پدر و مادرت اومده؟ هومن راست میگه؟

باراد سرش رو بالا آورد و نمیدونم چه نگاهی به فرهود انداخت که فرهود درجا ساکت شد و سرش رو پایین انداخت.

باراد: هومن، من نمیدونم از کجا اینو شنیدی. ولی از هرجایی که شنیدی بهت اطلاعات غلط دادن.
+خب… من از جایی نشنیدم. از جایی خوندم.
باراد: از کجا؟
+از پرونده پزشکیت! پدرم صلاح دید در جریان باشم. برای همینم پروندت رو بهم داد، منم خوندم. البته عمیقاً برات متأثر شدم.
باراد داد زد: خفه شو! تأسف کیریت رو برای خودت نگه دار!
+باشه. (به فرهود نگاه کردم) عزیز دلم تو نمیخوای بشینی؟ پاهات خسته میشن.
فرهود سرش رو تکون داد: اگر واقعاً عاشق منی به گالری ما ملحق شو.
+گالری بابام چی؟

دوباره سکوت شد!
باراد: هومن… برای بار آخر ازت میپرسم. از من چی میخوای؟
+فرهود رو.
باراد: منظورت چیه؟
+میخوام به گالری پدرم ملحق بشه و باهاش قرارداد ببنده. دقیقاً مثل کاری که زانیار کرد.
باراد سرش رو گرفت: که چی بشه؟
+اینجوری من فرهود رو دارم و میتونم هر وقت خواستم بوسش کنم، یا احیاناً باهاش سکس کنم. نمیدونی… این موضوع که چقدر فرهود سکسی و دوست داشتنیه رو توی اصفهان فهمیدم. (به فرهود که با دقت داشت به حرفام گوش میداد نگاه کردم) وای عزیزم… تو سکسی ترین پسری هستی که میتونست وجود داشته باشه. خیلی ازت خوشم میاد، از بدن سفیدت… از کون خوشگلت، از اینکه حتی وسط سکس هم باید نازت رو بکشم! ای جان!
باراد: فکر کردی نمیدونستم که تو با فرهودِ من خوابیدی؟
+خب نمیدونم! ولی خب تو هم با علیرضای من خوابیدی! من کاریتون داشتم؟
باراد داد زد: علیرضا… (مکث کرد و آب دهنش رو قورت داد) علیرضا با میل خودش پیش منه!
خندیدم: و چرا فکر میکنی من فرهود رو مجبور کردم؟
باراد داد زد: هومن!

فرهود سرش رو پایین انداخت. باراد سرش رو با عصبانیت تکون داد.
-باشه… این یه موضوع بین من و فرهوده. حتی درکش هم میکنم. (فرهود سرش رو بالا آورد) من چند وقته با علیرضا همش وقتم رو میگذرونم. با شناختی که از فرهود دارم میخواسته تلافی کنه. خودش به من گفت که توی اصفهان با تو سکس کرده. (صداش رو بالا برد) ولی تو یه وسیله بودی! میخواسته سر من تلافی کنه. منم ندید گرفتم. به خودشم گفتم حتی میدونم که علت این تصمیمش من و کارهای منه. این به هیچ وجه دلیل نمیشه بذارم فرهود از پیشم بره.

فرهود گریش گرفت و به باراد نگاه کرد.
+خب وسط محاسباتت یه چیزی رو یادت رفت دخیل کنی!
باراد: چی؟
+این وسیله (به خودم اشاره کردم) بدجور عاشق فرهود شد! عاشق کون خوشگلش، لبای خوردنیش…
باراد: من نمیتونم بذارم فرهود از گالری بره. اجازه نمیدم.
+خب! که اینطور.

از جام بلند شدم و گوشیم رو برداشتم.
باراد: چه گهی میخوری؟
+پیش خودم گفتم شاید در این مورد با آقای یاوری به توافق برسم. ولی یادت نره اول سراغ خودت اومدم، تازه هنوزم فیلم رو به بابام ندادم.
باراد داد زد: انقدر برای من بابا، بابا نکن! تو هنوزم یه بی پدری!
ادامه حرفش رو گرفتم: و هنوزم عاشق فرهودم!

باراد به طرفم خیز گرفت، گوشیم رو از دستم کشید و محکم زمین کوبید.
+تو که فکر نمیکنی من از اون فیلم بک آپ نگرفته باشم؟

دوباره یقم رو گرفت: با دستای خودم میکشمت.
+و اون وقت فیلمت پخش میشه. مجازات یه قاتل لواط کار در ایران چیه؟ اگه گفتی!

فرهود به طرفش اومد، دستاش رو دور شکم باراد انداخت و از پشت بغلش کرد. باراد با نفرت نگاهم میکرد، یقم رو ول کرد و به عقب هولم داد.
بعد از چند لحظه سکوت، با صدایی که سعی میکرد آروم باشه، گفت: یه چیز دیگه بخواه. نمیذارم فرهود از پیشم بره.

فرهود سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد. به سمت میز رفتم و مکعب روبیکی که باراد بهم داده بود رو برداشتم. به مکعب زل زدم. دوباره سعی کردم با ور رفتن بهش درستش کنم. تا حالا دو طرفش رو درست کردم. فقط یه ردیف از طرف سومش مونده…

+یعنی چیزی رو بخوام که ارزش فرهود و کون خوشگلش رو داشته باشه؟
باراد خنده عصبی ای کرد: امتیاز گالری رو میخوای. میدونم.
+نه نمیخوام.
باراد چشماش رو باریک کرد و بهم خیره شد. با صدای خیلی آرومی گفت:

-هومن… تو… تو… چی میخوای…؟
خندیدم: زمین گرده باراد.

شمرده شمرده و با آروم ترین لحن و میزان صدایی که ازش انتظار داشتم گفت: هومن… چی میخوای؟
هنوز به مکعب ور میرفتم. درست شد… جهت سومش هم درست شد. مکعب رو به سمت باراد گرفتم و بهش نشون دادم که سه جهتش درست شده! با چشمایی که حیرت و خشم ازشون میریخت بهم زل زده بود. خندیدم و به مکعبم نگاه کردم. باید جهات دیگش رو هم درست کنم.
باراد دوباره تکرار کرد:

  • هومن… چی میخوای؟

+جور فرهود رو میکشی؟

نوشته: رهیال


👍 60
👎 1
28401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

932793
2023-06-13 00:35:11 +0330 +0330

۱۷ دقیقه از وقت گران بهامو گرفت خوندن این داستان که تهش کامنت بزارم کیرم تو علیرضا شخصیت فوق کیری داستان :)

0 ❤️

932796
2023-06-13 00:43:55 +0330 +0330

ایوووول اووومدددد🥺🥺🥺🥺🥺
چقد منتظر بودم
مطمئنم بی نظیره مث همه پارتای قبل
مرسی رهیال عزیزم🤍🤍🤍

1 ❤️

932816
2023-06-13 02:22:33 +0330 +0330

نخونده لایک رو تقدیمت میکنم رهیال عزیز ایشالله در انتها نظرم رو هم بیان میکنم با این که مطمئنم عالیه

1 ❤️

932823
2023-06-13 02:36:42 +0330 +0330

خداااا بود و واقعا اولین قسمتی بود که به نظرم طولش کاملا کافی بود🤌

3 ❤️

932826
2023-06-13 02:41:38 +0330 +0330

پارت یک و پارت سه رو خوندم
بی نظیر تر از بی نظیر بود …پارت یکش خیلی ناراحتم کرد
ولی رابطه ی هومن و زانی >>>>>>>>>>>> هر کاپل دیگه ای
فقط ای کاش عاشقانه زانی و هومن بیشتر بود🥲

1 ❤️

932830
2023-06-13 03:07:44 +0330 +0330

پایان داستان خدا بود 😮
با اینکه باراد کثافتو هم خیلی دوس دارم
ولی
عاااشق هومنم
چ مغزی داره توله سگ
نمیدونین چقد دلم از حرفاش خنک شد 😂🤣
پسر خودمه دیگه 🥰
من فرهودم خیلی دوس دارم ولی تواین پارت خیلییییی نفرت انگیز بود 🫤
نسبت ب علیرضا هم در کل خنثی ام ولی وقتی با هومنه یا وقتی اصلا هومن درموردش حرف میزنه میخام جرش بدم 😊
هومن فقط مال زانیه🥹
بچه ها خ دوس دارم نظرتونو بدونم شما کدوم کاپلا رو می پسندین؟

2 ❤️

932834
2023-06-13 03:56:21 +0330 +0330

از هومن متنفرم از هومن متنفرم از هومن متنفرم. بسه دیگه بسه! آدم انقدر عقده ای و کینه ای. باراد که از یه جایی به بعد خواست باهات دوست باشه، خودت نخواستی لعنتی. باراد که دیگه خیلی وقته کاری به کارت نداره لعنتی! چرا باراد انقدر داره بد میاره؟ اصن مگه این داستان مال باراد نیست؟ مگه همه چی از مجموعه “گالری چهره نو” شروع نشد؟ مگه از زبون باراد شروع نشد؟ اصن همین “آتش زیر خاکستر” مگه از دید باراد نیست؟ پس کی قراره زجرهاش تموم بشه؟ پس کی قراره فوران آتش زیر خاکستر باراد رو ببینیم؟ پس کی قراره باراد تمام معادلات رو بهم بزنه و دوباره از جاش بلند شه؟! و قوی تر از همیشه به همه نشون بده که باراد کیه! بله هر کسی میتونه کودکی سختی داشته باشه ولی چیزی که باراد تجربه کرد، یک فاجعه به تمام معنا بود، وحشتناک ترین چیزی که یه کودک میتونه تجربه کنه. باراد تصمیم نگرفت که اینطوری بزرگ بشه و شخصیتش شکل بگیره. پس حالا که به خاطر علیرضا نرم تر شده پس یعنی داره تلاش میکنه. تلاش میکنه که بهتر بشه. با اون تجربه ی تلخ و وحشتناک، هومن چطور میتونه روبروش بایسته و این موضوع رو با خونسردی براش یادآوری کنه؟ باراد یه خودی نشون بده لعنتی! تو بارادی ها، باراد! بشون هومنو سر جاش!
امیدوارم فرهود هم از گالری بره و فقط باراد و علیرضا بمونن برای همدیگه. باراد قید زانیار و فرهود رو بزنه تا اونا با هومن باشن و خودش با علیرضا. علیرضا هم قید هومن رو بزنه تا خودش باشه و باراد.
باراد راست میگه. علیرضا از اولشم مال باراد بود. این دو نفر به هم تعلق دارن. عشقشون به هم خیلی قشنگه. قفسه سینه ی باراد فقط واسه علیرضاست. همونطور که نفس کشیدن تو موهای علیرضا فقط واسه باراده. علیرضا کره خر باراده. باراد به خاطر کره خره ات هم که شده بجنگ. بجنگ و کم نیار. کره خره ات عاشقته، دلش نمیخواد ناراحتی و شکستت رو ببینه.
راستی اینو یادم رفت، داستانا رو ای کاش بیشتر از زبون باراد و علیرضا بنویسی. باراد بیشتر حتی.
پ.ن ۱: رهیال این داستان توئه و شخصیت ها و روند قصه هم برای توئه. هرجور که ادامه بدی و تمومش کنی میخونم و احترام میزارم. فقط یه خواسته… حواست به باراد باشه. مراقبش باش❤
پ.ن ۲: در جواب دوست عزیزی که کاپل مورد علاقه خواسته بود: باراد و علیرضا فوراور. قشنگ تر از این کاپل تو دنیا وجود نداره اصن. لعنتیای دوست داشتنی. (رهیال جان، آخرش اگه وقت کردی یکم گوگولی مگولی جات از این دوتا برامون بنویس. چیزای کیوت که دل آدم قنج میره. بوس به کله ات.)
پ.ن ۳: قلمت خیلی قشنگه…

6 ❤️

932836
2023-06-13 04:00:21 +0330 +0330

بنظرم کلید این ماجرا دست فرهوده
اونجایی که هومن تهدید میکنه

1 ❤️

932838
2023-06-13 04:04:11 +0330 +0330

به‌به بالاخره اومد 🤩🤩
این حرفم خیلی تکراریه و واقعا نمیدونم این چه شانس عنیه که همیشه همین اتفاق برام میوفته که مثلا تایم هایی که خیلی سرم شلوغه و همینجوری میام یه سر به سایت بزنم تو اون چند ثانیه ای که سایت میخواد بالا بیاد با خودم میگم الان فلان داستان مال فلان نویسنده که منتظرشی مال فلان شخص آپلود شده و دقیقا همینطور میشه من با دیدن اسم فلان داستان یه لبخند تلخ هیستریک روی لبام می‌شینه :)
و داستان رهیال عزیز که همیشه لذت‌بخش و طولانیه که نه میشه الکی الکی و تند تند خوندش نه وقت میشه
اینقدر مشتاقم که در اولین فرصت خواهم خوندش 🌹❤️

1 ❤️

932842
2023-06-13 04:10:34 +0330 +0330

واقعا ارزش این همه صبر داشت البته اینکه بعضی جا ها به خیلی قبل برمیگشت هم بد بود

خلاصه زیاد ادبیاتم خوب نیست مثل شما و بلد نیستم جملات بسیار زیبایی بوجود بیارم رهیال جان و به بزرگی خودت ببخش

ولی عالی بودی و هستی خسته نباشی ممنون ازت

1 ❤️

932852
2023-06-13 06:15:59 +0330 +0330

یعنی من توی این قسمت روحم ارضاااااا شداااا چی کار میکنه این نویسنده
عاشق هوش شهرام برزگرو هومنم اصلا اسمو نگا عظمت داره شهرام برزگر!
لامصب تو انتخاب اسم هم عالی عمل میکنی
من عاشق این هومنم من از همون اولشم دوسش داشتم. کل داستان تا الان به نفع طرفدار های باراد بود ولی این قسمت… این قسمت کاملا به نفع طرفدارای هومن بود بالاخره به قول هومن 《زمین گرده!》
و اینم به قول اشکان فدائی《اسیاب به نوبت!》
دمت گرم دیگه واسه علی هم ناراحت نیستم تاوان عشق خودشو میکشه!
ولی اخ که چقدر من عاشق ترکیب هومن و زانی شدم اینو فکر کنم تو کامنتای یه چند تا از داستانات گفته بودم رهیال جان
بعد ها از سادگی علی خوشم اومد و از زانی به خاطر کارش عصبی بودم ولی دیگه بیش از حد این بشر سادس همون بهتر که با باراده
و چقدر خوشحال شدم که زانی موهاشو زد واقعا تو تصوراتم موهای زانی همیشه مشکل ساز بود سخت بود تصور کردنش دمت گرم حدود ۵ ۶ ساعته دارم میخونم و اخ که چقدر لذت بردم دست خوش رهیال واقعا دست خوش 💚🤍❤

4 ❤️

932853
2023-06-13 06:18:32 +0330 +0330

و این رو هم اضافه باید بکنم این که هومن و بزرگر هم دستن چقدر باحاله اصلا هومن میگفت راجب پدرم اینطوری حرف نزن پدر گرامی تو جریان نیستو اینا من داشتم بالشم رو گاز میزدم 😂😂

1 ❤️

932855
2023-06-13 06:26:16 +0330 +0330

JF980
عزیز من در جواب تو میخوام بگم تا الان داستان به خوشی طرفدار های باراد گذشت این قسمت ولی به نفع طرفدار های هومن به نظر عادلانس
یکیم تو میگی باراد باهات خواست دوست بشه باراد تنها کارش خراب کردن دنیای هومنه اخه چرا باید دوست بشن ؟؟
و این که درخواست داری رهیال عزیز هوای بارو نگر داره دست به مهرس!
بزار هر طوری هست پیش بره من حتی شخصیت مورد علاقم بمیره غمگین نمیشم همیشه شخصیت های مورد علاقه من میمیره تو بازیا تو فیلما تو داستانا فرقی نمیکنه تو همشون میمیره😂😂

2 ❤️

932856
2023-06-13 06:37:28 +0330 +0330

سلام رهیال جونم😍
خیلیییی مرسییی خسته نباشیییی میشه گفت سوپرایز شدم 😍
همیشه موفق و سلامت باشی ، یدونه ای 🫶🏼
🩶🪽 😘❤️

1 ❤️

932871
2023-06-13 09:51:40 +0330 +0330

چقدر منتظر بودم
ممنونم🙏

1 ❤️

932879
2023-06-13 11:23:15 +0330 +0330

دوست عزیزم، کی گفته نیکان افسانه شده؟ افسانه شدن مال کسیه که رفته و تمام شده. من شخصا هنوز منتظر نیکانم تا بیاد و اون داستان محشر “بهم بگو بابایی” رو ادامه بده. تا حالا فکر کنم بالای 50 بار قسمت اولش رو خوندم و صدها بار آرزو کردم کاش سوژش مال من بود! نیکان نویسنده ایه که جاش همیشه توی سایت خالی خواهد بود. جای خالی ای که فقط خودش میتونه پر کنه.

5 ❤️

932892
2023-06-13 14:20:08 +0330 +0330

سلام رهیال عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه و خسته نباشی بابت داستان
امکانش هست بهت پیام بدم؟

1 ❤️

932917
2023-06-13 19:05:06 +0330 +0330

سلام و خسته نباشید خدمت رهیال عزیز
واقعا زیبا و جذاب می نویسی و نگارشت حرف نداره
واقعا بشخصه بهم ثابت شده که اگه یه سال هم منتظر تو و داستانای فوق العاده قشنگت باشیم ارزششو شدیدا داره.
و دوتا نکته دیگه در باب داستان:
پ ن ۱ : مطمعنم که علیرضا یه سرو سری با هومن داره و قوی ترین حدسم هم دوقلو بودنشونه.
پ ن : احتمالا فرهود هم با همین رابطه برادری ، تهدید کرد هومن رو؛ چون چیز مخفی دیگه ای به ذهنم نمیرسه که فرهود بدونه و هومن ندونه.
یکبار دیگه تشکر میکنم از نویسنده قلم طلای نیکان استایل سایت 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

932931
2023-06-13 21:24:43 +0330 +0330

Eliad عزیز: هومن تازه ۱۸ شد ولی علی ۲۱ سالشه چجوری میتونن دو قلو باشن ؟

2 ❤️

932934
2023-06-13 22:43:32 +0330 +0330

واقعا خسته نباشی چقدر طولانی بود دستت درد نکنه. صبح دیدم داستان منتشر شده انقدری سرم شلوغ بود الان تازه خوندم.

تعریفو تمجیدارو که بچه ها کردن من بنظرم به عنوان مخاطب چندتا نکته رو باید یاداوری کنم.
اول اینکه واقعا این داستان سکس های پرتکرارو پیاپی ادمو خسته میکنه، چخبره اخه تو یه قسمت من ده تا بخش فقط سکسی باید بخونم. بیشتر دوس دارم تمرکز روی خط داستانی باشه میدونم چقدرم واسه خودت سخته چیدن سناریو های سکسی که مثل هم نباشنو متفاوت باشن، خب راستش نیاز نیست تو سکس دیگه اون جزئیاتو بکار برد‌.

از یجایی به بعدم بنظرم خط داستان دیگه زیادی فیلم شد!اون حس واقعی بودنو دیگه نمیتونم بگیرم ذهنم مثل قسمتای اول نیستو ناخوداگاهم مدام اینو بهم یاداوری میکنه که از واقعیت دور شدی.
همون بخش قراردادی که صد درصد توکار های یک شخص بشه دخالت کرد کاملا غیر قانونیه زمان برده داری که نیست. این موضوعی بودکه از اول میخواستم یاداوری کنم اما بنظرم میشد چشم پوشی کرد اما الان که با این خونو خونریزی ها ادغام شد دیگه قابل تحمل نیست.
بریده شدن با کاترو قبول کردیم. ده روز بیهوشیو قبول کردیم. شکستن دنده رو گفتیم متطقیه، اما:
فرهود گاز استریل بیار کیرشو ببریم؟
شوخی کردی دیگه اونجا؟
امیدوارم از اون حقه هایی باشه که مخاطبو برای قسمت بعدی کنجکاو میکنه باشه. چون با عقل جور در نمیومد بارادی که چندماه فقط قربون صدقه یکی رفته واسه کاری که مطمئن نیست طرف مرتکب شده بخواد به شکنجه کردنش حتی فکر کنه.

نا گفته نمونه قدردان زحماتت هستم، اینارو نوشتم چون داستان و مهم تر از اون خودتو خیلی دوست دارم و دوس داشتم نظرمو بالاخره بگم. فکر کنم برای اولین بار بود بالای چندتا اشتباه تایپی به چشمم خوردو هر دفعه بیشتر متوجه سختی کارتو اینهمه تایپ کردن شدم.
🌹🥂

3 ❤️

932940
2023-06-14 00:02:36 +0330 +0330

بیچاره علیرضا معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن
خسته نباشی رهیال جان خوب تموم کردی این قسمت رو منتظر قسمت بعدی هستم

2 ❤️

932953
2023-06-14 01:41:11 +0330 +0330

فقط حال این باراد گرفته بشه
دمت گرم

1 ❤️

932973
2023-06-14 03:33:06 +0330 +0330

خسته نباشی داستانت مثه همیشه عالی بود و عالی تموم شد و طولانی بودنشم خیلی خوب بود❤️✨
فقط یخورده پارت علیرضا اخراش یجوری شد مگه میشه اخه انقد راحت راجب بریدن کیرش صحبت کنن و حتی انجام بدن🫤 ترجیح میدم فک کنم اینکه بیهوش شد باعث شد ک اینکارو انجام ندن یا حداقل باراد جلوی فرهودو گرفته باشه.
اینجام مثل جاهای دیگه علیرضا ساده بودنشو کاملا نشون داد ک با اینکه هومن و زانیار انقد بهش هشدار دادن رو مخ باراد کارکنه سریعتر قراردادشو تغییر بده بازم ب حرف باراد ک گفت دیرتر انجام میدم گوش داد و قبول کرد😑
و بارادم عین اوایل داستان ک خیلی سریع راجب هومن تصمیم گرفتو اون اتفاق باعث شد تموم این اتفاقا بیوفته دوباره همینکارو در رابطه با علیرضا تکرار کرد و مجدد گند زد😐
معلوم شد هنوزم فرهود جایگاه خاص خودشو کنار باراد داره و اولویت براش داره به قول زانیار با یکی دو بار گریه میتونه نظر بارادو عوض کنه و این برای علیرضا واقعا خطرناک بود که آسیبشم دید.
هومنم که کلا بچه زرنگه اگه یه جای نقشش خرابم بشه یجور میشینه دوباره نقشه میریزه ادم کفش میبره😂
خیلی خوشحال شدم که تو این قسمت دوباره رابطه عاشقانه هومن و زانی رو نشون دادی خیلی جاشون خالی بود🥲
دیگ وقتش بود ک هومن بارادو به خودش بیاره و بازی رو برگردونه. هردوشونو دوست دارم ولی باراد باید بفهمه چقدر این بچه ها اذیت میشن با کاراش واقعا اینکه حتی نزاره تصمیمات کوچیکشونم خودشون بگیرن دیگ خیلی زیادیه اینکه زانیار بعد رفتنش از گالری سریع موشو کوتاه کرد نشون میده چقد اذیت میشده و به روش نمیاورده…
به این فکر کرده بودم شاید هومن بخواد اون کاری که باراد باهاش کردو اینجوری سرش تلافی کنه ولی حقیقتا اصن بارادو نمیتونم جای اونی که میده تصور کنم😐😂
در رابطه با تهدیدی که فرهود هومن و کرد بنظرم یه حرکتایی تو قسمت بعد باید ازش ببینیم و امکان داره ربط داشته باشه به حرفی ک عمو هومن میخواست به هومن بزنه راجب علیرضا و خونوادش و هومن گوش نکرد!
و راجب شباهت ظاهری هومن و علیرضا با چیزایی که تو این قسمت رو کردی معلومه با هم نسبت دارن و بنظرم میتونن برادر هم باشن و یادمه موقعی که هومن هذیون میگفت و بیهوش بود تو ذهنش یه پسری کنار مامانش بود و اون میتونه علیرضا بوده باشه…!؟

2 ❤️

932990
2023-06-14 08:06:29 +0330 +0330

چقد زیبا بود ایول به تو رهیال جان بازم مثل همیشه گل کاشتی بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم. امیداورم بلایی سر علیرضا نیاد

2 ❤️

933007
2023-06-14 11:06:52 +0330 +0330

پیش از هر چیز ممنونم که با همه مشکلات سلامتی و چالش های شخصی به نوشتن ادامه دادی بدون اینکه کیفیت کار افت بکنه. تنها چیزی که تو این قسمت کمی رو مخ بود اینکه چطور آدم زیرک و حواس جمعی مثل باراد یادش رفت که موقع سکس با فرهود به غیر از علیرضا، مینا هم اونجا بوده؟ و چطور اون همه عشقش به علیرضا یه دفعه تبخیر شد؟
با توجه به سرنخ های جذابی که این قسمت دادی(نقشه های فرهود، والدین هومن، نسبت احتمالی علیرضا و هومن) باید منتظر اپیزود پرماجرایی باشیم.

1 ❤️

933009
2023-06-14 11:09:40 +0330 +0330

راستی یادم رفت بگم، صحنه های عشق و سکس بین هومن و زانیار تو این قسمت عالی بودن، همون چیزی بود که خیلی وقت بود منتظرش بودم چون زانیار تقریبا از داستان حذف شده بود.

2 ❤️

933011
2023-06-14 11:32:21 +0330 +0330

خلاصه داستان بعدی:علیرضا به خاطر زخمایی که بش زدن افتاده یه گوشه و باراد و فرهود و هومن هم هی خودشونو سرزنش میکنن به خاطر این اتفاق و باراد با اینکه میگه قول میدم ازت مراقبت کنم دوباره به علیرضا تجاوز میکنه و علیرضای بیچاره شخصیتی که باید جور بقیه رو بکشه و تاوان کاراشونو پس بده

1 ❤️

933014
2023-06-14 12:13:08 +0330 +0330

حقیقتا انقدرررررر پیام در مورد علیرضا و باراد گرفتم که اومدم اینجا اینو بنویسم! عزیزان داستان من رو درست خوندین؟😁
باراد به فرهود گفت:“زیاده روی کردی!”
آرامش خودتون رو حفظ کنید عزیزانم 😁😁
من بیشتر از 20 تا کد توی این داستان گذاشتم. هیچ کدومتون نگرفتین😁

3 ❤️

933015
2023-06-14 12:14:31 +0330 +0330

در عجبم از بعضی دوستان که زیر این پست کامنت گذاشتن و داستان های رهیال عزیز رو با نیکان مقایسه میکنن . بس کنید هر کس واسه خودش قلم خاصی و استعدادی داره چ نمیشه باهم مقایسه کرد . درضمن سبکی که رهیال عزیز تو نوشتن این رمان بکار برده بی نظیر خیلی خاص و وجذابیتش دها برابر داستان های نیکانه

3 ❤️

933016
2023-06-14 12:34:30 +0330 +0330

وقتی فقط داستان رو میخونی و نمیفهمیش😂
منتظر بمونیم بهتره بنظرم تا دادن نظرهای غلط
و اینکه قلم رهیال متفاوت از قلم نیکانه
نیکان مدتیه که نیست
ولی ما رهیال رو داریم
هرکدوم فرق دارن

4 ❤️

933018
2023-06-14 13:31:39 +0330 +0330

اونایی که اطلاعات پزشکی دارن میدونن بریدن کیر غیرممکنه مگه اینکه مرگ کسی رو بخوای
میدونم اون قسمتش که باراد گفت برو گاز استریل بیار فقط برای ترسوندن علیرضا بود
و بنظرم اون بیهوش شدن علیرضا بخاطر حمله عصبی بود که بهش وارد شد
پس دوستان خودتون رو کنترل کنین

2 ❤️

933021
2023-06-14 13:50:11 +0330 +0330

ایول واقعا حدس میزدم برا جذاب شدن داستانو اینکه مخاطبو همرات کنی تهشو اونجوری تموم کردی ولی انقد تو داستانات شوک میدی بهمون گفتم یهو بچه مظلوممو جدی جدی نزده باشی ناقص کرده باشی دیدم نه هواشو داری😂❤️

راستی رهیال خیلی خوب میشه اگه از شخصیتای داستان عکسی داری که شبیه شخصیتا تو ذهنت باشه به اشتراک بزاریش خیلی دوست دارم بدونم تو تصورات خودت شخصیتا چجورین عین شخصیت باراد و فرهود که گذاشتی

1 ❤️

933026
2023-06-14 14:47:17 +0330 +0330

عاااالی بود.
مخصوصا جمله آخرش. کیف کردم حسابی

2 ❤️

933030
2023-06-14 15:28:59 +0330 +0330

سلام رهیال عزیزم خسته نباشی یه تشکر ویژه میخوام ازت بکنم اونم به خاطر اینکه با وجود شرایط سختی که داشتی داستانو رها نکردی چون عملا هیچ تعهدی نداری که مجبور باشی و اینکه کاملا مشخصه چه وقت و حوصله ای پتی داستان گذاشتی از این بابت واقعا ازت ممنونم شاید هرکی الان جات بود یا داستانو ول کرده بود یا ماست مالی میکرد تموم شه بره البته معلومه که حرفه ای ها اینکارو نمیکنن😉
کاش میشد بیشتر از یه لایک بزنم پای کارت اونم هم به خاطر سخت کوشی و تهعدت هم به خاطر اینکه انقدر داستان نویسیت پیشرفت کرده این خیلی عالیه به وضوح تکامل رو توی نوشتنت میبینم نمونه بارزش همین قسمته اینکه تو یه قسمت اینهمه عواطف و احساسات مختلف خواننده رو برانگیخته کنی فوق‌العاده س من تو قسمت هم گریه کردم هم کلی خندیدم هم از خشم دندونامو بهم ساییدم یه جاهایی از شدت هیجان یادم میرفت نفس بکشم دیگه یه خواننده چیییی میخواد!!! من واقعا به وجد اومدم خیلی برات خوشحالم اینکه فقط ایده های نابی داشته باشی تو رو نویسنده خوبی نمیکنه باید بتونی هرچیزی رو درست جای خودش تو داستان وارد کنی درست کاری که تو کردی هیچ کودوم از قسمتا از هیجان نیافتاده تا وقتی خودت پازلو تا تیکه آخر نچینی خواننده نمیتونه دستتو بخونه من واقعاااااا خیلی خوشحالمممممم که خواننده داستان توعم😍😍👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏❤️❤️❤️❤️❤️❤️

4 ❤️

933032
2023-06-14 15:55:51 +0330 +0330

سلام
نخوندمش

0 ❤️

933034
2023-06-14 16:03:19 +0330 +0330

خبببب حالا میخوام راجب کارکترا نظرمو بگم:
کاش میتونستم همون چاقویی که تو میم باراد زده بودم رو (البته اینو فقط رهیال میفهمه😂) به هومن جان عزیزم فرو بکنم☺️ د اخهههه لامصب بکش بیرون دیگه عقده ای بدبختتتت بچه کونیه پررو اخخخ شرمنده ببخشید وحشیم دررفت ولی خب لازم بود خودمو خالی کنم حالا بزارید منطقی براتون شرح چرا هومن کونی پرروعه :
اینکه بعضیا فک میکنن هومن یه فرشته‌س و کون آسمون جر خورده این عن آقا با بالهای سفیدش اومده پایین میخوام بگم که نچ کاملا دراشتباهید این بچه یک موزمار و به شدتتتت عقده حقارت داره چرا چون هیچی براش مهم تر از انتقام گرفتن از باراد و دیدن تحقیر و نابودی و به زانو دراومدنش نیس هیچییی حتی عشقش به زانیار و علیرضا هردو نفرشونم(زانیار و علیرضا) به خاطر فیلمایی که هومن ازشون استفاده کرد تا انتقام بگیره بهای سنگینی پرداختن اون از زانیار که تا دم مرگ رفت اینم علیرضا هر دوبار هم به خاطر فیلم هایی که هومن باهاشون معامله کرد فک میکنید هومن نمی‌دونست استفاده از فیلما چه بلایی سر زانی و علی میاورد؟ چرا میدونست ولی بازم کار خودشو کرد با تمام کارایی که کرد فقط علیرضا رو تو مضان اتهام بیشتری قرار داد همه شواهد علیه علیرضا بدبخت بود و همینم باعث شد باراد اونجوری بهش شک بکنه کی این شرایط رو به وجود آورد؟ هومن خان حتی وقتی داشت با باراد حرف می‌زد تو دلش گفت دلم شور علیرضا رو میزنه اگه واقعا علیرضا براش مهم بود بلافاصله میزد بیرون و میرفت سراغش ولی گفت نه باید ارامشو حفظ کنم به خاطر چی ؟ برای اینکه حرف بارادو به خودش برگردونه(جور فرهودو میکشی) ینیییی داشتتتت مییییمرد که این حرفو به باراد بزنه عقده ای خاک بر سر بدبختتتتتت تو که زانیارو از گالری جدا کرده بودی همه چی به یه آرامش نسبی رسیده بود چه مرگت بود عقده ای چه کیفی میکرد که مرگ مامان و بابای بارادو اونجوری به روش آورد انتقام همه زندگیه فلاکت بارشو از باراد گرفت قبول کنید اینکه باراد همه چیشو از دست بده حقش نیس نصف بگایی های داستان زیرپوستی به خاطر هومنه به خاطر کینه شتری و نفرتش

3 ❤️

933036
2023-06-14 16:09:14 +0330 +0330

هومن حتی از فرهودم مث چیییی استفاده کرد و درشم با کمال میل گذاشتو خلاصه از هرچی گیرش اومد به نفع خودش استفاده کرد انصافا باراد هرچه‌قدرم پلشت باشه بازم برای من مقبول تره تا هومن

2 ❤️

933039
2023-06-14 16:19:14 +0330 +0330

فرهودم خیلی آب زیرکاهه باراد همیشه باهوش بوده امیدوارم اینکه اجازه داد فرهود اونجوری کنه با علیرضا دلیل واقعیش عدم اطمینانش به علیرضا نبوده باشه بلکه دامی باشه برای فرهود تا تو تله باراد بیفته ظاهر قضیه این باشه که من بهت خیلی اعتماد دارم ولی در اصل بخواد خیانت فرهود که قضیه فیلم اولی رو فهمیده بود و با هومن معامله کرده بود رو ، رو کنه

3 ❤️

933042
2023-06-14 16:23:03 +0330 +0330

اوایل خیلی از زانیار خوشم نمیومد ولی انصافا با این قسمت واقعا از زانیار خوشم اومد کاپل زانیار و هومن هم خیلی قشنگه و بهم میان اون تیکه که رفت موهاشو کوتاه کرد خیلی خوشم اومد

2 ❤️

933046
2023-06-14 16:34:24 +0330 +0330

دوستی که گفتی کودوم کاپلا: قطعااااااا باراد و علیرضا بعدش هومن و زانیار بعدش یاوری و برزگر 😂😂😂

3 ❤️

933049
2023-06-14 17:06:06 +0330 +0330

Yoonjin عزیز: چقد از هومن عصبی یی 😂
اینکه هومن اون فیلمو ب یاوری نشون داد ،خب هر اشتباهی ی تاوانی داره دیگه و اتفاقا همین کارش باعث شد ک زانیار ب خواسته قلبش(مستقل شدن)برسه … رسیدن ب ازادی بها داره و زانیار هم بهاشو پرداخت و همینطور تاوان اشتباهشو …
من بارادو خیلی دوس دارم کلا همه شخصیتا رو دوس دارم حتی فرهودو ک‌این پارت انقد نفرت انگیز بود . حتی علیرضا رو ک بعضی مواقع نسبت بهش خنثی ام و بعضی موقع هام(وقتی با هومنه)ازش متنفر میشم .
چطور اکثرا ب باراد حق میدن ب خاطر بچگیش ولی ب هومن ن؟
البته من نمیگم هومن نقش مثبته مثبته نه …
همشون ب جز علیرضا خاکسترین . خوبی و ها و بدی هاشونو دارین حالا یکی خاکستری‌ پررنگ تر یکی کمرنگ تر …
باراد و هومن دو تا شخصیت قوی مث همدیگن ک یکی با زور وپول میخاد همه چیو ب دست بیاره یکی‌با مهربونی وهوشش …
اینکه هومن این کارو کرد (گرفتن فیلم فرهود و باراد)ی جورایی برا منم قابل هضم نبود چون تقریبا یه ارامش نسبی یی برقرار شده بود بین همه … ولی همین اتفاقاس ک داستانو جذاب میکنه مگه نه؟؟
اینکه میگی هومن مرگ پدر و مادر بارادو ب روش اورد مگه شبی ک برزگر اعلام کرد هومنو ب فرزندی گرفته باراد خونواده ی هومنو نیاورد تا باز زهرشو بریزه؟؟ هیچ کس تو این داستان ب اندازه ی باراد خوشبخت و خوش شانس نبوده … درسته مرگ پدر مادرشو دیده ولی یاوری از پدر مادرشم بیشتر بهش اهمیت میداد پدر بزرگشو داشت و ثروتشونو و خلاقیت بینظیر تو نقاشی … اما هومن تموم زندگیش سختی بود …
باراد با همه ب جز فرهود و زانی بد بود و زور میگفت حتی ب اون دوتا هم زور میگفت ولی هومن فقط با باراد اونم چون باراد بیخودی باهاش چپ افتاده بود (اگ یادتون باشه فک کنم تو راهروهای ۴ بود ک هومن میگف مامان دورچرخه رو ازم گرفت و من دیگ سوار دوچرخه نشدم ، مامان پگاه مداد رنگیا رو گرف و من دیگ با مداد رنگی نقاشی نکشیدم و باراد حالا تو … )و اینم شخصیت هومنه و بهش کاملا حق میدم
(عزیزم ی وقت فک نکنی دارم بی احترامی میکنم ب نظرت هر کس نظر شخصی خودشو داره من فقط دوس داشتم تبادل نظر کنیم 😁)

7 ❤️

933052
2023-06-14 17:10:56 +0330 +0330

راستی بچه ها چرا فک کردین علیرضا

1 ❤️

933053
2023-06-14 17:11:21 +0330 +0330

Yoonjin عزیزم خدا بگم چیکارت کنه کامنتاتو خوندمو دارم از خنده میمیرم😂
دستت درد نکنه تحلیل خوبی ارائه دادی و واقعیتو گفتی.
یادمه قبلا هم تو شخصی باهم حرف زده بودیم اونموقع گفتم خیالت از اون بابت راحت باشه هنوزم میگم. لحن گفتارتو خیلی دوس داشتم عالی بود😅بوس❤

2 ❤️

933056
2023-06-14 17:13:33 +0330 +0330

Yoonjin:وای لعنتی کاپل یاوری و برزگر چطور ب ذهنت رسید اخه 😂😂😂🤣🤣🤣🤣🤣

2 ❤️

933058
2023-06-14 17:20:41 +0330 +0330

Baran888q عزیز: 😂😂 نه اتفاقا ممنونم که نظرتو راجب کامنتم گفتی چیزایی که گفتی هم درسته جفتشون شخصیت خاکستری ان آره منم حرصم گرفته بود خودمو خالی کردم😂 و اونجایی هم که باراد پدرومادر خوندش رو آورده بود آره باهات موافقم کار درستی نکرد
ناراحت که نشدم هیچ خوشحالم شدم 😊😁 به نکات خوبیم اشاره کردی اینکه هومن همچینم نقش مثبتی نیس اونم مث باراده فقط روشش فرق میکنه

3 ❤️

933059
2023-06-14 17:27:26 +0330 +0330

Luckyfer عزیز: خوبه که گفتی اتفاقا میخواستم برم تو داستان دست بچم بارادو بگیرم ببرم بگم کسی بهش دست نزنه جیغ میزنم 😂

2 ❤️

933192
2023-06-15 12:19:01 +0330 +0330

عااااالی از این هومن خیلی خوشم میاد که تونسته از یه پرورشگاه به یه همچین جایی برسونه
و کاش ففط تمرکزت رو باراد و علیرضا نباشه چون این داستان با راهروها که راویش هومن بود شروع شد نقش اصلیش اون هست🔥❤️

4 ❤️

933193
2023-06-15 12:20:24 +0330 +0330

چیزی که مد نظر خودته بنویس و با همین فرمون پیش بورو

2 ❤️

933202
2023-06-15 13:31:38 +0330 +0330

اوکی دوستان من یه فانتزی جدید زدم. دلم میخواد باراد و هومن عاشق هم بشن.

5 ❤️

933213
2023-06-15 15:47:10 +0330 +0330

JF980 عزیز:
فکر میکردم فقط خودم گاهی اوقات همچین فانتزی ای دارم
البته همینجور در برابر همم بمونن من ترکیبشونو دوس دارم کلا در عین این که ضد همن خیلی شبیه همن

2 ❤️

933241
2023-06-15 20:43:08 +0330 +0330

منم دوس دارم همشون باهم صلح کنن و باهم زندگی کنن 😁

2 ❤️

933992
2023-06-20 11:42:33 +0330 +0330

مرسی برای شاهکارایی که ارائه میدی

1 ❤️

934034
2023-06-20 16:24:49 +0330 +0330

رهیال جان عالی نوشتی. به امید خدا قسمت بعد میوفته کی؟

1 ❤️

934061
2023-06-20 20:59:35 +0330 +0330

سلام دوست عزیز. کم کم شروع کردم به نوشتن… کمی چشمام اذیت میکنن، نمیتونم تند بنویسم

1 ❤️

934320
2023-06-22 09:45:21 +0330 +0330

مرسی… مرسی کاربر XzeroX…
مرسی که این کد داستان من رو گرفتی!!

2 ❤️

934800
2023-06-25 22:19:49 +0330 +0330

نکته ی که XzeroX گفت رو من حقیقتا نظرم رو جلب کرد من بهش وسط داستان حدود ۱ ۲ ثانیه تعمل کردم ولی خوب وقتی رسیدم به اونجا که باراد مثل چی علیرضا رو با فرهود دهنشو صاف کرد بازم گفتم باراد همون وحشیه ولی این که هومن مثل باراد شد رو به نظرم خیلیامون فهمیدیم اتفاقا از اولم خیلیا میگفت که این دو تا فقط به درد جنگ با هم میخورن و شباهت های زیادی دارن ولی واقعا دمت گرم رفیق که تو سرش فکر کردی دیدن نقاشی بزرگ کار تو بود ما ریز بین ها این نکته ی جالبو ندیدیم عشقی 💚🤍❤

3 ❤️

936130
2023-07-04 21:59:36 +0330 +0330

رهیال جان چی شد قسمت بعدی ننوشتی

0 ❤️

937626
2023-07-14 11:25:16 +0330 +0330

رهیال جان همچنان در انتظار داستان زیبایت هستیم 🌹

0 ❤️

937955
2023-07-16 10:38:11 +0330 +0330

رهیال قسمت بعد چیشد داش؟

0 ❤️

938149
2023-07-17 17:18:28 +0330 +0330

سلام، چشمم رو عمل کردم، چشم چپم بستس و چشم راستمم تار میبینه، بیشتر از دو سه دقیقه نمیتونم اسکرین تایم داشته باشم،نمیتونم و شرمندم که نمیتونم بنویسم


938294
2023-07-18 14:08:37 +0330 +0330

رهیال جان واقعا حیف شد این یکی از بهترین مجموعه های شهوانی بود هرچند که خود ادمین هم مشکلاتی با قوانین مسخرس پیش پای شما گذاشت و به نظرم توی این زمینه خیلی استعداد داری وقت خودت رو اینجا تلف نکن امید وارم هر کجا که هستی موفق باشی

3 ❤️

938571
2023-07-20 06:52:25 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز امیدوارم هرچه زودتر سلامت کامل به دست بیاری

1 ❤️

938776
2023-07-21 14:03:21 +0330 +0330

فک میکردم چشمات کامل خوب شدن ک تونستی آتش زیر خاکستر ۳ رو بنویسی،
اینکه با اون وضع چشمات اونقد برا مخاطب احترام قائل بودی که داستانو ول نکردی واقعا جای تحسین داره .
بی صبرانه منتظرم تا برگردی و خبر سلامتی کاملتو بهمون بدی .
هممون دوستت داریم 🤍

2 ❤️

939261
2023-07-24 17:13:53 +0330 +0330

امید وارم سلامتیتو به دست بیاری ما همچنان منتظریم و شده چند ماهم سبر کنیم ولی بازم برامون بنویس❤️

1 ❤️

939330
2023-07-25 08:00:11 +0330 +0330

سلام رهیال عزیزم نگرانت بودم
امیدوارم بهبودی کامل پیدا کنی و زود برگردی که منتظرم

1 ❤️

939554
2023-07-27 01:58:14 +0330 +0330

امیدوارم هرچە زودتر سلامتی تو بە دست بیاری و بهتر و سالم تر از همیشە برگردی مرسی از تمام زحماتت بە امید سلامتی و تندرستی همیشگیت
هەربژی ❤️🌻

1 ❤️

940102
2023-07-31 05:59:32 +0330 +0330

امید وارم هرچه سریع تر خوب بشی رهیال عزیز
حتی اگه داستان رو ول کنی مهم نیست نه من بلکه هیچ کدوم از مخاطبانت از سلامتی تو مهم تر نیست اگر دستت زخم شه فوقش ردش میمونه پات بشکنه تو اینده زوق زوق میکنه جای شکستگی ولی چشم!
یعنی یک عمر درگیری من خودم این موضوع رو به خوبی درک میکنم چون خودم عمل چشم داشتم
ایزد را امید است حالت بهتر بشه و کامنتم و ببینی 💚🤍❤

1 ❤️

941931
2023-08-12 21:01:37 +0330 +0330

چرا شرمنده ای وقتی هممون میدونیم خودت از ادامه پیدا نکردن داستان از همه ناراحت تری…

2 ❤️

943602
2023-08-22 08:00:14 +0330 +0330

رهیال نمیخوای ادامش بنویسی الان شده هفتاد روز؟😒

2 ❤️

943822
2023-08-23 11:27:08 +0330 +0330

کاش یه خبر بدی حداقل از خودت
یه ماهه که هیچ خبری ازت نیست
امیدوارم زودتر برگردی که دلتنگ خودتو قلمتم

2 ❤️

943829
2023-08-23 12:47:50 +0330 +0330

سلام
نگرانتم رهیال جان . امیدوارم حالت خوب باشه و اینکه از حال خودت مارو بیخبر نزار♥️🙏

0 ❤️

943991
2023-08-24 11:29:32 +0330 +0330

خب اگر کامنت هارو بخونید خودش گفته بخاطر عمل چشم هایش نمی تونه داستان رو ادامه بده

1 ❤️

946137
2023-09-07 01:39:41 +0330 +0330

فکر کنم دیگه کم کم باید با این شاهکار خداحافظی کنیم…
حدود ۳ ماه گذشت و خبری از رهیال عزیز نیست لمیدوارم که حالش خوب باشه…

2 ❤️

946149
2023-09-07 02:08:53 +0330 +0330

آره. ولی هنوز امید دارم که رهیال برگرده یه ماه دیگه میشه یک سال از وقتی که اولین قسمت راهرو هارو گذاشته

3 ❤️

947768
2023-09-16 20:23:54 +0330 +0330

هر بار سایتو باز میکنم فقط ب خاطر اینکه خبر سلامتیتو بخونم مطمئنم زود برمیگردی 🙂

5 ❤️

949289
2023-09-24 16:41:39 +0330 +0330

وای چقدر گذشته از آخرین بار که پیام دادی !!
رهیال جان یه خبر از حالت بده نگرانیم

2 ❤️

951344
2023-10-05 22:34:57 +0330 +0330

این کامنتو در حالی مینویسم که از خوندم داستان چند ماه گذشته و اسم نود درصد کارکترای داستانو فراموش کردم.
اما بازم هربار که صفحشو چک میکنم به این امیده که یه کامنت جدید از رهیال ببینم!
داستان برام مهم نیست.
اخرین کامنت رهیال منو از یه چیزی خیلی میترسونه…

3 ❤️

952620
2023-10-14 06:56:59 +0330 +0330

و منی که هنوز چک میکنم ببینم میای یا نه…
ولی انگار توهم رفتی که رفتی…

2 ❤️

952791
2023-10-15 11:27:20 +0330 +0330

قسمت بعد قرار نیست بیاد رهیال ؟🥲

2 ❤️

953701
2023-10-21 07:46:17 +0330 +0330

رهیال جان داستان رو بیخیال شدیم فقط بیا بگو که حالت خوبه
امیدوارم که خوب باشی 🙏🙏🙏

3 ❤️

953854
2023-10-22 04:45:28 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز
امیدوارم حالت خوب باشه
میشه زودتر خوب بشی ؟
من رفتم سوئد و برگشتم ولی هنوزم چشمات مثل اینکه خوب نشده 😭
منتظرم تا اینکه با سلامتی کامل برگردی

اصلا خبر داری چقدر دلتنگتم بی معرفت !؟
مگه چی میخواستم ازت جز اینکه تو باشی فقط !
هر مدلی که فکر کنی من این روزا دلتنگتم 😢😢

2 ❤️

956120
2023-11-03 19:55:33 +0330 +0330

۵ ماه!! یکم ماه دیگه میشه نیم سال!
تقریبا اسم شخصیت های داستان رو دیگه فراموش کردم بجز هومن که شخصیت مورد علاقمه ولی
رهیال جدی نگرانتم الان که این متن رو دارم مینویسم دلشوره دارم
خدایی چی شده
من هنوزم هفته ای یک بار میام چک میکنم اینجارو چرا نیستی پسر…

1 ❤️

956164
2023-11-04 00:08:05 +0330 +0330

رهیال عزیزم…
برای نیکان نوشتی افسانه شدن برای کسیه که رفته و تموم شده
خودت که نرفتی نه؟افسانه که نشدی نه؟نه نباید افسانه شی باید بیای و اینو تموم کنی…
برای نیکان نوشتی نویسنده ایه که جاش همیشه خالی خواهد بود و خودش میتونه جای خالیشو پر کنه
4 5ماهه که جای خالیت شدیدا حس میشه…بیا و جای خالیتو که کسی غیر تو نمیتونه پر کنه پرکن…
حتی حاضریم داستانو ادامه ندی ولی یه خبر از سلامتیت بدی…
کجایی رهیال

3 ❤️

957332
2023-11-10 08:34:29 +0330 +0330

وااای دیشب خواب دیدم رهیال برگشته … چقد بیشتر از همیشه دلم براش تنگ شد 🫠

2 ❤️

957584
2023-11-12 00:21:11 +0330 +0330

سلام چقدر سخته تو رو رهیال صداکنم،چون همیشه اسمی که خودت گفته بودی رو میگفتم،چون دیگه دیدم تو پی ویت دیگه نتیجه ای نداشت برای پاسخ دادنت اومدم اینجا که بگم اولا که واقعا نگرانتم،وچرا تو خودت اصرار کردی که من اینجا بمونم بعد خودت رفتی،خیلی در تعجبم که چرا دوباره باز حرکت ۵سال پیشت رو زدی،اونموقع بهونت جور بود ولی الان دیگه چرا رفتی،حداقل یک خبری از خودت میدادی که بدونیم اوضاع سلامتیت چطوره!!!💔

2 ❤️

957723
2023-11-12 23:49:26 +0330 +0330

رهیال جان واقعا نمی‌دونم حکمت این رفتنت چی بود ولی این داستان واقعا حیفه که اینجا ول بشه ای کاش اگر قرار بود ادامه نمی دادی همون اول داستان رو ول می کردی داستان بد جایی تموم شد می تونستی که اون دو قسمت باقی مونده رو خلاصه کنی در یک قسمت و حجتت رو باهامون تمام کنی البته سلامتیت خیلی مهم تر از این داستانه ، شخصی با این پتانسیل تو می تونی نویسنده خیلی معروفی در سطح کشور بشه حتما نویسندگی رو به صورت حرفه ای ادامه بده امیدوارم سالم و تندرست باشی

1 ❤️

957942
2023-11-14 09:37:44 +0330 +0330

چقدر جای خالیت حس میشه رهیال…
امیدمون بودی تو این سایت
حداقل بیا و یه خبر بده که سالمی…

2 ❤️

959109
2023-11-22 08:53:25 +0330 +0330

خیلی حرفه بیشتر از 5ماه بشینی پای یه داستان تا نویسندش برگرده…نمیخوای برگردی رهیال؟نمیخوای یه خبر بدی از خودت؟

3 ❤️

959204
2023-11-23 08:57:49 +0330 +0330

پسر خیلی حرفه داستانت بعد ۵ ماه هنوز کامنت بگیره…
مشخصه تو دل همه ی ما جا باز کردی رهیال به امید سلامتیت 💚🤍❤

4 ❤️

961028
2023-12-07 00:53:09 +0330 +0330

نزدیک به 6ماهه که این داستان رو سایت گذاشته شده
ولی ما هنوزم دنبال ادامشیم رهیال
حداقل نمیشه برگردی و بگی سالمی؟
چقد دلم برات تنگ شده
همش به امید اینکه با یه کامنت برگشت زیر این داستان بیای میام تو سایت و هربار…

4 ❤️

962207
2023-12-14 10:52:11 +0330 +0330

و اینگونه بود که رهیال نیز افسانه شد🥲

1 ❤️

962250
2023-12-14 19:27:21 +0330 +0330

جالبه با اینکه میدونم برنگشتی بازم به این امید میام ک پیامتو ببینم رهیال
کاش فقط ی خبر از سلامتیت میدادی 🫠

3 ❤️

962396
2023-12-15 21:43:36 +0330 +0330

Ah shit here we go again
کار هر هفتمون شده سر زدن به اینجا

3 ❤️

962439
2023-12-16 02:11:03 +0330 +0330

ما همان منتظران رهیالیم…

4 ❤️

963141
2023-12-21 00:21:09 +0330 +0330

ما همان منتظران رهیالیم

2 ❤️

964204
2023-12-29 00:33:16 +0330 +0330

امید…تنها چیزیه که داریم
امید به برگشت نویسنده خوبمون.هنوزم چک میکنم تا برگردی رهیال

2 ❤️

964293
2023-12-29 19:43:15 +0330 +0330

بسلامتی ۷ ماه منتظر موندیم
۷ سال هم منتظر میمونیم همچین اثر هنری ای هیچوقت فراموش نمیشه 💚🤍❤

2 ❤️

964805
2024-01-02 00:35:35 +0330 +0330

دوستان حقیقتا من دیگه از برگشتنش ناامید شدم

3 ❤️

964870
2024-01-02 09:24:47 +0330 +0330

احیانا نمیخوای ادامشو بزاری

3 ❤️

965642
2024-01-07 20:51:54 +0330 +0330

دیگه نمیام اینجا ببینم ادامه داستان چی شد
واقعا ناامید شدم 😞

2 ❤️

965757
2024-01-08 16:43:30 +0330 +0330

هر لحظه‌ای که می‌گذرد این سؤال ماست

یعنی ز وصل روی تو ما را نصیب نیست؟
یعنی دیگه قرار نیس باشی رهیال؟

2 ❤️

967073
2024-01-17 10:33:15 +0330 +0330

شاید این جمعه بیایی شاید…
رهیال جان فقط یه ندا بده بگو سالمی تا خیال ما راحت شه 🙏

2 ❤️

967601
2024-01-20 21:04:11 +0330 +0330

خیلی حرفیه که بعد از ۷ماه هنوزم بیان که ببینند تو برگشتی یا نه

1 ❤️

968025
2024-01-24 01:25:45 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز ببخشید ایا مجموعه اتش زیر خاکستر پنچ قسمتیه ؟ و باید منتظر قسمت های جدید باشیم ؟

1 ❤️

968919
2024-01-30 21:29:43 +0330 +0330

هشت ماه شد!
اقا واقعا من دیگه نمیتونم!
این داستان جوری نوشته شد که انگار خواننده حین تک تک اتفاقات تو صحنه حضور داشتو همزمان صدای توی ذهن کارکتر هارو میشنید.
ما این داستانو زندگی کردیم خودمونو جای کارکترها گزاشتیم، خوشحال شدیم، ناراحت شدیم و ذوق زده شدیم!
اینکه این داستان تا اینجا پیش رفتو فقط پایانشو نفهمیدیم تو زندگی هممون یه تاثیر عجیب گزاشته.
شاید تو یکی از روابطمون، توی مکالمه های روزمرمون اتفاقی بیوفته یا دیالوگی ردو بدل بشه که ناگهان مارو یاد این داستان بندازه! فرهود، زانیار، باراد، هومن. کل داستان تو چند لحظه از توی ذهنوجلوی چشمامون رد بشه اما تهش یه اه از حسرت بکشیمو بگیم: لعنتی! هیچوقت نفهمیدم تهش چیشد؟
من نمیخوام این حسرت به دلم بمونه.
هشت ماه شده. بخاطر احترام زیادی که به رهیال میزارم تا یک سالگی هم صبر میکنم.
اگر خبری از رهیال شد که خیلی خوشحال میشیمو امید به زندگی هممون چند برابر میشه!
اگر بازهم خبری ازش نشد خودم دست بکارمیشم و ادامشو مینویسم…
قطعا نمیتونم مثل رهیال بی نقص کار کنمو بعد از هزاران کلمه همچنان خواننده رو پای داستان نگه دارم اما چاره چیه؟
بهتر از اینه حسرتش به دلمون بمونه!

اینجور بیخبر رفتن رهیال یه درس بزرگ بهم داد:
هر دوست مجازی ممکنه یه روز افلاین بشه و دیگه هیچوقت انلاین نشه.

2 ❤️

970509
2024-02-11 06:00:30 +0330 +0330

اقای Luckyfer عزیز به نظرم ادامه داستان رو سعی نکن بنویسی ما هممون رهیال رو خیلی دوست داریم ولی قطعا همه ی ما دوست داریم ادامه داستان همونطوری باشه که راهیال میخواست اگر رهیال تصمیم گرفت اینطوری تموم شه اینطوری تمومش کنیم بهتره سعی کن فراموشش کنی معمولا وقتی سعی میکنیم یه چیزی که نصفه مونده از طرف یه نفر دیگه رو کامل کنیم خوب پیش نمیره با تمام احترامی که برای شما قائلم این حرف رو گفتم امید وارم جدی بگیرید

2 ❤️

970510
2024-02-11 06:03:53 +0330 +0330

میدونی منظورم اینه شاید شخصیت هایی هست که رهیال رو نکرده ویا خیلی چیزا من دوست دارم با همین ذهنیت بمونم تا این که داستانی که خودم دوست دارم رو خلق کنم روی داستان نصفه یک نویسنده بازم شما تاج سری هر کاری باب میلتون هست انجام بدید💚🤍❤

1 ❤️

970688
2024-02-12 04:53:24 +0330 +0330

رهیال جان،واقعا دیگه امشب دلتنگت شدم،گفتم نهایت زیر همین اخرین داستانی که منتشر کردی بگم بیشتر از اونکه نیستی وغیبتت زیاد شده واقعا نگران سلامتیت هستم،داشتم پیام های گذشته رو مرور میکردم که واقعا دلتنگی تو امان با نگرانی سراغم اومد،درسته هیچ تعهدی به کسی نداشتی که پیوسته در این صفحه حضور داشته باشی ولی چون اول پات اسیب دید وبعداز اون چشم هاتو چند بار عمل کردی وبا سر درد های شدید و دردهای مداوم اینجا رو ترک کردی من شخصا خیلی ناراحتم، واقعا دلهره عجیبی دارم واین حالم منو وادار کرده که همچنان بیام چک کنم که آیا خبری ازت هست یا نه، دیگه اطمنیان دارم با اکانت فعلیت نمیای ولی اگه روزی اومدی یا با اکانت جدید حضور داشتی، بدون من همچنان منتظرت هستم که فقط یک جمله بگی که من حالم خوبه نگران نباش…؟!🙏⭐️

2 ❤️

971465
2024-02-17 07:12:09 +0330 +0330

سلام عزیزانم
من به زحمت کامنتاتون رو خوندم. 209 تا پیام دارم… نتونستم بخونم… میخونم قول میدم…
واقعا انتظار این همه لطف رو نداشتم… از دستم ناراحت نباشید… متاسفم که اینجوری شد…
بچه ها من توی سالی که گذشت دو بار هر دو چشمام رو عمل کردم. آخرین بار 23 دی بود. از مرداد که رفتم تا حالا ماهی نبوده که چشمام بسته نباشن، سردرد نداشته باشم، خون دماغ نشم…
همش از لخته خونی شروع شد که جلوی دید من رو گرفت… بعدش آب مروارید… بعد التهاب رگ عصب چشم و …

الان بهترم. ولی نمیتونم اسکرین تایم زیادی داشته باشم. چشمام شروع به اشک ریختن میکنه.
در مورد داستان خودم دارم دیوونه میشم. از بس وقایع تو ذهنم دور میخوره… فرهود راوی قسمت بعد هست و ولم نمیکنه… قطعا مینویسم. قول میدم نهایت سعیم رو بکنم که توی عید براتون قسمت 4 و 5 رو بذارم. خرد خرد شروع کردم ولی بیشتر از یه صفحه نمیتونم بنویسم چشمام اذیت میشن.
وای که چقدر شرمنده روتونم…
فقط بدونید که خدا میدونه خیلی تو فکرتون بودم… خیلی…
اما حتی نمیتونید تصور کنید چه وضع بدی داشتم. الان تازه 15 روزه که پانسمان چشمام رو باز کردم.
دوستتون دارم.
هر گِله ای بکنید حق دارید… متاسفم.


971470
2024-02-17 08:13:27 +0330 +0330

سلام رهیال عزیزم،اومدنت خبر خوبی بود،خوشحالم کردی🌹🌹🌹💐💐💐😍❤

3 ❤️

971498
2024-02-17 12:48:54 +0330 +0330

پشششششششمااااام بالاخره رهیال اومد🤩
اصلا باورم نمیشد نوتیفشو دیدم که رهیال کامنتمو لایک کرده.
رهیال جان ارزوی سلامتی میکنیم برات ما اینهمه صبر کردیم چند ماه دیگه هم روش با ارامشو خیال راحت بنویسو به چشمات فشار نیار❤

3 ❤️

971500
2024-02-17 13:27:18 +0330 +0330

وااای رهیال باورم نمیشه ک برگشتیییی 😍😍😍
نمیدونی ک چقد خوشحالم چقد هممون خوشحالیم 😍
من داستانو از وقتی که اتش زیر خاکستر ۱ اومد برا خواهرم فرستاده بودم و از وقتی ک رفتی هر روز بهم میگف رهیال برنگشته ؟؟ الان ک اومدم پیامتو خوندم و بش گفتم هر دوتاییمون از خوشحالی فقط جیغ میکشیدیم 😂😂
نمیدونم برا بقیه ام اینجوریه یا ن ولی ی مدت ک تو سایت کامنت نذارم باید برم دوباره ثبت نام کنم ب قدری با اومدنت خوشحا و در عین حال شوکه شدم ک رمزی ک گذلشته بودم یادم نمیومد ک بیام کامنت بذارم 😂😂
ولی روزی نبود ک نیام تو سایت و دنبال پیامت نگردم
خیلیییی خیلیییی خوشحالم انگار امروز بهترین خبر دنیا رو دادی با اومدنت
اگه چشمت درد میکنه خودتو اذیت نکن و هر وقت کامل خوب شدی بنویس ما بیشتر نگران خودت بودیم تا ادامه داستان
خلاصه ک خیلیییی خوشحالممممم 😭😭😍😍

1 ❤️

971587
2024-02-18 02:39:24 +0330 +0330

رهیال عزیز خوش برگشتی خیلی خوشحالم که سالمی شب هاست زیر بار کلی مشکل هستم (کدوممون نیستیم) خبر باز گشتت بهترین خبری بود که اخیرا شنیدم
خیلی ممنونم ازت 💚🤍❤

3 ❤️

971643
2024-02-18 15:53:52 +0330 +0330

وای رهیاااال چقدر خوشحال شدم وقتی نوتیف لایک پیامم توسط تورو دیدم
انتظار همچین ذوقی رو از خودم به شخصه نداشتم
خیلی زیاد خوشحالم از برگشتت خیلییی
خوشحالم که سالم و سلامتی امیدوارم زودتر سلامتیتو به طور کامل بدست بیاری و دوباره از قلمت لذت ببریم

3 ❤️

971659
2024-02-18 17:32:04 +0330 +0330

واقعا چشمم به کامنت رهیال افتاد یه لحظه گیج شدم،گفتم شاید قسمت قبلیو باز کردم،اما وقتی فهمیدم تازه اس واقعا گل از گلم شکفت؛فقط میتونم بگم خوش برگشتی رهیال عزیز،و اینکه مطمئن باش سلامتی تو برای ما مهمتر از هر چیزیه 🌹

2 ❤️

971714
2024-02-19 01:18:54 +0330 +0330

رهیال واقعا از برگشتنت خوشحال و متعجبم، باید من رو ببخشی که فکر می کردم دیگه بر نمی گردی برگشتنت واسه خیلی ها ارزش داره چون ما با داستانات زندگی کردیم و وقتی رفتی انگار که یکبار مردیم، طبق وعده ای که قبلاً هم داده بودیم سلامتیت خودت واسمون اهمیت بیشتری داره و همینکه سلامت بودنت رو بهمون اعلام کردی کافیه اگر هم داستان رو ادامه بدی که دیگه خیلی عالی میشه

1 ❤️

971728
2024-02-19 02:13:06 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز من تقریبا دو ماه قبل داستان های بی‌نظیر شما رو خوندم و طوری در عمق داستان های شما غرق شدم که تقریبا هر شب داشتم به داستان های شما و نتیجه ماجرای علیرضا و باراد فکر میکردم و توی این مدت هر چند روز به سایت شهوانی سر میزدم تا منتظر بازگشتتون و بازیابی سلامتی تون می شدم و حالا که برگشتیت بسیار خوشحالم و امیدوارم این مجموعه بی نظیر به بهترین نحوه پیش ببرید
از زحمات بسیار شما سپاسگزارم و کاش بتونیم که زحمات شما رو به صورت شایسته جبران کنیم

1 ❤️

971824
2024-02-19 23:54:52 +0330 +0330

رهیال پارت بعدی فقططط از زبان فرهوده؟؟
نمیشه مثل این قسمت طولانی باشه و از زبون چن نفر؟؟
اخه اخرای داستانه کاش طولانی تر باشه و خیلیم دلم میخواد ی بار دیگه داستانو از زبون زانی بشنوم… 🥲

1 ❤️

972556
2024-02-25 13:54:34 +0330 +0330

رهیال عزیز با دیدن کامنت دوستان وقتی فهمیدم برگشتی از شدت خوشحالیم واقعا تپش قلب گرفتم 🙃 خوش برگشتی خیلی دل تنگت بودیم امیدوارم سالم و سرحال باشی بیشتر از هرچیزی سلامتیت مهمە ❤️
نمی تونم ذوقم رو برای ادامە داستانت پنهان کنم و در موردش حرفی نزنم
رهیال جان بە نظر من برای اینکە زیاد اذیت نشی بهترە از اپ یا ربات و سایتایی کە میتونن صدا رو بە متن تبدیل کنن استفادە کنی اینجوری چشماتم کمتر اذیت میشن و فقط برای بررسی و ویرایش نهایی شاید لازم باشە خودت بخونیش سختیای خودشو دارە ولی برای چشمات و کلا سلامتیت بهترە
دوستت داریم و امیدوارم مانا باشی هەر بژی ❤️🌻☀️

3 ❤️

973437
2024-03-03 01:28:26 +0330 +0330

رهیال جان نمیدونم چرا دوباره احساس می کنم رفتی! یه کامنت دیگه بزار دلمون رو خوش کن

2 ❤️

975808
2024-03-19 15:33:36 +0330 +0330

رهیال جون جشن نوروز مبارک.
امیدوارم امسال دیگه این داستان تموم شه😅❤

3 ❤️

975925
2024-03-20 14:17:48 +0330 +0330

همه منتظر عیدن برای تعطیلات و مسافرت … من متتظر بودم عید شه برا خوندن پارت جدید😆
سال نوتون مبارک بچه ها مخصوصا رهیال عزیزم😍

1 ❤️

975986
2024-03-21 01:46:54 +0330 +0330

درود بر رهیال عزیز، و عرض تبریک بر خودت و تمامی دنبال کنندگان داستان هات امیدوارم سال خوبی داشته باشی و با قسمت بعدی داستان عیدمون رو زیباتر بکنی

2 ❤️

976148
2024-03-22 05:28:16 +0330 +0330

رهیال خداروشکر ک برگشتی واقعا خوشحالم
امشب اتفاقی اومدم و گفتم ی سر ب داستان بزنم و ببینم خبری تشد ک با کامنتت رو ب رو شدم
خیلیییی خوشحالمم ک سالمی
راستی سال نو مبارک امیدوارم سال خوبی داشته باشی و سلامتیت و کامل ب دست بیارس

1 ❤️

976211
2024-03-22 23:03:49 +0330 +0330

سال نو رو به همه دوستان و دوستداران این مجموعه داستانی جذاب مخصوصا نویسنده دوستداشتنی و توانای سایت،رهیال عزیز تبریک میگم و آرزوی سلامتی دارم برای همه مخصوصا رهیاب جان 🌹

1 ❤️

976374
2024-03-23 19:41:59 +0330 +0330

سلام عزیزای دلم
سال نو به همتون مبارک باشه. ممنونم که انقدر بهم لطف دارین.
دوستان عزیزم، قسمت بعدی سه راوی داره: باراد، هومن و فرهود.
من فقط باراد رو نوشتم! خیلی حیفم میاد اینجوری بفرستم برای ادمین چون داستان توی ذهنمه ولی به خاطر اسکرین تایم کمی که میتونم داشته باشم سرعت نوشتارم پایین اومده. میخوام سرهم بندی نکنم. خیلی تو فکر ارسالشم. تمام سعیم رو دارم میکنم ولی از یه حدی که اسکرین تایمم بیشتر میشه چشمام درد میگیره و اشک میریزه. ولی به خدا دارم مینویسم. خیلی دوستتون دارم… مرسی باهام موندین… برام با ارزشید…


976388
2024-03-23 23:15:45 +0330 +0330

رهیال ما ک تقریبا ۹ ماهه صبر کردیم چند ماه دیگم روش … چون داستانت واقعا ارزش منتظر موندن داشت اونقدری فوق العاده بود ک فقط ب خاطر داستان تو بعد از این همه سال عضو سایت شدم تا فقط بهت بگم چقد داستانت فوق العاده است و قلبمو لمس کرده ؛
اشکالی نداره هر موقع بیاد چون دقیقا همونطور ک خودت گفتی حیفه بخوای فقط تمومش کنی چون خیلی طول کشیده مث فیلمایی ک طوفانی شروع میشن ولی چن قسمت اخرو زود جمع میکنن
داستانت بینظیر بوده همیشه و مطمئنم بی نظیر تمومش میکنی 😍

2 ❤️

976746
2024-03-26 04:24:09 +0330 +0330

ناامیدانه داشتم اینجا رو چک میکردم برای چندمین بار
خیلی خیلی مراقب خودت باش رهیال عزیز🌹

1 ❤️

979752
2024-04-15 00:49:49 +0330 +0330

سلام رهیال امید وارم سالم و تندرست باشی

داستان رو کی میزاری دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم هر روز میام چک میکنم ولی خبری نیست

0 ❤️

979943
2024-04-16 06:14:19 +0330 +0330

سلام دوست عزیز طبق چیزی که خود رهیال گفت توی ماه اردیبهشت میاد و اینکه سلامت نویسنده از داستان مهم تره ما هممون از وضعیت رهیاب آگاهیم پس تا جای ممکن نباید بهش فشار بیاریم چون هم خودش آسیب می‌بیند و هم از کیفیت داستان میاد پایین

1 ❤️