چند سالی بود که تو مسجد محلمون کار دفتری انجام میدادم. بعد از مدتی مدیر مسجد و فرهنگسرا تغییر کرد و خانم حسینی اومد و مدیر شد. روز اولی که دیدمشون خیلی جذب زیبایی و اقتدار این خانم شدم. یه خانم چهل ساله با پوست سفید، قد بلند و اندام ورزشکاری. خودمو بهشون معرفی کردم و گفتم زهرا فلانی هستم خانم حسینی و ایشونم باهام سلام کرد. دو هفته ای گذشت و ما آبدارچی نداشتیم. خانم حسینی چند بار درخواست چایی دادن و دخترا یکی دو بار آوردن اما بعد صداشون در اومد که ما کارمندیم و آبدارچی نیستیم. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم پیش خانم حسینی. در زدم و وارد شدم. گفتم عرضی داشتم خانم حسینی. سلام کرد و گفت بگو دخترم. گفتم خانم حسینی من شرمندتونم که همکارام از شما اطاعت نکردن و ازتون یه خواهشی دارم. گفت تو چرا شرمنده ای بگو درخواستتو. گفتم خانم حسینی لطفا هر موقع چایی میل داشتین زنگ بزنید من از طبقه ی بالا میریزم میارم خدمتتون. خندید و گفت تو چه دختر خوبی هستی اما بذار روشنت کنم که حقوق ها سر این موضوع تغییری نمیکنه. گفتم این چه حرفیه خانم من شما رو رییس خودم میدونم، احترامتون واجبه، وظیفم اینه که براتون چایی بیارم. خندید و گفت خب باشه دخترم، به تو اطلاع میدم، ممنون. گفتم لطفا هر کاری داشتین به من بگین. گفت حتما. دو ماه گذشت و ایشون به کنیزی من برای خودش عادت کرده بود و روزی چند بار چایی می خواست و حتی می رفتم میز کارش رو هم تميز می کردم. بعد چند وقت منشی ایشون که خانم احمدی اسمش بود، پدرش یه کار تو بانک براش پیدا کرد و از فرهنگسرای مسجد ما رفت و خانم حسینی هم گفت من رو به عنوان منشی میخواد. منم با علاقه زیاد قبول کردم و با تمام وجود براش کار میکردم. میگفت تو خیلی دختر خوبی هستی و اخلاقتو دوس دارم و منم در جواب میگفتم از خدمت کردن به شما لذت میبرم. بعد از چند مدت حتی کفش های خاکی خانم حسینی رو دستمال میکشیدم، ایشون هم از این کارم لذت میبرد و منم از هر فرصتی برای خدمت کردن به ایشون استفاده می کردم.
یه روز آخر هفته بعد از اذان مغرب با هم تنها تو نمازخونه بودیم. خانم حسینی اون روز کلی جلسه داشت و حسابی خسته شده بود. تو نماز خونه دراز کشیده بود و چادرشو روش انداخته بود منم رفتم و گفتم خانم حسینی اجازه بدین کف پاهاتون رو ماساژ بدم، امروز خیلی خسته شدین. گفت آره واقعا، اگه مشکلی نیست، پاهامو ماساژ بده، خیلی الان بهش نیاز دارم. منم با دقت مشغول ماساژ دادن پاهاشون شدم و ایشون هم آخیش میگفت و به ترکی یه سری حرف میزد که من متوجه نمیشدم. بعد چند دقیقه ماساژ، نگام کرد و گفت تو خیلی دختر خوبی هستی همه جوره به من خدمت میکنی ازت خوشم میاد منم در جواب، کف پاشو بوسیدم و گفتم: وظیفمه خانم. خندید و گفت پامو بوسیدی واقعا؟! گفتم بله با افتخار کنیزتونم و دوباره لبهامو به کف پای بزرگ و داغ خانم حسینی چسبوندم و با اشتیاق بوسیدم. همزمان با بوسیدن، جورابش رو هم بو میکشدم. یه لبخندی زد و گفت ادامه بده اگه خوشت میاد.
بعد از چند دقیقه بوسیدن جوراب های مشکی رنگش، به خانوم گفتم میشه لیس بزنم؟ جواب داد، چرا که نه، دهنتو باز کن. دهنمو باز کردم و پاشو با جوراب برد داخل دهنم و منم شروع کردم به لیسیدن. بهم دستور داد، جورابامو در بیار. منم اطاعت کردم و جوراباشو درآوردم. یکی از پاهاشو بلند کرد و جلو صورتم آورد و گفت مشغول شو. پاهاش عرق ملایم داشت. زبونمو چسبوندم به کف پای خانم حسینی و عرق پاشو با زبون دخترونم پاک میکردم و حسابی زبونمو لای انگشتای پاش که لاک سیاه هم بهش زده بود میبردم و میک میزدم. اونم خوشش میومد و میگفت حسابی پاهامو تمییزش کن. بعد از لیسیدن کامل پای راستش، مشغول پرستیدن و لیسیدن پای چپش شدم. همینطور که با لذت داشتم پاشو لیس میزدم، صدایی از طرف در ورودی اومد که باعث شد خانوم سریع پاش رو از دهنم در بیاره. یکم که صبر کردیم دیدیم کسی وارد نشد و خانوم حسینی بهم دستور داد جورابشو پاش کنم. هنگام بالا بردن جوراب ساق بلندش نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره لبمو به پاش چسبوندم و شروع کردم به لیسیدن که خانوم با کف پاش یه ضربه ملایم به صورتم زد و گفت دیگه کافیه. بعد از اینکه هر دو جوراباشو پاش کردم، چادرشو سرش کرد و بهم گفت دنبالم بیا. درحالیکه سرم رو به پایین و به سمت پاهای خانوم بود، دنبالش تا کنار جاکفشی رفتم و ناخودآگاه بدون اینکه به من چیزی بگه کفش های سیاه رنگ خانوم رو از رو جا کفشی اوردم و جلو پاش گذاشتم و کنار پاهاش زانو زدم. خانوم هم یه دستشو واسه تعادل رو سرم گذاشت و منم شروع کردم به باز کردن کفش پاشنه بلند شود. قبل از اینکه پاشونو تو کفش جا کنم هر کدومشونو یه بار بوسیدم .خانوم حسینی دستشو آورد زیر چونم و سرم بلند کرد و با یه لبخند شیطنت آمیزی بهم گفت شنبه می بینمت.
ادامه دارد…
اگه مایل بودید ادامه داستان رو براتون بنویسم.
نوشته: ناشناس
جان دلم منم یه خانم حرف گوش کن میخواد عالی بود ادامه بده
داستان خیلی شبیه داستانی که خیلی وقت پیش تو سایت خوندم
داستان روزگار سیاه سعید و مادرش
حداقل یکم اطلاعاتت رو بالا ببر بعد داستان بنویس
زنی که تو مسجد کار میکنه لاک نمیزنه چون نمیتونه وضو بگیره
اگه هم لاک زده پریوده که اونجوری هم نمیتونه وارد مسجد بشه
پس حداقل یه جوری بنویس که اگه تخیلیه یکم قابل درک باشه
عالی بنویس ولی خودتو معرفی کن و قد وزنتو و سنتو
هر روز یه چیز جدید از ایرانیا میاد بیرون .وطنم ای شکوه پا بر جا وطنم …
تضادهای زیادی داشت متن فضاها و حرکات وشرح مشخصات قشنگ میشه به شرطی که جوری بشه که توی خیال تصویرپردازی کرد وسوالی برامخاطب پیش نیاره مگه میشه
زیباترین حس دنیا فوت فتیشه
کسی که این گرایش داره میدونه من چی میگم
حاضری ساعتها لای انگشتهای پاشو لیس بزنی و لذت ببری
خیلی قشنگ بود
حتما ادامه بده