موسی و شبان اثر مولانا جلال‌الدین محمد بلخی ( کامل )

1403/02/16

مولانا جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی شاعر فارسی‌گوی ایرانی که نام کامل وی محمد بن محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی بوده مثنوی معنوی از آثار اوست که شعر موسی و شبان در آن سروده است

مناجات شبان با حق تعالی در دفتر دوم مثنوی بیت ۱۷۲۰ آمده است

دید موسی یک شبانی را براه

کو همی‌گفت ای گزیننده اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

جامه‌ات شویم شپشهاات کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای بیادت هیهی و هیهای من

این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان

گفت موسی با کی است این ای فلان

گفت با آنکس که ما را آفرید

این زمین و چرخ ازو آمد پدید

گفت موسی های بس مدبر شدی

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست این چه کفرست و فشار

پنبه‌ای اندر دهان خود فشار

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

چارق و پاتابه لایق مر تراست

آفتابی را چنینها کی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست

گر همی‌دانی که یزدان داورست

ژاژ و گستاخی ترا چون باورست

دوستی بی‌خرد خود دشمنیست

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با کی می‌گویی تو این با عم و خال

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

ور برای بنده‌شست این گفت تو

آنک حق گفت او منست و من خود او

آنک گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور او تنها نشد

آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ست

در حق آن بنده این هم بیهده‌ست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه

قصد خون تو کند تا ممکنست

گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست

فاطمه مدحست در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

دست و پا در حق ما اسایش است

در حق پاکی حق آلایش است

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هرچه مولودست او زین سوی جوست

زانک از کون و فساد است و مهین

حادثست و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی دهانم دوختی

وز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابانی و رفت

عتاب کردن حق تعالی با موسی بهر شبان

وحی آمد سوی موسی از خدا

بندهٔ ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی

یا برای فصل کردن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الاشیاء عندی الطلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام

هر کسی را اصطلاحی داده‌ام

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

در حق او نور و در حق تو نار

در حق او ورد و در حق تو خار

در حق او نیک و در حق تو بد

در حق او خوب و در حق تو رد

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

من نکردم امر تا سودی کنم

بلک تا بر بندگان جودی کنم

هندوان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و درفشان

ما زبان را ننگریم و قال را

ما روان را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم اگر خاشع بود

گرچه گفت لفظ ناخاضع رود

زانک دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان بر فروز

سر بسر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب‌دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر بود پر خون شهید او را مشو

خون شهیدان را ز آب اولیترست

این خطا را صد صواب اولیترست

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم از غواص را پاچیله نیست

تو ز سرمستان قلاوزی مجو

جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

وحی بموسی بهر عذر شبان

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی گفت کان ناید به گفت

بر دل موسی سخنها ریختند

دیدن و گفتن بهم آمیختند

چند بی‌خود گشت و چند آمد بخود

چند پرید از ازل سوی ابد

بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست

زانک شرح این ورای آگهیست

ور بگویم عقلها را بر کند

ور نویسم بس قلمها بشکند

ور بگویم شرح های معتبر

تا قیامت باشد آن بس مختصر

لاجرم کوتاه کردم من زبان

گر تو خواهی از درون خود بخوان

چونک موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پرهٔ بیابان بر فشاند

گام پای مردم شوریده خود

هم ز گام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب

یک قدم چون پیل رفته بر اریب

گاه چون موجی بر افرازان علم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نبشته حال خود

همچو رمالی که رملی بر زند

گاه حیران ایستاده گه دوان

گاه غلطان همچو گوی از صور جان

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دینست و دینت نور جان

آمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی‌محابا رو زبان را بر گشا

گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام

من کنون در خون دل آغشته‌ام

من ز سدرهٔ منتهی بگذشته‌ام

صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام

تازیانه بر زدی اسپم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اکنون برون از گفتنست

اینچه می‌گویم نه احوال منست

نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست

نقش تست آن نقش آن آیینه نیست

دم که مرد نایی اندر نای کرد

درخور نایست نه درخورد مرد

هان و هان گر حمد گویی گر سپاس

همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان گر بهترست

لیک آن نسبت بحق هم ابترست

چند گویی چون غطا برداشتند

کین نبودست آنک می‌پنداشتند

این قبول ذکر تو از رحمتست

چون نماز مستحاضه رخصتست

با نماز او بیالودست خون

ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون

خون پلیدست و به آبی می‌رود

لیک باطن را نجاستها بود

کان بغیر آب لطف کردگار

کم نگردد از درون مرد کار

در سجودت کاش رو گردانیی

معنی سبحان ربی دانیی

کای سجودم چون وجودم ناسزا

مر بدی را تو نکویی ده جزا

این زمین از حلم حق دارد اثر

تا نجاست برد و گلها داد بر

تا بپوشد او پلیدیهای ما

در عوض بر روید از وی غنچه‌ها

پس چو کافر دید کو در داد و جود

کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود

از وجود او گل و میوه نرست

جز فساد جمله پاکیها نجست

گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب

حسر تا یا لیتنی کنت تراب

کاش از خاکی سفر نگزیدمی

همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی

چون سفر کردم مرا راه آزمود

زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود

زان همه میلش سوی خاکست کو

در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس کردنش آن حرص و آز

روی در ره کردنش صدق و نیاز

هر گیا را کش بود میل علا

در مزیدست و حیات و در نما

چونک گردانید سر سوی زمین

در کمی و خشکی و نقص و غبین

میل روحت چون سوی بالا بود

در تزاید مرجعت آنجا بود

ور نگوساری سرت سوی زمین

آفلی حق لا یحب الافلین

پرسش موسی از حق سر غلبه‌ی ظالمان

گفت موسی ای کریم کارساز

ای که یکدم ذکر تو عمر دراز

نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل

چون ملایک اعتراضی کرد دل

که چه مقصودست نقشی ساختن

واندرو تخم فساد انداختن

آتش ظلم و فساد افروختن

مسجد و سجده‌کنان را سوختن

مایهٔ خونابه و زردآبه را

جوش دادن از برای لابه را

من یقین دانم که عین حکمتست

لیک مقصودم عیان و رؤیتست

آن یقین می‌گویدم خاموش کن

حرص رؤیت گویدم نه جوش کن

مر ملایک را نمودی سر خویش

کین چنین نوشی همی ارزد به نیش

عرضه کردی نور آدم را عیان

بر ملایک گشت مشکلها بیان

حشر تو گوید که سر مرگ چیست

میوه‌ها گویند سر برگ چیست

سر خون و نطفهٔ حسن آدمیست

سابق هر بیشیی آخر کمیست

لوح را اول بشوید بی وقوف

آنگهی بر وی نویسد او حروف

خون کند دل را و اشک مستهان

بر نویسد بر وی اسرار آنگهان

وقت شستن لوح را باید شناخت

که مر آن را دفتری خواهند ساخت

چون اساس خانه‌ای می‌افکنند

اولین بنیاد را بر می‌کنند

گل بر آرند اول از قعر زمین

تا بخر بر کشی ماء معین

از حجامت کودکان گریند زار

که نمی‌دانند ایشان سر کار

مرد خود زر می‌دهد حجام را

می‌نوازد نیش خون آشام را

مدود حمال زی بار گران

می‌رباید بار را از دیگران

جنگ حمالان برای بار بین

این چنین است اجتهاد کاربین

چون گرانیها اساس راحتست

تلخها هم پیشوای نعمتست

حفت الجنه بمکروهاتنا

حفت النیران من شهواتنا

تخم مایهٔ آتشت شاخ ترست

سوختهٔ آتش قرین کوثرست

هر که در زندان قرین محنتیست

آن جزای لقمه‌ای و شهوتیست

هر که در قصری قرین دولتیست

آن جزای کارزار و محنتیست

هر که را دیدی بزر و سیم فرد

دانک اندر کسب کردن صبر کرد

بی سبب بیند چو دیده شد گذار

تو که در حسی سبب را گوش دار

آنک بیرون از طبایع جان اوست

منصب خرق سببها آن اوست

بی سبب بیند نه از آب و گیا

چشم چشمهٔ معجزات انبیا

این سبب همچون طبیب است و علیل

این سبب همچون چراغست و فتیل

شب چراغت را فتیل نو بتاب

پاک دان زینها چراغ آفتاب

رو تو کهگل ساز بهر سقف خان

سقف گردون را ز کهگل پاک دان

اه که چون دلدار ما غمسوز شد

خلوت شب در گذشت و روز شد

جز بشب جلوه نباشد ماه را

جز بدرد دل مجو دلخواه را

ترک عیسی کرده خر پروده‌ای

لاجرم چون خر برون پرده‌ای

طالع عیسیست علم و معرفت

طالع خر نیست ای تو خر صفت

نالهٔ خر بشنوی رحم آیدت

پس ندانی خر خری فرمایدت

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن

طبع را بر عقل خود سرور مکن

طبع را هل تا بگرید زار زار

تو ازو بستان و وام جان گزار

سالها خر بنده بودی بس بود

زانک خربنده ز خر واپس بود

ز اخروهن مرادش نفس تست

کو بخر باید و عقلت نخست

هم‌مزاج خر شدست این عقل پست

فکرش این که چون علف آرم به دست

آن خر عیسی مزاج دل گرفت

در مقام عاقلان منزل گرفت

زانک غالب عقل بود و خر ضعیف

از سوار زفت گردد خر نحیف

وز ضعیفی عقل تو ای خربها

این خر پژمرده گشتست اژدها

گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردل

هم ازو صحت رسد او را مهل

چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنج

که نبود اندر جهان بی مار گنج

چونی ای عیسی ز دیدار جهود

چونی ای یوسف ز مکار و حسود

تو شب و روز از پی این قوم غمر

چون شب و روزی مددبخشای عمر

چونی از صفراییان بی‌هنر

چه هنر زاید ز صفرا درد سر

تو همان کن که کند خورشید شرق

ما نفاق و حیله و دزدی و زرق

تو عسل ما سرکه در دنیا و دین

دفع این صفرا بود سرکنگبین

سرکه افزودیم ما قوم زحیر

تو عسل بفزا کرم را وا مگیر

این سزید از ما چنان آمد ز ما

ریگ اندر چشم چه فزاید عمی

آن سزد از تو ایا کحل عزیز

که بیابد از تو هر ناچیز چیز

ز آتش این ظالمانت دل کباب

از تو جمله اهد قومی بد خطاب

کان عودی در تو گر آتش زنند

این جهان از عطر و ریحان آگنند

تو نه آن عودی کز آتش کم شود

تو نه آن روحی که اسیر غم شود

عود سوزد کان عود از سوز دور

باد کی حمله برد بر اصل نور

ای ز تو مر آسمانها را صفا

ای جفای تو نکوتر از وفا

زانک از عاقل جفایی گر رود

از وفای جاهلان آن به بود

گفت پیغامبر عداوت از خرد

بهتر از مهری که از جاهل رسد

570 👀
1 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-05 22:03:07 +0330 +0330

یه پیشنهاد بدم.
میتونستی برداشت خودت از داستانی که مولانا میخاد بیان کننه رو بنویسی نه اینکه شعر رو کامل اینحا تایپ کنی و ما هم اسکرول کنیم به پایین

بازم دمت گرم که به شعر و ادبیات علاقه داری

2 ❤️

2024-05-05 23:04:06 +0330 +0330

↩ Abuellito1
تایپ نکرده کپی همش 🤣🤣🤣🤣

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «