ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
عجب شعری
و چه خوانندههایی که این اثر را به بهترین شکل اجرا نکرده اند
حالم با این تاپیک معرکه و بی نظیر شد ❤️❤️
↩ Amirkd2023
سعدی تو تصورات من ددی فاکر وحشیه آلفاست ، ذغال قلیونشم 😁
در رفتن جان از بدن به هر نوعی گویند سخن!
من به چشم خویش دیدم که جانم میرود!
↩ Shab.n1
باورت میشه یه مرد اینقد احساساتی باشه برای معشوقه اش
↩ Abuellito1
مردها وقتی احساساتشون واقعی باشه خیلی قشنگتر و لطیفتر بیانش میکنن 😌😌😌کلا عشق واقعی ادم رو لطیف و بطبع ضعیف میکنه 🙂
↩ Shab.n1
دقیقا همینه، قدرت برای مرد مهمه ، وقتی ضعفو میپذیره و احساسشو میگه، گویای عشق عمیقشه به معشوقش
من دوست می دارم جفا، کز دست جانان می برم
طاقت نمی دارم ولی ، افتان و خیزان می برم
از دست او جان می برم ، تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من ، از دست او جان می برم
تا سر بر آورد از گریبان آن نگار سنگدل
هر لحظه از بیداد او ، سر در گریبان میبرم
خواهی به لطفم گو بخوان ، خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بنده ام ، ناچار فرمان می برم
درمان درد عاشقان ،صبر است و من دیوانه ام
نه درد ساکن می شود ، نه ره به درمان می برم
ای ساربان آهسته رو ، با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می بری ، من بار هجران می برم
ای روزگار عافیت ، شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود ، اکنون به دندان می برم
گفتم به پایان آورم ، در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او ، روزی به پایان می برم
سعدی دگر بار از وطن ، عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می برم
من خود ندانم وصف او ، گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان ، من گل به بستان می برم
سعدی
↩ حوری بانو
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
وآنچه نه پیمان دوست بود شکستیم