❤️ یک انتقام شیرین (قسمت پایانی) ❤️❤️

1403/02/21

اروتیک
دنباله دار
قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
این حرف سمیه حسابی من رو بهم ریخت، دیوونه شده بود انگار، هر چی بیشتر به کارش فکر می کردم بیشتر گیج می شدم، می دونستم خیلی من رو دوست داره، ولی این دلیل نمی شد که آیندش رو خراب کنه، شاید پسر داییش هرچقدر هم دوسش داشته باشه با یه بچه قبولش نکنه، به هرحال تو یه شهر کوچیک شاید در حد یه روستا زندگی می کرد و خب فرهنگشون تفاوت داشت. نمی دونستم چکار باید بکنم.
چند روزی از قضیه سمیه گذشته بود و اصرارهای من بی نتیجه بود. از وقتی حلقه دست آتنا کرده بودم دور سکس با سمیه رو هم خط کشیده بودم. سمیه گاهی می اومد خونم و کارهای خونه رو انجام می داد. می فهمیدم از اینکه مثل قبل بهش توجهی ندارم دَمَغه ولی می دونست که داشتن رابطه جنسی هم تو اون شرایط کار اخلاقی نیست.
یه روز که زودتر از همیشه برگشتم خونه، دیدم سمیه داره خونه رو تمیز می کنه و یه پیراهن یه سره کوتاه پوشیده بود. بخاطر صدای جارو برقی متوجه اومدن من نشد. منم با شیطنت جارو برقی رو از برق کشیدم، وقتی من رو دید خیلی ترسید و سریع رفت تو اتاق و لباسش رو عوض کرد. تو این مدت که رابطه جنسی نداشتم خیلی داشت بهم فشار می اومد، با آتنا تصمیم گرفته بودیم تا بعد از ازدواجمون رابطه جنسی نداشته باشیم و اینم وضعیت رو برام سخت تر می کرد.
سمیه وقتی برگشت یه لباس آستین دار تا پایین باسن پوشیده بود و شلوار هم پاش کرده بود. با حالت طلبکارانه ای گفت: نمی شه وقتی می آی تو یه صدایی چیزی بکنی؟ زنگ که خدا رو شکر بلد نیستی بزنی. خندیدم و گفتم: نمی دونستم وقتی می آم خونه خودم باید یا الله بگم. ولی بعدش سریع عذر خواهی کردم. سمیه کارش رو تموم کرد و گفت: بشین غذا بیارم بخوریم. امروز باید برم دفتر وکیلم، خیلی اصرار داره یه کاری بکنیم تا بتونم طلاق بگیریم. گفتم: چه کاری؟ گفت: ظاهرا یکی رو تو آزمایشگاه معتمد دادگستری پیدا کرده می تونه برگه آزمایش جعلی درست کنه برامون. گفتم: خب قاضی که می دونه بارداره. گفت: وکیلم گفته اعتراض زده و یه گواهی از دکتر زنان ضمیمه پروندم کرده که ممکنه جواب تست بارداری بخاطر کیست تخمدان و رحم باشه، قاضی هم دستور داده آزمایشات کامل انجام بشه و حکم نهایی رو بعد از دیدن آزمایش ها می ده.
به سمیه گفتم: مهریت چقدره؟ گفت: پنج تا سکه و یه مبلغی پول که پول رو همون شب عروسی پدرم گرفت. گفتم: ملکی چیزی به نامت هست یا حساب بانکی داری؟ گفت: نه اون حرومزاده هیچی به نامم نکرده فقط ماهی یه مبلغی به حسابم می ریخت. گفتم: بعد از اینکه جدا شدی چکار می خوای بکنی؟ اونم با وضعیت اقتصادی الان؟ مطمئنا پسر داییت اگر هم بخواب بیاد بگیرتت چند ماهی طول می کشه. شایدم بخاطر بچه تو شکمت هم نیاد. گفت: عباس یه مقدار دلار و سکه تو خونه داره، زیاد نیست ولی اینقدری هست که پول وکیلم رو بدم و با بقیش یه باغ کوچیک تو شهرمون بگیرم و زندگیم رو بگردونم. گفتم: کاش یکم صبر می کردی ببینی حکم عباس چی می شه؟ گفت: برام مهم نیست اصلا هر چی حکمش سنگین تر بشه من خوشحال ترم. گفتم: از خر شیطون بیا پایین و بریم بچه رو سقط کن، اینجوری شاید پسر داییت نیاد سراغت. گفت: مهم نیست خدا بزرگه، چشماش خیس اشک شده بود، گفت: آرشام تا آخر عمرم تو تنها حسرت زندگیمی، می خوام مادر بچه ای باشم که باباش برای اولین بار مزه عشق رو بهم چشوند. می دونی آرشام، تا قبل از تو هیچ وقت هیچ کس اینجوری بهم محبت نکرده بود. تو آبرو و جونت رو بخاطر منی که هیچ شناختی ازم نداشتی به خطر انداختی و این کارت از من یه سمیه دیگه ساخت. سمیه ای که سال ها پیش مرده بود و شده بود یه آدم افسرده. من تا آخر عمر مدیونتم. حتی اگه پسر داییم هم بیاد سراغم و با من ازدواج کنه حتی تو خصوصی ترین لحظه های زندگیم به تو فکر می کنم. خوش به حال آتنا، که همچین مردی کنارشه، مردی که حتی تو قصه ها هم خیلی کم گیر می آد. من فقط می تونستم نگاهش کنم و اوج عشق رو از پشت پرده اشک تو چشماش ببینم. آروم دستش رو گرفتم و یکم نوازش کردم.
بعد از خوردن ناهار یکم جمع و جور کرد و رفت. نیم ساعت از رفتنش نگذشته بود که سید زنگ زد. گفت: خانم مهندس بهت زنگ نزده؟ گفتم: کدوم خانم مهندس؟ گفت: نازی خانم. گفتم: نه چطور مگه؟ گفت: حتما بهت زنگ می زنه آخر هفته قراره یه مهمونی کاری تو ویلای کردان داشته باشیم. حتما باید بیای. گفتم: مهمونی چه ربطی به من داره؟ من که دیگه تو شرکت مومنی نیستم. گفت: دکتر گفته باید باشی. خواستم قطع کنم که سید گفت: راستی یه خبر دیگه، قضیه عباس خیلی سر و صدا به پا کرده و پای آبروی خیلی از کله گنده ها اومده وسط، از بالا دستور اومده که زودتر قضیش رو جمع کنن. براش حکم اعدام صادر شده تا چند روز دیگه هم اجرا می شه. گفتم مطمئنی سید؟ آخه از قدیم گفتن چاقو دستش رو که نمی بره. با حالت خاصی گفت: جناب مهندس محسنی، این متلکت رو نشنیده می گیرم ولی نشنیدی می گن وقتی کبریتی رو روشن می کنی تا وقتی روشن می مونه که دستت رو نسوزونه؟ سریع عذر خواهی کردم و گفتم منظوری نداشتم. فقط یه سوال، دارایی عباس چی می شه؟ گفت: دو سومش به همسرش می رسه و یک سومش هم به نفع دولت ضبط می شه.
تا قطع کرد زنگ زدم به سمیه، هر چی می گرفتمش جواب نمی داد. دلم شور می زد. هیچوقت نشده بود جواب تلفنم رو نداده باشه. یه ساعت گذشت که از سمیه بی خبر بودم، تا تلفنم زنگ خورد، سریع جواب دادم گفت از بیمارستانه و خانمی رو آوردن اینجا که آخرین تماس تلفنی شماره شما بوده. آدرس رو گرفتم و سریع رفتم سمت بیمارستان.
وکیل سمیه دم در ورودی بیمارستان ایستاده بود و داشت سیگار می کشید، خودم رو بهش معرفی کردم و از احوال سمیه پرسیدم. گفت: سمیه اومد دفترم و می خواستیم بریم آزمایشگاه که نمی دونم چی شد سمیه از پله ها افتاد پایین. فعلا تو اورژانس بستریه. رفتم تو اورژانس و دیدم سمیه بی هوش رو تخته. با پزشک شیفت صحبت کردم گفت: فعلا داریم بررسی می کنیم ببینیم مشکلش چیه. فعلا سی تی و ام آر آی از سرش و ستون فقراتش گرفتیم. خونریزی هم داشته که متخصص زنان قراره بیاد ببینه مشکل چیه.
چند دقیقه بعد متخصص زنان اومد و پرده های دورش رو کشیدن و بعد از چند دقیقه اومد بیرون. گفتم: چی شده خانم دکتر؟ گفت: نسبت شما با بیمار چیه؟ گفتم: از دوستان خانوادگیشون هستم، همسرشون زندانه و ایشون هیچ کسی رو غیر از من نداره. گفت: باردار بودن ایشون؟ گفتم: نمی دونم خبر ندارم چطور مگه؟ گفت: براش سونوگرافی نوشتم ولی باید به هوش بیاد تا اون موقع نمی تونم نظر صد در صد نظر بدم. ولی اگه می خواید زودتر جواب بگیرین چهار تا آمپول براش می نویسم خیلی کمیابه ولی به سرعت وضعشون رو پایدار می کنه. آمپول ها رو نوشت و به چند نفر که می شناختم زنگ زده و همشون گفتن: این آمپول وارداتیه و خیلی وقت هم هست وارد نشده. مشابه ایرانیش هم تاثیر چندانی نداره، یکی از دوستان گفت: بهترین راه اینه که با شماره 190 تماس بگیری شاید بتونی پیدا کنی ولی تاریخ انقضاء رو دقت کن.
سریع زنگ زدم و سه تا داروخانه رو معرفی کرد که روی هم تو تهران به این بزرگی هفت تا از اون آمپول ها بود. به داروخانه ها زنگ زدم، هر کدومشون یه سمت شهر بودن و هر کدوم هم یه قیمت می گفتن . از دونه ای چهارده میلیون شروع قیمتشون بود تا سی میلیون تومن. تازه هر کدومشون هم یکی دو تا دونه داشتن و فقط یکیشون پیک می کرد بقیشون رو باید حضوری می رفتم. پول رو به کارت اونی که پیک می کرد زدم و بعدشم زنگ زدم به نازی. حسابی تحویلم گرفت: بهش قضیه سمیه و اتفاقاتی که براش افتاده بود رو گفتم و آدرس داروخانه ها رو براش فرستادم. گفتم یه دونه بگیری کافیه
خودمم رفت اون داروخونه گرون فروشه که نزدیکتر به بیمارستان بود.
آمپول ها رو گرفت و دادم به خانم دکتر و بهش گفتم که دو تای دیگه هم تهیه کردم و تا یه ساعت دیگه می رسه. چهار تا آمپول شده بود حدود نود میلیون تومن. واقعا مردم چجوری می تونن با این وضعیت وحشتناک بد اقتصادی زندگی کنن؟ واقعا هیچکس دلش برای این مردم نمی سوزه؟ چند نفر بخاطر پول نداشتن عزیزاشون رو از دست داده بودن؟ قسم خوردم اگه وضع شرکت خوب بشه هم از درآمد خودم و هم از سهم شرکت یه مبلغی رو برای خرید داروهای اورژانسی برای کسایی که مشکل مالی دارن هزینه کنم.
یکی دو ساعتی طول کشید تا سمیه به هوش اومد تو این فاصله نازی و پیک هم رسیدن. سمیه یکم حالش بهتر شده بود ولی مدام می گفت: دلم و کمرم خیلی درد می کنه. پرستار یه مسکن داخل سرمش زد تا آروم بشه. بعد هم بردنش برای سونوگرافی. دکتر شیفت من رو دید و گفت: جواب عکس هاش اومده خدا رو شکر مشکل خاصی نیست و سر و نخاع دچار عارضه ای نشدن. گفتم: یعنی مرخصه؟ گفت: باید دید مشکل خونریزیش چیه. ترخیصش دست متخصص زنانه.
یکم بعد سمیه رو برگردوندن. خانم دکتر گفت: چیز خیلی خاصی نیست، باردار بودن ایشون و هفته های اول بارداریشون بوده که متاسفانه جنین سقط شده. گفتم: کی مرخص می شه؟ گفت: چهار ساعت دیگه یه آمپول دیگه بزنه، همه چی بستگی داره به وضعیت بیمار، اگه خونریزی کاملا قطع بشه احتمالا تا ظهر فردا مرخص بشه.
با نازی رفتیم پیش سمیه. خیلی افسرده بود. تا من رو دید روش رو ازم برگردوند. نازی متوجه شد و از سمیه پرسید چیزی شده عزیزم؟ گفت: آرشام بچمون رو نمی خواست. نازی با تعجب گفت: بچمون رو؟ یعنی چی سمیه؟ گفت: بچه مال من و آرشام بود. همش اصرار می کرد که بندازمش. ولی من می خواستم نگهش دارم. اینجوری هر وقت می دیدمش تحمل حسرت نداشتن آرشام راحت تر می شد. نازی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: از کجا می دونی بچه آرشام بوده سمیه جان؟ گفت: چون چند ماه بود که با عباس سکس نداشتم و فقط آرشام با من بود. نازی گفت: می دونی که آرشام هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمی ده. گفت: دلیل آرشام این بود که ممکنه با بچه ای که تو شکممه پسر داییم نخواد من رو. ولی برای من مهم نبود، اصلا به جهنم که من رو نمی خواست مهم اون بچه بود که یادگاری آرشام بود، به هر بدبختی که بود بزرگش می کردم ولی اون نخواستش. اومدم دستش رو بگیرم که دست رو کشید. خم شدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم: عزیزم هیچ چیزی بی حکمت نیست. با ناراحتی و عصبانیت گفت: حکمتش چیه که نمی فهمم؟ گفتم: اگه جعل مدرکتون رو قاضی می فهمید می دونی چی می شد؟ گفت: هیچی یه مدتی می افتادم زندان عوضش بچه می موند برام. گفتم: تو از همه چی خبر نداری، حکم عباس اومده. بهش اعدام خورده تا چند روز دیگه هم اجرا می شه. با شنیدن این خبر بغض سمیه ترکید بی توجه به گریه سمیه گفتم: بچه سرپرستیش می رسید به خانواده پدری عباس و تو تنها می تونستی دو سال نگهش داری. اگه برات مهم نبود که بچه تو کجا بزرگ بشه برای من مهم بود. تازه تمام اموال عباس هم می رسید به اونا بخاطر اینکه حضانت بچه رو داشتن.
نمی دونستم گریه سمیه برای چیه؟ ولی این گریه کردن کمک می کرد خالی بشه و آروم بگیره. اینقدر گریه کرد تا خوابش برد. نازی من رو کشید کنار و گفت: حقیقت داره حکم اعدامش اومده؟ گفتم: آره امروز خبرش رو شنیدم. نفس عمیقی کشید و گفت: ظاهرا برای محمود هم حدود بیست سال بریدن و باید تمام اموالی که از راه نامشروع در آورده به اضافه جریمش برگردونه. ناصر می گفت: حدود نود درصد اموالش می شه که شرکت هم جزء جریمه حساب کردن. پای خیلی های دیگه هم تو پرونده محمود باز شده، اون شهرک ساحلی کیش رشوه بوده به خیلیا، که یکی دو تا آدم سیاسی دونه درشت هم توشون بوده. راستی آخر هفته تو کردان مهمونیه تو هم باید حتما باشی. گفتم: خبر دارم، دستور دکتر بوده. گفت: کاری به دکتر و دارو دستش ندارم خودت می دونی که چقدر دوستت دارم حتی اگه اونا هم نمی گفتن تو نفر اول لیست دعوت منی.
شب نازی موند پیش سمیه و من اومدم خونه. فردا صبح زود رفتم بیمارستان، سمیه نشسته بود و رنگ و روش باز شده بود. تا من رو دید سرش رو انداخت پایین از خجالت. رفتم پیشش و گفتم: حال خانم بد اخلاق چطوره؟ گفت: تو رو خدا شرمندم نکن آرشام، نمی دونم چجوری دیشب اون حرفا رو بهت زدم حلالم کن. دستش رو گرفتم و گفتم: می فهممت سمیه جان، ولی بدون فقط بخاطر علاقه ای که بهت داشتم اصرار کردم. تا ساعت ده که دکتر اومد پیش سمیه موندم، دکتر چک نهایی رو کرد و دستور ترخیص سمیه رو داد. نازی سمیه رو برد خونه خودش تا یکم بهش برسه. منم رفتم شرکت.
مهندس رجایی یه لیست برام آورد که برای محوطه سازی کارخونه پتروشیمی لازم داشتیم. گفت یه سری از گل و گیاه ها باید از خارج وارد بشه یا تو ایران نیست یا خیلی گرونه. بعد رفتم تو اتاقم آتنا پکر نشسته بود، گفتم: چته خانم خوشگل خودم؟ گفت: چرا اینقدر دیر اومدی؟ قضیه بستری شدن سمیه رو گفت. فهمیدم ناراحت شد ولی نه من به روی خودم آوردم نه اون. بهش گفتم آخر هفته یه مهمونی کاری دعوتم باید برم. با بی توجهی گفت: خوش بگذره و از اتاق رفت بیرون.
آخر هفته رفتم کردان، نسبتا زود رسیده بودم، نازی و ناصر اومدن استقبالم و رفتیم داخل عمارت. تنها فرقی که با همونی قبلی داشت دخترایی بودن که پذیرایی می کردن. معلوم بود دستچین نشده بودن ولی لباس هاشون کمی لختی بود. ناصر یکم شراب برام ریخت و نشست صحبت کردن و از وضع شرکتم پرسید. گفتم: وضعش بد نیست ولی تو زمینه وکیل یکم می خوام قوی تر عمل کنم. گفت: رو من حساب کن مهندس. هر جا کار داشتی فقط یه زنگ بزن بهم.
کم کم مهمونا رسیدن. تقریبا همونایی بودن که تو مهمونی محمود هم بودن. همه که اومدن نازی صحبت کرد براشون و بعد به اتفاق دکتر و سید و رییس اتاق بازرگانی و ناصر رفتیم طبقه بالا. دکتر جلسه رو شروع کرد و بعد از گفتن گندکاری محمود گفت: تو کار تیمی تک خوری و دور زدن مفهومی نداره، وقتی یه سفره ای باز می شه همه با هم می خوریم که مهندس مومنی تک خوری کرد و همه چیش رو باخت. الان هم باید یه جایگزین برای مهندس مومنی پیدا کنیم. بهترین کسی که می شه جای ایشون گذاشت به نظرم مهندس محسنی عزیزه. همه تایید کردن حرفش رو. من گفتم: جناب دکتر من مال این بازی نیستم نه با اخلاقم سازگاره نه با روحیاتم. من با رانت شدیدا مخالفم ترجیحم رقابت تو محیط سالمه نه باند بازی و رابطه گری بهتره بنده رو معاف کنین. دکتر که معلوم بود حسابی بهش برخورده گفت: تا حدی درکتون می کنم ولی می دونی خیلی ها منتظر همچین فرصتی هستن؟ گفتم: من به همون شرکتم قانعم از من با صلاحیت تر هم هست. هم لیاقتش رو داره هم عرضش رو. رییس اتاق بازرگانی گفت: کی مهندس جان؟ نازی رو نشون دادم و گفتم ایشون، هم علمش رو دارن هم از ریز و درشت شرکت کاملا با خبرن و به اصطلاح خاک شرکت رو خوردن و حقشونه این شرکت. فقط چند تا از پرسنل شرکت رو می خوای برای شرکت خودم.
دکتر کمی فکر کرد و گفت: مطمئنی جناب مهندس؟ گفتم: کاملا. دکتر گفت: وکیل شرکت اقدامات لازم رو انجام بده تا وقتی حکم محمود اومد معطل نشیم. نصف جریمه ای که برای محمود در نظر گرفته شده به نام خانم مهندس زده بشه. مسئله واردات گل و گیاه رو بهش گفتم، گفت با دفتر هماهنگ کن مجوزش صادر می شه.جلسه تموم شد و برگشتیم پایین، اینقدر ملت تو هم بودن و داشتن همدیگه رو می مالیدن که بوی شهوت همه جا رو گرفته بود. فضا به شدت بوی شهوت می داد.
دیگه کارم با اینا تموم شده بود. هم انتقام شیرینم رو گرفتم وهم وضع شرکت تقریبا عالی شده بود و با تبلیغاتی که بخاطر ساخت هتل ابوظبی شده بود سفارش زیاد داشتیم دکتر و سید رفتن و رییس اتاق بازرگانی یه چیزی در گوش نازی گفت . به یه دختر اشاره کرد. نازی سری تکون داد و رفت پیش دختره و یکم با هم پچ پچ کردن. دختره رفت سمت رییس اتاق بازرگانی و دستش رو گرفت و با آسانسور رفت بالا. خیلی کنجکاو بودم ببینم کجا رفتن. از شلوغی استفاده کردم و از پله ها رفتم بالا. طبقه سوم دم در یکی از اتاقا وایساده بودن و داشتن لب می گرفتن و بعد رفتن تو اتاق و در رو بستن. جایی برای دید زدن نبود دو تا در دیگه دو طرف اون اتاق بود رفتم داخل یکیشون فقط پنجره داشت به بیرون، اتاق دومی یه تراس داشت رفتم سر تراس دیدم فاصلش تا تراس اتاق بغلی خیلی کمه. آروم رفتم تو اون تراس و از کنار پرده داخل اتاق رو دیدم. داشتن لخت می شدن و همزمان لب می گرفتن و همدیگر رو می مالیدن تا کامل لخت شدن و دختره شروع کرد براش خوردن صداشون خیلی ضعیف می اومد. ظاهرا داشتن قربون صدقه هم می رفتن. منم موبایلم رو در آوردم و شروع کردم به فیلم برداری. حسابی که براش خورد روی تخت داگی شد و رییس اتاق بازرگانی کرد توش و شروع کرد به تلمبه زدن. دختره صدای ضعیفه تالش داشت می اومد همینجور که داشت ناله می کرد سرش رو آورد بالا و من رو دید ولی به روی خودش نیاورد. بعد بلند شد و همینطور که ایستاده بود پاهاش رو باز کرد و من رو نگاه کرد و آروم لبش رو گاز گرفت، ناز خیلی تپلی داشت سینه هاش هم نسبتا بزرگ بود. بعد دراز کشید و رییس اتاق بازرگانی هم خوابید روش و شرع کرد به کمر زدن، حسابی تحریک شده بودم و درد زیر دلم داشت شروع می شد. نمی دونم چه کرمی داشتم که اومدم دید بزنم. بعد از چند دقیقه دختره پاهاش رو قفل کرد دور کمرش و بعد از چند ثانیه هر دو تاشون بی حال افتادن تو بغل هم.
من سریع برگشتم و از نازی و ناصر خداحافظی کردم و اومدم سمت خونه ساعت حدودای یازده بود که رسیدم خونه. آتنا زنگ زد بهم گفتم: کجایی؟ گفت: خونه. بهش گفتم بیا خونم اگه می تونی. نیم ساعتم نشد که دیدم با یه کیف دستی بزرگ پشت دره. در رو باز کردم و پرید تو بغلم. ولی سریع متوجه حالم شد. بهش مشکلم رو توضیح دادم. اولش یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد و بلند شد جلوم یواش یواش لخت شدن. هرچی بهش گفتم نه توجهی نکرد. تا حالا بدنش رو ندیده بودم همه چیش ایده آل من بود غیر از قدش که یکم کوتاه بود. اومد نشست کنارم و پاهاش رو انداخت رو پام و با دست شروع کرد مالیدن آلتم. بعدش من رو لخت کرد و دستش رو با آب دهنش خیس کرد و شروع کرد به مالیدنم. منم نازش رو شروع کردم به مالیدن چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شدیدا لرزید و ناله کرد. خیلی زود ارضا شد منم چند ثانیا بعدش ارضا شدم و آبم با فشار تا روی سینه هاش پاشید. من دراز کشیدم و اونم یه سیگار روشن کرد و گذاشت روی لب من، در حالیکه من با موهای اون بازی می کردم و آتنا با موهای سینم به آینده قشنگی که با هم داشتیم فکر می کردیم …
پایان
نویسنده: مبهم

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-10 02:37:41 +0330 +0330

خسته نباشی رفیق
قلمت مانا
امیدوارم هر چه زودتر داستان جدیدی رو شروع کنی

2 ❤️

2024-05-10 07:28:53 +0330 +0330

عالی بود منتظر داستان های بعدی هستم خسته نباشید

2 ❤️

2024-05-10 09:45:02 +0330 +0330

بسیار عالی
دست مریزاد و خسته نباشید

1 ❤️

2024-05-10 12:22:04 +0330 +0330

خواهشاً زودتر داستان جدیدت رو شروع کن 🥺😍عادت کردیم به داستانت پلیر🌹

1 ❤️

2024-05-10 18:43:22 +0330 +0330

مرسی بابت زحماتت

1 ❤️

2024-05-10 20:42:15 +0330 +0330

خسته نباشی و همیشه موفق دوست من🌹🙏🌹🙏

1 ❤️

2024-05-10 22:56:45 +0330 +0330

↩ ali_sh_p_h_90
ممنون رفیق
فکر نکنم حداقل به این زودی ها چیزی بنویسم.

1 ❤️

2024-05-11 03:38:20 +0330 +0330

↩ DrAbner
بنویس لطفاً
حیفه ما رو از هنر و قلمت محروم کنی رفیق

1 ❤️

2024-05-11 23:07:27 +0330 +0330

↩ siavashazad1987
ممنونم رفیق 🌹 🌹 🌹

1 ❤️

2024-05-11 23:08:22 +0330 +0330

↩ Atish.k
لطف دارین شما. یکم نیاز به استراحت و تمرکز دارم.

1 ❤️

2024-05-11 23:08:36 +0330 +0330

↩ aref22asma
🌹 🙏 🌹

0 ❤️

2024-05-11 23:08:56 +0330 +0330

↩ kojo
فدات 🌹

0 ❤️

2024-05-11 23:09:56 +0330 +0330

↩ ali_sh_p_h_90
سعی می کنم زودتر شروع کنم

2 ❤️

2024-05-12 22:11:12 +0330 +0330

خسته نباشید آقای دکتر ، عالی بود 🌹

1 ❤️

2024-05-12 22:32:34 +0330 +0330

↩ Naffaaas65
ممنون رفیق جان ❤️

1 ❤️

2024-05-12 22:58:31 +0330 +0330

↩ DrAbner
امیدوارم زودتر روبه راه بشید ♥️🌹

1 ❤️

2024-05-12 22:59:17 +0330 +0330

↩ Atish.k
🌹 🌹 🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «