درود بر فارسی زبانان و پارسی بلدان حشریه سرتاسر گیتی!
من نباشم ، این بذر نیک باشد
مشاعره با خاطرات شماست. کافیست بیت یا شعری بنویسید!
با هر شروع و پایانی.
“من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت”
فریدون مشیری
در چنین عهدی تو با ما مهربانی می کنی
با دلم درجمع مستان همزبانی می کنی
مهربانی کم نیاموختم ز تو ای جان مَست
چونکه می دانم
تو با نامهربان هم مهربانی می کنی
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
سعدی
روزی هر روز را یزدان گرفتن مفت نیست
میدهد روزی که عمر پر بهایت میرود
تیغ جفا گر زنی، ضرب تو آسایشست
روی تُرُش گر کنی، تلخ تو شیرین گوار
سعدی
تا بهوصل تو که جانان منی در برسم
دلبرا جان من از پیکر من باز مگیر
سیف فرغانی
قلم به دست گرفتم، ولی چه بنویسم؟
که شرحِ بیکسیام در خطوط پیشانیست!
حسین دهلوی
نهادم دل به ابرویت که از کشتن شوم ایمن
ندانستم که با ترکانِ چشمت گشته همسایه
الهی به مستان جام شهود
به عقل آفرینان بزم وجود
به ساغر کشان شراب ازل
به میخوارگان مِی لم یزل
به آنانکه بی باده مست آمدند
ننوشیده مِی می پرست آمدند
به حسنی که شد از ازل آشکار
به عشقی که شد حُسن را پرده دار
دلم مجمر آتش طور کن
گلم ساغر آب انگور کن
دانه ای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون میرود!
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
سنایی
تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو
آن چه با تقصیرکاران روز محشر کردهاند
فروغی بسطامی
دَر سرَت اِمروز بحث ِ داغ ِ آغوشم نبود …
جمعه تعطیل است یا ما را زِ خاطِر برده ای؟
تن یکی داریم و بر یک تن نمیباید دو سَر
دل یکی داریم و در یک دل نمیگنجد دو یار
↩ hojabr
مو شکافیها درآن اندام زیبا کردهام
تا کمر را در میان زلف، پیدا کردهام
کلیم همدانی
↩ لاکغلطگیر
من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام
گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام
اوحدی
↩ hojabr
تا تو مراد من دهی، کُشته مرا فِراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیدهام!
رهی معیری
↩ لاکغلطگیر
مرا امید وصال تو زنده میدارد
گرم تو نیستی مراست بیم هلاک
↩ لاکغلطگیر
ملاقاتِ تنی پیراهنم را داده جان امشب
سِزد کین پیرهن را تا قیامت واژگون پوشم
دیوانه ی ما را نخریدند به سنگی
در کوچه ی این سنگ دلان چند توان بود؟!
حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
سعدی
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوایِ کرشمه های صدایت
حسین منزوی
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لَیسَت دُموعُ عَینی هٰذا لَنا العلامه. 🥲🥲
وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو
پاییزها، به دور و تسلسل رسیده اند
از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو. …
حسین منزوی
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
گردنم نمانده ز خُمخانه هیچ حق
یک استکان زدم، دو سه دریا گریستم
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند، چاره نیست…
کسی که چشم سیاه تو را ندیده، نداند
چگونه شد که نشستم به روزگار سیاهی
درمان دلم باش و به بالین من امشب
یک سر بزن انگار که بیمار تو هستم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم!
به خدایی که نــوا را ، به گِلوی تو نِشـــاند به صدایی که تو را ، بُـرد و به ناهید رساند
به تب و تاب شراب و به سر ســــاقیِ بزم آن که در میکده عشق ، تو را باده چِـــشاند
زُلفِ آشــــفته که نقــــش غـَـزل حافظ شـُـد دیدمش خنده به لب ، از تو سخن ها میراند
پیــــرهن چاک خـَــرامیده به خاطـــرگه او مست برخاست ، به عزم تو و گیسو افشاند
گفت امــــروز ـ تماشـــاگه رازم لب توست مســتی ام با نفـَـس گـَـرم تو ، مَـستور نماند
رشـــته بر تار نوای تو اگر بســته " پریش" بیدلان را مـَدد عشق ، به میخــــانه کـِــشاند
با دل خاکی من شیـشه گری کن ای دوست که مرا تُوسنِ اندیشه ، به هــر گوشه دواند
تنگدل چون که نشینم تو لب از هم بگشای که برای دل من ، هیچ کسی چون تو نخواند
رقیب گفت بر این در چه میکنی شب و روز؟
چه می کنم ؟دل گم کرده باز میجویم…