بارتلبی داستان انسانی است که نتوانسته به زندگی معنا بدهد. زیرا زندگی ذاتا معنادار یا بیمعنا نیست. او نتوانسته ماهیت دلخواه خود را بسازد بنابراین دست از کار کشیده و دیگر نیروی اضطراب و ترس یا هیچ نیروی محرک دیگری ندارد.
او نه از کارفرما میترسد و نه از بیرون شدن اضطراب میگیرد. در اینجا ذکر این نکته ضروری است که اضطراب، ترس، استرس و دیگر هیجانات تا حدودی برای انسان لازمند. بارتلبی کسی است که دیگر هیچ استرس و حس منفیای ندارد، زیرا دیگر چیزی برایش مهم نیست. میتوان گفت:بازنده کسی نیست که شکست میخورد کسی است که دلیلی برای شکست خوردن نمیبیند. او کسی است که فقط جنبههای منفی زندگی و دیوار را میبیند بنابراین طبیعی است که از پا دربیاید. از زاویهای دیگر این داستان زندگیای را نشان میدهد باب طبع جامعه: کار هرروزهی بیخستگی و نوشتن آنچه نیاز به کمترین خلاقیتی ندارد، رونویسی.
بارتلبی تمایل ندارد جزئی از این جامعه باشد، تمایل ندارد کار روزمره کند، تمایل ندارد به رونویسی اکتفا کند اما در برابر این قهرمانی بیشکوه خویش ایدهای هم برای مبارزه جز دست کشیدن ندارد. دست برداشتن کامل، مبارزهی منفعلانهی بارتلبی محرر است. بنابراین او در بیگانگی عمیق با مردم و در ناامیدی مطلق میمیرد. باید توجه داشت کتابهای خود هرمان ملویل مانند «موبی دیک» هم از نظر تجاری شکست میخورد. زیرا او اصرار دارد آنچه را که میخواهد و راغب است بنویسد و نه چیزی را که باید. بنابراین نه منتقدان تحسینش میکنند و نه مردم کتابهایش را میخرند. بنابراین بارتلبی میتواند داستان سرنوشت خود نویسنده باشد.
او نمیخواهد به سلیقهی جامعه تن دهد و باب دل آن بنویسد.در نامه به ناتانیل هاثورن این مسئله را شرح داده است. او میخواهد آنچه را که دغدغهاش بنویسد نه چیزی را که مردم میپسندد و بنابراین با ناامیدی مواجه میشود. دیوارهایی که بارتلبی به آنان خیره میشود همین موانعی است که نمیگذارد هنرمند خودش را بیان کند. دیوارهای فهم محدود مردم و سلایق آنان که میخواهد هنرمند را تحریف کند. نهایتا هرچند بارتلبی ناامیدانه میمیرد اما میتوان گفت در نهایت پیروز است. زیرا کاری را که تمایل نداشته انجام نمیدهد و روزمرگی نمیتواند بر او افسار بزند و بتازد. میتوان داستان بارتلبی را در این عبارت خلاصه کرد:
شورشِ خاموش علیه بایدها
واکاوی داستان بار تلبی مُحرّر
او نتوانسته ماهیت دلخواه خود را بسازد بنابراین دست از کار کشیده و دیگر نیروی اضطراب و ترس یا هیچ نیروی محرک دیگری ندارد. او نه از کارفرما میترسد و نه از بیرون شدن اضطراب میگیرداینجاش چقدر به زندگی من شبیه 😐😐😐 وقتی از دور به خودم نگاه میکنم خیلی دلم برا خودم می سوزه
همیشه همینطوره، جامعه کسانی را که خلاف ناهنجارهایی که برایش هنجار شده موضع می گیرد.
از: حکایتهای کنتربری
به : ایکاروس نشر ناهید
خیلی خوب مینویسی