راديوی تاكسی روشن بود و خواننده میخواند: «ابر میبارد و من میشوم از يار جدا / چون كنم دل به چنين روز ز دلدار جــدا / ابر و باران و من و يار ستاده به وداع / من جدا گريه كنان، ابر جدا، يار جدا…»
آواز كه تمام شد راننده دكمه ای را زد و خواننده از اول شروع به خواندن كرد… راديو نبود، راننده سی دی پليری را به باندهای ماشين وصل كرده بود و مدام اين آواز را گوش میداد و هنوز تمام نشده از اول و دوباره و دوباره و دوباره… مردی كه عقب تاكسی نشسته بود به راننده گفت: «داداش بسه ديگه… كف كرديم بس كه اين آهنگو گذاشتی. يا عوضش كن يا ببندش.»
راننده دستگاه را خاموش كرد و ديگر در تاكسی هيچ صدايی نبود. دو زن و يك مرد عقب تاكسی نشسته بودند و من و راننده جلو… هيچ كس حرف نمیزد. سكوت مطلق. بعد يك دفعه رعد و برق زد و باران شديدی شروع به باريدن كرد. به راننده نگاه كردم، صورتش خيس خيس بود. شيشه پنجره سمت راننده پايين بود و نمیفهمیدم خيسی صورت راننده مال باران است يا نه. مردی كه عقب نشسته بود، گفت: «آقای راننده میخوای آهنگتو بذار.»
راننده جوابی نداد و آهنگش را هم نگذاشت. تاكسی در سكوت میرفت و باران به شدت میبارید. شيشه پايين بود، باران به صورت راننده میخورد و صورت راننده در حال خيس شدن بود…
پ. ن: داستانهای تاکسی … به قلم سروش صحت
ادامه دارد