برای آخرین بار(۳ و پایانی)

1400/12/08

قسمت قبل

+عمو فری
-جونم
+تو که این همه سال مطربی کردی و سرد و گرم روزگار رو چشیدی، میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرس!
+خدا چرا ما بدبخت بیچاره ها رو آفرید؟! واسه سرگرمی خودش؟
عمو فری که از سوالم خندهَ ش گرفته بود، آرشه رو از روی زمین برداشت و گذاشت توی دستم و گفت:
می تونی با این آرشه چرخ زندگی ات رو بچرخونی به شرط اینکه خودت بخوای.
نگاهی به آرشه داخل دستم کردم و رو به عمو فری گفتم: فقط خواستن کافیه؟ یعنی تو خواستی و دیگه بدبخت و بیچاره نبودی؟
عمو فری دوباره خندید و دست کرد توی جیبش و یک مشت نخودچی کشمش به من تعارف کرد و گفت:
بستگی داره عاشق باشی یا نه! اگر عاشق زندگی کنی، زندگی آسون میگذره. هر مسیری رو که شروع کردی تا آخر برو و به پشت سرت نگاه نکن.


ریزه نفس نفس می زد و می دوید. خودم هم بهتر از اون نبودم. دستش رو محکم تر گرفتم تا مجبورش کنم کم نیاره و همراه من بدوه. به پشت سرم نگاه نمی کردم و به مسیر ادامه می دادیم.
با هر قدم، گذشته و کمپ رو بیشتر به دست فراموشی می سپردم. تنها چیزی که برام اهمیت داشت دستی بود که توی دست من بود. حس می کردم شادی و خوشحالی من به خوشحالی ریزه بستگی داره.
با ریزه زندگی خیابونی رو در پیش گرفتیم. اوایل جرات پیدا نکردم سمت لاله زار برم. می ترسیدم وحید پیدام کنه و زندگی رو به کام ما دو تا تلخ کنه. از این خیابون به اون خیابون مطربی می کردم.
از حال خوب ریزه فهمیدم کمپ مثل زندانی بود براش که حالا رها شده بود. مثل حسی که من هم داشتم.
یکی از دوستای عمو فری بازار حجره سیگار فروشی داشت. یه اتاق ده در دوازده که شب ها ، سقف بالای سر من و ریزه بود.
یک روز هوس کردم دل رو بزنم به دریا لاله زار ساز بزنم. جای خالی نوت لاله زار توی جیبم حس می شد.
یک ساعت ساز زدن گوشه لاله زار نوت چند ساعت ساز زدن جای دیگه بود. پی همه چی رو به تنم مالیدم و با ریزه رفتیم سمت لاله زار.
روز اول توی لاله زار، اجرام که تموم شد مالک رو دیدم که گوشه دیوار ایستاده و به من زُل زده. ته دلم خالی شد و به اطراف نگاه کردم که وحید یا انوش رو می بینم یا نه.
خبری ازشون نبود. مالک آهسته نزدیک شد و رو به من گفت: قدیم ها می زدن در نمی رفتن. حالا بزن در رویی رسم شده!
دست ریزه رو توی دستم گرفتم و منتظر موقعیت بودم که فرار کنم.
مالک خندید و رو به من گفت: نترس. وحید رفت سینه قبرستون ته کمپ . انوش خان هم تو راه بر گشت از شهرستان تو جاده تصادف کرد و کمر به پایین فلجه. من رو کرده همه کاره ی کمپ. دیگه دنبالت نیست.
لاله زار شد دوباره پاتوق ساز زدن. ساز می زدم و با ریزه قد می کشیدیم
چند سالی به مطربی گذشت. یه روز که داشتم کنار لاله زار ساز می زدم دیدم  یه آقای کت شلواری من رو زیر نظر گرفته. پشت سر هم سیگار دود می کرد و گوش می داد.
آخر اجرا نزدیک شد و رو به من گفت: آرشهَ ت دقیقه ای چند؟
نفهمیدم منظورش چیه. تند تند مشغول جمع کردن وسایلم شدم و ریزه هم طبق روال همیشه پول های جمع شده رو می ریخت داخل کیسه که بریم. وقتی که دست ریزه رو گرفتم که بریم مرد کت شلواری رو به من گفت: دوست داری رادیو ساز بزنی؟!
سر جام خشکم زد. برگشتم و گفتم: عمو زندگی ما رو سر کار گذاشته، تو دیگه نمک نپاش!
نزدیک شد و دست کش چرم ش رو درآورد و دست خودش رو به نشونه دست دادن دراز کرد. وقتی که با تردید دستم رو توی دستش گذاشتم، خودش رو کامل معرفی کرد و مطمئن شدم یه صنمی با رادیو داره.
به من آدرس داد و روز بعد رفتم یه ساختمون که می گفتن اسمش رادیو تلویزیونه! بردنم داخل یه اتاق سفید که چند تا وسیله سیم دار روی هوا آویزون بودن. بعدا فهمیدم اسم شون میکروفون هست.
یکی که یه چیزی گذاشته بود توی گوشش از پشت پنجره شیشه ای برام دست تکون داد و شروع به نواختن کردم.
یک ساعت بعد داشتم به یه برگه توی دستم نگاه می کردم که هیچی ازش نمی فهمیدم. سواد نداشتم! می گفتن استخدام رادیو شدم و یه پولی ماهانه به من میدن.
پولش اینقدری بود که دیگه نیاز به مطربی نباشه. طولی نکشید معروف شدم. روزی یکی دوبار صدای سازم از رادیو پخش می شد. رادیو واسم اومد داشت و از جاهای مختلف و چند تا کاباره معروف به من درخواست اجرا دادن. زندگی ام عوض شد.
یه خونه قدیمی ته کوچه پس کوچه های ناصر خسرو اجاره کردم و چند تا وسیله هم براش گرفتم. با ریزه زندگی مون رو اونجا شروع کردیم.
روز به روز علاقه من به ریزه بیشتر می شد. انگار به بودنش عادت کرده بودم. ریزه هم دیگه عوض شده بود. ریزه دیگه ریزه نبود. یک دختر قد بلند با چشم ها و موهای مشکی که نفهمیدم چطور قد کشیده.
یک روز که از رادیو اومدم خونه هرچی ریزه رو صدا زدم پیداش نکردم. به سمت حیاط خلوت رفتم‌. یکی داشت آواز می خوند‌. مدام با خودم فکر می کردم صدای کیه توی خونه ی من. نکنه سر ریزه بلایی اومده. دویدم سمت حیاط خلوت و در جا خشکم زد. ریزه موهای مشکی اش رو ریخته بود دورش و به گلدون ها آب می داد و با صدای بلند آواز می خوند.
مات به ریزه نگاه می کردم. باورم نمی شد این صدا، صدای ریزه باشه. دختری که سال ها فکر می کردم یک کلمه هم نتونه صحبت کنه.
گوش کردم. خوب گوش کردم. صداش مثل صدای قناری بود.
 پشت در حیاط خلوت نشستم. می ترسیدم اگر تکون بخورم یا صدایی ازم در بیاد این بلبل از روی شاخه پر بزنه و بره.
یه مدت طول کشید تا صدا قطع شد. گنجشک ها تازه شروع به خوندن کردن. انگار اون ها هم مثل من داشتن به صدای ریزه  گوش می دادن!
از جام بلند شدم و داخل خونه کمی سر و صدا کردم که متوجه اومدنم بشه. ریزه دوید داخل ساختمان و با سر به من سلام کرد.
کمی سرد جوابش رو دادم که انگار فهمید از چیزی ناراحتم!
دوید جلوم و شروع کرد سراسیمه دست هاش رو توی هوا تکون دادن که از من بپرسه چی شده.
آهسته جلو رفتم و گفتم: ریزه تو حرف می زنی؟
هیچی نگفت و ساکت بود. از سکوتش و رازی که سال ها از من پنهان کرده بود عصبی شدم. دو طرف بازوش رو محکم  گرفتم و گفتم: تو صحبت میکنی؟
بغض ریزه  ترکید و زد زیر گریه. صدای هق هقِ ش بلند تر شد. به خودم اومدم و ریزه رو در آغوش گرفتم و آرومش کردم.
چند دقیقه بعد دو طرف میز نقلی پذیرایی و روی دوتا صندلی چوبی، کنار پنجره نشسته بودیم. نور آفتاب بعد از برخورد با پرده سفید رنگ فضای اتاق رو روشن کرده بود. آروم دستش رو روی دست من گذاشت و گفت: ببخشید این همه سال از تو پنهان کردم‌.
لمس انگشت های ظریفش برام لذت بخش بود. به چشم هاش زُل زدم و گفتم: چرا این همه سال از من‌ پنهان کردی؟
دستش رو توی دستم پنجه کرد و گفت: تلخی زندگی گاهی زبونت رو قفل میکنه. ترجیح میدی آدم ها فکر کنن نمیشنوی. باور کنن که نمیتونی صحبت کنی!
دستم رو بیشتر توی دستش فشردم. من و ریزه هر دو گذشته ای داشتیم که هیچ وقت به هم نگفتیم اما از چشم هم می خوندیم. با دست، موهای فرو ریخته توی صورتش رو پشت گوشش دادم و پرسیدم :اسمت چیه؟
خندید و گفت: مرجان
یاد آواز خوندنش افتادم و گفتم: این صدای بلبل از کجا بود؟
یه خورده نگاهم کرد! نگرفت چی میگم. آروم گفت: بلبل؟
گفتم:آره!نشنیدی؟
یکم دیگه فکر کرد و بعد گفت: نه من سرم به کارم گرم بود.کجا می خوند؟
لبخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم: روی شاخه درخت نشسته بود و می خوند!
با سادگی و معصومیت گفت: کدوم درخت؟
باز با خنده گفتم: یه درخت توی قلب من!
متوجه شد و صورتش گل انداخت و دوید و رفت سمت آشپزخونه. رفتم دنبالش و همین طور که سر اجاق غذا رو هم می زد از پشت در آغوش گرفتمش و گفتم: موندم که چرا تا حالا این بلبل رو ندیده بودم!
حواسش رو داد به هم زدن غذا که یعنی متوجه من نیست.
یه بوسه روی گردنش نشوندم و دم گوشش آروم زمزمه کردم: تو نفهمیدی این صدا از حنجره کدوم بلبل خوش خون بود؟
سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت: خدا منو بکشه! چه می دونستم این خونه انقدر بی در و پیکره که صدا توش بند نمیشه!
هم زمان که بازوهاش رو لمس میکردم گفتم: یه دقیقه بیا بشین کارت دارم!
گفت:غذام سر باره. هنوز هیچ کاری م رو نکردم
دست هام رو دو طرف شونه هاش گذاشتم و چهره اش رو  به سمت خودم برگردوندم. یه بوسه روی گونه ش نشوندم و گفتم:
من میرم تو حیاط ! سازم رو هم می برم! باید این بلبل با من بخونه.
یه خورده مکث کرد و گفت:
اگر نخوند چی!
گفتم: اون وقت دیگه نه من نه اون!
گفت : شاید بلبله ازت خجالت بکشه!
گفتم:بلبل از غریبه ها خجالت میکشه نه از خودی!
این رو گفتم و ساز رو از داخل جلدش بیرون آوردم و رفتم سمت حیاط خلوت. روی تخت نشستم و مشغول کوک کردن ساز شدم و بعد آروم شروع کردم به نواختن.
چشمام بسته بود و گوشام باز! منتظر بودم دوباره به خوندن بیاد! زدم و زدم! اینقدر زدم تا بلاخره صدای قناری ام در اومد!
پنجه نکشیدم که نکنه از خوندن بیفته! اولش با خجالت می خوند و غریبگی می کرد. اما بعدش صدا رو ول داد.
بازم گنجشک ها ساکت شده بودن. من هم از خود بی خود شده بودم!
یه موقع با صدای مرجان چشمام رو باز کردم. داشت به من می خندید. منم بهش خندیدم که گفت:داری چه کار می کنی؟! بلبله پنج دقیقه س که ساکت شده!
ساز رو روی تخت کنارم گذاشتم و گفتم: تو حال خودم نبودم! به خدا اگر روی حرفم حرف بزنی نزدی آ !
مرجان خندید و گفت: چه حرفی!؟
گفتم: از این به بعد هر آهنگی که میسازم رو بلبل باید همراه من بخونه!
خندید و رفت داخل خونه. از اون به بعد هم همون شد.
یه روز که از رادیو برگشتم خونه مرجان برام چایی آورد. وقتی که یه قلپ از چایی رو خوردم گفت:می خوام یه چیزی بهت بگم.
فنجون رو گذاشتم روی میز و گفتم: بگو
گفت: من این چند وقته خیلی فکر کردم.دیدم عقلم چیز خوبیه! خدا وقتی به آدم نعمت میده اگر ازش استفاده نکنه کفران نعمته!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: از قدیم گفتن بلبل باید آزاد باشه تا همه صداش رو بشنون! گفتم:چی داری میگی؟
گفت: رادیو! این صدا باید بره تو رادیو
کمی اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم: بلبل تو خونه برای من بخونه کافیه!
مرجان دیگه بحث رو ادامه نداد. کمی بعد برام یه چایی دیگه آورد و گفت: حالا چرا سه گرمه هات رفت تو هم. من یه چیزی گفتم. ولش کن دیگه!
مدتی گذشت و خبری نبود! زندگی مون معمولی میرفت جلو. یه روز صبح نشسته بودم تو اتاق داشتم روی یه آهنگ کار میکردم. برام یه چایی آورد و گذاشت جلوم و خودشم نشست و کمی بعد گفت: دوره زمونه عوض شده. زن ها میرن سر کار!
فهمیدم داره چی میگه. معطل نکردم و گفتم: من کسی نیستم بذارم تو بری سر کار!
گفت زن که استعداد داشته باشه باید ازش استفاده کنه! نه اینکه همه ش تو خونه بشوره و بپزه و بسابه! آخه این فکر تو داری؟ مال هزار سال پیش!
از تکرار مداوم حرف هاش کفرم در اومد و استکان چایی رو برداشتم و کوبیدم به دیوار و ریز شد.
مرجان رو به من گفت: اگه دستت روی من بلند شه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
کمی آروم که شدم گفتم: اینه مزد کارهام! گفت: هر کاری کردی برای دل خودت کردی. بعدشم هر کاری یه قیمتی داره! حساب کن چقدر برام خرج کردی تا بهت بدم. گفتم: از کی تا حالا پولدار شدی که ما نفهمیدیم!
لبخند محوی گوشه لبش نشست و گفت: میفهمی! به وقتش!
گفتم: بلبل زبون شدی
نه کم کرد نه زیاد و گفت: خودت گفتی صدات صدای بلبله!
رفتم کنار پنجره ایستادم و بیرون به حیاط خلوت نگاه کردم. جایی که برای اولین بار صدای مرجان رو شنیدم.
دستش رو از پشت روی شونه م گذاشت و گفت: فرخ نا سلامتی تو خودت هنرمندی. چرا جلوی هنر رو میگیری.
سری تکون دادم و گفتم : مرجان تو این آدم ها رو نمیشناسی. نمیدونم کی چی به تو گفته که اینقدر راحت داری همه چی رو میذاری کنار!
با صدای بلند و کمی عصبانی گفت: چند سال میخوای با چندرغاز نون رادیو سر کنی. نگاهی به سقف بالا سرت کردی!؟ همین خرابه هم تا چند وقت دیگه میاد ته سرمون. آره من صحبت کردم! پنهانی از دید تو رفتم کابارهَ ش واسه کامیار خوندم .همون کاباره دار معروف لاله زار. همون کاباره ای که کل تهرون از خداشون یک شب اونجا باشن.
کامیار صدام رو شنید و گفت بیا بهت کار میدم. رادیو هم آشنا داره . گفت کاری میکنم صدات بیشتر شنیده بشه و معروف بشی. گفت کاری میکنه که خیلی زود دستم بره توی جیب خودم و عیونی خرج کنم.
دوباره سری تکون دادم و گفتم: مرجان نکن! نرو! میدونی همین کامیار حروم لقمه با زندگی امثال من و تو چه کار میکنه؟ من و تو واسه امثال انوش و کامیار بازیچه ایم. خودت رو بازیچه نکن! اگر دردت پوله بیشتر کار میکنم! باشه بخون. اصلا خودم می برمت رادیو. کاباره نرو!
با عصبانیت گفت: حرف آخرت همینه ؟ گفتم: حرف اولم هم همین بود.
مکثی کرد و گفت: میدونستم. یه ساک دستی برداشتم . چیز خاصی توش نیست. لباس های خودم. اولین حقوقم رو که گرفتم یه پول واست میفرستم به جبران محبت هایی که در حق من کردی!
مرجان به سمت در حرکت کرد. دستش رو روی دستگیره در گرفتم و گفتم: نکن مرجان! نرو! فلک انوش و وحید من رو نشکست. رفتن عمو فری من رو نشکست. تو داری امروز من رو میشکنی.
توی چشمام زُل زد و گفت : خداحافظ فرخ.
طولی نکشید که مرجان معروف شد. همه واسه بلیط اجراهاش توی کاباره سر و دست میشکوندن. شنیدم پاش به رادیو هم باز شده. دیگه نتونستم بمونم و استعفا دادم. برگشتم لاله زار . روی همون پله. پله ای که عمو فری ساز زدن رو بهم یاد داد.یه شب بارون می بارید. چند متر بالاتر برای اجرای مرجان صف کشیده بودن. دست کردم توی جیبم و یک مشت نخودچی کشمش برداشتم و خوردم. دو تا مست از جلوم رد میشدن که روزنامه دست شون بود. یکی به اون یکی میگفت: ببین اینجا چی نوشته، ازدواج کامیار، کاباره دار معروف با مرجان خواننده .
ویولن رو زیر چونهَ م گذاشتم. قطره اشک از روی گونهَ م سر خورد پایین و یک ملودی توی ذهنم بیداد میکرد:
"مرا ببوس
مرا ببوس
برای آخرین بار
تو را خدا نگهدار
…"
پایان

****آقای تنها

تیتراژ پایانی

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-02-27 20:38:18 +0330 +0330

ممنونم از دوستان عزیزی که وقت گذاشتن و این داستان رو دنبال کردند و با لطف و محبت شون حمایت کردند.

ارادت مند
.آقای تنها


2022-02-27 20:39:10 +0330 +0330

↩ ماه تابانم
🙏🏼🌷❤

0 ❤️

2022-02-27 20:39:26 +0330 +0330

↩ هاینریش
🙏🏼🌷❤

1 ❤️

2022-02-27 20:43:57 +0330 +0330

من همینطوری از دیشب ابری هستم
برم یه دل سیر گریه کنم
راحت بشم دیگه

2 ❤️

2022-02-27 20:47:23 +0330 +0330

↩ IPiinkMoon
ممنون نرگس جان
فدای لطف و محبتت که هر سه قسمت بودی و حمایت کردی.
گوارای وجودت. خوشحالم دوست داشتی
🙏🏼😍🍃🌷❤

1 ❤️

2022-02-27 20:48:50 +0330 +0330

↩ Lilak lime
یاس عزیز
امیدوارم همیشه حال دلت خوب باشه
🙏🏼😔🌷🍃❤🙏🏼

1 ❤️

2022-02-27 20:51:09 +0330 +0330

↩ ShivaBanoo
ممنونم شیوا جان.میدونم درگیری.
هر وقت فرصت کنی باعث افتخاره برام
🙏🏼😍😍🌷🍃❤🙏🏼

1 ❤️

2022-02-27 21:09:29 +0330 +0330

↩ Elnazkhanum
ممنونم
🙏🏼🍃🌷

1 ❤️

2022-02-27 21:09:34 +0330 +0330

چطوری با هم زندگی می کردن پس؟ :( فکر کردم ازدواج کردن.
پایان تلخش رو دوست نداشتم راستش چون به نظرم می‌تونست پایان خوب داشته باشه. آخه پسره که خودش توی رادیو بود، لازم نبود خودشو بدبخت کنه :( لازم نبود اونقدر صبر کنه و عشقش رو رها… نمی‌دونم داستانه دیگه به هر حال😁😁

در کل قشنگ بود، ممنونم🌹🙏

1 ❤️

2022-02-27 21:09:55 +0330 +0330

↩ ماه تابانم
چه جمله خوبی
👌🌷🍃🙏🏼❤

0 ❤️

2022-02-27 21:11:05 +0330 +0330

↩ ماه تابانم
ممنونم عزیزم.مرسی از معرفی. حتما
🙏🏼🍃🌷❤

0 ❤️

2022-02-27 21:13:44 +0330 +0330

↩ negar93
ممنونم نگار خانم

در مسیر عشق منطق کمترین سهم رو داره(چرا از رادیو استعفا داد).
در مورد سوال اول نقدتون سعی من بر این بود عشق نا فرجام رو پرورش بدم. خیلی جنبه ها ی داستان رو به صورت تعمدی توی سایه نگه داشتم مخاطب خودش نتیجه گیری کنه. نمیدونم چقدر موفق بود.
مرسی از لطف و حمایت همیشگی تون
🙏🏼🍃🌷😍

1 ❤️

2022-02-27 21:23:14 +0330 +0330

درود رفیق تنها؛
خوندم و توی تنهایی خودم، توی تنهایی راوی، و توی تنهایی این دنیا، …
بیخود نیست میگن: اونچه از دل برخیزد، لاجرم بر دل نشیند.
لازم دونستم ازت تشکر کنم بخاطر این مجموعه ای که درست کردی و با ما شریک شدی.
برات آرزوی آرامش و روزهای پرافتخار دارم.
ارادتمند شما
نریمان+


2 ❤️

2022-02-27 21:50:47 +0330 +0330

واقعا عالی بود.
آخرش آدمو دیوونه میکنه. سخته که یه آدم کل زندگیشو به پای کسی بریزه که در آخر میره پی کس دیگه.
پایانش یکم میتونست بیشتر ادامه پیدا کنه. مثلا یه شب که فرخ ساز میزد یه پسر بچه بشینه و با علاقه به ساز زدنش گوش کنه. یه پسر بچه که لباس های کهنه و پاره و صورت کثیفی داره و احتمالا از بچه های مالکه. فرخ بره سراغ تلفن و با مالک تماس بگیره.
.
.
.
.
پ.ن: وحید بنده خدا زنده بود. بردمش پشت بوته ها یه چسب زخم به سرش زدیم خوب شد. منتهی خدا بیامرز تحمل نداشت تا ته بره تو اینه که فوت کرد. خدا رحمتش کنه. 😁 😁

2 ❤️

2022-02-27 22:10:32 +0330 +0330

↩ نریمان+
من ممنونم از شما بابت زمانی که برای خوندن داستان من گذاشتین. خیلی خوشحالم مورد پسندتون بوده و ممنون از این تصویر زیبا
👌👌🍃🌷❤❤🙏🏼

1 ❤️

2022-02-27 22:11:52 +0330 +0330

↩ هاینریش
فدات رضا جان.
عزیزی
🙏🏼❤🍃🌷

1 ❤️

2022-02-27 22:12:34 +0330 +0330

↩ saeid 75
ممنون سعید خان😍😍🌷🌷
همیشه پای یک مبل در میان است
😂😂👌🍃🌷

0 ❤️

2022-02-27 22:13:40 +0330 +0330

↩ .نیکان.
عزیزمی نیکان جان
خوشحالم دوست داشتی و مرسی از حمایت همیشگی ات 🙏🏼😍🍃🌷❤❤

1 ❤️

2022-02-27 22:56:43 +0330 +0330

↩ …Sphr…
ممنونم
مرسی که افتخار دادی و خوندی
قطعا هر داستان مسیر های مختلفی میتونه در پیش بگیره
باز مرسی از وقتی که گذاشتی
😍😍🙏🏼❤🌷
وحید و دیگر هیچ
😂😂👌👌

1 ❤️

2022-02-27 23:00:44 +0330 +0330

↩ saamaanrezaaei
سامان عزیزم
مرسی از وقتی که گذاشتی
با نظرت هم موافقم و هم مخالف
این یه مکانیزم طبیعی هست که زمانی که غمگینی خیلی راحت میتونی توی فضای غم بنویسی و پیش بری.
اما یک تبصره هم اینجا داریم. کم نیستن آرتیست هایی که در فضای غم شخصی طنز خوب کار کردن مثل چارلی چاپلین.
ولی خوب قطعا سطح دیگه ای رو میطلبه که من قطعا باهاش خیلی فاصله دارم.
یکی از علت هایی هم که این داستان رو تاپیک کردم همین بود.
مرسی از لطف،حضور و محبتت
🙏🏼🍃🌷❤🍃🌷🙏🏼

1 ❤️

2022-02-27 23:01:38 +0330 +0330

↩ Nafas7196
ممنونم نفس بانو
خیلی لطف کردین و مرسی از زمانی که برای خواندنش گذاشتین
🙏🏼🌷🍃❤🌷🍃🙏🏼

1 ❤️

2022-02-27 23:16:48 +0330 +0330

↩ saamaanrezaaei
کوچیکم و ارادتمند
🙏🏼❤🌷🍃🙏🏼

1 ❤️

2022-02-27 23:19:36 +0330 +0330

↩ آقای تنها
خواهش واقعا عالی بود.
خیلی تاثیر گذار بود. انقدر تاثیر گذار بود که هنوز تاثیرش رومه.
فقط حیف تموم شد.
.
.
وحید که عشقه. خوب پسری بود ببم جان😂😂

2 ❤️

2022-02-27 23:22:11 +0330 +0330

↩ …Sphr…
عزیزمی
🤣🤣🤣👌👌

1 ❤️

2022-02-27 23:27:06 +0330 +0330

↩ آقای تنها
مخلصم 🌹 😂

1 ❤️

2022-02-28 09:54:22 +0330 +0330

↩ ماه تابانم
حل شد.
نقدتم خوندم تنها باگی که این داستان داشت و من درکش نکردم این بود که قابل چشم پوشیه:

درک نمیکنم چجوری انقدر زود و بدون دعوا یا ناراحتی و شوکه شدن قبول کرد که مرجان میتونه حرف بزنه و اصلا چجوری مرجان این همه سال سکوت کرد.
سگرمه رم درست گفتی ولی در کل بقیه حرفاتو قبول ندارم. همه چیش عالی بود 😁 😁
1 ❤️

2022-02-28 11:34:56 +0330 +0330

↩ آقای تنها
بله شما درست میگین ولی در مورد عشق با قدمت بالا فکر نکنم صدق بکنه. آخه دیگه وقتی با هم بزرگ شدن مثل یه خونواده هستن، چطور می‌تونن همدیگه رو رها کنن؟ :( چه دختر چه پسر. دختر هم با اینکه عاشق نبود ولی حداقل باید پسر رو‌ مثل برادرش می دونست.

اینا البته به قول شما منطق هست و شاید برای همه‌ی افراد درست نباشه و کار نکنه! از این دست اتفاق‌ها میفته به هر حال…

قصدم نقد نبود، فقط برای خودم سوال پیش اومد و چون ناراحت بودم از‌ اون پایان، مطرحش کردم.
اینکه توی سایه نگه داشتین هم خوب بود.

فقط ببخشید دو تا چیز دیگه هم بگم؛
اینکه دیگه هیچ کسی به اون دو تا کاری نداشت عجیب بود (چون با اون توصیفاتی که کرده بودین در مورد سرپرستشون، فکر کردم احتمالا با پای فلج شده هم میره دنبالشون!)
و اینکه اون خشونت اولیه که پسر مجبور به انجامش شد هم در ادامه هیچ تاثیری روش نذاشت که من دوس داشتم یکمی بهش پرداخته می‌شد.

امیدوارم قلمتون پایدار باشه و ما هم بخونیم و لذت ببریم‌🌸🌸🌸

2 ❤️

2022-02-28 12:19:16 +0330 +0330

↩ ماه تابانم

اونوری شو تف کنم😂

تفتو برای پر تف نگه دار من اونوری بشو نیستم 😂 😂

کلا من ادبی دوست دارم
چه جالبه منم ادبی دوست دارم.ولی در کنارش بی ادبی هم دوست دارم😈😁
1 ❤️

2022-02-28 17:34:28 +0330 +0330

یه چیز
یه سوال
یه احساس…
برای اولین بار.

1 ❤️

2022-03-01 08:18:08 +0330 +0330

در مجموع دوسش داشتم ولی جای کار داشت . دستت درد نکنه علیرضا ❤️ 😎

0 ❤️

2022-03-01 13:40:52 +0330 +0330

عالی بود عزیزم 👌 ❤️ ❤️ 😘

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «