این بار دیگه فرق داره

1402/03/01

من علیم یه چند سالی هست که مینویسم یه مدت از قلم دور بودم گفتم یه داستان اینجا شروع کنم این پارت اوله اگه دوست داشته باشید ادامش میدم فقط یه موضوعی هست قرار نیست که محتوای جنسی زیادی تو این داستان باشه بیشتر جنبه احساسی داره.
شمارو به این داستان دعوت میکنم

دو سپتامبر 2018 بود تازه از مدرسه فارغ تحصیل شده بودم؛برگشتم به شهر کوچیک مادریم، پدر بزرگم تازه از دنیا رفته بود و مادرم تنها وارث اون بود. با کلی بحث مشاجره بهش قبولوندم که میتونم مستقل باشم و تنها زندگی کنم. از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود خونه ای که تصور میکردم یه خونه زیبا، تمیز و سالم بود، ولی چیزی که گیرم اومد یه خونه درب داغون بود که کلی به تعمیرات نیاز داره. شروع کردم به سر سامون دادن به خونه ایدم این بود که از مغازه پدر بزرگم یه کافه کوچیک در بیارم تا بتونم خرج زندگیمو بدم، ایده ساده ای به نظر میرسید ولی من تو زندگیم نه اشپزی کرده بودم و نه حتی بلد بودم قهوه درست کنم، چند ماهی گذشت و مادرم کفری بود از اینکه به جز خرج خونه خودش داره خرج خونه منم میده و گفت که از ماه بعد باید خودم خرج خودمو در بیارم ، اول تصمیم گرفتم که یه مرگ با شرف و از گشنگی داشته باشم ولی بعدش ، یه کتاب اشپزی دست نویس پیدا کردم ، شروع کردم با اخرین پس انداز هام یسری از غذا های تو کتاب درست کنم، هر از چند گاهی یسری از غذا هارو برا مادرم هم میفرستادم تا نظرشو بدونم ، پسر با کله افتاده بودم تو ظرف عسل چون واقعا اون غذا ها حرف نداشتن . با کلی اشتیاق اولین خرید های کافه عم رو کردم و رفتم برای کار. چند ماهی به همین روال گذشت، دوستای قدیمی رو میدیدم کار میکردم و زندگی ، بعضی وقتا میرفتم ماهی گیری یا تو خونه گل و گیاه پرورش میدادم این شده بود زندگیم، نمیگم ازش راضی نبودم ولی ، میدونی از بچگی ادم گوشه گیری بودم زیاد درگیر ادما نمیشدم زیاد سمت ادمای جدید نمیرفتم ، راستشو بخوای میترسیدم از اینکه با ادمای جدید ارتباط بگیرم ، هنوزم میترسم. از فرصت دادن به ادمای جدید میترسم از حرف زدن با دوستای قدیمی پرهیز میکنم این دقیقا دلیل تنهایی من بود. تنهایی که یه روز به طور عجیبی از بین رفت . مثل همیشه قبل خرید صبح برای کارم تو پارک جلو فروشگاه یه سیگاری میکشیدم رو یه نیمکت ثابت میشستم و از اولین قهوه درست شده به دست خودم در روز لذت میبردم ، این دفعه رو نیمکت همیشگیم یه دختر خواب بود ، از سرما تو خودش پیچیده بود و داشت مثل چی میلرزید. ادمی نیستم که از رو لباسام بگذرم ، از اینایی که تو فیلما به یه دختر بی خانمان لباساشونو میدن، ولی این دختر جذب کرد اروم هودیمو در اوردم انداختم روش و قهومو که فقط یه قلپ ازش خورده بودم گذاشتم کنارش. رفتم با کلی خرید برگشتم، بیدار شده بود داشت قهوشو میخورد، با تیکه بهش گفتم:

  • با مامانت دعوات میشه میای تو پارک میخوابی؟ برو خونه دختر جون

یهو زد زیر گریه ، نمیخواستم ناراحتش کنم اما اون مثل ابر بهاری داشت گریه میکرد تو مغزم اینجوری بودم که احمق داری چه غلطی میکنی،
میدونم که خوشت اومده پس گمشو ببرش خونه و بهش کمک کن.

پایان پارت اول
مرسی که تا اینجا با من همراه بودین دوستتون دارم.

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-22 18:29:20 +0330 +0330

ممنون میشم نظر بدین

0 ❤️

2023-05-22 18:32:20 +0330 +0330

بنویس ادامشو

1 ❤️

2023-05-22 18:40:04 +0330 +0330
0 ❤️

2023-05-22 18:54:18 +0330 +0330

↩ Arsin_r.x
چشم حتما

0 ❤️

2023-05-22 19:07:34 +0330 +0330

Up

0 ❤️

2023-05-24 17:02:40 +0330 +0330

Up

0 ❤️

2023-06-09 20:31:01 +0330 +0330

Up

0 ❤️

2023-06-15 22:42:25 +0330 +0330

↩ FoxFace
باشه حتما ممنون

0 ❤️

2023-06-20 18:50:43 +0330 +0330

خیلی کوتاه :))

0 ❤️

2024-01-06 21:08:46 +0330 +0330

↩ Ali225969
چرا ادامشو نمینویسی نکنه هنوز خونتونه و نرفته؟😂😂😂

0 ❤️

2024-01-08 01:29:19 +0330 +0330

↩ amir6639
امشب پارت جدیدش اپلود میکنم

0 ❤️

2024-04-12 01:28:12 +0330 +0330

Up

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «