موهبتی به نام فرهاد

1402/06/11

پدرم رو خیلی زود از دست دادم تقریبا چیزی ازش یادم نمیاد وقتی که سه سالم بود اوردوز کرده بود و مادرم که توی ۲۱ سالگی پدرم رو از دست داد من رو که الان ۱۹ سالمه تنهایی بزرگ کرده بود…
اسم من کاوه هست ۱۶۶ قد دارم و ۶۲ وزن یه پسر با پوست گندمی و همجنسگرا که نتیجه یک ازدواج زود هنگام بودم که به سال سوم نرسیده مردش از دست رفته بود!
از وقتی که به خاطر دارم مامانم با شوهردخترخالش که اسمش ایمان بود ارتباط مخفی داشتن البته من تا ۱۲ سالگی تظاهر میکردم که چیزی نمیدونم و خودم رو میزدم به‌ اون راه امّا از همون شیش هفت سالگی اتفاقی عشق بازی مامانم با ایمان رو شاهد بودم ایمان اونموقع ها که جوون تر بود خیلی جذاب بود و من با سن کمم که هیچ اطلاعی از روابط سکسی و سازوکارش نداشتم با دیدن ایمان و مامانم کنار هم احساساتم برانگیخته میشد حسم به ایمان چیزی توأم از حسادت و تنفر بود حسادت از اینکه مامانم با همچین کیسی میخوابه و تنفر از بابت اینکه اگرچه ایمان خیلی سکسی و مردونه بود اما از همون بچگی سر به سرم میزاشت و من اصلا نمیتونستم به چشم یک آدم حامی یا حتی خوب به اون نگاه کنم چون اول که اون یک خیانتکار بود و دوم کسی بود که هم مامانمو میگایید و هم منو حرص میداد اوایل عموی کوچکترم گهگاه به خونمون رفت و آمد داشت و من از هجمه رابطه مامانم و ایمان به اون پناه میبردم و اون منو میبرد بیرون دور می داد اما اونم رگه هایی از مازوخیسم داشت یا حرصم میداد یا جلوی من تظاهر میکرد که میخواد اسباب بازی هامو خراب کنه یا قیافمو مسخره میکرد البته بگم ۱۸ سالشم نشده بود منم به شدت گریه میشدم ولی یجورایی هم دوسش داشتم هم از حرکاتش می رنجیدم هیچوقت یادم نمیره بوی عمومو خیلی دوس داشتم و هی بغلش میکردم و سرمو میچسبوندم به سینش تا بو بکشم بدنشو وقتایی که شبا خونمون میخوابید و فرداش میرفت من میرفتم جای اون میخوابیدم و پتوشو میکشیدم روی خودم که بوشو حس کنم :) گذشت تا اینکه رابطه مامانم و ایمان درز کرد و تویه خانواده ما یک آشوب بزرگ به پا شد و با آبروریزی که مامانم ‌و ایمان به بار آوردن مجبور شدیم خونمون و تموم چیزهایی که برامون مونده بود رو بفروشیم و از شهر کوچیکمون برای همیشه بریم به مرکز استانمون که یکی از کلانشهرهای ایران محسوب میشه…
۱۴ سالم شده بود که مامانم توی یه شرکت مشغول به کار شد درآمدش خوب بود و زندگیمون میچرخید گهگاه پدربزرگمم بهمون کمک هایی می رساند که باعث دلگرمی بود…سن بلوغ من همش به مدرسه و کانون پرورشی رمان خوندن و فیلم دیدن و تنهایی توی خونه میگذشت که اون میون با دوتا از بچه های مدرسه جور شده بودم و وقتی که خونه تنها بودم میومدن و حسابی من رو میکردن و منم بعضی وقتا اونارو میکردم
هرچی بزرگتر میشدم به نظر خودم قشنگتر و تو دل برو تر میشدم گذشت و گذشت تا اینکه فرهاد وارد زندگی مامانم شد زمانی که من دیگه ۱۷ سالم شده بود و مامانم یک زن ۴۰ سال جاافتاده که با‌ وجود‌ اون سن و فقدان شوهر بد هنوز به یه زن ۳۰ ساله میخورد و جوونی و زیباییش حفظ شده بود که هیچ بلکه کاملا وعده کامل یه پسر جوون حشری مثل فرهاد بود،
فرهاد پسر ۲۹ ساله مدیر شرکتی بود که مامانم توی اون کار میکرد یه پسر مهربون و ساکت که تمام سعیشو میکرد خوددار باشه و تا وقتی واقعا نیاز نباشه جایی دخالت نکنه و نسبت به سنش واقعا با فهم و شعور بود آدم بیخودی نبود و کاملا مشخص بود از سبکسری و ظاهر بینی بیزاره ،دقیق نمیدونم رابطش با مامانم از کی شروع شده بود ولی به خونمون نکشیده بود تا اینکه فرهاد افسون مامانم شده بود البته من بهش حق میدم چون مامانم هرچقدر خوشکل و حشری بود و بواسطه ورزش منظمش هیکلش رو فرم مونده بود همون قدر ذهن سازنده ای داشت و به شدت فعال بود این دوتا ویژگی هست که مردای عاقل دنبالشن و همین قطعیت تصمیم فرهاد در رابطه ازدواجش با مامانمو توجیه می کرد خانواده فرهاد خیلی روشن فکر بودن و من واقعا ستایششون‌ می کنم که زیاد مخالفت نکردن و پذیرفتن که مامانم عضوی از خانوادشون بشه البته فرهاد کلا یه خواهر کوچکتر داشت که دانشجو بود و‌ مادرشم استاد دانشگاه و اونا هم زیاد ارتباطی با فامیلاشون نداشتن و خب این خودش خیلی تاثیر داشت تو پذیرفتن همچین ازدواجی…
بار اوّل که فرهاد رو‌ دیدمش فکم افتاد پیش خودم گفتم حقا که شانس داری مادرمن اون از ایمان که چیزی از جذابیت کم نداشت و الآن این غلمان بهشتی که کنارت نشسته این پسر قد بلند و مردونه ای که دخترای ۱۵تا۳۰ سال حسرت اینو دارن فقط یبار کصشون به کیرش مالیده بشه و منی که قراره از این به بعد با اون توی یه خونه زندگی کنم!
ولی نه،اون مال مامانم بود و من حس خاصی نمیتونستم بهش داشته باشم ولی کمتر از یکسال نگذشته بود که همه چیز زود تغییر کرد و این شد که اواسط پاییز ۱۴۰۰ بود که بابابزرگم سکته مغزی کرد و اومد بیمارستان شهر ما بستری شد قبل از اون رابطه من با فرهاد توی خونه تقریبا عادی بود و من از هرچیزی که بخواد بینمون داستانی بوجود بیاره دوری میکردم اما شرایط یک آن و میتونم بگم توی چندروز کاملا تغییر کرد روزی که مامانم همراه پدربزرگم بود فرهاد بهم زنگ زد و گفت فراموش کرده لباساشو بندازه توی لباسشویی اگه میشه من بندازم قبول کردم و رفتم سمت اتاق خوابشون تا لباسارو جمع کنم سه چهارتا شورت بود و دوتا پیراهن بیرونی و یه شلوارک جمعشون کردم رفتم سمت آشپزخونه وقتی میخواستم بندازم توی ماشین بوی عطر فرهاد روی پیراهنش دماغمو قلقلک داد نزدیکترش که کردم توی یه لحظه انگار وارد بهشت شدم به قدری پیراهنش که بوی عطر و تنشو باهم گرفته بود تحریکم کرد که ناخودآگاه شورتش رو هم برداشتم و نزدیک کردم به دماغم بوشو که فهمیدم نمیدونید که چه چیزی توی بدنم شعله ور شد جوری حشری شدم که همون لحظه کیرمو درآوردم و یه تف زدم کف دستم و همزمان که شورت فرهاد رو بو میکشیدم دستمو و رو کیرم عقب جلو میکردم به یک دقیقه نرسید آبم با چنان شدتی پاشید که انگاری یه انرژی بزرگ از تخمام خارج شده باشه خودمو با همون شورت تمیز کردم و انداختمش توی ماشینو درشو بستم نشستم روی مبل حس بدی داشتم اما دیگه کار از کار گذشته بود و من از وراندازی معمولی روزانه فرهاد رسیده بودم به فکر اینکه چه حالی میده اگه زیرش بخوابم؟
انگاری موج بلندی از افکار آماده اومدن سراغم که خیلی سریع به اون خواستم برسم ولی این چه هزینه ای میتونه برام داشته باشه؟
هر چی بود اون لحظه خیلی خوشحال بودم که فرهاد توی خونمونه و داریم باهم زندگی می کنیم و من هر روز میتونم ببینمش حتی اگه باهم کاری نکنیم اونموقع شدید حس کردم که مهرش به دلم نشسته و البته بی شک این یهویی به وجود نیومده بود و من فقط تویه چند لحظه متوجه عمق علاقه ای که بهش پیدا کرده بودم شدم توی این فکرا بودم که به سرم زد براش غذا درست کنم و ساندویچ مرغ چیزی بود که به ذهنم رسید به خوشمزه ترین شکل ممکن حاضرش کردم و خودم رفتم دوش گرفتم یک ساعتی شد که فرهاد برگشت خونه رفتم پیشش و گفتم اگه ناهار نخوردی برای خودم ساندویچ مرغ درست کردم :)) و اضافه اومده برات بپیچم؟گفت زحمتت میشه گفتم نه بابا و بعدش براش با سلیقه تمام یه ساندویچ پیچیدم و گذاشتم تو بشقاب و گفتم بیا حاضره گفت بزار باشه میرم دوش میگیرم بعدش گرمش میکنم میخورم :/
من:باشه.
(یه لحظه به سرم زد)
اگه خواستی پشتتو بمالم بهم بگو :/
فرهاد:انرژی داری امروز ها :))) نیازی نیست عزیزم لیف دسته داره هست دیگه.
من(که کیر شده بودم):آها گفتم شاید کار دستو نکنه…
یعنی ضایع تر از این نمیشد رفتار کنم ولی طوری نیست دیگه از یه جایی باید شروع میکردم اگه رفتار بدی می دیدم می کشیدم کنار نهایتش…
دوششو گرفت برگشت ساندویچشو گرم کرد خورد و من زیر چشمی نگاش میکردم که چقدر ناز میخورد تشکر کرد و گفت میره یه چرت بزنه گفتم باشه وقتی خوابیده بود یواشکی رفتم از لای در نگاش کردم بوی بدن تمیز و عطرش همه اتاقو گرفته بود و با نور کم اتاقو هوای نسبتا خنک پاییزی که به گرمای خونه مسلط بود هرکسی رو دیوونه میکرد با شورت و رکابی خوابیده بود موهای کم پشت سینش یکم زده بود بیرون و بدن تکش توی اون تخت دو نفره خودنمایی میکرد برجستگی کیرش که معلوم بود کلفته کاملا معلوم میشد دلم میخواست همون موقع بدون در نظر گرفتن چیزی بپرم وسط پاهاش از رو شورت کیرشو گاز بگیرم بعد بکشم پایین تا ته کیروخایشو بکنم تو حلقم ولی صبر تنها چیزی بود که بهش نیاز داشتم…
امّا چجوری باید این روندو تسریعش میکردم؟
فعلا قدم بعدیم این بود منم برم اتاقم و شلوارکمو دربیارم و بدن و کون شیو شدمو توی شورتم پهن کنم رو تخت که وقتی اون بیدار شد اومد سمت من یه نظر ببینه همین کارو کردم رفتم توی اتاقم لخت شدم و با شورت توی تخت دراز کشیدم گوشیمو درآوردم و شروع کردم پورن دیدن و خوابم نبرد یک ساعتی گذشت که ساعت تقریبا ۵ عصر بود مامانم زنگ زد به فرهاد و من تا صدای گوشیشو شنیدم گوشیمو گذاشتم کنار دمر خوابیدم و خودمو زدم به خواب کونمم تا جای نرمال قمبل کردم تماسش که تموم شد صدام زد وقتی دید جواب نمیدم اومد سمت اتاقم درو باز کرد و خب مسلما منو دید چند ثانیه مکث کرد :))) بعد دوباره شروع کرد صدا زدن یه تکون خوردم…
فرهاد:کاوه پاشو حاضر شو بریم بیمارستان پیش بابابزرگت و دنبال مامانت که برگردونیمش خونه داییت ظاهرا اومده اینجا…
چشامو اروم باز کردم یه ناله ریز کردم خمیازه کشیدم گفتم باشه الآن حاضر میشم همونجوری فقط تیشرتمو تنم کردم با شورت رفتم سمت سرویس از جلوش رد شدم تا یکم با بدنم خودنمایی کنم…
(خیلی کم پیش میاد شورتی باشم توی خونه)
دست و صورتمو شستم برگشتم باز چشم تو چشم شدیم یه لبخند بهش زدم اونم همینطور
(البته بگم خیلی کم حرف میزدیم در حد روزمره توی خونه باهم و رغبتی نشون نداده بودیم که دوستای خوبی برای هم بشیم)
یه لباس تر‌ و‌ تمیز و خوشکل پیدا کردم و به خودم رسیدم و رفتم توی حال گفتم من حاضرم بریم…پاشد کلشو از تو گوشیش آورد بیرون یه نگاهی به سرتاپام کردو گفت اوکیه بریم از‌ واحدمون اومدیم بیرون و رفتیم توی آسانسور خیلی بهش نزدیک بودم و بوشو حس میکردم به گردنش و بالای سینه ها و لباش نگاه میکردم و بعد آروم کیرش آخه چجوری یه بشر میتونه انقدر سکسی باشه؟شکی نیست که منم توی این سن خیلی حشریم ولی فرهاد برام یه چیز دیگه بود طرز لباس پوشیدنش توجهش به اخلاقیات و شجاعت واقعی که داشت بیشتر از هرچیزی برام خاص بود اغلب بیشتر مردا و پسرا تظاهر به شجاع بودن میکنن امّا فرهاد با اینکه توی یک خانواده مرفه بزرگ شده بود نه لوس و ننور و گنددماغ بود و نه بد دهن و پاچه پاره البته دیگه ۳۰ سالش شده بود و مشخصا یه سری چیزارو قبل از اینکه ما بشناسیمش پشت سر گذاشته امّا چیزی که همه اینارو کامل میکرد ترکیب اجزای صورت و بدنش بود صورت کشیده پوست روشن که ته ریشش بی نهایت بهش میومد فرم سبیل مشکی و کوتاهش که به لبای ناز صورتی روشن و برجستش میومد موهای پرپشت موج دارش چشمای درشتش فرم انگشتای دستش و حتی خود دستاش روی اون قد بلندش اینجا دیگه نمیتونم و میخوام اعتراف کنم که حاضرم قسم بخورم جذاب تر از مردایی که یه رگ بخیتاری دارن توی ایران نیست البته پسرای مازرونی میتونن باهاشون رقابت کنن ولی خود من به شخصه بخیتاری می پسندم چون خب خودمم از کودکی با همچین چهره هایی بزرگ شده بودم :))))بگذریم منتهی اون هنوز بی اعتنا به نظر می رسید…سوار ماشین که شدیم باید هرجور که می بود سر صحبتو باز میکردم بعد یخورده کصشر گفتن ایده ای که تو ذهنم اومده بودو گفتم و چون خانوادگی مشکلی با این قضیه نداشتیم باهاش درمیون گذاشتم…
من:فرهاد همه بچه های کلاسمون مشروب میخورن من خیلی دوست دارم امتحان کنم امّا نه با اونا دوست دارم با خانوادم که شمایین امتحان کنم…
فرهاد(با یکم جاخوردگی):عه؟فکر میکردم الآن همه نگران کنکور شون باشن :))) خب تو که هنوز ۱۸ سالت نشده خخخ…
من:بیخیال بابا زیاد تا خرداد نمونده حالا الآن با اون موقع چه فرقی داره؟(بعد شجاع تر شدم)
قول میدم مامان نفهمه…
فرهاد:بعدش کله منو میکنه پسرجون!
من:اگه فهمید اوکی ولی بهت قول دادم…
فرهاد:ببین باید همه چیو در نظر گرفت دیگه ولی حالا سعی میکنم از یه جایی شروع کنیم که بهت خوش بگذره…
من(ادامه دادم):الان که مامان کمتر خونس فرصت مناسبیه به نظرم…
فرهاد:عجله داریااا…
من:فقط اشتیاقم به تجربس چون ذهنمو مشغول کرده بعدشم قول میدم که دیگه تکرار نکنیم…
فرهاد:ببینم چی میشه…
بعد حرفاشو ادامه داد که چه میدونم هر کسی مشروب خوب نمیخوره و نباید زیاده روی کرد انواع مشروب خوب چیه و اینکه بهتره تو از آبجو شروع کنی بعد استپ تو استپ :))) منم زیر چشمی و غیرمستقیم فقط محو بدن و حرف زدن قشنگش با اون ته لهجه نامشهودش بودم و یهو حواسم به حرفاش جمع می شد رفتیم بیمارستان و سر زدیم و مامانو برداشتیم برگشتیم خونه قرار شده بود داییم تا فردا عصر پیش بابابزرگم باشه و بعد فرداشب باز مامانم بره 😍 اون شب با فکر اینکه ممکنه به فرهاد برسم به زور خوابم برد خوشحال بودم اونم قبول کرده بود و بدش نمیومد بهم نزدیکتر بشه فرداش مامانم یکم استراحت کرد و بعد پاشد برام ناهار حاضر کرد وسایل شبش رو جمع کرد نزدیکای ظهر بود رفت شرکت و گفت از اونور با فرهاد میرم بیمارستان اگه حوصلت گذاشت شام درست کن یا از بیرون چیزی بگیرین…
کل اون روزو تا شب توی کونم عروسی بود و تو پوست خودم نمی گنجیدم واسه اینکه توجه فرهادو جلب کنم و کاری کنم که احتمال پیچوندش صفر بشه به سرم زد غذای مورد علاقش یعنی قورمه سبزی درست کنم و جوری درست کنم که از مامانمم بهتر بشه همین کارو کردم و بعد رفتم دوش گرفتم و حسابی به خودم رسیدم تا عصر بشه و حضرت آقا مامانو برسونن بیان…
ساعت های ۳:۳۰ عصر بود تو نشیمن نشسته بودم و با لپ تاپم کار میکردم که فرهاد برگشت و درو باز کرد نیومده تو گفت به به چه بویی راه انداختی بهش لبخند زدم گفتم من پسر ثریا هستم دیگه :)))
فرهاد:بله دیگه مادر و‌پسر باهم هنرمندن…گفتم امشب شام میریم بیرون بر نامم این بود ولی کلا یادم رفت بهت زنگ بزنم ببخشید
من:عیب نداره حالا فدای سرت…
فرهاد:حالا که شام درست کردی او کیه نداره شامو میزنیم بعد میریم بیرون…
من(پیش خودم…وات؟ من برات نقشه کشیدم پسرجون):اممم حله…
بعد اینکه لباسشو عوض کرد و‌رفت سرویس یه شربت خورد بعد گرفت خوابید…
بازم یواشکی رفتم از لای در چشم چرونی کیرش نیمه شق بود و از زیر شورتش برجستگی سرش کاملا معلوم بود شروع کردم خودمو مالیدن نمیدونستم دارم چیکار میکنم نزدیک بود آبم بیاد که بیخیال شدم و رفتم تو اتاقم کار دیروزو تکرار کردم عصر خودم زودتر بیدارش کردم گفتم شام یکی دو ساعت دیگه حاضره بخوریم بریم بیرون یا بریم بیرون بعد برگردیم بخوریم؟گفت بریم بیرون بعد برگردیم بخوریم بهتره…
خودمو زدم به پررویی گفتم شکم‌ گرسنه میشه مست کرد؟
فرهاد خندش گرفت گفت:عجب تا آبجوهای منو نخوری بیخیال نمیشی نه؟
من:یه امشبه دیگه خوش میگذرونیم اصن میخوای نریم بیرون همینجا دوتایی میخوریم اونجوری تو مستی هم قرار نیست رانندگی کنی…
فرهاد:فرهاد کاربلده چیزی نمیشه…(وقتی اینجوری با اعتماد به نفس حرف میزد حشری میشدم)
من:نه خب تو خونه راحت تریم منم راحت ترم و چون تجربه اوّلمه ترجیح میدم خونه باشیم.
(یخورده مکث کرد…)
فرهاد:باشه طوری نیست پس من تا میرم دوش میگیرم برو سوپر یکم چیز میز بگیر بیار‌…
من:چشم،مرسی…
رفتم و برگشتم که دیدم لخت با شورت وایساده داره موهاشو خشک میکنه…
فرهاد:اومدی…دمت گرم بزارشون آشپزخونه منم الآن میام…
رفتم خوراکیا رو حاضر کردم…از اتاق اومد بیرون با دوتا قوطی آبجو‌ وای نمیدونین چی شده بود یه شلوارک سکسی پاش کرده بود با یه تیشرت که گردنبندش مشخص بود وقتی گردنشو نگاه میکردم انگاری دارم به یه بُت نگاه میکنم نمیتونستم خودمو کنترل کنم حس میکنم متوجه نگاهای سنگینم به خودش شده بود…
فرهاد:نظرت چیه فیلم ببینیم…
من:پایم تو میزاری یا من بزارم؟
فرهاد:بزار دیگه تو که فیلم بینی یه چیز خوب بزار حال کنیم…
خلاصه فیلمو هم آماده کردم رفتیم نشستیم جلو تلویزیون و شروع کردیم…
فرهاد:این چیز خوبیه واسه دفعه اوّلت اگه جنبت بالا بود بیشتر میخوریم…
من(عین این دخترا که قراره اوّلشونه):چشم…
فرهاد(یه لبخند زد):چشمت بی بلا…
قوطی را باز کردیم و سلامتی همدیگه اولین قلوپو رفتیم بالا چون فیلم می دیدیم زیاد شبیه مجلس عرق خوری نبود و صحبت نمی کردیم بعد نیم ساعت چهل دقیقه احساس گیجی و سنگینی کردم و لبام کرخت شد بهش گفتم فکر میکنم دارم یه چیزایی میشم گفت حله یساعتی شد که کل بطری هامونو رو خالی کردیم و کنار فرهاد لش کرده بودم و درباره فیلم کصشر تفت میدادیم و می خندیدیم که من خودمو لش تر کردم و بدون اینکه ازش بپرسم روی کاناپه دراز کشیدم سرمو گذاشتم روپای فرهاد…نزدیک کیرش!
فرهاد:یعنی به همین زودی لش کردی؟؟؟
من:نه فقط اینجوری یکم آروم ترم ببخشید رو پات خوابیدم…
فرهاد:پاشو پاشو بریم وقت بیرونه…
من:نههههه…پاشم حالم بهم میخوره…
(چغر پاشو از زیر سرم کشید)گفت:پاشو تنبل خان قرار نیست مست کردی لش کنی…
من:بیخیال بیرون سرده رانندگی تو مستی خوب نیست :)))
فرهاد:پاشو گفتم غر نزن پاشو حاضر شو…
دستمو گرفت بلندم کرد گفتم میشه کمکم کنی؟
مست شده بودم امّا نه اونقدری که کنترلم دست خودم نباشه یکم سرم گیج میرفت ولی عقلم کار میکرد از قصد خودمو لش تر و مست تر نشون میدادم و هم عاقلانه رفتار میکردم تا یه با جنبه راحت باشم باهاش…تا اتاقم همراهیم کرد بهش گفتم کمکم کن لباسمو دربیارم عوض کنم لباسامو داشتم درمیاوردم از قصد تیشرت اونم کشیدم درش آوردم…
فرهاد:چیکار میکنی؟
من(با خنده):کمک میکنم لباستو در بیاری دیگه بابایی!!!
(واسه اوّلین بار بود بهش میگفتم بابایی)
بهش نزدیک تر کردم صورتمو با خنده میشه از این‌ به بعد بهت بگم بابایی؟
فرهاد(واکنشش کند شد و یکم خودشو عقب کشید انگار که هول شده باشه یه لبخند ژکوند و تن صدای سکسی طور گفت):باباتم میشم جوجو :)))
وای وقتی کلمه جوجو رو با اون لبخند نازش که کل چشاشو و صورتشو‌ گرفته بود و از دهنش شنیدم انگار دنیارو بهم داده بودن 🥹
من:فدات شم تو دیگه بهترین دوستمم هستی…
(از قصد همه اینارو میگفتم…)
فرهاد:چقدر مهربون شدی زبون بازی کردی کوچولو :))
وقتی بهم میگفت کوچولو حس تعلق بهش داشتم دوست داشتم اون صاحب منه کوچولو بشه وقتی لباسامو پوشیدم خودش رفت سمت اتاق خودش که لباساشو عوض کنه منم دنبالش رفتم رو تخت نشستم داشتم نگاش میکردم موقع لباس عوض کردن
نمیدونستم باید از کجا شروع کنم ولی حس خوبی نداشتم اون لحظه بیشتر برم جلو چون اون زیاد مست به نظر نمی رسید و منم نمیخواستم غرورمو بشکنم…
وقتی که حاضر شد از توی کمد دیواری اتاق یه قوطی دیگه آبجو برداشت اینو تو دور دور‌ میخوریم من زیاد فرقی نکردم پاشو بریم…خلاصه که از‌ خونه اومدیم بیرون من حرکاتمو کنترل میکردم ولی هی نامحسوس خودمو بهش نزدیک میکردم که حداقل بوشو بفهمم تو دور دور کلی آهنگ گوش‌ دادیم خندیدیم و آهنگ خوندیم و سیگار کاپیتان بلک کشیدیم اون قوطی رو هم خوردیم دو ساعتی بیرون بودیم که من واقعا مست شده بودم برگشتیم خونه تا توی پارکینگ تا آسانسور راه رفتنمو کنترل کردم ولی کصخنده میزدم وقتی رفتیم بالا خودمو ول کردم تلو تلو میخوردم فرهادم چشماش خمار شده بود و لبخند از رو لبش برداشته نمی شد کشیدمش سمت خودم لپشو بوس کردم و برای اوّلین بار فرهادمو بغلش کردم و قشنگ پشت گردنشو بو کردم بوی بهشت میداد انگار میون یه باغ تابستونی پر از زرد آلو بودم دم گوشش گفتم؛
ممنون که انقدر باحالی 😊
فرهاد:قابلتو نداشت کوچولو :)))
همچی توی دلم تاب می خورد و ضربان قلبم به شدت رفته بود بالا رفتیم سمت اتاقامون…
فرهاد:نمیتونم از قورمه سبزیت بگذرم ولی الآن‌ چیزی از گلوم پایین نمیره برم دستشویی بیام ببینم میتونم یه چرت بزنم بعدش پاشم بخوریم…
(من توی دلم:تو بیخود کردی)
فرهاد:تو میخوای بخوابی؟
من:آره دارم پاره میشم…
رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردم و بعد فرهاد رفتم سرویس اومدم بیرون دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم مستی توی فوران احساساتم به خوبی عمل کرده بود رفتم تو اتاقمو لباسامو در آوردم کلا لخت شدم با یه شورت رفتم سمت اتاق خواب فرهاد…روی تخت دراز کشیده بود و چراغا خاموش بودن ولی داشت با گوشیش ور میرفت…
فرهاد:چیزی شده؟
من:میتونم پیشت بخوابم؟حس خوبی ندارم…
فرهاد:باشه بیا دراز بکش…حالت خیلی بده؟
رفتم بغلش دراز کشیدم…
من:نه اونقدری…امشب بین خودمون میمونه دیگه فعلا نه؟
فرهاد:فکرکنم توام همینو گفتی دیروز…
من:آره…
فرهاد:پس خیالت راحت…
دستمو گذاشتم رو سینش شقیقشو بوس کردم…
من:مرسی بابایی…
هیچی نمیگفت ولی نفساش تندتر شده بود خودمو بهش نزدیکتر کردم و چسبوندم…
زیرچشمی داشتم شورتشو نگاه میکردم که کیرش داشت راست میشد کم کم…
فرهاد:حالت خوبه کاوه؟
من:چرا بد باشه؟
گوشیشو گذاشت کنار…محکم تر بغلش کردم…چندثانیه بینمون سکوت بود…
فرهاد:تو پسر احساساتی هستی…
من:بده یا خوب…
فرهاد:همه پسرا اینقدر احساساتی نیستن بعضیاشون اینجورین…
من:چقدر با پسرای احساساتی برخورد داشتی؟
فرهاد:زیاد…با مکث…البته خیلیاشون گین!!!
من(یه نفس عمیق کشیدم با لبخند):منم گیم…
رو کرد بهم اونم بغلم کرد…
فرهاد:راستش فهمیدم و یه سری چیزارو هم حس کردم ولی من با مامانت ازدواج کردم کاوه…
من:تو دیگه بابایمی من دوست دارم…پسر کوچولوتم.
فرهاد(که کیرش کاملا راست شده بود و داشت میخورد به پام):نمیدونم باید چیکار کنم…
من:هیچی فرهاد من فقط دوسِت دارم لبامو به لباش نزدیک تر کردم انگاری بدون هیچ زحمتی داشت رامم میشد بوسیدمش تموم تنم گر گرفت یه بوسه کوتاه بود شروع کردم صورتشو بوسیدن غرق بوسش کردم…
فرهاد:تو خیلی مهربونی پسر کوچولو…
من بازم لبامو گذاشتم رو لباش وحشی تر شدم رفتم سراغ گردنش و اونم همراهیم میکرد دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و کیرشو از زیر شورتش به بدنم فشار میداد زبونمو از دور گوشاش تا گردنش می کشیدم و اونم گردنو و سینه هامو میخورد دستمو بردم سمت شورتش از روی شورتش کیرشو مالیدم و بعد دستمو کردم تو‌ شورتش و کیر داغشو گرفتم تو دستای نرم و کوچیکم کلفت و متوسط بود و سرش کاملا خیس شروع کردم به مالیدنش که یهو دستمو کشید بیرون گفت بسه…نمیدونستم باید چیکار کنم تو چشاش خیره شده بودم…
من:چیزی نمیشه نگران چیزی نباش…
بازم لبشو بوسیدم که خودشو کشید عقب و گفت برگرد تا بغلت کنم تا همینجا کافیه…به بغل خوابیدم و پشتمو بهش کردم خودشو بهم چسبوند…
نزدیک گوشم و شد آروم گفت:ببین کوچولو من میدونستم گی من دوست دارم و همه جوره هم‌ هواتو دارم ولی…حرفشو قطع کرد چیزی نگفت…
من:من نمیخواستم سمت بیام…
دستشو گذاشت دم دهنم حرفمو قطع کرد پشت گردنمو بوسید و خودشو بهم فشار داد قشنگ سفتی و داغی کیرشو که میخورد به کونم حس میکردم و سفت تر و سفت تر میشد من خودمو بیشتر عقب دادم تا کیرش قشنگ چسبید به لای لمبرای کونم شروع کردم کونمو تکون دادن…
فرهاد:شروع کرد دوباره گردنمو بوسیدن…بسه بسه…
زیر لبش میگفت بسه ولی وحشی تر میشد و کیرشو بیشتر میچسبوند به کونم باورم نمیشد این فرهاد باشه که انقدر حشری شده باشه منم تعلل نکردم شورتمو دادم پایین و قشنگ کیرشو که هنوز زیر شورتش بود به سوراخم چسبوندم…
فرهاد:آخ،نکن دیوونم نکن…میخوای مال من بشی آره؟
من:میخوامت نفسِ قشنگم…میخوامت فرهاد مهربونم دوست دارم زیرت باشم…
یهو شورتشو داد پایین دیگه قشنگ کیر لختش لای کونم بود و فشارش میداد به سوراخم جوری پیش آبش سرریز کرده بود که هیچ نیازی به تف و روان کننده نداشت از طرفی عرقم کرده بودیم و قشنگ کیرشو لای کونم بالا پایین میکرد و ناله میکرد،بعد خیس شدن لای کونم با دستم کیرشو گرفتم و قشنگ رو سوراخم تنظیمش کرد بهش گفتم بکن تووو…
فرهاد:دردت نمیگیره؟
من:نه اوکیم…فقط آروم آروم…
وای آروم آروم کیرشو توم فرو میکرد و‌ من سانت به سانت کیر داغ بابا فرهادمو که داشت میرفت توم حس میکردم چند ثانیه ای گذشت که کامل کرد تو یخورده نگه‌‌داشت منم شل کردم و شروع کرد به تلمبه زدنای آروم آروم…
فرهاد:وای چقدر تنگه…کیرم داره جر‌ میخوره…
من:بکن عشقم…تلمبه هاشو تندتر و تندتر کرد منم با کیرم ور میرفتم که یهو تا ته کرد تو و با یه چرخش دمرم کرد‌ و کاملا روی بدنم خوابید و کیرش تا ته رفت توی کونم از شدت حشریت کیرم داشت تختو سوراخ میکرد و با هر تلمبش نالم بلندتر میشد و فرهادم بوسم میکرد…
فرهاد:قربونت برم کوچولوی خودم…ناز نازیم…دیگه مال خودمی…پسر بابایی…
با شنیدن این حرفا دیگه‌ نتونستم خودمو کنترل کنم کیرش تا ته داشت میرفت تو کونم و‌من چیزی جز لذت حس نمی کردم تلمبه هاشو محکم تر و سریعتر کرد یهو آبم با فشار زیر کیرش پاشید بیرون و‌ همون لحظه هم با تنگ و گشاد شدن سوراخم آب اونم پاشید تو کونم…
صدای ناله های جفتمون همزمان شد…با هم دیگه ارضا شده بودیم…چنددقیقه همینجور صدای نفس نفس زدنمون میومد و فرهاد روم خوابیده بود تا اینکه کیرشو کشید بیرون و تو بغلم ولو شد…محکم بغلش کردم و دیگه هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد فهمیدم خوابش برده…حس عجیبی بود کونم پر آب کیر فرهاد شوهر مامانم بود وقتی به چشمای بسته فرهاد و مظلومیت چهرش توی خواب نگاه میکردم دلیل اینکه چرا ابایی نداشتم از اینکه به دستش بیارم و فهمیدم من این پسرو بدست آورده بودم و دیگه میتونستم تو خیلی از شرایط کنار این جیگر لاس بزنم و با خوشحالی زندگی کنیم…دو سه ساعت بعدش پاشدیم با هم دوش گرفتیم و شامو خوردیم عاشقش شده بود موقع خوابیدن خودش اومد جلو بوسید و بغلم کرد گفت:همه جوره هواتو دارم عزیزکم نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره دیگه تو بچمی و منم هم بابات از اون باباهای شیطون و خوب :))) واقعا هم همینجور شد از اون موقع به بعد اگرچه به صورت منظم سکسی بینمون نیست ولی فرهاد در کنار مامانم عزیزترین آدم زندگیم شده و همه جا همراهیم میکنه و مراقبم هست و این کوچکترین اثر منفی روی رابطش با مامانم نزاشته… گهگاهی که باهاش تنها میشم یکم مست میکنیم و عشق بازی توصیف حسی که بینمونه خیلی سخته ولی وجود داره و من دیوونه وار این حس و رابطه رو میپرستم…

نوشته: Xani


👍 34
👎 1
26101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

945449
2023-09-03 01:08:19 +0330 +0330

عالی نوشته وبه واقعیت نزدیکه.

2 ❤️

945453
2023-09-03 01:18:24 +0330 +0330

دوستش داشتم 😍😍 منم فانتزیم اینه به شوهرای دخترای فامیل بدم 😝

0 ❤️

945454
2023-09-03 01:22:56 +0330 +0330

همین حسهای قشنگ دوست داشتن و دوست داشته شدن زندگی رو قابل تحمل میکنه

1 ❤️

945456
2023-09-03 01:30:23 +0330 +0330

قشنگ بود و جزء معدود داستان های گی بود که خوشم اومد

3 ❤️

945473
2023-09-03 02:35:17 +0330 +0330

قشنگ بود
حستو خوب منتقل کردی و تم شهوتناک رو هم داشت یجوری که هم احساساتم فعال شد و ضربانم رفت بالا هم کیرمو شق کرد

تبریک بهت
بازم بنویس برامون💜❤️

1 ❤️

945477
2023-09-03 02:55:56 +0330 +0330

عالی بود عزیزم، خیلی احساسی و رمانتیک!
من عاشق اینجور داستانهای هستم

0 ❤️

945500
2023-09-03 08:42:05 +0330 +0330

دمت گرم

0 ❤️

945527
2023-09-03 11:50:41 +0330 +0330

درسته که عالی نوشتی و معلوم است که دست به قلم خوبی داری ولی داستان اروتیک جذابی بپد

0 ❤️

945530
2023-09-03 13:18:13 +0330 +0330

مازوخیسم یعنی خودشو آزار بده اون سادیسم هست کا دیگری رو آزار میده

0 ❤️

945544
2023-09-03 16:45:45 +0330 +0330

همه چی خوب بود بجز ادبت دربرخورد با مخاطب.سلام دوستان جقی شهوانی.
شما مگه مطمنی همه کسانی که میان شهوانی جقی هستن؟خیلیا نیستن.
دوماحتی اگه باشن هم یک نویسنده خوب که متن خوبی مینویسه همون اندازه باخواننده داستانش هم با ادب رفتارمیکنه تا همه چیز تکمیل بشه

1 ❤️

945697
2023-09-04 11:59:34 +0330 +0330

ببخشید میشه به منم یاد بدید چطوری اینقدر خوب حسمو توی جملات به اشتراک بزارم؟

0 ❤️

945731
2023-09-04 20:13:31 +0330 +0330

من موهبت نیستم برعکس فقط دنبال بکن بکنم 😂

0 ❤️

945885
2023-09-05 11:38:37 +0330 +0330

خداشانس بده مادروپسر روباهم بکنی آخر شانسه مگه میشه؟ مگه داریم؟

0 ❤️

945934
2023-09-05 21:43:17 +0330 +0330

منم دلم یه فرهاد میخواد:/

0 ❤️

945981
2023-09-06 02:58:27 +0330 +0330

طولانی بود نخوندم

0 ❤️

946094
2023-09-06 20:48:24 +0330 +0330

امیدوارم واقعی نباشه😕

0 ❤️

970820
2024-02-13 03:21:39 +0330 +0330

خیلی خوب بود تقریبی هیچ کلمه ای رو اشتباه ننوشتی

0 ❤️