مزه لذت

1402/03/15

مزه لذت

  • دوستان عزیز این فقط یک داستان است و با عرض پوزش چون تک قسمتی کمی طولانی است!

  • این داستان طبق قولی که به مستانه عزیز داده‌ام نوشته شده، امیدوارم که خودش هنوز هم توی سایت باشه و این داستان رو بخونه

چند سالی بعد از آشنایی با سایت و خواندن داستان‌ها، منم مثل خیلی‌های دیگه فاز نویسندگی گرفته بودم. هر ازگاهی یک چیزی تحت عنوان داستان می‌نوشتم و به صورت ناشناس ارسال میکردم. با وجودی که داستان‌ها اونقدر هم بد نبودند اما دروغ چرا، من نه با قواعد نوشتن آشنا بودم و نه نکات نگارشی رو آنطور که باید رعایت میکردم. پس عجیب نبود که با انتقاد هم روبه‌ رو بشوم. البته تعداد محدودی هم بودند که به بنده لطف داشتند و ازم میخواستند ادامه بدهم، اما یک گروه تقریبا ثابت و همیشگی دیگه هم بودند که رفتارشون دوستانه یا حتی انتقادی نبود و با هر داستانی که بارگذاری می شد، خودی نشون میدادند، البته این حملات فقط مختص به من نبود و معمولا به هر فرد ناشناس یا تازه واردی می‌تاختند. اصلا کیفیت و یا حتی مضمون داستان، براشون مهم نبود، انگار فقط ماموریت داشتند که جلوی نوشتن و یا فعالیت توی گروه رو بگیرند! با توجه به این که عضو سایت نبودم پس اگر هم میخواستم نمیتونستم جوابی بدم. تا اینکه کاربر عزیزی بنام Cleverman پیشنهاد داد که عضو سایت بشم شاید… هرچند که عضویت، خیلی هم بد نشد و باعث شد که دوستان خیلی خوبی رو پیدا کنم، اما توی رفتار اون گروه هیچ تاثیری نداشت و هم‌چنان می‌تاختند. تقریبا دو سالی از عضویتم گذشته بود و فکر کنم دیگه خیلی‌ها من رو می‌شناختند. بیشتر سعی می‌کردم با نوشتن داستان‌ کوتاه و خاطرات روزمره در قالب طنز، توی بخش انجمن ها خودم رو سرگرم و از حاشیه دوری کنم. اون روزها داستانی هم نوشته بودم با مضمون از خودگذشتگی، اما با تگ طنز! که از شانس بد من مصادف شده بود با زمانی که رسانه های خبری حکومت به شدت و با هیاهو مشغول اسطوره سازی از فردی بودند که ظاهرا یک مادر و دختر را از آتش سوزی نجات داده بود. این دروغ هم مثل همه بزرگ‌ نمایی‌ های مشابه دیگه، خیلی زود افشا شد. اما نکته جالب موضوع این بود که همون گروه همه چیزدان، با تمسک به این هیاهوی رسانه‌ها، زیر داستان من چنان عقده گشایی کردند که بیا و ببین! یک داستان سکسی و طنز رو با اون موضوع مقایسه کرده و رکورد دریافت بیشترین کامنت توهین و دیسلایک مربوط به داستان‌های خودم رو شکستم! همان‌طور که گفتم کاملا مشخص بود که هدفشان چیه، چون اصلا موضوع و حتی تگ داستان هم براشون اهمیت نداشت! یکی هم نبود بهشون بگه آخه مگه توی سایت شهوانی جایی آتیش گرفته که من بخوام برم توی دل آتیش، یا تانکی وارد سایت شده که نارنجک به خودم ببندم و برم زیرش؟ بالاترین حد ایثاری که توی شهوانی از من برمی‌اومد، سرگرم کردن اعظم بود تا بقیه در آسایش باشند، یا نه کمی تف قرض بدم به اون عزیزانی که دارن جق میزنند تا مبادا عضو حساس بدنشون پوست پوست بشه! چند نفری حمایت کردند و منم بنا به توصیه سپیده عزیز، بخشیش رو به تخم خودم و بخشی‌شون رو هم به تخمای مجازی ایشون حواله کردم (البته هنوزم امیدوارم که واقعا تخماش مجازی باشند). ولی هر چقدر هم صبور باشی این حجم از حماقت رو سخته بتونی هضم کنی! چون دیگه زیر داستانها اقناع نمی‌شدند و با اکانت‌های فیک توی پیام‌ها هم توهین میکردند! میان دو دلی برای موندن یا رفتن از سایت، یهو یک ناشناس با نام کاربری ((مزه لذت)) هم برام پیام عجیبی فرستاده بود با این مضمون: (( راستش با توجه به نوشته‌ و حرف‌هات، یک تصویر از تو، توی ذهنم ساخته بودم، برام جالبه که خیلی شبیهش هستی، هرچند که خیال میکردم کمی جوانتر باشی. به هر حال از اینکه دیدمت خوشحالم!)) برای لحظاتی هنگ کردم و با توجه به اتفاقات اون روزا و همچنین اتفاقاتی که قبلا برای سایت آویزون افتاده بود، کُرک و پرم ریخت! نگاهی به اکانتش انداختم، اما هیچ اطلاعاتی که بشه چیزی ازش فهمید نداشت! نه تاپیکی و نه حتی کسی رو فالو کرده بود که بشه حدس زد چه عقیده و مسلکی داره! با این تفاسیر خیال کردم یکی از افراد همون گروهه و مثلا داره تهدید میکنه! پس به صورت طنز در جوابش نوشتم: وااااااای! نمیدونی چقدر برات خوشحالم که به آرزوت رسیدی، زیارتت قبول عزیزم! ولی به نظر من دیگه ساقیت رو عوض نکن، همین کارش خیلی خوبه، فقط یکم دوزش رو ببر بالا، احتمالا فردا شب سفید دندون یا شاید ایکاروس رو هم می‌بینی! دو سه دقیقه طول کشید تا جواب داد اما … همراه با دو سه خط استیکر خنده: خیلی بی ادبی! مگه سه شب پیش با یک خانم و یک دختر کوچولوی خوشگل، توی… نبودی؟! یا حیقوق نبی! با این آدرس و مشخصاتی که داد، بد جوری برق از سرم پرید و چنان گُرخیده بودم که جون از دست و پام بریده و توانش رو نداشتم تا حرکتی کنم یا چیزی بنویسم! سه شب پیش، قرار بود امیر دوستم بیاد پیشم و گفت که سر راهش شام هم میگیره، اما ساعت نُه زنگ زد و گفت که کاری براش پیش اومده و نمیاد. گرسنه‌م بود و سر همین قضیه یکم بهش ابراز محبت کردم ولی خوب این واسه من شام نمی‌شد. حوصله غذا درست کردن نداشتم و تصمیم گرفتم که برم بیرون یک چیزی بخورم و بعدش هم کمی پیاده روی کنم. قدم زنان تا یکی از خیابونای فرعی اطراف ونک رفتم. اون‌جا چندتایی فست فود کنار هم هستند که عمدتا ساندویچ و کباب ترکی دارند. معمولا آخر شبا مشتری‌ زیادی دارند و یک جورایی پاتوق محسوب میشه. سفارش دادم و روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی توی پیاده رو، بی توجه به مشتری‌هایی که توی هم وول میخورند، نشستم و خودم رو با گوشی سرگرم کردم تا سفارشم آماده بشه. بالاخره سفارشم رسید و مشغول شدم. اما در حالی که دهنم پر بود، خانمی جوان، لبخند به لب ایستاد جلوی میز و گفت: ببخشید، میشه اینجا بنشینیم؟
یک دختر بچه خوشگل و تو دل برو هم همراهش بود که طرح لباس‌ها و بستن موهاش هم جذاب‎ترش کرده بود. لقمه‌ام رو قورت داد. نیم خیز شدم و با اشاره به صندلی، گفتم: خواهش میکنم، بفرمایید و در ادامه همراه با لبخندی رو به دخترش: چه افتخاری از این بالاتر که یک دختر خانم ناز و خوشگل روبه‌روم بشینه؟! ظرف سیب زمینی رو هل دادم به سمت‌شون و به صورت تعارف گفتم: بفرمایید تا غذاتون آماده میشه، سرگرم بشید! خوشبختانه رابطه‌ام با بچه‌ها خوبه و انگار قلق‌شون رو خوب میدونم. فقط یکی دو دقیقه طول کشید تا یخ دختربچه( که حالا دیگه میدونستم اسمش باران است) آب بشه و گرم صحبت بشیم. باران هم انگار از این که یکی دل به دلش بده، خرسند بود و شیرین زبونیش گل کرده بود. جوری با من گرم گرفته و صحبت میکرد که محال بود کسی بفهمه ما با هم هیچ نسبتی نداریم. خانمه هم گاهی با لبخند و گاهی هم خنده نظاره‌گر بود و فقط هرازگاهی وارد گفتگومون میشد یا شایدم مواظب بود که دخترش سوتی نده! کار خاصی که توی خونه نداشتم، پس خودم رو با دختره سرگرم کردم تا غذای اونا هم تموم شد و با خداحافظی ازشون جدا شدم. بعد از کمی پیاده روی، برگشتم خونه ولی… حالا بعد از سه شب این پیام حسابی شوکه‌ام کرده بود! دهنم خشک شده و انگار مغزم از کار افتاده بود. با مشخصات دقیقی که میداد معلوم بود که دیگه نه بلوفه و نه میشه ساده از کنارش گذشت، ولی کی و چی در انتظارم بود؟ اونقدر ترسیده بودم که توی فکر دیلیت اکانت بودم، اما ممکنه همین دلیت اکانت خودش حساسیت زا باشه و حتی ممکنه توی خونه هم دیگه امنیت نداشته باشم. هر چند اینقدر به هم ریخته بودم که نمی‌تونستم درست فکر کنم ولی فکری به سرم زد که پسوردم رو بدم یکی از دوستان و خودم چند وقتی آفتابی نشم تا لااقل بهونه‌ای برای انکار و زیر بار نرفتن، داشته باشم. چند ساعتی ذهنم حسابی مشغول بود و آخرش هم نفهمیدم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم دیگه اون ترس و استرس شب قبل رو نداشتم چون فکر می‌کردم اگر شناسایی شده‌ام، واسه چی باید طرف بیاد بهم بگه؟ خوب میتونست همونجا یا نه بعدا بدون سروصدا دستگیر کنه! شایدم واقعا آشناست یا نکنه آ ر ش ه! آره احتمالا خود دیوثشه، چون توی سایت فقط اونه که من رو میشناسه. میدونه ساکن کجا هستم و معمولا کجاها غذا میخورم! احتمالا اونم اون شب اونجا بوده و… حالا که دست و پام رو جمع کرده بودم و اطمینان داشتم که آشناست دیگه نشونی از تهدید و یا خطر توی پیامش نمی‌دیدم ولی سخت به دنبال طرح یک نقشه برای انتقام بودم. در جوابش نوشتم: آفرین، چه پسر باهوشی، پس چرا نیومدی شام رو با هم بخوریم؟! ساعت دو بعد از ظهر اعلان پیامش از ایمیل اومد، زیر چشمی نگاهی به آرش که عین جغد زل زده بود به مونیتور انداختم و دیگه پیام رو هم باز نکردم. شب که برگشتم خونه و سری به سایت زدم دیدم جواب داده: نخواستم مزاحم بشم، ضمن این که متاسفانه من فست فود دوست ندارم، من عاشق کبابم! با گفتن علاقه‌اش به کباب دیگه شک نداشتم که خود… ‎شه، نوشتم : واااا چه جالب، منم عاشق سیخ کردنم! انشالا قسمت بشه که یک شب خودم برات سیخش کنم و بزارم دهنت! دوباره کلی استیکر خنده و: سعید خیلی خیلی بی ادبی!
+عزیزم تو گفتی عاشق کبابی، منم عاشق سیخ کردنم! دیگه بی ادبیش چیه؟ اصلا اگر ناراحتی، یک‌شب پاشو بیا اینجا میدم خودت سیخش کنی! دو سه شبی، کل‌کل طور پیام دادن رو ادامه دادیم، گیر دادم بهش که یک شب بریم کباب بخوریم. نقشه‌ام این بود که هزینه یک شام درست و حسابی رو بندازم گردنش. یکم طفره رفت ولی در نهایت پذیرفت و قرارمون شد، پنجشنبه شب ساعت نُه، یک رستوران حدودا صد متر بالاتر از همون محل فست فودها، که غذاهای فوق العاده‌ای داشت! پنجشنبه شب دوشی گرفتم و یکی‌دو دقیقه به نُه توی رستوران بودم. رستوران خلوت بود و آرش هم هنوز نرسیده بود، البته خیلی با نظم نیست و خیلی برام عجیب نبود که دیر بیاد. تقریبا یک ربعی منتظر موندم و بهش پیام دادم: عزیزم پس کجایی؟ کی میرسی؟
همزمان با ارسال پیام برای آرش، خانمی بالای سرم ایستاد و سلام کرد. خیال کردم پیش‌خدمته و اومده سفارش بگیره. سرم رو بالا آوردم تا بگم منتظر کسی هستم، ولی با دیدن قیافه‌‌ خانمه حسابی جا خوردم، مامان باران بود که با لبخندی به لب و صورت کمی سرخ شده، بالای سرم ایستاده بود! از جام بلند شدم و با ترکیبی از تعجب و شوخی گفتم: اِ سلام، اُمِ باران! چه عجب، بازم شما؟ در حال خندیدن و با معرفی خودش صندلی رو کشید عقب و نشست روبروم: مستانه هستم! مستانه؟ اسمش رو میخوام چیکار، اصلا این اینجا چیکار میکنه؟ متعجب و بهت زده از رفتارش منم نشستم، اما قبل از اینکه چیزی بگم، با صدای آلارم پیام، ناخواسته چشمام روی صفحه گوشی و پیام آرش قفل شد: سلام، خونه‌ام، کجا کی میرسم؟ گریپاژ کرده بودم.آرش اصلا تو باغ نیست و تازه میپرسه کجا بیام، خانمه هم مستقیم اومده و نشسته رو به روم و داره خودش رو بهم معرفی میکنه! نکنه…؟!! یعنی ممکنه اشتباه به این بزرگی کرده و اینجوری رو دست خورده باشم؟! دوباره استرس گرفتم و اینقدر ذهنم مشوش و بهم ریخته بود که نمیدونستم چی بگم و یا چه عکس العملی داشته باشم. نگاهی به تمام سالن اندام ولی هیچ چیز غیر عادی نبود. چند دقیقه‌ای نفهمیدم که اصلا حرفی بینمون رد و بدل شد یا نه! اگر هم شده من چی گفته‌ام؟ هنوز توی تصورم نمی‌گنجید که ممکنه ایشون هم عضو سایت باشه، یا بدتر از اون توانسته باشه به این راحتی من رو شناسایی کنه! ولی انگار واقعیت داشت. در حالی که داشتم سوال‌های جورواجور رو با خودم مرور میکردم، به حرف اومد: آقا سعید اصلا بهتون نمیاد که اینقدر ساکت باشید، اتفاقی افتاده؟ منتظر من نبودی؟ آرامشش خیلی رو مخم بود و عصبیم میکرد. قفسه سینه‌ام با هر تپش قلب به وضوح بالا و پایین میشد و تا سکته کردن فاصله‌ای نداشتم، اما نباید وا میدادم، به سختی آب دهنم رو قورت دادم و مثلا متعجب نگاهی به سالن رستوران انداختم و پرسیدم: سعید؟ سعید کیه؟ همراه با خنده‌ای کوچیک: عجب! پس اسمت سعید نیست؟ لابد منم نمیشناسی؟
+ها، نه چیزه، من اسمم هوشنگه، میشناسم، مگه شما مامان باران نیستید؟
این‌بار خنده‌اش طولانی‌تر شد: آره خودمم، ولی چه اسم قشنگی، خیلی بهت میاد!
فقط گفتم ممنونم! با وجودی که کاملا غافلگیر شده و نمیدونستم چی در انتظارم است، اما شاید به خاطر نوع خندیدن‌هاش و یا تیپش کمی آروم شدم. شایدم موضوع اونجوری که من فکر میکردم نباشه و در پسش اتفاق خوبی قراره بیفته! اما… با شروع به صحبتش دوباره خیره شدم بهش، احساس میکردم حالم رو فهمیده و میخواد بهم بگه جای نگرانی نیست! خیره به منوی توی دستاش: راستش همیشه خوندن داستان‎هات بهم حس خوبی میداد، هر چند گاهی خیلی رویایی و غیر قابل باور بودند، ولی به دل می نشست و از خوندن‌شون پشیمون نمی‌شدم. تا اینکه یک‌شب توی یکی از تاپیک‌هات یک خاطره از نوجوانی‌هات گفتی. با گفتن اسم یکسری جاها، متوجه شدم که توی یک محل بزرگ شده‌ایم و حدس زدم که محل زندگی‌مون هم خیلی بهم نزدیکه. شاید هم بارها هم‌دیگر رو دیده و یا از کنار هم رد شده باشیم. وقتی اون‌شب لابه لای اون همه آدم دیدمت، شوکه شدم. انگار خیلی وقت بود که میشناسمت. البته هنوز مطمئن نبودم اما وقتی که دل رو به دریا زدم و اومدیم سر میزت، اون یک‌ ذره شک هم برطرف شد، چون توی مدت کوتاهی چنان زبان ریختی و دل باران رو بدست آوردی که کلا یادش رفت منم اونجا نشسته‌ام! با اومدن پیش خدمت برای گرفتن سفارش و گفتن در خدمتم! دیگه ادامه نداد. منو رو بست و گذاشت روی میز و همراه با لبخند: من که قبلا بهت گفتم، عاشق کبابم! یک لحظه یادم رفت که دارم نقش بازی میکنم. شیطنتم گل‌کرد و گفتم: ببخشید، احیانا من قبلا نگفته‌ام که عاشق چی‌ام؟ با تعجب گفت: ها ویهو پوکید، صدای قهقهه‌اش توی سالن پیچید و توجه مشتریان رو جلب کرد. با وجودی که جفت دستاش رو گذاشته بود روی صورتش و سعی داشت صداش رو کنترل کنه ولی موفق نبود. مجبور شد با عجله از سالن بره بیرون. منم مثلا متعجب از رفتارش، مثل بقیه با نگاه تا دم در بدرقه‌اش کردم و رو به پیشخدمت سفارش دادم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا برگشت اما همچنان داشت می‌خندید! هنگام نشستن دوباره نیم خیز شدم و خواستم چیزی بگم ولی همین که گفتم:ب…با حالتی ملتمسانه: سعید لطفا هیچی نگو، پاک آبروم رفت! الان همه میگن دیوونه است! تا بیرون اومدن از رستوران بیشتر از یک ساعت زمان گذشت و بیشتر مستانه از خودش گفت و حتی علت حضورش توی سایت( که اونم داستانی جالب بود). مستانه بیوه بود و همسرش رو توی تصادف از دست داده و حالا بعد از پشت سر گذاشتن کلی مشکلات، با دخترش باران که شش ساله بود زندگی میکرد. تا جایی رسوندمش و با خدا حافظی ازش جدا شدم. وقتی که به خونه رسیدم و نفس راحتی کشیدم، تازه یادم افتاد که تیپ امشبش چقدر با هفته گذشته فرق داشت و بهتره بگم چقدر سکسی بود! انصافا خوشگل و با شخصیت بود. مانتوی اندامی جلو باز آبی‌رنگی که با شالش ست کرده و زیرش شلوار کتان کوتاه و تاپ نازکی پوشیده بود. با کنار رفتن شال و لبه مانتو، هرزگاهی رد سوتین قرمز رنگ و البته سفیدی و شفافی پوست گردن و بالای سینه اش توی چشمم میرفت. انگار چشمای رنگی و موهای خوش حالت باران به خودش رفت بود! طبیعتا مستانه برای خوندن دعای ابوحمزه ثمالی یا بحث در مورد شک بین سه و چهار پیش قدم نشده و هردو میدونستیم چکار باید کنیم، ولی من هنوز از سِیر اتفاقات گیج بودم و نمیتونستم بهش اعتماد کامل داشته باشم. به‌هر حال این یک آشنایی عادی و روال روتین من نبود و البته خطرات ریسکش هم کم نبود. پس باید کاملا احتیاط میکردم. البته این اخلاق مسخره من و شاید خیلی از مردها باشه که واسه بدست آوردن یکی، کون خودمون رو به سی‌وهفت روش جر میدیم و اونی که سر راه‌مون هست رو کمتر می‌بینیم یا دنبال زیر بغل مار می‌گردیم! چند هفته‌ای فقط از طریق سایت در ارتباط بودیم. از خودمون گفتیم و بیشتر آشنا شدیم، از مشکلات هم خبردار شدیم. ظاهرا دخترش هر چند وقت یک‌بار دو سه روزی رو با خانواده همسرش سر میکرد. با صحبتهای بیشتر و فکر کند به اندام وخوشگلی های مستانه کم کم به سرم زد که حتی ریسکش رو بپذیرم و… شماره‌اش رو گرفتم ولی قرار شد به خاطر مشکلاتی که داره فقط در صورت اضطرار بهش زنگ بزنم. بالاخره بعد از مدتی یک روز عصر که قسمت اول داستان ((آب‌چکان)) رو بارگذاری کردم، یهو مستانه خودش زنگ زد، اما اونم مثل سپیده و چند نفر دیگه کلی دعوام کرد که که این مسخره بازیا چیه؟ از وقتی که داستان رو خوندم دارم گریه میکنم! خوب منم کلا تحمل ناراحتی خانوما رو ندارم. سپیده که هنوز سر قضیه تخماش بهش مشکوک بودم و ضمن اینکه دسترسی هم بهش نداشتم، بقیه رو هم که اصلا نمی‌دونستم واقعا خانم هستند یا نه که بخوام از دلشون در بیارم، پس تنها گزینه ممکن همین مستانه جون خودمون بود. کمی صحبت کردیم و سر به سرش گذاشتم و سعی کردم حواسش رو از موضوع داستان پرت کنم.
+مستانه جان عزیزم، این یک داستانه و آخرش شیرین میشه و اتفاقات خوبی میفته!
با حرص: چه فایده، داستانی که اولش اشک آدم رو دربیاره به درد نمیخوره!
+ای بابا، عزیزم قبول دارم. اولش کمی سخته، ولی همین که جا باز کنه، فقط لذت می‌بری و دیگه دلت نمیخواد تموم بشه! نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره و در حالی که داشت میخندید، گفتم: ای جان ببین چقدر با خنده جذاب‌تر میشی، اصلا پاشو آماده شو تا بریم یک دوری بزنیم حال و هوات عوض بشه!
+نمیخوام، باران نیست، حوصله ندارم! انگار یک چیزی لای پام جون گرفت: جااان‌ن‌ن، آی بگردم. پس تنهایی؟ خانم واسه همینه که دلت گرفته! خُب دختر خوب پاشو بیا اینجا بساط کباب رو راه بندازیم و خودم از دلت در بیارم!
خنده کنان: مگه بلدی؟
+دست شما درد نکنه! جوری درمیارم که از هوش بری! البته اگر خودت بخوای، وگرنه اصلا درش نمیارم! صدای قهقهه‌اش باعث شد گوشی رو از گوشم دور کنم: بی جنبه منظورم کباب بود!
+آهااا. اون رو که تخصصمه! چنان واست سیخ میکنم که آب از لب و لوچه‌ات سرازیر بشه!
خنده های مستانه باعث شده بود که چند دقیقه ای سوزن من گیر کنه و اونم بدون وقفه می‌خندید. دروغ چرا دیگه راست کرده بودم و تصور اینکه امشب کار تموم میکنم هوش از سرم برده بود. مستانه مدام ناز می‌کرد و می‌گفت حوصله نداره، ولی من دست بردار نبودم: ببین مستانه خانم، من مثل تو بیکار نیستم بشینیم پای تلفن. آدرس رو برات میفرستم، دیر نکنی! قبل از اینکه چیزی بگه، گوشی رو قطع کردم. اگر خونه‌اش همونجایی باشه که پیاده‌ش کردم احتمالا یک ساعتی وقت داشتم، چون به هر حال خانما خیلی زود آماده نمیشن. توی این فاصله من دستی به سر و روی خونه کشیدم، دوشی گرفتم و آماده شدم. حدسم درست بود و نزدیک ساعت هشت زنگ خونه به صدا دراومد بازم به خودش رسیده و یک سبد گل هم توی دستش بود: زمان مناسبی برای کارهای جانبی نبود از همون جلوی در و قبل از گرفتن گل، در حالی که انتظارش رو نداشت، با روبوسی به استقبالش رفتم و چند ثانیه‌ای محکم توی بغل گرفتمش. با خوش‌آمد گویی سبد گل رو از دستش گرفتم و دعوتش کردم به سمت پذیرایی. تقریبا یک ساعتی به تعارفات و احوال‌پرسی‌های مرسوم و صحبت در مورد باران گذشت. زمانی که رفتم به سمت آشپزخونه تا یک چیزی برای پذیرایی آماده کنم. بلند و مانتو شالش رو برداشت و انداخت روی تاج مبل و دوباره. یک پیرهن چهارخونه سبز مردونه و شلوار جین چسبون تنش بود. برجستگی جلوی سینه‌اش باعث شده بود دکمه بالایی پیرهن بسته نشه و همین هم سندی بود که پستوناش استاندارد لازم رو داره! پیدا بودن خط سینه و قسمت مرمرین سینه و گوشه های داخلی سوتین بنفش رنگ‌اش تیر خلاص رو به من شلیک کرد و … در حالی که موهاش رو ریخته بود سمت راست سینه اش و دور انگشتاش می‌تابوند، به بهونه برداشتن مانتو و شال از روی مبل رفتم پشت سرش و با یک غافلگیری خم شدم و حین بوسیدن صورتش: آفرین مستانه جون، ببین چه دختر خوبی شدی! البته از نظر من، دختر خوب دختریه، که اصلا لباس نپوشه! در حال خندیدن: اونوقت پسر خوب چه پسریه؟
+آهااا، سوال بجاییه. پسر خوب، پسریه که بشینه روبه‎روش و از دیدن این منظره لذت ببره! ولی متاسفانه اینجور مواقع دختر خوب مالیده، چون تا به خودش بیاد، پشیمون از خوب بودن، روی تخت دراز کشیده، فقط آه و ناله میکنه! خنده کنان: خوبه خودتون هم میدونید بی جنبه هستید! +راستش بقیه رو نمیدونم ولی متاسفانه من با دیدن همچین صحنه‌ دلخراشی چنان حالم بد میشه و تپش قلب میگیرم، که احتمالا اون دختر خوب، حداقل یک ربعی باید تنفس دهان به دهان بهم بده و زیر شکمم رو ماساژ بده بلکن تلف نشم! هر چند که بی جنبه بازی در اورده و خیلی زود شروع کرده بودم ولی انگار تجرد پنج‌ساله مستانه هم باعث شده بود اوضاع اون بهتر از من نباشه. حرفامون هم بی تاثیر نبود و چند دقیقه ای بود که حرفامون همین شکلی بود. علاوه بر خنده‌های ممتد، صورتش هر لحظه سرخ‌تر و این سرخی به سمت گردنش کشیده میشد. در حالی که مشخص بود ریتم نفس‎هاش داره تغییر میکنه: پس دخترخوب، نقش اورژانس رو داره! +نه، این یک فرایند پیچیده است! درسته که عملیات احیا و باز کردن برخی عروق پسر رو، دختر خوب زحمت میکشه، ولی در نهایت، این پسر خوبه که باید جراحی و آندوسکوپی شکم دختر رو به عهده بگیره! اما مستانه خانم، به نظر من در کل، قهرمان این داستان دختر خوبه! حتی صدای خندیدنش هم عوض شده بود، در حالی که سعی داشت تو چشمام نگاه نکنه: عجــب! کیرم داشت سفت میشد و هدر دادن وقت دیگه خیلی جایز نبود. بلند شدم رفتم به سمتش و در حالی که جلوش روی دو زانو می‌نشستم، دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش و زل زدم توی چشماش: مستانه به این راحتی هم که فکر میکنی نیست، باید انجام بدیم تا خودت ببینی! چند ثانیه‌ای همانطور که دستام روی صورتش بود، آروم نوک انگشتام رو روی گوش و گردنش می‌کشیدم و چشم ازش برنمی‌داشتم. یک‌دستم رو کشیدم روی گردن و شانه و تا گرفتن دستش توی دستم پایین بردم و آروم لبم رو بردم به سمت لبش. بوسه ریزی زدم و لب پایینش رو کشیدم لای لبام و شروع کردم زبونم کشیدن روی لباش و همزمان نوازش دست و صورتش. مستانه هم اون دستی که آزاد بود رو بالا آورد و گذاشت روی گردن من و بعد از کمی نوازش، اونم با گرفتن لب بالایی من بین لباش، وارد بازی شد. بعد از چند ثانیه خوردن لب و نوازش صورتش، دستم رو کشیدم به سمت پایین و شروع کردم کشیدن نوک انگشت و ناخن‌هام به روی گردن و زیر یقه پیرهنش، که انگار همین باعث تحریک بیشتر مستانه می‌شد. یواش یواش شدت مکیدن و خوردن لبام بیشتر شد و دامنه بازی دستاش وسیع‌تر. با تند شدن دم و بازدمش برای چند دقیقه فقط با هر دوست روی گردنش ناخن می‌کشیدم و منم مثل مستانه با لذت و شدت بیش‌تری ازش لب میگرفتم. بعد از سه چهار دقیقه لبش رو ول کردم و ازش کمی فاصله گرفتم. چند ثانیه با ذوق و شوق زل زدم توی چشماش و در حالی که دو طرف لبه بالای پیراهنش رو گرفته بودم، یهو مثل دیوونه ها لبه‌ها رو وحشیانه کشیدم به دو طرف، تمام دکمه‌های پیراهن کنده شد، اما برخلاف انتظارم انگار این حرکت بیشتر تحریکش کرد! لب پایین رو گاز گرفته و با حالتی شهوتناک زل زده بود توی چشمام. توی یک چشم به هم زدن تیشرت خودم رو از تنم خارج کردم و مثل گرگی گرسنه دوباره یورش بردم به سمت مستانه و با هل دادن خوابوندمش روی مبل و خودم هم دراز کشیدم روش. دوباره برای یکی دو دقیقه لبامون بهم قفل شد و این‌بار انگشتان مستانه روی کمر من حرکت میکرد. نمیخواستم بیشتر از این خودم رو تحریک کنم چون هنوز خیلی کار داشتیم. با بوسیدن و لیس زدن گردنش آروم آروم رفتم رو به پایین و لبام رو به وسط سینه‌اش رسوندم. چندباری دور لبه سوتینش رو زبون کشیدم و سوتین رو کشیدم رو به بالا. وپستوناش رو از حصار آزاد کردم. حدسم درست بود و پستوناش تمام فاکتورهای شهوتناکی رو داشت. اونقدری بودند که توی دستام جا نشوند، اما خوشگل و خوش فرم . با رسیدن لبم به نوک پستونش، ناخواسته جیغ کوچیکی کشید و با هر دو دست سرم رو فشار داد رو به پایین و منم به تلافی این کار حجم بیشتری از پستونش رو توی دهنم جا دادم. مستانه بدنش رو ول کرده بود و دیگه داشت با سر و صدا و از راه دهان نفس میکشید. همزمان با خوردن، دستام هم بیکار نبود و پستونای خوشگل و سفیدش رو مثل موم ورز میداد. جوری دل دل میزد که هر آن ممکن بود نفس کم بیاره. با بوسه های ریز و زبون کشیدن دور پستونا و روی شکمش یواش یواش رفتم رو به پایین ولی دیگه ادامه دادن سخت بود. با یک لیس از پایین ناف تا زیر گردن از روش بلند شدم. بلندش کردم و با گرفتن توی بغلم و در حال لب گرفتن بردمش روی تخت. قبل از شروع، شلوار، پیرهن و سوتین و در ادامه شلوار خودم رو درآوردم و در حالی که هردو فقط یک شورت تنمون بود دوباره بازی رو از سر گرفتیم. این‌بار لمس پوست‎هامون هم به کمکمون اومد تا زودتر گرم بشیم. با مرور سریع کارهای روی مبل بالاخره سرم رسید به درگاه بهشتش و ضمن بوسیدن و بو کشید بوی لوسینی که زده بود، مشغول خوردن و گاز زدن‌های نمایش از روی شورتش شدم. همزمان دستام روی پوست لطیف و نرم پهلو و ران‌هاش حرکت می کرد و باعث بی قراری بدن مستانه میشد. هر چه زمان می‌گذشت پاهاش از هم بازتر میشد و بالاتر می رفت تا بالاخره روی شونه‌هام قرار گرفت و وقتش رسید. اینقدر شورتش به آب دهان من آغشته شده بود که دیگه خیسی ترشحات خودش گم شده بود. با کشیدن یکی از دستای من و گذاشتن به روی پستوناش و همزمان چنگ زدن توی موهام و فشار دادن سرم به روی لای پاهاش، نشون میداد که نباید وقت رو هدر بدم. بعد یک دقیقه خوردن با گرفتن شورتش به دندونام و کشیدن رو به بالا، از پاش درآوردم و بالارخره چشمام به جمال کُس قلمبه وخوشگلش روشن شد. معلوم بود که همین یکساعت پیش دستی به سر روش کشیده و آماده‌اش کرده! به لای پاهاش یورش بردم و همزمان با چنگ زدن و چلوندن پستوناش وحشیانه کسش رو لیس میزدم و میخوردم. نیم تنه مستانه مثل پاهاش از روی تخت جدا شد و حالت U به خودش گرفته بود. بعد از دو سه دقیقه سرگرم بودن با کُسش، در حالی که هنوز شورت من توی پام بود، یهو موهای سرم رو گرفت توی هر دو دستش و بی رحمانه کشید رو به بالا. و تا روبروی صورت خودش برد. چشماش به شدت سرخ شده بود و حالت وحشی‌طور داشت! همزمان با گاز زدن و فشار دادن لبام بین دندوناش، یک‌دستش رو برد پایین و مستقیم کرد توی شرتم و کیر مثل سنگ شده ام رو همراه با فشاری محکم بیرون کشید. بعد از چند ثانیه فشار محکم و همراه با خنده و با لحنی عصبی: وقتش نیست که جراحی رو شروع کنی پسر خوب؟! قبل از اینکه چیزی بگم کیرم رو ول کرد و دستش رو آورد بالا . با ریختن کمی از آب دهن خودش توی دستش دوبار برد روی کیرم و سرسری کشید روی پوست کیرم تا کمی خیس شد و دوباره محکم گرفت توی مشتش و فشار داد به کُسش ! منم مثل خودش با حرص هر دو گوشش رو گرفتم و همزمان یک بوسه محکم به لباش زدم: مستانه خانم جراحی وقت داره، اگر وقتشه که نباید تعلل کرد!! همزمان با فشاری محکم کیرم رو فشار دادم. خوشبختانه اونقدر کُشش آغشته به ترشحات خودش و آب دهن من بود که نیازی به هدایت نداشت و منم تا رسیدن شکمم به شکم مستانه توقف نکردم، فقط صدای جیغ ممتدش رو شنیدم و بعدش فرو رفتن ناخن‌هاش توی کمرم! گوشاش رو ول کرد و ضمن حلقه کردن دست‌هام زیر سرش برای چند ثانیه فقط لباش رو خوردم و ساکن ایستادم تا خودش ازم خواست حرکت کنم. چند بار کیرم رو تا پشت کلاهک بیرون کشیدم و دوباره آروم فرو کردم و بعدش کمی سرعتم رو بیشتر کردم. بعد از یکی دو دقیقه تلمبه زدن، نفس زنان: سعید میشه از پشت بکنی و با ممه هام بازی کنی؟! همراه با یک لب محکم و طولانی: چرا نمیشه عزیزم! پاشو چهاردست وپا لبه تخت وایسا! انگار نمیخواست از اون حس بیرون بیاد چون به سرعت استایل داگی گرفت و منم ضمن درآوردن شورتم پشت سرش قرار گرفتم. کمی کیرم رو خیس کردم و بعد از هدایت به داخل و شروع کردم به تلمبه زدن. دستام رو از دوطرف رسوندم به پستوناش و همزمان با تلمبه زدن مشغول بازی و مالیدن شدم. صدای ضربه‌ خوردن بدنامون به هم و آه و ناله های مستانه سکوت خونه رو بهم ریخته بود و فضا رو شهوانی تر کرده بود. بعد از دو سه دقیقه تلمبه زدن توی یک زمان مشخص یهو همزمان با جیغ تقریبا بلندی که کشید احساس کردم چند ثانیه پستوناش به شکل عجیبی سفت شد! احتمالا ارضاء شد ولی چون چیزی نگفت من همچنان ادامه دادم تا بالاخره وقتش رسید. توان کنترلش رو نداشتم و بهش گفتم. با عجله خودش رو کشید جلو و با چرخشی سریع رو به من، نشست لبه تخت. راستش گیج شده بودم نمی‌دودنستم چیکار میخواد بکنه! با گرفتن کیرم توی دستاش، کمی کشید به سمت خودش و مثل جق زدن با سرعت شروع کرد دستاش رو روی کیرم بالا و پایین کردن و گاهی هم لبش رو می‌چسبوند به نوک کیرم و یا زبون میزد، ولی تابلو بود که خیلی با رغبت نیست. بالاخره وقتش رسید و کیر ندید بدید من شروع کرد به پمپاژ آب روی صورت، سینه، گردن و حتی چند قطره هم روی موهاش. در حالی که از لذت زیاد چشمام رو بسته بودم، به نام عجیب اکانتش فکر میکردم و زمزمه کردم: پس (( مزه لذت)) اینه! همزمان که خنده کنان کیرم رو محکم گرفته ومیچلوند برای تخلیه، خودش رو ول کرد روی تخت و منم کشید روی خودش، بعد از بوسه محکمی که به لبم زد: آفرین پسر خوب، خوش مزه است؟!-

نوشته: سعید


👍 67
👎 0
41201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931709
2023-06-06 03:51:33 +0330 +0330

مستانه هم نشدیم یه سعیدی پیدا شه برامون بنویسه
تف

4 ❤️

931741
2023-06-06 06:29:55 +0330 +0330

عالی سعید جان
قبلا داستان هات می خوندم‌ و لذت میبردم
عضو نبودم نظر بزارم‌
امیدوارم بازم ادامه بدی
خوش برگشتی

2 ❤️

931762
2023-06-06 09:56:42 +0330 +0330

خیلی باحال بود 😚 😎

3 ❤️

931806
2023-06-06 14:31:53 +0330 +0330

اولین باره ک داخل داستانتون اشکال میبینم احساس من اینه با گوشی داستانو نوشتی و اینکه وقت زیادی واسش گذاشته نشده چون اون روال سابق رو نداره اما بازم قشنگ و جالب بود

1 ❤️

931817
2023-06-06 15:20:37 +0330 +0330

دمت گرم

1 ❤️

931824
2023-06-06 16:24:31 +0330 +0330

اقا دمت گرم خوب نوشتی اما من تو سایت داستانی به نام آب‌چکان چرا پیدا نمیکنم !!!

2 ❤️

931828
2023-06-06 16:58:16 +0330 +0330

الحق که مزه لذت همینه،،،،، ،😁😁😁😁

1 ❤️

931850
2023-06-06 22:18:31 +0330 +0330

خیلی خوب وواضح وباجزئیات نوشتی خصوصا قسمت سکس رو که این سایت مهمترین بخشش هست روهم قشنگ نوشتی وحس رومنتقل کردی.
اما در ابتدای داستان وقسمت شروع پیام دادن وشک وتردید وترس هات خیلی غلیظ وزیاده روی کردی جوری که اعصاب خوردکن شده.چون لزومی تابه این اندازه بزرگ نشان دادن وهیجان نبود شما قاچاقچی یا ادم سیاسی تحت تعقیب یا قاتل فراری نیستی که بخوای این اندازه سعی درناشناس موندنت کنی مباداکسی نشناسه.گیریم که شناختن خب که چی؟شمایک نویسنده هستی فوقش چندتا داستان ذهنی یاخاطرات شخصیتو بادیگران اشتراک گزاشتی.واسه هرمتنی منتقدپیدامیشه مخالف داره وبدوبی راه میگن اما واسه مخاطباش مهم نیست شما کی هستی یاکجایی وخصومت شخصی هم نداره.قانون هم پیگیری های مهمتری داره به شما فکرهم نکنه.مگر اینکه به قانون توهین کرده باشی که دراین صورت هم اگربخوادپیدات کنه توی چشم بهم زدن پیدات میکنه چه ثبت نام سایت باشی چه نباشی ازطریق سرور اصلی نت که مصرف میکنی ردیابی میکنه.پس بیخیال.
خیلی رومخ بود وگرنه بقیه مطالبت عالی بود.

1 ❤️

931851
2023-06-06 22:21:29 +0330 +0330

البته درسته فقط یک داستان بود اما بهرحال به عنوان خواننده جایی که اغراق شده رو گفتم واینکه واقعیت امر درچه اندازه ایی هست که شماهم درهمون حد بیان کنید تا متن دلنشین تری بخونیم

1 ❤️

931860
2023-06-07 00:01:20 +0330 +0330

ای لعنت بهت سعید 😂😂😂😂😂😂
تو که منو دیدی دیگه چرا شک داری به تخم های مجازی من ؟😂😂😂😂
داستانت عالی بود چقدر دلم برای طنز داستانات تنگ شده بود پسر. چه بهتر که یه داستان واقعی ازت خوندم .
مستانه همون بود که پروفش یه دختر با لیوان شراب بود؟ چه جیگری بوده.
دختر خوبی هم بود دلم براش تنگ شده …

5 ❤️

932136
2023-06-08 17:31:46 +0330 +0330

🙂زیبا بوددددد🙏🏼🙏🏼🙏🏼🙏🏼

2 ❤️

932182
2023-06-09 01:04:14 +0330 +0330

از ادمین یه گله خیلی بزرگ داریم 😁
اونم اینو چرا برای سعید عزیز ما یه تگ اختصاص نمیده؟؟
سعید جون مثل همیشه عالی بود.
دلم برای اکانت cleverman تنگ شد، کاش حذفش نمیکردم 😕
اینکه سعید عزیز از اسم کاربریت داخل داستانش استفاده کنه افتخار کنی نیست ، مستانه ببین چه ذوقی کرده حالا 😀

3 ❤️

932606
2023-06-12 00:58:39 +0330 +0330

واقعا زیبا بود

ولی واقعا قضیه مستانه واقعی بود؟
یا کاملا خیالی ؟

1 ❤️

933212
2023-06-15 15:38:35 +0330 +0330

خوشمان آمد❤

1 ❤️

941774
2023-08-11 16:19:01 +0330 +0330

اگه میشه یکی بیاد با هم لاس بزنیم

0 ❤️