مدت زمان نزدیک به یکسال از ازدواج من و محمد میگذشت و من هر روز خودمو بیشتر از روز قبل خوشبخت تر میدیدم سالار و آرزو رابطه بسیار خوبی داشتند و موقع اعلام نتایج کنکور نزدیک بود و سالار استرس و هیجان زیادی داشت شب خونه شیدا بودیم و شیدا از رابطه من و سالار بسیار خرسند بود و همه چی به قول معروف گل و بلبل بود بعد از شام شیدا اصرار داشت که بیشتر بمونیم ولی سالار گفت وقت خواب آرزو هست و بی خواب بشه تا صبح باید بچه داری کنه همه خندیدند و آقا یاشار گفت پاشید برید خونتون، من حوصله نق نق ارزو رو ندارم، چون چند باری بهانه گیریهای آرزو را تجربه کرده بود بنابراین بلند شدیم و اومدیم خونه خودمون، تو راه پله آرزو خودشو به زور بغل سالار جا کرد و تا رسیدیم خونه دیگه چشماش نیمه باز بود سالار بعد از خوابوندن آرزو اومد تو سالن و ازم خواست که واسش قهوه درست کنم
+مامانی میشه واسم قهوه درست کنی
-سالار جان قهوه میخوای چیکار پاشو بریم بخوابیم قهوه میخوری بی خواب میشی منم حوصله شب زنده داری ندارم.
+مامان لطفا من اصلا خوابم نمیاد
-از دست تو پاشو بریم اشپزخانه
+آی قربون مامان خوشگل و مهربونم بشم
-خدا نکنه عزیزم
رفتیم تو اشپزخانه و من داشتم قهوه درست میکردم و سالار از تو یخچال کیک اورد بیرون، میدونستم که مثل خیلی از شبها قراره تا دیر وقت بنشینیم و حرف بزنیم تو این مدت خیلی از شبها پابه پای سالار تا نصف شب پیش سالار مینشستم و سالار درس میخوند و باهم حرف میزدیم بعد از کنکور شب نشینی هامون با سالار کم شده بود ولی اون روز میدونستم که میخواد دوباره باهام دردودل کنه اینو از رفتارش در طی روز متوجه شده بودم خیلی باهم صمیمی شده بودیم و از هر دری باهم حرف میزدیم. در حالیکه کیک و بشقاب رو میز میزاشت پرسید:
+مامانی تو از بابام راضی هستی؟
-چرا میپرسی عزیز دلم
+همینجوری
-همینجوری که نمیشه حتما یه چیزی شده که میپرسی
+اخه میدونی قبلا یادمه مامان و بابا وقتی تنها میشدن همیشه باهم بحث و دعوا میکردن، تو این مدت من حتی یه بارم ندیدم که شما باهم بحث کنید
-چرا باید بحث کنیم عزیزم، ما که مشکلی نداریم
+مامانم میگفت بابات نیازهای منو نمیتونه برطرف کنه من موندم چه نیازی داشته که شما ندارید
از این حرفش جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم گفتم:_چی بگم سالار جان نمیدونم چه مشکلی داشته مامانت.
+مامان میشه یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرس پسرم
+واقعا جواب میدی؟
-اگه بلد باشم شک نکن جواب میدم.
+میشه بشینی لطفا
-صب کن قهوه داره جوش میاد بریزم بشینم
قهوه ریختم تو فنجونامون و نشستم. دستاشو گذاشت رو میز کامل خم شد تو چشام زل زد و گفت:
+نیاز جنسی یه زن در چه حد مهمه، که مامانم همیشه از کمبودش تو زندگیش ناراضی بود و همش بابامو تحقیر میکرد.
نمیدونستم چی باید بگم سرمو انداختم پایین جوابی ندادم دوباره جلوتر اومد و نفسهاشو رو صورتم حس میکردم و دوباره سوال
+مگه تو بهم قول ندادی مثل بچه خودت ببینی منو
-چرا عزیزم میدونی که تو رو اندازه آرزو دوست دارم ولی نمیدونم چطوری جوابتو بدم یعنی بلد نیستم چطور بگم.
سالار منو تو یه چالش بزرگ وارد کرده بود واقعا خیلی سخت بود برام که جوابش بدم.
دوباره پرسید
+مامانی من از هرکی پرسیدم گفت باید از مامانت میپرسیدی الان من یه مامان دیگه دارم و واقعا میخوام بدونم مامان خودم در چه حد مقصر بود.
-جواب این سوالت خیلی سخته من هیچ شناختی از مامانت ندارم اصلا نمیشناختمش
+چی باید بدونی مامانی، بگو من بهت بگم، هر چی در مورد مامانم میخوای بپرس من بگم بهت. من تو یک دوراهی گیر کردم دیگه نمیتونم خوب و بد و از هم تشخیص بدم
-سالار مشکل مامانت چی بود چرا خودشو…
نتونستم ادامه بدم از عکس العمل سالار میترسیدم سرم انداختم پایین که سالار ادامه سوالم رو گفت
+میخوای بدونی چرا خود سوزی کرد؟
-سالار!!!؟؟؟
+اون روز بابام یهویی اومد خونه و مامانم با داییم تو اتاق خواب بودن.
صداش قطع شد وقتی نگاهش کردم، بغض کرد، چشمای قشنگش پر اشک بود
گفتم:-میخوای ادامه ندیم.
با بغض گفت: نه ادامه بدیم و اشکاش جاری شد.
دلم به حالش سوخت تازه متوجه شدم چرا بعضی وقتا تو خودش میره و ساعتها با کسی حرف نمیزنه.و ادامه داد
+مامان به نظرت مادرم مقصر بوده یا بابام
-نمیدونم عزیزم، به نظرم هر دو مقصر بودن ولی اینکه مامانت با داییت همچین کاری کرده چندش آوره، میتونست جدا بشه و یا تحمل کنه بهر حال من نمیتونم و نمیخوام کسی رو قضاوت کنم.
+من چی مامان تکلیف من چیه؟
-بهتره دیگه گذشته رو فراموش کنی الان دیگه من هستم به آینده نگاه کن عزیزم فردا هم روز خداست.
+دوست دارم ولی نمیتونم
-سالار عزیزم بیا در مورد آینده حرف بزنیم گذشته ها دیگه گذشته این بهترین روش واسه فراموش کردن گذشته هست.
+مامان کمکم کن که فراموش کنم
-هر کاری از دستم بربیاد واست میکنم عزیزم حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن که اصلا دوست ندارم تو این حال ببینمت.
لحنش رو ملوس کرد با شیطونی خاص خودش گفت:
+میدونستی من عقده بغل دارم مامانی.
با لحنی مادرانه گفتم:
-پس من واسه چی اینجام عزیزم.
بلند شد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتم خیلی محکم بوسید و سرش رو درهمون حال گذاشت رو شونم دستاش و همزمان دور کمرم حلقه کرد،منم دستامو دور کمرش حلقه کردم محکم فشارش دادم به خودم. حس عجیبی داشتم دوست داشتم تو همون حال تا صبح تو بغلم بمونه نمیتونستم تشخیص بدم این حس چیه. واقعا عجیب بود انگار منم عقده بغل داشتم یا شاید م دوست داشتم سالار واقعا پسرم بود، بعد یه آبی به صورتش زد و اومد نشست قهوه هامونو خوردیم و بعد سالار گفت +ممنون که هستی
-من ممنونتم عزیزم پاشو پاشو بریم بخوابیم که دیر وقته.
تا نزدیکای صبح خوابم نگرفت حس عجیبی به سالار داشتم و نمیتونستم این حس رو بشناسم انگار عاشق این پسر شده بودم تو ذهنم هزاران بار چهرشو تجسم کردم چشای خوشگل و اندام مردونه و دل مهربونش، واقعا نمیدونستم این چه حسیه. حس مادرانه رو میشناختم ولی این همون نبود. با خودم گفتم حتما این حس یه مادر به پسر بزرگش هست و اینکه میگن پسر تکیه گاه مادر هست به همین خاطر هست، با همین افکار نمیدونم کی خوابم برده بود که با صدای سالار دوباره بیدار شدم صداش واسم خیلی دلنشین بود، دوست داشتم بیشتر صدام کنه چون داشت منو با یه لحن خاص و شیطونکی صدا میزد بنابراین جوابش ندادم دوباره صدام کرد
+مامان خانم لنگ ظهره نمیخوای بیدار بشی
-سالار خوابم میاد (داشتم خودمو واسش لوس میکردم واسه همین لحنم با عشوه)
+بابا من گشنمه پاشو دیگه.
-سالار فقط یکم دیگه
حرفمو قطع کرد گفت:
+پس میرم بالا خونه عمه شیدا.
چرتم پرید انگار با پتک زدن تو سرم، این یعنی داره ازم فاصله میگیره سریع پاشدم سر جام نشستم و گفتم:
-بیجا میکنی میری خونه عمت، مگه خودت خونه نداری
یه خنده شیطانی رو لبش بود
+میدونستم
-چیزو میدونستی؟
+که حسودیت گل میکنه.
بارها تو حرفامون گفته بودم که نمیخوام شیدا از مشکلات خونمون چیزی بدونه، بهش گفته بودم مثل دوتا آدم عاقل خودمون مشکلاتمون حل میکنیم و همینطور بهش گفته بودم که دوست ندارم شیدا فکر کنه واسش مثل یه مادر ناتنی هستم.
-حسودی چی سالار؟؟!!!
+دوست نداری پای عمم به رابطمون باز بشه؟
-نه خودمون حلش میکنیم بین خودمون.
+پس پاشو من گشنمه(با خنده)
-دیوونه
بلند شدم صبحونه آماده کردم و سالار گفت:
+مامان فردا نتایج کنکور اعلام میشه
-پس فردا رسما دانشجو میشه پسر خوش قلب من.
واسه نتایج کنکور خیلی ذوق داشت و ایمان داشت که قبول میشه
+اگه رشته دلخواهم قبول بشم یه کادو خوب واسه مامان خوشگلم میخرم.
-من باید واست کادو بخرم عزیزم.
+شما لطف میکنی یه پارتی میگیری واسم.
-به روی چشم عزیزم، شما قبول شو من واست یه پارتی میگیرم.
+قربون چشمای خوشگل مامانم بشم.
-خدا نکنه عزیزم.
شب ساعت 9 میز غذا رو چیدم و گفتم سریع شام بخوریم و بخوابیم که فردا خیلی کار دارم. و سالار اعتراض کرد که زوده و من خوابم نمیاد و چیکار داری مگه. و من گفتم
نوشته: مریم
مثل اینکه مد شده تو شهوانی گرو کشی کردن واسه لایک ، یه جورایی توهین به شعور مخاطب هست ، جای اینکه با خواهش طلب لایک کنی و خودت کوچیک کنی روی داستان کار کنی بهتر نتیجه میده ، گذشته از اینکه یک عده کم فقط سوژه جلق شون جور باشه لایک میدن و محتوا اهمیتی نداره واسشون ، ولی اکثر مخاطب به قلم خوب و محتوا اهمیت میدن .
مریم هم که شد مثل همون هرزه مرحوم ، کسی که واسه زن قبلی نسخه میپیچه و میگه نباید هرزه میشد و اگر مشکل داشت با سردی شوهرش میتونست بره طلاق بگیره جای … ! چرا خودش راحت وا داد و پا داد ؟!
روابط سالار و مریم زیادی زود و سریع پیش رفت ، تو یکشب فقط با خرید یک لباس خواب و نشون دادن اون به سالار و بغل گرفتن و باقی ماجرا یکم زیاد روی بود ، زنی که در ظاهر زن معقولی هست و دنبال فانتزی و … نیست ، معمولا روابط تابو به یک پیش زمینه و برخوردهای ریز و درشت احساسی و جنسی قبلی نیاز هست تا شکل بگیره نه اینکه خیلی آبکی در لحظه شکل بگیره ، مگر اینکه مریم داستان هم خودش یک هرزه متظاهر باشه که این با مریم داستان و قسمت های قبل همخونی نداره .
مریم خانم نوشتن بلدی ولی باید بیشتر رو داستان کار کنی تا اتفاقات داستان با عقل جور در بیاد.
موفق باشید.
به لایک توجه نکن عزیزمبنویس که خیلی عالی داری مینویسی حرف نداره
نمیخواد بنویسی دیگه پ د ر س گ مجلوق کوس ندیده بدبخت کیر تو کونت اگه بتویسی
باکامنت دوم موافقم.ایشون دقیقا همین مطالب این قسمت رو پیشبینی کرده وگفته بود.والان هم اتفاق افتاد. نظرمنم همون بود اماوقتی دیدم قبل ازمن گفتن نخواستم تکرار کنم.
این موضوع شما کلیشه ایی وتکراری هست وپیش بینی اینکه چه اتفاقی قراره رخ بده سخت نیست.
واینکه داستان خوب باشه لایک میگیره وگرنه به زوورنمیشه لایک جمع کرد دوست عزیز.چون ادامه دادن یاندادنت مهم نیست برامون.اگرخواستی خودمون تعریف کنیم برات قسمت بعدی رو چون نقش ها ورابطه داستانت پیچیده نیست مخاطب اشتباه کنه وکنجکاو ادامه اش بشه،یک متن ساده باشخصیت های محدود.
نویسنده خوب درخواست لایک نمیکنه لایکش میکنن
ای کاش ادمین داستانها رو تک قسمتی میکرد
دنباله دار واقعا سخته ، بعضیها هم وسطش کات میکنن
یک قسمت طولانی بهتر از چند قسمت هست
یکی دوقسمت اولش خیلی قشنگ بود ولی اخه واقعاچرا گندمیزنین توی داستان اولاکه پسر۱۸ساله چرابایدانقد لوس باشه اینطوری حرف بزنه دوماکه ادمی که خودش رابطه بدمادرشودیده باز میادبانامادریش سکس میکنه؟؟خیلی خیلی گندزدی به داستان
حتماقسمت بعد ارزوهم میکنن یاشارم میاداینو میکنه سالار شیدارو میکنه بعدم سلین میکنه محمد خواهرشو میکنه و…
سلام زیاد عادت ندارم پایین داستانها نظر بدم ولی داستان کاملاً واضح و مشخصه که قسمت بعدش چی میشه.
صد در صد قسمت بعد سالار روابطش رو با نامادریش به پدرش میگه.
و به پدرش ثابت میکنه که تنها مادر خودش هرزه نبوده.
کپی برداری از داستان های قبلی سایت که دیگه لایک نمیطلبه استاد 😀
کلا همه تصوراتم غلط از اب در اومد همش منتظر بودم خان بذاره توش ولی به سالار دادی ایول حال کردم
خیلی قشنگ بود خسته نباشی بازهم بنویس کیف کردم با خاندنش
بحثى تو شعر بودن داستان نيست
قلمت بدك نيست ولى يه سرى جزئيات مزخرف رو طولانى تر گفتى بعد يه شب يارو مامايى و پسرى شدن كه بعد ميزد تو برجك ادم
كلا بد نبود
سلام نویسنده جان
ممنونم از نگارش
داستان موضوع جذابی داره که من دوست دارم. اینکه قابل پیش بینی هم باشه ضعف نیست. نگارش و پرداخت ها خوبه اما گاهی از منطق به دوره. جاهایی باید پرداخته میشد که نشد.
در کل بالاتر از حد استاندارد و متوسط هست. اما ایرادهایی هم داره
ممتونم
نحوه درخواست لایک هم اصلا زیبا نیست
عالیییی ادامه لطفا