زنم کسش میخارید

1401/10/17

اخطار: این داستان در دسته‌بندی کاکولد (بیغیرتی)، سکس گروهی و خشن قرار می‌گیرد.

علی لحظه ای مکث کرد و عرق پیشانی اش را پاک کرد. آنها بالاخره به سایه درختان در پیاده روی جنگلی خود رسیده بودند و او از خلاص شدن از تابش گرم خورشید خوشحال بود. همسرش، سحر، به عقب نگاه کرد اما متوقف نشد.

رو به علی گفت: “بیا مربی.”

سحر زیبا به نظر می رسید. حتی بدون اینکه تلاشی بکند، باز هم موفق شده بود جذاب به نظر برسد. موهای هایلایت شده‌ش را به صورت دم اسبی بسته بود، تاپ سفید بنددار به بدنش چسبیده بود و مانتو کوتاهی که به کمرش بسته بود باسن زیبایش را می پوشاند. در حالیکه گاهی وزش باد و کنار رفتن مانتو باعث می‌شد به طرز چشم نوازی جلب توجه کند. لگ جذب اندامی و رنگ بدنش، کاملاً نمای ظریف عضلات ران‌ها و حتی خط شورت توری باریکش را نشان می داد و اگر بیشتر دقت میکردی رد لبه های دوست داشتنی کس این زن جذاب، بین رانهای کشیده اش معلوم بود. علی از پشت به اندام زیبای همسرش خیره شد. باسن همسرش اما آنقدر تکان داشت که دیوانه اش کند.

هر دو در آستانه سی سالگی بودند و کمتر از یک سال بود که ازدواج کرده بودند و از اولین تعطیلات خود پس از ماه عسل لذت می بردند. یک‌تور یک هفته ای به نظر عالی بود، اما آنها بیشتر وقت را در اتاق هتل خود به عشقبازی و سکس سپری کرده بودند. اشتهای سحر برای سکس با همسرش سیری ناپذیر بود. سرانجام از فریب تخت فرار کردند و یک تور با راهنما در جنگل های محلی رزرو کردند.

آنها منتظر یک گروه بزرگ بودند، یک سفر با راهنما در جنگل‌های اطراف. در عوض بهزاد را به عنوان راهنما و برادر کوچکترش بهنام را به عنوان تنها همسفر دیگر در این تور به همراه داشتند. بهزاد از آنها جوانتر بود، شاید اواسط دهه 20. او قد و هیکل متوسطی داشت، اما اعتماد به نفس خاصی داشت که به آنها آرامش می داد که می دانست چه کار می کند. از طرف دیگر بهنام بی دست و پا و عصبی بود. آنها متوجه شده بودند که او پس از رها شدن توسط دوست دخترش به ملاقات برادرش رفته است. علی با دیدن بهنام به‌عنوان یک جوان ۲۰ ساله با چهره‌ای رنگ پریده، تعجب نکرد که چرا دوست دخترش او را رها کرده بود.

سحر با صدای بلند رو به علی گفت “میای یا نه؟”

علی متوجه شد که بهنام به کون سحر خیره شده است. با او زمزمه کرد: “اون دوباره داشت نگاهت می کرد.”

سحر جواب داد: “بذار تماشا کنه. چه ضرری می تونه داشته باشه میترسی منو تموم کنه؟” و خندید

علی: " لذت می بری، نه؟"

سحر جواب نداد با لبخند سرش را تکان داد و براهش ادامه داد.

در داخل جنگل، به تپه کوچکی رسیدند که باید از آن بالا می رفتند. بهزاد اول رفت تا مسیر درست را نشان دهد.

“می خوای بین من و بهزاد باشی یا من و علی؟”

سحر به سوال بهنام پوزخند زد. او با کنایه و عشوه گفت: “انتخاب جالبی بنظر میاد.”

بهنام وقتی متوجه شد چه گفته دستپاچه شد. “ببخشید منظورم این بود…”

علی حرفش را قطع کرد: “اون می دونه که منظور تو چی بود.” “تو برو بعدی.”

بهنام نیمه راه بود که گیر کرد و مطمئن نبود دستش را کجا بگذارد.

بهزاد اشاره کرد: «این جاست.»

بهنام پاسخ داد: “من نمی تونم به اون برسم.”

سحر از پایین پیشنهاد داد: “من هلت میدم بالا.”

از پایین، علی می‌توانست ببیند که بهنام می‌تواند از بالا سینه های درشت همسرش سحر را که از لای باز تاپ بندی اش چشمک می‌زدند ببیند. او یک سوتین بدون بند ورزشی زیر تاپ داشت که به سختی به سینه های بزرگش می چسبید و بالای سینه های خوشفرمش به طرز جذابی از تاپ نیم تنه پیدا بود. بهنام جوان با این منظره تقریباً لیز خورد.

سحر منتظر پاسخ نماند. دستش را بلند کرد و دستی را زیر ران بهنام گذاشت و سپس او را به سمت بالا هل داد. او بالا رفت و سپس دستش را به عقب برد تا سحر را به بالا بکشد.

سحر گفت: متشکرم.

بهنام گفت: “من تو پایین رفتن بهتر هستم.”

سحر با کنایه گفت: “آفرین” و خندید

علی به بالا رسید و مطمئن شد که برای لحظه ای با سحر دور از گوش دیگران تنها است.

“بس کن.”

" چی؟ رو"

“لاس زدنهاتو تموم کن.”

سحر اعتراض کرد: «وا چه لاسی؟ داریم حرف میزنیم»

“الکی گیر نده.”

او تصمیم گرفت جلوتر از علی، عمداً به بهنام نزدیک شود.

حدود یک ساعت بعد، در اعماق جنگل، علی در کنار بهزاد، برادر بزرگتر، قدم می‌زد و سحر و بهنام پشت سرشان بودند. آنها خوب پیش می رفتند، درباره کار علی بحث می کردند و آن را با زندگی‌ای که در یک جامعه دور افتاده دوست داشت، داشته باشد، مقایسه می کردند. بهزاد می گفت که زندگی مجردی آنقدر که به نظر می رسد آزاد و جذاب نیست.

علی پرسید: “فکر کنم خانم های زیادی به این سمت همراه تو میان نه؟”

"بین خودمون باشه، این پیاده روی ها معمولا طلایی هستن. معمولاً یه تعداد از دخترای جوون به دنبال ماجراجویی هستن.»

«و تو هم فرصتش را فراهم می کنی نه؟"

هر دو خندیدند.

علی گفت: «امروز باید ناامید شده باشی.»

بهزاد به شوخی گفت: «تا وقتی که حلقه شو دیدم ناامید نبودم.»

علی خیلی مطمئن نبود که چگونه آن حرف را تحمل کند، بنابراین فقط لبخند زد.

“میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟” بهزاد نگاهی به جایی انداخت که برادر کوچکش بهنام و سحر پشت سر آنها می آمدند.

“اره بگو.”

“همسرت همیشه اینجوری… در حال لاس زدنه؟ منظورم اینه که برای من مشکلی نیست، فقط بهنام دوره سختی رو‌داره میگذرونه میدونی که تازه از دوست دخترش جدا شدن.”

“خب، اون…”

“چیز اشتباهی گفتم؟ ببین متاسفم اگه…”

“نه، نه. فقط سحر معمولاً اینجوری نیست. فکر می کنم اومدن به سفر و دور بودن از آدمایی که می شناسه باعث شده راحت تر باشه. سعی می کنم باهاش صحبت کنم.”

بهزاد گفت: “مهم نیست جدی نگیر.”

علی عقب برگشت تا همسرش سحر و بهنام به او رسیدند. مطمئن شد که بین آنها حرکت می کند.

“بچه ها حالتون چطوره؟”

بهنام با لکنت گفت: “خوبه، ممنون.”

سحر گفت “اره عزیزم، ما فقط در مورد اینکه چقدر خوبه تو یه جای دور افتاده داریم باهم قدم میزنیم صحبت می کردیم.”

علی به بهنام گفت: “راستی، فکر می کنم برادرت بهزاد می خواد ازت چیزی بپرسه.”

او گفت: “باشه، ممنون” و به سمت برادرش رفت.

سحر پرسید "خوبی؟ همه چی مرتبه؟»

“آره چیزی نیست.”

“هیچی؟ رفتارت عجیبه.”

علی طوری به او نگاه کرد که انگار باید بفهمد: “بهزاد هم متوجه شده.”

“چی؟”

«که تو‌ انقدر داری با بهنام لاس میزنی. نگران داداششه پس از جدایی اش.»

“کس شعر میگه. اون احتمالا بیشتر حسودیش شده.”

“حسادت نمی کنه خب تموم کن لاس زدن باهاشو”

“اوه واقعا؟ پس اینو تماشا کن. بچه ها!” او به بهزاد و بهنام گفت: “می تونین یک لحظه صبر کنین، من چیزی تو کفشم گیر کرده.”

سحر به آرامی خم شد و بند کفشش را باز کرد. سپس پشتش را به آنها کرد تا سنگ خیالی را دور کند. خم شدنش، مدت زیادی طول کشید تا بندهای کفشش را باز کند.

بعدش ایستاده و رو به علی گفت. «خب؟»

او آهی کشید. “هر دوشون داشتن نگاهت میکردن.”

“بهت گفتم.”

علی اعتراض کرد: " موضوع این نیست، تو همسر منی، پس نباید از مردای دیگر دلبری کنی." اما بی فایده بود.

«ولم کن علی دو‌ روز اومدیم خوش بگذرونیم آروم باش بابا»

پیاده‌روی ادامه داشت و دلبری‌های سحر هم تمامی نداشت. به نظر می‌رسید که سحر در هر فرصتی این کار را می‌کرد و برخلاف اعتراض‌های شوهرش، جلب توجه کردنش آشکارتر می‌شد. او جلوی آنها خم شده بود تا حشرات را بررسی کند، هر بار که مانتو از دور کمرش باز می‌شد یا بندهای کفشش به طور مرموزی دوباره باز می شدند، به آنها نگاه می کرد و همچنین برای هر مانع کوچکی به کمک آنها نیاز داشت. علیرغم درخواست های قبلی، بهزاد هم به همان اندازه بهنام مایل بود به کمک. در هر صورت، سحر در حال لاس زدن و دلبری با آنها بود که گویی علی آنجا نیست.

“یکم برا استراحت اونجا وایسیم؟” بهزاد پرسید و به یک صخره اشاره کرد.

همه آنها موافقت کردند و به سمت صخره رفتند. علی کیفش را روی چمن ها انداخت و کنار آن نشست. سحر می خواست کنارش بنشیند که بهزاد پیشنهادی داد.

«اگر ترجیح می‌دی، چند تا سنگ اینجا هست. بستگی به این داره که ترجیح می دی روی چیز نرم بنشینی یا سفت.» او طوری صحبت کرد که گویی این عبارت بدون منظور خاصی بود.

“کدوم زنی می تونه در برابر یه چیز سفت مقاومت کنه؟” سحر این را گفت و خندید.

علی چشمانش را گرد کرد و بهنام در حالی که روی درختی افتاده بود سعی کرد خجالتش را پنهان کند. بهزاد روی یکی از صخره های نزدیک سحر نشست و گفت:

«احساس بسیار خوبیه که از شهر دور هستیم».

سحر پرسید “تا به حال نگران این نشدی که به دردسر بیفتی؟”

او با کنایه جواب داد: “نگران نباش، تو سه مرد رو داری که ازت مراقبت کنن.”

“فقط شما سه نفر؟”

سحر مانتو را از دور کمرش باز کرد و از روی صخره به سمت علی رفت و خم شد تا دستش را به داخل کیف ببرد و این بار یک قوس خاصی هم به کمرش داد به طوری که باسنش عملا تمام قوسهای گوشتی بینش را از زیر لگ جذب به نمایش گذاشته بود. علی مردان را در حالی که به کون خوش فرم همسرش خیره شده بودند تماشا می کرد.

علی گفت: « ببین این آخرین باره بهت میگم». “تمومش کن وگرنه مشکلی پیش میاد و من بهت کمک نمی کنم.”

سحر بطری آب را از روی کیسه بلند کرد و به روی شانه های لختش نگاه کرد تا مردها را ببیند که به او نگاه می کنند.

“من به کمکت نیازی ندارم. تو فقط مراقب کیف باش. بذار خودم نگران کارهام باشم.”

او برگشت تا کنار بهزاد روی صخره بنشیند. جرعه ای آب نوشید و سپس سرش را به عقب تکیه داد و آب را روی صورتش ریخت.

او گفت: “این خیلی حال میده.”

علی می توانست ببیند سحر چه کرده است، همه آنها می توانستند. آب از روی صورت سحر میریخت به بالای سینه هاش و تاپ نازک سفید رنگش را خیس کرده بود و حالا تاپ به طرز جذابی تقریباً شفاف بود. نوک سینه های سردش از زیر سوتین روی تاپ بندی برجسته شده بود و تن خیسش از زیر تاپ خیس خودنمایی میکرد

بهزاد تی شرتش را روی سرش کشید تا قفسه سینه تقریباً بدون مویش نمایان شود. نشانه‌هایی از ماهیچه‌ها در آنجا دیده می‌شد، اما آن بدنی که علی انتظار داشت، نبود. هر چند به نظر نمی رسید که سحر را اذیت کند.

سحر گفت “بچه ها خوش بحالتون. وقتی گرمتون میشه میتونین راحت لباستونو دربیارین.”

“تو هم می‌تونی. علی قبلاً بدنت رو دیده و می‌تونم به شما اطمینان بدم که من و بهنام اهمیتی نمی‌دیم.”

علی سرش را برای سحر تکان داد اما او توجه چندانی نکرد.

سحر کمی جا خورد و گفت “فکر نمی کنم این کار مناسب باشه. من یک زن متاهلم.”
او با ناراحتی به جایی که نشسته بود جابجا شد.

بهزاد با لحنی محکم تر گفت: «چطور الان یادت افتاد متاهلی؟»

“ببخشید؟”

“علی، دیدی که خانمت چه کار می‌کرد. با این همه خم شدن، و دلبری کردن ما را اذیت می‌کرد و کرم میریخت”

علی تایید کرد: خب بله…

“چرا این کارو کردی؟” بهزاد از سحر سوال کرد.

سحر در حالی که از او دورتر می شد، پاسخ داد: «فقط یکمی سرگرم کننده بود. “به اونا بگو علی”

“هی، من قبلاً بهت در موردش گفته بودم.”

" این کارها را برای داغ کردن ما انجام می دادی؟ فکر کردی می تونی ما رو تحریک کنی و لب چشمه ببری و تشنه برگردونی و هیچی به هیچی؟"

سحر ایستاد و به سختی دو قدم به سمت علی برداشت، ولی بهزاد بازوهای او را گرفت و آنها را پشت سرش کشید.

" حسش میکنی؟ این کاریه که با همه ی متلک ها و دلبریهات با من کردی."

خودش را به او فشار داد تا برآمدگی کیرش را به لای باسن سحر بخورد.

“فکر می کنم وقتش رسیده که بهمون نشون بدی زیر این لباسهات چی قایم کردی خوشگله.”

سحر فریاد زد: “ولم کن.” “علی…”

بهزاد بازوی چپش را از زیر دو بازوی او رد کرد و محکم به خودش فشار داد و حالا دست راستش آزاد بود و توانست روی دهان سحر بگذارد. او با سر به بهزاد اشاره کرد و سحر ملتمسانه به علی نگاه کرد. علی با خشم در چشمانش به همسرش نگاه کرد و کاری برای متوقف کردن بهنام انجام نداد.

بهنام نزدیک تر شد اما سحر تقلا میکرد. بهزاد پاهایش را به دور پاهای او قلاب کرد تا نتواند مقابله کند. دستان بهنام تقریباً به اندازه سحر می لرزید که او دستش را بلند کرد و بندهای تاپ سحر را پایین داد و تاپ را تا زیر سینه های درشتش پایین کشید. بعد نوبت سوتین ورزشی بود، سینهای درشت سحر به بیرون افتادند خیسی آب و عرق روی پوست سفید سحر می چرخید و سینه های درشتش در حالی که با نفس کشیدن او به سرعت بالا و پایین می رفت.

بهزاد به برادرش دستور داد: “سوتین را باز کن.”

بهنام دستش را به پشت سحر برد و با گیره ور رفت. سحر نفس های کوتاه بهنام را روی سینه اش حس کرد و سرانجام آن را باز کرد. آن را آزاد کرد و در حالی که سینه هایش در هوا آزاد می شدند، سوتین را روی زمین انداخت.

برای چند دقیقه بهنام با ممه های سحر بازی کرد. ممه های سفید ۷۵ با نوک قهوه ای روشن که حالا بیرون هم زده بودند. او عاشقی بی مهارت بود که به آنها پنجه می زد و نوک سینه ها را فشار میداد و میمکید. در تمام مدت سحر تقلا می کرد و علی به سادگی تقلای همسر زیبایش را تماشا می کرد.

بهزاد گفت: "حالا شلوارش» و سحر رو کاملا خم کرد و رو زانو نشاند

صورت سحر به زمین فشرده شده بود، دستانش هنوز پشت سرش نگه داشته شده بود. روی زانوهایش به طوری که کونش به هوا بود و صورت و سینه ها در تماس با زمین. بهنام پشت سر او زانو زد و لگ و شورتش را تلاش کرد تا پایین بکشد اما نتوانست آنها را به حرکت وادار کند.

علی با فریادهای همسرش گفت: دکمه بالاش رو باز کن.

بهنام دستش از روی شکم سحر تا دکمه رساند و بازش کرد. سپس شورت را آنقدر کشید تا روی ران‌های او قرار گیرد. کس و کون سحر هنوز هم تا حدی با شورت توری پوشانده شده بود. علی دید همسرش چطور زیر دست دو ‌مرد حشری در حال تقلاست در حالیکه فقط باریکه توری شورتش سوراخای کس و کونش را پوشانده است، از دیدن این صحنه به شدت تحریک شده بود و کیرش نبض میزد. شاید هم بدش نمی آمد جواب شیطنتها و دلبری های زن جذابش را با در اختیار گذاشتنش به بهزاد و بهنام بدهد. یادش نمی آمد آخرین بار کی تا این حد تحریک شده بود

انگشتان بهنام از زیر بند باریک شورت سحر لغزید. او به آرامی اون رو تا روی لمبر باسن سحر کنار زد و از هر لحظه که سوراخ کون و کس تراشیده سحر داشت آشکار می شد لذت می برد. به آن خیره شد، تراشیده و صاف، خطی مستقیم که منتظر جدا شدن بود و لبه های گوشتی صورتی اش به طرز شهوت انگیزی خوردنی بنظر میرسید.

بهزاد به او گفت: “لیسش بزن.”

بهنام خم شد و علی دید که زبانش دراز شده تا کس همسرش را لیس بزند. در ابتدا به آرامی لب ها به لبه های کس سحر چسباند و با بوسه های ریز و لیس های کوچک شروع کرد اما با هر بار زبانش بیشتر در لای چاک کس همسرش فرو می رفت.

“نه…بس کن…خواهش میکنم…نه…”

اعتراضات سحر توسط آنها نادیده گرفته شد. زبان بهنام به لیسیدن ادامه داد. چوچوله ‌اش را در حالی که سفت می‌شد، می‌لغزید و از لای کسش به بالا می‌رفت، تا قبل از بازگشت به خیسی زیرش، زبانش داخل چاک کس تنگش میرفت.

“نه…لعنتی…نه…خواهش میکنم…”

بهزاد گفت: «اون دوست داره»

“نه…من…نکن…آه… نکن…”

بهنام با دستش از زیر کمی پوست شکم سحر را به طرف تلفش کشید تا چوچوله ش بیشتر بیرون بزند و با لیسدنش و داخل و خارج کردن زبانش به کس سحر حسابی داشت سحر را به اوج میرساند. به آرامی انگشت وسطش را وارد کس تنگ سحر کرد و همزمان با لیسیدن از داخل کسش زیر چوچوله را مالش میداد حس کرد که برآمدگی کوچکی داخل کسش زیر انگشتش داره لمس میشه

“زنت داره ارضا میشه علی.”

علی تماشا کرد، مخلوطی از احساسات. خشم درونش می خواست که سحر بیشتر رنج بکشد. اما حس همسری می خواست که او را از زیر دستان این دو مرد حشری آزاد کند اما احساس تحریک شدید در کیرش می خواست که این صحنه جذاب ادامه پیدا کند.

"بس کن…خواهش میکنم…اوه…لعنتی…نه…ممممممممممممممممممممممممممم

هنگامی که ارگاسم در بدن سحر می گذشت، می لرزید. اندام او برای چند لحظه سست شد و این به مردها اجازه داد تا کنترل او را در دست بگیرند. او زانو زده بود، علی خودش را به آنها رساند و پشت سرش بازوان سحر را گرفته بود. بهزاد و بهنام در مقابل او ایستاده بودند، کیر‌هایشان آشکار و سخت، به صورت او فشار می‌آوردند. کیر برادر کوچکتر تقریبا هم اندازه کیر همسرش بود ولی بهزاد هم دراز تر هم کلفت تر

“نه…بس کن.”

علی دستور داد: "کیر هاشون رو ساک بزن هرزه.مگه همینو نمیخواستی؟»

“نه…” او سرش را از کیر بهزاد دور کرد، “نوممفههه” و مستقیماً به سمت بهنام رفت.

بهنام کیر شقش را بین لب هایش فشار داد تا به زبانش رسید. سر او را نگه داشت و شروع کرد به داخل کردن دهانش. سحر مقاومت کرد و هیچ تلاشی برای تکان دادن زبانش نکرد، در عوض به دستانش فشار آورد. برای لحظه‌ای دهانش خالی بود اما سرش به زور چرخانده شد. سر کیر بهزاد به زودی داخل دهانش شد. او ملایم تر، کندتر بود.

بهزاد به آرامی گفت: " داره کیرمو می لیسه زنت علی."

بهنام در حالی که سر سحر را به سمت خودش می کشید تا با او روبرو شود، گفت: “بذار منم اون زبونو احساس کنم.”

کیرش با مقاومت کمتری در دهان سحر لیز خورد.

“آررررههه ، همینه. سرشو بلیس.”

یک کیر جایگزین دیگری شد. بهزاد، بهنام، بهزاد، بهنام. هر چه بیشتر می گذشت، علی می توانست مشتاق تر شدن زبان همسرش را ببیند. گونه هایش نشان می داد که در حال مکیدن است.

بهزاد در حالی که سر کیرش را از دهانش بیرون می‌کشید به او دستور داد: «زیر خایه هامو لیس بزن عزیزم».

سحر زبانش را از سر کیر بهزاد تا پایین تنه کیرش برد و دور تخم هایش را لیس زد و برگشت.

“الان بهنام.”

او همین کار را با کیر برادر کوچکتر انجام داد. علی دستش را روی سر او گذاشته بود تا او را راهنمایی کند و به بهزاد اجازه داد تا در حین مکیدن سینه‌هایش آنها را دستمال کند. وقتی بهزاد سر کیر خود را کنار لب سحر ها داد، سر کیر بهنام در دهانش بود. او مجبور شد هر دو را به یکباره در دهان خود ببرد، دهانش را تا جایی که جا داشت باز کند و با زبانش به آنها بکوبد.

بهزاد کیر خود را آزاد کرد و بهنام از برادر بزرگترش کپی کرد. بهزاد پایین آمد و انگشتانش را در لای چاک کس تنگ سحر فرو کرد. به علی نگاه کرد.

“زن هرزه ت آماده است لعنتی. لای کس تنگ زنت چشمه راه افتاده برا کیرای ما خیس کرده زنت”

سحر اعتراض کرد: نه، لطفا.

علی در حالی که او را روی پاهایش بلند کرد گفت: “روی صخره.”

“خواهش می کنم، نه. من دوباره ساک میزنم.”

او روی سنگ خم شده بود، بهنام روی شانه هایش فشار می آورد تا او را در جای خود نگه دارد.

"لطفا، نه. علی، اجازه نده اونها منو بکنن.»

علی طوری خم شد که دهانش کنار گوشش بود اما آنقدر بلند حرف می زد که بقیه بشنوند.

« بهت گفتم لاس زدنها و جنده بازی هاتو تموم کن و تو اهمیتی ندادی. عین خیالت نبود که چی میگم. برات مهم نبود که باهاشون چکار می کنی. به تو گفته بودم که جنده بازی‌هات عواقبی داره و اینا رو حشری میکنه، حالا نوش جونت عزیزم لذت ببر.»

“نه، لطفا”

بهنام کیر خود را در دهان او فرو کرده بود. با یک دست سرش و با دست دیگر شانه اش را گرفت. علی شانه دیگرش را گرفت و نگاه کرد که بهزاد شلوارکش را پایین زد و پشت سرش ایستاد. کیرش کاملا شق شده بود و اندازه یک بطری نوشابه بیست سانتی کلفت بود. به کس تنگ و خیس سحر خیره شد. علی با دست چپش کون سحر را کشید و لای کس و کون زنش رو باز کرد.

«با همه اعتراض هاش، زن جنده ت حسابی خیس کرده.»

کیرش را لای لبه چاک کس سحر قرار داد و باسن او را به طرف خودش کشید.

“اوهههههههههههههههه”

بهزاد کیرش را تا خایه هاش به آرامی وارد کس سحر کرد و بیرون کشید. علی آب کس سفید رنگ همسرش را در سراسر کیر کلفت بهزاد می دید.

“تو دوست داری؟” علی از او پرسید.

سحر ناله کرد: «مممممممممممممممممممممممممم».

بهزاد به او اطمینان داد: “البته که دوست داره جنده خانم از خداشه که حسابی جر بدیم این کس تنگشو”

حرکات او در ابتدا آهسته بود اما به زودی سرعت خود را افزایش داد. بهزاد در حالی که با هر یک از فشارها کیرش رو بیشتر داخل کس تنگ سحر میکرد، شروع کرد به آرام کردن تلمبه ها و گرفتن سر او. علی در حالی که احساس کرد مقاومت همسرش رو به کاهش است، دست خود را رها کرد. این به او فرصتی داد تا لباس هایش را در بیاورد. در حالی که آنها را روی زمین انداخت، نگاه خوبی به همسرش انداخت. کیر بزرگ بهزاد با شدت به کس خیس همسرش می کوبید و بیرون می زد و دهانش داشت کیر بهنام را ساک میزد، زبانش تن کیر و سرش را می لیسید و سعی می کرد آن کیر را کامل داخل کند. صدای شلپ شلپ خوردن تخم‌ها و بدن بهزاد به تن لخت سحر علی رو بیشتر تحریک میکرد

ناله هایش بلند و بلندتر می شد. کیر بهنام در حالی که سرش را کمی چرخاند از دهانش افتاد. سحر رو به علی گفت « کیرش خیلی بزرگه بگو تو رو خدا یواش تر بکنه جر خوردم آخخخخخ»

"من…من میرم…اوه لعنتی…من میرم بکنممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم…

بهزاد داد زد “لعنتی، کسش روی کیرم بنض می‌زنه. من می‌خواهم آبمو داخل کس زنت بریزم. آخخخخخ زنتو گاییدم”

“نه…لطفا داخلم نه …پاسسسسممممممممممممممممممممممممممممممممممممم”

بهزاد در حالی که باسن خود را تا آنجا که می توانست به جلو هل می داد آه کشید. بعد از پنج شش ناله، آرام آرام از او فاصله گرفت.

علی دید که یک قطره اب کیر بهزاد روی چاک کس زنش ظاهر شد و به آرامی شروع به چکیدن به پای او کرد. زمانی که بهنام در جای خود قرار گرفت، دید او کمتر بود. کیرش کوچکتر از کیر بزرگ برادرش بود اما با اشتیاقش جبران می کرد. یک لحظه تمام کیرش را در کس سحر فرو برد و چکشی تلمبه زد سحر نفسش بند آمده بود. علی به سمت سر همسرش رفت و کیر خود را به او تقدیم کرد. با ناراحتی او، به نظر می رسید که تمایلی به گرفتن آن در دهانش ندارد. فک او را گرفت و کیرش را به داخل فرو برد.

“مک بزن جنده. کیرم‌و ساک بزن یالا داری کس میدی به مردای غریبه.” کیر علی در شق ترین حالت ممکنه بود. سحر با چشم‌های خمارش به شوهرش نگاه کرد و گفت «تماشا میکنی که مردای غریبه منو میکنن و اینجوری شق کردی؟ آهههه»

بهنام همچنان به کس او می کوبید در حالی که بهزاد آنها را تماشا می کرد.

بهزاد به او طعنه زد: “آره، تو یک جنده واقعی هستی، نه.” “داشتی کرم میریخت و دلبری میکردی. خب این همان اتفاقی است که برای جنده های هرزه ای مث تو می‌افتد. میدونم دوس داری مثل جنده های خیابونی گاییده بشی. نگران نباش تا، همه سوراخ هاتو پر آب کیر نکنین ولت نمیکنیم.”

ناله‌های بهنام نشان می‌داد که در آستانه ارضا شدن هست. علی به اطراف حرکت کرد تا ارضا شدن مرد جوانی را ببیند که کس زنش را با آب کیرش پر می کند. باسن بهنام در حالی که آخرین قطره از کیرش بیرون می آمد به هم فشرده شد.

او بیرون کشید و رد غلیظ آب کیر به پایین ران سحر شره کرد. علی فوراً کیرش را برای سوراخ کس خیس زنش حاضر کرد.

“من تو را مثل جنده ای که واقعا هستی می کنمت هرزه.”
« آره بکن منو جلوی اینا منو بگا آخخخخ محکمتر بکن محکمتر بزن»
کیرش را تا جایی که می‌توانست به سوراخ خیس او کوبید. با عصبانیت واقعی او را می کرد. انگشتش در سوراخ کونش فرو رفت و در حالی که کیر خود را داخل و خارج می کرد. در حالی که سحر به شوهرش کس میداد، بهزاد به توهین های خود ادامه داد: " شلخته " ، " جنده " ، " فاحشه هرزه". سحر به عقب برگشته بود و در حالیکه داگی به شوهرش کس میداد و لبش رو گاز میگرفت به علی نگاه میکرد. علی آنقدر حشری شده بود که به سختی چند دقیقه دوام آورد.

“من تو رو میگامت جنده.”

ناله های او از ارگاسم با ناله های سحر هماهنگ شد چون او هم داشت ارضا می‌شد. علی کیرش را تا جایی که می‌شد داخل کس زنش کرد و آبش رو‌ ریخت و سحر هم به شدت داشت ارضا میشد.

علی روی چمن ها افتاد و دید که بهزاد به سحر کمک می کند از صخره پایین بیاید. بهنام کنارش نشسته بود و دوباره شق کرده بود.

بهزاد، سحر را به جایی که بهنام نشسته بود راهنمایی کرد، او را به سمت خود برگرداند و بین پاهای بهنام روی کیر شقش نشاند. علی کیر برادر کوچکتر را دید یک بار دیگر داشت وارد کس باز شده همسرش می شد و همانطور که او به عقب به بهنام تکیه داده بود، داشت روی کیرش مینشست و کسش همچنان باز می شد. کیر بهنام تا خایه وارد کس سحر شده بود. بهزاد پایین تر آمد و شروع کرد دو انگشتش را در کنار کیر بهنام به داخل کس او فشار داد. هیچ مقاومتی از جانب سحر وجود نداشت. علی در چشمان او چیزی جز شهوت و هوس نمی دید. سحر به علی خیره شده بود و گفت

«میبینی داداش داره منو میگاد و خودش هم کسمو انگشت میکنه»

بهزاد با رضایت انگشتانش را بیرون آورد و بین پاهای برادرش زانو زد و کیر خودش آرام تلاش کرد وارد کس خیس سحر کند که حالا حسابی جا باز کرده بود. علی در حالی که بهزاد کیرش خود را به داخل کس زنش جا می داد، تماشا می کرد و شروع کرد به جق زدن. سحر با احساس دو کیر به طور همزمان در کسش ناله بلندی کشید و تنش به شدت شروع به لرزیدن کرد. این احساس برایش فوق العاده شدید بود.

“اوه…ممم…هههههههه…مممممممممممممممممممممممممممممممم.” به سمت شوهرش برگشت و در حالیکه از لذت ارضا شدن دوباره داشت می لرزید گفت: « میبینی جفتشون دارن منو میگان دارن زنتو میگان و جر میدن لعنتی اهههههه جق بزن کس کش. دارن منو‌ عین یه جنده میگان و کیر جفتشون تو کسمه»

بهنام هم شروع کرد به ناله کردن. علی می‌توانست اسپاسم کس همسرش را در اطراف کیر‌هایشان ببیند. زنش داشت در اوج با کیر دو‌مرد غریبه به طور همزمان در کسش ارضا می‌ شد و تقریباً با ناله های خودش بهنام را خفه کرد. بهنام هم به سختی ارضا شد و این بار آب کیر بیشتری را به کس سحر ریخت. بهزاد از کردن کسش دست برنداشته بود. کیر نرم شده بهنام به بیرون لیز خورد و حالا از کس سحر آب کیرش روی تخم هایش می ریخت. تلمبه های خشن بهزاد با کیر بزرگش به کس گشاد شده‌ی سحر باعث شد که کف دور لبه های کسش ایجاد شود و او در اوج تقریباً بی‌پایانی فریاد زد.

علی با شدت کیرش را داشت می مالید و جق میزد در حالی که همسرش را تماشا می کرد که طوری در حال لذت بردن از سکس با دو‌مرد غریبه است که قبلاً هرگز این کار را نکرده بود. همانطور که بهزاد بیرون کشید تا آخرین بار از اب کیر خود را روی شکم سحر شلیک کند، کیر علی فوران کرد و با شدت آب کیرش را روی سینه و شکمش پرت کرد.

سحر طول کشید تا به خودش بیاید. کل تنش بوی آب کیر و عرق گرفته بود و‌در آغوش همسرش خوابش برده بود. بهنام و بهزاد داشتند دو چادر آماده می کردند برای شب. میتونست حدس بزند که دارند درباره او صحبت میکنند. احساسات متضاد به ذهنش هجوم برد و متوجه نگاه علی شد. نگاهش رو‌ دزدید. اتفاقی که بین آنها افتاده بود رابطه شان را برای همیشه عوض میکرد. علی به آرامی گونه سحر را بوسید و او را به خودش بیشتر فشرد.

نوشته: Cuckoldmind


👍 18
👎 10
205101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

909728
2023-01-07 03:11:19 +0330 +0330

هم خوب بود هم تخمی

3 ❤️

909731
2023-01-07 03:46:12 +0330 +0330

کصشعر از محض هم رد شده

1 ❤️

909757
2023-01-07 11:30:48 +0330 +0330

نتیجه :
فقط از راهنماهای گردشگری کارت دار مجاز استفاده کنید 😁

1 ❤️

909759
2023-01-07 11:41:27 +0330 +0330

عالی یود لذت بردم.

1 ❤️

909764
2023-01-07 12:03:46 +0330 +0330

به جز این چهار نفر ، نفر پنجمی هم بوده که راوی داستانه . مثل فیلمهای پورن که بیچاره فیلم بردار نظاره گر هست 😁 😁 😁 😁

1 ❤️

909771
2023-01-07 13:38:17 +0330 +0330

خیلی کیری بود. بذارش نوک کوه با کون بپر روش.

1 ❤️

909774
2023-01-07 13:56:08 +0330 +0330

باز همون جمله بزرگ معظم الحن که فرمود اینها تخیلات یک کونی جقی زنگار بسته است ره

0 ❤️

909809
2023-01-07 20:53:44 +0330 +0330

اکسترا شخمی !!!

0 ❤️

909937
2023-01-08 23:38:53 +0330 +0330

شاهنامه بود؟

0 ❤️

910016
2023-01-09 12:48:47 +0330 +0330

خوب بو حتماً ادامه داره منتظر ادامه داستانم

1 ❤️

910095
2023-01-10 05:15:03 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

910189
2023-01-11 00:20:19 +0330 +0330

مشخصا ترجمه بود ولی بد نبود. میشد روونتر ترجمه کرد.

1 ❤️

913978
2023-02-07 06:25:41 +0330 +0330

خیلی حشری شدم
این فانتزی منه
فکرشو کن
دو تا از دوستام تو کوه همسرم رو بکنند
و تو کوسش آب بریزند

2 ❤️

938868
2023-07-22 03:14:05 +0330 +0330

خیلی عالی از اول تا آخرش کیرم راست بود

1 ❤️