من با تو آرومم (۲)

1402/10/05

...قسمت قبل

اون سال تابستون مثل هر سال با همدیگه راهی ویلای شمالمون شدیم ، توی راه آوا منو مهیار با مهناز با یه ماشین بودیمو بزرگترها هم با ماشین بابا…
کل مسیر با اصرار آوا ، فلش موزیکهای اونو گوش کردیم و خلاصه حسابی بحث داغ بود.
مهیار پشت رل بود و من کنارش و آوا درست پشت سر من توی صندلی های ردیف پشت ، برا همین حسابی بهم دسترسی داشت و هر از گاهی با شیطنت خاصی اذیتم میکرد تا اینکه از کوره در رفتمو سرش داد کشیدم:
_بگیر بشین مگه بچه ای اینقدر شیطونی میکنی
یهو جو سنگین شد و همگی ساکت شدن، مهیار با چش غره بهم فهموند نباید داد میزدم از آینه بغل که نگاه کردم دیدم آوا سرش رو سینه مهنازه و انگار داره گریه میکنه
از کارم پشیمون شده بودم اما خوب غرور اجازه نداد چیزی بگم برا همین چشامو بستم و به عمق موزیک در حال پخش فرو رفتم…
به ویلا که رسیدیم کمی استراحت کردیم و با سر رسیدن شب و صرف شام همگی به شاه نشین پناه بردیم که مهناز صدام کرد…
_مهدی این چه رفتاری بود امروز با آوا کردی
+چیکار کردم مگه ،چند بار بهش گفتم شوخی دستی نکنه
مدام آویزون سر و گردن منه
_خوب لابد باهات راحته و احساس امنیت میکنه باهات
+چجور راحتی این آخه بعدشم مگه من همسن و سالشم …بره سراغ مهیار و یا خودت
_خل شدی ها …میگم با تو احساس آرامش و راحتی داره
چرا هی خودتو میزنی به اون راه مهدی
ببین داداش آوا از تو خوشش میاد،عاشقت شده و …
نزاشتم حرفش تموم بشه و با یه لبخند از روی نارضایتی گفتم: عاشق…بیخود بابا، اون بچست و هنوز دهنش بو شیر میده بعدشم اون برا من مثل خواهر کوچیکترمه اصلا میفهمی چی میگی …
_خوبم میفهمم،مگه دوست داشتن به سن و ساله…
دیگه بقیه حرفای مهناز رو نفهمیدم…بی اختیار تموم اون روزا،گرفتن دستا و همه یادم اومد…تازه فهمیدم آوا منو از ته دل دوست داره…
اونشب تا نزدیکای صبح خوابم نبرد…آوا واقعا هیچ کم و کاستی نداشت اما برا من نمیتونست یه عشق باشه ، تصمیم گرفتم همگی که بیدار شدن برم سراغش و باهاش حرف بزنم…
حوالی ظهر به بهونه خرید و با هماهنگی مهناز با آوا دوتایی زدیم بیرون
تو ماشین طبق معمول دو تایی بودنامون جلو نشست و موزیک رو راه انداخت …دختر مهربونی بود و اصلا کینه ای نبود برا همین اصلا از برخورد دیروز هیچ حرفی نزد.
_آوا میخوام باهات حرف بزنم میشه موزیک رو قطعش کنی
+آره چرا که نه
_میگم آوا …بابت رفتار دیروزم ازت معذرت میخوام
+وا…بیخیال مهدی فراموشش کن من ناراحت نیستم
_خب گفتم شاید باشی
+نیستم، آخه آدم که از دست عزیزش ناراحت نمیشه
_دقیقا حرف منم همینه ، من چجوری شدم عزیز تو
کاملا کارای آوا و حرفاش بوی بچگی میداد اما چهرش مصمم بود بنابراین با سرخی ناشی از یکم خجالت گفت: از وقتی خودمو شناختم مهدی جان
دستاشو آروم نزدیک دستام کرد تا مثل همیشه بگیردش…بلافاصله دستامو ازش دور کردم و با جدیت گفتم: مطمئنی خودتو شناختی…میدونی من چند سالمه…تو هنوز باید درس بخونی و …
حرفمو قطع کرد و با بغض گفت: بسه مهدی جان ادامه نده و بیشتر از این دلمو نسوزون
شاید برا تو آسون بود اما برا من هر بار دنبالم اومدنت به هر بهونه ای …هر بار حرف زدنت و هر بار گرفتن دستات یه دنیا خوشی بود…دستایی که اولش مثل دست بابایی بود که من نداشتم ، اما خیلی زود دیدم گرمتره و فرق میکنه…نگاهه …
مهدی من دوستت دارم و این دوست داشتنه هر لحظه بیشتر میشه…
اینا رو گفتم و دوباره دستمو گرفت…اینبار فرق میکرد چون خیلی زود گرمی لبهای کشیده و گوشتی آوا رو روی دستام حس کردم…
اون اولین اعترافش به عشقش بهم بود و شروع چیزی که ادامش با کم محلی های من بیشتر و عمیق تر شد…هر چی ازش فرار میکردم بدتر میشد طوری که انگار هیچ راه فراری نیست…
سرانجام هم فشارهای مهناز و آوا و یه خودکشی نافرجام توسط آوا باعث شد که دیگه کل داستان زندگی من و آوا رو بستگان درجه یک بدونن و دیماه سال ۹۲ من و آوا که دیگه یه خانم ۲۳ ساله شده بود رو رسما به سر سفره عقد کشوند و مقرر شد یکسال بعد که کارشناسی ارشدش رو گرفت عروسی کنیم…
همه چیز مثل یه فیلم به سرعت رد شده بود و چیزی که مهم بود این بود که من هیچ عشقی بهش نداشتم و امیدوار به حرف مهناز که عشق خودش یهو به سراغت میاد…و من کماکان منتظر عشقی که منو به آوا وصل کنه…

(زمان حال، تیرماه ۹۳ اتاق خواب )
از خواب که بیدار شدم هوا تاریک شده بودو توی این مدت همه چی مثل یه خواب از جلو چشام رد شده بود
از اتاق زدم بیرون و شام رو خوردم و دوباره اتاق خواب و یه روز جدید…

نوشته: مهدی

ادامه...


👍 12
👎 4
16001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

964021
2023-12-27 12:27:49 +0330 +0330

درود
ظهرتون بخیر
چقدر بی روح!

0 ❤️

964328
2023-12-30 00:16:58 +0330 +0330

درود بر شما فرحناز عزیز
اگه تامل کنید حتما براتون جالب خواهد شد

0 ❤️