قلبش می زنه

1396/02/31

“چه قدر عاشقتم”
لابه لای بوسه هاش حرف می‌زد. حرفاشو دوست داشتم ولی وقتی بوسه رو قطع می‌کرد ، لب هام برای لب هاش التماس می‌کردند و بعد دوباره اونارو به آغوش می‌کشیدند. از روی بلوزم سوتینم‌و باز کرد. با باز شدنش احساس راحتی کردم. بوسه رو قطع کرد. بلوزمو درآورد ، سوتینمو درآوردم. بوسه هاشو از گوشه ی لبم به گردنم رسوند. گردنمو یه طرف کج کرده بودم. این کاراش منو بیشتر مست میکرد. الکل کار خودشو کرده بود ولی با این بوسه های روی گردن، وقتی زبونش لاله ی گوشم رو خیس می کرد نفسم تندتر می شد ، بیشتر می‌خواستمش. بلوزشو از بالای سرش درآوردم ، بغلش کردم ، پوست روی پوست. دستمو سمت آلتش بردم که برای فضای بیشتر با زیپ شلوار می جنگید. سگک کمربند و دکمه ی جینشو باز کردم ، زیپ رو پایین کشیدم و آزادش کردم. توی دستم بود. داغ بودنش سرمای دستم رو جبران می‌کرد.سومین بار بود ولی هنوز عادت نکرده بودم. دستمو دورش حلقه کردم ، با هر بالا و پایین کردنم سفت تر می‌شد ، حس رضایت تمام وجودمو پر می‌کرد. روی کاناپه بودیم. منو به طرف عقب هول داد. پاهام روی زمین بودند ولی پوست برهنه ی کمرم نرمی تشک کاناپرو حس می‌کرد. شلوار و شورتم رو با هم درآورد. از خجالت چشمامو بستم ، شلوار و شورت خودش هم درآورد.روی زمین زانو زد و پاهامو از هم باز کرد.
“چشماتو باز کن، می خوام ببینمت.”
داخل رون پامو با لباش لمس می‌کرد ، هوای بازدمشو روی کسم حس می‌کردم ، دیوونم می‌کرد. زبونشو روش کشید. آه کشیدم ، دستشو سمت نوک سینه ی راستم برد و فشار داد. پاهام رو به هم نزدیک کردم.با دستاش از هم بازشون کرد و ادامه داد. “آرماان” با صدا کردن اسمش التماس می کردم تا بالاخره تمام نورون هام احساس آزادی کردند.
خیلی سریع ایستاد .
“بلند شو”
پاهام انرژی برای ایستادن نداشتند ولی روبروش ایستادم، منو چرخوند و روی کاناپه هلم داد. زانوها و کف دستام روی دشک بودند ، چونمو به پشتیش گیر دادم.رنگ کاناپه تضادی ، بین سفیدی من و سیاهی خودش ایجاد می‌کرد. سمت شلوارش رفت ، جیب هاشو می‌گشت که زیرلب گفت :
" شانس تخمی من "
با تمام انرژی باقی ماندم پرسیدم:
“چی شده؟”
“کاندوم نداریم”
سرمو طرفش برگندوندم ، با لحن نامطمئنی پرسید :
" ریسک کنیم؟ "
شق شدگی آلتش مانع مخالفت من شد.
“بکنیم”
سمتم اومد ، دهنم باز بود ، از دهن نفس میکشیدم." آماده ای؟" با تکون دادن سرم موافقت کردم. خیلی محکم آلتشو توم فشار داد ، با یه دستم سریع جلوی دهنم رو گرفتم و جیغمو خفه کردم. “خوبی؟” با سرم تایید کردم. عقب کشید و دوباره پر شدم ، هر دفعه حرکاتش تندتر میشد . هنوز لذت این کارو درک نمیکردم ، نسبت به بار اول فرق آن چنانی نکرده بود ولی لذت دادن ، به آرمان بهم رضایت خاصی رو میداد. بدون کاندوم بیشتر حسش می‌کردم ، با هر بار عقب جلو نفسش تندتر میشد تا بالاخره بیرون کشید و با صدای نفس هاش روحا ارضا شدم.

۴۰ ثانیه گذشت،کل خاطرات هم آغوشی اشتباهمون ، از ذهنم عبور کرد. ۵ هفته گذشته بود. جرئت نگاه کردن بهش رو نداشتم ، بالاخره پایین رو نگاه کردم . قطره ی اشکم روی دو خط قرمز افتاد. تمام خاطرات خوشم با آرمان روی سرم خراب شد. عواقب سهل انگاریمون برای یک ساعت خوش‌گذرونی سنگین تر از چیزی بود که فکرشو می‌‌کردم. چشمام رو بستم ، همزمان دو اشک روی گونه هام سر خوردند. آرمان که همیشه پشتم بود ، همیشه ازم دفاع می‌کرد ، آغوشش حس امنیت می‌داد ، امنیتی که خیلی وقت بود که دنبالش بودم . وقتی که دستمو فشار می‌داد ، بیشتر جای خالی مردی که از بچگی باید باهام می بود رو حس می‌کردم ، بیشتر عاشقش می‌شدم ، بیشتر وابستش می‌شدم. وجدانم با پوزخند بهم زل زده :
" چند هفتش می‌شه؟"
" ۵ هفته"
" تبریک میگم ! یه بچه ۱ ماهه تو دلت داری"
" چی کار کنم؟"
" یه مامان ۱۸ ساله ی تنها که خونوادش طردش کردند؟"
" مسلما نه!"
پس کورتاژ؟"
" بکشمش؟"
" آره"
“ ولی این نقطه ی کوچیک قلبش میزنه"

چشمام رو باز کردم ، صدای زنگ در سرجام میخکوبم کرد. ایستادیم ، توی آینه به خودمون نگاه کردم ، جای اشک ها به خاطر ریمل چشمام ، سیاه شده بود. دوباره سایه ای رو می دیدم که داشت توی تاریکی اطرافش غرق می‌شد. خواستم صورتم رو آب بزنم که با صدای دوباره ی زنگ در و زنگ خوردن همزمان موبایلم هول شدم. از دست شویی خارج شدیم ، درو باز کردم. baby check توی دستم بود ، با دیدن آرمان پشتم قایم کردم.
" کجاست؟"
تعجب کردم، “ چی؟"
" کجا قایمش کردی؟"
از کجا فهمیده بود؟ " آرمان چی می‌گی؟"
“ سهراب کو؟"

با گفتن آخرین واج حرفش شکستم.توی این چند هفته خیلی سعی کرده بودم با شکاک بودن هاش کنار بیام ولی آرمان حتی به سایه ی خودش هم شک داشت که نکنه با سهراب ( دوست چندین سالش که به قول خودشون داوش هم اند) سر و سری داشته باشه. همه چی از اون دوست دارم لعنتی سهراب شروع شد ، به عنوان یه برادر خوب می دیدمش ولی حسی که اون بهم داشت ، رابطه ی صمیمیمون رو خراب می‌کرد. آرمان ، آرمان قبلی نبود ولی من هنوز همون سایه ای بودم که کورکورانه دنبالش می رفتم.

بدون توجه به ما وارد خونه شد . طرف اتاق خواب‌ها رفت. baby check رو توی جاکفشی بغل در گذاشتم و سمتش رفتیم.
“آرمان سهراب اینجا نیست”
خشمش نمی تونست بذاره خوب فکر کنه ، نزدیکش شدیم ، صورتشو توی دستام گرفتم ، به چشماش نگاه کردم. یک لحظه همون آرمان ۱ سال پیش رو دیدم ، همون پسری که عاشقم بود ، همون که کل زندگیش من بودم. آرامش اون لحظه خیلی وقت بود که بینمون معنی نداشت. نفس هاش آروم شده بودند ، صدای تپش قلبش بهم آرامش می‌داد ، بهمون نگاه می‌کرد ، خیلی دوست داشتم تو همین لحظه بهش بگم که یه نقطه ی کوچیک ، از جنس تو ، از جنس عشقمون توی من داره رشد میکنه ، حس می‌گیره .تیکه ای از تو که ۵ هفتس با منه و من تازه ۱۰ دقیقس که فهمیدم. با زنگ خوردن موبایلم فرصت از دستم رفت. سریع تر از ما سمت اتاقم رفت ، موبایلم روی تخت افتاده بود . « Sohrab » موبایل رو برداشت.
"این مرتیکه با تو چی کار داره؟ “ داد زد.

به سهراب گفته بودم ، نمی تونیم مثل قبل نزدیک باشیم ، به توانایی خودش تو کنترل احساساتش ایمان داشت. ولی صمیمیت بینمون داشت کم‌رنگ می‌شد ، نمی تونستم مثل قبل باهاش نزدیک باشم.

“سهراب دوست منم هست!”
سمتمون حمله آورد ، با ضربه ی دستش روی گونم روی زمین پرت شدیم . ایستادم .
“تو حق نداری بیای خونه ی من و اینطور رفتار کنی!”
“نمی تونم؟ تماشا کن”
موهامو گرفت ، سمت تخت کشید و پرتمون کرد. مزه ی خون خاطرات قدیم رو زنده کرد.
“آرمان بس کن”
“۱ دلیل بیار که بس کنم.”
“من حامله ام”
خیلی سریع حالت صورتش عوض شد.
“اون شب؟”
“آره”
گیج و منگ به ما نگاه می‌کرد
" من نمی دونستم ، نگفتی بهم ؟"
“منم ۱۰ دقیقس میدونم”
“سایه ، من معذرت می خوام”
“برو بیرون”
نزدیکمون شد " حق نداری به من ، به ما دست بزنی"
از چشمای بی روحش قطره های اشک مانندی اومد . یعنی این موجود سرد و بی قلبی که جای آرمان قبلی رو گرفته گریه هم میکنه؟! دستشو گرفتم و سمت در بردم ، مقاومتی نمی کرد.
“ببخشید”
درو روش بستم.

تنها یه سوال تو ذهنم بود و تنها یه جواب براش پیدا کرده بودم. مامانم که به زور می دیدمش ، تنها کسی که میموند ، مادری بود ، مادر بزرگ خوش قلب من که کل زندگی من بود ، کل نفس نصفه نیمه ی من .
baby check رو لای پوشه ی آبی رنگ توی کتاب خونم قایم کردم.کاغذی رو برداشتم و با خودکار آبی روش نوشتم:

همیشه میشنیدم که سایه رو اینطور تعریف می‌کردن:
سایه ، تاریکی نسبی که به سبب جلوگیری از تابش مستقیم نور در یک سطح ایجاد می‌شه
یعنی ، توجه ، عنایت ، حمایت
یعنی ، عاملی که به تاثیر آن چیزی یا کاری به وجود بیاد.
یعنی ، نقاط تیره
یعنی ، غیر واقعی
یعنی ، آنچه به صورت مبهم احساس یا دیده می‌شه

من ،از ابتدای راهم ، کل سرنوشت و شخصیتم ، توی اسمم نمایان شد.همیشه یه قسمت تاریک بودم که توی روشنایی دیده و توی تاریکی ، گم می شدم. ولی همیشه تا روشن شدن اطرافم راهم رو به سختی پیدا می‌کردم تا توی تاریکی غرق نشم ، ولی الآن با وجود این تاریکی و سخت تر شدن راه ترجیح می دم سایه ای باشم که با از بین رفتن نور ، توی تاریکی محو می‌شه.

کاغذ رو روی تخت گذاشتم ، چشمام رو بستم ، آرمان توی اتاق اومد ، بغلمون نشست.
" گریه نکن. "
اشکامو با دستش پاک کرد ، گوشه ی لبم, موهامو بوسید . موهامو نوازش کرد.به چشماش نگاه کردم ، همش عشق بود . وجدانم بهم نگاه می‌کنه :
"قشنگه نه؟ "
"خیلی "
"ولی خیالی بیش نیست! "
با فکر کردن به آرمان قبلی قلبم تیر کشید.چشمامو باز کردم.

جعبه ی قرص های مادری روی اوپن بود ، همیشه عاشق رنگ صورتی بودم ، قرص های صورتی رنگ رو برداشتم . لیوان نصفه ی آبم روی سینک بود. به اتاقم برگشتیم ، صدای درآوردن قرص هارو از بچگی دوست داشتم ، صدای جیرینگ خاصیه. صورتی بودن قرص ها کنار هم بیشتر به چشم میومد. لیوان و ورق قرص خالی رو بغل تخت گذاشتم ، دراز کشیدم ، چشمام رو بستم .خبری از وجدانم نبود. تاریکی محض ، می ترسیدم که یهو یادم افتاد سایه هم جزیی از همین سیاهیه!

توی تاریکی و سکوت غرق می‌شدم که صدای آرمان منو به سطح آب برگردوند.
" حالش خوبه؟"
صدای دیگه برام نامفهوم بود.
" آقای دکتر ، شما ، شماره کارتتونو برام بنویسید."
صدای طرف مقابل مزاحم شنیدن صدای آرمان می‌شد. خواستم چشمام رو باز کنم ولی بدنم مقاومت می‌کرد. حضورشو حس می‌کردم ولی ندیدنش برام مثل شکنجه بود. صدای قدم های پا از محدوده ی شنواییم خارج می‌شد ولی حضور آرمانو هنوز حس می‌کردم. برای دوباره دیدنش با بدنم می‌جنگیدم ولی پیروزی در کار نبود.
" خانوم افسری ، شما بیرون باشین ، اینطوری اعصابتونم آروم تره" خانوم افسری؟ مامانم ، خودکشی من ، دعوام با آرمان ، نقطه ی کوچیک و سهراب یک لحظه از ذهنم عبور کردند.
" من بیرون باشم؟ اون دختر منه که به خاطر تو اونجا خوابیده!" صدای مادرم قلبم رو لرزوند.
" حق نداری دیگه به سایه نزدیک شی" صداش از حد معمول بلند تر بود. بره؟ نره ، لطفا! میخوام ببینمش. با تمام قدرت جنگیدم ، پلکام باز شدند. همه جا سفید بود ، کل انرژی مو توی صدام خالی کردم و کلمه ای که این چند وقت به زور به کار می‌بردم رو گفتم : “مامان!”

اولین چیزی که بعد از سقف و لامپ بالاسرم دیدم ، یه جفت چشم مردونه بود ، ۲ تا چشم داغون عشقم که عصبانیت و ناراحتی و عذاب وجدان توش موج می‌زد. چشمایی که هر بار می‌خواستم ببوسمشون ، یاد مادری میفتادم که می‌گفت " بوسیدن چشم جدایی میاره" و منصرف می‌شدم. ۲ تا چشمی که کل دنیام شده بودند ، ۲ تا چشمی که بغض می‌کردند ولی اشکاشون پایین نمیومد. این بار فرق می‌کرد ، گونه هاش با اشک چشماش خیس شده بودند. با لمس دستم ، سرمو طرف راست برگندوندم. مامانم دستمو گرفته بود ، لمس می‌کرد ، فشار می‌داد.
“چرا دختر قشنگم؟” صداش می‌لرزید . دستمو بوسید ، با اشکاش خیس شد.
“دیگه فقط پیش خودمی ، میشی دختر من ، دیگه تموم شد !” خواستم پوزخند بزنم ولی لبام حتی به زور باز می‌شدند.
“مادری کجاس؟” تمام فکرم رفت پیش مامان بزرگم .
" برای چند روز فرستادمش خونه ی خالت ، خونه ی خودش که تنهایی بند نمیشه. حال تو رو هم می‌دید که … "
خدارو شکر ، مادری نفهمید. فکر کردن به صورت و لبخند قشنگش ، بهم حس زندگی داد. آرمانو نگاه کرد.
“میری بیرون ، دیگه هم طرف سایه نمی بینمت.”
“خانوم افسری…”
" برو تا حراست رو خبر نکردم ." قلبم تیر کشید ، خشکی دهنم اذیتم می‌کرد .
" هیچ جا نمیره!" اشکام از گوشه ی چشمام سر خوردند.
"حق نداری اسمشو بیاری دیگه. "
“مامان ! میشه یه دیقه بری بیرون؟ "
به آرمان نگاه کرد . " من از جام تکون نمی خورم.”
“مامان ! لطفا ، به خاطر من "
از اتاق خارج شد . آرمان بغل تخت بیمارستان ،روی زمین زانو زد.
“بار آخرت باشه از این کارا میکنی!” جملات امری که تو حرفاش بود ، بعضی موقع ها عصبیم می‌کرد ولی این از اون موقعیت ها نبود.
“آرمان ، هیچ کس نفهمه "
" با دکترت حرف زدم ، پولشو میگیره ، حرف نمیزنه. کسی غیر از من و دکتر و …” حرفشو خورد . بلافاصله ادامه داد " نمی دونه "
“نفر چهارم کیه؟”
“و سهراب” دلیل تمام این اتفاقا! اون چرا؟ جون نداشتم داد بزنم .
“سهراب؟”
“بعدا برات توضیح میدم.”
یاد نقطه ی کوچیک افتادم . چه قدر از خود راضی و بد بودم که کشتمش.
" من کشتمش ، ببخشید. " نگاهشو ازم دزدید.
“آرمان ، من نمی تونستم ، توانایی شو نداشتم ، خیلی با خودم کلنجار رفتم ، ولی باید می‌شد.”
نگاهش جدی تر شد. ترسیدم . " چی شده؟”
"راستش موضوع همینه ، زندس! "
قلبم یه لحظه ایستاد. بعد از اون اتفاق ، فک می‌کردم از دست دادمش ولی الآن که زندس ، بیشتر رنج می‌کشم .جنگیدنش برای زندگی کردن از من بیشتر بود. من همه چیزو ول کردم ولی اون ، مبارزه رو ول نکرد نه برای خودش ، نه برای من. یه نقطه ی کوچیک که قلب داشت و قلبش برای ادامه ی زندگیش می‌زد و من باید ازش مراقبت می‌کردم ولی در ناتوانیم برای ایستادن در مقابل افکار بقیه شکی نبود. فکر اینکه دوباره برای کشتنش سعی کنم ، وجودمو تاریک کرد . توی همین افکار بودم که با حرف آرمان شوکه شدم.
" با من ازدواج کن "

نوشته : Horny.girl


👍 54
👎 6
17189 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

597376
2017-05-21 14:41:02 +0430 +0430

فقط خواستم بگم اول!

0 ❤️

597386
2017-05-21 14:45:21 +0430 +0430

انشاء زیبایی داشت ?

1 ❤️

597411
2017-05-21 15:15:15 +0430 +0430

عالی بود فقط متوجه نشدم مگه آرمان رو از خونه بیرون نکردی پس چطوری خودکشی تورو فهمید و رسوندت بیمارستان؟
بعد اینکه شما به دلیل اینکه نامشروع حامله بودی خودکشی کردی؟ یا درگیری با آرمان؟
ببخشید بابت سوالها فقط قصدم این بود بهتر درک کنم اما واقعا متن زیبا و پراحساسی رو به نمایش گذاشتید ممنون عزیز

1 ❤️

597451
2017-05-21 16:06:37 +0430 +0430

دوست داشتم.
ادامه بدین…حتما!..
لایک…

1 ❤️

597456
2017-05-21 16:13:05 +0430 +0430

واااااااای شخده خشنگ احساس عشقو به مرد و بچش توضیح دادی منم دلم اون اون نقطه های کوشولو خواااااس :(

1 ❤️

597476
2017-05-21 16:30:28 +0430 +0430

خیلی و عالی و خوب.توصیف ها و جمله بندیا خوب بودن.این دومین داستانیه که ازت میخونم و از اولی هم بهتره. معلومه پیشرفت کردی و جای پیشرفت هم داری.فقط یه سوال:من داستان قبلیتو حس کردم واقعیه بعد اونوقت این آرمان اینجا همونه که تو داستان قبلت به گفته خودت سرد و یه کمی بی تفاوت بود؟!؟

1 ❤️

597901
2017-05-22 00:30:07 +0430 +0430

آخه آدم انقدر سر به هوا !!
یه تیکه از بچه مردم ۵ هفته با خودت اینور اونور دور دادی بعد فهمیدی !!

1 ❤️

598041
2017-05-22 06:33:10 +0430 +0430

لایک عزیزم :)

خیلی از قبلی بهتر شده بود. پیشرفتت عااالی بود.
حس خوبی بهم داد. ممنونم. ?

در مورد فرد شکاک با پیام خان موافقم.

1 ❤️

598046
2017-05-22 06:36:49 +0430 +0430

بد نبود لایک 24 مال من

0 ❤️

598251
2017-05-22 11:08:31 +0430 +0430

اینم لایک ۲۶… گفتنی هارو اساتید گفتن… فقط اگه میون این همه چرت و پرت گهگاهی ی داستان(سوای موضوع هم شده) آپ بشه خوبه…

1 ❤️

598256
2017-05-22 11:14:26 +0430 +0430

عناصر داستان نویسی رو خوب میدونین ؛ تعلیق و کشش و فضا سازی دراماتیک توی داستانتون موج میزنه ؛ کاش پاراگرافهای اول و بعد از برهنه شدنتون که مربوط به لحظات سکسی بود رو بهتر توصیف میکردین و زود گذر نمیکردین هر چند همینجورم فوق العاده س …
شخصیت پردازیتون خوب بود و نقطه قوت دیگه داستانتون پایان خیلی خوب اونه …
خوشحالم از اینکه توی این سایت کاراهای قوی به چشم میخوره …
بازم منتظر نوشته هاتون هستم … تبریک بخاطر اثر خوبتون

1 ❤️

598351
2017-05-22 15:04:43 +0430 +0430

آخه چرا تو انقدر دخترونه مینویسی که باث بشه آدم لا به لای کلماتت مردونگی و غرورشو برای لحظاتی گم کنه…

موضوع داستانت مثل صاعقه بود که بدجوری حالمو بهم ریخت تو…آرمان…سکس از جلو …بچه ؛ بچه ؛ بچه!!!

کلا مخم گاییده میشه وقتی به این فکر میکنم که یه دختر از 17 سالگیش انقدر رِله میفته تو دام عشق یه نره خر و بعدشم سر 18 سالگی پای سکس رو هم به رابطشون باز میکنه و بعدشم که پسرَسو بیپروا تازوندنوو این مَثَل که کودوم مردی بدش میاد بی کاندوم با یه دخترخونه سکس کنه و آخرشم بریزه توش (اِندِ عشق و حاله خدایی)

ضمنل من این وسط روله سهرابو درسو درمون نفهمیدم ! مگه دخترم میتونه بشه رفیق فابِ دوستو دوآشه عشقش!!!؟

عمرنات ’

کلا این موضوعم هیچ جوره تو مخم راه نداره

نقطه ی عطف داستانت کلمه ی “ما” بود
با خوندن جملاتی که با ما شروع میشد دلم لرزید

احساسو خیلی خوب لابه لای نوشته هات گنجوندی دخترک

آورین

2 ❤️

598451
2017-05-22 18:39:32 +0430 +0430
NA

ﻗﺴﻤﺘﺎﻳﻪ ﺳﻜﺴﺶ ﻫﻤﻮﻧﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻴﺸﺪ ﺍﻓﺮﻳﻦ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ

ﺟﺎﻱ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﻮﭼﻴﻜﻲ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺗﻴﻜﻪ :)

ﻛﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺗﺒﻌﺎﺗﻪ ﺑﻌﺪﺵ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﻟﻲ ﻛﺸﺘﻦ ﻳﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻤﻜﻨﻪ؟

ﻣﻴﮕﻢ ﻳﻪ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﺍﺻﻼ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺭﻳﻤﻴﻞ ﻧﺰﻥ ﻭﺍﻻ ﺑﻮﺧﻮﺩﺍ ﻫﻤﺶ ﺷﺮ ﻣﻴﺸﻪ ;)

ﺍﻭﻥ ﺍﺩﻣﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺯﺩﻥ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺣﺮﻓﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺰﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺩﻣﻢ ﻧﻴﺴﺖ. ﺣﻴﻮﻭﻥ! ﺍﻳﻦ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ﺑﻬﺶ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ ﻭﻟﻲ ﻳﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺭﺩ ﻛﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﻃﻔﻠﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﭘﺸﻴﻤﻮﻥ ﻣﻴﺸﻲ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻡ ﺩﻟﻴﻞ ﺑﻴﺎﺭﻱ ﻭﻟﻲ…

ﺳﺎﻳﻪ! :) ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﻣﻴﺸﻪ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺷﻮ ﺩﺍﺭﻱ ﻧﻮﺷﺘﺖ؟ ﺑﺰﺍﺭ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﺩﻝ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﻟﻨﻮﺷﺘﺖ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﻲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺻﻮﺭﺕ ?

ﭖ.ﻥ ﻣﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﻴﺰﺍﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻬﻢ ﺭﺑﻂ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﻴﻜﻪ ﺗﻴﻜﻪ ﻣﻴﺨﻮﻧﺪﻡ ﻧﻈﺮﻣﻮ ﻣﻴﻨﻮﺷﺘﻢ ﺩﺭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺑﺎﺵ ;)

1 ❤️

599456
2017-05-23 12:56:56 +0430 +0430

کامنتم پاک شده :/
دوستان آمارتونو در آوردما میرین خایه مالی میکنین برا ادمین خوبیت نداره
هورنی دختر جان داستانت عالی بود تبریک میگم بهت و امیدوارم همینجوری ادامه بدی

1 ❤️

600206
2017-05-24 05:08:15 +0430 +0430

باور کن فدات اصن flower و این صوبتا ♡

1 ❤️

608741
2017-06-01 19:22:11 +0430 +0430

وقتی خوندم
احساس کردم بی رحم ترین ادم روی زمینم
همچنین احمق ترین ادم روی زمین بودم…
از اولش که شروع کردم نوک برج وایساده بودم
اخرش خودمو دیدم…ته دره…شایدم واقعیته زندگیمه…
میشد با کلمه به کلمه نوشتت ارتباط برقرار کرد
زیبا ? ?

0 ❤️

615451
2017-06-08 20:48:46 +0430 +0430

سلام آخر داستان تصنعی(با من ازدواج کن) شوکه شدن نمی خواست،این صمیمیت که بینشون اتفاق افتاده بودو میتونست با (آرامش و لبخند کمرنگی) پایان بده و مث فیلمای ایرانی هم تموم نشه.
اما کلیت داستان دوست داشتم و لایک زدم 40

0 ❤️

622631
2017-06-14 09:36:20 +0430 +0430

نظر شما چیه؟عااااالی…شایدباورت نشه همین نیم ساعت پیش زیدم داش گریه میکرد جلوم

0 ❤️

682265
2018-04-16 17:52:48 +0430 +0430

عالی…تبریک

0 ❤️

682372
2018-04-17 05:52:36 +0430 +0430

فقط میتونم بگم تا جالا هر چی داستان خوندم چرت بودن
بی نقص

0 ❤️