قرار نبود اینجوری بشه (۱)

1401/05/04

سلام
اسم من مریمه، الان که این داستان رو مینویسم چند ساله تو چشمای شوهرم نگاه نکردم ولی چه فایده که نمیتونم ازش جدا بشم.
۲۲ سالمه، الان دیگه نسبت به زمان اول ازدواجم یعنی ۶ سال قبل بدنم تو پر تر شده، اون موقع باربی بودم ولی الان یکم زیر پوستم آب اومده،سینه هام شدن ۸۰، شکم ندارم ولی بدنم یکم پر شده
با موهایی مشکی و چشمایی که همه فامیل به زیباییش قسم میخوردن ولی چ فایده؟زندگی با آدم خوب تا نمیکنه
یادمه بابام بخاطر بدهیش منو فروخت به قاسم شوفر، هنوز ۱۶ سالم نبود، حتی تصور اینکه چقدر ازش میترسیدم هنوزم واسم غیر قابل تصوره، خب ما مقید به حجاب بودیم و عادت به دیده شدنمون توسط نامحرم نداشتیم
تقریبا چندباری اومده بود پیش بابام پای بساط، اون موقع ۵۰ سالش بود ولی زن و زندگی نداشت.
هربار منو دید میزد یا با چشماش خیلی دنبال میکرد منو، مادرم اگه زنده بود شاید نمیزاشت جلوی اون عوضی دیده بشم ولی خب بابام نعشه که میشد شروع میکرد به دستور دادن و میخاست چایی بیارم و پذیرایی کنم
بالاخره قاسم موادشو میداد و اونم وابستگیش شدید بود،
تا به خودم اومدم شدم زن قاسم و اونم بدون ملاحظه به بچه بودنم از من انتظار یه زن کامل رو داشت، مخصوصا تو رابطه بعد مصرف مواد منو بیچاره میکرد، گاهی جوری بهم فشار میاورد که دو روز نمیتونستم درست بشینم روی باسنم،
این واسه منی که ازش بدم میومد و زیرش آسیب میدیدم ، عذاب آور بود
گذشت تا بعد یکسال از ازدواج یه تصادف بد کرد و ماشینش بابت دادن خسارت رفت، از یکم قبلشم معتاد به هرویین شده بود و فقط رو به زوال بود
از صب تا شب توی خونه به مصرف مواد و عصبی و پولایی که به سرعت دود میشدن
۶ ماهی گذشت و لنگ پول موادش شد، اونم بعد چندماه که یادش رفته زن داره .
ی روز صب خیلی خمااار بود، بزور پولی جور کرد و رفت از یکی از عوضی ترین مواد فروشای محله جنس گرفت ، اومد خونه فقط میخاس مصرف کنه و عجله ای هرویین رو کشید و حالش جا اومد،
ی نگاه بهم کرد و گفت خجالت نمیکشی یکم به خودت نمیرسی؟
بلند شو یکم تکون بخور یادم نره زنی
یادش رفته بود من هنوز ۱۸سالم نشده و اونه که دیگ توانی واسه رابطه نداره
منم بلند شدم لباسامو عوض کردم و با یه تاپ و شلوارک تنگ اومدم سمتش، باورم نمیشد مثه قبل مشتاق شده بود ، اومد جلو و تو چشم بهم زدن منو لختم کرد، با دستاش تمام بدنمو لمس کرد و گفت هنوزم جوونی و خواهان داره بدنت، خوشم اومد
از حرفش ناراحت شدم، تمام حس سکسم پرید، تازه متوجه شدم تو این فاصله حتی کیرشم بلند نشده
فردا صبحش ساعت ۱۱ اومد سراغ من و گفت یالا آماده شو باید بریم جایی
هرچی اصرار کردم نگفت
منم یه شلوار کرپ مشکی با یه تاپ پوشیدم و مانتو و چادرمم سر کردم و نشستم روی موتورش، بعد یکم چرخیدن گفت دوستم واسشون مهمان اومده، باید بری کمکش و هوای کارو داشته باشی و یکم حرف زد که نفهمیدم منظورش چیه،
رسیدیم دم خونشون ، من از موتور پیاده شدم، اونم پیاده شد و رفت در زد ، من فک کردم برای کلفتی منو آورده،
در ک باز شد خشکم زد، شوهرم منو آورده بود یکی از باغ های همون ساقی موادش، اونم اون عوضی ک از هرزه ترین آدمای شهر بود
ترس وجودمو گرفت، یکم اومدم نزدیک موتور ک صداشونو بشنوم، دیدم داره به قاسم میگ قرارمون دیشب بود، من مهمون از عراق دارم و این حرفا، نفهمیدم چی شد گوشیشو درآورد و یکم کار کرد و یه اس واسه شوهرم اومد، حالا نگو ک پیام واریز بانک بود، شوهرم اومد سمتم و دستمو محکم گرفت پیچوند و گفت هرچی بهت میگم میگی چشم، میری تو خونه، بیای بیرون قلم پاتو میشکنم و سرتو گوش تا گوش میبرم، من تو شوک بودم، به گریه افتادم، بازومو چسبوندم به در ک نتونه منو ببره تو، اون عوضی که اسمش احسان بودم وایساده بود دم در و میگفت قاسم سریع تر، عجله کن، من اشک از چشمام میریخت و التماسش میکردم ولی اون عوضی دستشو برد تو روسریم و موهامو مشت کرد و منو کشوند توی باغ، چادرمو کشید و منو پرت کرد تو حیاط و یه چوب برداشت، یدونه محکم زد روی دستم که جیغم بالا رفت، پرید گاومو گرفت و دونه دونه دگمه مانتو منو کند، منو با تاپ و شلوار انداخت روی تخت دم در باغ و گفت این چند روزی که اینجایی اگ اذیت کنی زنده زنده میسوزونمت و بی پناهی منو چوب کرد و کوبید توی سرم، منم فقط آروم گریه میکردم و هق هق میزدم ، یهو به خودم اومدم دیدم احسان داره در باغو قفل میکنه، قاسم رفته بود، تازه نگاهم به باغ افتاد، یه باغ دراااز بو با درختای پر، اونقدر ک چند متر جلوتر معلوم نبود ،
احسان یه کیسه از روی تخت برداشت و پرت کرد سمتم و گفت یالا بپوشش تا سیاه و کبودت نکردم، داخل کیسه رو دیدم، ی تونیک تنگ و طلایی رنگ براغ بود، حدس زدم از اوناس ک به زور تا زیر باسنم میاد، اومدم گریه کنم با چوب محکم زو به کمرم ک از درد شوک شدم، مجبورم کرد ک بپوشم و یکمم آرایش کنم، موهامو واسم بست با یه کش، خیلی محکم و خشن رفتار میکرد ک من ی لحظه وحشتم کم نشه، دستمو گرفت و از لای درختا برد داخل باغ و یهو با یه استخر مواجه شدم، سه تا مرد گنده توی آب بودن، تقریبا سیاه و سبیل در رفته، ی نفرم پای منقل داشت تریاک میکشید، احسان منو ب زور مجبور کرد بشینم کنار اون یارو، اون مردا هم که با عربی با هم میخندیدن و منو با چشماشون میخوردن، خب من یه تونیک تنم بود ک به زور تا لب باسنم اومد، پاهامم لخت ، از بالا هم ک سر و سینم تو معرص دید بود واسشون، تنم از ترس میلرزید که یهو احسان اومد بالای سرم و گفت یالا این قرصو بخور، به قرص گذاشت تو دهن من و لیوانی ک دستش بود ب زور ریخت توی حلقم ک انگار آتیش گرفتم، ب جای آب مشروب ریخته بود تو دهنم ، سریع هایپو داد بهم و منم خوردم و سرفه میکردم، چشمام از اشک خیس شدن از شدت سرفه، دیدم دارن بلند میخندن و خیالشون نیست، یکم گذشت و انگاری آروم شده بودم، دیگ گریه نمیکردم و لم داده بودم کنار منقل، اون عرب سیبیل کلفتم هی دود تریاکشو میداد تو صورت من و بیشتر من خواب الود میشدم، یهو دیدم منو هل داده تو بغلش و سینمو از تو تونیک دراورده داره میخوره، خواستم پسش بزنم ولی نمیشد، کم کم اونام ک توی آب بودن از آب بیرون اومدن و خودشونو خشک کردن و یه تشک بادی انداختن کنار استخر، منو مث پر کاااه بلند کرد و انداختم روی تشک و دیگ هرجام توی دهن یکیشون بود
یکی سرش لای سینم بود یکی لای پام ، یکی گردنم و یکیم سوراخ کونمو انگشت میکرد، من از اثر قرص و الکل گیج بودم ک یهو با درد شدییید بخودم اومدم ، اون عرب با اون سایز وحشتناکش تا دسته جا داده بود تو کصم، میخاستم جیغ بزنم ک یه کیر اومد تو گلوم و بین ۴ تا عرب تبااااه شدم…

ادامه...

نوشته: آزاد و رها


👍 14
👎 12
60801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

887056
2022-07-26 01:10:34 +0430 +0430

اگه واقعی باشه ک باید قاسم و احسان رو باهم داربزنی

2 ❤️

887091
2022-07-26 02:56:58 +0430 +0430

هر روز کسشعر تر از دیروز

0 ❤️

887098
2022-07-26 03:23:38 +0430 +0430

از این جریانات زیاد هستش توی جامعه ولی این داستان بعید میدونم واقعی باشه

1 ❤️

887104
2022-07-26 04:12:52 +0430 +0430

این دیگه چیرا دنباله دار نوشنی

0 ❤️

887107
2022-07-26 04:39:19 +0430 +0430

امیدوارم یه برداشت آزاد باشه از یه فیلم
اگه واقعی باشه وحشتناکه

1 ❤️

887153
2022-07-26 17:06:00 +0430 +0430

تو گوه خوردی با همچین مردی موندی

0 ❤️

887158
2022-07-26 17:37:22 +0430 +0430

البته که این داستان زاییده تخیل یک ادم روانیه ولی لعنت به مردانی که زنان بی پناهشون رومجبور به تن فروشی میکنن خدا نسلشون رومنقرض کنه

1 ❤️

887163
2022-07-26 18:04:33 +0430 +0430

حالم گرفته شد . خدا بکشه شوهر و پدر اینجوری رو

1 ❤️

887976
2022-08-01 08:36:30 +0430 +0430

نمیدونم چرا حس میکنم نویسندشو میشناسم…

0 ❤️

888296
2022-08-03 18:31:19 +0430 +0430

لعنت به مرد بی غیرتی که قراره حامی همسرودخترش باشه ولی پشتش روخالی میکنه 😞 😞 😞

0 ❤️