زندگی حسرت بار (۳ و پایانی)

1401/11/21

...قسمت قبل

هردوتامون سریع از روی تخت بلند شدیم و لباسامونو از روی زمین پیدا میکردیم.لحظه ها به سرعت برق و با استرس رد میشد. موهامون هر دو آشفته و صورت هامون هم از سرخی برآشفته بود. هرچند موفق شدیم لباس هامون بپوشیم و با یک حرکت سریع قبل از باز شدن در ستاره لباس های زیرمون پرتاب کرد زیر تخت. یک سلام کوتاه کردم و سرمو پایین انداختم. پاسخ داد: ‘سلام دخترم.’ ستاره نگفته بودی مهمون داری. برین تو حیاط بچه ها هوا عالیه منم براتون یک نوشیدنی خنک درست میکنم. ستاره پنجره رو به حیاط باز کرد و بیرون پرید که در همون لحظه بانگی بر سرش زده شد که از در برو خب حداقل جلوی دوستت آبروداری کن. مادر ستاره منو به سمت راهرو و بعدش در حیاط خلوت هدایت کرد. اسمتو نگفتی عزیزم ستاره هم که اصلا مبادی آداب نیست که دوستاشو بمن معرفی کنه. با همون حجب و خجالت بیش از اندازه گفتم غزال. حرف لام در انتهای اسمم حتی ادا نشد ولی در جواب گفت عجب اسم قشنگی داری و بهت خیلی میاد. ستاره پابرهنه در حیاط ایستاده بود و به سمت میز و صندلی های چیده شده در گوشه سمت راست حیاط رفت. مادر ستاره برگشت و به سمت آشپزخونه رفت و در همین حین نگاهی به اطراف حیاط انداختم. یک حیاط کوچک ولی با صفا که در یک سو گل کاری و فضای سبز و در سوی دیگر میز و صندلی و یک سایه بان بزرگ برای گسترده شده بود. وقتی در کنار ستاره روی صندلی نشستم آتشدان وسط میز نظرمو جلب کرد. حتی در کوچک ترین جزئیات همه چیز با سلیقه بیش از حد کار شده بود.
ستاره به جلو خم شد و خیلی آروم تو گوشم گفت هنوز میخوام. با یک لبخند آروم در ادامه تاکید کرد وقتی وحشی میشی بیشتر دوس دارم. من دوباره ولی تو فاز خجالت همیشگی خودم فرو رفته بودم. حتی توان نگاه کردن تو چشم هاشو نداشتم.
مادر ستاره با یک سینی و دو گلاسه وارد شد. چون سلیقتو نمیدونستم از دو نوع مختلف درست کردم. این لیموست و این یکی ترکیب تمشک و توت سیاه.
چون نمیخواستم زیادی ترش مزه باشه گلاسه لیمو برداشتم. با سلیقه تزئین شده بود. یک برش لیمو در کنار و یک چتر چوبی کوچولو روی بستنی نشسته بود. بعد از رفتن مادرش ستاره هم با ولع مشغول خوردن شد. بلند خندید و گفت دعا دعا میکردم که تمشک برنداری. من عاشق ترشیجاتم و نزدیک بود توی روز اول رابطمون باهم کات بخوریم. دوباره به شوخی خودش خندید ولی برای من این کلمه رابطه بود که توی ذهنم طنین انداز شد. به معنای این بود که ستاره دوست دختر من شده بود. برای باور پذیر تر شدن تمام توانمو جمع کردم و لبهامو به لبهاش رسوندم. باید مهر تصدیق این رابطه با لبهام می زدم. ستاره شل شد و خودشو در اختیارم گذاشت ولی بعد از چند لحظه وحشت زده ازم جدا شد و گفت مامانم میبینه!
توی دانشکده هنر اخبار خیلی زود پخش میشه.
شنیدی دیروز صبح پشت کافه تریا علی با ستاره دعوا کردن و بدجوری به تیپ و تار هم زدن.
ستارررره!؟
اسمی که با تشدید ادا شد و باعث شد رویا یکی از دخترهایی که همیشه با ستاره بود و در حال نقل این داستان بود برگردد. نگاهی بمن انداخت و منزجرانه با نگاهش متوجهم کرد که به تو ربطی نداره. در حالیکه داشت دور میشد به ادامه داستان مشغول شد و من گوش هامو تیز کردم تا شاید چیز بیشتری ملتفت بشم ولی فایده ای نداشت.
فقط از این موضوع تعجب کردم که علی پسر سر به زیر و آرومی بود و هیچوقت هم دوست نزدیکی بجز کیوان نداشت. این موضوع که با ستاره دعوا کرده داشت آزارم میداد و اینکه ستاره هیچ حرفی دربارش بمن نزده دیوونم میکرد.
ستاره تو کافه تریا نشسته بود و با یک فنجون چای در کنارش اینستاگردی میکرد. تنها مزیتی که سلف دانشگاه داشت جایگزین کردن لیوان های کاغذی با فنجون های سفالی بود. هرچند که صرفا بخاطر کمک به بازیافت این مسئله اتفاق افتاده بود ولی باعث لذت بردن دوباره ما حتی از چای کیسه ای های دانشگاه شده بود.
کنارش نشستم و سرشو متعجبانه از توی گوشی بالا آورد.
مستقیم به سراغ مطلب مورد نظرم رفتم و ازش درباره جریان علی و اتفاق بینشون پرسیدم. از اینکه میدونستم کمی آزرده شد و با سعی ناموفقی در پنهان کردنش گفت چیز خاصی نبودش فقط یک سوتفاهم بود که حلش کردم.
خب چه سوتفاهمی؟
خب علی بمن ابراز علاقه کردش و منم گفتم علاقه ای ندارم همین.
با همین یک جمله خون تو رگهام جوشید و احساس تنفری شدید از علی در تمام وجودم شکل گرفت. این اولین باری بود که برای یک نفر حسادت میکردم ولی باعث نمیشد که این حس کمتر باشه. علی در حال حاضر منفورترین آدم در دانشگاه هنر بود.
ستاره خوشگلترین دختر دانشکده و بود و بارها پیش اومده بود که پسرهای دیگه بهش پیشنهاد بدن. اینبار ولی قضیه کاملا متفاوت بود چون الان اون دوس دخترم هستش و کسی حق نزدیک شدن بهش نداره. تمام اون روز اطراف ستاره میپلکیدم و به تمامی افراد نشون میدادم که حق نزدیک شدن ندارن. کم مونده بود که فقط شلوارمو دربیارم و برای نشون دادن قلمروام دور ستاره بشاشم.
بعد از کلاس مذخرف منوری توی ایستگاه اتوبوس هردومون ایستاده بودیم. ستاره دوباره دوستاشو پیچوند و همراه من سوار اتوبوس شد. اتوبوس خلوت تر از دیروز بود و مجالی برای شیطنت به هیچکدوممون نداد. به ستاره گفتم میای خونه من؟ من تنها توی یک سوئیت زندگی میکنم.
در باز کردم و وارد شدم. خونه خیلی سرد بود و این تغییر دما یکروزه فرصتی برای روشن کردن شوفاژخونه قدیمی به صاحب خونه نداده بود. هر چند که دیری از مهر گذشته بود ولی پاییز بالاخره خودشو نشون داده بود. ستاره پشت سرم داخل شد و گفت چقدر سرده خونت یخ کردم. حتی از بیرونم سردتره.
دو نفری زیر پتو روبروی هم بودیم که ستاره برگشت و پشتشو بمن کرد. از پشت سر بغلش کردم و دست هامو روی سینه های خوش فرمش بردم. به سایزش حسودی کردم. دست هام یخ کرده بود و نمیخواستم سردی انگشتام پوست تن گرمشو حس کنه.دست هاشو روی دست هام گذاشت و صدای ناله خفیفی که نشون میداد داره با سینه هاش تحریک میشه از دهانش خارج شد. با دستاش سعی کرد دستهامو گرم کنه و من هم که صبرم لبریز شده بود از زیر لباسش دست هامو داخل کردم. کمی گرمتر شده بود ولی باز هم باعث شد تا کمی از جا بپرد از تماس سرد دستهام. با تماس پوستش دست های سردم کمی گرم شد و اینبار دستمو جلوتر بردم. از زیر سوتین دستهامو داخل بردم و سینه هاش مالیدم. صدای ناله هاش بلندتر شد و خودشو بیشتر بمن فشار میداد.
لباس هاشو از تنش دراوردم و فقط یک شرت صورتی روی تنش مونده بود. لباس های خودمو هم درآوردم و آروم روی ستاره دراز کشیدم.از برخورد پوستش با تنم لذت میبردم. سینه هامون در تضاد باهم برخورد میکردن و نوک سینه های سیخ شده اش را در دهانم گذاشتم. با تحریک شدن بیشتر ستاره من هم بیشتر وحشی میشدم و جوری به جون سینه هاش افتادم که پاهاش از کنترل خارج شدن و با دستاش ملافه چنگ میزد. بالاخره از سینش دست کشیدم و پایینتر اومدم. شرت صورتیشو با دندونم گرفتم و کم کم از پاش خارج کردم. لبهامو روی لابیای کصش گذاشتم و شروع به خوردن کردم. میمکیدم و کمی گاز میگرفتم. خیلی زود خیس شدش بر خلاف من که فقط توی خواب قابلیت ارضا شدنو داشتم و توی سکس حتی در تحریک کامل هم مشکل خشکی واژن از گذشته داشتم.
همزمان انگشت وسطم خیس کردم و داخل سوراخ کونش کردم. آهی کرد و به نشانه تسلیم از درد فقط لب پایینشو گزید. از دفعه اول فهمیده بودم که کامل خودشو در اختیارم گذاشته و خواسته ای نیست که برام برآورده نکنه. با حرکت انگشتم صدای ناله هاش قوت گرفت و کصش حتی بیشتر روی صورتم آب میپاشید.
ستاره روی تخت افتاده بود. پتو روش کشیدم که سرما نخوره. بدنش خیس عرق و خودش بی رمق روی تخت افتاده بود. تمام تخت از اسکوئیرت های شدید ستاره خیس شده بود. زیر دوش رفتم و ستاره بحال خودش رها کردم تا کمی سرحال بشه. از توی حمام صدای زنگ تلفن شنیدم و صدای ستاره که سعی در آروم صحبت کردن داشت. گوشام پشت در تیز کردم ولی از کل مکالمه چیزی عایدم نشد. ستاره در بالکن باز کرد و بیرون رفت تا با خیال راحت بتونه صحبت کنه و این تنها یک چیز نشون میداد. ستاره چیزی برای مخفی کردن از من داشت و این قضیه خیلی اذیتم میکرد.

توی ایستگاه اتوبوس جلوی دانشگاه نشسته بودم و مثل روز های قبل به دختری سبزه که روبروم قرار داشت نگاه میکردم. هیچوقت حتی متوجه حضور من نشده بود و تابحال جرعت نزدیک شدن بهش به خودم نداده بودم. ستاره یکی از محبوب ترین دخترای دانشگاه بهش نزدیک شد و شروع به خوش و بش کرد. عجیب بود چون هیچوقت با اتوبوس تردد نمیکرد و همیشه با دوستاش تاکسی میگرفتن. اتوبوس از همیشه شلوغ تر بود ولی حس خوبی نداشتم و سعی میکردم از بین جمعیت بتونم حتی نیم نگاهی بهشون بندازم. ایستگاهی که کمی از جمعیت پیاده شد ستاره هم پیاده شد و کمی خیالم راحت شد. در همین حال با بسته شدن درهای اتوبوس با چشم های ناباورانه غزال دیدم که از پشت سر به سمت ستاره که تازه چند متر از ایستگاه دور شده بود دوید و از پشت سر بغلش کرد.
نمیتونستم این موضوع برای خودم هضم کنم برای همین روز بعد پشت کافه تریا ستاره کنار کشیدم. اول با تعجب ولی بعد که متوجه موضوع شد شروع به داد بیداد کرد. فهمیدم که ازش چیزی درنمیاد. بعد از کلاس منوری غزال برای اولین بار داشت بمن نگاه میکرد. با تعجب دیدم که ستاره دوباره به ایستگاه اومده و کنار غزال منتظر ایستاده.دوباره با هجوم آدرنالین به رگ هام ضربان قلبم شدت گرفت. تمام حواسم پرت بود و هیچی نمیفهمیدم تا جاییکه به خودم اومدم و ایستگاه آشناییکه هر بار پیاده شدن دختر رویاهامو نظاره میکردم رسیدیم ولی اینبار شیشه رویاهام با دیدن ستاره در کنارش که دست در دست هم گرفته بودن تر‌ک خورد. احساس بدی در من بوجود اومده بود و نمیتونستم هیچ کاری نکنم. با تماس های پی در پی بالاخره تونستم شماره ستاره پیدا کنم.
الو…بله بفرمایید…
سلام علی هستم. صبح باهم صحبت کردیم.
شمارمو از کجا پیدا کردی؟ چرا بمن زنگ زدی! بهت گفتم مزاحم نشو.
لطفا برای چند لحظه به من گوش کنید. من بین زمین و آسمون گیر کردم. من عاشق غزالم و میخوام فقط بدونم اگر چیزی هست بینتون…
نتونستم جملمو کامل کنم و برای چند لحظه سکوت برقرار شد.
صدای باد توی تلفن پیچید و همچنین صدای بوق و ترافیک بیشتر شده بود. اینبار دیگه اثری از تلاشش برای آروم صحبت کردن وجود نداشت. کاملا با عصبانیت فقط در حال نثار فحش بود و هیچ منطقی دیگر در حرف هایش وجود نداشت. تلفن قطع کرد. دوباره شمارشو گرفتم.
مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد…
اعصابم بهم ریخته بود. سیگاری روشن کردم و پک اول زدم سینم به سرفه افتاد. اثرات سرماخوردگی و سیگار باهم خودشونو نشون دادن. دیگر اون حس سنگینی تو قفسه سینم وجود نداشت. یک حس سبک شدن بعد از این تماس تلفنی در وجودم رخنه کرده بود. غزال هیچوقت مال من نبودش و من هم هیچوقت جربزه اینو نداشتم که پا پیش بزارم و الان دیگر تنها زمانی برای پشیمانی مانده بود. ولی از طرف دیگر حس رهایی از دختری که نزدیک یکسال گذشته منو درگیر خودش کرده بود کمی باعث آسودگی خاطرم شده بود.

نوشته: زندانبان


👍 4
👎 2
5601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

914769
2023-02-11 23:52:15 +0330 +0330

ادامه بده جالب شد

0 ❤️

920336
2023-03-26 13:30:41 +0330 +0330

سبک متفاوت و قشنگی داشت

0 ❤️