زندگی حسرت بار (۱)

1401/11/08

بیدار بود. ساعت دم دمای صبح و صدای اذان از بلندگوی مسجد در حال پخش روی مخش به مانند چکش آهنگران روی سندان ضربت می گرفت. چرخی زد و به حالت ناراحتی حس خیسی ناخشایندی که در لباسش احساس میکرد نادیده گرفت و سعی کرد از تخت بلند شود.این اواخر تقریبا هر شب در خواب ارضا میشد. وقتی با هزار زور و زحمت از جایش بلند شد شلوار و شرت خیسش از پاش درآورد و به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد. از داخل کمد شرت تمیز برداشت و لبه تخت در حال چمباتمه به پا کرد. حوصله هیچ کاری نداشت و دیگر امیدی به خوابیدن هم نداشت. به سمت گوشی خیز برداشت و از شارژر جداش کرد.انگشت خودشو روی صفحه کشید تا طرح ستاره شکل بگیره و قفل گوشی باز شود. بجز طرح قفل ستاره پشت قاب گوشی هم چند تا ستاره چسبونده شده بود. عاشق ستاره بود. دختری که توی دانشگاه جزو آس های رشته هنر حساب میشد و دل هر پسریو میبرد حالا دل یک دختر ربوده بود. مدتی توی اینستا چرخ زد تا جاییکه به پست آخر ستاره برخورد که آخر شب قبل گذاشته بود. روی عکس مدتی تامل کرد و انگشتان استخوانی بلندش روی صفحه به دو طرف کشید تا عکس زوم شود و ستاره در میان سه دختر دیگر بزرگتر شود. دلش میخواست لبهایش را روی صفحه سرد گوشی که از رطوبتت صبحگاهی کمی خیس هم شده بود بگذارد درست جاییکه صورت ستاره زوم شده بود. با نوک انگشت قلب زیر عکس را فشار داد و گوشی را به سمت دیگر تخت هل داد در حالیکه پتو را همزمان روی سر خود میکشید.
چهارشنبه روزیکه کلاس استاد منوری شروع شد ستاره که کمی دیر کرده بود از در کلاس وارد شد و همانطور که معذرت خواهی میکرد کنار دخترک رنگ پریده نشست. پرسید چیز جدیدی که نگفت؟ راستی شما غزل هستید؟ نه غزالم ولی چون مثل هم نوشته میشن معمولا اشتباه رایجی هست که برای دیگران پیش میاد. معمولا از اینکه این موضوع توضیح بده متنفر بود ولی اینکه ستاره اونو میشناخت حتی از روی آیدی طوری اونو به وجد آورده بود که حتی متوجه نشد کل کلاس در حال نگاه کردن به اون هستن.
نگاه خشمگین منوری روی اون قفل شده بود. با شما هستم خانم! اصلا سر کلاس تشریف میارید که چی بشه وقتیکه تمام فکر و ذکرتون جای دیگست. اگر مشکلتون حضور و غیابه من حضور شمارو میزنم دیگه تشریف نیارید. همینطور با خشم و غیضی عجیب داشت مهملاتی بهم میبافت که حتی در گوش دخترک طنین می انداخت چرا که برایش ذره ای دیگر اهمیت نداشت.
برای اولین بار با ستاره صحبت کرده بود و چنان خوش مشرب بود که هیجان دخترک از یک صحبت کوتاه ضربان قلبش را برای لحظه ای به سقف چسبانده بود. منوری جلوتر اومد و گفت شما بعد از کلاس بمونید کارتون دارم. بعد از کلاس وقتیکه با منوری تنها شد احساس سردی توی قلبش حس کرد و برای یک لحظه میخواست برگردد و فرار کند. صدای منوری نرم تر شده بود و به همان اندازه تهوع آورتر. سعی و تلاشی که برای لاس زدن میکرد مرتیکه کچل باعث میشد بخواد بالا بیاره. بهر نحوی که شده بود خودشو خلاس میکنه و از در دانشگاه تا خوابگاه یک دربست میگیره. کاری که با توجه به بودجه محدودش براش مشکل آفرین میشد ولی این روزی نبود که بخواد مثل هر روز دیگه ای توی ایستگاه منتظر اتوبوس باشه. بین راه ستاره و دوستاشو میبینه که کنار خیابون ایستادن و منتظر تاکسی. به راننده میگوید که کنارشون ترمز کنه و شیشه رو پایین میکشه اینجا تاکسی خیلی دیر پیدا میشه و اگر میخواین تا یکجایی میرسونمتون. بعد از تعارفات الکی با خوشحالی که سعی در پنهان کردنش داشتن چهار دختر سوار ماشین میشن. ستاره چون اولین نفر سوار شده بود کنار غزال قرار گرفت و چون یک نفر جلو سوار شده بود عقب ماشین چهار نفر توی همدیگه بودن. غزال از اینکه بدن ستاره به بدن خودش چسبیده بود در ابتدا احساس خوشحالی و پس از اون حس شرم کرد. بدن نرمی داشت که رونهاش به رونهای غزال چسبیده بود. ابتدا یکم با بهانه تنگی جا و جابجا شدن سعی کرد این تماس بیشتر بشه و پاهاشو کم کم به پاهای ستاره فشار داد. ستاره اول با نگاه متعجب و کمی بعد وقتی جواب این فشار با پاهاش داد و خودشو بیشتر به غزال چسبوند حس شهوت در چشمانش خونده میشد. تا فاصله نیم ساعت که از دانشگاه تا شهر فاصله بود سکوتی بین این دو نفر شکل گرفت که باقی مسافران حتی رغبتی برای شکستنش به خرج نمیدادن. سکوتی آمیخته به شهوت با رون هایی که به هم مالیده میشدن.
از اونروز به بعد توی اینستا به هر بهانه ای چت میکردن و گرم گرفتن. حتی بعضی وقتا ستاره پست هایی با شیطنت میفرستاد که غزال با خجالت فقط ریپلای خنده میگذاشت. با اینکه گام اول خودش برداشته بود ولی انگار الان جا زده بود و سعی میکرد فاصله شو با ستاره حفظ کند. ستاره ولی از طرف دیگر دست بردار نبود و انگار اینبار غزال بود که دل ربوده بود.
سر کلاس منوری باز هم ستاره دیر اومد و کنار غزال قرار گرفت. سلام چطوری؟ (اینبار با لحن کاملا صمیمی)چیزی نگفت؟
نه هیچی. تازه شروع شده کلاس. با جواب های کاملا کوتاه فقط سعی میکرد از ستاره فاصلشو حفظ کند.وقتی کلاس تمام شد با سرعت تمام به سمت ایستگاه اتوبوس تقریبا میدوید. سر خیابون عریض دانشگاه جاییکه کمی عقب تر ایستگاه اتوبوس قرار شد ستاره دید که با دوستاش خدافظی کرد و بسمت ایستگاه اومد. کنار غزال قرار گرفت. من معمولا با تاکسی میرم چون حوصله ایستادن برای اتوبوس ندارم. غزال با صورتی به سرخی لبو صورتشو بالا اورد و صدایی که به هیچ آوایی شبیه نبود و فقط از آن تایید کردن حرف ستاره مفهوم میشد از دهانش خارج شد و دوباره سر به زیر افکند.
در اتوبوس به حدی شلوغ بود که همگی توی هم میلولیدن.ستاره خودشو پشت غزال رسوند و دستانش از بغل غزال به میله بالای سرش رسوند. سینه هاش به پشت کمر غزال فشرده شدن. غزال چشمانش گرد شد ولی حس شهوت و تماس سینه هایی که خارج از حفاظ همیشگی خودشون قرار گرفته بودن با کمرش به اون حسی رو القا میکرد که خجالت همیشگی خودش کنار بزاره و خودشو بیشتر به ستاره بچسبونه. توی راه نزدیک به چهل و پنج دقیقه تا شهر این فشار ها بهمدیگه بیشتر و شهوت هر دونفر بیشتر میشد. اولین ورودی شهر ایستگاهی که بطور ناگهانی نیمی از جمعیت پیاده شدن و دو نفر بطور ناگهانی از هم فاصله گرفتن. ولی ستاره نزدیک شد و در گوشش نجوایی کرد و به سمت در اتوبوس حرکت کرد. غزال ایستاده بود و به ستاره که منتظر بود اتوبوس در ایستگاه توقف کند خیره شده بود و به کلماتی که در گوشش زمزمه شده بود فکر میکرد. از طرفی هنوز شرتش خیس بود از تماس های ستاره و از طرفی هم شرم اجازه نمیداد. هنگام توقف در ایستگاه ستاره نیم نگاهی به عقب انداخت و پیاده شد. غزال نیز وقتی پیاده شدن ستاره در چشمانش طنین انداخت به لحظه ای تصمیمش را گرفت و خودش را تقریبا به سمت در اتوبوس پرتاب کرد. از پشت سر به ستاره نزدیک شد و دست در گردنش انداخت و گفت میام.
کلید در قفل خونه چرخید و صدای زبانه قفل که باز میشد در سکوت خانه تاریک طنین می انداخت.بعد از ستاره غزال وارد شد ولی هنوز خجالت میکشید و سر به زیر داشت. ستاره در بست و به غزال اشاره کرد که پشت سرش حرکت کند. مادر بزرگم گوشاش سنگینه و سمعک هم عادت نداره بزنه.اگر مارو نبینه مشکلی نیست. به اتاق انتهایی که به حیاط خلوت راه داشت وارد شدن.ستاره در اتاقو پشت سرش قفل کرد.

ادامه...

نوشته: زندانبان


👍 9
👎 4
18401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید