آدم فضایی (۲)

1401/04/20

...قسمت قبل

دلواپس بودم و اضطراب کل وجودمو گرفته بود. گذروندن ثانیه ها واسم سخت و طاقت فرسا بود. دیگه نمیدونستم از اینجا به بعدشو باید چکار کنم! رفتم دوش بگیرم تا شاید یه کم اروم شم. زیر اب یخ به خودم فکر میکردم، به ادمی که هستم، به ادمی که قبلا بودم، افشینه قبل از اشنایی با ارمان با این افشین زمین تا اسمون فرق داشت! اونموقع من یه حیوون بودم تو کالبد ادمیزاد! یه حیوون که یا مست بود یا دنبال دعوا و تیزی زدن به ملت و مردم ازاری، یا دنبال ناموس مردم بود . ولی این بچه زندگی منو عوض کرده بود. دست از خلاف کشیده بودم و چسبیده بودم به کاروزندگی. کلا یه ادم دیگه شده بودم. همه اینا بخاطر این پسر بود! ولی من احمق قدرشو ندونستم، دلشو شکستم و از خودم رنجوندمش، کفرنعمت کردی افشین اقا! قدر این فرشته ای که خدا گذاشته سرراهتو ندونستی!..
دستمال کاغذی رو دولا کردم و با انگشت کوچکم فشار دادم تو گوشم که خشکش کنم و گوشیمو برداشتم ببینم چه خبره که دیدم ارمان اس داده: سلام. اصلا معلوم هست تو چی داری میگی؟ نمیخاد واسه من فیلم بازی کنی. منکه میدونم این حرفا رو از سر دلسوزی میزنی. نمیخای من ازت دلخور باشم…
این حرفاش و طرز فکرش و قضاوتی که داشت میکرد بدجوری اعصابمو بهم ریخت. نمیتونستم بزارم راجبم اینجوری فکر کنه. شمارشو گرفتم، ریجکت کرد. اس داد: تو ماشینم پیش خانواده نمیتونم حرف بزنم، موقعیتم خوب بود زنگ میزنم حرف بزنیم.
تو ایموجیا گشتم واسش یه قلب قرمز فرستادم. اونم با یه قلب قرمز جواب داد.
یه نفس راحت کشیدم، ولی از این بابت ناراحت بودم که حرفامو زیاد جدی نگرفت و فکر کرد بخاطر اینکه اونشب دلشو شکستم میخام جبران کنم. رفتم واسه شام وسایلی که مادرم میخاستو گرفتم، تو راه برگشت بودم که ارمان زنگ زد. انگار که دنیارو بهم داده باشن:
+به به. سلام ارمان خان. چجوریایی؟
_سلام. ممنون. تو چطوری؟ چ خبرا؟
+مختصر و مفید بگم. دلتنگتم ارمان…
_راستی قضیه این اس ام اسی که دادی چی بود؟
+(با خنده) چیه؟ نکنه میخای اذیتم کنی؟ یا میخای تلافی کنی؟
_نه بابا تلافی کدومه؟ راستش افشین من میدونستم که توام به من حس داری و این علاقه دوطرفه اس! فقط نمیدونستم تا کی میخای با خودت بجنگی که حستو بروز ندی!
+روانیه همینطور چیزاتم دیگه.ارمان بدون تو دارم نابود میشم، هیچ چیزی و هیچ کسی نمیتونه حالمو خوب کنه.
_منم دلم بدجوری واست تنگ شده افشینم…
نمیدونم چقد باهم حرف زدیم ولی وقتی رسیدم خونه اقاجونم با عصاش افتاد دنبالم که چرا انقد دیر اومدم و داشت فرشو گاز میزد!
اونشب تا نزدیکای صبح با هم چت کردیم. واقعا این پسر انرژی مثبت داشت و تنها کسی بود که میتونست حال منو خوب کنه! راجب همه چی حرف زدیم، از محل و ادماش گرفته تا حواشی اتفاقاتی که تو مسافرت واسشون افتاده و ابراز علاقه مون به همدیگه!
وقتی از خواب بیدار شدم یه حال عجیبی داشتم، دستمو دراز کردم و گوشیمو از شارژ دراوردم که دیدم ارمان اس داده: صبحت بخیر نفسم، میخام وقتی چشماتو باز کردی اولین چیزی که بهش فکر میکنی من باشم…
یه لبخند طولانی رو لبام نقش بست و نوشتم: صبح شمام بخیر باشه قشنگم. ولی چه خودت بگی چه نگی اولین چیزی که بهش فکر میکنم تویی. عاشقتم ارمان…
اونروزم زیاد باهم حرف زدیم و جفتمون از درد دوری مینالیدیم. وقتی دریا بود تو ساحل از خودش سلفی میفرستاد، جنگل که بود ویدئوکال گرفت، من از خودم واسش عکس میفرستادم و اون قربون صدقم میرفت. حسابی شیفته همدیگه شده بودیم. میتونستم وجودشو کنار خودم حس کنم، چون ارمان تو ذهنم نبود تو قلبم بود!
دم غروب با گفتن اینکه فردا میخان برگردن بدجوری سوپرایزم کرد. شب از استرس و شوق دیدنش خوابم نمیبرد. گوشیو برداشتم دیدم اخرین انلاینیش یه دقیقه پیش بوده، فهمیدم اونم نمیتونه بخوابه، شروع کردم به تایپ کردن: میدونم چقد سختی کشیدی،میدونم چقد اذیت شدی، میدونم روزات سخته شبات تلخ، ولی دیگه همه چی تمومه، دیگه زندگی روی خوششو به ما نشون داده، فردا میبینمت قشنگم…
صبح که از خواب پاشدم با کارهای بیهوده خودمو تا ظهر سرگرم کردم. گفته بود ساعت شش اینطورا میرسن. رفتم ارایشگاه، صورتمو اصلاح کردم، به بدنم صفا دادم، خلاصه حسابی به خودم رسیدم. ساعت پنج و نیم اینطورا بود دیدم دیگه نمیتونم تحمل کنم، تحمل اینکه وقتی ارمان میرسه به اغوش نکشمش و مزه لبای سرخشو تجربه نکنم! ولی طبیعتا جلو مهندس و خانومش نمیتونستم این کارارو بکنم! از خونه زدم بیرون. سیگار میکشیدم و خیابونارو متر میکردم، با خودم گفتم بزار بهش اس بدم بگم من خونه نیستم: ارمان، من خونه نیستما! بیرون یه کم کار داشتم طول کشید، شرمنده جوجه.
_هه. میدونستم طاقت نداری وقتی منو میبینی هیچ کاری نکنی و فقط از دور نگام کنی! راستی برات یه سوغاتی اوردم، ناقابله، میزارمش رو زین موتور هر موقع رسیدی خونه برش دار!
+این کارا دیگه چیه؟ کی از تو سوغاتی خاست؟ تو خودت واسه من بهترین سوغاتی ای…
وقتی پاهام از خستگی داشت گزگز میکرد تصمیم گرفتم برم سمت خونه. وقتی وارد حیاط شدم و چشمم به موتور خورد یاد سوغاتی ارمان افتادم. یه جعبه کوچک مشکی رو زین موتور بود! بازش کردم، یه زنجیر نقره بود با پلاک، پلاکش دوتاAبود با یه قلب وسطش که قلبه اینارو به هم وصل کرده بود.
این پسر با قلب من داشت چکار میکرد؟! یا من با قلب اون چکار کرده بودم که داشت این کارارو میکرد؟! گردنبندو انداختم گردنم و رفتم خونه، بهش تکست دادم و ازش تشکر کردم و گفتم این هدیه ات واسم خیلی ارزشمنده و این حرفا…
شب وقتی سرمو گذاشتم رو بالشت به این فکر میکردم که الان دیگه ارمانم تو همین ساختمونه، ولی نمیتونم بغلش کنم و بخوابم، نمیتونم وقتی تو بغلمه قلقلکش بدم و از صدای خنده هاش روحم ارضاشه! نمیتونم وقتی داره تو چشام نگاه میکنه نوک دماغشو ماچ کنم و قربون صدقه اش برم!
همین فکرا تو سرم میچرخیدن که خوابم برد…
صبح که بیدار شدم دیدم کسی خونه نیست! بعد یادم افتاد امروز پنج شنبه اس و ننه اقام طبق عادت همیشگی شون رفتن امامزاده. صبحونه خوردم و یه کم به خودم رسیدم و به ارمان اس دادم: ارمانی بیداری یا نه؟
_علیک سلام اقاافشین، منم خوبم داداش، قبلنا اداب معاشرتت بهتر بودا.‌…
+من الان هیچی حالیم نیس، فقط تورو میخام ارمان. کسی نیست، خونمون خالیه، جنگی بیا بالا!
_الان که نمیشه، مامانم خونست، چجوری بیام بالا؟
+تو که انقد خنگ نبودی! لباس بیرونی بپوش بگو میری پیش رفیقات، دو دقیقه دیگه پیشمیا! درو باز گذاشتم، زود بیایا، منتظرم!
_نه افشین، نمیشه، میترسم بخدا. بزار یه موقع دیگه.
+اگه نیای دیگه نه من نه تو.
_باشه باشه، غلط کردم، نقطه ضعفمو میدونی دیگه. دو دقیقه پیشتم…
مثل فشنگ اومد تو و نفس نفس میزد، درو بست و سرشو چسبوند به در، من تو اتاقم بودم، اومدم بیرون، نگاهمون به هم خیره شد، بدون اینکه حرفی بینمون ردوبدل بشه دوییدیم سمت هم، پرید تو بغلم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد، لبامون چفت همدیگه شد، همینجوری که داشتم از لباش کام میگرفتم بردمش سمت مبل، انداختمش رو مبل و افتادم روش، تیشرتشو دراوردم، رفتم سراغ گردنش، بعد ترقوه اش، از ترقوه اش لیس میزدم تا نوک سینه هاش، بعد از سینه هاش تا نافش، شکمشو لیس میزدم و با انگشتام نوک سینه هاشو نیشگون میگرفتم، دیگه عقلمون کار نمیکرد و فقط عشق و محبت و حرص و شهوت حکم فرما بودن! دوباره رفتم سراغ لباش، لامصب ازشون سیرنمیشدم. لبامون به هم گره خورده بود که دست گذاشت رو شلوارم و کیرمو میمالید، کیرم بزرگ نیست و سایزش معمولیه ولی از قیافش معلوم بود خوشش اومده. دست کرد تو شلوارم و انگشتای ظریفشو دور کیرم حلقه کرد و یه اه اروم کشید و گفت: جوووون چه داغه. منم بیکار نموندم دستمو از زیر کش شلوارش رد کردم و رسوندم به سوراخش، انگشتامو رو سوراخش بازی میدادم و از پشت بیضه هاشو نوازش میکردم. چشماش خمار شده بود و بدجوری حشرش زده بود بالا. شلوارمو دراورد و شروع کرد به لیس زدن کیرم، کیرمو که حسابی تف مالی کرد رفت سراغ خایه هام، خایه هامو دونه دونه میکرد و دهنش و کیرمو میکوبید تو صورتش، بعد کیرمو کرد تو دهنش و منم با دستم همراهیش میکردم، دیگه داشتم به اوج میرسیدم که بلندش کردم و تو یه حرکت انتحاری شلوار و شورتشو باهم دراوردم و با زبون افتادم به جون سوراخش، عجیب خوب بود این پسر، همینجوری که مشغول لیس زدن بودم سعی میکردم با انگشتم سوراخشو باز کنم، بینهایت تنگ بود، خیلی حوصله به خرج دادم ولی موفق شدم دوتا انگشتمو فرو کنم، ناله هاش بلند شده بود و التماس میکرد بکنمش، بلندش کردم و با یه دستم گلوشو گرفتم و یه چک اروم زدم زیر گوشش و گفتم: من کاریت نداشتم، خودت شروع کردی ارمان ، دیگه از الان به بعد جسم و روحت متعلق به منه! فهمیدی؟
منتظر جوابش بودم ولی هیچ واکنشی نشون نداد، یه چک محکم زدم که برق از سه فازش پرید و اشک تو چشماش جمع شد، سرشو چهار بار به نشونه تایید تکون داد، خم شدم و یه قطره اشکی که رو گونه اش بود بوسیدم و گفتم: منکه نمیخام بهت اسیبی برسونم، تو همه کَس منی ارمان!
بعد خوابوندمش و کیرمو گزاشتم رو سوراخش و گفتم: هرموقع دیگه نمیتونستی تحمل کنی بگو ادامه ندم. سرشو کردم تو که دیدم خیلی تنگه، تا وسطاش رفته بود و داشت خودشو اماده میکرد بگه دیگه فشار ندم ولی یهو تا اخر جا کردم و دادش رفت هوا: اااااخ، کصکش جر خوردم، افشین خیلی لاشی ای، پاااااره شدم، دیوص کیرتو از توم دربیار، بخدا دیگه اسمتو نمیارم. میدونستم چه دردی رو تحمل میکنه و از پشت گردنشو میمکیدم و لاله گوششو بوس میکردم و میگفتم: فدات بشم من یه کم دیگه تحمل کنی دردت کمتر میشه، دور چشات بگردم گریه نکن دیگه، ببخشید زندگیم، عاشقتم ارمان، اشکاتو پاک کن دیگه عزیزم، بخدا راه دیگه ای نداشتم فقط اینجوری میتونی کلشو تحمل کنی، میخامت پسر میخاااامت…
بعد چند دقیقه شروع کردم به عقب جلو کردن، صدای ناله هاش عوض شده بود و خودشم داشت باهام همراهی میکرد که فهمیدم دردش کمتر شده و داره لذت میبره، بدنم تحت فشار بود و دیگه تو این پوزیشن نمیتونستم ادامه بدم. بلند شدیم و سرپا وایستادیم و از پشت بغلش کردم، قد من بلندتر بود و مجبور شد رو پنجه پاهاش وایسته. کیرمو گذاشتم روی سوراخش و ایندفعه خودش جلو عقب کرد و کیرمو تو خودش جا داد. یه دستمو دور گردنش پیچیدم و اون یکی دستمو دور شکمش حلقه کردم، اونم دستاشو از بالای سرش اورده بود و گردن و موهامو چنگ مینداخت و سرمو میکشید سمت خودش. شهوت جفتمون رو هزار بود. من قربون صدقه اش میرفتم و ارمان ناله میکرد و میگفت: افشین چرا زودتر این لذتو به من هدیه ندادی؟ داشتیم دیوونه میشدیم و حس میکردم از گرمای تنش کیرم داره میسوزه. دیدم دیگه نزدیکه که به اوج برسه، اون دستمو که دور شکمش بود بردم پایین تر و دور کیرش حلقه کردم و شروع کردم به جق زدن. ناله هاش کمتر شد و زبونش باز شد: عاشقتم افشین، محکم تر بگا منو، این کونه سکسی واسه توعه، کیرتو میخام زندگیم، تا ابد باهمیم، قول بده هیچ موقع تنهام نزاری، اخ جوووون، اصلا تو گوه میخوری بخای زن بگیری، جرم بده لعنتی…
این حرفاش باعث شد حشری تر بشم و سرعت تلمبه هامو و سرعت جق زدنم واسه ارمانو بیشتر کنم، بعد چند لحظه ناخوناشو محکم فرو کرد تو گردنم و یه اه نسبتا بلند کشید و تو دستم ارضا شد، ابش انقد داغ بود که فکر کردم اب جوش ریخته رو دستم. منکه شاهد ارضاشدن ارمان بودم و اون حرفای تحریک امیزشو شنیده بودم و گرمای ابشو تو دستم حس کردم دیگه به اوج رسیده بودم و با فشار تو تنش ارضا شدم و کل ابمو داخلش خالی کردم…
وقتی ابم اومد انگار دکمه ری استارتمو زدن، به خودم که اومدم جفتمون افتاده بودیم رو مبل، من رو مبل لم داده بودم و ارمانم رو پاهام افتاده بود و تو بغلم لش کرده بود و داشت با گردنبندم که خودش واسم خریده بود بازی میکرد، چند تا دستمال کاغذی برداشتم و دستمو تمیز کردم. چونشو کشیدم سمت خودم و یه بوسه کوچک به لباش زدم و گفتم: عشقم ازت ممنونم، هم بخاطر سکس، هم بخاطر اینکه منو از اون زندگی کثیف نجات دادی و باعث شدی خودمو بهتر بشناسم و دنیا و قشنگی هاشو بهتر لمس کنم. لپمو کشید و با صدای بچه گونه گفت: دنیای من با تو قشنگه!
دست کردم تو موهای پرپشتش و گفتم: راست میگی! من گوه میخورم بخام زن بگیرم. جملم که تموم شد جفتمون زدیم زیر خنده، وسط خنده هاش اروم زیر لب گفتم: تا ابد باهمیم. خنده هاشو قورت داد و یه قیافه جدی به خودش گرفت و زل زد تو چشمام و دوباره گردنبندمو گرفت تو دستش، یه لبخند رضایت بخش رو لبای کبودش نقش بست و سرشو چسبوند به سینم و گفت: تا ابد باهمیم…


ممنون که لایک میکنید و بهم روحیه میدین🙏🏻
کوچک همتون سرگردون (اکانتAli_aze)

نوشته: سرگردون


👍 56
👎 1
14101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

884331
2022-07-11 01:38:18 +0430 +0430

از حق نگذریم،
خودت هم خوب چیزی هستی،
قدر خودتو بدون😘

4 ❤️

884367
2022-07-11 03:09:22 +0430 +0430

عالیه خوب و بی نقص نوشتی

3 ❤️

884368
2022-07-11 03:12:35 +0430 +0430

عالیه خوب و بی نقص نوشتی

4 ❤️

884657
2022-07-13 01:25:17 +0430 +0430

هم این قسمت هم قسمت قبلی عالیی بودن چینش متن و نوع بیان داستان کاملاً قابل تصور و حس کردنه
خسته نباشی منتظر ادامه داستان هستم😊

3 ❤️

884681
2022-07-13 02:47:03 +0430 +0430

💯💯💯

3 ❤️

884787
2022-07-13 22:16:59 +0430 +0430

بسیار عالی ❤❤❤❤⚘⚘⚘⚘⚘

3 ❤️

885695
2022-07-18 15:52:40 +0430 +0430

داداش این جوجه ات چرا ختنه نکرده؟هنوزسنش نرسیده؟توی عکس دیدم

1 ❤️

886503
2022-07-22 23:02:25 +0430 +0430

سلام.ادامه داره؟

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها