مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید
کفش هایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش
خیابان ساکت بود
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورت ها مات بود و خنده ها پررنگ
هوا سرد بود، دستهایش سرد تر
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و … رفت
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد
خنده ای تلخ ماسید روی لب هایش
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد
شاید مسخره اش می کردند
مرد غرور داشت هنوز و عشق هم داشت
معشوقه هم داشت
نازنین، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید
به روزی فکر کرد که از نازنین خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر
گفته بود: بر میگردم و با هم عروسی می کنیم نازیِ جون جونیم ، دست پر بر میگردم …
نازنین باز هم خندیده بود
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد
برایش خبر آوردند نازنین خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار
تصویر نازنین آمد توی ذهنش
نازنین دیگر نمی خندید
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت
رفت بیمارستان، کلیه اش را داد و پولش را گرفت
مثل فروختن یک دانه سیب بود
حساب کرد، پولش بد نبود
بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی
پیغام داد به نازنین بگویند دارد برمیگردد
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید
پول ها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست
(لطفا قبل از خواندن ادامه متن موسیقی را پخش کنید و سپس به خواندن ادامه دهید 🖤)
دستش را گذاشت جای خالیِ کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین
سرش گیج رفت
چشمهایش را بست و … بست
نه تصویر نازنین را دید و نه صدای آدم ها را شنید
همه جا تاریک بود
تاریک …
🖤🖤🖤🖤
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه:
روزبخیر، ما یک زوج رسمی هستیم هردو تحصیلات عالی داریم از خارج از کشور و شغلهای خیلی خوب. تجربه موازی و ضربدری هم داشتیم قبلا. تهرانی هستیم ولی به واسطه شغلمون بیشتر سال رو در سفریم. کیش، امارات، قطر و آمریکا بسته به زمانش. اگر مایل به آشنایی با ما هستین لطفا اطلاع بدین. ممنون.
داستان رو نخوندم ولی موسیقی 👌
ژان پل بلموندو تو فیلم حرفهای اولین فیلمی که به پاش اشک ریختم 👍
قصه غصه که در غربت یار آخر شد…
بسیار ملموس وبا احساس وروشنگرانه بود…
چرا اینقدر تو تلخ و دارکی دختر.میخواستم دنبالت کنم ولی اینقدر داستانها و خاطراتت تلخ هستند که میترسم افسرده بشم
↩ mehrsam66
شاید باورت نشه
ولی توی زندگی واقعیم منو ببینی نمیشناسی انقدر شاد و پرانرژیم😂