گادمادر (۲)

1400/12/14

...قسمت قبل

بعد از زایمان میدونستم که اگر بخوام هنوز شانسم رو برای کنترل کردن حمید نگه دارم، باید زود به فرم برگردم؛ برای همین ورزش رو با پیاده روی های تو محوطه شهرک و بعضی وسایل توی پارک شروع کردم و بعد از مدتی هم با یوگا آشنا شدم که مقدمه ای شد به اینکه علاوه برگشتن به فرم قبلی، یک فیت بودن خاصی هم پیدا کنم.
به عنوان کسی که هم پدرم و مادرم قد بلندن و هم دور و بریام، هیچوقت قدم برام چندان خاص نمیومد، ولی با یک شکم تخت و پاهای کشیده، قد 180 ام خودش رو بیشتر جلوه میداد و همین امیدوارم میکرد که هنوز شانسی دارم…اگرچه ایام شیردهی و بچه داری از یک طرف و گرمای طاقت فرسای شهریور ماه بندرعباس از طرف دیگه بر خلاف میلم، چاره ای جز لباس های لباس های راحت و گشاد برام نگذاشته بود و فرصتی برای خودنمایی با بدن فیتم نمیشد…

با خبر اینکه 5 دقیقه دیگه مهمون داریم خونه رو سر و سامونی دادم و به استقبال علی و حمید رفتم؛ طولی نکشید که فهمیدم علی برخلاف اعتماد به نفسی که در صحبت کردن و شوخی کردن داشت، ولی بچه خجالتی بود و تو موقعیت های مختلف که زیر نظرش داشتم خبری از نگاه های خاصی نبود. وقتی برای چای آوردن رفتم آشپزخانه، حمید پشت سر من اومد و با یک لحن تندی شروع به ایراد گرفتن از سر وضعم کرد، من که بعد از مدت ها دوباره شاهد حساسیت اش نسبت به خودم بودم، داشتم همه چیز رو از دست رفته میدیدم…
ولی خودم رو نباختم؛ همه خستگی، سختی ها و کم کاری های چند وقته حمید رو جمع کردم، پا پس نکشیدم و حسابی بهش توپیدم. با منطق زنانگیم و با اطمینان به اینکه داره بیخودی بهم گیر میده، از خودم و شرایطم دفاع کردم و از آخر با این حرف که نمیگی الان علی با خودش چه فکری میکنه، صحبتم رو تموم کردم. چند ثانیه ای نگذشته بود که علی هم از سالن بیرون اومد و به بهانه یک تماس رفت بیرون…
حمید حسابی شرمنده به نظر می اومد و با درموندگی دنبال راه حل بود که بهش گفتم: که بره دنبال علی و با هم یکم زمان بگذرونن و از دلش در بیاره، وقتی هم که برگشتن، من با همین وضعیت اینجام.
باورم نمیشد که این من بودم که هم اینجوری محکم جلوی حمید ایستاده بودم و هم اینکه…
‘‘من با همین وضعیت اینجام’’

از فردای اونروز متوجه یکسری رفتارهای خاص از حمید بودم. مثلا وقتایی که علی نبود، یک جورایی مدام هیکلم رو برنداز میکرد و وقتایی هم که علی از دانشگاه می اومد همش اون رو می پایید که چیکار میکنه و یا موقع هایی که علی با من صحبت میکنه، همه نگاهاش رو کنترل میکرد. با این که این رفتارهاش باید برام ترسناک میومد ولی به طور عجیبی چندان اهمیت نمیدادم و این باعث شده بود یک اعتماد به نفس عجیبی داشته باشم. اعتماد به نفسی که تا الان هیچجوره تجربش نکرده بودم…
همون شب وقتی میخواستم که برای اولین بار بعد از زایمان ام باهاش سکس داشته باشم با مخالفت حمید روبرو شدم. اما…
یک نیرویی از اعماق وجودم باعث شد که با یک لحن دستوری و محکم بهش بگم: همونطوری که تو به عنوان مرد هر وقت احساس نیاز کردی من زن بودم، من هم به عنوان زن یک نیاز های دارم پس تو هم مردش باش؛ بدون اینکه منتظر جوابش بمونم چراغ خواب رو روشن کردم، لخت لخت شدم و شروع کردم به در آوردن لباس هاش که با سفت ترین حالت کیرش روبرو شدم، فهمیدم که قرار نیست زیاد دووم بیاره، برای همین من هم ادای یک ارضای زود ولی نه چندان رضایت بخش رو در آوردم و چون حدسم هم درست بود، توی کمتر از دو دقیقه کارمون تموم شد و بدون اتلاف وقت خودم رو جمع کردم و پشت بهش دراز کشیدم.

اونشب من تا خود صبح بیدار بودم. اونشب مثل هیچ شب دیگه ای نبود… نه برای من و نه برای حمید…

حس کنترل کردن رو تا الان داشتم ولی این مطمئناً فراتر از اون بود. اینکه بتونی نظرت رو به طرف بقبولونی یک چیزه ولی اینکه خواست خودت رو داشته باشی و اون رو انجام بدی…

علی هنوز بخاطر اینکه کولر خوابگاه شون درست کار نمیکرد و اینم به هوای سرد شمال شرق عادت داشت، بیشتر شب ها می اومد خونه ما. یخ اولیه ای که تا حدودی تو رفتارهاش بود کم کم داشت آب میشد و با کمک های توی خونه و نگه داشتن سینا، فضا و شرایط آروم تر شده بود.
یک بعد از ظهری که سینا هیچ جوره آروم نمیشد و رسما داشت من رو روانی میکرد، اومدم تو سالن که علی و حمید داشتن فوتبال می دیدن و چون سر و صدا مزاحمشون بود، حمید غر و لند کنان گفتش که شیر میخواد حتما، در جوابش من هم جوری با غضب نگاه کردم و گفتم، فکر میکنی تا حالا خودم به نظرت امتحان نکردم که در جا ساکت شد.
ولی، من به همینم بسنده نکردم و در حالیکه روی مبل روبروی علی بودم، یک سینم رو از تو پیراهن آوردم بیرون که انگار نشون بدم شیر نمیخوره…

نمیدونم فقط از شدت درموندگی بود یا به نحوی تقصیر اون ستاره مصمم درونم بود. فقط میدونم که چیزی نبود که اون موقع اصلا بهش فکر کنم و بدون اینکه واکنش های علی یا حمید رو توجهی کنم، پاشدم خودم رو جمع کردم و رفتم آشپزخونه و سرم مشغول کردم.
چون پنج شنبه بود، شبش حمید و علی نشستن پای بساط عرق، منم فقط در حدی نشستم که مواظب حمید باشم که زیاده روی نکنه، علی ام که تقریبا تازه کار بود خیلی زود چپه شد و هم تو سالن خوابش برد.
شب در حالیکه فقط چند ثانیه لازم داشتم که رسما غش کنم از خستگی، متوجه شدم که حمید میخواد یک چیزی بگه و وقتی بهش نگاه کردم حرفش رو خورد. یک انرژی ناشناسی اومد توی وجودم تا پیگیر بشم چی میخواسته بگه؛ وقتی من رو منتظر دید بالاخره به حرف اومد…اولاش تقریبا گنگ صحبت میکرد و با خودم گفتم حتما از کله داغیش باز میخواد شروع کنه به قصه گفتن که…
امروز وقتی سینه ات رو جلوی علی انداختی بیرون…
سلولی تو بدنم نموند که به اوج هوشیاری نرسه!! ستاره سابق میگفت نرم باش و با منطق زنانه برو جلو… ستاره جدید اما میگفت از موضع قدرت وارد شو…
هنوز هیچ کدوم از ستاره ها هیچی نگفته بودن که حمید خودش رو کشوند روم و شهوتی که داشت تو چشمهاش موج میزد و همینطور شلوار و شرتم رو با هم از پایین سوراخ میکرد!
با این که یکی از آتیشی ترین سکس هایی بود که بعد از مدت ها داشتیم ولی به جرئت میتونم بگم که من به کل داشتم در یک دنیای دیگه سر میکردم…

نمیدونم با چه احساسی میشد حالم رو توصیف کنم، بگم خوشحالی، بگم غرور آفرین، بگم موفقیت…
این فرصتی نبود که بخوام این دست اون دست کنم براش، پس من هم باهاش همراهی کردم که نه فکر کنه فقط خودش همچین حس شهوتی داره و همینکه دقیقا اونطوری که میخوام به فکرش جهت بدم؛ گفتم که بیشتر از حسی که داشت برام بگه…
حمید +: وقتی که با اون حالت عصبانیت یقه پیرهنت رو باز کردی یک سینه ات رو از بالای سوتینت کلا آوردی بیرون، اون لحظه وقتی به علی نگاه کردم و دیدم چطور مات و مبهوت تماشای منظره شده بود و دهنی که رسما باز مونده بود! یک سینه سر بالا و نوک پستون های باد کرده که با آب دهن سینا خیس شده و داره برق میزنه.

  • : و اونجوری که سینا با دست و پا زدنش باعث موج ورداشتنش میشد و منی که سعی میکردم نوک پستونم رو تو دهنش نگه دارم…

وقتی پیچ و تاب و شدت گرفتن حمید رو دیدم فهمیدم که تو راه درستم؛ پس با توصیف حس و حال خودم ادامه دادم…
-: میدونی منم وقتی اون صورت و برق تو چشمهای علی رو دیدم، مثل اینکه آتیشی تو وجودم شعله ور شد… یک حسی که انگار هم غلط بود و هم درست، هم اینکه باید پاشم برم و در عین حال دوست داشتم کل روز رو اونجا بشینم…
+: چی شد که رفتی؟
-: درسته که یک حس خیلی خیلی فوق العاده بود، ولی یا باید دوتاییمون لذت ببریم یا هیچ کدوممون. و من چون نمیدونستم که تو اون لحظه چه احساسی داری، پا شدم رفتم…
+: تو همیشه به فکر من هستی و من…
-: من همیشه به فکر تو هستم و خواهم بود؛ فقط حالا فکرش رو بکن اگر از این به بعد تو هم به فکر من باشی چقدر میتونیم خوشبخت تر باشیم…
+: قول میدم که منم از این به بعد به فکرت باشم، هر چی که خوشحالت میکنه و هر چی که بگی میگم چشم. اصلا میدونی ما باید خوشبخت ترین زوج روی زمین باشیم!

بعد از ارضا شدن و بیهوش شدنش، من انگاری تازه به دنیا اومده بودم! با اینکه مطمئناً تا حالا خودم رو تا این اندازه نزدیک به هدفم ندیده بودم ولی نمیتونم بگم تماما سرشار از احساس خوب بودم… تا حالا موقعیت های زیادی بوده که نقش بازی کردم، زنی اصلا وجود نداره که بتونه بگه که تا حالا هیچ وقت نقش بازی نکرده! ولی این نمایش آخرم…
اما الان وقت شل شدن نبود، در واقع من دیگه اصلا همچین گزینه ای ندارم، نه بعد از حرف هایی که زدم. حمید شاید بعدا بگه که مست بوده ولی من نه؛ من هوشیار هوشیار بودم… پس الان رسما من توی راهی هستم که دیگه دوربرگدون یا خروجی نداره، یا میچسبم به نقشه ام و نقشم رو به بهترین نحو اجرا میکنم یا…
با اینکه وقتی اینجوری بیانش میکنم چندان خوشایند و نقشه مانند ببنظر نمیاد، ولی مساله اینجاست که این بهترین راهی که میتونستم در اون قرار بگیرم؛ منی که فقط 21 سال سن دارم، لیسانسی که کمتر از یکسالش مونده، بچه ای که با اینکه خارج از برنامه بود ولی خب حالا که هست و تنها مونده یک نفر که با حذف کردنش از زندگیم، اونوقت دیگه زندگی که میخوام رو بدست میارم.
و صبح شد…
حتی لحظه ای رو هم نباید از دست میدادم، پس با لباسی که لحظه شماری میکردم که بتونم دوباره بپوشمش شروع کردم، یک لباس قرمز آلبالویی تقریبا تیره و یقه ای تقریبا باز و مهمترین مشخصش نوک سینه هایی که از اون سر خونه هم میشد دید!
حمید رو وقتی بیدارش کردم و من رو توی اون لباس و با بدن فیت الانم دید، اولش خیلی به ذوق اومد. ولی بعدش که یاد علی افتاد و میخواست چیزی بگه با یک بوسه آبدار و عمیق ساکت نگهش داشتم و گفتم که بسپارش به من، ما قرارمون این شد که خوشبخت ترین زوج کره زمین باشیم! فقط یک چیزی، اونم اینکه تو فقط خودت باش و جلوی علی با حرف و کارهای من همراهی کن و اونوقت خواهی دید که چطوری علی رو یک زن به بازیچه میگیره، چطور یک مرد دیگه حاضره هر کاری بکنه چون داره با یک زن زیبا وقت میگذرونه، صورتش رو با دوتا دستم گرفتم نزدیکش شدم و چشم تو چشم بهش گفتم…
و اون زن زیبا، هر زنی نیست. زن زیبای تو و فقط زن زیبای توست.
همه چیز از چشمهاش معلوم بود، ولی خب باز هم لازم بود که حالت کنترلیم رو حفظ میکردم، برای همین بعد از چند ثانیه که دیدم ساکته، با یک باشه سوالی و نگاه عمیق تر و نزدیک تر تو چشمهاش، تاییدش رو با تکان سرش گرفتم و با یک بوسه کوتاه گفتم که حاضر شه و از اتاق رفتم بیرون.
دیگه به معنی واقعی کلمه حتی خودم، خودم رو دیگه نمیشناختم! جدا از همه کارهایی که تا الان کردم و حرف هایی که تا الان زدم، با همه ی سوپرایزها، ولی بازهم چیزهایی بودن که یا بهشون فکر کرده بودم یا حداقل نزدیک به شخصیتم بود. ولی این صحبت ها…
علی هم بیدار شد معلوم بود که هنوز از دیشب حال چندان خوشی نداره و بدن اینکه متوجه من بشه رفت که آبی به دست و صورتش بزنه.
با این که بعید میدونم حتی خود غزل هم که از نظر من، هفت خط روزگار بود میتونست از پس همچین شرایطی بر بیاد، ولی خب باید هر چیزیکه تا الان ازش یاد گرفتم و خودم به ذهنم میرسه  و از دستم بر میاد، پیاده کنم. درسته که دیگه الان رسما افسار حمید دست منه ولی بازم نباید زیاده روی و یا عجله کنم، از اون طرف دیگه هم علی هست که درسته که یک جوون خام و نچندان پیچیده، ولی خب باید اول بسنجمش و ببینم که چطور میتونم اونجوری که میخوام به بازی بگیرمش…

نوشته: A.Bing


👍 2
👎 7
26201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

862267
2022-03-05 04:20:46 +0330 +0330

نگاه یه زن نه چندان ساده رو از چنین فانتزی لمس کردم

0 ❤️

862279
2022-03-05 08:13:18 +0330 +0330

اگ کسی فهمید ایشون چی میگه واس منم توضیح بده

2 ❤️