آیناز با یه لبخند شیطنت آمیز دستهام رو گرفت و گفت: “بیا بریم تو انباری یه چیزی بهت نشون بدم!”
طبق معمول بدون هیچ سوالی، باهاش به سمت انباری رفتم. درِ انباری رو بست و گفت: “حالا چشمهات رو ببند و تا وقتی که من نگفتم باز نکن!”
چشمهام رو بستم و چند لحظه بعد، با یه لحن آروم گفت: “حالا چشمهات رو باز کن.”
با تعجب به پایین تنهی لختش خیره شدم. چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم! اون چیزی که لای پاش بود اصلا شبیه چیزی که لای پای منه نبود. یه تیکه گوشت سفید تپل که از وسط رو به پایینش یه درز داشت. یه حس عجیب بهم دست داد؛ حسی که تا اون موقع تجربهش نکرده بودم. اولین باری بود که بدنِ لخت یه دختر رو میدیدم. با تعجب انگشتم رو سمت بین پاهاش گرفتم و گفتم: “دودولِ تو چرا این شکلیه؟!”
ریز خندید و گفت: “من دودول ندارم، ناناز دارم! مامانم گفته که نباید نانازم رو به کسی نشون بدم؛ ولی به تو نشون دادم. حالا نوبت توئه که دودولت رو نشونم بدی.”
منم به پیروی از آیناز شلوارم رو پایین کشیدم. دودولم سفت شده بود و رو به بالا وایساده بود. اولین بار بود که تو اون حالت میدیدمش. دلیل این تغییر تا سالها بعد برام سوال بود. آیناز اومد جلوتر و با انگشت اشارهش دودولمو رو به پایین فشار داد؛ با این حرکتش دودولم مثل فنر شروع کرد به بالا و پایین شدن. همین باعث شد جفتمون بلند بخندیم. چند بار پشت سر هم این حرکت رو تکرار کرد و هی بلندتر میخندید. چند لحظه بعد دستم رو به سمت نانازش بردم و آروم شروع کردم به لمس کردنش. نرم بود و لمس کردنِ لای درزش حس خوبی بهم میداد. آیناز دیگه نمیخندید و چشمهاش رو بسته بود. دلم میخواست بیشتر کشفش کنم. جلو پاش زانو زدم و با دقت بهش خیره شدم. اون تیکه گوشت در عین سادگی به شدت برام جذاب و زیبا بود. نمیدونم چی داشت که باعث شده بود اونقدر جذبش بشم. انگشتهام رو از بالا به پایین و برعکس رو درزِش میکشیدم. کمی بعد از لای درزش یه مایع لیزِ چسبنده بیرون اومد. با اینکه چندش بود ولی دست از لمس کردنش نکشیدم. حتی الان هم برام سواله که یه دختر تو اون سن میتونه خیس بشه یا نه؟ نمیدونم؛ ولی آیناز خیس شد. اون مایع لیزِ چسبنده، گوشتِ تپلِ درزدار رو برام چند برابر جذابتر کرده بود. بیاختیار مایعی که رو دستم بود رو با زبونم چشیدم. مزهی خاصی نمیداد. ولی دلم میخواست دوباره بچشمش. آروم زبونم رو به سمت کُسش بردم که اون مایع رو دوباره بچشم که با صدای مادرِ آیناز سریع به خودمون اومدیم؛ شلوارهامون رو بالا کشیدیم و بیرون رفتیم…
ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم. من رضا هستم؛ بروبچ بهم میگن رضا جیرجیرک! اولش فکر میکردم چون مثلِ رضا مارمولک خفنم بهم میگن رضا جیرجیرک؛ ولی بعد ها فهمیدم چون زیادی فَک میزنم بهم میگن جیرجیرک! بگذریم…
آیناز دخترِ خواهرِ آقام بود و تقریبا همسن و سال بودیم. ما و آیناز اینا تو یه محله زندگی میکردیم. یه روز من میرفتم خونهی اونا و یه روز اون میومد خونهی ما. ولی یه مدت بعد، مادرم چون دلِ خوشی از عمهام نداشت، هر روز دمِ سحر من رو میفرستاد خونهی اونا، که یه وقت آیناز نیاد و عمهام هم دنبالش راه بیفته.
شبِ همون روزی که برای اولین بار لایِ پایِ یه دختر رو کشف کرده بودم، آقام یه فیلم خفن آورده بود که خانوادگی ببینیم. ولی خب متاسفانه یا خوشبختانه تو انتخاب فیلمهایِ خانوادگی همیشه تگری میزد و هر بار یه فیلم مثبت هجده میاورد. این بار هم مستثنی نبود و فیلم کلی صحنه داشت. تو یکی از صحنههای فیلم یه دخترِ پاناسونیک که یه دامنِ کوتاه پوشیده بود، شورتش رو از پاش درآورد و با ناز و عشوه شورت رو کرد تو دهن یه آقاهه! با ذوق و شوق منتظر بودم ببینم بعدش چی میشه که یهو آقام فیلم رو اِستُپ کرد، یه نگاه به من کرد و گفت: “بچه تو درس و مَقش نداری؟”
مادرم گفت: “واااا اِسی این چه حرفیه! بچهم هنوز ۷ سالش هم نشده.”
اسم پدرم ابراهیم بود. ولی چون مادرم از ابی خوشش نمیومد، پدرم رو اسی صدا میزد. کلا مادرم دو حالت داشت؛ یا خوشش نمیومد یا بدش میومد. البته یه حالتِ سومی هم داشت که اونم تنفرش نسبت به عمهام بود. خلاصه آقام هر جوری که بود من رو فرستاد تو اتاق که بقیهی فیلم رو نبینم. منم رفتم تو اتاق و تو ذهنم نقشه میچیدم که چجوری شورتِ آیناز رو بخورم…
فردای اون روز طبق معمول رفتم خونهی عمم. عمه حموم بود و آیناز هم برنامه کودک میدید. دیدم فرصتِ خوبیه که کارِ ناتمومِ دیروز رو تموم کنم. به آیناز گفتم: “بیا بازی کنیم.”
گفت: “چه بازی؟”
گفتم: “دکتر بازی!”
اونم با کلی ذوق قبول کرد. من آقای دکتر شدم و اونم مثلا مریضم بود. اوایل بازی خیلی معمولی پیش میرفت تا اینکه به قسمت آمپول زدن رسید. آیناز جلوم دمر دراز کشید و شلوارش رو تا پشت زانوهاش پایین کشید. یکم با کونش بازی کردم و لاش رو باز کردم. با دقت به سوراخ کونش و چینهایِ دورش خیره شدم. داشتم فکر میکردم که الان باید آمپول رو کجا بزنم؟ بعد با خودم گفتم خب معلومه دیگه سوراخش!
یه کم اطرافم رو کاوش کردم. چند لحظه بعد مدادی که آیناز باهاش نقاشی میکشید نظرم رو جلب کرد. مداد رو برداشتم و برگشتم رو کار. کارِ حساسی بود. یه نفس عمیق کشیدم، با دستم لای کونش رو باز کردم و با تموم زورم مداد رو تو کونش فرو کردم! بیجنبه جیغ کشید و زد زیرِ گریه. جوری زار میزد که اگه جلوش رو نمیگرفتم کل همسایهها میریختن اونجا.
منم دستپاچه گفتم الان بوسش میکنم خوب میشه. سرم رو کردم لای کونش و شروع کردم به بوسیدن. انگار خوشش اومده بود و کمکم گریهاش بند اومد. چند دقیقه بعد برگشت و پاهاش رو باز کرد. به کُسش اشاره کرد و گفت: “نانازمم بوس کن خوب بشه!”
من که به نانازش آمپول نزدم؟ چرا باید بوسش میکردم که خوب بشه؟ البته ناگفته نمونه که هدفم از دکتر بازی همین بود که به خوردنِ نانازش برسم. ولی خب هر چیزی که از رو اجبار باشه رو نمیخوام حتی خوردنِ کُس! ولی خب دیدم دستم زیرِ ساطورشه و اگه به حرفش گوش نکنم به مامانش میگه که مداد رو کردم تو کونش.
به ناچار سرم رو به سمت کسش بردم و شروع کردم به بوسیدن. چند دقیقه بعد دوباره خیس شدنش رو حس کردم. دیگه وقتش بود با زبونم اون مایع خوشمزه رو بچشم. زبونم رو درآوردم که کسش رو لیس بزنم یهو صدای عمهام اومد که آیناز رو صدا زد! سریع خودمون رو جمع و جور کردیم و من از ترس پریدم تو کمد. درِ کمد کاملا بسته نشده بود و از لای در یه تیکه از اتاق معلوم بود. عمهم با حولهای که دور خودش پیچیده بود اومد تو اتاق و به آیناز گفت: “برو بیرون میخوام لباس بپوشم!”
آیناز رفت بیرون و عمهم مقابل دید من حوله رو رها کرد و حوله افتاد زمین. آبِ دهنم رو قورت دادم و با دقت به لایِ پاهاش خیره شدم. اونم مثلِ آیناز ناناز داشت. ولی یه ناناز تپلتر و جذابتر و یه نمه تیرهتر. دوباره سفت شدنِ دودولم رو حس کردم. گوشتِ تپلِ درزدار عمهام خیلی قشنگتر از مالِ آیناز بود. حوله رو برداشت، بدنش رو خشک کرد و در آخر یه کم پاهاش رو باز کرد و با حوله لای پاهاش و بین کونش رو خشک کرد. به سمت کشویِ لباسها رفت و خودش رو خم کرد. صحنهی جذابی بود. سریع تو ذهنم تو همون پوزیشن، خوردنِ نانازِ عمهم رو تصور کردم!
یه ست شورت و سوتینِ قرمز برداشت و پوشید. با دیدنِ شورتش یاد فیلمِ دیشب افتادم و خودم رو سرزنش کردم که چرا شورتِ آیناز رو نخوردم ببینم چه طعمی داره؟ حتما خوشمزهست که اون آقاهه همهش رو خورد!
عمهام لباسهاش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد آیناز برگشت تو اتاق و صدام زد. منم از کمد اومدم بیرون و دوباره بازیمون رو شروع کردیم. صحنهی فیلم دیشب رو برای آیناز تعریف کردم. آیناز گفت: “خب بعدش؟”
گفتم: “بعدش رو ندیدم! بیا خودمون انجامش بدیم و ببینیم بعدش چی میشه…”
دوباره آیناز رو لخت کردم. شورتش رو برداشتم و سعی کردم بکنم تو دهنم. ولی هرچی سعی کردم نتونستم شورت رو کامل بخورم. طعم خوبی نداشت و اصلا هم خوشمزه نبود. آیناز بلند بلند میخندید و گفت: “نمیتونی بخوریش!”
در حالی که نصفِ شورتِ آیناز تو دهنم بود عمهم درِ اتاق رو باز کرد! هاج و واج به من و آیناز خیره شد. منم سریع شورت رو از دهنم بیرون آوردم، چشمهام رو بستم و دستهام رو گذاشتم رو چشمهام. عمهام گفت: “چه غلطی میکردین؟ آیناز چرا شلوار پات نیست؟ تو چرا چشمهات رو بستی؟”
منم گفتم: “عمه جون چون آیناز شلوار پاش نیست، خجالت میکشم و زشته که بهش نگاه کنم!”
گفت: “روت رو برم بچه! عین مامانت پررو… همین چند دقیقه پیش داشتی درسته شورتش رو قورت میدادی!”
بعد جفتمون رو یه گوشه نشوند و شروع کرد به سوال پرسیدن…که چند وقته دارید این کارها رو میکنید و تاحالا چیکارا کردید. من زیر بار نرفتم و انکار کردم. ولی همین که گفت اگه نگید چیکارا کردید به باباهاتون میگم، آیناز سیر تا پیازِ قضیه رو لو داد. حتی گفت که مدادش رو کردم تو کونش. جالب اینجاست که تمومِ کاسه و کوزهها رو سر من شکست و گفت من نمیخواستم و رضا مجبورم کرده! عمه خانم هم که حسابی ازم شکار شده بود، بعد از اینکه حسابی کتکم زد، از گوشم گرفت و تا تا دم در خونهمون کشید منو. در زد و مادرم در رو باز کرد. مادرم بعد از دیدنِ من تو اون وضعیت، به عمهام چشمغره رفت و گفت: “باز چته مادمازل خانوم؟! چرا دوباره جنی شدی؟ به بچه چیکار داری؟ خوشم نمیاد اینجوری با بچهام رفتار کنی ها!”
عمهم عصبانی شد و گفت: “بچه؟ این گودزیلا من و تو رو هم درس میده! هرچند نمیشه بهش خرده گرفت چون بچهی جنابعالیه…”
مادرم گفت: “خوبه خوبه شلوغش نکن؛ یا بگو چیشده یا با رفتنت یه خیری داشته باش و خوشحالمون کن.”
عمهم که فرصت پیدا کرده بود حالِ مادرم رو بگیره، با یه حس غرور به مادرم نگاه کرد و گفت: “پسرِ بیتربیتت دخترم رو لخت کرده و مدادش رو کرده تو کونش!”
مادرم تعجب کرد، با اخم بهم خیره شد و گفت: “راست میگه؟”
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: “آیناز مریض بود، بهش آمپول زدم که خوب بشه مامانی!”
مادرم دندونهاشو رو هم فشار داد و گفت: “مامانی و دردِ بی درمون؛ مامانی و کوفت کاری؛ مامانی و زهرِ مار؛ برو داخل تا بیام و خدمتت برسم…”
رفتم تو خونه و چند دقیقه بعد مادرم اومد و با دمپایی حسابی کتکم زد. هنوز گریههام بند نیومده بود که بابام از سرکار برگشت خونه. مادرم قضیه رو بهش گفت و اونم حسابی کتکم زد. بعد با ذکرِ “ریدم با این بچه تربیت کردنم” من رو فرستاد تو اتاقم که به کارهایِ بدم فکر کنم. گوشهی اتاق نشستم، زانوهام رو بغل کردم و زار میزدم. با خودم گفتم یعنی اون آقاهه هم بعد از خوردنِ اون شورته این همه بلا سرش اومد؟ چند لحظه بعد اتفاقهای صبح تو ذهنم مرور شد. با یادآوری اون صحنهها کمکم گریهم بند اومد و سیخ شدنِ دودولم رو حس کردم. در حالی که نیشم تا بنا گوش باز شده بود، به دودولِ سیخ شدهم نگاه کردم و با خودم گفتم: “ولی عمه چه نانازِ نازی داشت ها…”
بعد از اون جریان دیگه نذاشتن من و آیناز تنها بشیم و عمه اینا از اون محله رفتن. چند سال گذشت و بزرگتر شدم. وقتی به سنِ بلوغ رسیدم تو مدرسه با عملیاتی به اسم"جق" آشنا شدم؛ و کسی که این عملیات رو انجام میداد “جقی” لقب میگرفت. من جزو افرادِ معدودی بودم که جقی نبودن. ولی خب جقی نبودن کارِ سختی بود! به همین خاطر تا چهارده سالگی دووم آوردم و تو چهارده سالگی به جمعِ کثیرِ جقیها پیوستم…
به این شکل که یه روز از مدرسه برگشتم و دیدم کسی خونه نیست. منم که بچه بودم و ساده، شیطون رفت تو جلدم و تصمیم گرفتم که جق بزنم. دیگه بعد از اون روز جلدم سوراخ شد و دم به دقیقه شیطون میرفت تو جلدم! خلاصه… حرفهای بچهها رو مرور کردم. اولین مرحله لیز کردن بود. با خودم گفتم آب دهن که چندشه، طبق تجربهی بچهها صابون و شامپو هم اگه بره تو سوراخ کیر میسوزه. پس چیکار کنم؟
رفتم تو حموم و اونجا رو کاوش کردم. چشمم افتاد به خمیر دندون! نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو مغزم اتفاق افتاد که تصمیم گرفتم با خمیر دندون جق بزنم. با خودم گفتم اینجوری هم حال میکنم و هم کیرم سفید و تمیز میشه. رفتم تو اتاق و شلوارم رو تا زانو پایین کشیدم. مرحلهی دوم، تصور کردن بود. کی بهتر از آیناز؟! تمومِ اتفاقات بچگی رو تو ذهنم تصور کردم و کیرم سیخ شد. خمیر دندون رو مالیدم رو کیرم و شروع کردم به ماساژ دادن… چشمتون روزِ بد نبینه؛ ارضا که نشدم هیچ، سوزش گرفتم و تا چند روز تو شورتم زمستون بود…
ولی خب برای حرفهای شدن تو جق این آزمون و خطاها لازم بود. این اتفاق برام تجربه شد و دو سال بعد من یه جقیِ کاربلد بودم. به حدی حرفهای شدم که حتی میتونستم با قدرت ذهن و بدون لمس کردنِ کیرم جق بزنم!
۱۷ ساله که شدم دیگه جق جواب نمیداد. تمومِ فکر و ذهنم کُس شده بود. اونجا بود فهمیدم که چرا تو بچگی کُس اونقدر برام جذاب بود. اولش فکر کردم مریض جنسیام و این همه فکر کردن به کُس غیرِ عادیه، تا اینکه تو نت به این جمله رسیدم “مردها هر ۷ ثانیه یکبار به رابطه جنسی فکر میکنند!” و خیالم راحت شد. اونجا بود که فهمیدم دخترها درست میگن و ما مردها همه شبیه به همیم و فقط کُس برامون مهمه!
از اون طرف آیناز بزرگ شده بود و تو فامیل همیشه بحث از زیباییِ آیناز بود. آیناز آپشن های زیادی داشت. چشم و ابروی مشکی، بینی باریک و لب قلوهای، کمر باریک و کونِ خوشفرم، قد بلند و اندامِ قشنگ از مهم ترین آپشنهای آیناز بود. کلی خواستگار دکتر و مهندس داشت. میدونستم اگه دست نجنبونم از دستم میره و روزی میفته دستِ قوزی…
سالِ آخرِ دبیرستان بودم که قرار شد از طرفِ دبیرستان ما رو به یه اردو ببرن. منم به یه کوله احتیاج داشتم. پدرم که کفِ دستش مثلِ کونِ بچه صاف بود و ناله نداشت که با سودا آه کنه، گفت: “من پولِ مفت ندارم که بهت بدم و برو از خونهی عمهت کولهی آیناز رو قرض بگیر.”
مادرم که طبق معمول مخالف بود گفت: “من خوشم نمیاد از اونها کوله بگیری ها گفته باشم.”
ولی خب چارهی دیگهای نداشتم و کولهی آیناز رو چند روزی قرض گرفتم. وقتی داشتم وسایلهام رو تو کوله میذاشتم به یه چیزِ عجیب بر خوردم! بغلِ کوله و اون گوشه موشهها یه کاندومِ استفادهشدهی کهنه پیدا کردم!
کلی فکر کردم. چون کاندومِ استفاده شده خیلی دراز بود و ظاهرا آیناز هم دوست پسر نداشت، به این نتیجه رسیدم که آیناز کاندوم رو انداخته رویِ خیار و خیار رو کرده تو کونش! بعد جالب اینه که وقتی بچه بود و من مداد رو کردم تو کونش ادای تنگهارو در آورد و کلی جیغ و داد کرد بیجنبه.
خلاصه نیشم تا بنا گوش باز شد و به کاندوم به چشم فرصت نگاه کردم و تصمیم گرفتم وقتی از اردو برگشتم آیناز رو بکنم.
به محض اینکه از اردو برگشتم شمارهی آیناز رو از تو گوشیِ مادرم کش رفتم. برنامه رو تو ذهنم مرور کردم. برنامه این بود که بحثِ کاندوم رو وسط بکشم و بحث رو سکسی کنم. بعد اونم تحریک بشه و بگه بیا من رو بکن.
بهش پیام دادم: “سلام خوبی؟”
“سلام. شما؟”
خواستم مزه بریزم و گفتم: “خیار هستم!”
جوابی نیومد. چند دقیقه بعد یه شمارهی ناشناس بهم زنگ زد. گوشی رو برداشتم، یه پسر پشت خط بود و گفت: “چرا مزاحمِ دوست دخترم میشی؟!”
منم که پشمام ریخته بود گفتم: “شما؟ دوست دخترت کیه؟”
گفت: “من چاقو ام! هر خیاری بخواد مزاحمِ دوست دخترم بشه پوستش رو میکنم.”
و بعد شروع کرد به فحش دادن؛ همین که گفتم من پسر داییش هستم گوشی رو قطع کرد. باورم نمیشد که آیناز دوست پسر داره. ولی همون موقع یه نقشهی شومِ دیگه تو مغزم جوونه زد. آتوی خوبی از آیناز تو دستم بود و تصمیم گرفتم از همین راه وارد بشم و به سکس برسم. تو افکارم غرق بودم که درِ خونه رو زدن. مادرم در رو باز کرد و چند دقیقه بعد صدام زد. رفتم دم در و دیدم عمهم اومده! مادرم اخم کرد و گفت: “عمهت چی میگه؟!”
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: “چی میگه؟!”
“میگه که به آیناز پیام دادی و گفتی من خیار هستم! راست میگه؟”
با خودم گفتم این از کجا فهمید؟! چارهای جز تایید نداشتم. همین که حرفهای عمهم رو تایید کردم مادرم سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: “خاک بر سرِ خیارت کنن…”
چند ساعت بعد پدرم برگشت. خدا خدا میکردم که مادرم چیزی بهش نگه. ولی همین که پدرم پاش رو گذاشت تو خونه خطاب بهم گفت: “مادرت راست میگه؟!”
از این سرعتِ عمل مادرم پشمام ریخته بود. گفتم: "چی میگه؟!
“میگه که به آیناز پیام دادی و گفتی من خیار هستم!”
منتظرِ تایید من نموند و چوبی رو که پشت سرش قایم کرده بود درآورد. اونقدر زد که هم خودش خسته شد و هم چوبه شکست… چی فکر میکردم و چی شد؛ خلاصه که آدم تو آفتابه پپسی بخوره ولی اینجوری خیت نشه!
بعد ها فهمیدم دوست پسرِ آیناز از اقوام دورِ پدرم ایناست و عمهم از رابطهش با آیناز خبر داشت. انگار مالِ منِ پسر دایی خار داشت که رفته بود زیدِ یه فامیلِ دور شده بود. به هر حال مطمئن بودم که این روابط دیر یا زود تموم میشه؛ و با خودم میگفتم یه روز آیناز میاد و به پام میفته که رضا اشتباه کردم و بیا منو بکن. ولی من نمیکنمش… یه کم بیشتر که فکر کردم با خودم گفتم حالا نامردیه نکنمش؛ میکنمش ولی زیاد بهش رو نمیدم. قیافه میگیرم بعد میکنمش. آره اینجوری بهتره…
خلاصه ما بودیم و نوای بی نوایی (شما نوای بی کُسی بخون) و سه سال گذشت…
یه روز با خبر شدم که آیناز خواستگار داره و قراره نامزد کنه. حالا خواستگارش کیه؟ همون پسره! بعد از شنیدن این خبر کلا بیخیالِ کردنِ آیناز شدم، چون سکس با زنِ شوهردار تو مرامم نبود و مشتی گُلی بودم. ولی کنجکاو بودم که این پسره رو ببینم. آیناز میگفت شبیهِ کیلین مورفیه! هرچند من خودم با یوزارسیف مو نمیزدم و برو بچ میگفتن شبیهِ یوزارسیفم! ولی خب چه فایده؟ من براش یوزارسیف بودم ولی اون کیلین مورفی دوست داشت… حالا بماند که بعدها فهمیدم یوزارسیف کنایه از زشت بودنه!
بالاخره روزِ نامزدی رسید و من پسره رو دیدم. یه پسرِ بد ترکیبِ باتری قلمیِ چلغوز! اگه کیلین مورفی میفهمید دارن اون رو با این مقایسه میکنن، بعد از ذکر “خدایا خودت من رو بخور” خودش رو از خایه دار میزد!
آیناز چند لول از اون بالاتر بود. بعد از دیدن آیناز کنارِ اون بدریخت به جملهی “انگور خوب نصیبِ شغال میشه!” ایمان آوردم.
بعد جالب اینه که پسره یه جوری برام قیافه میگرفت و سرد باهام رفتار میکرد که انگار اون با زنِ من دکتر بازی کرده! آخه آدمِ گدا و این همه ادا؟ آدم نباید گذشتهی زنش رو فراموش کنه و باید به دکترِ زنش احترام بذاره!
منم که دیدم نسبت به من گارد داره تصمیم گرفتم حرصش رو در بیارم و بیشتر دور و بر آیناز بپلکم. هر بار که با آیناز حرف میزدم سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم. ولی من بیاعتنا بهش فقط یه پوزخندِ مغرورانه میزدم و به کارهام ادامه میدادم.
پسره اسمش علی بود. چون تو شهرستان کار میکرد همونجا هم خونه اجاره کرده بود. شرط آیناز هم برای ازدواج این بود که درسش رو ادامه بده. از اونجایی که دانشگاه آیناز تو شهر خودمون بود، اول هفته تا وسطِ هفته رو خونهی باباش بود و وسط هفته تا آخرِ هفته خونهی شوهرش.
دو سال از ازدواج آیناز و علی گذشت…
یه شبِ زمستونی داداشِ کوچیکم بهونهی خونهی عمه رو گرفت. با اینکه مادرم گفت: “من خوشم نمیاد بریم اونجا.” ولی با اصرارِ من و داداشم راضی شد که بریم. امتحانات پایانترمم هم شروع شده بود و چون فرداش امتحان داشتم جزوههام رو با خودم بردم.
پدرِ من که رانندهی بیابون بود و اون شب خونه نبود. پدرِ آیناز هم که افقی شده بود و عمرش رو داده بود به شما. شوهرِ آیناز هم که شهرستان بود و احتمالا داشت با خایههاش بازی میکرد. همین باعث شده بود آیناز راحت باشه و حجابِ آنچنانی نداشته باشه. اون شب آیناز یه ساپورتِ طوسی و یه تاپ پوشیده بود که یقهش کاملا باز بود و حتی رنگ سوتینش هم معلوم بود. وقتی خم میشد خط بین ممههاش معلوم میشد و ساپورتش به حدی تنگ بود که کلوچهش و درزش کاملا نمایان بود. درزِ لای کونش و لمبرهای تپلش رو که دیگه نگم. چی از این بهتر برای یه جقی؟!
منم نهایت استفاده رو بردم و حسابی چشمچرونی کردم. کلی سوژه جمع کرده بودم برای جقِ آخر شبم. تو یه صحنه آیناز دستهاش رو بلند کرد زیرِ بغلش رو دیدم. زیرِ بغلش به حدی سفید و صاف و تمیز بود که سیخ کردم! یهو یه صدایی تو مغزم گفت: “خاک بر سرِ جقیت کنن! آخه با زیر بغل؟!”
عجیب بود! قبلا با دیدن زیر بغل سیخ نمیکردم و این اولین بارم بود. سریع تو گوگل “فیتیش زیر بغل” رو سرچ کرد. دیدم واقعا فیتیشی به اسم “مَسکِلَگنیا” یا همون فیتیش زیر بغل وجود داره و من اولین نفری نیستم که با زیر بغل سیخ میکنه. پس با ذکر “خب خدارو شکر” به چشم چرونیم ادامه دادم.
به حدی چشم چرونیم ضایع و بیش از حد بود که مطمئن شدم آیناز متوجه شده. ولی ظاهرا بدش نمیومد! چون بیشتر از قبل خودش رو مقابل دید من قرار میداد.
بعد از شام داداشم و خواهرِ کوچیکِ آیناز رفتن تو اتاق که بازی کنن! ما هم دور هم نشستیم و گپ زدیم. ولی من کل حواسم به بدنِ آیناز بود و اصلا نمیفهمیدم بقیه چی میگن. تو همین حین یه چیزی روی ساقِ پای آیناز توجهم رو جلب کرد! ظاهرا آیناز روی ساق پاش تتو زده بود و چون ساپورتش یه نمه بالا رفته بود، یه ذره از تتوش معلوم بود. به ساق پاش اشاره کردم و گفتم: “تتو داری؟!”
آیناز به ساق پاش نگاه کرد، لبش رو گاز گرفت و سریع تتو رو پوشوند. مادرم هم که متوجه تتو شده بود گفت: “تازه نصفش رو دیدیم، بقیهش رو هم نشونمون بده دیگه.”
آیناز که انگار منتظرِ این جمله بود ساپورتش رو تا زیرِ زانوش بالا کشید. تتوش یه شاخه گلِ گلایول بود که ساقِ پایِ کشیده و سفیدِش رو به شدت سکسیتر کرده بود. اونجا بود که تیرِ آخر رو بهم زد و خیس شدن شورتم رو با پیش آبم حس کردم…
اقوام ما خیلی سنتی فکر میکردن و تتو زدن دستِ کمی از تابو نداشت. به همین دلیل پرسیدم: “شوهرت با تتوت مشکلی نداره؟!”
گفت: “نه اون به این کارا کاری نداره!”
مادرم گفت: “بدم میاد مرد اینقدر هویج باشه.”
عمهم پوزخند زد و گفت: “پسرِ خودتم میبینیم!”
مادرم گفت: “وااا مگه پسرم چشه؟ پسر به این خوبی!”
عمهم گفت: “اولا که بگو چش نیست؟! دوما، سوسکه بچهاش از دیوار بالا میرفت، میگفت قربون دست و پای بلوریت!” بعد به مادرم اشاره کرد و گفت: “سوما اگه به باباش بره که قطعا هویجه!”
مادرم خواست جوابش رو بده که یهو داداشم اومد و گفت: “داره برف میباره…”
خدارو شکر با ورودِ داداشم به صحنه، قضیه ختمِ به خیر شد…
اون شب برفِ سنگینی بارید و مجبور شدیم شب رو اونجا بمونیم. هرچند مادرم مخالف بود و میگفت من بدم میاد اینجا بخوابیم، ولی خب چارهی دیگهای نداشتیم. خونهشون دو تا اتاقِ خواب داشت. قرار شد خانوادهی ما تو یه اتاق و خانوادهی اونها تو اتاقِ دیگه بخوابن که خدایی نکرده تو خواب مادرم و عمهم گلاویز نشن. ولی من و آیناز فرداش امتحان داشتیم. به همین دلیل تو هال موندیم که درس بخونیم.
آیناز رو مبلِ سه نفره و من دقیقا رو به روش اون طرفِ خونه رو زمین نشسته بودم و درس میخوندم. هرچند من فکرم تو کُس بود و کیرم تو درس و فقط وانمود میکردم که دارم درس میخونم. ولی واقعیت این بود که داشتم نقشه میچیدم که چجوری آیناز رو بکنم.
ساعت ۲ نصف شب شد. آیناز کتابش رو بست و کلافه گفت: “خسته شدم بابا… درست مونده رضا؟”
منم سریع جزوه رو بستم و گفتم: “اتفاقا همین الان تموم شد. چطور مگه؟”
گفت: “حوصلهم پوکید بیا یکم حرف بزنیم و بعد بخوابیم.”
چیزِ تحریک کنندهای لایِ حرفهاش نبود، ولی خب برای ۲۸۵اُمین بار تو اون شب سیخ شدم. بعد از اینکه کیرم یه کم شل شد، بلند شدم و رفتم کنارش رو مبل نشستم. برای اینکه سرِ حرف باز بشه گفتم: “چه خبر از علی؟”
انگار خیلی مایل به حرف زدن در مورد علی نبود. قشنگ معلوم بود اون عشق آتشین فروکش کرده و رابطشون خوب پیش نمیره. با بیحوصلگی گفت: “خبرِ خاصی نیست… چه خبر از خودت؟ هنوزم سینگلی؟!”
گفتم: “دست رو دلم نذار، میدونم تهش سینگل به گور میشم.”
خندید و گفت: “از بس بیعرضهای.”
گفتم: “خب تو کمکم کن!”
تعجب کرد و گفت: “چجوری؟!”
“تو خودت دختری و دخترها رو خوب میشناسی؛ من چیکار کنم که یه دختر بهم بده… عه ببخشید چیز… یعنی یه دختر بهم پا بده؟”
خندهش بیشتر شد و گفت: “پس بکن در رویی و یکی رو میخوای که بهت بده!”
از بیپرده حرف زدنش دوباره سیخ کردم! گفتم: “خب راستش آره… دستم دیگه نا نداره جونِ تو!”
بعد از چند ثانیه انگار تازه منظورم رو گرفته بود شروع کرد به قهقهه زدن. منم دیدم فرصته و سریع گفتم: “جون… توش باشه و اینجوری بخندی!”
یهو خندههاش قطع شد! حس کردم گند زدم. جدی بهم نگاه کرد و گفت: “نه جدی جدی اوضاعت خیلی خرابه؛ یعنی تا حالا با هیچ دختری رابطه نداشتی؟”
گفتم: “در حدِ دکتر بازی و آمپول زدن چرا؛ ولی بیشتر از اون نه!”
خندید و گفت: “بیادب… هنوزم دردِ آمپولت رو یادم نرفته!”
حس کردم داره چراغ سبز نشون میده. وقتش بود که ریسک کنم. گفتم: “اون موقع بچه بودم و خام؛ ولی الان میتونم جبران کنم! یه جوری آمپول بزنم که اصلا دردش رو حس نکنی!”
پوزخند زد و گفت: “اگه آمپولت به همون کوچیکیِ گذشته باشه که قطعا همینطوره!”
دوباره سیخ کردم. یه لبخند شرورانه زدم و گفتم: “خب امتحانش که ضرر نداره! تشخیصِ کوچیکی یا بزرگیش با تو.”
یه لبخند از سر خجالت زد و چیزی نگفت. چند لحظه سکوت بینمون حکمفرما شد. انگار دیگه وقتِ عمل بود. بهش نزدیکتر شدم. به حدی که صدای نفسهای نامنظمش رو میشنیدم. میدونست که میخوام یه کارایی کنم. دستم رو گذاشتم رو رون پاش و آروم به سمتِ لای پاهاش بردم. با گوشهی چشم به حرکت دستم خیره شد. خواستم لایِ پاش رو لمس کنم که دستم رو گرفت و نذاشت. گفت: “رضا میخوای چیکار کنی؟!”
چیزی نگفتم و ادامه دادم. ولی اون هنوز مقاومت میکرد. ولی مقاومت و مخالفتش یه جوری بود که انگار داره با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه. منم که خون به مغزم نمیرسید و کُلش تو کیرم جمع شده بود و کیرم بهم دستور میداد، لمس کردنِ بدنش رو ادامه دادم. آیناز دست از مقاومت کردن کشید، سرش رو به مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست. خواستم ممههاش رو در بیارم که با یه صدای آروم گفت: “قبلش چراغهارو خاموش کن!”
با شنیدن این حرف تو کونم عروسی شد و تاییدِ نهایی رو گرفتم. سریع چراغهارو خاموش کردم و دوباره کنارش نشستم. سرم رو بردم زیر گردنش شروع کردم به بوسیدن و همزمان با دستهام ممهها و کُسش رو میمالیدم. لمس کردنِ کسش روی ساپورتِ تنگش به شدت تحریک کننده بود. دستم رو گذاشتم رو شکمش و از زیر کش ساپورتش رد کردم تا به کسش رسید. خیس شده بود و چوچولش مثل کیر من سیخ شده بود. چوچولش رو بین انگشتهام گرفتم و آروم میمالیدم. نالههای خفیفی که از دهنش بیرون میومد شهوتم رو چند برابر کرده بود. چند دقیقه همینجوری ادامه دادم که آروم درِ گوشم گفت: “وقتِ زیادی نداریم!”
فهمیدم که وقتِ مناسبی برای پیشنوازی نیست و باید برم سر اصل مطلب! از مبل پایین اومدم و جلوش زانو زدم. کونش رو بالا آورد که بتونم ساپورتش رو در بیارم. همزمان شورت و ساپورتش رو در آوردم. بعد از دیدن کسش هیجان زده شدم و گفتم: “اوووووف…”
کسش یه کمی مو داشت. ولی خب مهم نبود و کلوچه با پرزش خوبه! باورم نمیشد اون گوشت تپلِ درز دارِ کوچولو اینقدر بزرگ شده باشه. باورم نمیشد که بعد از ۱۵ سال دوباره تونستم ببینمش. حقیقتا صحنهی احساسیای بود. اونم انگار از دیدن من خوشحال بود و از شدت ذوق چشمهاش خیسِ اشک شده بود. (کُس چشم داره؟!)
دیگه وقتش بود که طعمش رو بچشم… چشمهام رو بستم و زبونم رو به سمتش بردم. اومدم لمسش کنم که یهو در یکی از اتاق ها باز شد! آیناز سریع ساپورتش رو بالا کشید و منم سریع همونجا دراز کشیدم. عمهام از اتاق بیرون اومد و به سمتِ ما اومد. خایههامو تو گلوم حس میکردم. عمهام نزدیکتر شد. هر لحظه منتظر بودم که بگه داشتید چه غلطی میکردید. اما خیلی ریلکس از کنارمون رد شد و به سمت دیوار رفت! چیزی نمونده بود که با سر بره تو دیوار که آیناز بلند شد و دستش رو گرفت. یادم اومد که عمهام تو خواب راه میره! یه نفس راحت کشیدم و خایههام از تو گلوم به سمت جایِ اصلی خودشون برگشتن. آیناز عمهام رو برد تو اتاق و خودش برگشت. رو زمین کنارم دراز کشید، ساپورتش رو درآورد و پاهاش رو از هم باز کرد. بلند شدم و سرم رو بردم به سمت کسش و با ولع شروع کردم به لیسیدن. بلاخره بعد از سالها به مرادِ کیرم… ببخشید یعنی مراد دلم رسیدم و مثلِ قحطی زدهها کسش رو لیس میزدم. به شدت داغ و خیس بود. ترشحاتش طعمِ بدی داشت ولی با این حال برای منِ کس ندیده به شدت جذاب بود. بعد از اینکه حسابی کُسش رو لیس زدم، بلند شدم و شلوارم رو تا زانو پایین کشیدم. تاپِ آیناز رو بالا دادم که وقتی میکنمش بتونم ممههاش رو هم لیس بزنم. صدایِ نفسهامون تو اتاق پیچیده بود. سرِ کیرم رو با کسش خیس کردم. خواستم کیرم رو بکنم تو که یهو دو تا آدمِ بند انگشتی رو ممههای آیناز ظاهر شدن! جفتشون شبیه خودم بودن. اونی که سمتِ راست بود گفت: “میفهمی داری چیکار میکنی؟! اون شوهر داره!”
اونی که سمتِ چپ بود داشت با ممههای آیناز بازی میکرد و همزمان جق میزد، گفت: “آیناز خودش اینو میخواد؛ تو نکنی یه غریبه میکنه! تو که اینو نمیخوای؟!”
سمتِ راستی گفت: “تو که نمیخوای وقتی زن گرفتی یکی دیگه زنت رو بکنه؟!”
سمتِ چپی گفت: “تو که نمیخوای آخر شب دوباره جق بزنی و همچنان جقی باقی بمونی؟”
سمتِ راستی گفت: “تو که نمیخوای آخرِ شب با عذابِ وجدان بخوابی؟”
سمتِ چپی گفت: “این فقط داره شعار میده! اگه خودش جای تو بود حتما میکردش. تو که نمیخوای بعدا حسرتِ این فرصت رو دلت بمونه؟ اگه نمیخوای پس بکنش…”
یه صدایی تو ذهنم هی مرور میشد: “بکنش… نکنش… بکنش… نکنش… قیافه بگیر بعد بکنش…”
انگار توهم زده بودم. با صدایِ آروم آیناز به خودم اومدم که گفت: “منتظرِ چی هستی پس؟ زود باش…”
چشمهام رو بستم، یه کمی قیافه گرفتم و بعد کیرم رو آروم تو کس لیز و داغ آیناز فرو کردم. چشمهاش خمار شد و با عشوه گفت: “ایییییی…”
اونقدر لذتبخش بود که دوست داشتم زمان تا ابد همونجا بایسته. چند تا عقب و جلو کافی بود که با شدت آبم رو شکمش بپاچه…
از لذتِ اون شب و اون چند دقیقه هرچی بگم کم گفتم…
اون شب کُس زده شدم و از شدت ذوق تا صبح خوابم نبرد. فردای اون روز همه چی عوض شده بود. آسمون آبیتر بود و خورشید خوشرنگتر. انگار دنیا قشنگتر شده بود. زندگیم بعد از اون شب به دو بخش تقسیم شد. قبل از کس کردن و بعد از کس کردن. احساسِ غرور و قدرت میکردم و انگار دنیا تو مشتم بود. خلاصه همینقدر بیجنبه و کس ندیده بودم…
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم، من خیلی معمولی رفتار میکردم ولی آیناز سعی میکرد که باهام چشم تو چشم نشه. انگار با دیدنم و حرف زدن باهام معذب میشد. بعد از اون شب آیناز کلا رفتارش باهام عوض شد و دیگه بهم رو نمیداد! چی فکر میکردم و چی شد. با خودم میگفتم دیگه هر روز قراره آیناز رو بکنم. ولی طبق معمول کیر خوردم و انگار همون یه بار هم از دستش در رفته بود. ولی خب بازم جایِ شکرش باقی بود.
بعد از امتحانات پایانترم آیناز دیگه ادامه تحصیل نداد و به زندگیش تو شهرستان چسبید. و دیگه همچین چیزی بین من و آیناز اتفاق نیفتاد. هرچند من تا چند سال بعد، با یاد اون شب جق میزدم…
خلاصه چند سال گذشت و من با دختری به اسم شیما آشنا شدم و ازدواج کردم. شیما به حدی قشنگ بود که دوباره یاد مَثل انگور و شغاله میوفتادم! ولی خب یه حسِ عمیقِ دو طرفه بینمون بود و همدیگه رو دوست داشتیم. ولی این وسط یه مشکلی بود. شیما یه پسر خالهی خالتورِ قزمیتِ بدترکیب داشت که خیلی رو مخم بود. قیافهش شبیهِ کیرِ بعد از جق بود و مثلِ نوار بهداشتی همهش لایِ پای زنهای فامیل بود. من ازش خوشم نمیومد و بدجور نسبت بهش گارد داشتم. اینم از حرص من هی دور و برِ شیما میپلکید. منم که خیلی رک بودم طاقت نیاوردم و یه روز تنها گیرش آوردم و بهش گفتم: “ببین گاگوول؛ خوش ندارم دور و بر زنِ من بپلکی، از ریختت خوشم نمیاد، حال نمیکنم باهات؛ پس اگه نمیخوای صورتت از اینی که هست کج و کولهتر بشه دور و بر زنِ من نپلک! افتاد؟!”
اونم خیلی ریلکس یه پوزخندِ مغرورانه زد و بدونِ اینکه چیزی بگه رفت!
لبخند رو لبم خشک شد! اون نگاهِ پر معنی و اون پوزخندِ مغرورانه چقدر برام آشنا بود… تو نگاهش یه “یه جوری فاز گرفته که انگار اون با زنِ من دکتر بازی کرده” خاصی موج میزد!
سعی کردم ذهنم رو از اون نگاه پرمعنی دور کنم و خودم رو گول بزنم. ولی یهو اون آدم بند انگشتیها دوباره رو دو طرفِ شونهام ظاهر شدن! سمتِ راستی بهم نگاه کرد و سرش رو به علامت تاسف تکون داد. سمتِ چپی یه لبخندِ شرورانه زد و گفت: “آدم نباید گذشتهی زنش رو فراموش کنه. آدم باید به دکترِ زنش احترام بذاره!”
نوشته: سفید دندون
دوست داشتم روال داستان به خط همون طنز کودکانهی نصفهی اول داستان پیش بره. منتها اینم پرداخت خوب و نوع دیگهای بود.
دیدگاه طنز بچهگونهی رضا به مسائل جنسی بانمک بود :))
لایک اول از آن ماست.
بد نبود آقا اصل داستان این بود ک زن شوهردار نکنید یکی هم پیدا میشه زن شما رو میکنه میخوای ارضا شی جق بزن یا برو جنده بکن یا تهش پسر بکن چیه تو ایران مد شده زن های شوهر دار میرن میدن مردای زن دار میرن با زنای دیگه رابطه بر قرار میکنن واقعا تاسف داره این قضایا
تو رو خدا زود زود بنویس که عاشق داستان نوشتنت شدم ساعت ۴.۳۰ هستش اونقدر خندیدم پاره شدم ولی کنار قسمت طنز بخش های شهوت بار هم داشت با اون بند انگشتی ها هم که ترکوندی خدایی. اگه داستان های دیگه ای داشته باشی میرم اونا رو هم بخونم.دست خوش
خیلی خوب بود پسر. دمت گرم.کلی خندیدم. شادمون کردی. خاک بر سر خیارت کنن😂😂
قشنگ بود اقارضابعدداستان ترسناکت طنزواقعاچسبید موفق باشی
😂عالی بود حاجی
چند تا جوک خوب داشت که خیلی خوشم اومد
اون بخش که دوتا آدمک رو ممه هاش ظاهر شدن عالی بود😂
ایرادات کوچکی داشت اما قشنگ بود، خوشمان آمد، دمت گرم و سرت خوش
اینقدری که از آرایه ادبی تو داستان سکسیت استفاده کرده بودی من تو انشاهام استفاده نمیکنم
رضا چه خوب نوشتی دمت گرم، مثل گوشت درزدارِ دختر عمه آیناز😂😂
فقط
بود شروع کرد به قهقهه زدن. منم دیدم فرصته و سریع گفتم: “جون… توش باشه و اینجوری بخندی!”
اه اه اه چندشششش، چه جمله حال بهم زنی بود خدایی😒😒😒
و دوباره فقط
طبق تجربهی بچهها صابون و شامپو هم اگه بره تو سوراخ کیر میسوزه.
جدی؟؟؟😂😂😂جرررر
واقعا حال کردم با داستانت
یاد بگیرین طنز اینه ن اون یارو کصخلی ک نوشته بود کیر منم نیستین
لایک بهت ❤️
خوب بود رضا جان دمت گرم
عجب بچه بازیگوشی بودی!😅
هنرمندانه به تصویر کشیدی
خط داستان هم کشش خوبی برای ادامه ایجاد میکرد
👌🍃🌹
از بین همه داستانیی ک خونده بودم این از همه بهتر بود
بعد با ذکرِ “ریدم با این بچه تربیت کردنم” من رو فرستاد تو اتاقم
عاشق این جمله شدم 😂 😂 😂 😂
خب. ازونجایی که حس میکنم داستانی نبوده که اونقدرا فکر و نیت خاصی پشتش بوده باشه، و همینطوری نوشتی که نوشته باشی، نیازی به سخت گیری نمیبینم. داستانی بود که خوندنش سرگرم کننده بود، نوشتنش هم حتما از سر سرگرمی بوده.
اینو از هردمبیل بودن و بی مقدمه و بی نتیجه بودن اتفاقاتش (از ماجرای فیلم بگیر تا خوابگردی عمه هه تا اون دوتا آدم کوچولوعه تاااااا نکته کلید اسراری تهش و …)، میشه متوجه شد. نه قرار بوده آدم رو به فکر فرو ببره و نه بعدا دلیلی برای یاداوریش به وجود خواهد اومد.
به همین دلیل، سرسری بودن موقعیت ها و لحن شوخ نافرم روایت و کمدی ای که یاداور کلیپای ایـ.ـنـ.ـسـ.ـتـ.ـا یا جکای تـ.ـلـ.ـگـ.ـرامـ.ـی هست و …، اونقدرا نکته منفی حساب نمیشن.
خلاصه که داستان اورجینالی حساب نمیشد. یه لحاف چهل تکه، یا یه قطار چند واگنه بود که هر تکه یا واگنش از یه موقعیت داستانی شناخته شده و گاها تکراری/کلیشهای عاریه گرفته شده و درحد “کار راه انداز بودن”، به قشنگی وصله خوردن به هم. و صدالبته که کار رو هم راه میندازن و هدف رو به مقصود میرسونن.
لایک نمودیم.
واقعا قشنگ بود، افرین ، از معدود داستاناییه که خوندم تا اخرشو باحال بود
سوال فنی ک پیش میاد ما چرا از این دختر عمه ها ندیم-_- از ۱۰۰ درصد جمعیت ۹۹/۹ درصد همچین موردی اتفاق نمیوفته واسشون …عجب:/
خیلی عالی بود. احسنت. واقعا ژانر کمدی رو درک کرده ای و در این فضا حس و حال دو بعد رومانس و اروتیسم رو گنجانده ای. ادامه بده خیلی این سبک نوستنت جذابه
نه به کل داستان که حالت طنز داشت؛ نه به تهش که دارک تموم شد😂
خسته نباشی آقا رضا✨
درود دوست محترم ؛
متشکرم از شما که کاری متفاوت و قابل تامل ارایه کردید . براتون آرزوی شادی و موفقیت روزافزون دارم .
ارادتمند شما
نریمان+ 👏
وای کلی خندیدمم، خیلی باحال و دوست داشتنی بودد و عالی نوشتی
😍😁👌👌
حالا باز باید قول بدی علاوه بر ترسناک، طنزم بنبیسی🥺🥰♥️
چقدر خوب بود، بارک الله
در اوج خستگی شروع کردم و بااینکه میخواستم بعدش بخوابم تا انتها خوندم، بازم برامون بنویس خیلی بهتر از داستانهای دیگه این جقی مقی ها بود.
دهنت سرویس خیلی باحال بود مخصوصا اون دوتا آدم های بند انگشتی
بابا تو حتی پروفایلت هم طنزه
مرد
جویای لزبین
خخخخخخ
خیلی عالی بود
بعد از یه روز کیری که برام گذشت داستانت واقعا حالمو جا اورد
دست مریزاد
تا توانی در جوانی منت کص را نکش … دست خود را حلقه کن بر قامت کیرت بکش
لعنت بهت الان اونجاییم ک تو فکرشی شورتشو بخوری😂😂
رضا خیییییلی خوب بود مردم از بس خندیدم 😂
دمت گرم خسته نباشی دست راستت هم زیر سر من
در بستر بیماری با خوندن داستانت انقدر خندیدم که به سرفه افتادم و … !! مراعات بیمارهاروهم بکن برادر! 😅🙏🏻
خلاصه که دست مریزاد آقا رضا ، کارت عالی بود 👍🏻✨
کسکش اون لحظه فرو کردن داشتم خفه میشدم از خنده😂😂😂
حاجی پشمام عجب داستانی
یه تم طنز صحنه های اروتیک جالب پایانش هم قشنگ یعنی بشدت حال کردم دسخوش
دمتگرم داستانت خیلی برام جذاب و عالی بود بعداز چندین سال تنها داستان لذتبخش بود. عالی عالی عالی بازم بنویس
داداش گلم در اینکه بینظیری و سرور مایی که شکی نیست و از اونجایی که بحثی هم درش نیست،خب ما هم بحث نمیکنیم.
در مورد داستان هم با خوندنت غصه م میگیره و عقده ای میشم،غصه م میگیره و عقده ای میشم از اینکه وقتی یه نفر میتونه انننقدر خوب باشه،چرا فقط همین یکی انقدر خوبه و بقیه نمیتونن…!!!
ببخشید که کیر تو کی… ببخشید ببخشید شیر تو شیر شد./.
از تیکه های طنزی ک بینش استفاده کردی خوشم اومد😂👌🏻
در کل خوب بود
ببینم میتونی یک داستان از خیانت زنت دربیاری 💀
امشب جفت پلاکامو بردن، با حال دپرس اومدم خوندم، انقدر خندیدم بکل یادم رفت 🤣🤣🤣🤣
جدا از اینکه داستانت عالی بود و هم اینکه واقعیت رو پر رنگتر کرد ،یه سوال ذهن منو درگیر کرده ،میشه جوابشو بدی ؟
اون موقع که رفتیم خونه آیناز اینا ،برادرتم با خواهر آیناز دکتر بازی می کرد؟؟؟؟
r t عزیز
اون موقع که رفتیم خونه آیناز اینا ،برادرتم با خواهر آیناز دکتر بازی می کرد؟؟
تا حالا به این حد کیرم و لبم به مرادشون نرسیده بودند😂😂😂
دمت گرم عالی بود
لنتی تو هر سبکی داستاناش جذابن
قلمش طلاس این رضا😻
داستان به شدت تاثیر و آموزنده بود
و در طول داستان داشتم فقط میخندیدم😂
آخرشم نتیجه گیریه خوبی داشت
😂
سلطان سفید دندون بهترین داستان عمرم رو خوندم چه تخیلی و چه واقعی و چه ترکیبی لذت بردم داستان قشنگ و زیبا با چفت و بست و نظم و استفاده از نکات طنز فراوان که کلی باهاشون خندیدم ترکیب های بدیع به طور کل درود بر تو سلطان بازم بنویس
راضیم ازت
نصف عمر نداشتم پای داستانای این سایت رفت…
با اختلاف بهترین نویسنده سایتی قبل شیوا و بعد ارش
آفرین بر تو . دمت گرم. دست مریزاد.
از هر جهت بیست . نوشتت ، نگارشت ، ادبیاتت ، همه چی دیگه!
خیلی خوشم اومد ، هم طنزتو دوس داشتم ، هم تیکههاتو ، هم صحنههایی که خلق کردی عالی بودن. حرفها و نکتههاتو خیلی قشنگ بیان کردی . بازم دمت گرم.
گوشت تپل درزدار 👌 😂
هی بدک نبود اندکی توهم و اندکی واقعیت ولی اون قسمت بچگی رو دوست داشتم
عاااالی، طنزش و فرم و محتوا و لایه زبانی همه با هم در تناسب با پلات کلی داستان و به قاعده و درست سرجای خودشون، منتها چون اولا اصولا از داستانهایی که نتیجه گیری مستقیم و متقن اخلاقی روباز دارند دل خوشی ندارم و این یکی از شاخصهای نگارش شماست و دوم اینکه اگر در قصه از ضرب المثل و یا آموزههای مکرر زبان کوچه و بازار استفاده میشه بهتره درست باشه و چند مورد در داستانهای شما اشتباهات فاحشی دیدم و از همه مهمتر باید به حس من خیلی بلدم و بارم هست و من متفاوتم و ابر منیت ژنتیک ایرانی خودم هم میدون میدادم، برای اولین بار در این سایت روی داستانی خواستم نظردهی کنم. ولی کلا عالی بود واقعا به خنده مهمانم کرد به کررات. دم تون گرم و سرتون سبز. ممنون
الحق که جقی هستی یه مشت کص شعر نو شای اسم خودتو هم میزاری نویسنده راستی انگار تو کف یکی به نام آیناز هستی که توی همه ی داستانت ازش اسم میبری واسم یکی از شخصیت های داستان میزاریش
یاد مثل نزن با انگشت در کسی را…
میزنند با مشت درت را…
افتادم