دوباره همون تیشرت و ساپورت مشکیِ مامان سارینا رو پوشیدم. توی آینه قدی به چهره و اندامم نگاه کردم و تو ذهنم گفتم: باشه منم باهات بازی میکنم. اگه تو میتونی، منم حتما میتونم.
تو همین حین سارینا بهم نزدیک شد. از پشت خودش رو بهم چسبوند. هم زمان با یک دستش کونم رو لمس کرد دست دیگهاش رو جلوم آورد و کُسم رو چنگ زد و گفت: آخ که من قربون این کون خوشگل برم. آخ من فدای کُس تپلیت بشم.
مانعش نشدم و اجازه دادم هر چقدر که دوست داره دستمالیم کنه. فقط وقتی خواست دستش رو بکنه تو ساپورت و شورتم که کُسم رو مستقیم لمس کنه، سریع برگشتم. پسش زدم و گفتم: با شهلا هم همینطوری حرف میزدی؟ قربون کُس و کون اونم میرفتی؟
سارینا جا خورد. اینقدر جا خورد که چند قدم به عقب رفت. برق شهوت چشمهاش به سرعت محو شد. یک قدم بهش نزدیک شدم و با بغض گفتم: وقتی اون همه قربون صدقهام رفتی. وقتی فهمیدم یکی شبیه من رو توی نت پیدا کردی و اون همه ازش فیلم و عکس دانلود کردی. وقتی بهم گفتی که دوستم داری و هر طور شده میخوای بهم برسی، برای چند لحظه باورم شد. باور شد که…
اشکهام جاری شد و گریهام گرفت. مطمئن نبودم گریهام واقعیه یا فیلمه! گریه کنان گفتم: تو عمرم کسی اینطوری باهام حرف نزده بود. تو عمرم کسی بهم اینقدر علنی توجه نکرده بود. باورم شد که بالاخره برای یکی ارزش دارم. فکر کردم پشت این همه حس شهوت و ادبیات زشت و صریحت، یک حس واقعی وجود داره. حسی که میتونم هر بار بیشتر لمسش کنم. آره تو موفق شدی بالاخره مخمو بزنی. تونستی با اراده خودم ازم لب بگیری. اما از خودت بپرس چرا؟ چرا بهت تن دادم؟
شدت گریهام بیشتر شد و گفتم: تو این سه ماه تمام آهنگهای گروه TATU رو دانلود کردم و دوباره دارم گوش میدم. وقتهایی که پیشت نیستم، گوش میدم. اونی که تو بهم دروغ گفتی رو من واقعا دارم انجامش میدم. چون منم بهت حس دارم.
سارینا با تردید گفت: سامیار دیگه چی بهت گفته؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: همه چی رو گفت. حداقل هر چیزی که ثابت کنه تو چه دروغگوی کثیفی هستی رو بهم گفت. هر چیزی که ثابت کنه من یک احمق کاملم. در مورد داستانی که اون روز بهم گفتی و حسابی سر کارم گذاشتی، اشتباه فکر میکردم. یه حس قوی بهم میگه فقط یک قسمت از داستانت درست نبود؛ همهاش درست بود. به هر دلیلی تو تبدیل به یک حیوون وحشی و سادیسمی شدی و پدر و برادرت تصمیم گرفتن هر طور شده ازت محافظت کنن. دقیقا شبیه فیلمهای ترسناک که اعضای خانواده، یک عضو وحشی خودشون رو از جامعه مخفی میکنن و برای اینکه فاجعه به بار نیاره، کنترل شده براش طعمه تهیه میکنن. حدس میزنم این تصمیم رو موقعی گرفتن که تو با معاون پدرت سکس کردی. معاونی که در جریانم همه کاره شرکت پدرته و اگه نباشه، پدرت یک روز هم نمیتونه شرکت رو سر پا نگه داره. پس پدرت نمیتونست واکنش تندی داشته باشه. فقط به این فکر افتاد که تو کارای بدتر از اینم میتونی باهاش بکنی. پس گذاشت که کنترل شده به بازی کردنهای کثیفت ادامه بدی. و اما مادرت؛ بیشتر مطمئن شدم که داستانت درباره مادرت درست بود. البته کنجکاوم که درباره خالههات هم درست گفتی یا نه، که در کل مهم نیست. دوست داری به قول خودت هرزههایی که همهشون به صورت مستقیم و غیر مستقیم بهت پا میدن، لباسهای مادرت رو بپوشن. چون مادرت یک هرزه واقعی بوده و تو شاهدش بودی. خواسته یا ناخواسته این راهیه که انتخاب کردی برای انتقام از مادرت.
سارینا با دقت به حرفهام گوش داد و با یک لحن جدی گفت: سامیار حتما بهت گفته که دلش برات میسوزه. یا مثلا چون مادر هستی، دلش نمیاد که من دهنتو بگام، آره؟
وقتی دید جوابی بهش نمیدم، ادامه داد: شهلا هم مامان بود. یه بچه سه ساله داشت. تو گوش اونم شبانهروز میخوند که آدم خوبیه و مادره و دلش نمیاد که من اذیتش کنم. یا بذار برات جالب ترش کنم. میدونی به اون چند تا جنده مجرد کارمند بابام که مخشون رو زدم، چی میگفت؟ بهشون میگفت شما مجرد هستین و آینده دارین و حیفه که بازیچه دست سارینا بشین.
برای یک لحظه این احتمال رو دادم که شاید سامیار و سارینا با همدیگه و هماهنگ، دارن باهام بازی میکنن. حالا هر کدوم به یک شکل. اما به هر حال و به صورت کلی فرقی به حال من نمیکرد. اصل ماجرا این بود که من براشون یک بازیچه بودم. اشکهام رو پاک کردم و گفتم: البته شاید داداشت هم مثل تو سندرم دروغ داشته باشه. شاید اونم شبیه تو یک سادیسمی روانی باشه.
سارینا پوزخندزنان گفت: بیا تا بهت بگم راست گفته یا دروغ.
توی اتاقش رفت. لپتاپش رو روشن کرد. اینبار کلی فولدر باز کرد تا به یک فولدر هیدن رسید. به صندلی اشاره کرد و گفت: بشین و ببین که راست گفته یا نه.
چند تا فولدر دیگه توی فولدر هیدن بود که هر کدوم یک اسم خاص داشت. اسم یکی از فولدرها شهلا بود! فولدر شهلا رو باز کردم. دوباره دو تا فولدر بود. یکیش عکس و یکیش فیلم. فولدر عکس رو باز کردم. عکس اول تصویر سارینا در کنار یک زن زیبا، توی یک مرکز خرید بود. زنی که میتونستم بگم در حد من زیبا بود. تا چند تا عکس اول، سارینا و همون زن بودن؛ با لباسها و آرایش متفاوت و در مکانهای مختلف. همینطور عکسها رو جلو بردم تا به یک عکس سلفی از سارینا و شهلا رسیدم. جفتشون روی تخت سارینا خوابیده بودن. یک عکس از بالاتنههاشون، اما از بازوها و شونههای لُختشون معلوم بود که انگار تمام بدنشون لُخته. با عکس بعدی، استرس بدی تو دلم شکل گرفت. تکرار همون عکس سلفی اما اینبار سینههای لُختشون هم مشخص بود. هر دوشون توی عکس لبخند میزدن. دیگه دوست نداشتم ادامه بدم. سارینا متوجه شد. موس رو از توی دستم گرفت و گفت: باید این رو هم ببینی.
وارد فولدر فیلم شد. یکی از فیلمها رو باز کرد. شهلا این بار هم لُخت و روی تخت سارینا و به پشت خوابیده بود. توی فیلم، نیم تنه بالاش دیده میشد، اما از تکونهای سر و لرزش سینههاش، مشخص بود که یکی داره تو کُسش تلمبه میزنه. صدای سارینا اومد که داشت از شهلا فیلم میگرفت و با یک لحن خیلی حشری میگفت: بهت خوش میگذره خوشگلم؟
شهلا در جوابش گفت: آره عزیزم. مگه میشه تو منو بکنی و بهم خوش نگذره.
سارینا گفت: یادته اولا چقدر تنگبازی در میآوردی؟ یادته ازم فراری بودی؟
شهلا گفت: کسخل بودم دیگه. فکر نمیکردم اگه تو منو بکنی، این همه حال بده.
شهلا یک موج به کمرش داد. یک آه بلند شهوتی کشید و گفت: محکم تر بکن عزیزم. جرم بده، کُسمو پاره کن.
دوربین به سمت پایین تنه شهلا رفت. دیلدو کمری یا کیر مصنوعی که داشت وارد کُس شهلا میشد رو دیدم. سارینا فیلم رو بست و گفت: بازم هست اگه خواستی ببینی. البته من بدون اجازه ازشون فیلم نگرفتم.
چند لحظه فکر کردم و دستم رو به سمت موس بردم. دو صفحه به عقب برگشتم. وقتی اسم خودم رو روی یکی از فولدرها دیدم، استرس درونم چندین برابر شد. فولدر رو باز کردم. فقط یک فولدر عکس داخلش بود. چند تا عکس سلفی که تو سینما با سارینا گرفته بودم. یک عکس هم که داده بودیم یکی دیگه ازمون بگیره. ناخواسته یاد جمله سامیار افتادم که بهم گفت: سارینا هنوز یک دهم اون کارایی که تو ذهنش هست رو باهات نکرده.
انگار سامیار واقعا دوست داشت که مانع روابط سارینا بشه، اما دقیقا نمیتونستم انگیزهاش رو حدس بزنم. از روی صندلی بلند شدم. روی تخت سارینا نشستم و گفتم: سامیار میدونه تو لپتاپت چی داری؟
سارینا لبخند زد و گفت: اگه خبر داشت که بهت میگفت. یا شاید به قبلیها هم میگفت. البته مطمئنم اینقدر که داره به تو اطلاعات میده تا ازم فراری بشی، به قبلیا تا این اندازه اطلاعات نداده بوده. به اونا زمانی اخطار میداد که دیگه دیر شده بود، اما در مورد تو خیلی زود شروع کرد. روی تو بیشتر از بقیه حساس شده و داره سعی میکنه که مثلا نجاتت بده. چون میدونه که تو برای من از همه خاصتری. فهمیده که چقدر برام مهمی.
+شاید سامیار هم ازم خوشش میاد و داره بهت حسودی میکنه. شاید اونم دقیقا شبیه توئه و فقط منتظر یه فرصته.
سارینا پوزخند زد و گفت: خودتو اونقدرا هم دست بالا نگیر. بابام و داداشم به چند تا دلیل که میدونم و چند تا دلیل که نمیدونم، هیچ میلی به شیطنت ندارن. وگرنه من که از خدام بود داداشم پایه باشه و دو تایی باهم کون تو و امثال تو رو پاره کنیم. خود تو رو تا الان ده بار میتونستم برای داداشم تور کنم و دل سیر بکنه تو کُس و کونت. یا حتی برای بابام.
یک لحظه تصور کردم که سارینا داره روی تختش من رو با دیلدو کمریش میکنه و در همون لحظه سامیار، لُخت وارد اتاق میشه و جاش رو با سارینا عوض میکنه. سارینا هم دستهای منو میگیره که نتونم از دست سامیار فرار کنم. تصور این فکر مسخره، خیلی خیلی من رو ترسوند. در اون لحظه مغزم قفل شد و نمیتونستم به درستی فکر کنم. سارینا کنارم نشست. کف دست چپش رو روی صورتم گذاشت. صورتم رو به سمت صورت خودش چرخوند و گفت: به هر حال این چیزی رو عوض نمیکنه. تهش من تو کف کُس و کونت هستم و میخوام هر طور شده بکنمت. مخصوص تو، یک دیلدو کمری با کیر مصنوعی خیلی کلفت خریدم. کلفتترین دیلدو تو تمام دیلدوهام. چون دوست دارم واقعنی جرت بدم و هم زمان تو چشمهات نگاه کنم. تو هم وقتی که داری جر میخوری، نگاهم کنی و بهم بگی که جندهی منی. بگی جندهی مخصوص مخصوص خودمی و از خداته که دارم جرت میدم و دوست داری بیشتر جرت بدم.
سارینا دوباره شبیه یک شیطان واقعی شده بود. چیزی جدا نشدنی ازش که هر وقت اراده میکرد، ظاهر میشد. میتونستم همون لحظه قید قرارداد مالی جدیدم با آقای صدر رو بزنم و برای همیشه از اون خونه برم. کَسی تهدیدم نکرده بود که بمونم. هیچ اجباری در کار نبود. اما رو به روی سارینا و روی تختی که معلوم نبود چند تا دختر و زن رو تحقیر کرده و بعد شبیه یک دستمال کاغذی استفاده شده دورشون انداخته، نشسته بودم و داشتم تحقیرهای بیپایانِ سارینا رو تحمل میکردم! در اون لحظه بیشتر از اینکه در عجب خانواده عجیب آقای صدر باشم، در عجب خودم بودم! انگار اونقدر که سارینا و برادر و پدرش رو تو این سه ماه شناخته بودم، خودم رو تو این بیست و شش سال نشناخته بودم! صدام به لرزش افتاد و گفتم: چرا من هنوز اینجا نشستم تا توئه کثافت، هر مدل که دوست داری تحقیرم کنی.
سارینا صورتم رو نوازش کرد و گفت: تو اولین نفری هستی که این فیلمها و عکسها رو دیده. اونا حتی روحشون هم خبر نداره که برای همهشون آرشیو یادگاری نگه داشتم. بعد از چند روز، عکسها و فیلمها رو مثلا جلوی خودشون پاک میکردم.
+به من تا انتهای مسیرم رو نشون دادی. بهم علنی گفتی که فقط یک دستمال کاغذی بیارزش هستم که وقتی کارت باهام تموم شد، پرتم میکنی تو سطل زباله. اما من هنوز اینجام و میذارم که لمسم کنی!
سارینا لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: چون فهمیدی که تهش قراره بهت یه حال اساسی بدم. چون میدونی بهتر از من پیدا نمیکنی. اگه من سادیسم دارم، تو هم مازوخیسم داری. دوست داری تحقیر بشی. از اولش دوست داشتی مثل جندههای بیارزش باهات حرف بزنم و رفتار کنم. الانم دوست داری که لُختت کنم و بالاخره سوراخ کُس و کونت رو ببینم.
نمیدونستم که دارم نقش بازی میکنم یا واقعا همینی هستم که سارینا داره میگه! چون مطمئن شدم به خاطر شرایطی که توش هستم، دارم تحریک جنسی میشم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: برای همین اون روز تو سالن استخر به هم ریختی. همیشه تو ارباب بودی و اصلا عادت نداشتی یکی دیگه اربابت بشه.
سارینا دستش رو بین پاهام گذاشت. سعی کرد از روی ساپورت و شورتم، کُسم رو لمس کنه و گفت: تو اولین نفری بودی که اون کارو باهام کرد. اگه یه بار دیگه تکرارش کنی، زنده نمیذارمت.
یک نفس شهوتی کشیدم و گفتم: ازت میترسم. تو عمرم هیچ وقت از هیچ آدمی تا این اندازه نترسیدم.
لبخند مصمم سارینا غلیظ تر شد. کُسم رو محکم چنگ زد و گفت: منم هیچ وقت تا این اندازه دلم نمیخواست که کُس و کون جنده خوشگلی مثل تو رو جرواجر کنم.
روان و ذهنم توی برزخ بود. نمیدونستم تو همچین شرایطی چقدر باید بترسم، حتی مطمئن نبودم که استرس و هیجانم دقیقا برای چیه! نمیتونستم تشخیص بدم که دارم نقش بازی میکنم یا واقعا دوست دارم که باهام اینطوری رفتار کنه و حرف بزنه! چطور یک دختر که حدود ده سال از خودم کوچیکتر بود، میتونست اینطور روم تاثیر بذاره؟ سارینا خیلی استثنائی بود یا من به قول خودش خیلی گاگول و هول بودم؟ دست سارینا رو به آرومی از روی کُسم برداشتم و گفتم: الان قراره چیکار کنیم؟ یعنی با من میخوای چیکار کنی؟
سارینا دستش رو دوباره روی کُسم گذاشت. اینبار اینقدر محکم چنگ زد که دردم اومد و گفت: نظرت چیه لنگاتو برام هوا کنی و با انگشتای خودت دو طرف کُست رو برام باز کنی و من بهت بگم که توش چه رنگیه؟
پاهام رو بهم فشار دادم تا دستش کمتر به کُسم دسترسی داشته باشه و گفتم: بریم سالن استخر؟
سارینا یکهو رهام کرد و ایستاد. اخم کرد و گفت: تو دیگه حق نداری بهم بگی کجا بریم یا چیکار کنیم. در ضمن اینطوری خیلی مسخره است. حالا که اینقدر زود فهمیدی اندازه یه جنده خیابونی هم برام ارزش نداری و فقط قراره جرت بدم تا سرگرم بشم، هیجان خیلی از کارایی که قرار بود باهات بکنم، گرفته شده. فقط یه راه هست که میتونه رابطه با هرزه بیخاصیتی مثل تو رو قابل تحمل کنه.
رونهام رو بیشتر بهم چسبوندم و گفتم: چه راهی؟
سارینا از داخل کشوی میز تحریرش، خودکار و دفترچه یادداشتش رو برداشت. از داخل دفتر، یک برگ کاغذ کند. گذاشت روی جلد دفتر و گفت: قرارداد رسمی میبندیم. جفتمون امضاش میکنیم. اصلا اثر انگشت میزنیم. بابتش بهت ماهی یک سکه طلا میدم.
کمی کنجکاو شدم که منظورش از قرارداد چیه. احساس کردم حتی چهرهام هم کنجکاو شده و گفتم: چه قراردادی؟
نشست روی صندلی و گفت: اینکه به صورت رسمی، تو برده و پِت خونگی من بشی. البته بهت اجازه میدم که تعیین کنی، تا چه اندازه اجازه دارم که کونتو پاره کنم.
انگار نقشهها و افکار سکسیِ سارینا تمومی نداشت. در هر لحظه و در هر شرایط، یک ایده مناسب رو میکرد. پام رو روی پای دیگهام انداختم و گفتم: چرا میخوای بهم سکه بدی؟
-مخصوص جندگیت میخوام بهت سکه بدم.
+باشه اما منم یک شرط دارم.
-چه شرطی؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: هر وقت ازم خسته شدی، سریع بیرونم نکن. بهم چند ماه وقت بده تا یک کار جدید پیدا کنم. حداقل شش ماه. روزی که مثلا صلح کردیم، بهت دروغ گفتم. اون اساماس ساختگی بود. در بهترین حالت، با یک سوم حقوقی که آقای منجم بهم میداد، کار گیرم میاومد که همونم هر چقدر تماس گرفتم، گیرم نیومد. پس آره درست حدس زدی، نهایتا من یک جنده پولیِ بیارزشم که برای پول حاضرم تن به حرفهای زننده و رفتارهای زشت تو بدم. دقیقا شبیه مادرت که به خاطر پول پدرت باهاش ازدواج کرد، اما نهایتا نتونست به پدرت وفادار بمونه. نمیدونم تو دقیقا چیا ازش دیدی که…
سارینا با عصبانیت حرفم رو قطع کرد و گفت: خفه شو.
حرفم رو ادامه ندادم و گفتم: اوکی این آخرین باری بود که درباره مادرت حرف میزدم. یعنی سعی میکنم که آخرین بار باشه.
سارینا با یک لحن عصبانی گفت: و آخرین باری که اینطوری با من حرف میزنی. و آخرین باری که دستم رو از روی کُس بیارزش و بیخاصیتت بر میداری. از حالا به بعد تو برده و پِت خونگی من هستی.
+یعنی شرطم قبوله؟
-اگه قبول نبود، همین الان از خونه پرتت کرده بودم بیرون. چون آخرین باریه که برای من شرط میذاری.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: پس همه چی حله.
سارینا روی کاغذ چیزی نوشت و گفت: دوست دارم گاهی دردت بیارم. یعنی بزنمت، یا صدمه جسمی بهت بزنم. چقدر ظرفیت داری؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: تا جایی که جاش نمونه. مخصوصا صورت و پشت دست و پاهام.
سارینا یک چیزی نوشت و گفت: دوست دارم سگ خونگیم باشی. این خیلی برام مهمه.
هیچ ایدهای نداشتم که سگ خونگی کَسی بودن، دقیقا یعنی چی. شونههام رو بالا انداختم و گفتم: باشه.
سارینا کمی با اخم نگاهم کرد و دوباره یک چیزی نوشت. بعد سرش رو بالا آورد و گفت: همه چی رو من تعیین میکنم. هشت ساعتی که پیشم هستی رو من بهت میگم چطوری زندگی کنی. حق نداری “نه” بیاری. فهمیدی؟
+اوکی فهمیدم.
-دیگه اوکی و باشه نداریم. بهم میگی چشم.
کمی مکث کردم و گفتم: چشم.
-باید برات یک اسم انتخاب کنم. اسمی که به یک سگ خونگی بخوره.
چند لحظه فکر کرد و گفت: “جسی” اسم خوبیه. از این به بعد “جسی” صدات میکنم.
+اوکی، یعنی چشم.
-گاهی وقتا شاید لازم باشه شب هم پیشم باشی. میتونی ننه و بابات رو دست به سر کنی یا نه؟
+همیشه نه، اما گاهی آره، میشه براشون یه داستان قابل باور تعریف کرد. البته اگه نخوام نصف شب برگردم خونه. بابا و مامانم مشکلشون اینه که همسایهها نصفه شب من رو نبینن که تازه دارم میرم خونه. اگه کلا نرم، بعیده مشکلی داشته باشن.
-نه اگه لازم باشه تا 24 ساعت نگهت میدارم.
+خوبه.
-با همدیگه بیرون که میریم، همچنان برده و پِت منی. این باید یادت باشه.
+باشه چشم.
-فقط جلوی پدرم معمولی هستیم، اما جلوی سامیار، قوانینمون سر جاشه. میخوام حسابی روش کم بشه که نتونسته تو بپرونه.
کمی فکر کردم و گفتم: یعنی حتی جلوی سامیار سکس کنیم؟
-سکس نه، اما هر چی دلم بخواد و با هر لحنی که عشقم بکشه رو جلوی سامیار بهت میگم.
+باشه چشم.
-باشه چشم نه، چشم خالی.
+چشم.
-آهان راستی منو دیگه سارینا صدا نمیزنی. یعنی منو هیچی صدا نمیزنی. اگه خواستی زر بزنی، صبر میکنی تا نگاهت کنم.
+چشم.
-معمولا تو این طور روابط ارباب و برده، یک سِیف وُرد یا کد توقف دارن تا اگه برده بیش از حد زیر دست ارباب جر خورد و طاقت نیاورد، اون کد یا رمز رو بگه که ارباب متوقف بشه. ما همچین چیزی نداریم. بهت صدمهای نمیزنم که آثارش بمونه اما توقفی هم در کار نیست. فهمیدی؟
+آره فهمیدم.
-آره نه، بله.
+بله فهمیدم.
-خب فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.
با خودکار توی دستش، نوک انگشت اشارهاش رو خودکاری کرد و نوک انگشتش رو پایین کاغذ فشار داد. بعد خودکار و کاغذ رو به دست من داد. همه چیزایی که گفته بود رو بند به بند نوشته بود. وقتی تعلل من رو دید، با خونسردی گفت: یا همین الان پایین کاغذ رو انگشت کن یا برای همیشه گورت رو گم کن و برو.
لب پایینم رو گاز گرفتم و شبیه سارینا، پایین کاغذ رو انگشت کردم! و برای چندمین بار تو دلم به خودم گفتم: داری چیکار میکنی لیلا؟!
مرضیه سکوت کرده بود و نمیدونست واقعا چی باید بگه. پوزخند محوی زدم و گفتم: چیه داری فکر میکنی که من چه جندهای بودم و خبر نداشتی؟
مرضیه با یک لحن طنز گفت: نه دارم فکر میکنم بعدش باهات چیکار کرد. راستش داستان تو و سارینا، هم ترسناکه، هم جذاب و حتی تحریک کننده است. خیلی دوست دارم برای یکی دیگه تعریف کنم.
+اگه اسم منو نبری و بهم اشاره نکنی، برای هر کی دوست داری، تعریف کن.
-دوست دارم برای شوهرم تعریف کنم.
+راستی تو شوهرتو دوست داری؟
-آره چطور؟
+آخه گاهی بهش فحش میدی.
-فحش دادنم جزئی از برنامه دوست داشتنمه.
خندهام گرفت و گفتم: تو هم دنیای جالب خودتو داری.
-والا دنیای جنابعالی در حال حاضر، هزار برابر جالب تر از دنیای منه.
دوباره به خاطر لحن مرضیه خندهام گرفت و گفتم: بعدش هیچ کاری باهام نکرد. درس کار کردیم.
-واقعا؟!
+انگار جدا از همه مسائل، واقعا میخواد درسش اوکی بشه.
-وای خدا چقدر این دختره پیچیده است. میگم نکنه سنش بیشتر باشه و بهت دروغ گفته باشن.
+نه بابا اینو دروغ نگفتن.
-پس تو تونستی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی روش تاثیر بذاری. بازم میگم تو داری کاری میکنی که تا حالا هیچ کَسی از پسش بر نیومده بوده. حالا در کنارش یه عشق و حال خاص جنسی هم دارین.
+صحبتای تو خیلی دلگرمکننده است. مرسی عزیزم.
-خب در عوضش یه خواهش ازت بکنم؟
+چی؟
-میشه هر چی شد برای منم دقیق بگی؟
+چیه تو هم میخوای به یادم جق بزنی؟
این بار مرضیه زد زیر خنده و گفت: از کجا معلوم تا حالا نزده باشم؟
اخم کردم و گفتم: نمیری که تو هم تابلو سگ حشری.
-نترس من سگ حشر بدون آزارم. تهش همینقدر با ملت لاس بزنم. شوهرم مثل بنز میکنه و ارضام میکنه. گاهی جلوش کم میارم.
+خیلی خوشحالم که دوسش داری. این مهم ترین چیز تو زندگی متاهلیه.
-راستش منم احساس میکنم که تو پول رو بهونه کردی و ته دلت این جغله جنده رو دوست داری.
تعجب کردم و گفتم: محاله همچین آدمی رو دوست داشته باشم. فقط میخوام حق واقعیم رو ازشون بگیرم و به وقتش ادبش کنم.
مرضیه لبخند مهربونی زد و گفت: همینجوری گفتم، به دل نگیر. الانم کم کم برو تا ارباب سارینا ناراحت نشده و دهنتو سرویس نکرده.
وقتی سارینا در رو باز کرد، دیگه خبری از استقبال همراه با لبخند نبود. وارد خونه که شدم، یک سکه طلا گرفت به سمتم و گفت: اولین حقوقت.
نمیتونستم بگذرم از این همه درآمدی که یکهو داشت وارد زندگیم میشد. مبلغی که باید چند سال کار میکردم تا بهش میرسیدم. اما از طرفی برام غیر قابل باور بود که داشتم دستمزد کاری رو میگرفتم که هیچ فرقی با جندگی نداشت! با کمی مکث، سکه رو از سارینا گرفتم و گفتم: ممنون.
سارینا رفت به سمت اتاقش و گفت: دنبالم بیا.
وارد اتاقش شدم. روی تختش یک شورت و سوتین آبی پُر رنگ همراه با یک پیراهن حریر آبی کمرنگ بود. بهشون اشاره کرد و گفت: اینا هم برای مامانم بوده. از این به بعد بدون بحث و چون چرا، وقتی اومدی تو خونه، هر چیزی که برات روی تخت گذاشته بودم رو میپوشی.
وقتی تعلل و مکثم رو دید، با یک لحن عصبی گفت: مگه قرار نشد بگی چشم؟
کمی مکث کردم و گفتم: باشه، یعنی چشم.
سارینا با یک لحن دستوری گفت: پس چرا معطلی، لُخت شو.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: چشم.
شال و مانتو و شلوار و تیشرتم رو درآوردم. باورم نمیشد که بدون خجالت میخواستم شورت و سوتینم رو هم دربیارم! باورم نمیشد که ته دلم با ادبیات کلامی و رفتار سادیسمی سارینا مشکل زیادی نداشتم! باورم نمیشد که هر لحظه داشتم به پول زیاد توی حساب بانکیم فکر میکردم و بیشتر مصمم میشدم که هرگز نباید چنین درآمدی رو از دست بدم! باورم نمیشد که تا این اندازه استعداد جندگی رو داشتم و خودم خبر نداشتم! سارینا اخم کنان گفت: یعنی برای هر دستورم، همینقدر قراره شل بیایی؟ پاشم بزنم تو کله پوکت؟
یک نفس عمیق دیگه کشیدم و سوتینم رو درآوردم. برق شهوت توی چشمهای سارینا پدیدار شد. وقتی شورتم رو درآوردم، خیلی واضح آب دهنش رو قورت داد. برگشتم سمت تخت تا شورت و سوتین آبی رو بردارم. سارینا گفت: قبلش بخواب روی زمین. به پشت بخواب. خودت لنگاتو هوا کن. بعدش هم با انگشتای دستای خودت، کُست رو برام تا میتونی باز کن. میخوام ببینم توش چه رنگیه.
چند لحظه چشمهام رو باز و بسته کردم. به پشت خوابیدم و سعی کردم پاهام رو همونطور که سارینا گفته بود، بالا بگیرم. چشمهام رو بستم و احساس کردم که دستهام دچار یک لرزش خفیف شده. با انگشتهام، دو طرف کُسم رو از هم باز کردم. چشمهام بسته بود، اما متوجه شدم که سارینا بین پاهام نشست. وقتی از طریق کُسم، نفس کشیدنش رو حس کردم، فهمیدم که صورتش رو به کُسم نزدیک کرده. چند لحظه گذشت و گفت: صورتیه، مطمئن بودم. هم تمیزه و هم خوشبو.
بعد زبونش رو توی کُسم کشید و گفت: مزهاش هم خوبه.
ایستاد و گفت: زود باش که طبق برنامه، هم ریاضی داریم و هم زبان.
خودش از اتاق بیرون رفت. نشستم و زانوهام رو بغل کردم. تازه متوجه شدم که برای اولین بار تو زندگیم یکی کُسم رو لیس زد! از خودم توقع داشتم تمام وجودم پُر از حس چندش و انزجار باشه، اما اصلا اینطور نبود! بعد از چند لحظه ایستادم و شورت و سوتین و پیراهن حریر رو تنم کردم. پیراهنی که تا روی زانوهام بود. میتونستم تصور کنم که چقدر سکسی و جذاب شدم. در حدی که انگار خودم هم از خودم خوشم اومده بود! برگشتم توی هال که سارینا یک سکه طلای دیگه به سمتم گرفت و گفت: اینم هدیه برای کُس تمیز و خوشگلت. اما اگه سری بعد، تو اجرای دستوراتم تعلل کنی، خبری از پاداش نیست.
سکه رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون، چشم، فهمیدم.
تا حدود سه ساعت درس کار کردیم. نمیتونستم درک کنم که چرا سارینا با وجود همچین معاملهای، اصرار به ادامه درس داشت! توی لحظاتی که مشغول تدریس بودم، آروم و مودبانه باهام رفتار میکرد! بعد از گفتن آخرین نکته درسی، کتاب رو بستم و گفتم: برای امروز کافیه. اگه خواستیم ادامه بدیم، فقط تمرین میکنیم.
سارینا ایستاد و گفت: فکر کنم سامیار هم اومده. بهش بگم برامون قهوه درست کنه.
از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند گفت: سامیار اگه اومدی، زرتی نرو تو اتاقت. برای من و جسی جون قهوه درست کن.
سارینا برگشت توی اتاق و گفت: از اسمت خوشت میاد؟
+آره.
-دوست داری جنده من شدی؟ حسم میگه خوشت اومده.
+نمیدونم.
-از جنده بودن خوشت نمیاد؟ یا از اینکه جنده من شدی، بدت میاد؟
+نمیدونم.
-نمیدونم نداریم. آره یا نه.
+فعلا که مشکلی باهاش ندارم.
-بعد از قهوه، برات یه سوپرایز دارم. البته این یکی رو به شهلا هم نشون داده بودم. وقتشه تو هم ببینی. فعلا پاشو بریم تو آشپزخونه.
همراه با سارینا به آشپزخونه رفتم. ازم خواست که بشینم پشت میز ناهارخوری. خودش هم نشست و با فریاد گفت: سامیار من قهوه میخوام.
چند لحظه بعد سامیار اومد و رو به سارینا گفت: خودت فلجی؟
سارینا گفت: میخوام تو درست کنی.
سامیار خواست جواب سارینا رو بده که نگاهش به من افتاد. چند لحظه طول کشید تا بفهمم که در اصل نگاهش به لباس مادرش تو تن من بود. لباسی که به راحتی میتونست بدن لُختم و شورت و سوتین آبی پُر رنگ زیرش رو ببینه. سارینا انگار منتظر همین لحظه بود و گفت: جسی جون خوشگل شده؟ از این به بعد جسی صداش میکنیم. البته جلوی بابا نه.
سامیار نگاهش رو از من گرفت. به سمت قهوهساز رفت و گفت: تو که میدونی بابا از هر گُهی که میخوری، خبر داره. چرا میخوای وانمود کنی که مثلا چیزی نمیدونه؟
سارینا گفت: اینطوری راحت ترم. چیه دوست داری روم به روی بابا هم باز بشه؟
سامیار گفت: اگه همینقدر برات مهمه که حرمت پدرت رو حفظ کنی، خیلی خوبه. اما در جریان باش این خانم معلمی که باهاش این بازی جدید رو راه انداختی، میدونه که بابا در جریان همه چی هست. نشون به اون نشون که رفته پیش بابا و ازش خواسته بابت اینکه در اختیار تو باشه، حقوقش باید چهار برابر بشه.
سارینا با تعجب و رو به من گفت: واقعا؟!
انگار هیچ رازی تو این خونه قرار نبود که حفظ بشه و همهشون از همه چی همدیگه خبر داشتن! نمیدونستم آقای صدر جریان رو به سامیار گفته یا سامیار خودش و به یک شکل دیگه متوجه قرارم با آقای صدر شده بود. سارینا دوباره تکرار کرد: آهای با تواَم. داره راست میگه؟
با تردید رو به سارینا گفتم: آره.
سارینا زد زیر خنده و گفت: پس جندهای. یعنی واقعنی جندهای. بابام قبول کرد؟ چی گفت؟ اصلا تو چی گفتی؟
چند لحظه به سامیار نگاه کردم و گفتم: سامیار بهم گفت پدرت میدونه که تو با دخترا چیکار میکنی و یه جورایی غیر مستقیم داره بهت کمک میکنه.
سارینا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: آهان پس اونجا که گفتی که من شبیه یک موجود وحشی هستم و برادر و بابام ازم نگهداری میکنن، حدس و پیشبینی نبود. آقا سامیار بهت گفته بوده. خب بابام چی بهت گفت؟
رو به سارینا گفتم: گفت مسئولیت تصمیمم به عهده خودمه.
سارینا لحنش رو شیطون کرد و گفت: پس حسابی حال کردی. برای جنده بودنت، هم از بابام داری پول میگیری، هم از من. البته نترس، واسم مهم نیست چقدر از بابام میگیری. قرار من و تو سر جاشه.
سارینا بعد رو به سامیار گفت: که میگفتی این خانم، آدم حسابیه و تن به خواستههای من نمیده.
سامیار همچنان مشغول کار با قهوهساز بود و گفت: اشتباه میکردم. خلایق هر چه لایق. دیگه برام مهم نیست.
سارینا گفت: اگه دیگه برات مهم نیست، چرا الان زیرآبش رو زدی؟ امید داری که عصبی بشم و بندازمش بیرون؟
سامیار دو تا فنجون قهوه درست کرد. روی میز گذاشت و رو به سارینا گفت: من دیگه نیستم. من صبر و حوصله بابا رو ندارم. راست میگی تلاشم برای اینکه تو کمتر کثافتکاری کنی، خیلی احمقانه است. تنها آرزوم اینه که تو هم یه روز مثل این زنیکه هرزه برام بیاهمیت و بیارزش بشی. از این به بعد تو این هشت ساعتی که با سگ جدیدت هستی، من تو خونه نیستم. کور خوندی که بخوای با بودن من مثلا به بازی مضحکت هیجان بیشتری بدی.
سامیار منتظر جواب سارینا نموند. رفت به سمت اتاقش و حدس زدم که دوباره میخواد از خونه بزنه بیرون. همینطور هم شد. چند لحظه بعد برگشت و به سمت در اصلی خونه رفت. سارینا با فریاد گفت: تو آدمی نیستی که منو ولم کنی. کور خوندی اگه فکر کنی یه روز برات بیاهمیت میشم.
سامیار جوابش رو نداد و رفت. سارینا با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید و گفت: روش کم شده، زر زیادی میزنه. مطمئن بود که تو آدم با شرافت و سالمی هستی. حالا فهمیده که یه جنده پولیِ هرزه هستی. به غرور کیریش برخورده. زود باش قهوهات رو کوفت کن که باید یه چیزی نشونت بدم.
سارینا درِ کمد دیواری اتاقش رو باز کرد. بعد میله رگال لباس رو همراه با همه لباسهاش برداشت و گوشه اتاق گذاشت. پشت لباسها، یک در مخفی بود! در مخفی رو باز کرد. درست اندازه فضای کمد دیواری، پشتش هم یک فضای خالی دیگه وجود داشت! یک مکان مخفی که روی دیوارش، انواع و اقسام دیلدو و چند تا شلاق رشتهای و چند تا چیز دیگه بود. چند تا جعبه چوبی نسبتا بزرگ هم روی زمین قرار داشت. سارینا یکی از جعبهها رو برداشت. آورد بیرون و گذاشتش روی زمین. در جعبه رو باز کرد و از داخلش یک بسته پلاستیکی درآورد و گفت: این تا حالا باز نشده. کاستوم سِت سگ، مخصوص خودت. هم بات پلاگ دُم سگی، هم تِل گوش سگی.
برگشت به سمت کمد و از روی دیوار مکان مخفیش، یک دیلدو کمری برداشت و به سمت من گرفت و گفت: اینم مخصوص تو خریدم.
کلفتی کیر مصنوعی دیلدو کمری که نشونم داد، ترسناک بود. سارینا متوجه ترسم شد و گفت: نترس تا خوب گشادت نکردم، اینو نمیکنم تو کُست. فعلا باید روی شهوتت کار کنیم. دوست ندارم تو سکس، مثل کتلت توی ماهیتابه باشی.
دیلدو کمری جدید رو سر جاش گذاشت. بعد بزرگترین جعبه رو برداشت. بازش کرد و از داخلش یک شیء مکعب مستطیل سیاه رنگ با ارتفاع حدود سی سانت بیرون آورد. از داخلش یک دو شاخه برق درآورد و به برق زد. روی شیء یا دستگاه عجیب، دو تا برآمدگی صورتی رنگ بود. به برآمدگی بزرگتر که شبیه یک کیر کوچیک بود اشاره کرد و گفت: میشینی رو این و فرو میکنی تو کُست. نترس چیزی نیست. قراره حشریت کنیم. نیازی نیست شورتت رو در بیاری. دوست دارم شورت پات باشه. پیراهنت رو بده بالا و شورتت رو بزن کنار و بشین روش. میخوام شورتت خیس خیس بشه.
پوزخند محوی زدم و گفتم: منظورت شورت مامانته؟
با کف دستش زد تخت سینهام و گفت: خفه شو و فقط بشین روش.
پاهام رو دو طرف شیء عجیب و غریب گذاشتم. با یک دستم، پیراهنم رو دادم بالا و با دست دیگهام، شورتم رو کنار زدم تا برآمدگی بزرگترِ روی دستگاه، وارد کُسم بشه. قطر و ارتفاع زیادی نداشت و به راحتی وارد کُسم شد. سارینا درِ اتاق رو بست و قفل کرد و گفت: برای اطمینان که کَسی خفتمون نکنه.
بعد برگشت به سمت من و دکمه دستگاه رو روشن کرد. احساس کردم چیزی که تو کُسمه، بزرگ تر شد و شروع به حرکت توی کُسم کرد. هم زمان اون یکی برآمدگی هم، چوچولم رو مالش میداد. سارینا روی تختش نشست و گفت: به هیچی غیر از کُست فکر نکن. اگه لازمه، چشاتو ببند.
چشمهام رو بستم و گرمای داخل کُسم هر لحظه بیشتر میشد. چند لحظه بعد، سارینا لحن صداش رو تغییر داد و گفت: گور بابای من و قراردادی که باهام بستی. به خاطر خودتم که شده، چند لحظه لذت ببر.
احساس کردم که ترشح کُسم بیشتر شده اما روانم به هیچ وجه تحریک نشده بود! سارینا فهمید. متوجه شدم که اومد رو به روم نشست. با یک لحن عصبی و دستوری گفت: چشاتو باز کن.
چشمهام رو باز کردم و گفتم: میخوام اما نمیتونم!
سارینا جلوم و روی زانوهاش نشست. جوری که بین پاهای اونم کمی با دستگاه تماس پیدا کرد. دست راستش رو برد پشت سرم و از موهای دم اسبیم چنگ زد و با حرص گفت: کجای دنیا جنده استخدام میکنن و بهش سرویس جنسی میدن تا شهوتی بشه؟!
سرم رو به عقب برد و شروع کرد به مکیدن گردنم. نفهمیدم تماس لبهاش با گردنم بود یا برخورد نسبتا شدیدش. هر علتی که داشت، بالاخره یک موج شهوت درونم شکل گرفت! سارینا فهمید و گفت: همینه، تو فقط اینطوری شهوتی میشی.
موهام رو بیشتر کشید و با شدت بیشتری گردنم رو مکید. انگار تازه میتونستم حرکت برآمدگی دستگاه رو تو کُسم حس کنم. سارینا سرعت دستگاه رو بیشتر کرد. اولین بار بود که موقع تلمبه توی کُسم، هم زمان یک چیزی چوچولم رو هم میمالید. یاد سکس با شوهر سابقم افتادم. دوست داشتم موقعی که داره تو کُسم تلمبه میزنه، حداقل با دست خودم چوچولم رو مالش بدم تا بلکه بتونم ارضا بشم، اما هرگز روم نشد! حالا یک کیر مصنوعی داشت تو کُسم عقب و جلو میرفت و هم زمان یک چیز مصنوعی دیگه هم چوچولم رو مالش میداد. در کنارش رفتار خشونتآمیز سارینا هم بود. من وارد یک دنیای جدید و جذاب و لذتبخش شده بودم. دنیایی که حتی فکر نمیکردم وجود داشته باشه. دنیایی که شبیه خلاء توی فضا بود. جایی که حس کردم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده! شبیه رهایی توی آسمون، که هم استرس داشت و هم لذت! نفس نفس میزدم و کلی عرق کردم. سارینا ازم جدا شد و گفت: بالاخره عروس خانم ارضا شد.
چند لحظه صبر کردم که نفسم منظم بشه و گفتم: ارضا شدم؟
سارینا لبخند زد و گفت: آره شدی. بعدا یاد میگیری، یعنی میفهمی کِی ارضا شدی.
احساس کردم که پاهام سُست شده. به سختی از روی دستگاه بلند شدم و گفتم: هر چی بود تا حالا حسش نکرده بودم.
سارینا نشست روی تختش و گفت: بیا نزدیکم.
وقتی نزدیکش شدم، دستش رو برد زیر پیراهنم و شورت خیسم رو لمس کرد. لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: اگه دختر خوبی باشی، کاری میکنم که تا عمر داری، دلت بخواد که جنده خودم باشی.
هیچ حس بدی به خاطر لمس دست سارینا نداشتم. حتی احساس کردم که در اون لحظه اینقدر حالم خوبه و سرحال شدم که باید ازش تشکر کنم! سارینا با انگشتهاش سعی کرد که شورت مادرش، توی شیار کُسم فرو بره و گفت: خب خانم معلم، بریم بقیه کلاس درس؟
به خاطر مکیدن شدید سارینا، چند جای گردن و گلوم، کبود شده بود. یقه اسکی پوشیده بودم تا کَسی متوجه نشه. فقط چند لحظه به مرضیه نشون دادم تا ببینه. نمیتونستم افکار درون ذهنش رو تشخیص بدم. انگار اون هم مثل من دچار احساسات دوگانه شده بود. حدسم درست بود و گفت: هم ترسناکه، هم جذاب.
هیچ خجالتی جلوی مرضیه نداشتم! یک آه کشیدم و گفتم: راستش اینقدری که خودم برای خودم عجیبم، سارینا برام عجیب نیست.
مرضیه با تعجب گفت: یعنی چی؟
+دارم مطمئن میشم که هیچ مشکلی با رفتار خشن و بیادبانهاش ندارم! حتی حس میکنم که دوست دارم! انگار خوشم میاد تحقیرم میکنه.
چشمهای مرضیه از تعجب گرد شد و گفت: چی میگی لیلا؟!
کمی عصبی شدم و گفتم: وقتی برگشتیم سر درس، مطمئنم ته دلم دوست داشتم که دوباره انجامش بدیم. میخواستم دوباره باهام همونطور برخورد کنه و حرف بزنه!
مرضیه کامل به صندلیش تکیه داد و گفت: ای وای، این ماجرا چی بود و چی شد! یعنی با اون زنیکه هم همین رابطه رو داشته؟ اون یکی معلمه رو میگم که از اونم میخواسته لباس مامانش رو بپوشه. اسمش یادم رفته.
+شهلا.
-آهان آره شهلا. اون قطعا میدونه ته رابطه با این دختره به کجا ختم میشه.
+راستش منم خیلی دوست دارم شهلا رو ببینم، اما غیر ممکنه بشه پیداش کرد.
مرضیه با یک لحن مرموز گفت: اگه بهت بگم غیرممکن نیست، چی میگی؟
تعجب کردم و گفتم: چطوری آخه؟
مرضیه ابروهاش رو بالا انداخت. صداش رو آهسته تر کرد و گفت: نمیخواستم بگم، چون ترسیدم حس ناامنی بهت دست بده. آخه این روزا پلیس جماعت به جای اینکه بیشتر باعث امنیت خاطر مردم بشه، باعث ترس مردم شده.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟
-شوهرم پلیسه، اما اصلا جای نگرانی نیست. به خدا کار به کار هیچ کَسی نداره و سرش فقط تو لاک خودشه. اون میتونه مثل آب خوردن هر کی رو که بخوای برات پیدا کنه. فقط اسم و مشخصات آقای صدر رو بده. شهلا رو برات پیدا میکنه، بدون اینکه آقای صدر بفهمه.
کمی دچار استرس و هیجان شدم و گفتم: نمیپرسه که برای چی میخوایم شهلا رو پیدا کنیم؟
مرضیه لبخند مصممی زد و گفت: اگه من بهش بگم نپرسه، مطمئن باش نمیپرسه. جدا از این تو باید روی شوهر من حساب کنی، از این نظر که اونا نتونن بلایی سرت بیارن.
پیشنهاد مرضیه، هم ترسناک بود و هم دلگرم کننده. کمی فکر کردم و گفتم: اگه بتونی شهلا رو برام پیدا کنی، مدیونت میشم.
سارینا یک شورت لامبادا و تاپ مشکی جلوم گذاشت و گفت: امروز کلا باید با این تاپ و شورت لامبادا باشی. یک چیز دیگه هم هست.
فکر میکردم قراره یک قرار سکسی بذاره اما گفت: امروز باید برام آشپزی کنی. با همین تاپ و شورت و البته همراه با پیشبند آشپزخونه.
شورت و تاپ رو از دستش گرفتم و گفتم: دقیقا شبیه مامانت؟
سارینا جوابی به سوالم نداد و گفت: زودباش که قراره امروز ناهار دستپخت خانم معلم بخوریم.
+چی باید درست کنم؟
-ماکارونی. بلدی؟
+آره.
-پس بجنب.
تو تمام مدتی که توی آشپزخونه، ماکارونی درست میکردم، سارینا پشت میز ناهارخوری نشسته بود و نگاهم میکرد. گیج شده بودم و نمیدونستم برای سارینا دقیقا چی هستم. یک معلم، یک هرزه، یک مادر یا چیزی که هنوز تو این دنیا وجود نداشت و من ازش بیخبر بودم!
وقتی گذاشتم که ماکارونی دم بکشه، سارینا گفت: خب تا ماکارونی دم بکشه، بریم عشق و حال که امروزم قراره کلی بهت خوش بگذره.
همراهش خواستم از آشپزخونه خارج بشم که گفت: تو همینجا باش.
رفت توی اتاق و چند لحظه بعد برگشت. لُخت مادرزاد بود و یکی از دیلدو کمریهاش رو بسته بود. به کیر مصنوعیش که انگار کیر خودشه اشاره کرد و گفت: از سایز کوچیکه شروع میکنیم.
سینههای نسبتا کوچیکش به خاطر شهوت زیاد، پُف کرده بودن و نوک قهوهای پُر رنگشون، بیرون زده بود. دوباره به کیر مصنوعیش اشاره کرد و گفت: بیا جلوم زانو بزن. اول باید برام ساک بزنی.
خواستم پیشبند رو در بیارم که گفت: نه همینطوری.
کمی مکث کردم. برام واضح بود که خودمم دوست دارم دستورش رو اجرا کنم! وقتی آب دهنم رو به خاطر تحریک جنسی و روانی قورت دادم، فهمید و گفت: تو تا حالا کجا بودی؟ بیا بخورش…
با قدمهای آهسته به سمتش رفتم. روی دو تا زانوهام نشستم و انتهای کیر مصنوعیش رو توی مشتم گرفتم و سرش رو توی دهنم فرو کردم. خودم هم نمیتونستم درک کنم که ساک زدن یک شیء پلاستیکی چرا باید این همه برام لذتبخش باشه! سارینا مثل سری قبل از موهام گرفت و وادارم کرد که باهاش چهره به چهره بشم و هم زمان گفت: تو چشام نگاه کن.
چشم تو چشمش شدم و شدت خوردن کیر مصنوعیش رو بیشتر کردم. چشمها و چهرهاش هر لحظه خمارتر میشد. چند لحظه بعد، با کشیدن موهام بهم فهموند که بِایستم. بعد ازم خواست که روی میز ناهارخوری و به پشت بخوابم. جوری من رو تنظیم کرد که کونم لب میز قرار بگیره. گوشه آشپزخونه، یک سکوی کوتاه فلزی داشتن. سکو رو هول داد به سمت میز. رفت روی سکو ایستاد و پاهام رو از هم باز و روی شونههاش گذاشت. شورتم رو کنار زد و کیر مصنوعیش رو توی کُسم فرو کرد. اینبار فقط چند تا تلمبه کافی بود که کامل شهوتی بشم و کُسم بیشتر خیس بشه. اینقدر خیس که صدای شالاپ شلوپ ورود و خروج دیلدوی سارینا توی کُسم، کل آشپزخونه رو برداشت. سارینا با سرعت تلمبه میزد و با صدای قطع و وصل شدهاش گفت: صداتو آزاد کن. میخوام آه و نالههای جندهام رو بشنوم.
بعد از چند دقیقه فهمیدم که از طریق آه و ناله، میتونم لذت بیشتری از سکس ببرم! سارینا وقتی هم زمان و با انگشتهاش، چوچولم رو هم نوازش کرد، آه و نالههام، تبدیل به جیغهای بلند و شهوتی شد. اینقدر که احساس کردم دارم بدون اراده جیش میکنم! دست سارینا رو از روی چوچولم پس زدم و گفتم: جیشم داره میاد، جیشم داره میاد.
تُن صدای سارینا شهوتیتر شده بود و گفت: جیشت نیست جنده خانم. داری واقعنی ارضا میشی. تجربه نداری فکر میکنی جیشه احمق. هر چی هست بذار بیاد.
دوباره شروع کرد به مالیدن شدید چوچولم و یک چیزی با شدت از کُسم خارج شد. مطمئن نبودم جیشه یا نه اما خیلی شبیه جیش بود! احساس کردم که سارینا راست میگه. چون همون حالت سستی و بیحالی و حس بینهایت خوب دفعه قبل، دوباره بهم دست داد. سارینا متوجه ارضام شد. دیلدو رو از تو کُسم درآورد و گفت: جون به این کُسِ خیس که ببین چه کرده. سیلاب راه انداختی.
به مرضیه گفتم: مطمئنی نیازی به جیپیاس نیست؟
مرضیه بیشتر حواسش به رانندگی بود و گفت: من این دبیرستان رو دقیق میشناسم. آدرسش رو حفظم. قسمت رو میبینی؟ شهلا جون دقیقا باید تو دبیرستان محله زندگی قبلی من باشه.
+آره جالبه.
-خب حالا چی میخوای بهش بگی؟
+دقیق نمیدونم.
-وا یعنی چی؟!
+چند تا سوال دارم. نمیدونم روم میشه بپرسم یا نه. کاش قبلش باهاش تماس میگرفتیم.
-اگه تماس میگرفتیم، احتمال داشت بترسه و پَر بزنه. باید یکهو خفتش کنیم.
+اگه جواب نداد چی؟
-خب حالا اینقدر موج منفی نده. بیا تو همین خیابونه.
مرضیه ماشینش رو پارک کرد. زمانبندیمون درست بود و دقیقا موقع تعطیلی دبیرستان رسیدیم. طرف دیگه خیابون ایستادیم و مرضیه گفت: حالا میتونی بشناسیش؟
نگاهم به در خروجی دبیرستان بود و گفتم: آره.
بعد از خروج شاگردها، چند دقیقهای هیچ کَسی از مدرسه خارج نشد. تا اینکه بالاخره یک خانم چادری اومد بیرون. سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه این نیست.
دو نفر دیگه هم خارج شدن و شهلا نبودن. روم نشد به مرضیه بگم شاید شوهرت اشتباه کرده باشه. نا امید شده بودم که یک خانم مانتویی از مدرسه خارج شد. پُر از هیجان شدم و گفتم: خودشه مرضیه، خودشه.
مرضیه متوجه استرس و هیجانم شد و گفت: نترس بیا بریم، شروعش با من.
به سمت دیگه خیابون رفتیم. با قدمهای سریع خودمون رو به شهلا رسوندیم و مرضیه گفت: شهلا خانم شما هستین؟
شهلا برگشت و با تعجب گفت: شما؟!
مرضیه که مشخص بود هیجانش کمتر از من نیست، مثلا خواست خودش رو خونسرد نشون بده و گفت: موردی هست که باید با هم صحبت کنیم.
شهلا هر دومون رو با دقت نگاه کرد. تعجبش بیشتر شد و گفت: اول اینکه گفتم شما؟ دوم اینکه چه موردی؟
مرضیه خواست جوابش رو بده که نذاشتم و گفتم: درباره سارینا.
چهره شهلا وا رفت. مشخص بود که دچار استرس شده. حس بدی داشتم که تو این شرایط میدیدمش و قطعا خبر نداشت که عکس و فیلم سکسش با سارینا رو دیدم. لحنم رو ملایم کردم و گفتم: فقط چند تا سوال، همین.
مرضیه گفت: ماشین همینجا پارکه. شما برین تو ماشین و حرفاتون رو بزنین. من همین جاها قدم میزنم تا صحبتتون تموم بشه.
به ماشین مرضیه اشاره کردم و رو به شهلا گفتم: فقط چند دقیقه.
شهلا یک نفس عمیق کشید و گفت: باشه.
جفتمون عقب ماشین نشستیم. نمیدونستم چطوری شروع کنم. شهلا که انگار کلافه شده بود، با یک لحن عصبی گفت: خب حرف بزن.
دلم رو زدم به دریا و گفتم: من معلم خصوصی جدید سارینا هستم.
شهلا بهم خیره شد. چند لحظه بعد پوزخند و گفت: مبارکه.
منم به چهرهاش زل زدم. شبیه هم نبودیم، اما زن زیبایی بود. سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم: مقدمه چینی کنم یا مستقیم برم سر اصل مطلب؟
شهلا با دقت بیشتری نگاهم کرد و گفت: خوشگلی، خیلی خوشگلی. سارینا واقعا خوش سلیقه است.
+فکر میکردم ازش متنفر باشی. اما انگار حس بدی بهش نداری.
-دلیلی نداره ازش متنفر باشم.
+اما ازش میترسی. درسته؟
-یعنی میخوای بگی تو نمیترسی؟
+اگه نترسیده بودم، الان اینجا نبودم.
-آره ظاهرش ترسناکه، اما تهش چیزی برای ترسیدن وجود نداره. مگه بهت پول نمیده؟ بابت…
اینبار من لبخند زدم و گفتم: بابت جندگی.
-آره همین.
+آره میده.
-خب پس حله. یا قبول کن، یا نکن. نیازی نبود بیایی پیش من. اگه قبول کنی…
+قبول کردم. یه جورایی همین دیروز اولین سکس رسمیمون رو داشتیم.
خیلی دوست داشتم بدونم شهلا چه حسی داره. نگاهش رو از من گرفت. یک نفس عمیق کشید و گفت: از من چی میخوای؟
+از تو هم میخواست که شبیه مامانش باشی؟
شهلا دوباره نگاهم کرد و گفت: اواخر رابطهمون ازم میخواست که رسما مامانش باشم، نه شبیه مامانش.
-نفهمیدی چرا؟
+نه. راستش برام خیلی هم مهم نبود که بفهمم.
-چی شد که ازت خسته شد و بیرونت کرد؟
شهلا تعجب تواَم با لبخند خاصی کرد و گفت: بهت گفته اون ازم خسته شد و بیرونم کرده؟
+آره.
شهلا زد زیر خنده و گفت: کثافت دروغگو. یه روده راست تو شکم این بچه نیست.
+پس حقیقت چیه؟
-اون از من خسته نشد، من ازش خسته شدم. از بازیهای مسخرهاش خسته شدم. دیگه مخم نکشید. البته آره در ظاهر جوری نشون داد که انگار اون خواست تا من اخراج بشم، اما خودمون دو تا خوب میدونیم جریان چی بود.
+به تو چقدر میداد؟
-مهمه؟
+لطفا بگو، آره مهمه بدونم.
-ماهی ربع سکه. باباش هم چُس حقوق میانداخت جلوم که فرق چندانی با حقوق دولت نداشت.
کمی فکر کردم و گفتم: اگه بهت بیشتر میدادن، تحمل میکردی؟
شهلا اخمکنان گفت: به تو چقدر میدن؟
احساس کردم اگه بگم، ناراحت میشه اما چارهای نبود و گفتم: آقای صدر یه جورایی ده برابر حقوق دولتی بهم میده.
-سارینا چقدر بهت میده؟
+یک سکه.
شهلا لبخند نسبتا هیستریکی زد و گفت: خواستن محکمکاری کنن که مثل من پَر نزنی. اگه باباش هم اینقدر بهت زیاد میده، معلومه در جریان کثافتکاری دخترش هست. شک کرده بودم.
+آره در جریانه. من مستقیم به روش آوردم. گفتم اگه حقوقم رو زیاد نکنه، دخترش رو ول میکنم.
-خب تو که اینقدر همه چی تموم و زرنگی، از من چی میخوای؟
+چی شد که ازش خسته شدی؟ یا شاید بهتره بگم چی شد که ازش ترسیدی و کنار کشیدی؟
-به وقتش از تو هم میخواد.
+خواهش میکنم بگو.
شهلا مکث کرد. چندمین نفس عمیقش رو کشید و گفت: ازم خواست که در نقش مادر واقعیش باشم و با یک مَرد غریبه سکس کنم. توی خونهشون و توی اتاق خواب پدر و مادرش. نمیدونم، شاید اگه اندازه تو بهم میدادن، این یکی خواستهاش رو هم قبول میکردم.
+بعدش اذیتت نکردن؟ یا مثلا با مدرک خاصی ازت سوء استفاده کنن.
-نه سارینا هر روانی و سادیسمی که باشه، به زندگیت لطمه نمیزنه، مخصوصا اگه بچه داشته باشی. اگه اومدی پیش من که بفهمی بعدا ازت سوء استفاده میکنن یا نه، نگران نباش.
+یه سوال خصوصی بپرسم؟ یعنی فقط مربوط به خودت میشه. آخرین سوال.
-بپرس.
+دوسش داشتی؟ یعنی بهت خوش میگذشت یا فقط برای پول…
حرفم رو قطع کردم و حس بدی بود که بخوام جملهام رو کامل بگم. شهلا چند لحظه مکث کرد و گفت: ازش بدم نمیاومد. اما خب عاشقش هم نبودم. گاهی باهاش خوش میگذشت و گاهی رفع تکلیفی تن بهش میدادم. گاهی هم دلم براش میسوخت. چون بهم ثابت شده بود که معلوم نیست سر روان این بچه چه بلایی اومده که اینطوری شده. راستش وقتی گفتی معلم جدیدش هستی و دیدم که چقدر خوشگلی، یکمی حسودیم هم شد.
چند لحظه جفتمون سکوت کردیم و گفتم: مرسی، این چند دقیقه مکالمه، کمک بزرگی برای من بود. ببخشید مزاحمت شدم.
شهلا از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم که بهش احترام گذاشته باشم. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: اگه میخوای بهشون بگی که من رو دیدی، به سامیار سلام برسون. باورت نمیشه که سارینا هرچقدر روانی و سادیسمیه، اون چقدر آقا و خوبه. بهش بگو خیلی دلم براش تنگ شده.
شهلا با تکون سرش از مرضیه هم خداحافظی کرد و رفت. مرضیه نشست پشت فرمون و گفت: بشین که دارم میمیرم از فضولی.
وقتی نشستم، مرضیه ماشین رو حرکت داد و گفت: خب چی بهش گفتی؟ اون چی گفت؟
کامل به صندلی ماشین تکیه دادم و گفتم: میخواستم مطمئن بشم که پدر و برادرش جزئی از این بازی نباشن که بخوان ازم سوء استفاده کنن. از حرفای شهلا مشخص بود که اونا تو بازیهای سارینا نیستن.
-نگفت که چطوری از سارینا جدا شده؟
+همونی که خودمون میدونستیم. سارینا ازش خسته شده بوده و از باباش خواسته تا اخراجش کنه.
-پس حله دیگه جای نگرانی نیست. برو و راحت به عشق و حالت برس.
روی تخت سارینا سجده کرده بودم و سارینا داشت از پشت تو کُسم و با دیلدو کمری، تلمبه میزد. وقتی موهای دم اسبیم رو میکشید و به کونم اسپنک میزد، لذتم چندین برابر میشد. در حدی که دیگه لازم نبود سارینا ازم بخواد که ازش خواهش کنم تا بیشتر جرم بده. خودم از ته دل و با صدای شهوتیم بهش گفتم: تند تر، تند تر، تو رو خدا تند تر بکن. بیشتر جرم بده. بیشتر پارهام کن.
سارینا یک اسپنک خیلی محکم زد و گفت: بهم بگو که جنده منی. بگو که سگ خودمی.
درد کونم، موج لذت درونم رو بیشتر کرد و گفتم: معلومه که جنده تواَم. فقط و فقط جسیِ تواَم.
سارینا سرعت تلمبههاش رو بیشتر کرد. اینقدر عمیق ارضا شدم که دیگه نمیتونستم حالت سجده خودم رو نگه دارم. پاها و بدنم خیلی سُست شد. دمر شدم و حتی رمقی برای حرف زدن هم نداشتم. سارینا جوری پشتم خوابید که کیر مصنوعیش توی چاک کونم باشه. هم زمان موهام رو از نیمرخ صورتم کنار زد. گونهام رو بوسید و گفت: تو نقش بازی نمیکنی. تو واقعا یه برده و سگ خونگی هستی. باورم نمیشه یه جنده واقعی گیرم اومده.
با بیحالی و کشدار حرف زدم و گفتم: خودمم تا قبل از این نمیدونستم که همچین جنده سگ حشری هستم.
سارینا کیر مصنوعیش رو توی چاک کونم حرکت داد و گفت: کم کم باید سوراخ کونت رو هم افتتاح کنم.
با اینکه ارضا شده بودم، اما از لمس کیر مصنوعیش لذت میبردم و گفتم: چشم هر چی شما بگی. هر چی سوراخ دارم برای شماست.
سارینا دوباره گونهام رو بوسید. از روم بلند شد و گفت: بریم دوش بگیریم که خیلی عرق کردیم. بعدش طبق برنامه، فیزیک داریم خانم معلم.
نشستم و گفتم: چشم هر چی شما بگی.
سارینا به سمت کمدش رفت تا حوله برداره. فکر میکردم که تو خونه تنها هستیم. کما اینکه تنها هم بودیم. همونطور لُخت از اتاق سارینا زدم بیرون که برم به سمت حموم. یکهو سامیار توی راهرو جلوم سبز شد. تمام حس شهوت و لذت بعد از ارضام، یکهو پرید. سریع یک دستم رو جلوی کُسم و دست دیگهام رو جلوی سینههام گذاشتم و به سرعت برگشتم توی اتاق. سارینا متوجه شد و گفت: سامیار بود؟
با تکون سرم تایید کردم و گفتم: آره.
سارینا اخم کرد و رفت به سمت درِ اتاقش. در رو نیملا باز کرد و با صدای بلند گفت: تو که گفتی تا وقتی جسی تو خونه است، حاضر نیستی اینجا باشی؟ مثل همیشه فقط گُه زیادی خوردی؟ میمُردی قبلش میگفتی که میخوای بیایی؟
صدای سامیار اومد و گفت: فقط یک لحظه اومدم تا کوله کوهنوردیم رو بردارم. در ضمن اگه سرت شلوغ نبود، گوشیت رو جواب میدادی و قبلش میفهمیدی که چند لحظه قراره بیام.
سارینا سریع به سمت گوشیش رفت. صفحه گوشی رو باز کرد و گفت: راست میگه لعنتی. نیم ساعت پیش زنگ زده.
از صدای محکم بسته شدن در اصلی خونه، فهمیدیم که سامیار رفت. احساس کردم که سارینا کمی عصبی شده. چند لحظه رفت توی فکر و گفت: اوکی بریم حموم.
سارینا زودتر از من خواست که از حموم بیرون بره، اما هر کاری کرد، درِ سرویس بهداشتی باز نشد. عصبی شد و با مشت کوبید به در و گفت: این آخرش گیر کرد. لعنت به سامیار که صد بار بهش گفتم این در رو درست کنه و اونم فقط به کیرش گرفت.
منم هر کاری کردم، موفق نشدم در رو باز کنم. هر دو تامون تو سرویس بهداشتی زندانی شده بودیم. سارینا برگشت توی حموم. خوابید توی وان و گفت: دَرای این خونه خیلی محکمه، زورمون نمیرسه بشکنیمش. باید صبر کنیم یکی بیاد.
بعد از چند لحظه و وقتی دید که من همینطور ایستادم و دارم نگاهش میکنم، برام کمی جا باز کرد و گفت: بیا تو هم بخواب، تا چند ساعت اینجا گیر افتادیم.
کنار سارینا خوابیدم. دستش رو جوری گذاشته بود که سرم رو روی شونهاش بذارم. به پهلو شد و پاش رو هم روی پاهام گذاشت. با دست دیگهاش، سینهام رو گرفت توی مشتش و گفت: از لمس تو خسته نمیشم. یه حسی بهم میگه هنوز نمیدونی که چقدر ازت خوشم میاد. آخر هفته برنامه ریزی کن که قراره بریم شهر بازی و حسابی خوش بگذرونیم.
در اون لحظه، هیچ حس شهوت و میل جنسی نداشتم. لمس بدن لُخت سارینا با بدن لُختم، بیشتر برام آرامش بخش بود. انگار حتی سارینا هم داشت از طریق آغوشم، حس امنیت دریافت میکرد! سوال همیشگی تو ذهنم شکل گرفت و به خودم گفتم: من برای سارینا دقیقا چی هستم؟
بعد از حدود نیم ساعت، هر دو تامون، به واسطه آب ولرم داخل وان و البته به خاطر خستگی زیاد، به خواب رفتیم. با صدای سارینا از خواب پریدم که گفت: صدای در خونه اومد.
هر دو تامون از وان خارج شدیم و ایستادیم. سارینا از حموم خارج شد و از پشت در سرویس بهداشتی فریاد زد: یکی به داد ما برسه.
بعد از چند لحظه، صدای آقای صدر اومد و گفت: چی شده مگه؟
سارینا گفت: این در لعنتی گیر کرد.
آقای صدر کمی با دستگیره ور رفت و گفت: صبر کن برم ابزار بیارم.
چند دقیقه طول کشید تا آقای صدر، در سرویس بهداشتی رو باز کنه. من و سارینا برگشته بودیم توی حموم. آقای صدر در رو باز کرد و گفت: باز شد، میتونی بیایی بیرون.
سارینا گفت: من و لیلا جون جفتمون لُختیم بابا. لطفا برو که بتونیم بریم تو اتاقم. یه دونه حوله بیشتر با خودمون نیاوردیم.
آقای صدر چند لحظه مکث کرد گفت: من میرم تو اتاقم.
تو یک روز، هم سامیار بدن لُخت و عرق کردهام بعد از سکس رو دید و هم آقای صدر اینطور علنی فهمید که با دخترش توی حموم بودم. با اینکه میدونستم که سامیار و آقای صدر میدونن که من دقیقا برای چی پیش سارینا هستم، اما باز هم حس خجالت آزاردهندهای بهم دست داد.
چشمهام رو بسته بودم و مُچ دست سارینا رو محکم فشار دادم و از استرس و ترس زیاد، حتی نمیتونستم خوب نفس بکشم. سارینا با لحن متعجبی گفت: میترسی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و به سختی گفتم: من فوبیای ارتفاع دارم. تو عمرم سوار چرخ فلک نشدم.
-وا چرا نگفتی؟
+تو ازم خواستی هر چی گفتی، “نه” نیارم. یعنی شما خواسته بودی.
سارینا دستش رو روی صورتم گذاشت. سرم رو به سمت خودش چرخوند و گفت: هر موقع جملهام تموم شد، چشمهات رو باز میکنی و فقط به چشمهای من نگاه میکنی. بعدش هم فقط به من فکر میکنی. تصور کن توی اتاقم و روی تختم هستیم.
چشمهام رو با ترس باز کردم. نمیخواستم یادم بیاد که تو چنین ارتفاعی هستم. برای همین با تمام وجودم سعی کردم که حس کنم توی اتاق سارینا و روی تختش هستم. سارینا صورتم رو نوازش کرد و گفت: آخ که من قربون هاپو کوچولوی خودم برم. ببین چطور ترسیده و میلرزه. اما نترس و فقط به من نگاه کن. هیچ کَسی به غیر از من حق نداره تو رو اذیت کنه. الان که رسیدیم پایین، ازشون میخوام که چرخ فلک رو نگه دارن تا پیاده بشیم. اوکی؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: مرسی، خیلی مرسی.
سارینا تا موقعی که کابینمون به پایین برسه، باهام حرف زد تا حواسم از ارتفاع پرت بشه. وقتی هم پایین رسیدیم، به مسئول چرخ فلک گفت: ما باید پیاده بشیم، وگرنه این سکته میکنه و خونش گردن شماست.
مسئول چرخ فلک هم استرسی شد و سریع ما رو پیاده کرد. وقتی پام رو روی زمین گذاشتم، حالم بدتر شد. از شدت استرس زیاد، فشارم افت شدید پیدا کرده بود و چشمهام سیاهی میرفت. سارینا بدون معطلی من رو از شهربازی خارج کرد و یک تاکسی دربست گرفت.
بدون کمک سارینا، نمیتونستم راه برم. کمک کرد تا بتونم راه برم و سوار آسانسور شدیم. موقعی هم که وارد خونهشون شدیم، من رو روی کاناپه خوابوند و گفت: رنگت سفید شده. کاش نمیاومدیم خونه و میرفتیم دکتر.
سامیار خونه بود و انگار متوجه حضور ما و جمله سارینا شد. اومد توی هال و گفت: چی شده؟
سارینا که از تُن صداش مشخص بود دچار استرس شده، رو به سامیار گفت: نمیدونستم فوبیای ارتفاع داره. سوار چرخ فلک شدیم که اینطوری شد.
سامیار اومد نزدیکم و گفت: فشارش افتاده. برو سریع براش آب نمک درست کن. تند باش تا بدتر نشده.
سارینا دوید به سمت آشپزخونه. سامیار کنارم روی زانوهاش نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیم. بعد از چند لحظه گفت: یخ کردی. چرا نگفتی بهش که از ارتفاع میترسی؟ اگه بلایی سرت بیاد، چی؟
سارینا همراه با یک لیوان برگشت و گفت: به بابا زنگ بزنیم؟ یا اصلا خودمون ببریمش دکتر.
سامیار کمک کرد که بشینم تا لیوان پُر از آب نمک رو بخورم. هم زمان گفت: اگه با این بهتر نشد، یه فکری میکنیم.
بعد از خوردن آب نمک، حالم کمی بهتر شد. سامیار رو به سارینا گفت: براش یه شکلات بیار.
دستش رو دوباره گذاشت روی پیشونیم و گفت: داره بهتر میشه.
به چشمهای سامیار نگاه کردم و به آرومی گفتم: مرسی، آره دارم بهتر میشم.
هم زمان یادم اومد که سه روز قبل سامیار بدن تمام لُختم رو دیده بود و آه و نالههام و حرفهای حین سکسم با سارینا رو هم شنیده بود. سامیار کمی با نگرانی نگاهم کرد. بعد ایستاد و رو به سارینا گفت: امیدوارم تهش به فاجعه ختم نشه.
من هم ایستادم. همچنان سرگیجه داشتم و رو به سارینا گفتم: اجازه هست یکمی رو تختت دراز بکشم؟
سارینا که با سامیار چشم تو چشم شده بود رو به من گفت: برو.
روی تخت سارینا به پهلو خوابیدم و روی خودم پتو کشیدم. چشمهام رو بستم و دوست داشتم بخوابم. تمام انرژیم رو گذاشتم تا لحظهای که توی ارتفاع بودم رو از ذهنم پاک کنم.
با صدای سارینا از خواب پریدم. جوری که انگار از یک بلندی افتادم. چند لحظه طول کشید تا بتونم چشمهام رو کامل باز کنم. وقتی متوجه شدم آقای صدر هم توی اتاق هست، سریع نشستم و سلام کردم. انگار آقای صدر هم نگران شده بود و گفت: اگه حالت هنوز خوب نشده، باید بریم دکتر. یا اگه نمیتونی بیایی، زنگ میزنم دکتر بیاد تو خونه.
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: نه ممنون، حالم خوبه. ببخشید شما رو هم نگران کردم.
سارینا کنارم نشست. دستم رو گرفت بین دو دستش و گفت: بدنت هنوز یخه لیلا.
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: میتونم ازت خواهش کنم که امشب رو اینجا بمونم؟ آخه با این حالم اگه برم خونه…
سارینا حرفم رو قطع کرد و گفت: این سوال نداره. هر وقت دلت خواست، میتونی بمونی.
سارینا بعد رو به آقای صدر گفت: میشه لطفا امشب دیگه شام از بیرون نگیریم و خودت برامون درست کنی؟
آقای صدر چند لحظه مکث کرد و گفت: پس امشب قراره همگی با هم راهی بیمارستان بشیم. خانم کرامت از ارتفاع جون سالم به در برد اما از این یکی دیگه نمیتونه قصر در بره.
اینبار واقعا لبخند زدم و گفتم: من مشکلی ندارم که شام درست کنم.
سارینا گفت: نخیر، بابام خیلی هم دستپخت خوبی داره. امشب هوس دستپخت بابام رو کردم.
آقای صدر دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت: هر چی دخترم بگه.
وقتی آقای صدر از اتاق بیرون رفت، سارینا با هیجان زیاد بغلم کرد و گفت: وای امشب قراره پیشم بخوابی. بغل بغلی تا صبح پیش همیم.
بعد یک بوسه طولانی از لبم گرفت و گفت: راستی به مامان و بابات چی میخوای بگی؟
کمی فکر کردم و گفتم: بهشون میگم حال تو بد شده و تو بیمارستان بستری شدی و کَسی نیست که پیشت بمونه. در مورد تو زیاد باهاشون حرف زدم. بهشون گفتم دختر تنها و مظلومی هستی و فقط به من اعتماد داری. چند روز پیش هم که دیر رفتم خونه، یه چیزی تو همین مایهها بهشون گفتم.
سارینا لبخند شیطونی زد و گفت: نصف بیشترت توی زمینه. خیلی دیوثی.
سر میز شام، رو به روی سامیار نشسته بودم. سارینا با هیجان داشت برای آقای صدر از پیشرفت درسهاش حرف میزد. دروغ هم نمیگفت. وضعیت درسی سارینا به شدت رو به رشد بود. آقای صدر هم انگار به خاطر این موضوع، خوشحال شد و رو به من گفت: این رو مدیون شما هستم. خیلی خوشحالم که قسمت، شما رو سر راه من قرار داد.
لبخند زدم و رو به آقای صدر گفتم: قسمت نبود، آقای منجم یا بهتر بگم، خانم آقای منجم بود که باعث شد من با شما آشنا بشم.
سارینا با تعجب و رو به من گفت: جریان خانم آقای منجم چیه؟
رو به سارینا گفتم: به آقای منجم و همسرش نگفته بودم که مطلقه هستم. چون مطمئن بودم خانمش اگه بفهمه مطلقه هستم، میترسه که نکنه باعث دردسر بشم. حدسم درست بود و موقعی که فهمید، از شوهرش خواست که اخراجم کنه.
سارینا گفت: میترسیده با یکی تو اون خونه زیرآبی بری؟
رو به سارینا گفتم: آره دقیقا.
سامیار بدون مقدمه و یکهویی گفت: ترس همسر آقای منجم بیمورد نبوده.
با سامیار چشم تو چشم شدم. این اون تحقیری نبود که ازش خوشم بیاد. هیچ لذتی نداشت و حس بینهایت بدی بهم دست داد. آقای صدر و سارینا هم قطعا منظور سامیار رو متوجه شده بودن. هیچ کَسی جوابی بهش نداد و سکوت سنگینی حاکم شد. یک قاشق دیگه از غذام رو خوردم. ایستادم و رو به آقای صدر گفتم: مرسی خیلی خوشمزه بود.
بعد رفتم به سمت اتاق سارینا. احساس کردم که هر لحظه شاید نتونم جلوی خودم رو بگیرم و گریهام بگیره! درِ اتاق رو بستم. اما شنیدم که سارینا داره با سامیار بحث میکنه و مشخص بود که از حرفش عصبانی شده. پشت میز تحریر نشستم و سعی کردم با یک نفس عمیق به خودم آرامش بدم. چند لحظه بعد، سارینا وارد اتاق شد. به سمتم اومد و دستهاش رو دور گردنم حلقه و از پشت بغلم کرد. تو همون حالت، صورتش رو به صورتم مالوند و گفت: این از لجش اینطوری باهات حرف میزنه. بهش محل نده. هیچ کَسی غیر از من حق نداره تو رو اذیت کنه.
خسته شده بودم بس که هر رفتار سارینا رو تحلیل میکردم تا بفهمم راست میگه یا فیلم بازی میکنه. تو اون لحظه دوست داشتم باور کنم که سارینا واقعا دوستم داره و دلش نمیخواد که بهم آسیب وارد بشه. دستم رو گذاشتم روی صورت سارینا و گفتم: میشه یه خواهش ازت کنم؟
سارینا گونهام رو بوسید و گفت: چی؟
من هم گونهاش رو بوسیدم و گفتم: میشه امشب جسی نباشم؟ یعنی امشب فقط…
-فقط چی؟
+نمیدونم چطوری توضیح بدم.
-دوست داری امشب فاز احساسی برداریم؟
+نمیدونم اسمش چیه. یعنی تو بهش چی میگی. اما لطفا امشب باهام همونطور باش که توی کابین چرخ فلک بودی. فقط امشب.
-تو کابین چرخ فلک چطوری بودم؟
+خودت میدونی چطوری بودی.
سارینا کمی ازم فاصله گرفت. صندلی رو چرخوند به سمت خودش به سمتم دولا شد و یک لب طولانی از لبهام گرفت و گفت: باشه عزیزم. امشب تا صبح فقط بهت محبت میکنم. اما از فردا دوباره جسی خودمی.
لبخند زدم و گفتم: قبول.
آخر شب موقع خواب، هر دوتامون روی تخت سارینا به پهلو و روبهروی هم خوابیدیم. سارینا پاش رو گذاشت بین پاهام و بغلم کرد. ترس ارتفاع هنوز توی وجودم بود، اما تو آغوش سارینا، بهتر میتونستم باهاش کنار بیام. دستش رو گذاشتم روی موهام و بهش فهموندم که نوازشم کنه. سارینا موهام رو نوازش کرد و گفت: باورم نمیشه که دختر خوشگلی مثل تو این همه تنها باشه.
اولین بار بود که تو زندگیم تجربهاش میکردم. یک آغوش امن که همزمان حس جنسی هم برام داشت. لبهاش رو بوسیدم و گفتم: شوهرم اعتماد به نفسم رو ازم گرفته بود. بدون نوازش، بدون عاطفه، بدون مقدمه، کیرش رو فرو میکرد تو کُسم و با چند تا تلمبه ارضا میشد و به سرعت پشتش رو میکرد و میخوابید. باورم شده بود که لیاقتم همینه که شبیه یک تیکه گوشت باهام برخورد بشه. وقتی هم که طلاق گرفتیم، این ذهنیت باهام موند. هر پسری هم که بهم پیشنهاد میداد، فکر میکردم داره سر کارم میذاره و نمیتونستم باور کنم که واقعا برای کَسی جذاب هستم. البته از یک جا به بعد فهمیدم که از خیلیها خوشگلترم، اما مطمئن نبودم که این خوشگلی دقیقا به چه کارم میاد. پیش خودم میگفتم تهش برای همهشون یه سوراخ جهت ارضا شدنشون هستم. برای همین اعتماد به نفس این رو نداشتم که با کَسی وارد رابطه بشم. وقتی با تو آشنا شدم، همه چی تغییر کرد. راستش دیگه نمیتونم تشخیص بدم که کجا واقعیت خودت هستی و کجا داری فیلم بازی میکنی. فقط از یک چیز مطمئنم. اینکه واقعا از من خوشت میاد. حتی اگه برات یک اسباببازی موقت باشم. دوست داری برده و سگ خونگیت باشم، اما خیلی برات مهمه که منم از این بازی لذت ببرم. این رفتارت بهم اعتماد به نفس میده. هر بار با تو شیطنت میکنم، به خودم میگم: پس منم لیاقت این رو دارم که یکی به خاطرم تلاش کنه تا لذت ببرم.
سارینا سکوت کرده بود و همچنان داشت موهام رو نوازش میکرد. دلم برای خودم، به خاطر روزهای تلخ گذشتهام سوخت. بغض کردم و گفتم: این اولین شب تو عمرمه که تو بغل امن یک آدم دیگه هستم. آدمی که به هر دلیلی، بهم اهمیت میده. راستش دیگه مطمئن نیستم برای چی دوست دارم که هر روز، زودتر بیام پیشت. برای پول یا برای تو و توجههات.
متوجه شدم که اشکهای سارینا جاری شده! اما انگار همچنان دوست داشت که سکوت کنه. ترجیح دادم من هم دیگه سکوت کنم. محکم تر بغلش کردم و چشمهام رو بستم.
نوشته: شیوا
لایک تقدیم نویسنده محبوبم
رفته رفته دارم به این سارینا علاقه مند میشم 😂😂
تنها چیزی که میتونه باعث بشه در حالِ پارگی شدید بیدار بمونم خوندن این داستانه :دی
کاش به جای یه دونه شیوا
۵۰ تا شیوا تو سایت داشتیم 🚬
حال خوب یعنی به امید داستانت بیام اینجا و زده باشه ۱۰ دقیقه پیش آپلود کردی.
عالی بود فاصله بین داستانات زیاده ولی جذابیتش جبران میکنه
فقط میشه گفت بازم زیبا. شما و یکی دونفر دیگه تو این سایت هست ک داستاناشون ارزش خوندن داره👍👍👍👍👍
معرکهای.
در فکرم بینهایت تحسینت میکنم اما هیچوقت برای امضا گرفتن سمتت نمیام، حتی وقتی ایران آزاد بشه و نوشتههات پر فروشترین کتابهای کشور بشه
فردا ساعت ۸ صبح مهم ترینر آزمون زندگیم رو دارم
امشب قرار بود زود بخوام
خدا ازت نگذره با این داستان هات 🥰
اصلا حرفى تو نوشته هاى فوق العادت نيست ، فقط هر چقدر فكر ميكنم از داستان هاى قبليت تا اين يكى ، نمى دونم چند درصد اين داستانها نزديك افكارت هست اما قطعا خيلياشو خودت دوست دارى يا شايد خس كردى
چقدر قدرت تصویرسازی بالایی داری. مخصوصا چقدر دقیق بعضی جاها تصمیم میگیری جزییات ندی. داستان خراب بودن در هم برام جالب بود که نگهش داشتی برای الان.
خواهش میکنم قسمت بعدیو زودتر بذار هلاکمون نکن!
شیوا جان دمت گرم ولی اگه لطف کنی مثل مجموعه بدون مرز عکسهای کاراکتر هاتو بزاری عالی میشه
بخاطر هوادارات بزار
مثل همیشه عالی بود ،🥰😘🥰😘
زیبا بود ولی فاصله بین داستانات زیاد شده و احساس میکنم متن هم داره کمترو کمتر میشه ! انتظار ماشین چاپ ندارم 😅 ولی ، یکم بیشتر به فکر مخاطب هم باش🌹
امشب قرار گذاشته بودم زود بخوابم ولی تا ۳ بیدار موندم فقط داستان رو بخونم چیکار کردی با ما که میزنیم رو قرارهامون
واقعاً قلمت عالیه . تمام داستانهات را خوندم . آرزو میکنم هزار سال زنده باشی و فعال . ممنونم . از ته قلبم ممنونم ❤️
و باز هم میگم عالی نوشتی ، بدون کوچکترین اشکال
همون ک قبل گفتم درسته تو اول نویسنده بودی بعد دست و پا در آوردی دختر
فقط و فقط برای خوندن داستانت میام شهوانی… اسمت از هر لحاظ برازندته. قلمو نگارشو فضاسازیت واقعا محسور کنندست👏👏👏👏👏👏👏👏
راسی یکی داره داستاناتو دوباره تو سایت آپلود میکنه به اسم خودش، به ادمین بگو اپلود نکنه
اها.این درسته .تازه داره از شخصیتهای داستان خوشم میاد و جنبه های انسانیتشون میزنه بیرون .دمت گرم .امیدوارم ادامه دار باشه و بره فصل بعد و تو 5 قسمت جمع نشه.واقعا جا داره چون الان که قسمت سومه تازه داره شروع میشه داستان و بنظرم هنوز تو مقدمه ایم
سلام هرچه میگذره مشتاقتر میشم ببینم در قسمت های اینده چه پیش میاد
هرچی بیشتر پیش میره بیشتر مطمئن میشم که سارینا با مادرش رابطه داشته و همین ارتباط باعث خودسوزی مادرش شده.
قلمتون زیباست موفق باشین
تیپیکال داستان های شیوا:
مقدار زیادی پول، لز، یکی که نمیدونسته چه جنده ایه و تازه فهمیده، چند نفر که مثلا خیلی باهوشن و میخوان رو دست هم بزنن، و معمولا هم اخرش جنایی میشه.
خیلی خوووبه کلا نگرش داستانت روانه،یعنی خسته نمیکنه آدمو فقط
میخونی میخونی میبینی اع شب شده 😂 👍
در کل متشکرم ازت ** منتظر قسمت بعدی هستیم!**… 🌹
عالی شیوا بانو
خسته نباشی، مطمئنم داستان سرعت بیش تری می گیره و غافلگیری بزرگی داره این داستان حداقل ۲۰ قسمت میتونه ادامه دار باشه اسم داستان در نگاه اول معمولی ولی معنا زیادی داره
امیدوارم اینقدر حال دلت خوب باشه و بی مشکل باشی که داستان قوی تر ادامه بدی بی صبرانه منتظر نقش و پشت پرده مرضیه در داستان هستم میتونه نقش پر رنگی داشته باشه رابطه سامیار با شهلا و حسش به لیلا و این که چه واکنش هایی داره و …
راستی آب قند منظورت بود موندم شاید هم همون اب نمک آخه چند بار نوشتی شک دارم غلط نگارشی
هرچی بیشتر پیش میریم کشش داستان بیشتر میشه.
و البته درگیر تر میشم به دلیل تجربه ای نزدیک به این
دوران دانشجویی و تدریس خصوصی به دختر یه نمایشگاه دار سرشناس و . . . .
این قسمت هم جذاب بود و فکر میکنم داره به جاهای هیجان انگیزترش هم نزدیک میشه…یه تشکر هم از شیوا بانو انجان میدم که منظم و به صورت روتین هر قسنت داره اپلود میشه 🌹 🙏
تو رو خدا به جای دو سه روز درمیون هر روز یه قسمت جدید رو آپ کن شیوا جان
لعنت بهت شیوا
به خاطر کنترلت که تو هر شرایطی انجامش میدی و مخاطب رو قفل میکنی
خیلی خوب بود فقط لطفا سامیارو نیار تو رابطه حس اصلی داستان میپره♥️
شیوا جان عالی بود،ولی از نظر من نباید اینجوری میبردیش به سمت سبک BDSM و خشونت،از طرفی هم شخصیت اصلی داستان نباید اینقدر ضعیف باشه و سارینا با اون سنش اینهمه سیاستمدار و قوی،یه خرده از لحاظ نزدیک کردن به واقعیت نمیشه تطبیقش داد،ولی با این حال بازم خیلی خوب بود👌🏻❤️
دیشب همون اوایل ارسالت خوندم. ولی نشد کامنت بزارم.
لذت میبرم از خوندن داستانت. یادم نمیاد اخرین بار با کدوم داستان حالم خوب شد. ممنونتم👌👌
عالی وبی نقص مثل همیشه بهترین نویسنده دنیایی🌹🌹🌹
تنها چیزی که ازارم میده تو داستانت اینه که خانم کرامت بازیو الکی باخت اخه تو داستان میگه حالا که داستانو فهمیده اینم میخاد با سارینا بازی کنه ولی در واقع خودشو ضایع و تسلیم سارینا میکنه. و شاید دلیل این تسلیمی که بنظر من بیجا بود این باشه که میخاستی داستانو وارد فاز اروتیک کنی. نکته دیگه ایم که حس میکنم اینه که میخای بگی خیلیا یه جنده درون دارن که فقط فرصت نشده ازادش کنن
نمیدونم ته داستانت به چی میرسه
مثه یه مادر میشی یا واقعا عاشقت میشه یا هرجور دیگه
ارباب و برده و این چیزا هم سلیقه من نیست
ولی از بس خوب مینویسی میشینم میخونم و از نگارشت لذت میبرم
عالی هستی تو
فوقالعاده عالی.
بی صبرانه منتظر قسمت بعدیام.
لطفاً سریع آپلودشکن
امیدوارم آخر این داستان سارینا همچنان یه شخصیت محبوب باشه و لیلا رو نسوزونه :///
با شناختن از داستانای شیوا پیچشای پشم ریزونی داره ولی واقعا نمیشه پیش بینی مرد پیچشمون چیه …
امیدوارم مرضیه پشت پرده با سارینا اینا در ارتباط نباشه و همچنین شوهرش …داداش سارینا هم بنظرم همون شخصیت خوبست که بعدا معلوم میشه همچی زیر سر اون بوده … داستان مامانشم میدونه بنظر من
ذهنت سرویس با این قلمت
تو محشری دختر ❤️
“کونده پر رو”
چرا حس میکنم فحش مورد علاقته، اگه اشتباه نکنم توی داستانای قبلی هم ازش استفاده میکردی 😁
سلام شیوا جان🤝
دستمریزاد شیوای دیوووووونه👌
فقط در موردداستان جدیدت میشه گفت :
تک ، بیر ، وان👏
دوست دارم بدونم کی بوده که دیس لایک داده😄
شیوا جان قلمت مثل تولدت شیواست ولی کاش به سمت پلیسی نمی بردی یا اصلا نری . و احتمال میدم آخر داستان لیلا با صدر ازدواج کنه و سارینا خود کشی کنه .
کون لق امتحان فارسی من حاضرم سه بار اینو بخونم
تو چنین خوب چرایی
واقعا نویسنده رو دستت نیست شیوا
یه زمانی داستان های ارا رو میخوندم فقط ارا رو قبول داشتم
الان فقط داستان های خودت قلم خودت
شیوای عزیز
درباره تتو زدن لزهای داستانت به پینشهاد سارینا فکر کن حتما.دوتا لزبین با این سبک حتما بدنشون تتو داره
برادر سارینا حتما گی هست که بودن خونه تحریکش نمیکنه پارتنر گی رو لطفا معرفی کن و اینکه لزهامون با دیدن گی اونها چقدر تحریک میشن
لزهای داستانت گاهی نیاز به ماساژ دارن برای خستگیشون نفر سوم که کیر خوب و بدن تمیزی داشته باشه یا یه لز دیگه باشه رو حتما روش فکر کن
حتما در سطح شهر این دو تا وروجک لز برای پابلیک بودن و تحریک شدن برنامه دارن پس دربارش بنویس
سیگار و ودکا هنوز نیاوردی هر دو جذابت لعبت شدن لزها رو بیشتر میکنن
اینقدر که سارینا عاشق کوس پس دکتر زنان برای تزریق فیلر به ناحیه کوس واجبه که کوس خانوم معلم و خودش برجسته بشه
سعی میکنم جزییاتی که برای بهتر شدن داستانت هست رو گوشزد کنم ولی در نهایت میدونم که یه جمله معذرت میخوام وقت ندارم روی جزییات کار کنم روبرو میشم👏
Xu7p@
اااا نمیدونستم مسعود فراستی میاد اینجا داستان می خونه
این دیگه دیس داشت. فاجعه بود. حتی کامل نتونستم بخونم. رفتارای لیلا رو به هیچ وجه نمیشه توجیه کرد.
تنها کسی که ساعتها داستاناشو میخونم و غرق این جزئیاتش میشم
اصن به حدی که اینگار دیلدو رفت تو کون من😂😍
مرسی که هستی شیوا جان
لطفا تا آخرش ادامه بده اگه میشه یکم هم پر بال بده من خیلی از داستانهای اینجا رو خوندم ولی تا بحال اینقدر داستان باحال وزیبای ندیده بودم اگه تو ایران نبودی میشد از رو داستانت یه سریال واقعی عالی ساخت
تو این سایت به خانمها فقط امتیاز و رای میدن وقتی نویسنده مرده همه فحش و بد و بیراه می گن
من خودم رمان. ایبرو. رو آپلود کردم که تو سایتی بهترین رمان ماه رو تعلق گرفت ولی اینجا کسی یا حوصله خوندن نکرد یه بد و بیراه
قسمت 2 رو بیشتر دوست داشتم اما این قسمت هم خوبیای خودشو داشت.
فکر میکنم رو به رو کردن لیلا و شهلا هم جزو بازیشونه. اینکه از الان در جریان همه بلاهایی که قراره سرش بیاد قرار میگیره به نظرم مشکوکه. فکر کنم یه حرکت خفنتر قراره روش برن. کارآگاه بازیهای بیشتر، ایشالا تو قسمتهای بعدی الان ذهنم یاری نمیکنه. ولی در کل تا الان همه چیو جوری دارن میچینن که لیلاجون دونسته در اعماق حشر فرو بره. یام اینکه نهایتا همه چی گل و بلبل تموم میشه و نویسنده داستان که شیوا باشه یه علامت ف…ک نشون میده.
وای ک ادم متحیر میشه از این قلم شیوا بشدت منتظر قسمت چهارم هستیم
خیلی عالیه واقعا بهترین داستان این سایته جدا از بحثای سکسیش اینکه هیچی قابل پیشبینی نیست . افرین به این نویسنده . مثل ی سریال ک هر هفته لحظه شماری میکنی قسمت حدیدش بیاد . افرین واقعا
داستان مشخص شد چیه .میخواسته با مامانش سکس کنه و شایدم کرده احتمالا زوری مامانشم خودش کشته
شاید تنها دلیلی ک میام شهوانی خوندن یه داستان به این شکله
نه داستان های چرت و پرت سکسی ک توی ۵ دقیقه ب رابطه ختم میشه و تمام
قلم گیرا، خلاق و بینظیری داری
کاملا یه فیلمنامه قوی در نوع خودشه
واقعا بهت تبریک میگم
کاری ندارم داستان واقعی هست یا نه، دردناکه یا شهوتانگیز
هرچی هست من به شخصه از منتظر قسمت های بعدیش هستم
در میکده هم خدای بینی، با مرد خدا اگر نشینی
اولین باره کامنت میزارم امیدوارم که این نوشته های خودت باشه، و واقعا می تونم بگم دست مریزاد، واقعا قلم خوبی داری، تو یه سطح و لِول دیگه ای مینویسی، میشد یه فیلمنامه قوی از نوشته هات در بیاد، حیف که تو یه کشور عقب مونده ایم، درکل خواستم بگم که دست به قلم خوبی من خیلی خوشم اومد از این سری از نوشته هات، موفق باشی🌹
خیلی خوبه
ممنون
واقعا مثل یه رمان جذاب شده برام
میدونم که نگارش و تایپ هر قسمت چقدر زمان بر و سخته و متوجه فاصله منظم انتشار بین قیمتها شدم ولی خواهش می کنم فاصله رو کم کن
و یه خواهش دیگه لطفا آخر داستان الکی تموم نشه مثل متن داستان بر پایه صنایع نگارشی باشه
چقدر قشنگ بود!
بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدی داستان هستم.
پ.ن: کاش داستانت یه بخش فتیش پا هم داشت.
ولی من اینجوری تصورش میکنم:
به پشت دراز کشیده بودم. کف پاهام روی زمین بود و باسنم رو داده بودم بالا. سارینا پاش رو روی کُسم گذاشته بود و داشت اون رو روی کُسم میغلتوند. حس شهوت عجیبی داشت بهم دست میداد. خندهٔ بهظاهر معصومانهٔ سارینا در اون لحظه چیزی بود که باعث میشد ذهنم آشفتهتر بشه. ولی از جایی به بعد دیگه شهوت بهم اجازه نمیداد درگیر این باشم که اون الان چه احساسی داره. کف پای کوچکش که حالا خیس و لزج شده بود رو روی کُسم جلو و عقب میکرد و با انگشتهای ظریف پاش چوچولم رو تحریک میکرد. از شدت تحریک باسنم رو تا میتونستم بالا دادم. حالا دیگه فقط روی گردنم، آرنجهام و انگشتهای پام ایستاده بودم. داشتم از لذت جنسی زیاد فریاد میکشیدم که همون موقع بهشدت ارضا شدم. جوری که آب از کُسم فوران کرد و روی پای لخت سارینا ریخت. اون هم انگار داشت پای خودش رو توی اون فواره میشست.
افتادم زمین و به پهلو خوابیدم. چشمهام رو بهزور باز نگه داشته بودم. اومد پیشم نشست و یکی از پاهاش رو گذاشت روی پستونم و پای دیگرش رو روبروی دهنم گرفت. گفت: «تو مامان خودمی. حالا پای من رو بخور. همونطوری که من پستونهای تو رو میخوردم.»
شروع کردم به مکیدن انگشت شصت پاش. داشتم خوردن پستان مامانم رو تصور میکردم. از خستگی ارضا و آرامشی که اون موقع سارینا بهم میداد خوابم برد.
دروووووود بر تو بانوووو
هیچ واژه ای اونقدر برازنده این دلنوشته های زیبا نیست…خوشحالم که تونستیم بخونم…و خواهش میکنم ادامه بده
براوووووو، ناز شصتت
ثانيه شماری میکنم تا قسمت بعد روز منتشر کنی.
موفق باشی
وای عالییییی بود
حس میکنم مرضیه هم در آینده میاد تو تیم سارینا😹😹
یکم احساساتش کمتر شه و بیشتر ارباب بردگی و تحقیری شه
عالیییی تررررر میشه
من عاشق این سبک داستانام خصوصا لزدام این مدلی
قلمت عالیهههههه عالییییی
لعنتی خیلی خوبه داستانت ، از خواب و زندگی افتادیم 😋⚘️
عااااالی بود. ب نظر من بهترین قسمت بود. من ارباب و برده رو خیلی دوس دارم. مخصوصا اونجا ک داشت سگی میکرد. وااااای منم خیس شدم. خیلی دوس دارم ک پول زیادی بهش میدن چون عملا باید کامل جنده و در اختیار اربابش باشه. مرسی عزیزم.
چیزی برای تحسین کردن نوشته هات وجود نداره
بهترینی شیوا خانوم
عالی خیلی خوب داری پیش میره داستان. خیلی قوی و فوق العاده
وقتی فشار یکی میفته بهش آب نمک نمیدن… این وضعیت رو خیلی خیلی بدتر میکنه
باید بهش آب قند بدن…
اگه سارینا یکم از بداخلاق بودنش لا اقل موقع سکس کم شه عالیه
بنظر من لیاقت رمان نوشتن رو داری و برای خودت کتاب چاپ کنی
بی صبر منتظر گایده شدن کص سارینا هستیم، فقط اونم با جزییات بگو از پرده زنی خون تا… در کل عالی عالی
دوست دارم نوشته هاتو ولی دوست دارم لیلا یواش یواش بعد بدست آوردن اعتماد به نفسش این دختر رو رام کنه با شخصیت لیلا همذات پنداری کردم و دوست دارم اینها همش نقشه ایی باشه تا بتونه سارینا رو رامش کنه و تحت سلطه خودش دربیاره و مشکلش رو حل کنه و تهش مثه بعضی داستان هات به جنایت نرسه
اینم عالی شیوا جان واقعا میگم قلمت شیوا ، روان ، دلچسب و گیراست احسنت به تو 💚💚💚💚💚
در اینکه یکی از بهترین نویسنده های اینجایی شکی نیست ولی بی نقص نیستی مثل اون جایی که نوشتی فشارش افتاده و براش آب نمک بیار واسه یکی مثل شما خیلی ضایع است ک ندونی باید آب قند آورد نه آب نمک و اینکه اگر کسی دیگه نوشته بود اینو بقیه سوراخش میکردن با کامنتا دوم اینکه تصور اینو داشتم ک خانوم کرامت با این سارینا بازی کنه و اونو برده خودش کنه با این چیزایی ک فهمیده بود ولی خیلی راحت تسلیم خواسته های سارینا شد و این تو ذوق میزد
ایندفعه فکر کنم دارم انتهای داستانت رو میبینم ، مرضیه نقش بسیار مهمتری از یک فروشنده و دوست داره
سلام.
خسته نباشی و هر چه تعریف کنم کم هست،
یکی دو مورد بود را خواستم بیان کنم،
این قسمت جز اون صحنه های سک س ی ش که ب دو دلیل نخوندم، یکی اینکه قبلا هم گفتم دیگه مثل سابق اون لذت و حس رو به س ک س ندارم و دوم اینکه از این نوع رابطه زیاد خوشم نمیاد. برای همین نخوندم قسمت س ک س رو بعدش ادامه دادم امیدوارم که مورد مهمی در مورد داستان نبوده، اما به صراحت و خیلی قاطعانه میگم، عجیب این قسمت واسم بهترین کاری بود که از شما تا حالا دیده بودم با وجودیکه ساعت ۱۰ صبح دارم میخونه داستان رو و تایم مناسبی نبوده هیچ وقت واسم،
الحق و الانصاف تو یک نویسنده کامل و بزرگی هستی شک ندارم اگر به تو فضا و اختیارات خارج از ایران امروزی خارج از این ج ا داده بشه، یکی از نویسنده های پر طرفدار و از نظر همه بزرگ و آینده داری هستی.
شیوا عالی بود این قسمت هنوز کامنتها نخوندم که ببینم چی ب چیه.
امضاء:اينجانب
به قول فردوسی پور:
چقدر خوبی تو شیوا؟
چیه این داستانات؟ مو به تنم سیخ شده.
سرعت داستان و روال داستان و فضاسازی و … عالیه.
حیف محدودیت داریم توی ایران. وگرنه یکی از بهترین نویسنده ها و فیلمنامه نویس های اروتیک رو به پورن میشدی.
هرچند داستانهای غیر اروتیکت هم مثل همینا عالیه.
حیف از این استعداد
تنها نویسنده ای که داستانش برام دلنشینه و حتی به غلط هم نداره.
من خودم هم افت فشار دارم به اون جلقی هایی که میگن باید آب قند باشع توجه نکن آب نمک بهترین دارو برای بالا آوردن فشار هست.
به کامنت های منفی هم توجه نکن عزیز دلم.
انشاللّٰه همیشه سالم و سلامت باشی گلم.❤️🩹❤️🩹
نشسته ایم به در نگاه میکنیم پنجره اه میکشد ولی قسمت بعدی نمیاید
سلام مثل همیشه داستانت عالی بود
فقط یکی دو تا نقد بکنم
اول این ک دو دو تا قسمت اخری ک بیرون اومد ب کرات ب جنده بودن شخصیت اصلی اشاره کردی فک کنم حدود بیست بار چ از زبون شخصیت اصلی چ از زبون سایر شخصیتا این نکته برام ازار دهنده بود
دوم اینکه بنظرم انتخاب اسم درستی نداشتی بنظرم اسم داستان نباید جوری انتخاب شه ک داستانو لو بده
بابا بنازم به این داستان
عالیییییییذ
بیصبرانه منتظر ادامشم
امیدوارم مث بعضی از داستانات یهو آخرش پیچیده نشه
در انتظار قسمت بعدی شیوا جان
واقعا تو این چند سال که اینجا هستم همچین داستان هایی زیبایی کم پیدا میشه واقعا خسته نباشید و دست مریزاد به قلم تون
ای کاش بشه زودتر رمان های زیباتون توی بازار کتاب خریداری کنیم .
به امید آزادی ایران عزیز موفق باشید
تو بهترینی عاشق قلمت هستم کاش همیشه بنویسی لطفا داستان های زیبات رو ازمون دریغ نکن🙏💙💙💙💙
آفرین. ساعت چهار صبح، و نفهمیدم چطور به پایان این قسمت رسیدم.
شیوا از بس داستانات خوبه دلم میخواد جسی تو باشم 😄 خیلی خوب مینویسی 🌷🌷
دوستان عزیزی که مثلا میخوان کاراگاه بازی دربیارن و مچ بگیرن جهت اطلاعتون باید بگم کسی که فشارش میفته مخصوصا اگه بخاطر ترس شدید باشه و تپش قلب اش هم نامنظم شده باشه، باید بهش کمی نمک بدن تا فشارش بالا بیاد و سدیم داخل نمک هم ضربان قلب رو منظم و عادی میکنه. اب قند رو به کسی میدن که قند خونش افتاده نه کسی که فشارش افت کرده. وقتی سواد ندارین مجبور نیستین ایراد الکی بگیرین
داستان خییییلی عالی بهترین نویسنده تمام دوران های سایتی شیوا جان، ولی خانم کرامت خییییلی کیری باخت داد، در حالی که گیت مست سارینا رو مثل موم کف دستش بگیره، باید تا آخرش بتونم ببینم چی میشه، خییلی ممنون بابت این داستان عالی
سلام
یعنی واقعا تو این چند سال ی داستان خوب قابل خوندن باشه رو خوندم واقعا ممنون از نویسنده ک این حس رو ب ما داد ک ی داستان خوب جذاب بخونیم مرسی
یاده فیلم Fifty shades of grey افتادم
بستن قرارداد…
جاهای مجاز و چندتا دیگه…
واقعا دست وپنجه ات درد نکنه دست خوش به این قلم به این تحریر لذت بردم از خوندن این داستان
نویسنده این داستان باید اسکار بگیره، چشمام رنده شد دو ساعت یک کله دارم داستان میخونم، واقعا منتظرم ببینم چی میشه اخرش، فقط میتونم بگم بوس به وجودت 😘
چرا اسم داستان غلطه 🥲😂💔