داماد مذهبی (۴ و پایانی)

1401/07/18

...قسمت قبل

زندگی برای من تغییر کرده بود یه معنای جدید داشت روابطی که با خوانواده زنم داشتم عادی شده بود دیگه اون حس تابو رو نداشت اتوسا توی تهران قبول شده بود ما بیشتر تو خونه مادر زن میموندیم زندگی جنسیم بسیار فعال بود از همه بیشتر هم با اتوسا بودم اون از بقیه داغ تر بود و بیشتر میخواست. مهسا درسشو تموم کرد و فارق التحصیل شده بود و چون نمره هاش بالا بود میتونست قبل طرح رفتن امتحان تخصص شرکت کنه. درس من داشت تموم میشد و دیگه میتونستم مطب بزنم و برای خودم کار کنم این باعث میشد درامدم خیلی بیشتر بشه و از این به بعد راحت تر خرج کنم با خودم میگفتم مگه از این بهتر مگه داریم. من خوشبخت ترین ادم روی زمینم که زندگی خودشو بهم یاداوری کرد. یه اتفاق تلخ مادرمو ازمون گرفت، یه اتفاق خیل تلخ خیلی ناراحت بودم مادرم فوت کردش. تو خیابون یه موتوری گوشی مادرمو میخواست بدزده که مادرم موقع زمین افتادن سرش به لبه کاشی یکی از مغازه ها میخوره و همون جا بیهوش میشه یک هفته تو بیمارستان تو کما نگهش داشتیم ولی نتیجه ای نداشت و اخرش مادرم فوت شد هممون خیلی داغون شده بودیم مهسا همش گریه میکرد ،پدرم خیلی کم حرف میزد، هر روز میرفت سر خاک مادرم .من یه چند هفته بعد کار میرفتم خونه پدریم و پیش اونا میموندم ودیر وقت برای خواب برمیگشتم خونه .اتنا دستش درد نکنه ما رو تنها نزاشت و به مهسا هم خیلی کمک کرد تا اروم بشه. مهسا به پدرم وابسته شده بود فک کنم جای خالی مامانو با اون پر کرده بود جواب مهسا به تمام حرف ها و خواسته های پدرم چشم بود، اصلا حرفشو دو تا نمیکرد .مهسایی که با پدر و مادرم ابش تو یه جوب نمیرفت حالا اینطوری شده بود.
تازه چهلم مادرم گذشته بود. همه داشتن اروم میشدن، کم کم به شرایط عادت میکردن ،منم بیشتر به خونه سر میزدم اتوسا و بهاره تو این مدت کاری باهام نداشتن و حالمو درک میکردن ولی دیگه اونا هم انتظاراتی داشتن و کم کم تو چشاشون میخوندم که ازم میخوان نیاز هاشونو رفع کنم.
برام یه مهمونی گرفتن تو خونه مادر زنم برام لباس گرفته بودن تا لباس سیاه رو در بیارم تازه لباس سیاهمو در اورده بودم که یه اتفاق دیگه افتاد صب ساعت 5 بود مهسا زنگ زد بهم. از خواب بیدار شدم همین که ساعتو دیدم و اسم مهسا رو رو گوشیم دیدم نگران شدم، که حقم داشتم، مهسا گفت که بابا قلبش درد میکنه میخوام ببرمش بیمارستان تو هم خودتو برسون .پدرم 5 سالی میشد که قلبشو عمل کرده و بعد عمل دیگه خوب شده بود و زیاد مشکلی تو قلبش نداشت و قرصاشو مرتب میخورد. رفتم بیمارستان پیش پدرم علایم نشون میداد که یه سکته کرده بود. یه سکته خفیف ،یه چند تا ازمایش و تست انجام دادیم و برگشتیم خونه. دو تا بچه دکتر داشت فکر میکردیم خودمون میتونیم شرایطو کنترل کنیم ولی ای کاش تو بیمارستان می موند شبو. من برگشتم خونه با این فکر که مهسا پیش پدرم هست اگه مشکلی باشه خودش به دارو ودرمانش رسیدگی میکنه.
صبح قبل کلینیک رفتن ،رفتم خونشون بهشون سر بزنم. هر چی در زدم درو باز نکردن، به گوشیشون زنگ زدم جواب ندادن
تو ماشین کلید داشتم اونا اوردم و درو باز کردم رفتم تو خونه. بهم ریخته بود، رفتم اتاق پدرم دیدم مهسا پیش پدرم تو بغلش دراز کشیده و متاسفانه پدرم مرده. اشکامو نمیتونستم کنترل کنم مهسا رو بلند کردم تا از اتاق ببرم بیرون مهسا گریه نمیکرد و عین مجسمه نشسته بود رو مبل، منم سرمو میکوبیدم به در و دیوار و گریه میکردم از مهسا پرسیدم چی شده و چطور این اتفاق افتاده و چون جواب نمیداد چند بار سرش داد کشیدم که به خودش اومد هر دو مون تو بغل هم گریه میکردیم صدامون همسایه رو به درمون کشوند کل ساختمون اومدن پیشمون دستشون درد نکنه . مهسا با گریه داشت میگفت که پاشدم بابا رو بیدار کنم یه قرص بدم بهش ،ولی هرچی بیدارش کردم بیدار نشد، تیکه تیکه حرف میزد و گریه میکرد. میگفت صداش کردم بابا بابا تروخدا پاشو ،ولی مرده بود مرده بود مرده بود. دستاش سرد بود صورتش سرد بود بهش ماساژ قلب دادم ولی بیدار نشد حمید بابام مرد.
قلبم داشت اتیش میگرفت دوباره سیاه پوش شدم. به برادرم زنگ زدم و بهش خبر دادم .
مراسمات و اینا گذشت ،مهسا خونه ما میموند.
وسایلاشم اورده بود و بهش یه اتاق داده بودیم ولی بیشتر از این نمیخواستم بمونه نه من میخواستم و نه اتنا، فک کنم کل خونه کلافه شده بود. از دست مهسا نه ها ،از کارای من. سیستم زندگی همه رو عوض کرده بودم و به همه گیر میدادم. اصلا و بی هیچ عنوان نمیخواستم مهسا از اتفاقات خونه ما و این که من با خواهر زن و مادر زنم رابطه دارم با خبر بشه
شبا رو کامل لباس میپوشیدم میخوابیدم اتنا هم مجبور میکردم بپوشه اتنا نمیتونست اونجوری بخوابه الان چند سال بود ما شبا لخت میخوابیدیم و عادت کرده بودیم. چند روز از اومدن مهسا گذشته بود که مادر و خواهر زنم اومدن خونه ما شبم خواستن بمونن شب که لباساشونو عوض کردن دیدم بهاره یه شلوار پوشیده کصش معلومه اتوسا نوک سینه هاش دیده میشه بهاره شکمش بیرونه خیلی میترسیدم مهسا ببینه اینارو و بگه اینا جلوی برادرم چرا اینجوری لباس میپوشن . فردا صبح برشون گردوندم خونشون و یکم براشون خط و نشون کشیدم که جلوی مهسا همچی تعطیله و خیلی پوشیده باید لباس بپوشین . یکم فک کردم ،دیدم نمیشه دیگه مهسا رو جای دیگه فرستاد خونه پدریم که نمیشد تازه پدر و مادرشو اونجا از دست داده ،تنها نمونه بهتره .خلاصه با این که نمیخواستم قبول کردم مهسا بمونه خونه ما ولی خونمون از مدل خودش در اومده بود و اتنا کلافه شده بود دیگه نمیتونستم جلوشو بگیرم مهسا درس و امتحان و تخصص رو دیگه گذاشته بود کنار ولی روحیش خیلی هم بد نبود بیرون میرفت با دوستاش وقت میگذروند با اتنا هم داشت صمیمی تر میشد.
شبا موقع سکس دیگه نمیتونستم اتنا رو ساکت کنم باز یه چند هفته تونستم ساکت نگهش دارم تا صدامون بیرون نره ولی دیگه نمیتونستم .اتنا میخواست داد بزنه همه دنیا بفهمن که داره لذت میبره، فک کنم مهسا هم شبا صدامونو میشنید ولی اصلا به روم نمیاورد.
یه چند ماه گذشت تو این مدت خونه مادر زنم نمیرفتیم و اونا خونه ما نمیومدن فقط من میرفتم و با اتوسا و مادرش سکس میکردم و برمیگشتم .
مهسا دیگه وارد زندگیمون شده بود و هممون بهش عادت کرده بودیم، یواش یواش دوباره این رفت و امد ها رو از سر گرفتیم.
هر از گاهی گوشه و کنار خونه اتوسا شیطونی میکرد مثلا به کیرم دست میزد یا لباسشو میکشید بالا و سینشو نشون میداد یا بهاره بعضی وقتا نا غافل یه سیلی میچسبوند رو کونم که منم حرص میخوردمو میگفتم نکنین مهسا میبینه.
مهسا میرفت طرح ،و زندگی جریان داشت .خونه پدرو فروختیمو یه اپارتمان کوچیک واسه مهسا گرفتیم. اونم دادیم اجاره. ما هم با پولی که دستمون اومده بود دنبال یه خونه بزرگ تر بودیم چون وقتی مادر زنمو اینا میومدن خونمون دیگه اتاق اضافی نداشتیم اتوسا پیش مهسا میموند و بهاره پیش ما
یه خونه بزرگتر و اتاقای بیشتر بهتر بودش . یه همچین خونه ای پیدا کردیم و به اونجا اسباب کشی کردیم .
تو اسباب کشی مهسا اومده بود تو چیدن اتاق به اتنا کمک کنه ،وسایلای سکسیمونو دیده بود اون موقع من سر کار بودم .
وقتی اینارو بعدا از زبون اتنا شنیدم زدم تو سرم که ابرومون رفت تو چی کار کردی اتنا
بعله داشتم میگفتم اومده تو اتاق ویبراتور دیلدو پلاگ همه ی اینا رو دیده اتنا هم پر رو پر رو برگشته گفته تو مگه از اینا نداری اونم گفته نه ،اینم گفته اگه بخوای من میتونم بهت قرضشون بدم. اتنا میگفت بنده خدا قرمز شد وقتی اینارو بهش گفتم .بعد اتنا بهش گفته که داداشت اینا رو واسه من میزاره اگه تو بخوای واسه تو هم من اینکارو میکنم مهسا هم رفته ویبراتورو برداشته تو دستش داشته نگاه میکرده برگشته از اتنا پرسیده این چجوری روشن میشه اتنا هم گفته بزار نشونت بدم اون نرم افزار داره، شلوار و شرتشو جلوی مهسا کشیده پایین ویبراتورو کرده تو کصش به مهسا گفته میخوای تو هم امتحان کنی مهسا هم موافقت کرده اتنا رفته لباساشو براش در اورده میگفت ویبراتورو از کصم در اوردم کردم تو دهنم خوب لیسیدمش و تمیزش کردم بعد به مهسا گفتم دراز بکشه رو تخت کصشو با زبونم خیس کردم که احتیاج نداشت مهسا خودش خیس خیس شده بود. بعد ویبراتورو کردمش تو، با دستم هم چوچولشو مالیدم. میگفت خواهرت مثل خودته خجالت میکشید صداش در بیاد ،من بودم قشنگ جیغ میکشیدم ولی اون خیلی اروم ناله میکرد و سعی میکرد صداش در نیاد ،بعدم ارضا شدف پاشد لباساشو پوشید و افتاد به خواهش و التماس که از این اتفاق به داداشم نگو و از اتنا قول گرفته بود گفته بود.اتنا گفته بود مطمئن باش بین خودمون میمونه ولی خب اتنا همین که منو دید بهم گفتش .اینا هر چند وقت یبار با هم لز میکردن، بعد مهسا پشیمون میشد یه مدت فاصله مینداخت بعد دوباره دلش میخواست
منم اصلا به روی خودم نمی اوردم که خبر دارم . یه روز بعد از این که من از سر کار اومدم منو مهسا تو خونه بودیم اتنا بیرون کار داشت .اومدم خونه خیلی بیرون هوا گرم بود عرق کرده بودم گفتم برم حموم یه دوش بگیرم یکی از دوستام یه دارو میخواست بگیره قرار بود بره از قرصه عکس بگیره بفرسته برا من منم براش ثبت کنم بره از دارو خونه بخره. هنوز واسه من عکسه رو نفرستاده بود . شبم قرار بود برم خونه مادر زن خیلی وقت بود نرفته بودم و اونم منو دعوت میکرد. خانم دلش سکس میخواست چه میدونستم بهاره قراره چیزی برام بفرسته.
گوشی و لپ تاپو دادم به مهسا گفتم تو واتس اپ فلانی احتمالا عکس قرصشو میفرسته اون که اومد تو زحمت بکش ثبت کن.
منم رفتم حموم و از اونجایی که حموم تو اتاقمونه درشو قفل نمیکنیم منم درو قفل نکردم موهامو شستم میخواستم بدنمم بشورم بیام بیرون که یهویی مهسا اومد تو. گفتم چی کار میکنی، گوشی رو گرفت سمتم، گفت برات یه پیام اومد از مامان جان .اینارو با صدای بلند میگفت داشت داد میکشید منم با دستم جلوی کیرمو گرفته بود گفت بزار برات بخونمش :حمید جوون عشقم برا امشب رفتم لیزر دیر نکنیا .سه تا هم عکس فرستاده برات ،تو یکیش قمبل کرده تو یکی پاهاشو باز کرده و از کصش عکس گرفته تو یکی هم انگشتش تو کصشه ،بعد برگشت به من نگاه کرد به خاطر موقعیت و عکسا و اینا منم سیخ کرده بودم خجالت زده بودم نمیدونستم باید چی بگم. گفتم برو بیرون میام توضیح میدم ،داد کشید نه خیر همین حالا توضیح میدی چطور تونستی حمید ،اون مادر زنته، اتنا از این خبر داره ، چند وقته این کارو میکنین ها ؟
گفتم باشه برو بیرون، بیام ولی همش سرم داد میکشید منم عصبانی شدم گفتم چطور وقتی تو با اتنا انجام میدی اشکال نداره اونوقت برا من اشکال داره ساکت شدش و از حموم رفت بیرون زود خشک کردم خودمو و لباس پوشیدم ولی نمیخواستم از اتاق برم بیرون نمیدونستم چی باید بگم. روم نمیشد نگاش کنم. بلاخره که چی باید باهاش روبه رو میشدم بیرون نشسته بودش منتظر بود منتظر اینکه با من حرف بزنه، رفتم نشستم جلوش شروع کرد به گفتن ولی دیگه عصبانی نبود حتی شاید یکم هم ناراحت بود.
-داداش من نمیخواستم اینجوری بشه من نتونستم خودمو کنترل کنم خیلی تلاش کردم از اتنا فاصله بگیرم ولی نشد من خیلی حشریم و پاشد و رفت به طرف اتاق ما یه ذره بعد با خودش همه اون وسایلای جنسی رو اورده بودش ریخت روی میز گفت گفت منم ادمم منم یه سری نیاز دارم هر شب صدا های زنتو میشنوم که چجوری زیر تو جیغ میکشه من با هیچ پسری نیستم منم نیاز دارم میفهمی؟
منم شروع کردم به صحبت کردن
-منم رابطه با بهاره رو نمیخواستم ولی شد ،دیگه اونم نیاز داره، تازه اتنا هم ازش خبر داره
دیگه پاشدم اومدم به اتاقم لباسامو عوض کردم و از خونه زدم بیرون به بهاره زنگ زدم و گفتم نمیتونم بیام و تو بیرون چرخیدم چند بارم اتنا زنگ زد که جواب ندادم
شب برگشتم خونه دیر وقت بود .خودم دیر رفتم که با کسی روبرو نشم و مستقیم برم بخوابم. رفتم دراز کشیدم رو تخت . اتنا اومد پیشم ،گفت همچی رو بهش گفتم.
گفتم یعنی چی همچی رو
گفت همچی رو دیگه من مامانم خواهرم روابطمون سکس هامون.
رومو برگردوندم اونطرف دیگه ابرویی برام نمونده بود پرسیدم وقتی شنید چی گفت؟
-مهسا گفت منم میخوام
از جام پریدم با صورت اتنا خیره شدم گفتم منم میخوام یعنی چی
چی رو میخواد صورتمو یه بوس کرد و از اتاق رفت بیرون پشت سرش رفتم که بپرسم چی میگه منظورش چیه از این حرف
وارد اتاق مهسا شد منم پشت سرش رفتم تو مهسا رو تختش نشسته بود و گوشی دستش بود با ورد ما گوشی رو خاموش کردش و گذاشت کنار چراغ خواب کنار تختش روشن بود و اتنا موقع ورود چراغ اتاقو روشن نکرد منم روشن نکردم مهسا داشت به اتنا نگاه میکرد بدون هیچ حرفی اتنا لباسی که تنش بود رو دراورد بعد شلوارش بعد سوتین و شورت
از کسی هیچ صدایی درنمی اومد رفت پیش مهسا لباش رو گذاشت روی لبای اون صورتشو بوس باران کرد و گردن و گوششو لیس میزد بلندش کرد و لباس هاشو در اورد اومد سمت من لباس منم دراورد شلوارمم کشید پایین فقط شورت تنم بود با یه کیر که داشت اونو سوراخ میکرد.
اتنا دستمو گرفت و اورد طرف تخت پیش مهسا .
مهسا خودشو بلند کرد تا منو ببوسه منم باهاش همراهی کرد خیلی با ولع این کارو میکرد دستاش روی بدنم حرکت میکرد.
یواش یواش اومد پایین، موقع پایین رفتن روی بدنمو میبوسید گردنم سینم و شکمم وکیرم از روی شرت، دو طرف شرتمو گرفت و تا زانو کشید پایین .کیرمو با دستش گرفتو به چشام نگاه کرد یکم با دستش با کیرم ور رفت و پاشد شرتمو کامل در اورد و منو هل داد روی تخت .اتنا کنار تخت ایستاده بود با کصش بازی میکرد مهسا اومد بین پاهام و کیرمو میخورد، زبونشو دور کلاهک کیرم میچرخوند و تخمامو تو مشتش گرفته بود. بلند شد و روی کیرم خودشو تنظیم کرد انگشتشو کرد توی دهنش و اب دهنشو مالید به کصش .کیرمو با دستش گرفت و کرد توی کصش روی کیرم بالا و پایین میرفت دستاشو گذاشته بود روی سینم و سرشو به سمت سقف گرفته بود فک کنم چشماشم بسته بود منم دستامو به طرف سینه هاش بردم و اونا رو نوازش کردم خیلی اروم داشت روی کیرم خودشو حرکت میداد لذتی که داشتمو با هیچی نمیتونم مقایسه کنم چند دقیقه بعد مهسا خودشو انداخت تو بغلم و کیرم کامل توی واژنش بود دستاش دور سرم سینش چسبیده به سینم و نفس گرمش به گوشم میخورد انقباض کصشو حس میخردم مثل اینکه داشت کیرمو به داخل میکشید مهسا ارضا شده بود من خواهر کوچولوی خودمو که با هم بزرگ شده بودیم به اورگاسم رسونده بودم.
دو زانو کنار تخت نشست و منم لبه تخت نشستم صورتش جلوی کیرم بود ودو دستی داشت دستاشو دور کیرم حرکت میداد چند دقیقه این کارو ادامه داد تا ابم توی صورتش پاشید
الان چند سال از اون شب میگذره منو اتنا بچه دار شدیم یه پسر اسمشو گذاشتیم آرمان اتوسا ازدواج کرده و با شوهرش زندگی خوبی داره
منو و بهاره همچنان با هم سکس میکنیم و
مهسا مهاجرت کرد و الان توی المان پزشکی رو ادامه میده منو زنم چند وقت یبار میریم پیش خواهرم و باز هم با هم سکس میکنیم.
این زندگی که دارم قبل از رفتنم به سربازی فکرشم گناه میدونستم .
من الان دیگه مذهبی نیستم.

(پایان)

نوشته: سرزمین آفتاب


👍 38
👎 13
114001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

898471
2022-10-10 02:09:47 +0330 +0330

من راست و دروغی داستان کاری ندارم
ولی یعنی تو شهر شما دیگه مرده دیگه‌ای نبود؟؟
فقط تنها بکن شهر شما بودی؟
خواهر و خواهر زن و مادزن و زنت همه‌عاشق دادن به تو بودن و هیچکدومم نه حساسیتی داشتن نه تعصبی و حسادتی😂😜
بابا یکم واقعی ترش میکردی باورپذیرتر
یه جوری میگه خواهرم گفته منم میخوام انگار شهر زنها بوده و هیچ مرد دیگه ای وجود نداشته😂😂😂

6 ❤️

898472
2022-10-10 02:10:35 +0330 +0330

خدا چه رحمی به آبروی بابات کرد بردش!! مونده بود اونم میکردی!

پی نوشت: تازه فهمیدم مرگ با عزیت که میگن معنیش چیه!! 😁

6 ❤️

898478
2022-10-10 02:40:47 +0330 +0330

ایول همه قسمت هات جذاب بود

1 ❤️

898479
2022-10-10 03:04:06 +0330 +0330

رویا پردازی و هپروت خوبی نوشتی ولی اینکه چطور دنده پنچ زدی تو کوس مهسا خواهرت این رو مخه مگه خواهرت دختر نبود؟

2 ❤️

898486
2022-10-10 04:36:45 +0330 +0330

ننه بابات شانس آوردن که زود مردن وگرنه احتمالا اونا هم از دستت در امان نبودن. تو کشور شما (منظورم اون ایرانی که شماها توش زندگی میکنید) قحطی مرد آمده احتمالا

0 ❤️

898491
2022-10-10 05:41:08 +0330 +0330

نمیدونم خواسته یا ناخواسته داستانت آدمو وارد مرحله جدیدی از تفکرات فرو میبره که چقدر این دنیا پوچ و بی معنیه همه ی آدما مثل خر کارو تلاش میکنیم که یه زندگی درست کنیم و با عشقمون برای یک رب یا نیم ساعت سکس در روز بعدها برای هفته و روزی میرسه در ماه یک رب هم واسه سکس زمان نمیزاریم که با اینکه خودمون از زندگی و از شرایط کشوری که توش زندگی میکنیم راضی نیستیم یه بچه هم بیاریم که اونم از این شرایط بد و عقده های سرکوب شده در زندگی مثل تراوشات ذهن بیمار نویسنده ی این داستان تحویل اجتماع بدیم

1 ❤️

898506
2022-10-10 08:34:11 +0330 +0330

گفتم‌که تو داستان قبلی اخرش ابجینم مسگایی خالرو چی نکردی

1 ❤️

898507
2022-10-10 08:37:40 +0330 +0330

ماجراهای زیادی اتغاق افتاده. اول اینکه پدر و مادرت رو خدا رحمت کنه. و بعد اینکه خیلی قشنک صحنه ها رو توصیف کردی. سکستون پایدار باشه و همیشه در کنار هم باشید

2 ❤️

898518
2022-10-10 11:12:23 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

898519
2022-10-10 11:14:55 +0330 +0330

کاش منم میتونستم نفر سوم بودن رو تجربه کنم. تهرانم

1 ❤️

898541
2022-10-10 19:45:34 +0330 +0330

لامصب کل اون شهر کیر نداشتن جز اقا همه میومدن به اقا میگفتن بیا بکن توش این دیگه خیلی تخمی تخیلی بود حداقال مینوشتی فانتزی تخیلی من نه خاطره

0 ❤️

898566
2022-10-11 03:44:43 +0330 +0330

عزیزان درخصوص پرده زدن حساسیت نشون ندید اقای دکتر خواهر و خواهرزن وکلا هرکی فرق نداره چندان اهمیتی نمیدن که بابا بار اول یه دختر رو میکنی راحت چفت کس نمیشه کیربی صاحاب یه اخی یه اوخی یه لکه ی خونی اما دکترجون یک نفس میکرده و ارگاسم میرسونده.
خوشم میاد درچندقسمت باوجود تاکیدبراین موضوع سعی نکردی به نظرمخاطب اهمیت بدی واصلاح کنی انگار متن رو ازجایی فقط کپی میکنی تحویلمون میدی

1 ❤️

898575
2022-10-11 05:21:45 +0330 +0330

میگم ، تو رو به آرمانهای امام قسم میدم ، یه وقت ما رو نکنی 😂

1 ❤️

898578
2022-10-11 08:29:47 +0330 +0330

great

1 ❤️

898580
2022-10-11 09:03:30 +0330 +0330

جالب نویسنده دوست داره هم دکتر باشه هم با یه دختر راحت ازدواج بکنه بعد تو اون فانتزی هاش که خانواده خیلی پول دار هستند با مادر زن و خواهر زنش هم ارتباط داره ، تو این حال و هوا یه لحظه به هوش اومد اطرافش رو دید چشمش به خواهر افتاد ، اون رو هم وارد تخیلاتش کرد برای هم یک دفعه ای خواهرش وارد شد و چون وقت نبود به بکارت خواهرش هم کاری نداشت.
نویسنده عزیز از موتوری جنس نگیر

0 ❤️

898598
2022-10-11 17:22:47 +0330 +0330

داداش اگه مارو نمیکنی یه نظر بدیم

0 ❤️

898599
2022-10-11 17:25:25 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

898603
2022-10-11 20:15:21 +0330 +0330

مطمئنی بابات رو نکردی؟ ببین خوب فکر کن

1 ❤️

898710
2022-10-12 15:35:03 +0330 +0330

خوب که فکرش و میکنم، می‌بینم خوب شد
مامانتو توی قصه کشتی
وگرنه اونم…

0 ❤️

898716
2022-10-12 16:43:25 +0330 +0330

ادامه بده عالیه

0 ❤️

898718
2022-10-12 16:53:32 +0330 +0330

تا مارو هم نکردی از این سایت مهاجرت کنیم

0 ❤️

898841
2022-10-13 19:01:20 +0330 +0330

حالت تهوع گرفتم

1 ❤️

899844
2022-10-22 03:08:56 +0330 +0330

کامنتارو جررر🤣خدایی منم اونجاش اوندم ک هیچکدومشون پرده نداشتن حالا جریان زنشو فانیلاشو مشخص کرد ولی انگا خاهرشم نداش!

0 ❤️

930105
2023-05-27 14:57:21 +0330 +0330

پرده خواهرتو کی زد پس ، بابات؟ 😂🤦🏻‍♂️

0 ❤️