خورشید عشق

1403/01/28

خب سلام خدمت دوستای عزیزم…امیدوارم امسال سال خوبی براتون باشه…
این اولین بار هست که میخوام داستان بنویسم و اینکه داستان غیر واقعی و همه اسم ها و مکان ها هم از تخیلات خودم استفاده کردم و امیدوارم تا آخر داستان من حقیر رو بخونید.تشکر

خب اسم من پدرام هست ۲۷ سالمه و نه قیافه و بدن آنچنانی ندارم یه شکم (که بخاطرش چه نیش هایی که اطرافیان و فامیل به من زدند)
کوچولو که البته الان کوچولو شده و تو تا چند سال پیش خیلی …
ولی در عوض با این که پسر بودم از بچگی خیلی مهربون و دلسوز بودم شاید به خاطر این که پسر بودم و خیلی جاها برای بعضی ها انقدر دلسوزی میکردم که خودم اذیت میشدم و همه چیز رو تو خودم میریختم…
از خانوادم بگم که پدرم رو تو 5 سالگی از دست دادم و به جز چند تا تصویر تیره و تار گوشه ی ذهنم دیگه چیزی یادم نمیاد ازش و بعد از اون رفت و آمد با خانواده پدری هم خیلی کم در حد سالی یک بار عید دیدنی بود ولی برعکس با خانواده مادری خیلی رفت و آمد داشتیم
و اینکه عشق پدر و مادرم تو شهری که بزرگ شده بودن زبان‌زد بوده و شاید این اخلاق نسبتا آروم و دلسوزانه من واقعا حاصل یک عشق سوزناک و در عین حال آرام بوده

ما خودمون (یعنی من و مادرم) تو‌ شیراز تو یه خونه نقلی که از پدرم‌ ارث رسیده بود زندگی آرومی داشتیم و برای تفریح همیشه و به شهر دلوار که شهری بود که خونه مادر بزرگم اونجا بود می‌رفتیم…پدر بزرگم فوت شده بود و ۴نا خاله و ۳تا دایی داشتم هر کدوم با چند تا بچه ولی برادر های پدر بزرگم با این سن و سالی ازشون گذشته بود و نزدیک ۷۰-۸۰ سالشون بود ولی هنوز هوای خانواده داداش مرحومشون رو داشتن و رفت و آمد ها رو پابرجا نگه داشته بودن

من 17 سالم بود و همونجور که این سن رو درک میکنید فشار های زیادی روم بود هم از نظر بلوغ و هم کنکور و هم استرس آینده و خیلی نیاز داشتم با یک‌ نفر حرف بزنم و خودم رو خالی کنم ولی حیف
و حیف که نبود…
نوروز سال 93-94 بود که طبق معمول همه خانواده مادریم جمع شدن و معمولا تا هفتم و هشتم فروردین بساط پهن بود و همه خوشحال و خندان و رقص و شادی و تعریف های دایی هام و لاف زدناشون از سربازی و خلاصه خوب بود اون دوران…
یکی از بردار های پدربزرگم اسمش عبدالله بود و نوه دختری داشت به نام سیمین…
که اون زمان 2 سال از من کوچیکتر بود.
من تو سن بلوغ و جوش و بد قیافه و چاق بودم ولی همه من رو و اخلاقم رو میشناختن و همه همیشه رفتاری متشخصانه ای با هم دارم و اینکه من فن بیان خوبی دارم و تقریبا با همه سریع رفیق میشم چه فامیل و چه دوست
اون زمان بود که من با دیدن این دختر دلم رفت واقعا…
یه دختر ریز اندام که لاغر بود و اندام های بزرگی نداشت و صورت کاملا عادی ولی دختر پر شور و اشتیاق که دقیقا مثل من فقط در حال صحبت کردن و خندیدن بود…اون زمان بود که نه بخاطر قیافش به خاطر خودش عاشق تک تک سلول های بدن این دختر شدم
چون کنکور داشتم باید زود میرفتم خونه و از عید استفاده میکردم و درس می‌خواندم با این که علاقه خاصی به درس خواندن نداشتم ولی از اون لحظه یه عهد با خودم بستم که من باید تا تیر که کنکور دارم طوری درس بخونم که یه دانشگاه تو بوشهر قبول شم و با این دختر دوست شم…

متاسفانه اون سال قبول نشدم و پشت کنکوری شدم
ولی قولی که به خودم داده بودم رو یادم نرفت چون که یکدل نه من صد دل عاشق این دختر شده بودم

_
8شهریور 95 بود که جواب کنکور اومد و همون چیزی رو که میخواستم قبول شدم با اینکه رشته خوبی نبود (بهداشت)ولی بالاخره به آرزوی خودم که قبول شدن تو دانشگاه بوشهر بود رسیدم…
ولی از اینکه مادرم مجبوره شیراز تنها زندگی کنه ناراحت بودم و مجبورش کردم که بیاد پیش مادر بزرگم باشه تا هم به من نزدیک باشه و هم تنها نباشه…

یک سال از دانشگاه گذشت و سال ۹۶ بود دیگه خبری از جوش های بلوغ نبود و کمی لاغر تر شده بودم و قیافه معقول و عادی داشتم …
با این که تو دانشگاه دختر هابی رو میشناختم ولی از کسی خوشم نیومد و در ۲۰ سالگی و اوج شهوت و حس جوانی من فقط کار میکردم و حس و امیال خودم را با دست هام خنثی میکردم طوری که دوستان لقب قدیسه پاکی رو بهم اعطا کردن😂

داشتم الکی تو اینستا بالا پایین میکردم که دیدم تو قسمت پیشنهاد ها یه اکانت هستم به نام simin.m,78
و عکس نداره شک کردم که سیمین باشه ولی چون پروفایل نداشت شک داشتم…خلاصه دل رو به دریا زدم و فالوش کردم و منتظر موندم تا قبول کنه
استرس گرفته بودم و خوابم نمیبرد و داشتم ناخونم رو میجوییدم که ساعت ۱/۵۷ شب نوتیفیکیشن اومد که اون درخواست داده( به قول معروف بک‌ داده)
رفتم داخل پیجش ولی چیزی نبودم و داشتم سناریو میچیدم که چه جوری سر صحبت رو باز کنم که دیدم خودش پیام داده نوشته سلام …ذوق مرگ شدم…پیام رو سین نزدم تا خودش ادامه حرفش رو ادامه بده …گفت چقدر خوشحال شدم یه دفعه اسمت رو دیدم به مامانم گفتم گفت که پدرام دانشگاه قبول شده و اومده بوشهر و این حرفا … با یه احوالپرسی و یاد از قدیم تر ها بحث زود تر از اونکه. فکر میکردم تموم شد و حسرتش برای من بیشتر

فرداش دیدم یه استوری گذاشته که از ۱۶تا ۱۸ سالگی بدترین سال های عمر هست و فشار کنکور و این چیزا …اینایی که همیشه تو اینستا میبینیم رو استوری کرده بود…
منم موقعیت رو برای باز کردن صحبت خوب دونستم و کمی فکر کردم که با چی شروع کنم .

پیام فرستادم نگران نباش سیمین جان من هم این دوران گذروندم می‌دونم چقدر سخته و همش تموم میشه و این حرفا

(ولی واقعا ته دلم براش می‌سوخت چون میدونستم کنکور چه بلایی سر بچه. های ایرانی اون هم تو بهترین سال های عمرشون میاره)
دیگه سر صحبت باز شد منم براش نوشتم که من آرزوم بود تو سال کنکور وقتی دلم میگیره روزی نیم ساعت با یک نفر حرف بزنم و درد دل کنم ولی کسی رو نداشتم … من درکت میکنم و اگر دوست داشته باشی خودم برات پیام های انگیزشی می‌زارم و کمکت میکنم

گذشت و گذشت تا بعد از سه ماه از حرف های انگیزشی رسیدیم به رابطه و حرف زدن منم واقعا دنبال رابطه ی سالم بودم و بالاخره چون قوم‌ بودن از ترس این که کسی بفهمه و این چیزا قرار شد به مادرش فقط بگیم‌…
حرف زدم که ما دو سه سال همو بشناسیم شما نظارت کنید و بعدش اگر با هم ساختیم و من تونستم کاری که میخوام جور کنم رو رسمی میام پیش باباش…
مامان سیمین یعنی خاله نسیم خیلی زن متشخص و مهربونی بود و با چند شرط و قول قبول کرد و چون باباش هم زیاد خونه نبود به خاطر شرایط کارش من کمکشون میکردم بعضی وقتا و با من خیلی محترمانه رفتار میکردن

بعد ۶ ماه هنوز رابطمون از خط قرمز ها نگذشته بود و به جز بوس و من هم نمی‌خواستم با درخواست سکس باعث بشه که فکر دیگه ای در موردم بکنه با این که فشار جنسی داشت از درون جرم میداد
سیمین هم کنکور قبول نشده بود و سر کار هم نمی رفت و فقط تو خونه بود.
تا اینکه اواسط بهمن بود که گوشیم زنگ خورد و سیمین بود

سیمین:سلام
پدرام:سلام عزیزم قربونت بشم من چکار می‌کنی زندگیم؟
س:منم خوبم مامان بابام دارن میرن مراسم ختم یکی از فامیلای بابام فردا میان
پ:عههه پس اگر تنهایی بیام پیشت میترسم عشقم رو مثل پریا تو کوچه تنها بدزدنش(من رو سر شوخی گفتم چون تا حالا از این گوه ها نخورده بودم😂)
س:عههه اتفاقا منم میخواستم بهت بگم بیای
پ:منم تعجب کرده بودم که چی جواب بدم فقط با ته ته پته گفتم باشه حوالی ساعت 7 میام میخوام دستپخت زیباترین دختر روی زمین رو بخورم
چند تا عشوه اومد پشت تلفن و با قربون صدقه تلفن رو قطع کردم

فهمیدم امروز دیگه وقتشه😂ولی نمی‌دونستم اصلا پرده داره یا نداره(چون تا قبل از من دختر مدرسه ای بوده) یا حتی اصلا اجازه میده بهش دست بزنم یا نه و با هزار تا اما و اگر دیگه ولی قیدش‌رو زده بودم میخواستم امروز خودم رو خالی کنم .

جای جالب اینه که با ۲۱ سال سن می ترسیدم و خجالت می‌کشیدم برم از داروخونه کاندوم بگیرم …و اینکه با توجه به اطلاعاتی که تو اینترنت خونده بودم و اینه میدونستم بکشم پایین با چهار تا بوس مالش آبم میاد😂 باید حتما قرص می‌خوردم
مجبور شدم برم منت کشی هم خوابگاهی و دوستم که اونم مثل بلندگو تو خوابگاه داد زد بچه ها قدیسه پاکی کاندوم میخواد بعد همه مثل گاو به من خندیدین😂
تا حالا انقدر سرخ نشده بودم و خجالت نکشیده بودم

حدود های ساعت ۷:۱۵ بود که با دو تا شاخه از گل رز که دورش یه روزنامه انگلیسی پیچیده شده بود زنگ خونه رو زدم و در رو برام باز کرد
اول بدون اینکه که قیافش رو ببینم بهترین بویی که عمرم استشمام کرده بودم یعنی عطر تنش رو حس کردم
فکر کنم اون میزان دوپامین که از هیپوتالاموس من ترشح نشده بود که اون لحظه صورت مثل آسمان سیمین رو دیدم
ای کاش میشد همین جا دنیا متوقف شه و من این صورت رو تا جایی که میتونم وارسی کنم لذت ببرم 😍
(واقعا دم خدا گرم‌ که چنین موجوداتی نازنینی مثل زن و دختر آفریده و چنین حس عمیقی به اسم عشق بین آنها قرار داده)
بعد از یه بوسه از لپش و بغل کردنش شاخه های خوشبو رز رو که فکر کنم با دیدن عشق بین ما بوی گل های بهشتی رو گرفته بودن بهش دادم و گفتم : الهی قربونت بشم اگر تورو نداشتم …
داشتم میگفتم که یه دفعه لباش رو گذاشت رو بیام لبام.
لباش برای من چنین داغ بود که فکر کنیم دمای اورانیوم غنی شده ای که تازه از سانتریفیوژ در اومده هم این دما رو نداشته باشه
بدون خودم متوجه بشم دارم چیکار میکنم دیدم دستم رو گذاشتم روی کون از بالش نرم ترش و دارم لذت میبرم و هدایتم میکنه به سمت اتاق خوابش.
افتادیم رو تخت و دقیقه ها که حسابشون از دستم در رفته بود لب هم رو مک‌ می‌زدیم طوری که مثل دستگاه گلاب گیری خون توی لب هاش رو می‌کشیدم…
کم کم دست ها رو بردم زیر تاپ‌ش و ممه هاش که مثل جام جهان نما جمشید در شاه‌نامه بود گرفتم تو دستم…
از اون چیزی که فکر میکردم نرم تر بزرگ تر بود و اولین تجربم بود که به جز سینه های پر موی خودم سینه ی یه موجود گوگولی نرم رو لمس میکردم…
سعی کردم آروم آروم و با خجالت تاپ‌ش رو در بیارم و اون الماس پنهان رو با چشمای خودم ببینم
وقتی دید میخوام چکار کنم خودش پیش قدم شد و لباسش رو در آورد و اون توپ های نرم سفید و صورتی که حسی مثل ترکیب رنگ توپ سه پوسته تداعی می کرد رو تو دست گرفتم و وحشیانه گاز گرفتم و آهوی تیز پای من خودش رو از دستم رهایی داد با چابکی رو تخت خوابید…
منم از موقعیت استفاده کردم لباسم رو در آوردم خیمه زدم روش و شروع کردم از پیشونی بوس کردن تا روی چشم و نوک دماغ و گوشه ی لب تا به نوک سینه های مثله ابر
دلم میخواست اولین سکسم فقط به فکر خودم نباشم و به طرف مقابلم نشون ندم که اون رو برای بدنش میخوام …
پس با نوازش و آرامش لمس میکردم میخورم و میک میزدم … با این که در شهر بهترین شراب های دنیا زندگی میکنم ولی تا حالا اینقدر مست نشده بودم …مست عشق
شروع کردم به پایین اومدن و بوس کردم از پایین سینش و تا پایین کش دامن‌ش بوس کردم و آروم دامن رو دادم پایین و خودش هم همراهی کرد و دیدم که هیچ چیزی روی میوه ی ممنوعه بهشت من که مثل هلویی که یک گاز بزرگ زده شده و کنار لب های اون فرد آب هلو می‌ریزه بود من نبود
بوس کردم آروم پایین اومدم و به گوهر نایاب دو عالم رسیدم چنان مکی زدم که بدنش مثل مار زنگی پیچ تاب خورد…قطره های عرقی که از پیشونی‌م بخاطر تحرک می‌ریخت با ترشحات اون میوه ی معرکه طعمی ناخوشایند میداد ولی با عشقی که من به اون داشتم در اون لحظه زهر هم بود تحمل میکردم.
دیدم با دست ها نرم و کوچیکش داره با کیرم بازی می‌کنه ولی متوجه نشده بودم…
بعد از شاید یک ساعت شاید هم بیشتر هنوز کلمه ای بین ما رد و بدل نشده بود که خود سیمین گوهر من در این دنیای بی رحم با سر اشاره کرد که در شکوه و جلال رو باز کنم…منم کاندوم رو کیرم کشیدم و با احتیاط و آروم آروم روی کصش گذاشتم و بدون هیچ حرکتی از خودم با ترشحات لزج مانند سر خوردم به دنیای دیگه ای وارد شدم…اول با آرامش و طمانینه کارم رو ادامه دادم(واقعا در اون لحظه که آیا سیمین پرده داشت یا نداشت فکر نکردم و حتی بعدش هم ازش نپرسیدم و مهم برام نبود و اطلاعاتی هم در این مورد نداشتم که من این کار رو انجام دادم یا قبلاً و…از اینکه نپرسیدم هم پشیمون نیستم)بدنش رو کش و قوس میداد و با خجالت آن ناله ریز میکرد و صدای ورود خروج کیرم برام اون شب صدای آواز دلنشین و سنتی میداد نفهمیدم چی شد ولی با اینکه دلم نمی‌خواست ولی ارضا شدم روی بدن مثل گل سیمین افتادم و با خنده لبش رو بوس کردم و بالاخره اون شب رویایی و نفس گیر تموم شد…
باز هم کلامی بینمون رد و بدل نشد فقط من گفتم سیمین بخاطر این عشق که گرماش دنیامون رو گرفته اگر یه روز بچه دارش شدیم اسمش رو می‌زاریم (خورشید)
اما دنیا وفا نکرد و روز 12 اسفند 1402 از خواب که بلند شدم مادرم که از دنیا بی خبر بود با خوشحالی گفت سیمین وضعیت گذاشته دخترش به دنیا اومده و اسمش هم گذاشته خورشید
پایان…

خب دوستان من خودم ۲۰ سالمه و تا حالا رابطه ای نداشتم ولی سعی کردم با تراوشات ذهنی خودم لحظات زیبایی رو براتون تداعی کنم
و اینکه سعی کردم تلفیقی از شخصیت خودم هم داشته باشم و همون‌طور که گفتم مثل بقیه دوستان ظاهر خیلی خیلی. خوبی ندارم و عادی هستم ولی قلب مهربونی دارم که از نظر خودم یک‌ روز روزی تمام عیب و نقصی هام رو میگیره
امیدوارم هم من و هم شما عشقی در زندگیتون تجربه کنید که گرماش باعث رونق خونه و کسب و کارتون باشه😘😍
-در ضمن من اولین بار هست داستان می‌نویسم و ادعای خاصی ندارم و نمی‌دونم خوب شده یا نه بالاخره الگوی ما داخل شهوانی کسایی مثل شیوا. و کنسانتاین. بودن که ادبیاتشون از شکسپیر هم قوی تره👌😘
چاکر همتون: بینام

نوشته: بینام


👍 5
👎 1
6501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980012
2024-04-17 00:19:50 +0330 +0330

دستت درد نکنه . از نظر داستانی بد نبود ، خوب هم نبود‌ معلومه که دقت زیادی روی خوندن داستانها کردی .
اینکه داستانی که مینویسی راست یا دروغ باشه مهم نیست . اینکه چی مینویسی و چقدر به واقعیت تطابق داره مهمه .
خیلی از تشبیح ها و استعاره هایی که بکار بردی مناسب نبود و از نظر من کمکی به لطیف کردن داستان نمیکرد‌
بعضی هاش خوب بود.

سعی کن بیشتر داستان بخونی ؛ کتاب رمان بخونی . خیلی بهت کمک میکنه تا بهتر بنویسی‌.
نویسندگی مثل رانندگیه .
وقتی داری به رانندگی کسی نگا میکنی فکر میکنی اینکه کاری نداره .
ولی وقتی خودت نشستی پشت فرمون متوجه میشی اونقدرها هم که فکر میکردی اسون نیست .
بعدها با تمرین کردن هی بهتر و بهتر میشی .


بابت همینم که نوشتی تشکر . موفق باشی

2 ❤️

980081
2024-04-17 11:30:57 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده
ولی اول داستان ننویس خالی بندیه
داستان و بنویس و تهش بگو کصشر بوده

1 ❤️