بگا دادن بکارتم (۱)

1401/10/20

هنوز اون نگاه پر از شرمش که با خجالت ازم شماره تماس میخاست رو یادمه. زیاد چیزی ازش نمیدونستم بعد از ۶سال درس خوندن و گرفتن فوق لیسانس، ۵ماهی بود که اینجا شاغل شده بودم. فقط میدونستم پست بالایی داره و مرتب به تهران رفت وآمد داره. علی رو میگم؛ یه پسر قدحدود ۱۸۵با شونه های پر پیشونی بلند و دماغی عقابی. عینک روی صورتش باکلاس ترش کرده بود. چشمام روی سینه ستبر و برآمدش، میخ شده بود. این نقطه ضعف شیدا یه دختر ۲۴ ساله با ۱۶۵قد و۷۰کیلو وزن با سینه های ۸۰ بود. سینه چه برای زن چه مرد, اولین عضوی بود که توجه من رو بخودش جلب میکرد. شاید از علاقه زیادم به ممه بود. عاشق لیسیدن ومالیدن ممه, حتی ممه های خودم بودم. من تک دختر وبچه وسطی بودم. از حدود ۱۷سالگی هر شب در اتاقم رو قفل میکردم وبعد از لخت شدن ومالیدن سینه هام بهم وزبون زدن به نوکشون, با روغن ماساژشون میدادم. دیگه برای همه تو خونه عادی بود که من در اتاقم رو قفل میکنم. شاید بخاطر دو تا برادرهام وتاکیدش برای مراعات کردن عذب بودن اونها،مادرم هم راغب به اینکار بود. به خاطر پوشش سختی که تو خونه مجبورم کرده بودند, داشته باشم تا مبادا داداشام تحریک بشند, وقتی درب اتاقم رو قفل میکردم ؛ خسته از اون پوشش زیاد, لخت مادر زاد زیر پتویی که ۹ماه سال جز تابستون تغییری نمیکرد ؛میرفتم وبعد از گذاشتن یه تیکه فیلم سکسی, شروع بمالیدن وچلوندن پستونام میکردم. حدود ۱۰ دقیقه ای ماساژشون میدادم, میبوسیدم ومیلیسدمشون. خوب که تحریک میشدم بطری کوچیکی که همیشه پر آب بود رو روی چوچولم وچاک کسم حرکت میدادم. انقدر با انگشتام نوک چوچولم رو میمالیدم تا یه حس کرختی تو چوچولم ویه پر آبی تو کسم پیدا بشه. بعدش با یه دستم دو تاممه هام رو محکم بهم میچلوندم وبشون ضربه میزدم وبا دست دیگم محکم تر بطری رو تکون میدادم وبعد با سرعت شروع به مالیدن دایره وار چوچولم میکردم تا بدنم بلرزه وبخیال خودم ارضا بشم. انقدر که به سینه هام برای ارضا شدن ور میرفتم, با کسم کاری نداشتم. دلیلش رو نمیدونستم. شاید وجود بکارتم بود که از ترسم قدرت مانور نداشتم یا شاید تحریک پذیری بیشتر ممه هام وبخصوص نوکشون بود. با دست کشیدن به سینه هام نفسم بلند وکش دار میشد. از ۲۰سالگی با شروع ورزش فهمیدم که برای داشتن سینه های سفت که موقع مالیدنشون لذت ببرم باید روزی ۳۰تا شنای سویدی بزنم. از ۱۰تا شروع کردم وتو ۲۱ سالگی راحت روزی ۵۰ تا شنا میزدم. ذکر وفکر من سینه های اطرافیانم بود. از همکار بگیر تا فامیل ‌.اصلا اول سینه طرف رو بررسی میکردم والان که این سینه ستبر وگوشتی وورزیده جلوی چشمهام بود با اینکه نصفش زیر کت بود در حالیکه سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم, بهش شماره دادم.
منتظر تماس خودش بودم ولی با کمال تعجب شب یه خانم مسن تماس گرفت وبعد از معرفی خودش به عنوان مادر علی, ازم یه مهلت برای آشنایی خواست. به عرف شهر اصفهان گفتم که با مادرم تماس بگیرید وفعلا یه قرار تو کافه یا رستوران بگذاریم که با خواهش واصرار به اینکه چون فقط تا آخر هفته اصفهان هستند وبخاطر کار پدر علی اگر برگردند تهران, فعلا نمیتونند بیاند ودوست دارند خانواده ها با هم آشنا شند برای فردا شب هماهنگ کردند. انقدر خوش زبون وخوش صحبت بود وقربونم رفت که من اصفهانی که اکثرا با رفتارهای طلبکارانه تو شهرم روبه رو بودم, نتونستم نه بگم.
گوشی رو که قطع کردم, تازه فهمیدم چکار کردم همه منتظر چای بعد از شام بودند که چند سالی بود به عهده من بود. باهزار زحمت سر صحبت رو باز کردم واز خواستگاری فرداشب گفتم. با اینکه مامانم خودش یه پا کوکب پاکیزه تو کتابهای درسی بود ولی اول از همه شروع به اعتراض کرد که نمیگی من کی برسم این خونه دراندردشت رو تمیز کنم ؟ با خودت نمیگی خواستگاری خرید داره ؟ اینا یادشون نبود خبر مرگشون که روز اخر باید بیاند بگند. آ تو که مهمون برا خونه قنبر دعوت کردی خودت میمونی وهمه کارا رو میکونی تا دیگه یاد بیگیری هر کاری آدابی داره…
شایان گف : بابا این باز فیلممون کرده آ مامان چندی تو ساده ی ( ساده ای ) کی تو این دوره زمونه زن میسونه
بابا در حالیکه لیوان چاییش رو روی میز میزاشت گفت : کی هستند اینا ؟ چطور با مادرت هماهنگ نشدند ؟ چرا شماره خونه رو ندادی ؟
بعد کلی توضیح در مورد علی واینکه درست نمیشناسمش وفقط چند بار تو جلسات گروهی دیدمش وتو قسمت ما نیست…همه در حالیکه انگار زیاد باور نکرده بودند, خیره به من زل زده بودند که مادرم پرسید : چند وقته با هم رابطه دارید ؟ چقدر میشناسیش ؟
تو کل این ۲۴ سال من ۲باردوست پسرگرفتم ۱بار تو دبیرستان که ۲هفته بیشتر ازش نگذشت وچون یه دختر تو مدرسه گم شد از ترسم بی هیچ دلیلی با دوست پسرم بهم زدم روز قبلش تو پارک پشت شمشادا دستم رو برد تو شلوارش ومن کیر خوابیدش که چندان کوچیک هم نبود رو اندازه ۱۰ثانیه لمس کردم واز ترسم که کسی نبینه زود درآوردم. یه دوست هم تو دوران دانشگاه حدود ۱ماه تو راه دانشگاه پیدا کردم که وقتی ازم توقع ساک زدن بدون توجه به لمس سینه هام داشت رو گذاشتمش کنار. اونقدر ممه برام مهم بود که وقتی دیدم هیچ توجه وکششی حتی برای لمس یا ضربه زدن به ممه هام نداره وتمام فوکوسش رو کیرش ولای پای منه, ببهانه رفتن به دستشویی از دستش فرار کردم وکامل گذاشتمش کنار …هیچ کدوم از این ۲مورد رو خونوادم نمیدونستند. تو چشم اونها من یه دختر درسخون وسر به راه وسر تو لاک خودم بودم ولی الان که مادرم اینجوری پرسید وهمه بمن برای جواب دادن سوال مادرم زل زده بودند با بغض گفتم. بخدا قسم من برای بار اول صبح باش حرف زدم یعنی اومد جلو وگف ببخشید اگر ممکنه من میتونم شماره شما رو داشته باشم ومنم انقدر هول شده بودم ودلم نمیخاست کسی متوجه طولانی شدن حرف زدن ما بشه سریع بش شماره دادم. در حالیکه بمامانم نگاه میکردم واشک از گوشه چشمم ریخت گفتم بجون بابا من اصلا درست ندیدمش یعنی روم نشدزیاد نگاش کنم
مادرم گف منظورم این بود چقدر در موردش میدونی. از خودش خونوادش مدرکش سابقش. من میدونم تو دختر

  • آخه یه جوری با آدم رفتار میکنید انگار من چند وقته با اینم
    پدرم به میونه بحث اومد وگفت نه چون اینطوری دارند میاند وبا اینهمه عجله وبی مقدمه خود من هم فکر کردم کامل میشناسیش…
    صحبتها تا ۱۵دقیقه بعد ادامه پیدا کرد وپدر چون فردا خیلی کار داشت روونه خرید ومامان با کلی غر ولند مشغول تمیز کردن واماده کردن وسایل پذیرایی شد…
    فردا فامیل علی رو تو سیستم زدم وپست ومدرکش رو دیدم. شب شد ومهمونا سر ساعت اومدند. هنوز ما خیلی آماده نبودیم. این اولین خواستگاری بود که پا به خونه ما میزاشت. قبلا چند نفری بودند که بعد از پرس وجوی شرایطشون بدون اینکه تو خونه راهشون بدیم جواب منفی داده بودیم. همه استرس داشتند ومن از همه بیشتر. در باز شد وعلی با یه دسته گل دو طبقه بزرگ وارد حیاط شدوباز نگاه من اول از همه رفت به سمت سینه های ستبرش که باز هم با کت پوشونده شده بود. خودش وپدرش کراوات زده اومده بودند ومادرم که از داخل سالن اومدنشون رو توی حیاط میدید با عصبانیت بپدرم توپید که مرد چقدر گفتم کراوات بزنید.برا کمد لباس میخرید. همه جا باید ابروی ادم رو ببرید. پدرم ازترس مادرم گف شماها برید تعارف کنید تا من بزنم وبیام.
    مادرم با هول ودعوا کردن من که تو بتمرگ تو آشپزخونه ( زن بددهنی نبود ولی وقتی استرش داشت یا کاری بر خلاف میلش بود مثل اکثر اصفهانیا خودش رو با فحش دادن خالی میکرد )به سمت حیاط رفت به شایان گفتم تو هم برو زشته مامان تنهاست.

  • خوب حالا خواستگار ندیده
    ودر حالیکه کتش رو میپوشید به سمت درب ورودی رفت. خودم رو سریع به اشپزخونه رسوندم وکتری رو گذاشتم.
    پدرم داشت بهشون تعارف میکرد که بنشینند که پدر علی گفت : پس عروس خانم کجاست
    وپدرم با صدا زدن من, وگفتن اینکه شیدا بابا بیا عزیزم, اجازه ورود من رو داد.
    قلبم مثل یه بچه تند میزد. همه ایستاده منتظر من بودند. با سلام ودست دادن با مادر علی, وقتی دیدم دست پدر علی هم به سمت منه, واقعا مونده بودم باید چکار کنم که علی با نزدیک شدن به ما وتعارف کردن گل ودادنش به من, انگار یه جوری من رو نجات داد. حس کردم آرایشم ولباسم ومیزان بیرون بودن موهام, انقدر زیاد بوده که پدرش فکر کرده ما به نامحرم دست میدیم. ناخوداگاه روسریم رو کشیدم جلوتر که خوب باعث شد حجم بیشتری از موهای پشت سرم که تا نزدیکی باسنم بود, پیدا بشه وخودم بکار بی فکرم خندم گرفت.
    شایان به دادم رسید وکمکم کرد تا گل رو کنار ستون بگذاریم. پدرم با یه خوش آمدید گرم وصمیمانه نزدیک پدر علی رفت وکنار خودش بهش جا داد. مادرم هم به تبع از پدرم در کنار مادرش وبرادرهام دو طرف علی روی کاناپه نشستند ومن روبه روی علی. باز چشمام میخ سینه علی بود وقتی به صورتش که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد, خیره شدم یه لحظه ترسیدم نکنه بفهمه من همه حواسم به سینه هاشه ونگاهم رو به زمین دوختم.
    با دیروز صبح خیلی فرق کرده بود. عینکش رو از قاب مشکی با یه عینک بی فرم عوض کرده بود وموهاش رو با ژل مرتب کرده بود. با اینکه داداشای من بلند وهیکلی بودند ولی علی باز وسط اونها یکم بلندتربود پس قدش از ۱۸۵ بیشتر بود. شایدم چون درشت تر بود اینطوری به نظر میومد. داشتم به این فکر میکردم که چه لذتی داره زیر این مرد بزرگ له بشی ومثل فیلمای پورن ناله کنی, در حالیکه داره پستونات رو میخوره وتو کست تقه میزنه. کاش نوک سینه هاش مثل مال خودم صورتی باشه و من همیشه یه دل سیر ازش بخورم. خیره دستای بزرگش شدم که روی پاش بهم قلاب شده بودند. چقدر خوبه که با دستاش تمام ممه من رو میگیره وچیزی از ممه هام بی نصیب نمیمونه. با همین فکرا خیس شده بودم که متوجه شدم بحث جدی شده و در مورد کار وسکونت علیه. پدر علی درحالیکه میگف ۲فرزند دیگش خارج از کشورند وعلی خیلی به اونها وابسته است وبخاطر اونها خواسته ایران بمونه واونها دیگه تاب جدایی از این فرزند ته تغاریشون رو ندارند…به علی نگاه کردم زل زده بود بمن وبا دیدن نگاه من یه چشمک بهم زد. از ترسم تا وقتی تو اتاق رفتیم, دیگه بش نگاه نکردم. به زور از اتاق تونستم بکشمش بیرون. مامانم وقتی برامون چای آورد با حرکت ابروهاش بم فهموند که باید زود تمومش کنم ومن با چند بار تلاش وبهانه اینکه بیرون منتظر ماهستند وبقیه حرفامون برای بعد باشه, تونستم به سختی از اتاق به بیرون بفرستمش.
    بعد از رفتنشون, مامانم که از همه ناراضی تر بوداول از همه شروع کرد به غرزدن و گفتن اینکه کی بودند اینا؟ انگار ما روخریدن. زنه براخودش برید ودوخت و گف تامحرم نشده تکلیف این دوتا جوون رو معلوم کنیم وای ننه دلم میخاست بگم خانوم بیا رو کولم
    هممون خندیدیم چون وقتی یکی خیلی پررو بازی درمیورد وخودش رو حق بجانب میدونست مامان با گفتن این جمله واشاره به پشت سرش باعث خنده ما میشد ومیفهمیدیم داریم پررو بازی درمیاریم. این بار اولی بود که برای یه غریبه این جمله رو بکار میبرد. همیشه مخاطباش بابا وبچه هاش وعمه هام بودند. بابام بعد از خندیدناش در حالیکه از جعبه بزرگ شیرینی برای خودش شیرینی برمیداشت ویکی هم بمادرم میداد گف : خوب خونواده ای بودند ولی بابا هم اینکه باید بری تهران برای زندگی دیدی که چطور برات میخ میکوبیدن که بچه هامون نیستند وتنهاییم وهم اینکه بنظر من ۸سال تفاوت زندگی تو شرایط الان زیاده. پسره خیلی چیزها رو تجربه کرده ولی تو هنوز خامی. از طرفی این خواستگار اولت بود نه اولیه نه آخری. صبر کنی مورد بهتر هم برات میاد
    شایان در حالیکه موز میخورد گف اصلا شیدا کنار هم مثل فیل وفنجون بودید چی بود پسره گولاخ بعدشم تو خیلی خوشگل تری مامان پرید وسط حرفشو گف : شیدا من اصلا از زنه خوشم نیومد اون از مدل خواستگاری اومدنش بی آداب وبی مراعات این از امروزش که برامن تعیین تکلیف میکنه. بابا گف من کاری به خانومه ندارم مدیر مدرسه بوده وهنوز فکر میکنه مدیره دیدی که بهش هم گفتم هر چی بچه ها تصمیم بگیرند این حرفها مال بعده ولی شیدا نظر من نیس نظر من
    پریدم وسط حرف بابام. بابا من خیلی ازشون خوشم اومد از دسته گل بزرگی که خریده بودن تا با کلاسیشون تا پولداریشون آقای فهام دانشگاه دولتی تهران درس خونده نخبس تو اداره مشاور ارشده چند جا داره کار میکنه جا افتادس وبچه نیس که بخاد حرص بده من حوصله جنگولک بازی یه مرد رو ندارم

  • بابا جون همه اینا درست ولی تو میتونی خودت ما روتنها بزاری الان رو نبین پس فردا بچه داریت هس غریب میشی تو که عاشق سر کار رفتنی

  • من غلط کردم که کار دوست دارم من دوست دارم زن یه مرد پولدار بشم بشینم تو خونه اونم برام خرج کنه

  • بابا حالا تخم پولدارا رو که ملخ نخورده این نشد یکی دیگه. برای تو بهترشم میاد ودرحالیکه با باز کردن گره کراواتش قصد بلند شدن ورفتن رو داشت بدون اینکه فکر کنم دارم چی میگم گفتم ولی بابا اون تنها مردیه که منو تحریک میکنه
    پدرم بی حرکت فقط سرجاش نشست همه ساکت بودند وبمن زل زده بودند ومن به فرش خونه. بعد از مکث ۳۰ ثانیه ای آرش گف نه بابا بیا کولم وبا شاهین خندیدند.
    پشیمون از حرفی که زده بودم بپدرم نگاه کردم. لپاش قرمز شده بود وتو فکر بود.
    شایان گف خدا شانس بده چی بود این ؟ تو انگار
    که پدرم با پریدن وسط حرفش گفت مساله ازدواج شیدا بشماها اصلا مربوط نیس برید تو اتاقاتون. آرش با گفتن اینکه پس شاممون چی وشایان با گفتن ما فقط برای حمالی بدرد میخوریم رفتند تو آشپزخونه

  • شیدا بابا زندگی تویه تو قراره یه عمر زندگی کنی ولی بابا عاشقش که نشدی. اینم اولیش نیس حالا حالا هاست که از در بیاد تو تازه اول کارته سنی نداری
    مامان پرید وسط حرفش عجله میکنی شیدا دخترخالت ۳سال از تو بزرگتره هنوز

  • من بخاطر کسی نمیگم شیدا. من شرایط تو واونو که میسنجم میبینم اونقدرهاهم نیس که…

  • بابا من ازش خوشم اومده یادتونه برای بچه داداشتون سر مراسم بله برون که کارشون شده بود ۴تا گل رز و۲تا گلایول مثل قبر مرده آورده بودن ؟ این همین اول کاریه ببین چه گلی آورده ؟ من فرهنگ ورفتار اصفهانیا رو دوس ندارم. همیشه دلم میخاس با یه شهر دیگه وصلت کنم. تهرانی بودنشون برای من یه پوام مثبته من

  • بابا جون پسره همچین لقمه دندون گیری نیس که تو بخای بخاطرش…
    به ترتیب مامان وبابا برای مجاب کردن من دلیل می آوردند ومن برای خواستنش دلیل میتراشیدم تا اینکه آرش ما رو برای خوردن املت دعوت کرد.
    سر میز نشستیم ومشغول خوردن شدیم

  • بقول مامان جون زنیت ندارید اگر نه چند جا وعده میکردید این گلا حیفس میبردیم برا خواستگاری.
    هیستریک خندیدم وبا اشاره ابرو به بابا گفتم بببینید تحویل بگیرید اینم یه اصفهانی
    شایان گفت : شیدا من واقعا نفهمیدم تو از چی این پسره خوشت اومده
    آرش : حس تحریک گذاریش ودوتایی با هم خندیدند.
    پدرم چشم غره ای بشون رفت وشایان ادامه داد : بخدا الکی گفتند حضرت زهرا به دختر زشتا دعا کرده وشانس میارند تو ازدواج. اون به پسر زشتا دعا کرده. بخدا امشب دلم برا خودم سوخت. اینهمه تو دانشگاه وسرکار به دخترا جزوه دادم, رسوندمشون یه بار نشد یکیشون از من تح
    بابا با غیظ برگشت به سمت شایان ۱بار دیگه این کلمه رو گفتی نگفتیا وبعد رو به من با تشر گف : تو هم مواظب حرف زدنت باش نمیبینی اینا بی جنبه اند.
    هم خندم گرفته بود از دستشون هم دلخور بودم چون میدونستم مامان تا چند روزی بخاطر این طرز حرف زدنم دعوام میکنه وکار اونها مزید بر علت میشد.
    ارش در حالیکه سبزی لای لقمه املتش می گذاشت گفت سوای شوخی ولی شیدا خدا وکیلی زن این نشو نیم ساعت کنار ما دو تا نشسته ۱کلمه با ما حرف نزد من دلم میخاد با شوهر خواهرم دوست باشم حدود سنی خودمون باشه این انگار بابامونه
    با غیظ گفتم بابات رو خیلی جوون فرض کردی آرش. اصلا میدونید چرا میخام زنش بشم چون بچه بازی شما دوتا رو دیدم. همه چیزو به مسخره

  • هان چته زنش بشم زنش بشم راه انداختی ؟ انگار نه انگار من وبابات ادمیم. دخترم انقدر پررو ؟ من آبم با این زنه تو یه جوب نمیره. انقدرم ندید بدید نباش. مثل مرد ندیده ها انگار قراره نرا ( نرها) رو زنجیر کنن وبه آسمون ببرن
    آرش پرید وسط حرفش وتکیه کلام مامانم رو گف این خر نشد خر دیگه پالون
    خشمی که از همشون داشتم رو سر آرش خالی کردم : یکم مودب باش ارش مگه تو قراره ازدواج کنی که هی نظر میدی کی نظر تو را خواست
    شایان با پوزخند گف ما فقط حمالیم والبته آشپز
    غذام رو به نشونه اعتراض نیمه کاره ول کردم وقصد رفتن به سمت اتاقم رو داشتم, صدای آرش میومد ما چای نبات میخایم حالا سردیمون میشه
    خونه ما سواره پیاده بود واتاق بالای پارکینگ مال من بود. نصف پله ها رو رفته بودم که یادم اومد گوشیم رو جا گذاشتم برگشتم توی سالن که صدای مادرم رو شنیدم که میگف پسره بد جور قاپ شیدا رو دزدیده فکر کنم پست بالایی داره شیدا همیشه عاشق پز دادن ببقیه بود.
    با اومدن من تو آشپزخونه مامانم ساکت شد. رفتم نزدیک سماور و گوشیم رو برداشتم رو به مامانم گفتم : پسری که شما انقدر دارید تو سرش میزنید آرزوی تمام دخترای ادارس واون فقط منو انتخاب کرده وبرای من خیلی مهمه گوشیم رو برداشتم وداشتم میومدم بیرون که شایان با صدای بلند گف : تو رو خدا از ادارتون یه دختر برا من پیدا کن من ور این پسره شاهم
    درب رو قفل کردم واومدم چند تا عکس یادگاری بگیرم که تو چندین برنامه, علی برام پیام گذاشته بود.
    به به چقدر خوشگل شده بودی. میدونستم خوشگلی ولی نه انقدر…چقدر خونوادم دوستت داشتند. خودت رو وخونوادت رو…دلم برات تنگ شده کاش هنوز پیشت بودم وحتی از دور نگاهت میکردم. دلم برای دیدنت یه ذره شده انگار ۱ساله ازت جدا شدم…بعد از کلی قربون صدقه رفتن وابراز عشق کردن, خواسته بود باش تصویری تماس بگیرم. به دقیقه نخورد که زنگ زد مردد بودم تو پاسخ دادن بش…

ادامه دارد…

نوشته: شیدا


👍 13
👎 6
43101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

910075
2023-01-10 02:22:23 +0330 +0330

تا اینجا خوب بود

0 ❤️

910104
2023-01-10 08:35:50 +0330 +0330

عالی بود لذت بردم

0 ❤️

910117
2023-01-10 09:29:43 +0330 +0330

چقدر کسشعر تفت دادی. مادرش اینو گفت، بابام اینو گفت، مامانم اینو گفت. فقط مونده بود تعداد قدم هاتو که برداشتی میشمردی.

3 ❤️

910186
2023-01-10 23:53:38 +0330 +0330

بابا حالت باشه آجی چ قشنگ زیبا تصویر سازی کردی حتما حتما ادامه شو با سبک ادامه بده

0 ❤️

910251
2023-01-11 14:25:35 +0330 +0330

خوب بود
ادامشو کی میزاری؟

0 ❤️

910376
2023-01-12 15:44:25 +0330 +0330

خوب بود تا اینجا،انشالله بعد ازینکه تموم کردی نظر میدم.

0 ❤️

910534
2023-01-13 18:50:32 +0330 +0330

نویسنده خوبی هستی ولی دیگه سبزی گذاشتن رو لقمه املت رو برامون تعریف نکن منتظر بقیش هستم

0 ❤️

911922
2023-01-23 23:49:50 +0330 +0330

خوب بود اما به عنوان مقدمه خیلی طولانی بود. جزئیات خوبه اما نه اینکه همه داستان جزئیات باشه!

0 ❤️

913086
2023-01-31 23:01:31 +0330 +0330

شاهین کی بود این وسط

0 ❤️