سحر و ماجرای روز پنجشنبه در شرکت

1402/03/28

با شروع کرونا کسب‌وکار من هم مثل خیلی از کارهای دیگه شکست خورد، هنوز پنج ماه نشده بود مغازمو راه انداخته بودم که موج کرونا راه افتاد و یک دفعه منو با خاک یکسان کرد. ضرر نکردم و هر طور بود جنس‌های مغازه رو با فروش به دوست و آشنا یا به صورت آنلاین در پیج اینستاگرامم آب کردم و اجاره مغازه و خسارت لغو قرارداد اجاره رو پرداخت و کار و تعطیل کردم. با اینکه خسارتی ندیدم اما پنج ماه از عمرم هدر رفته بود و تا چند وقت دل و دماغ انجام هیچ کار دیگه‌ای رو نداشتم. یک روز توی خونه نشسته بودم و داشتم آگهی‌های دیوار رو بالا و پایین میکردم تا چشمم خورد به آگهی «استخدام طراح گرافیک» و روش کلیک کردم. یک شرکت دیجیتال مارکتینگ بود که به یک طراح گرافیک مبتدی نیاز داشت تا واسه اینستاگرام پست و استوری طراحی کنه. با اینکه من یک طراح حرفه‌ای نبودم، اما چون زمان دانشگاه کارهای گرافیکی مجله و نشریه‌ای که دوستام راه‌انداخته بودن دستم بود، با خودم گفتم هرچی نباشه از پس طراحی برای اینستاگرام که بر میام دیگه. و به شماره‌ای که توی آگهی گذاشته بودن زنگ زدم.
+سلام من سپهر ایزدی هستم و برای آگهی استخدام طراح گرافیک‌تون تماس گرفتم.
++سلام، وقت‌تون بخیر، بسیار هم عالی، سابقه دارین؟
صدای لطیف و نازک دخترانه‌ای بود که صمیمیت توش موج می‌زد. ازون صداهایی که وقتی می‌شنوی نظرت جلب میشه و با خودت میگی حتما صاحبش یک فرشته یا یک عروسکه.
+اگر فعالیت توی مجله دانشگاه سابقه محسوب میشه، بله دارم. خوشحال می‌شم اگر بهم این فرصت رو بدین تا نمونه کارامو براتون ارسال کنم.
+بله حتما، به آیدی تلگرام همین شماره ارسال کنید تا بعد از بررسی باهاتون تماس بگیریم.
+ممنونم، خداحافظ
با این خانم خوش صدا خداحافظی کردم، اما در اصل این سلامی بود به زندگی جدیدم. چند ساعت بعد تماس گرفتن و ازم خواستن تا روز بعد برای مصاحبه برم اونجا
شرکت توی یکی از برج‌های قدیمی ساخت شهر بود. محله‌ای که برای اولین بار گذرم بهش می افتاد (به قول مادرم بچه خونگی بودم) و همه شهر رو نمی‌شناختم. برجی با راه‌روهای تو در تو و پر از دفترهای کوچیک که به نظر نمی‌رسید هیچ‌کدوم‌شون بیش از ۸۰ متر باشن. از روی تمام این عوامل حدس زدم که با شرکت کوچیکی طرف هستم. منطقی هم بود، احتمالا بودجه استخدام یک طرح حرفه‌ای رو نداشتن و برای همین نمونه‌های من رو قبول کرده بودن. وقتی به پلاک ۸۱ رسیدم و زنگ در رو زدم، مطمئن بودم که حقوق چندانی قرار نیست بگیرم. اما چاره‌ای نبود. کرونا به همه کسب‌وکارها ضربه زده بود و اوضاع همه مردم خراب بود. و برعکس، کسب‌وکارهای آنلاین رونق گرفته بودن و مردم اومده بودن سراغ فروش آنلاین. ته دلم به خودم گفتم حتی اگه حقوق خیلی کمی پیشنهاد دادن، قبولش می‌کنم تا از پس مخارجم بر بیایم و دوباره در یک فرصت مناسب، بعد از تموم شدن کرونا، مغازه خودم رو راه بندازم. کل شرکت شامل سه تا اتاق بود. که من وارد اونی شدم که روی درش زده بود واحد مدیریت. اتاق کوچکی بود که فقط یک مرد به نام آقای محسنیان توش نشسته بود. مصاحبه خوبی بود و حقوق پیشنهادی شم از چیزی که فکر می‌کردم قدری بیشتر بود (یکمی بیشتر از قانون کار). تازه بهم گفت که هر سه ماه با توجه به پیشرفتم حقوقم رو زیاد می‌کنه. به شرط اینکه خانم اکرامی که کارشناس ارشد گرافیکه، کارم رو تایید کنه. در نهایت همه شرایط رو پذیرفتم و قرار شد از روز بعدش برم اونجا.
صبح روز بعد ساعت ۸ صبح شرکت بودم. این بار در باز نبود و چند ضربه به در کوبیدم. صدای قدم‌هایی رو شنیدم و لبخندی روی لبم آوردم تا با روی خوش روز اول کاری رو شروع کنم. در که باز شد صدای ظریفی که پشت تلفن شنیده بودم بهم سلام کرد. صدایی که طبق پیش‌بینیم واقعا متعلق به یک فرشته بود. یه دختر مو فرفری با قد متوسط و با چهره‌ای ملوس که چشمای عسلیش بر خلاف چهره معصومش کمی شیطنت داشت. دختر قبراق و پر‌انرژی‌ای بود. بهم خوشامد گفت و با لبخندی که دلمو آب کرد باهام سلام و احوال پرسی کرد. همون لحظه، ته دلم آرزو کردم که دوست پسر نداشته باشه. چنان گرمایی وجودمو گرفت از دیدنش که دلم می‌خواست اون فقط حرف بزنه و من تماشاش کنم. با خودم گفتم کاش خانم اکرامی همین دختر جذاب باشه، قدش تا سر شونه من بود و اندامش لاغر و باربی طوری. شلوار جین آبی پاش بود و به جای مانتو یک پیراهن مردانه چهارخانه نارنجی و قرمز تنش بود. با اینکه پیراهنش سایز اور بود. اما گردی کوچیک سینه‌هاش از پشت پیراهن معلوم بود. این دختر در یک کلام دلربا بود. با اینکه من حتی از صحبت باهاش لذت می‌بردم و به چیز بیشتری فکر نمی‌کردم. اما به سختی می‌تونستم چشمم رو از بدنش بگیرم. مدام چشمم می‌افتاد رو لبای سرخش و چشمای عسلیش و دلم آب می‌شد.
توی شرکت همه همدیگرو به اسم صدا می‌زدن. عروسک زیبا و شیطونی که من عاشقش شده بودم اسمش سحر بود. و خانم اکرامی اسمش مهتاب بود. اصلا نمی‌خوام در مورد هیچ کدوم از افراد این شرکت صحبت کنم و سرتونو به درد بیارم. فقط می‌خوام از سحر بگم. اما بد نیست اسم مهتاب هم توی ذهنتون باشه چون داستان بعدیم در مورد مهتابه و در مورد یه ماجرای عجیب و باورنکردنی که بینمون اتفاق افتاد. بگذریم. سحر توی شرکت حجاب نداشت. خیلی راحت بود و یک تنه باعث زیبایی شرکت شده بود. طی یک ماه اولی که اونجا بودم کارم بیشتر از مهتاب به سحر گره می‌خورد (چون ادمین پیج‌هایی بود که شرکت باهاشون قرارداد داشت). سحر بهم از ایده‌هاش می‌گفت و از مسابقه‌هایی که می‌خواد برگزار کنه و من با مشورت مهتاب براش پست و استوری میزدم. روز به روز به عشق سحر می‌رفتم شرکت و یکی دوباری که فهمیدم مرخصی گرفته تا عصر که از شرکت برم بیرون اعصابم بهم می‌ریخت. دق می‌کردم اگه هر روز نمی‌دیدمش. لبخنداش، موهای فرفری نسبتا بلندش که حجیم بود و مثل عروسکاش می‌کرد، لب‌های معمولی اما سرخش. همه اینا دیوونم می‌کرد.
یکی از بزرگ‌ترین چالش‌هام تو شرکت این بود که نذارم سحر متوجه بشه من همش زیر چشمی نگاش می‌کنم. من و مهتاب کنار هم پشت میز می‌نشستیم و سحر روبه‌روی ما بود. وقتی چشمم بهش می‌افتاد بی‌اختیار میخکوب سینه‌های کوچولو و کمر باریکش می‌شدم. اما یک روز بالاخره کار دست خودم دادم. سحر همیشه با همون استایل میومد. یک پیراهن مردانه (هر روز هم رنگی متفاوت) به جای مانتو. و شلوار جین آبی کمرنگ یا پررنگ. اما اون روز با قیافه‌ای کاملا متفاوت اومد. پنجشنبه بود و آقای محسنیان از من و سحر خواهش کرده بیایم چون باید برای یکی از پیج‌هامون مسابقه می‌رفتیم و نمی‌شد به شنبه موکولش کنیم. وقتی صبح در زدم، خود محسنیان درو باز کرد و دیدم که سحر هنوز نیومده. محسنیان کارهای ضروری بهم گفت و بعدش رفت. نیم ساعتی تنها بودم و دیگه داشتم مطمئن می‌شدم که سحر نمیاد (چون همیشه زودتر از همه شرکت بود) که صدای زنگ در رو شنیدم. بدو رفتم سمت در و بازش کردم و فرشته کوچولوی شیطونم رو در لباس‌هایی دیدم که میخکوب شدم. شلوار سفید خیلی چسب (گمونم ساپورت بود)، یک تاپ مشکی با یک کت سفید اسپورت. چند لحظه‌ای با تعجب و حیرت نگاش کردم و یکدفعه به خودم اومدم و خجالت کشیدم. وقتی وارد شرکت شد گفت:
+خوبی سپهر جون؟ (همه رو با پسوند جون صدا می‌زد)
+مرسی سحر تو خوبی؟
با خنده شیطنت آمیز همیشگیش گفت: نه معلومه خوب نیستم 😊 محسنیانم مارو گیر آورده کی روز پنجشنبه میاد شرکت که ما بیایم. باز خوبه خودش نیست حوصله شو ندارم 😊
+آره مجبور شدیم بیایم. منم خیلی خسته بودم می‌خواستم تو یک روز تو خونه بشینم فقط سریال ببینم که اینطوری شد.
+منم می‌خوام برم جشن تولد دوستم، بیا زود انجام بدیم کارای مسابقه رو و بزنیم بریم.
+موافقم، بریم بریم.
تا رسیدیم توی اتاق کارمون، من نشستم پشت میز و سحر پشتش رو کرد به من تا کت و شالش رو از جا لباسی آویزون کنه. حتی تصورشم نمی‌کردم که این باربی کمر باریک، کونش اینقدر خوشفرم و گرد و بزرگ باشه. بزرگیش بیش از حد نبود و با بدنش تناسب داشت. اما واقعا حدس نمی‌زدم که اینقدر گوشتی و خوش فرم باشه. اونقدر گوشتی بود که وقتی قد بلندی کرد تا کتش رو آویزون کنه هر دوتا لپ کونش مثل ژله لرزید. قلبم ریخت تو دهنم. نگاهمو سریع دزدیدم که متوجه نشه داشتم نگاش می‌کردم. وقتی کتشو آویزون کرد. برگشت سمتم و اومد وایساد کنار صندلیم و با خنده همیشگیش گفت:
+سپهر جون تو سلیقت خوبه، من متن‌ها رو توی اسنپ که داشتم میومدم نوشتم. الان برات می‌فرستم تا بزنی
+نظر لطفته، بفرست بزنم که کلی کار داریم 😊
همینطور که توی گوشیش داشت دنبال متن می‌گشت و کنار ایستاده بود. از گوشه چشم داشتم تن و بدنشو نگاه می‌کردم. پوست تاپ مشکی جذابش چسبیده بود به تنش و سینه‌های کوچیکشو کامل میشد دید. هیچ وقت از زیر پیراهن‌هایی که می‌پوشید اینقدر خوش فرم و جذاب دیده نمی‌شدن. تا اون روز حتی فکرشم نمی‌کردم این فرشته چنین بدنی داشته باشه. تا عصر که همه کارارو کردیم و مسابقه رو هم برگزار کردیم و واسه یکی دوتا پیج دیگه هم پست گذاشتیم (محسنیان توی تلگرام بهمون گفت حالا که رفتین شرکت اینم بزنین اگه وقت دارین بعدا جبران می‌کنم). من مدام زیر چشمی سحر و بررسی می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم که امشب توی جشن تولد دوستش حتما یکی مخشو میزنه. امکان نداشت پسری این دخترو ببینه و عاشقش نشه، چه برسه با این لباس‌ها.
هوا تقریبا تاریک شده بود و کل مجتمع در سکوت فرو رفته بود. وقتی رفتم روی تراس تا سیگار بکشم متوجه شدم که به جز تک و توکی شرکت، چراغ هیج دفتر دیگه‌ای روشن نیست. برق راه‌روهارو هم خاموش کرده بودن و این ساختمون قدیمی با دیوارای بتونی بیش از همیشه ترسناک بود. وقتی برگشتم داخل دیدم سحر کت و شالش رو پوشیده و نشسته روی مبل مان کنار در ورودی و سرش تو گوشیه. بلافاصله با دیدن من گفت.
+شانس من اسنپ گیر نمیاد.
جدی بود و به نظر اعصابش بهم ریخته بود.
+آره خب پنج شنبس، سخت تر پیدا میشه.
+خونه دوستم سعادت آباده، همین الانم که اسنپ بگیره من هشت زودتر نمی‌رسم. همه رسیدن الان. شادی (دوستش که تولدش بود) همش پیام میده کجایی.
بدون اینکه به چیزی فکر کنم یا قصدی داشته باشم بهش گفتم
+می‌خوای من برسونمت؟
+نه سپهر جون، میگیره بالاخره، اعصابم از دست این محسنیان خرده، یه روز تعطیل برامون نمی‌ذاره.
+نمی‌خوام اصرار کنم بهت. هر طور خودت صلاح میدونی ولی من جدا بیکارم و می‌تونم برسونمت. بدون تعارف
+ببین من اهل تعارف نیستما (با همون خنده همیشگی بیانش کرد) مجبورت می‌کنم منو ببری
+مجبور چرا، معلومه می‌برمت. پاشو بریم.
دوباره خوشحال و خندون شده بود گفت: بزن بریم پس. وقتی وارد راهرو شدیم گفت چقدر ترسناکه اینجا. آدم وحشت می‌کنه. شونه به شونه هم راه می‌رفتیم و مشخص بود از تاریکی می‌ترسه. گفتم نترس چیزی نمیشه. ساختمون قدیمی همینه دیگه. و با آسانسور رفتیم پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
توی راه داشتیم موزیک گوش میدادیم که یه دفعه برداشت گفت:
+وای سپهر، من چقدر احمقم.
+خدا نکنه چرا ؟
+داری منو می‌بری تولد، تولدی که اینهمه آدم اونجان، همه سن و سال خودمون. بعد من اصلا تا الان تعارفت نکردم که تو هم بیای. بخدا ذهنم خیلی درگیر بود.
+دیونه‌ای تو؟ چرا باید همچین کاری بکنی اصلا. اصلن هم کار زشتی نیست. تولد دوستته من بیام چیکار. می‌رسونمت عذاب وجدانم نداشته باش. بیکار بودم من.
+خب دیگه، مگه نمیگی بیکاری. بیا بریم اینطوری که فقط منو برسونی خیلی زشته. بعدم اینجا نهایت بعضیا همو میشناسن. همه با پارتنراشون میان و تازه من همه دوستای شادی رو که نمیشناسم. بعدشم منو میشناسی دیگه. بیا بریم دیگه توام که کاری نداری
+نه راستش کاری که ندارم. می‌خواستم برم کتاب بخونم.
+حوصله کتاب داری روز پنجشنبه؟ بیا بریم خوش خیلی میگذره، میزنیم میرقصیم تا صبح
+جدا اهل تعارف نیستم من. نمیدونم واقعا. با این سرو وضع آخه؟
+خیلی هم خوبی دیونه. خودتم میدونی که خوشتیپی پس ادا در نیار. بعدشم منم اونجا کسیو ندارم که. اکثرا با پارتنرن. من تنها می‌مونم. اگه کاری نداری واقعا بیا. قول می‌دم خوش بگذره.

منم دیگه چیزی نگفتم و قبول کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود. فکر اینکه با سحر برقصم داشت مغزمو آتیش می‌زد. با خودم گفتم حتی اگه سحر مشغول دوستاش بشه و زیاد باهم نرقصیم. بازم یه چند پیک مشروب می‌زنم و یکم خوش می‌گذرونم. خیلی وقت بود مهمونی نرفته بودم و بدم نمیومد. چه برسه اینکه با سحر برم. وقتی ما رسیدیم، همه مشغول بزن و برقص بودن. سحر منو به دوستاش معرفی کرد و خیلی حواسش بود که تنها نمونم. واقعا دختر با شعوری بود. بیشتر از انتظارم. به جای اینکه با دوستاش وقت بگذرونه، همش کنار من بود. واقعا جشن تولد خوبی بود. همه بچه‌ها (تقریبا ۳۰ نفری بودن) خونگرم و خودمونی بودن و البته سطح اجتماعی شون خیلی بالاتر از من. با این که سرو وضعم به پای هیچ کدوم نمی‌رسید اما هیچ نگاه عجیبی غریبی رو روی خودم احساس نمی‌کردم. من سحر بعد از ده دقیقه‌ای خوش و بش با بقیه همراه شدیم و رفتیم پای میز بارشون و چند پیک اسمیرنوف زدیم و رفتیم تا برقصیم. سحر خیلی با انرژی بود و واقعا با رقصش دلمو می‌برد. روبه‌روی هم می‌رقصیدیم و بعضی لحظات فاصلمون اینقدر کم می‌شد که تقریبا بدنمون به هم می‌چسبید. وسط رقص مدام می‌رفتیم یک پیک می‌زدیم و حال می‌کردیم. من حسابی گرم شده بودم و لذت می‌بردم و سحر مشخص بود بیشتر از من مست شده. آخرای مهمونی من مست مست بودم و سحر تقریبا دیگه نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه. مدام وسط رقص از من آویزون میشد و سیگارمو برداشت یه پک می‌زد و دوباره بهم پسش می‌داد. بین سیگارها باز یکم مشروب می‌زدیم و با هم می‌رقصیدیم. با اینکه من حسابی مست بودم اما خودمونیم، کاملا می‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم اما سحر مشخص بود کنترلشو از دست داده. بیشتر از این که از مشروب مست باشم، از تماس با بدن واقعا نرم سحر مست بودم. چشمای عسلیش شهلای شهلا بود و تقریبا دیگه همش تو بغل من بود و با هم می‌رقصیدیم. نمی‌فهمید چطوری میرقصه، حرکاتش دست خودش نبود. دیگه چنان از خود بی خود شده بود که وقتی پشتو می‌کرد به من (و من دستمو می‌ذاشتم رو پهلوش) چنان بهم چسبید که نرمی کونشو قشنگ با کیرم حس کردم و فورا خودمو عقب کشیدم تا نفهمه نیمه راست شده. خوشبختانه اصلا نفهمید. تو حال و هوای دیگه ای بود. از همه اینا که بگذریم، بیشترین لذت رو وقتی می‌بردم که از روبه‌رو میچسبیدم بهم و با لبخند شیطونیش تو صورتم زل می‌زد. حتی چند بار وقتی خط سینه شو دید می‌زدم و خودشم متوجه شد چیزی به روی خودش نیاورد و انگار نه انگار. حسابی مست بود. آخر شب نیم ساعتی همه نشسته بودیم. به جرأت سحر مست ترین فرد جمع بود. منم تلو تلو میخوردم و سیگار از رو لبم نمی‌افتاد اما کاملا می‌فهمیدم چه خبره و حالم دست خودم بود. وقتی کم کم همه شروع کردن به رفتن. سحر افتاده بود رو یه مبل دو نفره گوشه حال و به من می‌گفت:
+سپههررر جوووونم، سیگار می‌خوام
براش سیگار بردم و دادم بهش و افتادم کنارش
+خودت روشنششش کن
همین لحظه شادی اومد و گفت به نظرم سحر باید اینجا بمونه، نمی‌تونی اینطوری ببریش خونه شون. مامان باباش می‌کشنش
+خب اینطوری که بدتره، اگه نره خونه براش داستان نمی‌شه؟
+نه من اجازه‌شو گرفتم، گفتم تا صبح با دخترا بزن برقص داریم. مامانشم اوکی داده. راستش اگه خودتم بمونی خیلی خوب میشه. چون من نمی‌تونم حواسم به سحر باشه. خیلی خستم خودم دارم بیهوش میشم. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و همون افکاری که احتمالا حدس میزنید توی سرم شروع کردن به رژه رفتن. آره، فرصتی پیش اومده بود که شب رو تا صبح با سحر باشم. شاید اگر مست نبودم به سکس با سحر فکر نمی‌کردم. اما توی اون شرایط، تنها چیزی که می‌خواستم همین بود. وقتی همه رفتن، شادی و دوست پسرش باهم رفتن تو اتاق پدر مادرش و شادی به من گفت بریم تو اتاق خودش. دست سحرو گرفتم و بردمش توی اتاق. تقریبا نمیتونست راه بره و از من آویزون شده بود و همش می‌افتاد روی زمین. برگشتم از توی پذیرایی و از توی آشپزخونه شون یکمی آبلیمو برداشتم و بردم دادم به سحر. ده دقیقه‌ای بیهوش افتاده بود تا اینکه گفت داره حالش بهم می‌خوره و کمکش کردم بره دستشویی. نیم ساعتی فقط حالش بهم می‌خورد اما وقتی اومد بیرون به کلی تغییر کرده بود. سایه هوش و عقل کمی برگشته بود به چشماش و می‌شد و صحبت‌هاش طبیعی شده بود. اما هنوزم مستی از سرش نپریده بود.
+سپهر جوووون. ببخشید.اذیتت کردمممم
+نه عزیزم این چه حرفیه خیلی هم عادیه. بیا بریم تو اتاق
بردمش تو اتاق و خوابوندمش روی تخت و نشستم روی مبل. حدس میزدم سریع خوابش ببره اما چشماش دوباره انرژی گرفته بود و فقط بدنش رو نمی‌تونست از خستگی تکون بده. بهش گفتم
+خیلی خوش گذشت امشب. مرسی که منو دعوت کردی.
+سپهر خیلی خوبی تو. اگه نبودی اینقدر به من خوش نمیگذشت. الانم بگیر بخواب خیلی خسته ای
+نه خوابم نمیاد.
+خوب شد نرفتم کتاب بخونم ها. نه بهتره بگم خوب شد اسنپ گیرت نیومد.
بلند خندید و گفت:
+آرررهه. میرفتی خونه که نمیتونستی با همچین دخترای خوشگلی برقصیییییی
+من فقط از رقص با تو لذت بردم. معرکه‌ای تو
وقتی حرف می‌زدیم خودمو بیش از چیزی که به نظر می‌رسید مست نشون می‌دادم. طوری که انگار خیلی بیشتر از اون مستم
+تو خیلی خوردی سپهررر. حالت بد نیست؟
+نه ، عادت دارم. خووووب خوووبم. خستم فقط
+بیا بخواب اینجا عزیزم.
اولین بار بود که می‌گفت عزیزم. و خب مشخص بود که هیچ قصدی نداره و از صمیمیته. بدون هیچ حرفی پاشدم و رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم. صدای نازک و دلربای سحر توی مستی فوق العاده سکسی بود. توی تخت شونه به شونه چسبیده بودیم و با اینکه تختش بزرگ بود اما راحت نبودیم. در ضمن توی اون شرایط با توجه به مستی و کارهایی که توی رقص با هم کرده بودیم هیچ شرمی بینمون وجود نداشت. به پهلو چرخیدم و دستمو انداختم رو بدنش و چشمامو بستم. سحر هم به سمت من چرخید صورتشو چسبوند به صورتم و محکم بغلم کرد. در یک لحظه، در این لحظه، با اینکه از قبل با بدن هم آشنا شده بودیم و تماس زیاد داشتیم و این بغل در برابر تماسهای قبلی وسط رقص چیزی نبود. اما یه نیروی نامرئی بینمون شکل گرفته بود که از توی قلبم حس می‌کردم متفاوت با موقع رقصه. این حسو سحرم احتمالا داشت. چون حرکاتش فرق داشت. با دستش کمرمو اندکی به خودش فشار میداد. نرمی سینه‌هاشو روی تنم حس می‌کردم.
+چه عطر خوشبویی داری. (سحر گفت)
+با این همه تحرک و رقص بوی عرق میدم، عطر چیه. حتما صد بار تا الان پریده عطری که زدم
+عطر خودتو می‌گم.
چشمامو باز کردم و دیدم که بهم زل زده. ضربان قلبم بالا رفته بود و به شدت هورنی شده بودم. بدون فکر به چیز دیگه‌ای خم شدم روی صورتش، کمی تو چشمای عسلیش زل زدم ، موهای فرش دورش پخش شده بود. سحر زیباترین دختر دنیا بود. چشمامو بستم و شروع کردم به خوردن لباش. دوتا دست‌شو روی کمرم سفت کرد و با قدرتی که فک نمی‌کردم داشته باشه منو به خودش فشار داد. فک می‌کردم خیلی خسته تر از این حرفا باشه. طوری لبامو می‌خورد که من حتی تصورشم نمی‌کردم. من فقط عادی لباشو می‌خوردم ولی اون زبونشو میاورد بیرون وسط لب گرفتن هی لبمو لیس میزد. به همون شیطونی بود که توی تصوراتم حدس می‌زدم. وزنمو انداخته بودم روی تنش و لباس سکسیشو می‌خوردم. دستمو از تاپش بردم تو و شروع کردم به مالیدن سینه‌هاش. عجب سینه‌های نرمی داشت. یکم که مالیدمش، دستمو در اوردم یکم رفتم پایین تر و گردنشو خوردم. خیلی خیلی حساس بود و آه و ناله‌ش درومد. صدای ناله‌هایش با اون تن ظریف و سکسی دیوونم کرد. یک دفعه بلند شدم و نشستم روی شکمش و توی چشمای خمارش زل زدم. دستمو از پایین تاپش گرفتم . دستاشو برد بالا و گذاشت درش بیارم. سوتین از جلو باز میشد. فورا بازش کردم. سینه‌هاش مثل برف سفید بود با نوک قهوه‌ای. حاشیه نوک سینش قهوه‌ای خیلی خیلی کمرنگی بود و به هوسم انداخت. اونقدر نرم بود سینه هاش که حتی تصور م نمی‌کردم. زبونمو بردم نوک سینش و شروع کردم به بازی کردن باهاش. زبونمو آروم می‌مالیدم دور سینش و یه دفعه یه لیس محکم کل سینشو میزدم. با زبونم داشتم دیوونش می‌کردم. آن و ناله‌ش اینقدر زیاد بود که مطمئن بودم شادی اگر بیاد توی پذیرایی حتما صدامونو میشنوه اما برام مهم نبود. شروع کردم با زبونم روی تنش خط کشیدن. از بالای نافش شروع می‌کردم و تا نوک سینه‌ش لیس می‌زدم و باز سینه بعدیش. یکیشو با دست می‌مالیدم و سینه دیگشو می‌خوردم. پوست لطیف بود. کیرم حسابی باد کرده بود و منطبق شده بود روی کسش. خودشو زیرم تکون میداد و مشخص بود طاقتش تموم شده. از چیزی که فکر می‌کردم وحشی تر بود. یک دفعه صورتمو با دستش گرفت و گفت: کیرتو می‌خوام سپهر. دست بردم دکمه شلوارمو باز کنم که نذاشت. خوابیدم روی تخت و این دفعه سحر اومد روم. یکمی گردنمو خورد و همونطوری دکمه‌های پیرهنمو باز کرد. پیرهنمو درآورد و پرتش کرد یه گوشه. دوباره اومد شروع کرد به خوردن گردنم و با زبونش لیسم می‌زد. حتی وقتی یهو میومد بالا به چشمام نگاه میکرد زبونشو نمی‌برد تو و دور لبش می‌چرخوند. یکمی که گردنمو خورد، آروم آروم روی تنم رفت پایین. سینه‌هاشو میمالید روی تنم و آروم آروم میرفت پایین. به شلوارم که رسید، بجز دکمه بالا بقیه دکمه‌ها باز کرد. دستشو برد تو کیرمو گرفت و کشید بیرون. تماس پوست دستش با کیرم فراتر از حد تصورم لذت بخش بود. چشماشو از دیدن کیرم گرد کرد و دراز کشید وسط پام. یه نگاه تو چشمام کرد و بعد یه دفعه همه کیرمو کرد تو دهنش. تا ته فرو برد تو حلقش. حتی فکر نمیکردم توی اون دهن کوچولو بتونه سر کیرمو هم جا کنه. اینقدر با ولع کیرمو ساک می‌زد که از تماشاش داشتم ارضا می‌شدم. وقتی کیرم توی حلقش بود دستو از پایین کیرم گرفته بود، چشماشو بهم فشار میداد و زور می‌زد تا همه کیرم جاشه تو دهنش. دستشو برداشت و کمی خودشو کشید بالا و گفت: اینطوری نمیشه. دستاشو گذاشت دو طرف بدنم و دوباره کیرمو کرد تو دهنش. تقریبا همه‌شو کرده بود تو دهنش و داشت زور به حلقش میومد که دستمو گذاشتم رو سرش و سرشو فشار دادم پایین. یه لحظه خودشو کشید عقب و زور به حلق اومد. خم شدم بالا و موهاشو با دستم گرفتم و دوباره بردمش رو کیرم. با دو دست موهاشو گرفته بودم کیرمو فشار می‌دادم تو دهنش. مشخص بود اذیته اما نمی‌خواست کم بیاره و مخالفتی نمی‌کرد. تحملم تموم شد. کونشو می‌خواستم. چون دیدم طرفدار سکس هارده به پشت خوابوندمش روی تخت. شلوار و شرتش رو باهم کشیدم پاییم و سرمو بردم لای پاش. کونش چسبید به صورتم. از زیر کسش تا لای خط کونش رو یه لیس محکم زدم که جیغش رفت هوا. کامل شلوارشو از پاش دراوردم و یکم با دستم کون سفید و ژله‌ای شو مالیدم. اصلا به این هیکل و بدن نمی‌خورد که اینقدر نرم باشه. چون لاغر بود فکر میکردم بندش استخونیه اما به شدت نرم بود. مخصوصا کونش که شاید حتی از ژله‌هم نرم تر بود. از کون بزرگ بدم میاد. کون سحر نسبت به بدنش بزرگ بود و سایز غیر عادی نداشت برای همین خیلی خوش فرم و جذاب بود. همون اندازه ای که دوست داشتم. کیرمو با دست گرفتم و دادمش لای پاش تا از کسش خیس بشه و با همین حرکت باز جیغ کشید و یه دفعه سرشو برگردوند و گفت کسمو خیس تر کن. گفتم: با کست کار ندارم. یه دفعه چرخید و گفت و من کیرتو تو کسم می‌خوام. تو چشماش استرس میدیدم. گفتم بعدا به کستم می‌رسم و به زور چرخوندمش. هرچند مقاومت نکرد و دل می‌خواست اما فک نمیکرد بخوام از کون بکنمش. کیرمو گذاشتم لای لپای کونش و عقب جلو کردم . که نالش باز بلند شد. با صدای لوس و ملیحش گفت: سپهر جونم آروم. من تا حالا کون ندادم. گفتم باشه خیالت راحت.
سوراخشو خیس کردم و سر کیرمو فشار دادم تو. کونش واقعا تنگ و نرم بود. یه کمی خودشو سفت کرد ولی اصلا جیغ نزد. مشخص بود زیاد دردش نگرفته. یکم دیگه کیرمو فشار دادم که یه دفعه نفسشو حبس کرد و گفت: وای سپهر آروم تو رو خدا شروع کردم آروم آروم عقب و جلو کردن کیرم. اونقدری میکشیدم بیرون که فقط سرش تو بمونه و وقتی آروم میدادم تو فقط تا نصفه می‌بردم. مطمئن بودم خودشم تعجب کرده چون گویا انتظار درد بیشتری داشت. فقط کمی آخ و اوخ میکرد اما کونشو دیگه تقریبا شل کرده بود. منم که داشت ابم میومد. کیرمو کشیدم بیرون تا یکم استراحت کنم. یکم دیگه سوراخشو تفی کردم و این بار کیرمو تا ته کردم تو. هرچقدر سعی کرد جیغ نزنه نتونست و یه آخ بلند گفت. کیرمو چنان کرده بودم تو کونش که تخمام می‌خورد روی کسش و نرمی کونش رو با تنم حس می‌کردم. هر تلمبه‌ای که می‌زدم که یه آخ کوچیک می‌کشید تا اینکه دیدم دیگه طاقت نداره و درش آوردم. نزدیک بود آبم بیاد و دلم میخواست بازم کونشو بکنم. خوابیدم رو تنش و گفتم می‌خوری تا بیاد؟ گفت کونمو بکن. فهمیدم آخ و اوخش چندانم از روی درد نبوده. یا حداقل این درد کم رو دوست داشته. چرخوندمش و یکم لب گرفتم و این بار خواستم از جلو بکنم تو کونش. پاهاشو با دستم دادم بالا کیرمو گذاشتم روی سوراخ کونش و تا نصفه کردم تو. چشماشو بست و چهره‌شو در هم کشیده بود اما و دستاشو گذاشتو بود رو شکمم و به عقب هولم می‌داد اما وقتی متوقف می‌شد بهم اشاره می‌کرد ادامه بدم. منم دیگه داشت آبم میومد و همه کیرمو کردم تو چند تا تلمبه محکم زدم تو کونش تا اینکه دیدم آبم داره میاد. سریع کشیدم بیرون و همشو ریختم روی تنش. آبم با فشار میزد بیرون و بیش از هر باری بود که تو زندگیم دیده بودم. نصفش ریخت روی صورتش و دیدم داره لبخند میزنه. بعد همونجا افتادم رو تنش و خوابیدم.

این اولین داستان من تو شهوانیه. نمی‌دونم بقیه ماجرا هامو با سحر بنویسم یا نه. لطفا توی کامنتا بهم انرژی بدین (اگه خوشتون اومد) تا برای نوشتنش تصمیم بگیرم. در ضمن دل می‌خواد ماجرای عجیب مهتاب رو هم بگم. شما بگین کدوم. ادامه ماجرای تقربا عاشقانم با سحر یا اتفاقی که با مهتاب افتاد. در ضمن نظر بدین که چطوری داستان رو بهتر کنم.

نوشته: سپهر


👍 222
👎 7
258801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

933709
2023-06-19 00:48:11 +0330 +0330

عالی

2 ❤️

933712
2023-06-19 01:07:35 +0330 +0330

کس نگو.پنجشنبتو خراب نکن دیکه. نمیخاد زحمت بکشی کستان بنویسی.

5 ❤️

933714
2023-06-19 01:10:13 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود

2 ❤️

933716
2023-06-19 01:18:35 +0330 +0330

جالب بود
خوب نوشتی
ادامه بده 👍

3 ❤️

933717
2023-06-19 01:18:36 +0330 +0330

داستان بدک نبود و میتونست بهتر نوشته شه ، سعی کن موقع نوشتن داستان فقط مست نکنی مثل آخر داستان قاطی پاتی نشه .
حالا بگیم ننویس بی خیال میشی ، بنویس دادا بنویس ، اینجا شهوانی ،
کنتور که نمیندازه ، هر دو داستان بنویس گلم . فقط قبل ارسال یکم مرور و رفع اشکال و ابهام و … بکن بعد بهتر میشه .


933720
2023-06-19 01:29:01 +0330 +0330

بنظرم قسنگ اومد ، حالا دوستان میان و نظر میدن

3 ❤️

933724
2023-06-19 01:34:20 +0330 +0330

ادامه بده
همه اولش کامل نیستن
ولی تو قلم شو داری

2 ❤️

933737
2023-06-19 02:20:50 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده

0 ❤️

933745
2023-06-19 02:44:42 +0330 +0330

به نظرم قشنگ بود مشکل خاصی نداشت
یکم آخر داستان رو سریع رفتی جلو که میشد با جزییات تر و آروم تر پیش بری.
ولی در مجموع عالی ❤️❤️

1 ❤️

933746
2023-06-19 02:46:02 +0330 +0330

میبینم ک پیروان مکتب داداشم احمد ریختن زیر داستان 😂😂

2 ❤️

933751
2023-06-19 02:59:29 +0330 +0330

عالی بود خیلی خوب نوشتی ادامه بده

0 ❤️

933776
2023-06-19 06:03:36 +0330 +0330

بنویس ولیرعنوان رو مشخص کن که خودتو سحری متوجه بشیم

1 ❤️

933785
2023-06-19 06:35:38 +0330 +0330

توی اوج کرونا از ماسک خبری نبود تولد تو اوج کرونا گرفتن
کون گوهی کردن بدون روان کننده منطقی نیست

6 ❤️

933784
2023-06-19 06:35:45 +0330 +0330

توی اوج کرونا از ماسک خبری نبود تولد تو اوج کرونا گرفتن
کون گوهی کردن بدون روان کننده منطقی نیست

0 ❤️

933788
2023-06-19 07:09:18 +0330 +0330

به عنوان داستان بد نبود، اما قبل لز نوشتن برخی مسائل رو تحقیق کن، مثل زمان کرونا گردهمایی دسته جمعی، مثل رفتارهای آدم مست که از شدت مستی بالا میاره، مثل جشن تولد رفتن خانم ها چطور بعد از چند ساعت کارکردن مستقیم میرن جشن تولد کسی، مثل اولین کون دادن یک دختر بدون روان کننده و… و…

3 ❤️

933790
2023-06-19 07:36:21 +0330 +0330

داستان خوبی بود
این داستان رو ادامه بده، اتفاقات با مهتاب رو هم بنویس

0 ❤️

933791
2023-06-19 07:52:03 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

933794
2023-06-19 07:54:58 +0330 +0330

مهتاب

0 ❤️

933799
2023-06-19 09:00:37 +0330 +0330

سلام عالیه بود ادامه بده

0 ❤️

933805
2023-06-19 09:46:26 +0330 +0330

به عنوان ی تازه کار قلم خیلی خوبی داری
میتونی پیشرفت کنی پس بنویس

0 ❤️

933806
2023-06-19 09:51:03 +0330 +0330

ادامه اش؟

0 ❤️

933812
2023-06-19 11:14:17 +0330 +0330

هردو رو ادامه بده

2 ❤️

933823
2023-06-19 12:45:07 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده
جریان مهتاب را هم بگو

0 ❤️

933825
2023-06-19 12:57:48 +0330 +0330

کل داستانتو به مرور بگو لطفا. دست به قلمت عالیه حیفه داداش

0 ❤️

933846
2023-06-19 14:40:03 +0330 +0330

میخوای یه مکالمه بنویسی واس یه شخص علامت مثبت میزاری واس یه شخص علامت منفی ، واس همشون یچیز گذاشته بودی

0 ❤️

933856
2023-06-19 15:53:20 +0330 +0330

باریکلا
خیلی خوب بود

0 ❤️

933862
2023-06-19 16:28:03 +0330 +0330

خوب نوشته بودی آفرین👌

0 ❤️

933869
2023-06-19 17:11:25 +0330 +0330

عالی بود لایک

0 ❤️

933872
2023-06-19 17:48:46 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

933883
2023-06-19 18:20:33 +0330 +0330

اولش عالی بود تا اخر مهمونی

0 ❤️

933886
2023-06-19 19:26:50 +0330 +0330

بد نبود

0 ❤️

933888
2023-06-19 19:58:10 +0330 +0330

عالیییی

0 ❤️

933895
2023-06-19 21:35:06 +0330 +0330

جالب بود هر چی دوس داری بنویس . قلم خوبی داری

0 ❤️

933900
2023-06-19 23:07:59 +0330 +0330

خوب بود.

0 ❤️

933911
2023-06-20 00:16:07 +0330 +0330

کم و کاستی داشت اما موضوعش جالب بود.در کل خوب بود مرسی

0 ❤️

933949
2023-06-20 03:39:51 +0330 +0330

عالی ادامه بده

0 ❤️

933969
2023-06-20 07:44:03 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم

0 ❤️

933990
2023-06-20 11:22:51 +0330 +0330

حتما بنویسیا داستان سحر رو فعلا ادامه بده
🙏👏👏👏

0 ❤️

934027
2023-06-20 16:12:50 +0330 +0330

عالی بود کیف کردم ادامه بده کلان قشنگ می‌نویسی

0 ❤️

934052
2023-06-20 18:40:24 +0330 +0330

عالی ادامه بده

0 ❤️

934055
2023-06-20 19:25:57 +0330 +0330

هر دو داستان رو بگو

0 ❤️

934068
2023-06-20 23:39:47 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

934127
2023-06-21 07:01:59 +0330 +0330

Ahmad913 کیرم دهنت بدون هیچ دلیلی😂😂چاقال

1 ❤️

934151
2023-06-21 12:11:24 +0330 +0330

بنویس

0 ❤️

934186
2023-06-21 17:44:46 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

934208
2023-06-21 22:06:02 +0330 +0330

داستانت فعلا بالاتر از سایر داستاناست. البته اصلا قابل مقایسه با داستانایی که بیشترین لایکو میگیرن نیست اما همین یعنی قسمت بعد رو هم بنویس. به نظر واقعی میومد و شاید همین باعث شده دوستان حمایت کنن. خوب بود ادامه بده لطفا

0 ❤️

934209
2023-06-21 22:09:31 +0330 +0330

عالی بود .با همین سحر فعلا ادامه بده

0 ❤️

934216
2023-06-21 23:10:05 +0330 +0330

منم خیلی دوس آرم بنویسم ولی تازه اومدم بلد نیستم

0 ❤️

934278
2023-06-22 03:22:49 +0330 +0330

خوب بود اما چون زیاد از حدش لایک داشت دیس دادم

0 ❤️

934339
2023-06-22 12:09:50 +0330 +0330

عالی نوشتی یکم وسطاش جمله بندیت اشتباه بود جای فعل و فاعلت،
ولی من خیلی خوشم اومد روون بود
بنظرم میتونی 5 قسمتیش کنی هردو ماجرارو داخلش بیاری

0 ❤️

934461
2023-06-23 09:48:32 +0330 +0330

خیس شدم

1 ❤️

934553
2023-06-24 01:31:13 +0330 +0330
YM6

عالی به کامنت های منفی توجه نکن
ادامه بده عزیزم

0 ❤️

934804
2023-06-25 23:40:21 +0330 +0330

جالب بود تا اخرشو خوندم.همشو بنویس

0 ❤️

934951
2023-06-26 23:47:19 +0330 +0330

میخوان بگم کمی ناشیانه نوشتی اولش کشدار آخرش با عجله تو سکس فرو رفتی حتی سکس رو هن ناشیانه و با عجله تعریف کردی سعی کن وقتی جق نیزنی چشمات رو ببندی برای تصویر سازی بهتر جواب میده

0 ❤️

935446
2023-06-30 07:12:47 +0330 +0330

از این داستان میشه فهمید دختری که میگه از کون نمیده رو از کون بکن چون ناز می‌کنه دخترا عاشق سکس آنال هستن😊

0 ❤️

935914
2023-07-03 09:49:47 +0330 +0330

نمیدونم چه سِریه واسه اون که بیشتر از همه کمین کردی تا بکنیش و تو کَفِشی، وقتی موقعیت جور میشه، تا کَله ی کیرتو میکنی توش آبت میاد🤦‍♀️
حالا یه کوس دوزاری معمولی بخوره به تورت، میشی عمو جانی، انقدر میکنی یارو کوس درد میگیره!
توطعه در کار است😄

0 ❤️

935943
2023-07-03 14:52:18 +0330 +0330

👌🏻👌🏻

0 ❤️

935977
2023-07-03 20:51:59 +0330 +0330

هم از نظر موضوع و هم از نظر نگارش عالی و حرفه ای بود.مخصوصا توصیف جزییات معرکه بود .تبریک میگم

0 ❤️

935992
2023-07-03 22:47:04 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

936009
2023-07-04 00:52:05 +0330 +0330

ادامه شو کی میگی

0 ❤️

945475
2023-09-03 02:42:07 +0330 +0330

خصوصی بده راجب اندام سحر درخاست دارم

0 ❤️

959913
2023-11-28 18:41:42 +0330 +0330

عالی بود بازم بنویس

0 ❤️