یه روزی روزگاری

1400/12/19

چشمام رو از هم باز کردم. سپیده‌ی صبح از پشت پرده خودنمایی میکرد. یادم نمیومد که کی و چجوری خوابیدم. پتو رو از روی خودم کنار زدم و روی لبه‌ی تخت نشستم. به پشت سرم نگاه کردم، به جز خودم کَس دیگه‌ای روی تخت نبود. هر روز همین‌کار رو میکردم و هر بار بیشتر از قبل اُمید داشتم که این‌ دفعه روی تخت خوابیده. اما بازم تخت‌ خالی بود و دل پُر. تخت‌ رو مرتب کردم. پرده‌ها رو کشیدم و پنجره رو باز کردم تا هوای سنگین و تلخ اتاق تخلیه بشه. از اتاق بیرون اومدم. دوباره مثل شبای قبل، روی کاناپه‌ی اتاق نشیمن، خودش رو جمع کرده بود و با یه پارچه‌ خودش رو پوشونده بود. حتی یادش رفته بود که تلویزیون رو خاموش کنه. با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و آهی از سر دلتنگی و حسرت بیرون دادم. توی یه خونه زندگی میکردیم اما بینمون مایل‌ها فاصله افتاده بود. فاصله‌ و جدایی که دلیلش رو نمیدونستم. هرچی فکر میکردم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید که به خاطرش مجبور بودم این همه تاوان پس‌بدم. چیزی که بیشتر از همه عذابم میداد این بود که دلیل این همه سردی و سنگدلی رو نمیفهمیدم. هر وقت ازش میپرسیدم، انکار میکرد و میگفت:《لطفا تمومش کن.》
ولی من لجبازی میکردم و ادامه میدادم. بعضی وقت‌ها به پاش میوفتادم. سرم رو روی زانوش فشار میدادم و اشک میریختم. اما اون پسم میزد و از خونه بیرون میرفت. گیردادنای الکی، از کوره در رفتنای یهویی، دلتنگیای شبانه و هزار تا درد دیگه، چیزهایی بودن که از یک زندگی مشترک نصیبم شده بودن. به سمت میز کنار کاناپه رفتم. کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو خاموش کردم. زیرسیگاریش رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. زیر کتری رو روشن کردم و دوباره به اتاقم رفتم. هر روزی که سپری میشد، سردی این رابطه رو بیشتر حس میکردم. سردی که تنم رو میلرزوند ولی روحم رو آتیش میزد. توی آینه به خودم نگاه می‌کردم. مثل یه مرده‌ی متحرک شده بودم. رنگ پوستم مثل گچ سفید شده بود. با دیدن تیرگی دور چشمام، از خودم میترسیدم. دستم رو داخل موهام کشیدم و به سمت پایین رها کردم. تار‌های نازک و مشکی موهام رو دور انگشتام حس میکردم. بُرِس رو برداشتم و آروم‌ مشغولِ شونه کردن موهام شدم. بلند شده بودن، وقت کوتاه کردنشون بود. اما باید شونه‌شون میکردم. میدونستم از موی بلند خوشش میاد. میخوام قبل از کوتاه کردنشون، موهای بلندم رو یادش باشه.
صدای سوت کتری رو شنیدم. لباسایی که دیشب براش اتو کرده بودم رو روی تخت گذاشتم. به آشپزخونه رفتم و چایی رو دم کردم. میز صبحانه رو چیدم و رفتم تا بیدارش کنم. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و تکونش دادم‌. چند باری اسمش رو صدا زدم:《کیان! کیان! بلند شو.》
چشماش رو نیمه باز کرد و چندباری پشت سرهم پلک زد. چشماش مثل چشمای خودم قرمز بودن. انگاری اونم از این وضعیت رنج میبرد ولی چرا به روی خودش نمی‌آورد؟! خمیازه‌ای کشید. پارچه رو از روی خودش کنار زد و روی کاناپه نشست. با چشماش دنبال پاکت سیگار میگشت. پاکت سیگار رو توی دستام گرفتم و بهش گفتم:《لطفا! بعد از خوردن صبحونه بکش. همین الان بیدار شدی. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن که صبحونه آماده‌ست.》
جوابی بهم نداد. اخماش توی هم رفت و سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد. بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
روی صندلی نشسته بودم و انتظارش رو میکشیدم. مثل همیشه یه چایی پررنگ براش ریخته بودم. وقتی اومد، دیدم لباسایی که براش گذاشته بودم رو پوشیده. بوی اُدکلنش توی فضا‌ی آشپزخونه میپیچید. روبه‌روی من نشست. بهش نگاه کردم و گفتم:《برای شام ماکارونی درست میکنم.》
_دیر برمیگردم. تو شامت رو بخور و بخواب. منتظر من نمون.
همین یه حرف کافی بود که همین اول کار، اشک‌ توی چشمام جمع بشه. هنوز از خونه بیرون نرفته بود که میگفت دیر برمیگردم. چرا داشت از من فرار میکرد؟! مگه من چیکار کرده بودم؟!
بغض توی گلوم رو قورت دادم. بهش خیره شدم. حتی بهم نگاه هم نمیکرد. طاقت این همه سکوت و بی‌توجهی رو نداشتم. صدام رو یکم صاف کردم و دوباره بهش گفتم:《نمیخوای چیزی بگی؟! اصلاً حواست هست که چه بلایی داره سرمون میاد؟! نسبت ما دوتا چیه؟! زن و شوهریم ولی انگاری اصلاً همدیگه رو نمیشناسیم!》
_تمومش کن لطفا!
+انگاری برات مهم نیست. حداقل دلیل این همه نادیده‌ گرفتن رو بگو. ازت خواهش میکنم کیان.
_انگاری باید برم.
بلند شدم، جلوی راهش رو گرفتم. باید میفهمیدم. هر کاری که کرده بودم، مطمئناً لایق این همه سنگدلی نبودم. دستم رو روی شونه‌هاش گذاشتم. تکونش دادم و بهش گفتم:《بگو! خواهشا بهم بگو! چرا اینجوری شدی؟ چرا دیگه جواب دوست دارمام رو نمیدی؟!》
بلند شد. خون توی چشماش جاری شد. آتیش درون چشماش رو از پشت اشکام میدیدم که گر میگرفت. پوزخندی بهم زد، دستام رو گرفت و به سمت عقب هلم داد. روی زمین افتادم و هزارتا لعن و نفرین نثار خودم کردم. اومد بالا سرم و فریاد زد:《از چی گله میکنی مروارید؟ تو چرا اینطوری میکنی؟ این همه احساساتی شدنت واسه چیه؟!》
با فریادهایی که می‌کشید، کل بدنم میلرزید. بی اختیار، تنها چیزی که به ذهنم میرسید رو بهش گفتم:《از تو گله میکنم، از تو که این همه بی‌رحمی.》
نفس عمیقی کشید، با شنیدن صدای بازدمش، چشمام رو روی هم گذاشتم. میخواستم خودم رو آروم کنم، تصور کردم که همه چی دوباره خوب میشه. وقتی چشمام رو باز کردم، از لابه‌لای موهای افتاده روی صورتم، دیدمش که از در بیرون رفت. باز هم چیزی بهم نگفت. باز هم رفت تا تنهایی عذاب بکشم. انگاری قرار نبود چیزی درست بشه.
بلند شدم، به اتاقم رفتم. قیچی رو از روی میز آرایشم برداشتم. حلقه‌ی نقره‌ای ازدواج رو روی میز گذاشته بود. با دیدنش کل زندگیم روی سرم آوار شد. انگاری چاره‌ای نبود و نمیخواست که این عذاب جهنمی تموم بشه. موهام رو توی دستم گرفتم. موقع قیچی کردن موهام، اولین قرارمون رو یادم اومد. همون موقعی که اومد و یه شعر برام خوند:
“یه روزی یه روزگاری
حرف بین ما نگاه بود
عشق رو نقاشی میکردیم
نقش ما خورشید و ماه بود
بعد از اون واژه نوشتیم
جمله‌مون ستاره‌چین بود
مثل دریا، آبی بودیم
معنی زندگی این بود”


از خونه بیرون اومدم. دیگه طاقت این رو نداشتم که این همه گریه و زاری مروارید رو ببینم. داشت از چیزی رنج میکشید که تقصیر خودش نبود. اما نمیتونستم هیچوقت واقعیت رو بهش بگم. حداقل الان نمیتونستم این‌ کار رو بکنم. اگه میدونست که هیچ حسی بهش ندارم و ازدواجمون جز یه بازی مسخره نبود، زندگیش سیاه میشد. هر چند الان هم جز سیاهی، رنگ دیگه‌ای توی اون خونه نبود. از خودم تعجب میکردم که چطور تونستم این همه ناله و شیون رو بشونم و ببینم ولی خم به ابرو نیارم. جلوی مروارید جوری رفتار میکردم که حس کنه که چیزی برام مهم نیست. بعضی وقت‌ها که میخواست باهام حرف بزنه، سریع یه بهونه جور میکردم و فرار میکردم. نمیدونستم قراره تا کی دووم بیاره و تحمل کنه. با این‌ حال یه عذاب وجدانی ته قلبم رو آزار میداد و این چند‌شب رو نتونستم به خوبی بخوابم. باید این حس رو هم سرکوب میکردم. من آدمی نبودم که اهل دلسوزی باشم.
اون موقعی که میخواستم دلش رو به دست بیارم به هر دری میزدم تا باور بکنه که دوستش دارم و بهم علاقه‌مند بشه. اما بعد از اون روزی که باهم ازدواج کردیم، سهمش از عشقی که به من داشت فقط درد و رنج بود. بعد از اون روز آدم دیگه‌ای شدم، دوباره خودم شدم.
ماشین رو از پارکینگ بیرون آوردم. حوصله‌ی رفتن به مغازه رو هم نداشتم. تنها جایی که میتونستم کمی به آرامش برسم و ذهنم رو رها کنم، خونه‌ی سپند بود. اون هم از ازدواجم خبر نداشت ولی تصمیم گرفته بودم که بهش بگم متاهلم. از عواقب این کار باخبر بودم. اما تنها کسی بود که دلم نمیخواست بهش دروغ بگم چون حسی که بهش داشتم واقعی بود.
بدون اینکه بهش خبری بدم به سمت خونه‌‌ش حرکت کردم. تقریبا نیم ساعتی رو تا خونه‌ش رانندگی کردم. ماشین رو جلوی در خونه‌ش پارک کردم. عطری رو که دیروز براش خریده بودم و کادوش کرده بودم رو از داشبورد بیرون آوردم. همیشه میگفت که بوی عطر دیور رو دوست داره. جلوی در رفتم و زنگ خونه‌ش رو زدم‌. عطر رو پشتم گرفته بودم تا نبینتش. در رو باز کرد. با دیدنم تعجب کرد و گفت:《اتفاقاً همین الان میخواستم بهت پیام بدم.》
+اولاً سلام! دوماً دل به دل راه داره.
_علیک سلام. بیا داخل.
در رو پشت سرم بستم. جلوتر از من راه میرفت. یهویی روش رو به سمتم برگردوند و پرسید:《اون چیه دستته؟》
خودم رو به نفهمی زدم و با یه لبخندی گفتم:《هیچی نیست. چیزی ندارم.》
به سمتم اومد. خودش رو بهم چسبوند و دستش رو برد پشتم. کادو رو از دستم گرفت. بهش نگاه کرد. با نگاه کردن بهش، چشمای قهوه‌ایش برقی زد. همین کافی بود تا کادو رو دوباره از دستش بگیرم تا بازش نکنه. بهش گفتم:《اول باید بهاش رو بدی. در ضمن قرار نیست الان بازش کنی.》
با حرفم یه لبخند ریزی زد. دستاش رو دور صورتم گذاشت و انگشت اشاره‌ش رو روی گونه‌م کشید. چشماش رو بست و لباش رو روی لبام گذاشت. با بوسیدنش، تمام حس‌های منفی از زندان ذهنم فرار میکردن. زندانی که خودم برای خودم ساخته بودم.
آروم دکمه‌های پیرهنم رو باز کرد. خودش رو بهم فشار میداد. صدای ضربان قلبش رو میشنیدم. گرمی نفساش رو روی صورتم حس میکردم. دستش رو روی کیرم کشید. لبام رو از لباش جدا کردم و گفتم:《بریم روی تخت.》
دستم رو گرفت و با خودش کشید. روی تخت رفت و ایستاد. تیشرتش رو از تنش در آورد. کادو رو از دستم گرفت و روی میز کنار تخت گذاشت. شلوارم رو از پام در آوردم و رفتم روی تخت. به سمت عقب هلش دادم. روی تخت دراز کشید و بهم خیره شد. خودم رو روی بدنش کشیدم. زیر چونه‌ش رو بوسیدم. زبونم رو بیرون آوردم و تا زیر گوشش رو لیس زدم. لاله‌ی گوشش رو بین لبام گرفتم و میک زدم. انگشتاش رو روی کمرم میکشید. زبونم رو روی گوشش کشیدم. آه خفیفی سر داد. دوباره سراغ لباش رفتم و میبوسیدمشون. لباش رو از لبام جدا کرد. دستاش رو روی پهلوم گذاشت و بهم فهموند که دراز بکشم. به پشت خوابیدم. دستش رو دور کیرم حلقه کرد و چندباری بالا_پایین کرد. با دستم سرش رو فشار دادم و بهش گفتم:《بخورش سپند.》
دستش رو زیر تخم‌هام گذاشت و کیرم رو توی دهنش برد. با دستام سرش رو به سمت پایین فشار میدادم. کیرم رو از دهنش بیرون کشید. چندباری زبونش رو روی کلاهکش کشید. دوباره کیرم رو توی دهنش فرو برد. سرش رو به سمت پایین فشار دادم و بعد از چند ثانیه نگه داشتن، دستم رو از روی سرش برداشتم. کیرم رو بیرون کشید. بلند شد و شلوارکش رو در آورد. از تخت پایین اومد و رفت سراغ کمدش. یه کاندوم و لوبریکانت از داخل کمد بیرون آورد. با دندوناش کاندوم رو پاره‌ کرد. دوباره اومد روی تخت، یه بوس به سر کیرم زد و کاندوم رو روش کشید. لوبریکانت رو روی دستش ریخت و به کونش مالید. روی تخت داگی شد. بلند شدم و رفتم پشتش. با انگشت وسطم چندباری دور کونش رو مالیدم و آهسته وارد کونش کردم. کیرم رو لای کونش گذاشتم و سوراخش رو مالیدم. سر کیرم رو سوراخش گذاشتم و آروم وارد کونش کردم. با دستش کونش رو گرفته بود و سوراخش رو باز میکرد. چندباری کیرم رو توی کونش عقب‌_جلو کردم‌. صدای ناله‌هاش بلند شده بود. شنیدن صدای شهوتش تنها چیزی بود که بهم آرامش میداد. بودن با کسی که دوستش داشتم و بهش علاقه داشتم، من رو از همه‌ی دردای زندگیم رها میکرد. سپند تنها کسی بود که من رو هم از لحاظ جنسی و هم از لحاظ روانی ارضا میکرد. اما حتی به اون هم دروغ گفته بودم. دستم رو بردم روی کیرش. همزمان که داشتم توی کونش تلمبه میزدم، کیرش رو میمالیدم. با دستاش من رو به سمت خودش فشار میداد. سرعتم رو زیاد کردم. کیرش رو محکم توی دستام گرفته بودم و براش جق میزدم. بعد از چند لحظه، نعره‌ای سر داد و آبش رو روی دستم ریخت. سرش رو توی تخت برد. شدت تلمبه‌‌ زدنم رو بیشتر کردم. بعد از چند ثانیه دیگه طاقت نیوردم و کل آبم رو توی کاندوم خالی کردم و خود رو روش انداختم.
بعد از دوش گرفتنم، لباسام رو پوشیدم و اومدم روی تخت کنارش دراز کشیدم. سمت میز رفت و کادو رو برداشت و گفت:《الان بازش کنم؟!》
+نه باید باهات حرف بزنم.
خیلی فکر کرده بودم. باید حقیقت رو بهش میگفتم. میتونستم به کل آدمای دنیا دروغ بگم اما سپند برام فرق داشت، عاشقش بودم. هرچند حقیقتی که بهش میگفتم، شخصیتی رو که پیشش داشتم به کل نابود میکرد.
بهم گفت:《چرا از این حرفت دلشوره گرفتم؟!》
+اتفاقا خودم هم دلشوره دارم.
_هرچی هست بگو! نذار توی دلت بمونه.
آب دهنم رو قورت دادم. چندباری حرفایی که میخواستم بهش بزنم رو توی ذهنم مرور کردم. حس عجیبی داشتم. نفس عمیقی کشیدم. بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم:《من متاهلم!》
با حرفم خنده‌ی بلندی زد‌. اومد روی سرم. با دوتا انگشتش چشمم رو از هم باز کرد؛ در حالی که یه لبخند تلخ روی لباش داشت بهم گفت:《وقتی اومدی دیدم که چمشات قرمزه! پس حتما چیزی زدی که چرت و پرت میگی.》
حرفایی که بهم میزد مثل یه تیر توی سیبل قلبم، پشت سر هم فرو میرفتن. اینکه اینقدر بهم اعتماد داشت و جوری براش بازیگری کرده بودم که حتی وقتی خودم بهش حقیقت رو بهش میگفتم، باورم نمیکرد کل وجودم رو آتیش میزد.
گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم‌. چندتا از عکسای عروسیم رو بهش نشون دادم. دومین عکس رو که رد کرد، بغضش ترکید و سیل اشکاش جاری شد. با همون صدای گرفته‌ای که حاکی از شکستن قلبش بود بهم گفت:《واقعی نیست مگه نه؟ لعنتی بگو واقعی نیست.》
خواستم با دستام اشکاش رو پاک کنم که دستم رو پس زد و گفت:《به من دست نزن عوضی.》
+متاسفم. ولی نمیتونستم تا آخر بهت دروغ بگم.
_دلم به حال اون بیچاره‌ای میسوزه که زن تو شده. لیاقتش رو نداری کثافت.
+آره من لیاقت کسی رو ندارم.
_فقط بگو چجوری تونستی این کار رو بکنی؟!
+من مرواردید رو دوست ندارم. ازدواجم باهاش فقط به خاطر…
_پس اسمش مرواریده. خُب ادامه بده. ازدواجت با اون به خاطر چیه؟! اصلا مگه مهمه؟ تو با اون ازدواج کردی. میدونی یعنی چی؟!
+نه نمیدونم. نمیتونم با کسی باشم که هیچ حسی بهش ندارم و کل آشناییم و حرفایی که بهش زدم فقط به خاطر یه بازی مسخره بوده. ولی من تو رو دوست دارم سپند. ازت آرامش میگیرم.
_اینقدر دوست دارم دوست دارم نکن. این دوست دارما همه‌شون برای فریب دادنن. وقتی هیچ حسی بهش نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی؟! چرا با من بازی کردی؟!
+باورم کن که از ته دلم تو رو دوست دارم. من هیچوقت نخواستم که باهات بازی کنم. خودت دیدی که خودم حقیقت رو بهت گفتم وگرنه…
_وگرنه چی؟! طلبکارم هستی؟ لابد میخوای ازت تشکر هم بکنم که همزمان به دو نفر خیانت کردی؟!
گونه‌هاش خیس شده بودن. از چشم‌ هاش یه ریز داشت اشک میریخت. با دیدن چهره‌ش بندبند وجودم درد میکشید اما نمیتونستم دردم رو ابراز کنم. همیشه جلوی همه خودم رو نگه داشتم و غم‌هام رو برای کسی بازگو نکردم‌. کسی گریه کردنای من رو ندید. هر وقت اشتباه میکردم، با اینکه خودم هم میدونستم اشتباه کردم، بازم قبول نمیکردم و خودم رو طلبکار نشون میدادم.
دستش رو روی شونه‌هام گذاشت. محکم تکونم میداد و با صدای بلند می‌پرسید:《چرا؟! چرا اینکارو کردی؟!》
+چیکار؟
_چرا باهاش ازدواج کردی وقتی نمیخواستیش؟!
+به خاطر یه شرط بندی!
با هر حرفی که میزدم یه شوک دیگه بهش وارد میشد. با تعجب ازم پرسید:《این دیگه حتما شوخیه؟!》
سرم رو پایین انداختم و گفتم:《نه! حقیقته.》
سعی میکرد حرفایی که بهش زده بودم رو هضم کنه. دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و پرسید:《یعنی چی به خاطر یه شرط بندی؟!》
+با برادرم شرط بستم. بهم میگفت که نمیتونم هیچوقت با یه دختر ازدواج کنم. خودش یه دختر رو توی کافه انتخاب کرد. اولش فقط قرار بود روی مخ‌زدنش شرط ببندیم. اما بعدش…
حرفم رو قطع کرد. انگشت اشاره‌ش رو روی لبم گذاشت و بهم گفت که حرفی نزنم. منم ساکت شدم و بهش نگاه کردم. نفرت و خشم جاش رو با عشق عوض کرده بود. با چشماش باهام حرف میزد. دستش رو توی موهاش برد و گفت:《شما چه جور آدمی هستید؟! نه حرفم رو پس میگیرم. شماها چه جور حیوونی هستید؟! حتماً کلی هم خندیدید بهمون. پس احتمال داره رابطه‌ت با من هم یه شرط بندی بوده باشه. واقعاً که برای خودم متاسفم که تا چند ساعت پیش عاشق یه آدم عوضی سنگدل بودم. کسی که بازی با زندگی بقیه براش مهم نیست.》
آب دهنم رو قورت دادم. دستش رو گرفتم و بهش گفتم:《ولی من واقعاً تو رو دوست دارم.》
دستش رو پس کشید. یقه‌م رو گرفت و گفت:《بهت میگم اینقدر نگو دوست دارم لعنتی. تو یه آدم مزخرفی. از خونه‌م گمشو بیرون دیگه هیچوقت این طرفا پیدات نشه.》
به سمت در هلم داد. چیزی نگفتم و فقط با یه پوزخند از خونه بیرون اومدم. سوار ماشین شدم. در داشبورد باز بود. یادم اومد که کادوش رو باز نکرد. انگاری راست میگفتن. عطر واقعاً جدایی میاره.


چند روز بعد توی کافه:
با برادرم سر یکی از میزها نشسته بودیم. مثل همیشه دوتا قهوه‌ی ترک سفارش دادیم. سرش توی گوشی بود. یه دفعه سرش رو بلند کرد و گفت:《با مروارید به کجا رسیدید؟》
+باهم در مورد طلاق حرف زدیم. اما فقط میگه تا وقتی که دلیلش رو ندونه، پاش رو از اون خونه بیرون نمیذاره.
_خُب دلیلش رو بهش بگو.
+نمیتونم. خیلی احساساتیه و مطمئنم روح و روانش میشکنه.
_از کی اینقدر دلسوز شدی؟! از اولش هم قرار بود یه بازی باشه.
+این بازی برنده نداشت کیوان. ما اشتباه کردیم.
_نه ما اشتباه نکردیم. ما از بچگی این کار رو کردیم. حسی که داره لذتبخشه. وقتی آدم یه کاری رو میکنه که هیچوقت ازش انتظار نداری حس عجیبی بهت منتقل میکنه. یه سری از آدم‌ها حس هیجان رو دوست دارن، یه سری‌ها حس ترس رو، ما حس شوکه شدن رو دوست داریم. یادته بچه که بودیم به خاطر یه بستنی، سر چیزای عجیب و غریب شرط میبستیم. الان هم فرقی نداره، بازی همون بازیه.
+ولی من دیگه نمیخوام ادامه بدم. قرار نبود کَسی آسیب ببینه.
_برای کَسی اتفاقی نیوفتاد. یه مدت دیگه یادشون میره. خاطرات رو باد میبره.
+ولی تو گریه‌های مروارید رو ندیدی. هر روز داره ذوب میشه. اون من رو دوست داره ولی من نمیتونم حسی بهش داشته باشم. فقط به خاطر اینکه شرط رو نبازم باهاش ازدواج کردم.
_دیدی؟! بازی برنده داشت. برنده‌ش تو بودی. اما برای برنده شدن هم باید بهایی بدی. بهاش شنیدن این گریه‌هاست. بین برادرت و یه آدمی که براش بازیگری کردی کدوم رو انتخاب میکنی؟!
+معلومه که تو رو انتخاب میکنم. ولی حقش این نبود.
_قرار نیست سراسر زندگی از عدالت باشه. قمارباز بودن توی رگامونه. یادته که؟
سرم رو پایین انداختم. یادم بود. همون شبی که پدرم توی مستی سر مادرم شرط بست. قطره‌قطره‌ی اشکایی که مادرم اون شب ریخت رو یادمه. اما از خوش‌ شانسی یا از مهارت قماربازی، پدرم شرط رو برد و اتفاقی نیوفتاد. ولی اون شب زندگی مادرم به کل تغییر کرد. هیچ وقت نمیتونستم درک کنم که چه حسی میتونه داشته باشه که بفهمی یکی سرت شرط بسته! شایدم برادرم داشت باهام بازی میکرد. همین فکر کافی بود تا کل اتفاقات این چندسال، کل شرط‌بندی‌هامون یادم بیاد. احساس عجیبی پیدا کردم. حس یه آدمی رو داشتم که کورش کرده بودن و برده بودنش به یه شهر خیلی دور. یه جایی که کَسی رو نمیشناسه و سرگردان و آشفته‌س. کَسی که نمیدونه چیکار میکنه. کَسی که فکر کردنش دست خودش نیست و بقیه براش تصمیم میگرفتن.
در گوشم یه بشکن زد. به خودم اومدم. بهم گفت:《کجایی پسر؟!》
+رفتم توی فکر.
_میگم بیا دوباره بازی. سمت چپت، میز اولی نه میز دومی یه دختری تنها نشسته و سرش توی گوشیشه. فقط شماره‌ش رو بگیر. پاداش یا مجازات شرط رو بعد از معلوم شدن اینکه میتونی شماره‌ش رو بگیری یا نه تعیین میکنیم.
یه پوزخندی زدم. باید دوباره بهش ثابت میکردم که برنده‌ی این بازی خودمم‌. حرفی نزدم و از سر میز بلند شدم. به سمت دختره رفتم. کنارش ایستادم و گفتم:《معذرت میخوام. میتونم بشینم و یه شعر براتون بخونم؟!》
سرش رو از توی گوشیش بیرون آورد. یه نگاه به صورتم انداخت. یه لبخند ریزی زد و گفت:《اگه فقط یه شعره بفرمایید.》
منم با یه لبخند جوابش رو دادم:《اگه از شعر خوشتون اومد، یکی دیگه هم براتون میخونم.》
دوباره یه لبخندی زد. گوشیش رو روی میز گذاشت و با دستش بهم فهموند که بشینم.
روی صندلی نشستم، نیم‌نگاهی به برادرم انداختم، چشمکی بهش زدم و روم رو به سمت دختره برگردوندم و شروع کردم:
“یه روزی یه روزگاری…”

نوشته: هیچکس


👍 79
👎 5
27201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863200
2022-03-10 02:07:56 +0330 +0330

دومی رو هم من میذارم تا نقدهای داستانت 🎈

11 ❤️

863219
2022-03-10 03:33:33 +0330 +0330

بازم یه درام تلخ شاید یه تراژدی ناهنجار ،واقعا میشه زندگی وقمار معنا کرد ،قماری که آماتور وحرفه ای نداره ودر انتها همه بازنده هستیم وناپایدار

لایک😢😢😢😢😢

7 ❤️

863236
2022-03-10 04:46:27 +0330 +0330

سلام هیچ‌کس عزیز
روایتت رو خیلی دوست داشتم و به دلم نشست. مثل همیشه فضاسازی داستانت عالی بود.
قلمت مانا رفیق
🌷☘❤🌷☘❤

9 ❤️

863239
2022-03-10 05:34:16 +0330 +0330

کامنت نمیدونم چندُم: خسته نباشی سهیل✨🖋️

4 ❤️

863252
2022-03-10 08:31:14 +0330 +0330

The.BitchKing

وقتی یه داستان کوتاه 3400 کلمه ای، بدون داشتن یه پیرنگ چند لایه، میخواد بطور تاثیرگذاری عاشقانه باشه، بعد ازینور سعی میکنه روانشناسی خیانت رو بدور از قضاوت بشکافه، باز ازونور سعی میکنه گریزی به مسئله تروماهای کودکی بزنه، این وسط میخواد بیخود و بیجهت تکنیک دوتا راوی رو هم پیاده کنه، نتیجه میشه چنین داستانی.
چنین داستانی که برخلاف ادعاش، هیچکدوم از حرفاش از سطح چنتا جمله سطحی بالاتر نمیره. میشه چنین داستانی که بخاطر همین لقمه گنده برداشتنش، وقت نمیکنه انتظارات اولیه یه داستان استاندار، مثل قوس داستانی یا شخصیت یا دیالوگ یا حتی توصیف و فضاسازی حسابی، رو هم برطرف کنه. چنین داستانی که تکنیک راوی دوگانه ش بجز اضافه کردن یه بخش وصله نچسبی که تو ذوق میزنه، کار دیگه ای انجام نمیده. چنین داستانی که دیالوگای خوشکلش زورکی به نظر میان و باعث کسلی خواننده میشن. …

11 ❤️

863260
2022-03-10 09:33:44 +0330 +0330

همین که جسارت کردی و داوطلب شدی خیلی عالی هست.
با توجه به این که نگارشت تو داستان های اخیرت، از بعد جشنواره،
پیشرفت کرده، نشون مید‌ه راه درستی رو داری می‌ری.
قبلا نقد هام رو بهت گفتم دوست عزیزم.
قلمت مانا و فکرت پر از ایده های خوب باشه❤🌹❤🌹

7 ❤️

863262
2022-03-10 10:35:06 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهتون دوست عزیز بابت نوشتن این داستان قشنگ و شرکت در جشنواره و امیدوارم بازم داستان‌های با کیفیت ازتون بخونیم.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.

-نیم‌فاصله یه سری جاها رعایت شده و یه سری جاها نشده؛ تقریبا برای تمام افعالی که با “می” شروع می‌شدن. برای زیبایی و خوانایی بیشتر باید این مورد رعایت بشه.

-فضاسازی عالیه.

-“از خونه بیرون اومدم. دیگه طاقت این رو نداشتم که این همه گریه و زاری مروارید رو ببینم.”
این قسمت یه نکته کلیدی داره. قراره داستان رو از دید کیان بخونیم و نویسنده بلافاصله این رو به ما می‌فهمونه و نمی‌ذاره که وسط پاراگراف دوباره برگردیم اول پاراگراف و زاویه دید رو از مروارید به کیان تغییر بدیم.

داستان روون و یک‌دست بود. به هیچ وجه حوصله‌م سر نرفت و یه ضرب همه‌ش رو خوندم. اروتیک قوی‌ای داشت، احساسات نقش‌ها به خوبی حس می‌شد و وَ و وَ و وَ… اما یه مشکلی بزرگ داشت. به هیچ وجه من رو قانع نکرد که کیان داستان بتونه واسه یه شرط مسخره با یه نفر ازدواج کنه. چرا؟ چون شخصیت‌سازی کیان ضعیف بود. شما نشون دادین که کیان یه آدم به شدت بی‌تفاوته که در عین حال می‌تونه عاشق باشه؛ اما اینا خیلی کمه واسه شخصی که بخواد اون شرط رو اجرا کنه. اون شرط یه نفر رو می‌خواد که به معنای واقعی کلمه “کله‌خر” و عاشق “بازی” باشه. هر چقدر هم که همه‌ی عناصر داستان رعایت شده باشه تا وقتی که این اشکال وجود داره، خواننده هی با خودش می‌گه: «همین؟؟؟»
تغییر زاویه دید رو یکبار دیگه می‌گم که به زیبایی انجام شد و پایان داستان هم خیلی قشنگ بود ولی ای کاش که می‌تونستم راحت قبول کنم که کیان داستان ما همچین آدم کله‌خریه که بتونه یه ازدواج الکی بکنه. موفق باشین و تا می‌تونین بنویسین.


863276
2022-03-10 13:10:29 +0330 +0330

یاد اون داستان افتادم که یارو ی گربه داشت با ی ظرف طلا و بوسیله همون جام طلا شونزده تا گربه فروخته بود

4 ❤️

863280
2022-03-10 13:27:38 +0330 +0330

“ی نیمروی لذیذ که وقتی آخرین تخم مرغو توش میشکنی میبینی یه لکه ی خون توشه”
آدمای جدید لکه ی خون همچین تخم مرغی رو جدا میکنن و بقیه اش استفاده میکنن چون تخم مرغ گرونه اما قدیمیا کل تخم مرغو میریختن دور چون به درد نمیخورد 🙏 🙏 🌹 🌹

7 ❤️

863287
2022-03-10 14:20:47 +0330 +0330

سهیل جان. خوب بود ولی عجولانه نوشتی و جای کار داره ❤️ 😎

7 ❤️

863295
2022-03-10 15:17:17 +0330 +0330

قشنگ بود لایک

5 ❤️

863309
2022-03-10 17:38:10 +0330 +0330

**سهیل عزیز **(هیچکس)

قبل از هر چیز، شهامت حضورت در چالشی متفاوت مثل جشنواره، قابل ستایش و تقدیره و بعد، دارا بودن قلمی توان‌مند و ذهنیتی خلاق که با این داستان به اثبات رسید…

اگر بخواهیم داستان “یه روزی روزگاری” رو نقد و تحلیل کنیم، باید به موضوعات مختلفی اشاره کرد و از جنبه‌های متفاوتی داستان رو ارزیابی کنیم:
۱. داستان با روایت تازه عروسی عاشق پیشه و احساساتی شروع میشه که درگیر با بی‌مهری و بی‌توجهی احساسی و حتی جنسی مرد زندگیش، از همون ابتدای ازدواج مواجه شده و به دنبال پیدا کردن دلیل این مشکل دست به هر کاری می‌زنه و با توصیفاتی که ارایه میده، مقصر رو خودش می‌دونه!!
سوال مهم اینه که چرا باید خودش رو مقصر بدونه وقتی که هنوز فرصت هیچ خطا و یا کاری رو که لاعث رنجش شوهرش باشه پیدا نکرده؟!؟ چرا حتی به فکرش خطور نمی‌کنه که شاید همسرش مشکلی داره و مشکل از اون نیست؟!؟ در نتیجه شخصیت پردازی این زن به نظرم از همون ابتدا غلط و ناپخته صورت گرفته.
۲. بیایید تصور کنیم، داستان “یه روزی روزگاری” از بخش دوم و به روایت “کیان” شروع شده…!!!
قطعا اگر در روایت کیان چند جمله یا پاراگرافی به توصیف و تشریح همسرش “مروارید” پرداخته میشد، اساسا هیچ نیازی به راوی اول که نزدیک به نیمی از داستان از نگاه اون ارایه شده نبود…!! این به خودی خود، ثابت می‌کنه راوی اول کاملا وجودش بیهوده بوده و از اونجایی که تا انتهای داستان هم نقشی رو در داستان ایفا نمیکنه، حذف اون از داستان، لازم به نظر می‌رسه.

۳. رابطه‌ی علت و معلولی در داستان به خصوص، روانشناسی موضوع خیانت، به شدت سطحی و غیر قابل درک هست.
کاش نویسنده‌ی محترم، به جای روایت “مروارید” به این بخش از داستان که هم خلاقانه و بدیع بود و هم کشش و جاذبه‌ی کافی برای نگه داشتن مخاطب و قانع کردنش در خودش داشت رو بیشتر پرداخت و تشریح کرده بود و عملا کیفیت روایت رو دو چندان می‌کرد.

فضاسازی و کمک از توصیفات احساسی نشون از خلاقیت نویسنده داشت که به خوبی احساس مخاطب رو بر‌می‌انگیخت…

در کل نویسنده‌ی محترم ثابت کرد که توانایی خلق داستانی بدیع و نوآورانه رو داره و می‌تونه با ذهنیت خلاقش، خالق موقعیتهایی جدید و جالب توجه باشه، اما نیاز داره به شناخت بیشتر و دقیقتر از اجزا و قواعد داستان نویسی…

قلمتون مانا … 🍃🌹

6 ❤️

863312
2022-03-10 18:54:52 +0330 +0330

به کجا چنین شتابان؟؟؟؟

گون از نسیم پرسید!!!
دل من، گرفته زینجا،
هوس سفر نداری، ز غبار این بیابان؟؟؟؟

همه آرزویم، اما!
چه کنم که بسته پایم…
“به کجا چنین شتابان؟؟؟”

  • به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم…

سفرت به خیر، اما،
تو و دوستی، خدا را!!!

چو از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی…
به شکوفه ها،
به باران،
برسان،
سلام ما را …

4 ❤️

864951
2022-03-22 15:15:25 +0430 +0430

اگر واقعیت باشہ کہ خیلے عوضے ھستے تمامممم

2 ❤️