چه تصادفی (پایانی)

1394/01/30

…قسمت قبل

  • بخت آور صورتجلسه رو از حسینی بگیر و برام آمادش کن. بدجوری درگیرم
  • دکتر… اتفاقی افتاده؟ گفتن واسه رها مشکلی پیش اومده.
  • آره. فک کنم دزدیدنش.
  • یعنی چی؟
  • فعلا چیزی نمی دونم.
  • می خواید با پلیس تماس بگیرم.
  • نه بخت آور کاری که گفتم رو بکن.
    وقتی به گلخانه رسید با عجله پیاده شد و به سمت تینا که خارج محوطه شیشه ای درکنارسمیرا ایستاده بود، دوید. هر دو زن گریان و پریشان بودند.
  • چی شده؟
    با نزدیک شدن رضا، تینا بسرعت به سمتش دوید و خودش را در آغوش او رها کرد و شروع به گریه کرد. رضا برای لحظه ای احساس کرد چقدر از این زن دور شده است. دستانش را به سختی دور تینا حلقه کرد. کمی کمرش را نوازش کرد و رو به سمیرا گفت: چی شده سمیرا خانم؟
  • رها گم شده. همین جا بود داشت بازی می کرد. اما واسه چند لحظه حواسمون نبود. من و تینا تو گلخونه بودیم.
    تینا سرش را از آغوش رضا درآورد و با هق هق گفت: رضا باید زنگ بزنیم به پلیس.
    در همین لحظه همراه رضا به صدا درآمد. کمی از زن ها فاصله گرفت و جواب داد: بله؟
    تینا و سمیرا نگران او را دنبال می کردند. رضا فریاد می زد و شخص پشت خط را تهدید می کرد. سپس قطع کرد و به سمت تینا آمد.
  • کی بود رضا؟
  • دزدیدنش.
  • یا فاطمه زهرا.
  • شما همینجا باشین. هیچکاری نکنید تا من برگردم. میدونم دردشون چیه. اونا با من کار دارن. به پلیس هم چیزی نگو . تهدید کردن که رها رو اذیت می کنن اگه پای پلیس وسط باشه. گفتن الان عکسشو به گوشیم میفرستن.
    سپس با شتاب به سمت ویتارایش دوید. سوار شد و به راه افتاد. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد و از نظر دور شد. در راه شماره افسون را گرفت:
  • دکتر توروخدا بگید چی شده؟
  • دوس داری بدونی چی شده؟ دوس داری بدونی مافیای لبنیات بخاطر تیتر مضخرفت با خانوادم چیکار کرده. بیا به این آدرس که می گم. بیا و خبرای داغ تهیه کن خانم خبرنگااااااار. سپس با بغض ناشی از درد ادامه داد: تو راه عکس دختر کوچولومو برات میفرستم تا ببینی.
    گوشی را قطع کرد. چند دقیقه بعد عکسهایی از رها را که آدم ربایان برایش فرستاده بودند باز کرد. تصاویری از رها کوچولو که به صندلی بسته شده بود و دهانش را با پارچه بسته بودند. با دیدن عکسها بر حرصش افزود و با قدرت بیشتری بر پدال گاز فشار آورد تا زودتر به جایی که پشت تلفن به او گفته بودند، برسد. آدرس محل قرار بهمراه عکس رها را برای افسون هم فرستاد.
    وقتی رسید افسون هنوز نیامده بود. کمی بالاتر پارک کرد و از ماشین پیاده شد. نگاهی به دور و بر انداخت. بیشتر به جای متروکی شبیه بود. امتداد دیوار بلوکی کوتاهی که طول بلندی داشت دروازه نارنجی رنگ را دید. از لای در نگاهی انداخت. به سختی منزلی در آن پیدا بود. احتمال داد که رها همین جا باشد. دوباره سمت ماشین برگشت. افسون آمده بود. از 206 نقره ایش پیاده شد و به سمت رضا آمد. تنها بود.
  • من واقعا متاس…
  • لازم نیس حرفی بزنی. فقط دعا کن دیر نرسیده باشیم.
  • کجان؟
  • فک می کنم اون تو باشن. چیزی شبیه به یه تهدیده. یجور زهره چشم.
  • یعنی می گی جز رها کسی اون داخل نیست؟
  • نمی دونم.
  • بریم یه سر و گوشی آب بدیم.
  • معلوم هست کجایی؟
  • چه خبر؟
  • اون داخلن
  • نباید وقتو از دست بدیم. باید بریم تو.
    کریم این جمله را گفت و به سمت دیوار رفت. بعد رو به سروش گفت: دوربین عکاسیتو وردار و بیا. سپس به کمک هم از دیوار بالا رفتند و به آرامی داخل محوطه بزرگ اطراف خانه شدند. سروش با لحن آهسته ای گفت: مطمئنی نظریت درسته؟
  • تو چه فکری می کنی؟
  • اگه واقعا کسی دخترشو دزدیده باشه چی؟
  • کی؟ کی بوده که بدون هماهنگی ما اینکارو کرده؟
  • نمی دونم. شاید به جز ما هم کس دیگه ای پشت این قضیه باشه.
  • گمون نمی کنم. تمام اینا یه دام بوده برای اینکه افسونو بکشه اینجا و بهش تجاوز کنه. همونطور که ما میخواستیم. فقط فرقش تو اینه که مکانو خودش مشخص کرد و اینا هم بخاطر بی عرضگی تو و اون افسونه. باید میکشوندینش به مکان خودمون که راحت بتونیم با یه دوربین مخفی ازش فیلم بگیریم. حالا هم اشکال نداره. یجوری که نفهمه ازشون عکس می گیریم تا علیه ش استفاده کنیم. اونوقت هرکاری بخوایم برامون می کنه. بجنب باید بریم تو.
    کریم و سروش به آرامی به روی ایوان رفتند. کریم آرام در را باز کرد و هر دو وارد شدند. به محض ورود صداهایی از بالا شنیدند. با اشاره کریم از حرکتشان کم کردند تا صداها را بهتر بشنوند. صدای رضا بود. کریم لبخندی زد. با حرکت دست به سروش نشان داد که آرام از پله های سنگی به طبقه بالا بروند. صدای رضا به وضوح شنیده می شد که به افسون می گفت لباسهایش را در بیاورد. سروش دوربینش را آماده کرد و پشت در اتاق ایستادند. صدای ناله وحشیانه رضا به گوش می رسید. سروش آرام سر دوربین را از لای در به داخل هل داد. اما چیزی مشخص نبود. کریم که می دید فایده ای ندارد به سروش فهماند که سریع داخل شوند و او فیلم بگیرد. کریم در اتاق را ناگهان باز کرد و هر دو داخل شدند. صدا همچنان می آمد اما خبری از رضا و افسون نبود. وقتی جلوتر رفتند متوجه یک دستگاه ضبط و پخش صدا شدند که بر روی تخت بود. همانچیزی که صدا از آن پخش می شد. با دیدن دستگاه کریم فهمید که رودست خورده و با عصبانیت دستگاه را به گوشه ای پرت کرد و با صدایی که از پشت دندانهای بهم چسبیده اش خارج شد گفت: عوضیییییی… سپس سریع از اتاق خارج شدند. خواستند از در ورودی خانه خارج شوند که متوجه قفل بودن در شدند. سپس صدایی از پشت سرشان از داخل پذیرایی خانه آمد ؛
  • ببین کیا اینجان. دوستان قدیمی من… همکلاسیای عزیزم.
    به سمت صدا چرخیدند. رضا و مهدی، همسر سمیرا، در کنار افسون که روی صندلی نشسته بود ایستاده بودند. مهدی تفنگ دو لولی در دست داشت که انتهایش را به زمین تکیه داده بود. کریم با تنفر گفت:
  • خیلی آشغالی. فکر نمی کردم دخترتو طعمه کنی.
  • من برای به دام انداختن شما حیوونا دست به هرکاری می زنم. خیلی دلم می خواست اون بالا بودم تا چهره ی جفتتون رو وقتی اون ضبط صوت رو دیدین می دیدم.
    سروش گفت: خب حالا که چی؟ هنوز چیزی عوض نشده. تو زن من رو دزدیدی ما هم اومدیم نجاتش بدیم.
  • زنت؟!! کو؟ کجاست؟ نشونم بده. به افسون اشاره کرد. این خانم زنته؟ اوه نه… نه … دوست بُکنه من. این خانم همون فامیلته. چی بهش می گفتی؟ آهان. خواهرزاده ننته. زنت همون دختر ابرو هشتیه ردیف جلو بود. همونیکه همیشه جای من می نشست. خانم پیراسته. سپس به مهدی اشاره کرد. مهدی از جمعشان خارج شد و از آشپزخانه سولماز را آورد. پارچه ای به دور دستها ودهانش بسته بودند. سروش با دیدن سولماز تعجب کرد و بلافاصله پرسید:
  • تو اینجا چیکار می کنی؟
    رضا گفت: خیلی سخت نبود. به کمک خانم افسون کشوندمش اینجا تا جمعمون جمع باشه.
    سروش غرش آرامی کرد و خواست به رضا حمله کند که کریم مانع شد.
    کریم: گوش کن رضا. اینکه تو همیشه از ما بهتر بودی شکی توش نیست. اوکی. همه چی رو فهمیدی.
    رضا : آره. من همیشه از شماها بهتر بودم. اما اعتراف می کنم که داشتم زندگیمو نابود می کردم. من عاشق زنم بودم و هستم. اما بهش شک کردم. اونم نه واسه یه لحظه بلکه برای چند روز. تا اینکه اون اسم لعنتی رو قاطی اسمهای واردکنندگان روغن دیدم. سولماز پیراسته. همونکه سروش دلش میخواست یه روزی باهاش ازدواج کنه. پس تیکه های پازل رو کنار هم گذاشتم. اینکه چرا سروش بعد اینهمه سال اتفاقی با من برخورد کرد. اینکه چرا یه خبرنگار سمج هی بهم زنگ میزنه و دست برقضا طوری همه چیز جلو می ره که من فکر کنم این خبرنگار زنه سروشه. چرا باید بعد اینهمه سال بفهمم زنم قبل ازدواجش با کسی بوده و چیزی بهم نگفته؟ آهان چونکه حالا زن اون آقا دم دستمه و می تونم ازش انتقام بگیرم. شماها خوب منو شناختین. دست روی نقطه ضعف من گذاشتین. می دونستین نسبت به این موضوع کوتاه نمیام و نمیذارم کسی وارد قلمرو من بشه و مطمئنن هرکاری میکنم تا زهرمو بریزم. اما می بینم که هنوزم زنجیره رو خوب یاد نگرفتی کریم. مغز متفکر
  • گوش کن رضا، آره ما میخواستیم واست دام بچینیم تا روت فشار بیاریم و مجبورت کنیم درصد واردات پالم رو کم نکنین. من کلی جنس سفارش دادم که تو پاییز می رسه. اگه اون اتفاق بیفته با خاک یکسان میشم.
  • خب؟
  • بیا و از این تصمیم دست بردار. میدونم که می تونی. بُرش لازم رو داری. در عوض تو رو هم شریک می کنیم.
  • چقدر؟
  • هرچقدر که خودت پیشنهاد بدی.
  • چی میگی کریم. من این کثافت رو تو هیچ چیز شریک نمی کنم. حتی اگه بمیرم.
    در همین لحظه رضا متوجه عبور سایه ای از پشت در ورودی شد و چون کریم و سروش پشتشان به در بود چیزی ندیدند. کریم گفت:
  • تو کاری نداشته باش سروش.
    رضا : راست میگه سروش. تو ساکت باش وگرنه مشتی که باید تو کافی شاپ می خوردی ممکنه بخوام اینجا تلافی کنم.
  • بیا جلو ببینم می تونی.
  • سرووووش. می تونی خفه شی. بارای من داره تو اون انبار لعنتی می پوسه. پس خفه شو و یه گوشه وایسا.
  • آشغال اگه حتی به زن من دست زده باشی خودم گلوتو جر میدم.
  • نترس آقای غیرتی. من مثله شماها نیستم. اما نمی ذارم همه چی به همین راحتی تموم شه. یادته که تو اس ام اس چی نوشتم.
  • خب که چی؟
  • من یه بازی خیلی کوچولو براتون تدارک دیدم. عین همون بازی که شما راه انداختین.
    کریم: چه بازی ای؟
    رضا دوباره به مهدی اشاره داد و او هم به آشپزخانه رفت و با یک سینی برگشت. سینی را روی میز وسط پذیرایی گذاشت.
    رضا : خب دوستان خواهش میکنم بنشینید تا براتون توضیح بدم.
    همه به جز مهدی رو صندلی های چیده شده نشستند. کریم به دقت حرکات رضا را زیر نظر داشت. رضا ادامه داد: همونطورکه می بینید تو این سینی دو تا شیر پاکتی کوچیک و یه سرنگ هست. من داخل سرنگ رو از یک مایع کشنده پر کردم و از زیر به پاکت شیر تزریق میکنم.
    رضا همزمان که توضیح می داد سرنگ را برداشت و محلول داخل سرنگ را وارد یکی از پاکتهای شیر کرد. سپس نی ها را از پاکتها جدا کرد و داخل پاکت فرو کرد و ادامه داد: البته ببخشید که تو لیوان نریختم. چون شیر سمی تغییر رنگ می داد. من این پاکتها رو جلوی چشمهای همه شما جابجا میکنم و بعد سروش، سروش بازیگوش باید پاکت سالم رو انتخاب کنه و به همسرش، همسر عزیز و فداکارش که همیشه یار و یاورش بوده و یه جورایی به کمک اون محصولاتتون رو وارد می کردین، بده تا بخوره. البته با تیتری که این دوست خوبمون زد مردم شیر نخورین. اما من میخوام که شما شیر بخورین.
    سروش از کوره در می رود و بلند فریاد می زند: جمع کن این مسخره بازیاتو.
    می خواهد به سمت سولماز برود که مهدی فوراً لوله های تفنگ را به سمتش می گیرد. چهره خشک و جدی مهدی باعث شد که سروش عقب عقب برود و روی صندلی اش بنشیند. رضا رو به کریم گفت: ببین کریم این تنها راهیه که براتون مونده. وقتی این بازی تموم بشه قول میدم کسی نفهمه که کی پشت جریان پالم بوده.
    کریم: پس فقط میخوای نیشتو به ما بزنی؟ همیشه میدونستم همینقدر کینه ای هستی.
  • تو هرطور راحتی فکر کن.
    سروش : اما اگه سولماز شیر مسموم رو بخوره چی؟
  • این دیگه بستگی به انتخاب تو داره. تو کاری کردی که من به زنم شک کنم. حالا نوبت منه که کاری کنم تا زنت به تو و به انتخابت شک کنه. ببینه تو حاضری برای نجات زندگیش چقدر تلاش کنی.
    رضا کمی به سمت میز خم شد. پاکتها را از درون سینی روی میز گذاشت. همه نگاهها به دستانش بود. نگاههای سولماز بین دستان رضا و چشمان سروش که به پاکتها خیره بود می چرخید. دلهره عجیبی داشت. مهدی هم لوله تفنگ را به سمت کریم و سروش گرفته بود. افسون هم کنار آنها در تیررس مهدی نشسته بود. رضا حرکاتش را شروع کرد. چندباری جای پاکتها را عوض کرد. حرکاتش سریع بود. سپس به سروش خیره شد:
  • یادته تو کافی شاپ بهت گفتم شاید تو یه فرصت بهتر همدیگرو دوباره ببینیم؟
  • میشه اون پاکتهای لعنتیتو تکون بدی و حواسمو پرت نکنی؟
  • گل؟ پوچ؟ … هااا… کدوم گله…
    چشمان رضا برق می زد. لبخندش ترسناک بود. دوباره پاکتها را جابجا کرد. اینبار فقط به چشمان سروش خیره شده بود و دستانش بر روی شیرهای پاکتی بود. برای لحظه ای مکث کرد. سپس از روی صندلی برخاست و رو به کریم و سروش گفت: حالا انتخاب کنین.
    سروش همچنانکه به پاکتها چشم دوخته بود گفت: چپ
    کریم بعد از کمی مکث گفت: مطمئنی؟ من نظرم رو راسته. تو چی افسون؟
    افسون: منم با کریم موافقم.
    سولماز که دهانش بسته بود گویی می خواست چیزی بگوید و نظرش را اعلام کند. میدانست شاید این آخرین تلاشهایش برای زنده ماندن باشد. اما رضا اجازه اینکار را به او نداد و گفت: ما زیاد وقت نداریم. سروش انتخابتو بکن.
    سروش که عرق سردی روی پیشانی اش بود چشمانش را برای لحظه ای بست و وقتی باز کرد به چشمان سولماز خیره شد. کریم که به پاکتها خیره بود متوجه سرنگ داخل سینی شد. برای لحظه ای به فکر افتاد که سرنگ را در یک فرصت مناسب بردارد. سروش کمی خم شد و پاکت سمت چپ را به سمت رضا هل داد و زیر لب طوریکه رضا بشنود گفت: بگیرش زن جنده.
    رضا که از سر عصبانیت بلند قه قهه می زد گفت: مطمئنی نمیخوای زنتو به کشتن بدی؟ شاید ارثیه فراوونی برات میذاره. اصلا چه زمانی بهتر از حالا که از شر یه زندگی متاهلی راحت شی و بشی همون سروش لاشی ای که بودی.
  • آره. مطمئن باش اونوقت با اولین نفری که می خوابم تینا جونه. تینای سکسی. شاه کس دانشکده.
    رضا که حسابی از کوره در رفته بود به سمت سولماز رفت و پارچه ی روی دهانش را به روی گردنش پایین کشید و پاکت انتخابی سروش را جلوی دهانش گرفت و گفت: بخور. از شیری که مسموم کردین بخور.
    سروش با دلهره به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. سولماز که می دید حق انتخاب دیگری ندارد قبل از اینکه لبهایش را دور نی بگذارد رو به رضا گفت: همیشه ازت جلوتر بودم و تو مثله یه کفتار دنبال من بودی و تنها چیزی که از من بهت می رسه همون صندلی ردیف جلوس. ترسوی بدبخت. خواست تا شیر را بخورد که کریم گفت: صبر کن. رضا برای بار آخر قبل از اینکه اتفاقی تو این خونه واسه کسی بیفته میگم حاضریم تو رو هم شریک کنیم. هرچقدر که خودت بخوای.
    رضا: اون چیزی که من میخوام از عهده شماها خارجه.
    سروش: چک سفید مینویسم.
    رضا: بخورش خانم پیراسته.
    سروش: نه سولماز. صبر کن من احمق مطمئن نیستم. وزارت. قول میدم کمتر از دو ماه دیگه وزیر بهداشت میشی.
    رضا مکث کرد. پاکت را از دهان سولماز دور کرد و گفت:
  • چجوری؟ از طریق همون دوستایی که تو مجلس داری و دارن پروسه استیضاح وزیر رو در جریان میندازن؟
    کریم: آره.
    رضا: اسماشون چیه؟
  • تو به اسماشون چیکار داری؟!
  • بالاخره باید مطمئن شم که بلوف نمی زنی. یا اصلا اونا عرضه این کارو دارن یا نه.
  • تو خیالت جمع باشه. من رو حرفم هستم.
  • بی فایدس. بخور خانم پیراسته.
  • پس وزارت رو هم نمیخوای؟
  • تا اسمها رو نگی من باور نمی کنم.
    کریم کمی مکث کرد. به فکر فرو رفت. کمی دور و اطراف را نگاه کرد و با کنجکاوی پرسید: رها کجاست؟ دخترت کجاست؟
  • چطور؟
  • تو اینجایی. اما دخترت پیشت نیست.
  • باز خیالاتی شدی کریم. رها از اولشم اینجا نبود. مهدی طوریکه همسرم نفهمه رها رو برد و چندتا عکس ازش گرفت. رها الان دیگه برگشته پیش پیش مادرشه.
    کریم کمی به سمت رضا نزدیکتر شد و گفت: رها کجاست؟ بغیر از ما دیگه کی اینجاست کثافت؟ تو داری از من حرف می کشی. تو میخوای همه اسمها رو از زبون من بکشی. بعد با ترس و نعره رو به سروش گفت: این آشغال داره از ما حرف میکشه. در همین لحظه مهدی به سمت کریم و رضا آمد که کربم را دور کند و کریم هم از فرصت استفاده کرد و نوک سرنگ را در ساعد دستی که تفنگ در آن بود فرو کرد، مهدی ناله بلندی کرد و کریم هم بلافاصله تفنگ را گرفت و به پشت رضا رفت و گفت: این عوضی داره با پلیس همکاری می کنه. سروش نباید وقت رو تلف کنیم. احتمالا اینجا پر مامور میشه. اینو گروگان میگیرم. باید زودتر از اینجا بریم.
    مهدی به گوشه ای خزید. از درد به خود می پیچید. سروش دستهای سولماز را باز کرد. کلیدها را از مهدی گرفت و همه به سمت در خروجی رفتند. کریم و رضا آخرین نفر از خانه خارج شدن. از ایوان پایین رفتند. افسون و سروش در حیاط را باز کردند. سروش آرام کوچه را نگاه کرد اما خبری نبود. رو به کریم گفت: چیکار کنیم؟
  • میریم سمت ماشین. پلیسا هرجا باشن خودشون رو نشون میدن. اما تا وقتی این آدم فروش با ماست کاری نمی کنن. خیلی دلم می خواست همینجا بکشمت رضا.
    سروش از در حیاط خارج شد تا ماشین را بیاورد. که ناگهان ضربه سختی از پشت سر به کمر کریم فرود آمد. کریم نقش زمین شد. رضا به سرعت برگشت:
  • بخت آور… !!! تو اینجا چیکار می کنی؟
  • فکر کردم شاید یه چایی لازم داشته باشین.
  • هووووفففف… مگه نگفتم بمون و گزارشو آماده کن
    بخت آور همانطورکه اسلحه کریم را از روی زمین بر میداشت روبه رضا گفت:
  • چرا قربان. اما به دستور مستقیم جناب وزیر اینجام.
    رضا به سمت مهدی رفت و از خوب بودن اوضاع او مطمئن شد. سپس رو به بخت آور گفت:
  • مگه وزیر از اوضاع باخبر بود؟
  • خب راستش کمابیش راجع به حالتون از من میپرسید. وقتی از ماجرای دخترتون باخبر شدن فورا به من دستور دادن تا پیش شما باشم.
  • پس چرا نرفتی پیش پلیسها؟
  • خب قربان خودتون گفتین من یه رئیس دفترم. باید کار خودمو بکنم. اونام پلیسن و کار خودشونو می کنن.
  • اما تو چجوری ما رو پیدا کردی؟
  • خیلی سخت نبود. جسارتاً از لحظه ای که از وزارتخونه خارج شدین تعقیبتون کردم تا اینجا. دیدم که با این خانم وارد این ساختمون شدین. تا دخترتون رو نجات بدین. اما رها کجاست؟
    رضا لحظه ای به افسون خیره شد. خبری از سولماز نبود. فهمید که سولماز بلافاصله با دیدن بخت آور به سمت سروش فرار کرده و احتمالا برنمی گردند. پس گفت: رها… رها رو آزاد کردیم و فرستادم پیش مادرش. اینا با من کار داشتن. بواسطه رها من رو کشوندن اینجا. راستی این خانم رو که میشناسی؟
  • بله. خانم کمالی خبرنگار مهرنیوز هستند.
  • ایشون تلاش زیادی برای نجات جون رها کردند. من به ایشون مدیونم.
    افسون که فهمید رضا او را تبرئه کرده و می دانست می خواهد از او و نفوذش و دزدیده شدن خیالی رها در مطبوعات استفاده کند، گفت: شما لطف دارین. این چه حرفیه. من به شما مدیونم که تونستم حقیقت رو بفهمم. ایشالله جبران کنم.
  • بخت آور یه قرار ملاقات برای ایشون تنظیم کن. خیلی باهم کار داریم.
  • حتما قربان. فکر کنم که ماجرای پالم تموم شد به سلامتی؟
    رضا دستی به پشت بخت آور زد و گفت: خیلی عجولی. این داستان سر دراز داره بخت آور. فعلا بهتره تا این آقا بهوش نیومده از اینجا بریم.
  • کجا بریم؟ بهتره وایسیم و پلیس رو خبر کنیم
  • اونا کار خودشونو انجام میدن. کلی گزارش باید بنویسم و تحویل وزیر بدم. بعدشم باید برم پیش همسرم. به چند روز مرخصی نیاز دارم تا خیلی مسایل رو تو خونه حل کنم. توام بهتره وسایلتو از اون دفتر جمع کنی.
    بخت آور با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت:
  • میدونستم اگه بفهمید تعقیبتون میکنم من رو اخراج می کنید. اما همش به دستور وزیر بود.
  • اخراج کدومه. احتمالا میریم یه طبقه بالاتر. تو فکر اینم که قلمرومون رو گسترش بدم. صبوری هنوز کار داره…
    سپس هر سه به همراه مهدی از در خارج شدند و به سمت ماشینها رفتند. حس عجیبی وجود رضا را فرا گرفته بود. نگاهش به جلو بود. اما به کیلومترها دورتر خیره شده بود. داشت تیمش را کامل می کرد. آرزوهای بزرگی در سر داشت…

پایان

دکتر-13


👍 1
👎 0
50200 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

459435
2015-04-19 16:25:47 +0430 +0430

میزاشتی یه سال بعد منتشر میکردی دیگه nea

0 ❤️

459436
2015-04-19 19:44:21 +0430 +0430
NA

خوب بود.مرسی good

0 ❤️

459438
2015-04-20 04:03:49 +0430 +0430
NA

اخرش اصلا خوب نبود دوس داشتم برگرده خونه و با خانم حرف بزنه وازدلش دراره بیشترپلیسی بود

0 ❤️

459439
2015-04-20 05:48:02 +0430 +0430
NA

نههههه.پارت آخرو از دست دادی دکتر!
اتفاقات پر پیچ و تاب زیادی داشت ک میتونستی هیجانشو خیلی خوب به خواننده منتقل کنی. واقعا تعجب کردم. از نظر خودم ویژگی بارز نوشته هات همین بود. ولی این پارت با این همه وقایع هلو(!) کسل کننده به نظر میرسید.
کاش کمی اخرش رو هم ادامه میدادی. نه اینکه تا شکل گیری دوباره ی روابط حسنه بین رضا و تینا پیش بری! نه! ولی آخرش یهو داستان برش خورد و تمام! کات!
نمیدونم چرا. این قسمت خسته بودی یا درگیری ذهنی داشتی. یا شایدم انگیزه ت کم بود و شایدم هیچ کدوم!فقط میدونم از قسمت آخر واسه خواننده ک خودم باشم کشمکش ذهنی بیشتری میخواستم.با همه اینها هنوزم: ایول داری دکتر :)

0 ❤️

459440
2015-04-20 05:59:55 +0430 +0430
NA

bad tamomesh kardi kash az fazaye khonashonam baz migofti

0 ❤️

459441
2015-04-20 06:34:49 +0430 +0430
NA

aalli tamom shod doktor…mamnoon azat…montazere dastan haye badit ham hastam

0 ❤️

459442
2015-04-20 06:58:54 +0430 +0430

عالی بود دکتر
طبق معمول…
غیر منتظره…
فقط خیلی زود تمومش کردی
هنوز داستان جا داشت برای ادامه دادن…
زحمت کشیدی
ممنون

0 ❤️

459443
2015-04-20 08:18:08 +0430 +0430
NA

بیشورهمه رو فیلم کردی با این داستانت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کیر تو مغز پر از کس شعرت
آخرشم نفهمیدیم چه غلطی میخواستی بکنی
سگ تو روحت

0 ❤️

459444
2015-04-20 09:53:29 +0430 +0430
NA

قضیه چیه اینجا؟
مثلا هرکی بیشتر و رکیک تر فحش بده ینی خیلی جایگاهش بالاست و بقیه رو ریز میبینه؟
هممون میشینیم گله میکنیم ک اره ایران ال شده ایران بل شده تا بهم میرسیم از اوضاع هم ریخته جامعه میگیم! نمیخوام مثلا باری از رو دوش مسئولای جامعه کم کنم که بعضا اونقدر کارنامه شون سیاهه ک نمیشه ازشون واقعا گذشت. اما بد نیس توجه کنین ک همین مردم دارن این جامعه رو میسازن. شمایی ک تا یه چیزی ب مذاقت خوش نمیاد لیچار بار میکنی, با شمام. وای ب حال کشوری ک مـــــَــــــرد های جامعه ش فقط فحش ناموسی سرشون میشه و بس…

0 ❤️

459445
2015-04-20 10:42:05 +0430 +0430
NA

اخرش زیاد خوب نبود …

0 ❤️

459446
2015-04-20 12:35:31 +0430 +0430

مرسی از همه همراهان همیشگیم.
دوستانیم که انتقاد دارن لطفا دقیقتر انتقادشونو بگن تا بتونم یا رفع کنم یا دفاع کنم. در مورد اون دوست فحاش هم باس بگم شما هم خوب میشی. اصلا وجود این سایت واسه تخلیه ست. حالا شما این مدلی عقده هاتو خالی کن عزیزم.
مرسی از همه.

1 ❤️

459447
2015-04-20 13:10:31 +0430 +0430
NA

یکی برام توضیح بده چی شد انقد اسم بود تو داستان قاطی کردم
اغا موضوع چی بود یکی بیاد بهم بگه

0 ❤️

459448
2015-04-20 13:14:22 +0430 +0430
NA

قول میدم براش لواشک بخرم ها

0 ❤️

459449
2015-04-20 13:19:27 +0430 +0430
NA

خدایش بیگ لایک باهات موافقم

0 ❤️

459450
2015-04-20 13:53:52 +0430 +0430

باهات موافقم. تو قسمت آخر یکم اسم ها زیاد شد. منتها چون بعضی مسایل داشت روشن می شد پس بعضی اسم ها هم تاثیرشون تو روند داستان مشخص شد و خب فضا طوری بود که همه کنار هم بودن.

0 ❤️

459451
2015-04-20 14:05:48 +0430 +0430
NA

وووويي

0 ❤️

459452
2015-04-20 22:26:13 +0430 +0430
NA

پایانش بد تموم شد…فک کنم بقیه شو خودمون باید حدس بزنیم… biggrin ولی درکل بد نبود…مرسی

0 ❤️

459453
2015-04-21 08:38:07 +0430 +0430

با عرض سلام اقای دکتر تمام داستان شما روی این نکته سوار بود که تینا حلقوی بوده یعنی پرده بکارت به صورتی که پاره بشه شب زفاف نداشته همین باعث شک شوهرش و ادامه ماجراها شده اما… بعدا که میفهمیم اینا همش نقشه بوده نه اتفاق این سوال پیش میاد کسی که این نقشه رو کشیده از کجا میدونسته زن دکتر شب زفاف خونریزی پرده نداشته ؟؟ اینجا رو دقت نکردید

0 ❤️

459455
2015-04-21 14:16:47 +0430 +0430

مرسی از دقت نظرت.
منتها باید بگم سروش و کریم از حساسیت بالای رضا رو این مسایل باخبر بودن و میدونستن صرف رابطه داشتن سروش با تینا، رضا رو برآشفته میکنه. اما حلقوی بودن نوعی تعلیق بوده که شک رضا رو بیشتر کرده.

0 ❤️

459456
2015-04-21 14:21:52 +0430 +0430

قصاب
تا انتهای داستان هم خبری از پلیس نبوده. چطور میگی پلیسی. در واقع نوعی تسویه حساب بوده که رضا به شگرد خودش پیش برد تا انتقامشو بگیره.تا قبل این قسمت هیچکس نتونسته بود حدس بزنه ماجرا از چه قراره و اصلا قصد سروش چی بوده که من میذارم به پای کم توجهی خواننده. چون وقتی دارم دوتا داستان رو موازی پیش می برم و رضا درگیر ماجرای پالم هم هس یعنی یه جا این دوتا باید بهم برسن. در واقع گره گشایی داستان تو قسمت آخر اتفاق افتاد. راجع به عذر خواهی از تینا و صحنه های درام هم توضیحاتی دارم.

0 ❤️

459457
2015-04-21 19:43:54 +0430 +0430
NA

Lezat bordam, montazere dastane badi hastam

0 ❤️

459458
2015-04-29 07:12:55 +0430 +0430
NA

دکتر آخرش ماسمال کردی؟! نگو نفهمیدیم
ولی در کل سبکت خوبه؟! البت داستان های قبلی بهتر بودش

0 ❤️

715303
2018-09-05 11:09:04 +0430 +0430
NA

قسمت قبلیش کجاست دوست عزیز؟ ظاهرا از سایت پاک شده؟

0 ❤️