مرز عشق و نفرت (۲)

1397/12/28

…قسمت قبل

كاش میشد با خدا معامله كرد! كه ببین خدا جون اگه میخوای شصت سال عمر به من بدی،بیا و ده سالشو كم كن، ولی فقط یه روز! یه روز اون مال من باشه.

نوشته مو ناتموم گذاشتم و خودكارو روی دفترچه رها كردم، روی تخت چمباتمه زدم و پتو رو تا رستنگاه موهام بالا كشیدم. هیچ فایده ای نداشت، حتی اگر كاملا كور و كر زاییده میشدم بازم شب و روز صدای سهیل و شیدا توی سرم میپیچید.احساسی که داشتم چیزی بود که تایلر همیشه میگفت زباله و برده تاریخ بودن!!میخواستم هرچیز قشنگیو که هیچوقت دستم بهش نرسیده بود نابود كنم. دوست داشتم تمام ماهیایی که پولم به خریدشون نمیرسد، بکشم و تمام ساحل های فرانسه رو که هیچوقت قرار نبود ببینم، به کثافت بکشم. دلم میخواست یه گوله وسط پیشونی هر خرس پاندای در حال انقراضی بکارم که هیچ غلطی برای حفظ گونه ش نمیکنه یا هر دلفین و نهنگی که تسلیم شده و عمدی به گل نشسته. دلم میخواست موزه لوور رو بسوزونم و با مونالیزا ماتحتمو پاک کنم. دوست داشتم تمام دنیا به ته خط برسه…
رفتار عادی سهیل بیشتر از هرچیزی آزارم میداد.تك تك رفتاراشو زیر ذره بین میزاشتم،هر لحظه دنبال كشف دلیل حركات سهیل بودم و در نهایت به چیزی جز حس ترحم احمقانه نمیرسیدم.
حتما دلش به حال من میسوخت، به حال یه دختر تنها كه از دار دنیا فقط یه مادر داره كه كیلومتر ها ازش دوره.
ترم تابستونی تموم شده بود،بدون دانشگاه اونجا هویتی نداشتم،حس بیهودگی دیوونه م میكرد،بیهودگی بدون شک همین بود که چند هفته ای میشد که نه شغلی داشتم و نه دانشجوی دانشگاهی بودم و نه متقاضی شرکت توی آزمونی و نه بطور کلی، خواستار رسیدن به چیزی.
تصمیم گرفتم تا مهر برگردم شهر خودمون، پیش مادرم باشم و حتی الامكان كیلومتر ها دور از سهیل.
نمیدونم برای چی كل مسیر خونه تا ترمینالو گریه كردم؟
انگار داشتم از عزیزترین موجود زندگیم دور و دورتر میشدم.موجودی كه هیچ وابستگی روحی و احساسی به من نداشت، ولی من توی تك تك لحظه هام فقط سهیلو میدیدم.
اتوبوس با شتاب غیر قابل وصفی منو از اون دور میكرد،الان چقدر خوشحال بود، حتما بدون وجود مزاحمی مثل من شیدا رو هر روز به خونه میاورد و روزی چند بار سكس و عشق بازی های طولانی و بی استرس داشتن.
مادرم با ماشین احمد، پسر زری خانوم خیاط، اومده بودن استقبال من، باز یه بهونه دست احمد اومده بود كه منو ببینه.به محض پیاده شدنم دستای لاغر استخونیشو با خوشحالی تكون داد و یه لبخند گشاد روی لب های قیطونیش كشید.
توی ذهنم سهیلو كنار احمد تصور میكردم كه چقدر متفاوت بودن، خنده دار بود اصلا.
با دیدن مادرم بغض وحشتناكی راه گلومو بست، خودمو تو آغوشش انداختم و از غم دوری و دلتنگی مادر و تمام بار سنگینی كه روی دلم بود به هق هق افتادم.
تمام مدتی كه خونه بودم سعی میكردم به تهران و دایی و سهیل و هرچیزی كه به اونجا مربوط بود فكر نكنم، ولی بالاخره زمانش رسید. زمان رویارویی با حقیقت كه مثل لشكر یزید منِ تنها رو احاطه كرده بود.
پای رفتن نداشتم ولی دلم اسیر راه بود.راسته كه آدم عاشق عقلشو از دست میده، به جای فراموش كردن سهیل فقط روزای تلخو از یاد برده بودم و تمام برخوردا و لحظه های دلنشینی كه باهاش داشتم بارها و بارها تو ذهنم تدایی كرده بودم.
ساعت حوالی ده شب بود كه به ترمینال آرژانتین رسیدم،دایی قرار بود بیاد دنبالم كه شب تنهایی خونه برنگردم.
ساك به دست پرسه ای دور و بر اتوبوسا زدم، خبری از دایی نبود،از دور سهیلو دیدم كه مثل فرشته ی نجات من نزدیك میشد.زانوهام شل شده بود. چقدر زیبا بود، توی عمرم مردی به زیبایی اون ندیده بودم.
شلوار جین سرمه ای و تی شرت سفید بدن نمایی تنش بود كه تمام عضله هاشو به رخ
میكشید،موهاشو به قاعده و خوش فرم ژل زده بود و ته ریش تازه درومده ش هوش از سر من میبرد.
با خوشحالی به طرفش حركت كردم،فورا خم شد و ساكمو گرفت.
_به به سلام سارا خانم، خیلی دنبالت گشتم،كجا بودی دختر؟
+سلاممم.وای ببخشید سهیل، اتوبوسمون اون پشت مشتا وایساده بود. باعث دردسر شدما.
-نه بابا این چه حرفیه، یه دختر عمه بیشتر نداریم كه.
دوباره صدای تپش قلبمو میشنیدم، استرس داشتم، خدا كنه سهیل نشنوه…نفهمه حال الانمو.
+دایی چرا نیومد؟؟
_بابا یه كم كار داشت بازار، حالا نكنه ناراحتی من اومدم؟
+ای وای نه، یه كم نگران شدم واسه همین پرسیدم.
_نگران نباش عزیزم.
توی مسیر باهم خیلی حرف زدیم، حس میكردم خوشبخت ترین دختر دنیام. خدایا! كاش نه به عنوان زنش، فقط به عنوان كسی كه دوسم داره، كنارش تو ماشین نشسته بودم.
وقتی رسیدیم خونه، دایی خونه نبود. سهیل كم كم متوجهم كرد كه حال دایی بد شده و بیمارستان بستریه ولی نخواسته من و مامان بدونیم.
اشك تو چشام جمع شد، چه حال بدی داشت تصور اون خونه بدون دایی.روی مبل ولو شدم،توی چشمای سهیل زل زدم و اشكام ناخودآگاه جاری شد.
سهیل روی زمین كنار مبل نشست، دوباره نرم شد، شاید كلا تحمل دیدن اشك زن ها رو نداشت.ولی نه، مطمئن شدم این حس مشترك بیشتر از این حرفاست.
دستامو توی دستش گرفت؛
_گریه نكن عزیز دلم، باور كن هیچی نیست، میدونستم نگران میشی ولی چاره ای جز گفتنش نداشتم.به خدا اونقد مشكلش جدی نیست فردا میبرمت خودت ببینش.
+آخه دایی كه چیزیش نبود، سهیل به خدا نباشه تحمل این خونه رو ندارم، اگه بهم میگفتی نمیومدم تهران.
اشكامو با دستاش پاك میكرد، نمیدونم چند ثانیه بود كه نفس نمیكشیدم.آروم تو گوشم گفت؛_من چی؟ منم دلم برات تنگ شده بود خب.
زبونم بند اومده بود، یادم رفته بود قدرت تكلم دارم، میتونم بگم منم همینطور! دل منم تنگ شده بود.فقط سكوت كرده بودم و اشك میریختم، دوست داشتم بگم سهیل بغلم كن،و شاید از نگاهم حرفهامو میفهمید، چون در كسری از ثانیه تو بغلش بودم.
گریه هام به هق هق تبدیل شده بود و سهیل نمیدونست كه همه ش به خاطر دایی نیست و بغض سنگینیه كه تو دلم مدت ها تلمبار شده و حالا شكسته…
مدام سعی میكرد با حرفها و كلماتش آرومم كنه و من نیاز داشتم فقط بشنوم.
_نگاش كن چشاش قرمز شده! خب حیف چشمای به این قشنگی نیست؟ اجازه بده این شب به صبح برسه خودم میبرمت بیمارستان میبینی بابا سرحال و قبراق شده، به خدا قابل مقایسه نیس با روز اولش.
+ببخشید سهیل… میدونم اذیتت كردم ولی من تو دنیا جز دایی و مامان هیچكسو ندارم، دایی رو به جای بابام میبینم.طاقت مریضیشو ندارم.
لباشو جمع كرد و ابروهاشو تو هم كشید، با حالت ناراحتی گفت؛-پس من چی؟
میخواستم بگم تو تمام دنیامی… ولی بازم سكوت كردم و بالاخره اتفاق افتاد…یادم نمیاد چطوری لبامون روی هم قفل شد و سهیل با تمام وزنش روی من افتاد و از لبام كام میگرفت، به خودم اومدم، سهیلو پس زدم و از روی مبل بلند شدم.
چیكار داشتم میكردم؟؟داشتم مثل شیوا نقش یه معشوقه رو بازی میكردم؟ دست بردم به روسریم و دوباره روی سرم كشیدمش و به سرعت از پله ها بالا رفتم.
سهیل به سرعت خودشو پشت در اتاق رسوند.
_سارا… معذرت میخوام، سارا تو رو خدا درو باز كن، نمیدونم چرا اینجوری شد، اشتباه كردم.
سارا عزیزم…
صدایی ازم درنمیومد. سهیل مدام حرفاشو تكرار میكرد و من خفه خون گرفته بودم.
سهیل تسلیم شد، صدای بسته شدن در اتاقشو شنیدم. خستگی راه باعث شد بیهوش بشم.
صبح كه بیدار شدم تمام تنم درد میكرد، به خودم اومدم كه تمام اتفاقات دیشب واقعیت بود، نه رویا.
چرا همیشه محكوم بودم و محروم، اگر یك شب بود باید اتفاق میفتاد، حتی اگر بعدش سهیل برای همیشه ولم میكرد. كاش در لحظه زندگی میكردم ، كاش تمام عمر توی ترس و هراس نبودم، روسری لعنتیمو دوباره كشیدم سرم و رفتم پایین. سهیل تو آشپزخونه بود.
وانمود كردم اتفاقی نیفتاده.صبح به خیر گفتم.
به هم ریخته بود، جوابمو داد، دوباره شروع به عذزخواهی كرد.

  • سهیل فراموشش كن.انگار اتفاقی نیفتاده. نمیخوام رابطه ی خوبمون به خاطر این اتفاق خراب شه.
    _سارا من كنترلمو از دست دادم، واقعا منو…
    وسط حرفش پریدم…+ كی میریم بیمارستان؟؟
    اون روز به دیدن دایی رفتیم، حالش اونقد بد نبود، غلظت خونش خیلی بالا بود و مشكل قلبی داشت، بیشتر برای احتیاط و خطر آمبولی بستری شده بود.
    دایی چند روز دیگه م تو بیمارستان بود، رفتار سهیل بیش از پیش با من خوب شده بود.
    اون شب قبل از اینكه برم بالا بهم گفت؛ _لازم نیست در اتاقتو قفل كنی دوباره. قول میدم مثل یه امانت عزیز مواظبت باشم.
  • ترسیدم.
    _از چی؟ میترسی كاری باهات بكنم؟
    از این حرف لعنتیش داشتم شهوتی میشدم. خودمو جمع كردم و گفتم:+ نه از این ترسیدم كه مردا چقد میتونن…
    _چقد میتونن چی؟
  • هیچی. من كه گفتم بیا فراموشش كنیم.
    -سارا، چرا یك ساله جلوی من روسری سر میكنی؟
  • چون عادت كردم جلوی تمام مردا روسری سر كنم، اینجوری راحت ترم.
    _اگه بگم ورش دار، فكر بد میكنی؟ باور كن منظور بدی ندارم ولی یه جوریه.حس میكنم غریبه ای.
    دوباره توی چشمام نگاه میكرد و توانایی داشت با نگاهش حتی لختم كنه چه برسه به برداشتن روسری.
    دست بردم به گره روسریم و بازش كردم، چتر موهام تو صورتم ریخت.
    گیره ی پشت موهامو باز كردم و موهام مثل ابشار مشكی تا روی باسنم رها شد.
    +خوب شد؟
    بهت زده نگاهم میكرد، انگار یه ادم جدید و تازه وارد دیده بود.
    فقط یه جمله ی كوتاه گفت و از پله ها بالا رفت…-تو خیلی زیبایی…
    خوابم نمیبرد، توی دفترم صد بار این دو تا كلمه رو نوشتم، تو خیلی زیبایی…

تا ساعت هفت صبح توی رختخواب غلت زدم و اخر اومدم توی اشپزخونه ، دیگه روسری سر نكردم!چایی دم كردم، صبحانه خوردم و بیكار نشستم، سهیل بعد از چند ساعت اومد پایین، با خنده گفت:_توی آشپزخونه چی کار میکنی وقتی کاری نداری؟
گفتم که غصه هامو پهن میکنم روی گلای رومیزی،بعد اگه خیلی باشه با تو قهر میکنم. اگه کاری به کارم نداشته باشی، قهرم طول میکشه ولی اگه همون موقع بیای یه حرف خوب بزنی غصه هامو از روی گلای رومیزی برمیدارم و پرتشون میکنم توی سبد سفید دستشویی که تفاله های قوری رو توش خالی میکنم…
لبخند زیبایی روی لباش نشست،اومد كنارم وایساد و دستی روی میز كشید.
-دوستت دارم سارا…
حالا همه ی غصه هاتو بریز تو سبد تفاله ها
پایان قسمت دوم

ادامه…

نوشته: مانیا


👍 30
👎 1
10633 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

755448
2019-03-19 21:21:57 +0330 +0330

خیلی زیبا مانیا جان.

2 ❤️

755521
2019-03-20 01:21:44 +0330 +0330

وااااای خیلی خوبه ولی خیلی کنه:((((

1 ❤️

755552
2019-03-20 06:37:52 +0330 +0330

درود به مانیای عزیز.اگه بخوام مقایسه کنم قسمت اول بیشتر قابل درک بود برام تا قسمت دوم.مثلا وقتی به خواننده میگی تو ماشین با سهیل کلی حرف زدیم کنجکاو میشه که بدونه چی بینشون رد و بدل شده.و پارگراف اول داستانت خیلی عجیب بود .به شخصیت نقش اول داستان نمیخورد.لایک ۱۴ تقدیم به تو ببینیم ما رو کجا میبری.موفق باشی⚘⚘

1 ❤️

755555
2019-03-20 07:06:30 +0330 +0330
NA

با کاغذ نقاشی مونالیزا سوراخ کیونش پاک می‌کنه ?
قشنگ بود مانیا جان یه کار احساسی دیگه از شما ?

3 ❤️

755608
2019-03-20 15:42:44 +0330 +0330

وای مانیا جان فوق العاده بود مثل همیشه
صحنه سازی و توصیف حالات خیلی خوب بود
قلمت مانا بانوی بااحساس و عزیز

1 ❤️

755619
2019-03-20 17:55:35 +0330 +0330

عالی.مثل همیشه

1 ❤️

755789
2019-03-21 18:43:56 +0330 +0330

بازم مثل همیشه ولی سعی کن صحنه هاشو بیشتر کنی

1 ❤️

755795
2019-03-21 21:03:26 +0330 +0330

قسمت دوم هم به زیبایی قسمت اول،،،لایک بیست و دوم تقدیم شما

1 ❤️

756668
2019-03-27 00:29:55 +0430 +0430

داستان قشنگیه، منتظر ادامه داستانم?

1 ❤️