روژان در آغوش آرامش

1391/05/04

اینم از آخرین قسمت سری داستان های روژان (روژان قربانی عشق و شهوت، روژان پناه هوس مردای شب، طعم تلخ سکس و روزگار روژان) کمی طولانی تر از قسمت های قبل شده. ترجیح دادم داستان بی دلیل کش نیاد و به قسمت بعدی نکشه. پایان این داستان اگه دست خودم بود شاید جور دیگه ای تمومش میکردم ولی پایانش انتخاب خود روژانه.

تو ماشینش که نشستم نمیدونم چرا از دیدنم شوکه شد. با تعجب و حیرت خیره شده بود بهم و ازم چشم برنمیداشت. طول کشید تا استارت بزنه. توی راه نزدیک بود دو بار تصادف کنه. در تمام طول راه چهرش در هم بود و سکوتش آزارم میداد. هر از گاهی نگاهی بهم مینداخت و حس میکردم به سختی نگاهشو ازم برمیداره. وقتی رفتیم توی خونه. به سمت نشیمن راهنماییم کرد. نمیدونستم باید چی کار کنم یا چی بگم. نشست رو بروم و گفت “اسمت روژانه؟” گفتم “بله” بلافاصله گفت “اسم فامیلت چیه؟” ترس برم داشت. ترسیدم مامور باشه. با تردید پرسیدم “برای چی میپرسین؟!” دستاشو با کلافگی توی موهایی که به سختی میشد تار موی سیاه توش پیدا کرد، کشید و گفت “سالها پیش زنی رو میشناختم که تو به شدت شبیهشی. به من اسم فامیلتو بگو” وقتی گفتم “فرهمند” به وضوح رنگ از روش پرید. چشماش گشاد شد و دهنش باز موند. شروع کرد به نفس نفس زدن. نفسش دیگه بالا نمیومد. شوکه شده بودم. یه لحظه حس کردم الانه که سکته کنه. نفهمیدم از تو آشپزخونه چطور آب آوردم. همه لیوانو سر کشید. ولو شده بود روی مبل. دستامو گرفت توی دستاش که مثل تن مرده یخ کرده بود. تو چشمام خیره شد و با صدایی که میلرزید گفت “تو دختر گلاویژ و فرازی؟!” با شنیدن اسم مامان و بابا این بار دهن خودم باز موند. به سختی نفس کشیدم و گفتم “شما مامان و بابامو میشناختین؟” خطوط صورتش در هم شد. اشک توی چشماش جمع شد. خیره بود تو چشمام. با خودش انگار حرف میزد. “خدایااااا… خدایااااا… میخواستم چی کار کنم خدااااا…” پلک نزد ولی اشکاش ریخت پایین. سرشو آورد پایین و دستش همه صورتشو پر کرد و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن. حال خودمو نمیفهمیدم. نمیدونستم کجام و این مرد حدودا شصت ساله کیه که اینجور جلوی من اشک میریزه. تا به اون روز جز گریه های بابام سر خاک مامانم گریه مردی رو ندیده بودم.
دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم “شما کی هستین؟” با چشمای خیس و سرخش خیره شد تو چشمام و گفت " منو نمیشناسی روژان؟ منه رو سیاه عمو حمیدم. همون که همیشه میگفت یه شب میام موهای خوشگلتو میچینم. منو یادت نمیاد؟" انقدر بدبختی کشیده بودم که چیز زیادی از خاطرات دوران کودکی برام واضح نبود. چیزی یادم نمیومد. تصویر خیلی گنگی از دوران کودکیم داشتم. تا جایی که یادم میومد هیچ وقت هیچ فامیلی دور و برمون نبود. سکوتمو که دید گفت “چقدر شبیه مادر خدا بیامرزتی! شبیه همون سالهایی که با چشما و موهای مشکیش فرازو دیوونه کرد” یاد مامان و بابا و حس آشنا بودنش باعث شد اشکام سرازیر بشن. میلرزیدم و گریه میکردم. دستامو گرفت و گفت “چرا این شکلی؟! چرا باید اینجوری پیداتون کنم؟! فراز چه بلایی سرش اومده که یه دونه دخترش به این روز افتاده؟!” نمیشناختمش اما حس خوبی نسبت بهش داشتم. سرمو گرفت روی سینش و هر دو با هم گریه کردیم. خالی شدم. از درد از تنهایی از بی کسی اون همه سال خالی شدم.
به جای اتاق خواب با هم رفتیم تو آشپزخونه و چایی خوردیم. نشست رو بروم و ازم خواست براش از بابا بگم. شوکه بود. غمگین بود. لابه لای حرفام آه میکشید. نفس بلند میکشید. چایی میخورد و سیگار پشت سیگار روشن میکرد. هر چی من بیشتر حرف میزدم عمو حمید بیشتر ناراحت میشد. طفلک حالش خراب شده بود از حرفای من.
یه سیگار دیگه روشن کرد و یه پک عمیق زد و در حالی که چشماشو تنگ کرده بود گفت “با بابات تو جاده سنندج آشنا شدم. ماشینم خراب شده بود و بابات بکسلم کرد. از همونجا رفاقتمون و بعدها شراکتمون شروع شد. بابات دیوانه گلاویژ شد و ازدواج کردن و نسرین و مامانت هم شدن دوستای جون جونی. سپهر ما دو ساله بود که مامانت تو رو حامله شد. به دنیا که اومدی یه گولۀ سفیدِ برف بودی لای انبوه موهای مشکی. چشمات مثل دو تا تیله سیاه بود. سپهر 8 ساله بود که فهمیدیم نسرین تومور داره. دار و ندارمو فروختم و بردمش انگلیس ولی حالش رو به وخامت گذاشت. فراز سهم منو از شرکت به دو برابر قیمت خرید و برام فرستاد. به خاطر نسرین همونجا موندگار شدیم. دست تنها تو غربت با سپهر خیلی سخت بود برام. نسرین جلو چشمم تحلیل میرفت و کاری نمیتونستم بکنم. اون اواخر به خاطر اوضاع آشفتم ارتباطم با بابات قطع شده بود. نسرین که از دنیا رفت بعد از 7 سال برگشتم ایران. هیچ کس از بابات خبری نداشت. خونه سهروردی رو هم فروخته بود. خیلی دنبال فراز گشتم ولی انگار یه قطره آب شده بود و فرو رفته بود توی زمین!”
یه سیگار دیگه روشن کرد و در حالی که آه میکشید گفت “وقتی نگاهت میکنم انگار گلاویژه که نشسته رو بروم. زنده و مردش فرازو دیوونه کرد”
گفتم “اگه مامانم نمیمرد، اگه بابا به اون حال و روز نمیفتاد، اگه منو زیر دست جمال نمینداخت، اگه اون اتفاق نمیفتاد الان خیلی کارا میتونستم بکنم. خیلی بدبختم که حتی جرات ندارم خودمو بکشم” بغضم دوباره ترکید و صدای هق هقم بلند شد. عمو حمید از پشت میز بلند شد و با جدیت گفت “بهترین وکیل رو برات میگیرم. نگران هیچی نباش” چشمام از ترس گشاد شد. از جام بلند شدم و گفتم “اگه تبرئه نشم چی؟! اگه دارم بزنن؟” اومد جلو سرمو گرفت رو سینش و گفت “تا مطمئن نشیم که میتونه تبرئه ات کنه بیگدار به آب نمیزنیم. اگه نشه از مرز ردت میکنم. میفرسمت اونور پیش سپهر. نمیذارم تو این خراب شده نابود بشی”
سرمو آوردم بالا و گفتم “وکیل یا رد شدن از مرز خیلی هزینه داره. من …” نذاشت بقیه حرفمو بزنم و گفت “اگه فراز سهممو از شرکت به اون قیمت نمیخرید نسرین رو خیلی زودتر از انتظارم از دست میدادم. بیشتر از چیزی که فکرشو کنی به بابات بدهکارم”
تا دم دمای صبح حرف زدیم. هیچ کدوم پلک رو هم نذاشتیم. عمو حمید هم خسته بود هم فشار عصبی زیادی بهش وارد شده بود. خجالت زده بود از این که قرار بود تو این سن و سال با دختر یکی یک دونه رفیق گرمابه و گلستانش بخوابه. چند بار زیر لب گفته بود “خدا رو شکر که شکل مامانت شدی”
با این که خسته بود کلی گشت تا چند تا از عکسای مامان و بابامو پیدا کنه. عمو حمید و بابا هر دو تو عکسا لاغر بودن و هر دو سیبیل داشتن. اون موقع عمو نصف الانش بود. چهرش خیلی عوض شده بود. بهش گفتم اگه بابا رو ببینه نمیشناسه. گفت “هر کاری بتونم برای پیدا کردنش میکنم”
مامانم به وضوح از من زیباتر بود. چند تا عکس چهار نفره بود و دو تا عکس که من و سپهر هم توشون بودیم. هیچی یادم نمیومد. عکسا رنگی ولی رنگ و رو رفته بودن. موهامو مامانم دو تا گیس بافته بود و یه سارافون بافتنی قرمز تنم بود. سپهر از من قدش خیلی بلندتر بود و یه شلوار پیش سینه دار سبز تنش بود. باورم نمیشد دارم عکسای بچگیمو میبینم. عمو حمید لبخند زد و گفت “میتونی عکسا رو برداری” چقدر لبخندشو دوست داشتم. فکر نمیکردم روزی بیاد که یکی از مشتریامو انقدر دوست داشته باشم.
بهش گفتم باید برگردم خونه. وقتی گفت “دیگه نمیذارم برگردی تو اون خونه و حق و حساب اون مرتیکه عصبی رو هم به موقعش میذارم کف دستش” دلهره گرفتم. دستامو گذاشتم رو دستاش و گفتم “سالار هر کاری هم کرده باشه تنها کسی بود که پناهم داد. هنوزم اون چند ماه اولی که باهاش زندگی کردم بهترین روزای زندگیمه. خودم باهاش حرف میزنم. دلم نمیخواد پای سالار وسط این ماجرا کشیده بشه. دلم نمیخواد برای دوستم ترانه و بقیه مشکلی پیش بیاد”
سکوت کرد و بعد گفت “مطمئن باشم بلایی سرت نمیاد؟ نیست و نابودت نکنه؟!” لبخند زدم و بهش اطمینان دادم که اتفاق بدی نمیفته. توی کوچه قبل از پیاده شدن پاکت عکسا رو داد دستم و پدرانه پیشونیمو بوسید. بهش گفتم “یکی از بهترین شبای زندگیم بود” و پیش از این که اشکامو ببینه پیاده شدم.
طبق معمول سالار خونه نبود. خیلی وقت بود که فهمیده بودم شبایی که من خونه نیستم اونم خونه نمیمونه. همونجا توی هال روی کاناپه ولو شدم. بیدار که شدم از تو حموم صدای آب میومد. عکسا از پاکت در اومده بود و روی میز ولو بودن. سالار در حالی که حوله بسته بود دور کمرش از حموم اومد بیرون. بهش سلام کردم. جواب نداد. اخماش تو هم بود. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به عکسا و منتظر شد. نشستم روی مبل و گفتم “باید باهات حرف بزنم” تو همون حالت ایستاده گفت “میشنوم” گفتم “بذار یه چایی دم کنم” گفت “گفتم میشنوم”
نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. به عکسا نگاه کردم و گفتم “عکسای بابا مامانمه و من” اخماش تو هم بود “خب؟!” نگاش کردم و گفتم “مشتری دیشب دوست قدیمیه بابامه. از شباهت من با مامانم منو شناخت” سالار خیز برداشت سمتم. از جام بلندم کرد و گفت “چی بهش گفتی روژان؟!” آب دهنمو قورت دادم و گفتم “هیچی من هیچی نگفتم” پرتم کرد رو مبل و گفت “یه بار دیگه میپرسم، دروغ بگی میزنم لهت میکنم” اشک تو چشمم جمع شد و گفتم “باشه تو رو خدا آروم باش میگم. راستشو میگم. تو رو خدا هولم نکن میگم” سالار کلافه ازم فاصله گرفت و گفت “بنال”
نشستم سر جام و گفتم “بچه که بودم عمو حمید صداش میکردم. خودم یادم نیومد. خودش بهم گفت. میخواد برام وکیل بگیره سالار. میگه اگه نشه تبرئم کنن، از مرز ردم میکنه” به وضوح حالت چهره سالار عوض شد. نفساش تند شد و پره های بینیش از هم باز شد. چند دقیقه ساکت بود و بعد گفت “اگه نتونست از زیر چوبه دار بکشدت پایین چی؟!” بلافاصله گفتم “اول مطمئن میشه بعد اقدام میکنه. اگه نشه منو از مرز رد میکنه” بلافاصله گفت “اونور چی جوری میخوای دووم بیاری؟! زبون بلدی؟! درس خوندی؟! چه گوهی میخوای بخوری؟!” صداش داشت بالاتر میرفت “زیر خارجیا میخوای بخوابیییییی؟” وقتی گفتم “پسرش اونوره” یکی خوابوند زیر گوشم و گفت “پس قراره زیر پسرش بخوابی! پسرش عاشق چشم و ابروته که نندازتت زیر این و اون؟”
نمیدونم چطور جرات کردم. شاید دیدن عمو حمید بهم اعتماد به نفس داده بود ولی با بغض گفتم “تو که عاشق چشم و ابروم بودی چه گلی به سرم زدی؟!” دست سالار تو هوا خشک شد. تو چشمام زل زد و خیلی جدی گفت “میتونی همین امشب جمع کنی بری” بعد رفت تو اتاق و در رو کوبید. دلم گرفت. یهو ته دلم خالی شد و اشکام سرازیر شد.
نشستم تا بیرون بیاد از اتاق. لباس پوشیده بود و موهاشو خشک کرده بود. شناسنامه امو پرت کرد جلوم و گفت “هر چی میخوای بردار و به سلامت” داشتم خفه میشدم از رفتار سردش. مثل غریبه ها باهام حرف میزد. با این که دلم از سالار خون بود با این که فکر میکردم برام شده یکی مثل بقیه ولی هنوز ته دلم دوسش داشتم. هنوز دلم میخواست بشه همون سالار روزای اول که زیر پر و بال شکستمو گرفت. ولی نه فقط با من که با خودش هم در جنگ بود.
چیز زیادی جز وسایل شخصی و چند تا تیکه لباس برنداشتم. سالار تو هال سیگار میکشید و ویسکی میخورد. عمو حمید تو کوچه منتظرم بود. همونجور که به تلویزیون خیره شده بود گفت “هر موقع تونستی یه شماره حساب مطمئن بده که پولتو برات واریز کنم” من به اسم خودم حساب نداشتم. از این که منو یاد پولای کثیفم انداخته بود دلم گرفت. کلید خونه و موبایلو گذاشتم روی میز جلوش. حتی نگام نکرد. بغضمو قورت دادم و بی هیچ حرفی از خونه زدم بیرون.
یکی از دوستای صمیمی عمو حمید دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه بود. عمو حمید میگفت اگه خسرو نتونه کاری کنه هیچ کس دیگه ای نمیتونه. غروب پنجشنبه همون هفته رفتیم خونه دوست عمو حمید. از عمو حمید جوونتر بود. خانم خوشگلش بعد از احوالپرسی و پذیرایی تنهامون گذاشت. از برخوردشون با عمو حمید فهمیدم خیلی صمیمی هستن. خیلی با احترام باهام برخورد کردن. دکتر اعتمادی سوال میکرد و جواب میدادم و همه رو یادداشت میکرد. اخماش تو هم بود. کلی با عمو حمید بحث کردن. حرفای قلمبه سلمبه میزدن که من خیلی سر درنمیاوردم. ولی نه ناامیدمون کرد و نه امیدواری داد. گفت باید تحقیق کنه.
خواستیم بریم که خانمش گفت “حمید بمونین بچه ها هم کم کم پیداشون میشه خوشحال میشن ببیننت” عمو حمید چشماش برق زد و گفت “اوه پس باز این آتیشپاره آخر هفته سر خرشو کج کرد اینوری؟” همه زدن زیر خنده. راحت نبودم بینشون. خجالت میکشیدم. عمو حمید دستشو انداخت دور شونه هام و با مهربونی نگام کرد و گفت “نبینم معذب باشیا. بذار این ورپریده برسه بهت قول میدم عاشقش بشی” به مینو خانم تعارف کردم کمکش کنم ولی قبول نکرد. نیم ساعت بعد انگار تو خونه بمب ترکید. یه دختر با چشمای گرد و صورت گرد و موهای چتری که ریخته بود روی پیشونیش از در اومد تو. خیلی با مزه و خوشگل و شیطون بود قیافش. یه مانتوی کوتاه لی که بیشتر شبیه بلوز بود تنش بود. نگام مونده بود رو رژ لب قرمز جیغش. هنوز منو ندیده بود. اول خودشو انداخت تو بغل دکتر اعتمادی و لپ دکتر رو رژمالی کرد. بعد نوبت مامانش شد. خیلی پر انرژی و پر سر و صدا بود. مردی که همراهش بود قد و هیکل متوسطی داشت و چهره مردونه و تیپ مردونه. خیلی موقر بعد از حال و احوال با دکتر اعتمادی و مینو خانم اومد سمت عمو حمید و گفت “بَه! سلام حمید خان مشتاق دیدار” تازه نگاه دختره افتاد به ما و جیغ کشید و گفت “عمو حمییییید میکشمت کی زن گرفتی؟! اونم به این جووووونییییییی؟! عمووووووووو…” داشتم پس میفتادم از حرفاش. مهلت نمیداد به آدم. عمو غش غش خندید و دکتر اعتمادی سرخ شد. مینو خانم لبشو گاز گرفت و گفت “پری؟!” من یاد شبی که قرار بود با عمو حمید بخوابم افتادم و حالم بد شد.
عمو یه نیشگون محکم از لپ پری گرفت و گفت “زبون به دهن بگیر آتیشپاره” پری در حالی که وانمود میکرد دردش گرفته خیره شده بود به من و منتظر موند. مینو خانم سریع گفت “این خانم خوشگل روژان دختر یکی از دوستای قدیمی حمیده” بعد رو به من گفت “این آتیشپاره هم دخترم پریچهر و ایشون هم آقا منصور دامادم هستن” باهاشون دست دادم. پریچهر اومد نشست کنارم و گفت “دختر تو چقدر خوشگلی!” از لحن صمیمیش خوشم اومد. لبخند زدم و گفتم “نه به خوشگلی شما”
حق با عمو حمید بود. خانواده گرم و راحتی بودن. پریچهر خیلی خونگرم و شوخ و شیطون بود. شوهرش هم خیلی آقا بود و غیر از جانم و عزیزم به هم نمیگفتن. بهش حسودیم نشد ولی خیلی دلم خواست منم یه خانواده اینجوری داشتم. عمو حمید با لبخند نگام میکرد. مردی که قرار بود مثل خیلی از مردای دیگه یکی از مشتریام باشه شده بود فرشته نجات من. اون شب پریچهر ازم قول گرفت حتما با عمو حمید برم شمال خونشون. هنوز چیزی از وضعیت من نمیدونست و منم اون شب چیزی نگفتم.
دکتر اعتمادی بعد از یک ماه تحقیق و بررسی با اطمینان گفت که تبرئه ام میکنه. شبی که قرار بود فرداش خودمو معرفی کنم دل تو دلم نبود. حس میکردم با پای خودم دارم میرم پای چوبه دار. پریچهر بهم زنگ زد و کلی پای تلفن منو خندوند و بهم روحیه داد. ترانه از دو روز قبلش اومد پیشم موند. تا صبح پلک رو هم نذاشتیم. همون شب به سالار زنگ زدم ولی گوشیشو جواب نداد. دلم میخواست صداشو بشنوم ولی نشد.
از همون لحظه اولی که پام به زندان باز شد همه اعتماد به نفسی که عمو حمید و دکتر اعتمادی و بچه ها بهم داده بودن پودر شد رفت هوا. پشیمون شده بودم و خودمو لعنت میکردم. میترسیدم از مردن. از وقتی مامان مرده بود از مرگ میترسیدم. هر شب کابوس میدیدم و رعشه دستام بدتر شده بود. تو اولین دادگاه وقتی فاطی خانم چشمش به من افتاد چنان داد و فغانی راه انداخت که از دادگاه بردنش بیرون. جیغ میکشید و نفرینم میکرد. فشارم اومد پایین و غش کردم. حال روحی و جسمیم افتضاح بود. فاطی خانم انگار بیست سال پیرتر شده بود. نمیدونم عمو حمید چقدر خرج کرد و دکتر اعتمادی چطور کلی مدرک و امضا و استشهادنامه و شاهد ردیف کرد. وقتی بعد از هفت ماه حکم برائتم صادر شد باورم نمیشد که دیگه منم مثل بقیه آزادم. هر چی از عمو حمید پرسیدم پول دیه رو چی جوری جور کرده چیزی نگفت. میدونستم اون همه پول نداره. تو مدتی هم که من زندان بودم خیلی دنبال بابا گشته بود ولی نتونسته بود پیداش کنه.
عمو حمید بهم گفته بود تو اون مدت سالار دهنشو صاف کرده از بس زنگ زده و جویای حال من شده. حتی چند بار رفته بود در خونه عمو حمید و تهدیدش کرده بود که “اگه سر روژان بره بالای دار زنده نمیذارم تو و اون وکیل لعنتی رو” باورم نمیشد که سالار نگران من شده باشه. چیزایی که عمو حمید تعریف میکرد با لحن سرد و نگاه یخ و خالی روز آخرش زمین تا آسمون فرق میکرد.
چند روز بعد از آزاد شدنم از عمو حمید اجازه گرفتم برم دیدن سالار. با این که حالش از سالار به هم میخورد مخالفت نکرد ولی گفت خودم میرسونمت و منتظر میشم تا بیای. تَری آمار سالار رو بهم داده بود و میدونستم خونه است. در اصلی آپارتمان باز بود. وقتی سالار در خونه رو باز کرد از دیدنم جا خورد. چند ثانیه طول کشید تا از جلوی در بره کنار. هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوهاش حلقه زد دورم. شالم از سرم افتاد و بینیشو کشید توی موهام. نفسای عمیق میکشید. دلم برای بوی تنش لک زده بود. تنش گرم بود و همون بوی همیشگی رو میداد. بوی قاطی عطر و سیگارش. دستامو دور گردنش حقله کردم و خودمو کشیدم بالاتر. لباشو که گذاشت روی لبام طعم همون ویسکی همیشگیو میداد. خودمو محکم چسبوندم بهش. به هم مهلت نمیدادیم. با ولع لب و زبون همو میمکیدیم. منو چسبوند به دیوار و چنان گردنمو لیس و میک زد که دردم گرفت. سینه هامو محکم میمالید و چونه و زیر گلومو گاز میگرفت. شده بود همون سالار روزای اول. همون که عاشق خوابیدن تو آغوشش بودم. نفهمیدم چی جوری لباسای همو درآوردیم. نفس نفس میزدیم و لبامون از هم جدا نمیشد. سالار دستاشو انداخت زیر کونم و بلندم کرد. از پشت چسبیده بودم به دیوار. پاهامو دور کمرش حلقه کردم. سینه هام چسبیده بود به سینه هاش. داغ داغ بودیم هر دو. سر کیرش که خورد به کسم خیس خیس شدم. کیرش داغ و سفت بود. بیشتر از همیشه میخواستمش. کونمو کشید بالاتر. سر کیرشو گذاشت در کسم و بعد منو محکم کشید پایین و همزمان کیرشو فشار داد و فرو کرد. همون لحظه همه تنم لرزید یه آه بلند کشیدم. سالار زیر گلومو گاز گرفت و گفت “چقدر زود اووومدیییییییی! حالا حالاها کار دارم باهااااات”
سرمو فرو کردم تو کتفش و گفتم “میخوام. بازم میخوام. بکن سالار. دلم میخوادت. بکن منوووو” کیرشو تا ته فشار داد و باز آه کشیدم. درش آورد و دوباره فرو کرد. دوباره و دوباره. بازم دلم میخواست. زیر گوشش آه و ناله میکردم. صدای نفساش حشری ترم میکرد. حرکتش سریعتر شد و ضربه هاش محکم تر. کمر میزد و با دستش کونمو بالا پایین میکرد. خیس عرق شده بودیم. داشتم دوباره ارضا میشدم. صدای آه و اوهم همه خونه رو برداشته بود. وقتی آب سالار پاشید توی کسم همزمان با دل زدن کیرش منم ارضا شدم و ناخونامو فرو کردم تو کتفش. فشارم داد به دیوار و پیشونیشو گذاشت روی سینم. سرشو که آورد بالا بعد از مدت ها لبخند سالار رو دیدم. از اون لبخندای نادر که خدا میدونست دوباره کی میشه تو صورتش دید. لباش دوباره رفت رو لبام. این بار اما با آرامش میبوسید. بغلش کردم و تو همون حالت نگهم داشت و رفت سمت اتاق خواب. آروم گذاشتم روی تخت و خودمونو تمیز کردیم و فرو رفتم تو بغلش. آروم آروم موهامو نوازش میکرد و پشتمو میمالید. نفهمیدم چقدر گذشت. تو بغلش داشت خوابم میبرد. یه سیگار روشن کرد و بعد از چند تا پک گفت “میخوای چی کار کنی؟” لبامو کشیدم روی سینش و چند بار بوسیدمش و گفتم “هنوز نمیدونم. عمو حمید میگه شاید بهتر باشه از ایران برم” سیگارشو خاموش کرد و با عصبانیت گفت “عمو حمید پفیوزت غلط کرد!” سرمو بلند کردم و با تعجب گفتم “سالاااااارررر؟!” اخماش تو هم بود. هیچ کدوم چشم دیدن همدیگه رو نداشتن. قلت زد و اومد روم. نوک سینه هامو گرفت تو دهنش و شروع کرد به مکیدن. داشتم دوباره از حال میرفتم. سرشو آورد بالا و زبون کشید رو لبام. خواستم ببوسمش که سرشو کشید عقب و گفت “هیچ کس نمیتونه مثل من بهت حال بده” دوباره لیس زد لبامو. دستاش رفت لای پام و شروع کرد به مالیدن چوچولم. داشتم خیس میشدم. انگشتشو آروم فرو میکرد تو کسم و درمیاورد. چشمام باز نمیشد. خیره شده بود تو چشمام. صدای زنگ موبایلم جفتمونو پروند. ولی نذاشت از زیرش جُم بخورم. گفتم “وای عمو حمیده پایین منتظرمه” گفت “عیبی نداره منتظر میمونه” گفتم “سالار؟!” گفت “درد و سالار! مرض و سالار! زهرمار و سالار!” بعد یهو کیر سفت شدشو فرو کرد تو کسم و همونجا نگه داشت و گفت “بکنم یا بکشم بیرون؟” دوباره حشریم کرده بود. دلم میخواستش. لب پایینمو گاز گرفت و گفت “بکشم بیروووووون؟” نفسام دوباره تند شد و به زور گفتم “نهههههههه” گفت “خب؟” گفتم “سالاااااااار” گفت “دررررد! بکشم بیرووووووون؟” کسم داغ کرده بود زیرش. نالیدم “ننننهه بکن سالار بککککککن” شروع کرد آروم عقب جلو کردن. دیگه عجله نداشت. با موهام ور میرفت و آروم آروم کیرشو تو کسم عقب جلو میکرد. خوب میدونست چی جوری حشریم کنه. انقدر لبامو خورد و سینه هامو مالید و کمر زد که برای بار سوم ارضا شدم. دیگه جون نمونده بود تو تنم. خودش هم یه کم بعد از من اومد و همه وزنشو انداخت روم. پیش از این که از بغلش بیام بیرون منو کشید رو خودش و با لحنی که خیلی هم دستوری نبود گفت “روژان برگرد پیش خودم” اولین بار بود سالار رو اینجوری میدیدم. باورم نمیشد. شوکه شده بودم. نتونستم چیزی بگم. وقتی نشستم تو ماشین عمو حمید روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. پاکت سیگارش خالی شده بود. چیزی نگفت و گاز ماشینو گرفت و رفت.
چند روز بعد صدای داد و هوار عمو حمید همه خونه رو برداشت “میخوای رو چه حسابی با این الدنگ غولتشن زندگی کنی؟! شخصیت درست و حسابی داره؟! کار و بار آدمیزادی داره؟! اخلاق و رفتار خوب داره؟! چرا میخوای خودتو بدبخت کنی آخه روژان؟! دو روز دیگه باز بگیرنش بیفته تو هلفدونی میخوای چی کار کنی؟!” عمو حمید راه میرفت و حرص میخورد. میترسیدم سکته کنه. از طرفی نمیخواستم بعد از اون همه زحمتی که برام کشیده بود نمک نشناسی کنم و از یه طرف شرایط من طوری نبود که هر کسی حاضر بشه باهام زندگی کنه. هم عمو حمید رو دوست داشتم هم سالار رو.
بالاخره یه شب عمو حمید و سالار نشستن و سنگاشونو وا کندن. عمو شرط گذاشت که سالار سه دنگ خونه رو به نامم کنه و حق طلاق هم باید با من باشه. فکر نمیکردم سالار قبول کنه ولی قبول کرد. روز عقدمون پریچهر و دکتر اعتمادی و مینو خانم و ترانه اومده بودن. پری با دیدن سالار شوکه شده بود. آخرش طاقت نیاورد و زیر گوشم با خنده گفت “یا خدا! روژان نمیترسی ازش؟!” سالار برای دیگران هر قدر نخراشیده و نتراشیده و غیرقابل تحمل بود برای من اولین مرد زندگیم بود و دوسش داشتم. به نیم ساعت نکشید که شدم زن سالار. از جشن و مراسم و بزن و بکوب هم خبری نبود. همین قدر که سالار اخماش تو هم نبود باید خدا رو شکر میکردم.
دیگه ازش نمیترسیدم. دیگه دستم رعشه نمیگرفت. دیگه مهر قتل رو پیشونیم نبود. حالا دیگه شوهرم بود و یه حس تازه ای بهش پیدا کرده بودم. سالار اخلاق و اعصاب درست حسابی نداشت. اگه غذاش آماده نبود یا نمکش کم و زیاد بود غر میزد، برعکس منصور که پری میگفت هیچی هم درست نکنم میاد خودش یه چیزی درست میکنه و واسه منم میذاره. اما رگ خوابش دستم اومده بود. هر قدر هم اخمو و عنق بود از ناز و عشوه من کم نمیشد. دوباره مثل روزای اول مشتاش رو دیوار پشت سرم پایین میومد و ناز و نوازشش مال تنم بود. از جانم و عزیزمی که بین پریچهر و منصور بود بین ما خبری نبود اما وقتی گذاشت باشگاه و کلاس رانندگی ثبت نام کنم برام از صد تا جانم و عزیزم با ارزش تر بود. گرچه وقتی سپهر از انگلیس اومد سالار نذاشت برم دیدنش ولی وقتی میذاشت تنهایی برم خرید یعنی بهم اعتماد داره و منم چیزی بیشتر از این نمیخواستم.
به جز ترانه حالا با پری هم حسابی رفیق شده بودم و بعد از کلی التماس سالار اجازه داد با عمو حمید بریم شمال خونه پریچهر و منصور. کنار دریا نشسته بودیم که چشمم افتاد به ساعت مچی پهن و خوشگل پری. خندید و گفت “خوشت اومده؟” گفتم “خیلی خوشگله” بازش کرد و گفت “مال تو” داشتم تعارف میکردم که نگام افتاد به خط روی مچش و زبونم بند اومد. خیلی خونسرد دست کشید روش و یه چشمک زد و گفت “یه یادگاریه کوچیکه از دوران خریت” و بعد هم زد زیر خنده. باورم نمیشد دختری به این شادی با اون خانواده چنین کاری کرده باشه با خودش. با خودم فکر کردم هیچ وقت نباید از رو ظاهر مردم درباره خوشبختیشون قضاوت کرد. از اون روز به بعد من و پری به هم نزدیک تر شدیم و برام از اتفاقاتی که براش افتاده بود گفت “بعد از پارسا فکر میکردم دیگه نمیتونم هیچ مردی رو تحمل کنم اما منصور دیدمو به زندگی عوض کرد. منصور باهام مثل یه دوست همجنس خودش برخورد کرد و شد بهترین دوستم و حالا هم پیش از این که شوهرم باشه بهترین دوستمه” همونجا بود که پری بهم گفت پول دیه رو سالار داده و از عمو حمید خواسته به من چیزی نگن.
از شمال که برگشتیم هر چی اصرار کردم عمو حمید بالا نیومد. نه اون خونه ما میومد و نه سالار خونه عمو حمید. گاهی وقتا جفتشون مثل بچه ها لج میکردن و من اون وسط بین عزیزترین مردای زندگیم کش میومدم. در رو که باز کردم دیدم سالار رو کاناپه خوابیده. دلم تنگ شده بود براش. دست کشیدم به موهاش و گونشو بوسیدم. چشماش نیمه باز شد و منو کشید رو خودش و با صدای بم و خوابالو و بداخلاقش گفت “تو گوه میخوری دیگه بدون من بری جایی” زدم زیر خنده. محکم به خودش فشارم داد و گفت “روژان میزنم لهت میکنما” هنوزم که هنوزه بزرگترین تهدید سالار همینه و منم عاشق این تهدیدشم.

نوشته:‌ پریچهر


👍 12
👎 0
121727 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

327267
2012-07-25 02:34:20 +0430 +0430
NA

kheeeeeeeeeeyli ali bood vaghean memnoon

0 ❤️

327268
2012-07-25 02:41:12 +0430 +0430

پس بالاخره با منصور برومند ازدواج کردی؟؟! خب پس چرا من نفهمیدم؟ خیلی دیوونه ای پری خیلی… با هر خط از داستانت بیشتر به این موضوع مطمئن شدم که بدون شک بهترین نویسنده ی این سایت هستی. خیلی خوب داستانی رو که میرفت از هم بپاشه رو جمع کردی و تا اخرین لحظه هیچ حدسی نمیتونستم بزنم. شاید اگه من جات بودم اخر داستان رو به این خوبی تموم نمیکردم. نمیدونم مثلا شاید سالار وقتی متوجه میشد که روژان میخواست از پیشش بره توی اخرین لحظه به ارامش ابدی میرسوندش. هرچند در اونصورت خیلی تلخ تموم میشد. ولی اینطوری خیلی مخاطب پسند بود. صحنه ی اضافه شدن پریچهر خیلی جالب و به موقع بود ولی نمیدونم توی داستانهای قبلیت پدرش همین شغل رو داشت یا نه؟ بازهم اون رد تیغ رو مچ دست پری و بوی عطر و سیگار سالار از مؤلفه های داستانت بود. با اینکه از ختم به خیر شدن روژان خوشحالم ولی ازینکه شاید داستانش به پایان رسیده خیلی ناراحتم. فکر کنم حالا دیگه وقتشه که بریم سراغ منصوربرومند و ببینیم چطور مخ پریچهر مارو زده…

0 ❤️

327269
2012-07-25 02:44:47 +0430 +0430
NA

به نظرم روژان خیلی احمق بود ولی داستان فوق العاده بود و لینکی که بین دو داستان پیچهر و روژان بود خیلی جالب بود ممنون.

0 ❤️

327270
2012-07-25 02:58:09 +0430 +0430
NA

بدک نبود شما شما خوشحال باشید ما هم هم خوشحالیم

0 ❤️

327271
2012-07-25 03:05:26 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود –مخصوصا قاطی شدن داستان پریچهر و روژان

0 ❤️

327272
2012-07-25 04:11:45 +0430 +0430
NA

خیلی خیلی قشنگ بود
اما یه بدی داشت
تموم شد :(( :(

0 ❤️

327273
2012-07-25 04:12:56 +0430 +0430
NA

az nazar man rojan faghat ba salar bargasht chon sexeshoon khoob boud, va chon midoonest be khatereh gozashtasht, kamtarin mardi hazer misheh begiratesh! man kari nadaram salar pooleh diasho dad ya che ghad bahash khoob boud! In adam bad az inikeh fahmid to tamam in 6 mah chi gozashteh bejayeh inkeh befahmeh sharareh kerm rikhteh va rojan msehe ye aroosak bazi dadeh shodeh rojan bazam ferestadeh be tan forooushi ! kasi keh yekio dooost dareh bash in karo nemikoneh! hich vaght! in jayeh dastan ro man bash moshkel daram! ageh karhayeh salar aghmagheh hastand. Beyneh ghesmat aval va sevom 180 darageh taghir darim bad ghesmat akhar ye 180 darageh digeh! begzarim! khastam begam behtarin dastani boud keh to be omram khoondam! vaghean karet dorosteh!

0 ❤️

327274
2012-07-25 04:14:00 +0430 +0430
NA

قلمت خیلی عالیه همه داستانات توپند همشونو کامل خوندم

0 ❤️

327275
2012-07-25 04:17:34 +0430 +0430
NA

پری جان عالی بود
هم پایان روژان
هم سرانجام پریچهر
موفق باشی و بازم بنویس

0 ❤️

327277
2012-07-25 04:32:47 +0430 +0430
NA

عالی بود.ولی کاش تمام نمیشد.
منتظر داستانهای جدیدت هستم.

0 ❤️

327278
2012-07-25 04:52:48 +0430 +0430
NA

خیلی عالی بود پریچهر جون محشر بود.پایانش باز ادمو دلگرم میکنه و از اینکه پریچهر هم به ساحل آرامش زندگیش برگشت خیلی خوشحال شدم چون بعد اون سقط خیلی ناراحتش بودم و اینکه چطور میخواد بعده این ادامه بده.ولی کاش ادامه ارتباطش با منصور وزندگیشونم مینوشتی.واقعا نوشته هات عالیه من اهل اغراق نیستم ولی واقعا قلمتو خیلی دوست دارم.ودوست دارم بازم از نوشته های قشنگت اینجا ببینم.درضمن مردای که تو داستانات ترسیم میکنی دقیقا همون هایی هستن که من دوست دارم .مردایی مثل فرهاد دکتر بهرام کمی پارسا و حتی سالار.همشون مردایی هستن که مورد علاقه منن و تو رویاهام دوست دارم روزی همچین مردایی تو زندگیم بیان.خلاصه اینکه ندیده و نشناخته دوست دارم وخیلی دوست داشتم دوستی مثل تو داشتم تا شاید میتونست داستان زندگی پرفرازو نشیب زندگیه منم بنویسه.دوست دارم بوس بوس

0 ❤️

327279
2012-07-25 06:36:25 +0430 +0430
NA

داستانت حرف نداشت ، تو یه نویسنه فوق العاده ای

0 ❤️

327280
2012-07-25 06:40:06 +0430 +0430
NA

وااایییی دمت گرم پریچهر.بهتر ازین نمیشد که تموم شه.واقعا استادی.ایول

0 ❤️

327281
2012-07-25 06:46:55 +0430 +0430
NA

عالی بود پری.عالی بود.
ميدونی چند روزه هر ساعت ميام تو سايت تا شايد ته داستانت رو نوشته باشی دختر.
بازم ميگم قلم بسيار بسيار خوبی داری.
و اينکه داستان تو با داستان های ارا زمين تا اسمون فرق ميکنه.هر داستان جديد ارا رو ميشد حدس زد که تهش چی ميشه ولی روژان جديد بود.حس ارا ، غرور ارا، بدبختی ارا و فابريک بودنش ديگه زيادی کليشه ای شده بود.شده بود مثل کتابای زهرا اسدی که دقيق ميتونی نخونده بگی تهش چی ميشه.ولی داستان تو جديد بود.روژان واقعيت جامعه ما بود که در عين حال که بدشانس بود ولی شانس زيادی هم داشت.
زيبايی اين داستانات به اينه که سکس جز کوچيکی از داستانت رو پر کرده و برخلاف بقيه داستان ها حال ادمو بهم نميزنه.يه سکس طبيعی و معقولانه که توی همه زندگی ها وجود داره.
پری خانمی منتظر بقيه داستانات هم هستيم .البته با ايده های جديد.دلم ميخاد هميشه داستان های تو تيتر داستان های برگزيده بشه

0 ❤️

327282
2012-07-25 06:48:34 +0430 +0430
NA

پریچهر جون کاشکی تموم نمیشد عالی بوووووووووووووووووووووووود حرف نداری تو دختر

0 ❤️

327283
2012-07-25 06:50:36 +0430 +0430

فقط میتونم بگم داستانت خیلی قشنگ بود جزء تنها داستانهای این سایته که واسه خودم هم ارشیوش میکنم خیلی زیبا داستان روژان رو به پریچهر وصل کرده بودی حیف که این سری از داستانهات هم تموم شد امیدوارم باز یه سری دیگه از داستانها رو شروع کنی
موفق باشی

1 ❤️

327284
2012-07-25 07:59:20 +0430 +0430

پريچهر عزيز فقط ميتونم بگم واقعا عالي بود
خيلي خوب شروع كردي و خيلي خوب به پايان رسونديبش
ولي تو قسمتايي كه ميخواهي سكس و به قلم بكشي يه كم بيشتر كار كن و تمرين كن من مطمئين هستم كه تو ميتوني خيلي خيلي بهتر از اين ها قلم بزني
تبريك ميگم به دست به قلمت

1 ❤️

327286
2012-07-25 08:23:30 +0430 +0430
NA

پریچهر جان خیلی عالی بود محشر
تو نوشته هات حرف ندارد من که مثل چند سال پیش که
رمان میخوندم الان هم و معتاد رمانهای تو شدم و صحنه های سکس هم که گم است و من اصلا دوست دارم زودتر تمام بشود و برود سر اصل داستان
با سپاس از شما و آن قلم زیبا

بهتر از این نخوندم

0 ❤️

327287
2012-07-25 08:33:51 +0430 +0430
NA

واقعاروژان چطوری حاضرشددوباره برگرده پیش اون مردک قرمساق؟یادش رفت چجوری کسکشیشومیکرد؟خاک برسرش.حالم بهم خوردازشخصیت مزخرفش.
1مرداگرحتی1ذره هم زنی رودوست داشته باشه امکان نداره اونوبندازه زیر1مرددیگه.هرچقدرم که طرف جنده باشه.نگفتی که چی شدکه1دفعه بکش قصهءمایادش اومدروژان رودوست داره؟
آخرش مثل فیلمای فردین بود.خوشمان نیامد.
این ازاین.
ولی واقعاحیف بودکه تمام شد.این تریپ ورودپریچهرم خیلی باحال اومده بودی.
آخرین باری که اینطوری غافلگیرشدم موقع دیدن فیلم اینسپشن دیکاپریوبود.
به نظرمن روژان وپریچهروهمینجاتمام کن وبزن توکارشخصیتای جدید.
درآخرم واقعاخسته نباشی که باداستانات روحمون روحال آوردی.
دمت گرم.بازم ادامه بده

0 ❤️

327288
2012-07-25 08:44:11 +0430 +0430
NA

روژان انصافا این داستانتو از همه داستانایی که قبلا نوشته بودی بیشتر دوست داشتم
بخاطر اینکه تو این داستان همه چی به خوبی و خوشی تـــموم شد و آخـــرشم با سالار قصه ات ازدواج کردی
امیدوارم دیگه داستانای تلخ و غم ناک زندگی تو اینجا ننویسی و روزای شیرین تو به عنوان خاطره تو این سایت بزاری
گـــلم برات آرزوی بهترین هارو دارم
امیدوارم هرجا هستی بهت خوش بگذره و از زندگیت لذت ببری
موفق بـــــاشی

0 ❤️

327289
2012-07-25 10:27:36 +0430 +0430
NA

خیییییییییییییلی عالی مشتاقانه منتظر داستانهای بعدیت هستم فقط تاپیکشو یه چی بزار که بفهمم تو نوشتی ممنون واقعا تو تکی دختر به جون خودم نویسنده شی مشهورترین نویسنده تو دنیا میشی بهت قول میدم بهترین داستانها برای تو هستش ممنون بوس بوس

0 ❤️

327290
2012-07-25 10:50:51 +0430 +0430
NA

من عاااااااااااااااااااااااااشقتم ! عالییییییییییییی بود دختر عااالی
واقعا خسته نباشی…
تو بیشتر داستانات من اشکم در اومد بس که زیبا نوشتی…
:love: :beer: خسته نباشیییی !

0 ❤️

327291
2012-07-25 10:56:52 +0430 +0430

خسته نباشی پریچهر خانم , واقعا دستت درد نکنه این داستانت یه سر و گردن از داستانهای قبلیت بالاتر بود یعنی اگر داستانات رو یه انگشتر فرض کنیم این یکی نگینش بود اونم از نوع الماس , خیلی زیبا وحساب شده مقدمه داستان پریچهر ومنصور رو چیدی واین یعنی باید منتظر یه داستان خوب دیگه باشیم البته شاید هم این پایانی بود بر هر دو داستان و به نوعی تکلیف پریچهر رو هم روشن کرده باشی که من امیدوارم اینجور نباشه وداستان شروع رابطه با منصور رو هرچه زودتر بنویسی .
راستی من یه بدهی به شما دارم واونم اینکه قسمت قبلی رو یادم رفت بهش امتیاز بدم بنظرم امتیاز دادن به داستان دقیقا مثل تشکر کردن از یه اشپز بعد از خوردن دستپخت خوشمزه اش هست ویه طورایی ندادن امتیاز بی احترامی ونادیده گرفتن زحمات نویسندس پس عذر خواهی منو قبول کن .
امیدوارم همیشه دلت شاد باشه وتوی زندگی شخصیت موفق وخوشبخت باشی

0 ❤️

327292
2012-07-25 11:08:55 +0430 +0430
NA

عالی بود .ولی میتونستی سالارو عموحمیدو هم آشتی بدی و راس وریسش کنی . دمت گرم ممنون

0 ❤️

327293
2012-07-25 11:13:16 +0430 +0430
NA

aliiiiiiiiiiiiiiiiiiii bud bhtarin dastanaro to minevisiiiii vaghan dastet dard nakone khaste nabashi azizam

0 ❤️

327295
2012-07-25 11:19:32 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ تموم شد… خیلی !
همونی شد که باید میشد
سالار هم آدم شد خلاصه…
یه پایان خوبـــــــــــــــــــــــــــــــــ ! خیلی خوشحالم کردی پریچهر جون :bigsmile:
من به عشق داستانای تو سر می زدم …
بازم ادامه بده تو یه چیز خوب تو نوشته هات هست که اکثریت دوسش دارن…
این دومین داستان سکسی زیبایی بود که خوندم…
مرسی خانومی

0 ❤️

327296
2012-07-25 11:28:35 +0430 +0430
NA

این کامنت از طرف naria نوشته شده که ظاهرا درگیر اسپمه
هر چی بگم کمه پریچهره عزیز …خسته نباشید واقعا عـــــــــــــــــــــــــــاشق داستاناتم زوووووود زوووووووووووود دوباره یه قسمت جدید منتظرم

0 ❤️

327297
2012-07-25 11:42:55 +0430 +0430
NA

مطمئنا این پایان نمیتونه مورد پسند همه باشه
حتی شخصیت ها مطمئنا نمیتونن شخصیت های محبوب همه باشن و قرار هم نبوده که باشن
به هر حال همه تلاشمو کردم که قسمت آخر رو به بهترین نحو ممکن بنویسم و خوشحالم از این که این داستان علیرغم موضوع خاصش به خوبی با مخاطب ارتباط برقرار کرد
جدا ممنونم از انتقاد، نظر و لطف و محبتی که نسبت به من و نوشته هام دارین

1 ❤️

327298
2012-07-25 11:59:12 +0430 +0430
NA

خانم نویسنده واقعا عالی بودی
من خودمم بعضامینویسم اماشماخیلی بهترین
براتون آرزوی موفقیت می کنم

0 ❤️

327299
2012-07-25 12:18:44 +0430 +0430
NA

Foghola’ade bood.

0 ❤️

327300
2012-07-25 12:34:37 +0430 +0430
NA

یک…دو…سه…
امتحان میکنیم…
فووو
فووو
فووو
! ! !

0 ❤️

327301
2012-07-25 14:16:22 +0430 +0430
NA

پریچهر جان
تو به مارگریت میچل برباد رفته گفتی زکی
ایشان در برابر شما باید مثل اسکارلت برود گاو چرانی

0 ❤️

327302
2012-07-25 14:44:48 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود اما يه سوتي داشت_تو قسمت اول داستانت نوشته بودي كه مامان بابات قبل ازدواج و تو ماشين بابات باهم رابطه داشتن و نطفه تو اونجا بسته شده اما اينجا نوشتي عمو حميدت كفته كه تو 2 سال بعد به دنيا اومدي؟

0 ❤️

327303
2012-07-25 14:56:29 +0430 +0430
NA

داستانت محشر بود بهت 100 دادم

0 ❤️

327304
2012-07-25 15:10:36 +0430 +0430
NA

kheiliiiiiiiii ziba bud azizam mer300000000000 pari junam

0 ❤️

327305
2012-07-25 15:41:39 +0430 +0430
NA

هر شیشه که بشکند ندارد قیمت جز شیشه دل که قیمت افزاید


بعله پریچهر خانم گل!
من برای همه بروبچ این سایت احترام زیادی قائلم اما به دوستانی مثل محسن،پژمان، پریچهر و… چند نفر دیگه ارادت خاصی دارم.


نمیدونم!
این روژان داستان ما عاقبت بخیر شد ،آیا روژان های واقعی جامعه و یا کلا افراد دیگه جامعه که براثر جبر زمانه مجبور به تن فروشی شده اند هم چنین عاقبتی دارند؟
آیا کسی مثل حمید(دوست پدر روژان) برای دیگر روژان های جامعه پیدا میشود یا نه.
من به هیچ وجه قصد موعظه وپند ندارم چون خودم گناهکار تر از اونی هستم که کسی رو پند کنم اما اینایی که گفتم سر دلم مونده بود همین!


یه جا هایی نمیدونم شاید اشتباه کردی یا شاید من اشتباه متوجه شدم ،منم با گفته دوستمون یاورهمیشه مؤمن "مرداگرحتی1ذره هم زنی رودوست داشته باشه امکان نداره اونوبندازه زیر1مرددیگه.هرچقدرم که طرف جنده باشه. " موافقم!
ورود پریچهر به داستان روژان بی نهایت غیر منتظره بود که با یه تیر دو نشون زدی .

  1. پایان داستان پریچهر
    2.پایان داستان روژان
    خب منتظر داستان هایی جذاب از تو هستیم
    راستی امتیاز بیشتر از 100نمیتونسم بدم چون سیستم همچین امتیازی رو نداره
    از بابت نصیحتتم ممنون عزیزم امروز تونستم درکش کنم
    پاینده باشی hobbit_70/سهراب
0 ❤️

327306
2012-07-25 16:09:07 +0430 +0430
NA

پرنده عصبانی من
چی
را امتحان میکنی عزیزم

را امتحدهان

0 ❤️

327307
2012-07-25 16:41:03 +0430 +0430
NA

دوست عزیز اولین داستانی بود که تو این سایت خوندم
و واقعا احساس تخیلی بودن به من دست نداد
دوستان عشق چیزیه که قابل توضیح نیست
مگر کسی دوست داره قتل انجام بده و اعدام بشه
شاید شما باشید میگید هی کس حاضر نیست قتل انجام بده ولی خدا نکنه پیش بیاد
پس سالار هم شاید اشتباه اون قاتل و انجام داده و از قدیم میگن هر چی رو که از دست بدی قدرش و میدونی
و وقتی روژان میره تازه سالار میفهمه پشتش و از دست داده و در راه جبران گذشته بر میادو
و این نکات مثبت داستان
و صمیمانه از نویسنده عزیز و زحمتاش تشکر میکنم

0 ❤️

327309
2012-07-25 16:48:53 +0430 +0430
NA

فوق العاده عالی بود.مرسی

0 ❤️

327310
2012-07-25 16:57:12 +0430 +0430
NA

دوست عزیز اولین داستانی بود که تو این سایت خوندم
و واقعا احساس تخیلی بودن به من دست نداد
دوستان عشق چیزیه که قابل توضیح نیست
مگر کسی دوست داره قتل انجام بده و اعدام بشه
شاید شما باشید میگید هیچکس حاضر نیست قتل انجام بده ولی خدا نکنه پیش بیاد
پس سالار هم شاید اشتباه اون قاتل و انجام داده و از قدیم میگن هر چی رو که از دست بدی قدرش و میدونی
و وقتی روژان میره تازه سالار میفهمه پشتش و از دست داده و در راه جبران گذشته بر میادو
و این نکات مثبت داستان
و صمیمانه از نویسنده عزیز و زحمتاش تشکر میکنم

0 ❤️

327311
2012-07-25 17:09:08 +0430 +0430
NA

پری دیونتم عاشقتم اگه دیدمت خفت میکنم اگه میتونی توروخودا ای پی فیسبوکتو برام یه جوری بفرست
اگه دیگه داستان ننه ویسی اون سر دنیام که باشی میام خرخرتو شوور میدم
باتشکر از خودم _خیلی خری
هرکی که هستی قدر خودتو بدون
ننه هر کی به این دخمله فوش بده رو به فاک میدم من

0 ❤️

327312
2012-07-25 17:12:34 +0430 +0430
NA

واقعا یه همچین نویسنده ای داره تویه این خراب شده تلف میشه
مسئولین محترم.از عمتون چه خبر؟

0 ❤️

327313
2012-07-25 18:25:45 +0430 +0430
NA

پریچهر
هیچی
فقط ۱۰۰ کمه واسه این داستان

0 ❤️

327314
2012-07-25 18:45:01 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ بود پری جون اما بازم مارو از احوال روژان جون باخبر کن :glasses:

0 ❤️

327315
2012-07-25 21:23:16 +0430 +0430

اصلا دوست نداشتم داستان رو هيچ چيز جذاب و قابل لمسى برام نداشت همه داستاناتو خوندم اين بد بود البته اين فقط نظر منه.
[اصلا فيلم هندى دوست ندارم]
در آخر هم توصيه مى كنم تمجيد و اغراقهايى كه دوستان مى كنند رو مبناى قضاوت در مورد خوب يا بد بودن داستانتون قرار نديد چون اولا صلاحيت داورى ندارند دوما نيز تاكيد اولى است كه برخى از آنان ٢الى ٣ صفحه داستانتان را با كسانى مقايسه ميكنند كه اگر چند برگى از كتابشان خوانده بودند شايد كمى پخته تر سخن مى گفتن و شما در بين كسانى كه هيچ سررشته اى از فن شما ندارند بهترين باشيد ولى اين باعث پيشرفت نميشود و حتى برعكس.
منتظر داستان جديدتون هستم موفق باشيد

0 ❤️

327316
2012-07-25 23:25:00 +0430 +0430
NA

عااااااااااااااااااااااااااشق این شخصیت سالارم…
یعنی میمیرم واس اینجور ادما…
اون جایی ک روژان بعد از یه مدت رفت خوونه سالار و اون سکس وحشیانه…فوق العاده بود
اگگه داستان بعدی مینویسی بازم یه شخصیتی عین سالار بهش بده…یا نمیدونم بازم سالارو بیار تو کار
من میمیرم واسه ااون همه خشانننننننننننتش

0 ❤️

327317
2012-07-26 02:26:08 +0430 +0430
NA

کاش همه بلد بودن مثله تو داستان بنویسن خیلی هم خوب

0 ❤️

327318
2012-07-26 03:10:56 +0430 +0430
NA

ﻗﻠﻤﺖ ﺗﻮ ﺣﻠﻘﻢ ﯾﺪﻭﻧﻪ ﺍﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯽ

0 ❤️

327319
2012-07-26 08:34:52 +0430 +0430
NA

دیگه بهتر از این نمی شه داستان نوشت…تو بهترین نویسنده هستی(نه فقط توی این سایت که بلکه در همه جا) امیدوارم فعالیتت به این سایت ختم نشه و جاهای دیگه که می تونی خودتو بشناسونی هم فعالیت داشته باشی
هیچ وقت این سایتو از استعداد ذاتی و بی نظیرت بی بهره نکن، خواهش می کنم :love:
راستی واقعا ممنونم از زحمتی که می کشی و اینقدر قشنگ می نویسی تا خواننده لذت ببره…من که نمی دونم چطوری باید ازت تشکر کنم…اجرت با آقا

0 ❤️

327320
2012-07-26 08:40:28 +0430 +0430
NA

یه چیزی خطاب به آریزونا بگم:
خیلی ممنون که به نظر دوستان احترام می ذاری…بعدشم تو علم غیب داری که می دونی همه کسایی که نظر می دند نابلدند؟

0 ❤️

327321
2012-07-26 09:11:26 +0430 +0430
NA

با نمره دادن و این حرفها نمیشه از نویسنده تشکر کرد
فقط میتونم بگم فوق العاده بود
اگه خواستی کتاب بنویسی البته نه تو ایران (که هر کاری به هر کسی مربوطه)!
منظورم این بود تو آمریکا یا اروپا حتما یه اشاره ای توش بکن که بشناسیم نویسنده کتاب همون یار قدیمی خودمونه
موفق باشی

0 ❤️

327322
2012-07-26 09:15:46 +0430 +0430
NA

و باز آسمان ابرى و ترنم باران و تنهايي روژان و ٠٠٠
اصلا ولش كن ادبي حرف زدنو الحمدلله كه آفتاب اومد و ابرها كنار رفتند و اين روژان ما هم به سرانجام خوبي رسيد نمونه اين روژانها و ترانه ها و سحرها امروزه تو جامعه ما كم نيستند كور بشم اگه دروغ بگم هفته گذشته يكي از دوستان مجرد كه هر از چندي از بازار آزاد استفاده ميكنه ميگفت توي يكي دو ماه گذشته ٢ مورد به تورم خورد يكي دختري ١٣ ساله كه پدرش بخاطر اعتياد از مادرش جدا شده بود و پس از چندي مادرش هم از پس سختيهاي روزگار برنمياد و دق ميكنه و ميميره خلاصه خاله آشغال اين دختر او را مجبور به خودفروشي(آنال)ميكنه و پول حاصل از اينكار رو يك سومش رو به دختره ميداد و دو سومش رو خودش برميداشت و يك مورد ديگه هم اين بوده كه : يكي از همين خانه هايي كه پريچهر عزيز با هنرمندي فراوان توصيف كرد در نزديكي اين رفيق مجرد ما هست كه گاه گداري سري به آنجا ميزنه خلاصه تعريف ميكرد كه آخرين بار كه به اين خانه رفتم خاله(در واقع و به زبون خيلي خودموني و مخصوص سايت شهواني خانم رئيس جنده خونه!) بهش گفته فعلا فقط يه ١٦ ساله داريم كه اين دوست ما ميره و دختره رو ميبينه
وتاييد ميكرد كه شايد يكي دو سال هم سن واقعيشو بيشتر گفته و نهايتا ١٤ يا ١٥ سال بيشتر نداشته كه وقتي اين دوست ما اين جريانو ميبينه از خير خوابيدن با دختره ميگذره (دوست من حدود ٤٠ سالشه و از خانمش جدا شده) دختري كه همسن دختر خودشه،بهرحال متاسفانه اين مسائل تو جامعه ما زياده حتي هفته گذشته يه مركز دولتي رسما اعلام كرد آغاز سن فاحشگي در كشور به زير ٢٠ سال رسيده،دوستان اينا رو گفتم كه يه جورايي كار ارزشمند پريچهر عزيز كه دردهاي جامعه رو به زيبايي و با زبان شيرين داستان مطرح ميكنه رو ازش تقدير كنم همين و بس پري جان ايول داري خيلي دوستت داريم دمت گرم خيلي كارت درسته به مولا

0 ❤️

327323
2012-07-26 10:30:34 +0430 +0430
NA

من داستان رو دیشب ساعت 2 بامداد خوندم.امروز صبحم که بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که کل مجموعه روژان و پریچهر رو از سایت گرفتم و ذخیره کردم برای خودم بعد اومدم ثبت نام کنم که شهوانی خراب شد برای یه مدت و الان موفق شدم ثبت نام کنم.دقیقاٌ من زمانی با این سایت آشنا شدم که شما داستان پریچهر و مهندس برج زهرمار رو گذاشته بودین و من از اون موقع همه داستاناتون رو خوندم.چیزی که می خوام بگم اینه که نمیدونم این سری داستان ها واقعی بودن یا نه ولی در هر دوصورت می گم خانم یا آقا واقعا و واقعاً بی نظیر بود از دیشب توی فکر این بودم که بیام چی نظرم بدم و الان هرچی که فکر می کنم نمی تونم کلمه ای متناسب حالم بعد از خوندن این داستان ها پیدا کنم . اینقدر آدم موقع خوندن اینا توی عمق داستان فرو میره که خیلی کم به صحنه های سکسی توجه می کنه.3 تا خواهش ازتون دارم لطف کن بازم داستان بزار به نظرم بهترین داستانی که می شد توی این سایت پیدا کردم همین داستان های پریچهر و روژان بود.بعد اینکه یه لطف دیگه هم کن بیا این همه داستانی که نوشتی رو یه جوری با هم مرتبط کن مثل یه داستان یه تیکه درش بیار یا یه رومان کوتاه داخل یه فایل پی دی اف بزار داخل سایت.و یه چیز دیگه اونم اینه که به نظرم خیلی زیبا می نویسی و قلم فوق العاده ای داری یه لطفی در حق خودت و ما بکن و استعدادهات رو دست کم نگیر و به حرف این افرادی که چشم دیدن یه شخصی مثل تو رو ندارن توجه نکن و خارج از بحث سکس هم داستان بنویس و به ما اطلاع بده حتماً می خونیم و حرف آخرم به نظر من و به خیلی از افرادی که از نظراشون معلومه نویسندگی تو خونته ما رو بی نصیب نزار.تشکر ویژه از طرف خواننده پروپا قرصت. ایشالا هر جا باشی موفق باشی.بدرود

0 ❤️

327324
2012-07-26 13:37:16 +0430 +0430
NA

mano kheyli tahte tasir gharar dad enghadr ziba bud k hes mikardam man hameye shakhsiyataye dastaneto didam mishnasam,salar adame motabedie vaghti fahmid k rojhan b che rahi keshide shode az amd barash moshtari jur mikard mikhast b khodesh haali kone eshgh b rojhan bi faydas kheyliiiii ziba bud merci

0 ❤️

327325
2012-07-26 13:54:11 +0430 +0430
NA

موندم چی بگم !!! عالی بودددد عالییی !!!

0 ❤️

327326
2012-07-26 15:41:34 +0430 +0430
NA

اول باید امتحان کنیم که درگیر اسپم هستسم یا نه

0 ❤️

327328
2012-07-26 15:44:55 +0430 +0430
NA

اول باید امتحان کنیم که درگیر اسپم هستیم یا نه

0 ❤️

327329
2012-07-26 18:40:46 +0430 +0430
NA

خیلی دلنشین و جذاب بود… قسمت قبلی از شخصیت سالار بدم اومده بود ولی اینبار دوباره به دلم نشست… اگر یکم غیرتی بود با این همه وحشی بازی هایی هم که درمی آورد عاشقش میشدم D;
اصلا تصور نمیکردم انقدر زیبا بتونی تمومش کنی پریچهر جان واقعا داستان رو قشنگ نوشتی… موضوع فوق العاده ای داشت! با توجه به محدودیت ها، زیبا هم پر و بال دادی ولی واقعا ظرفیت رمان شدن رو هم با یک سری تغییرات داره…
امیدوارم به مرور دست به قلمت از اینی هم که الان هست بهتر بشه!
آرزوی موفقیت برات دارم و منتظر داستان های جدیدت هستم

0 ❤️

327330
2012-07-26 20:59:35 +0430 +0430
NA

خوب اينجا يه سايت سكسيه وبيشتر آدما براي كمي وقت گذراني و تفريح ميان اينجا.چكنيم جايي بهتر براي تفريح نداريم. وبودن دوستاني مانند خانم پريچهر اميدوارمون ميكنه كه هنوز هستند كسايي كه به ديگران ارزش و احترام ميزارن… به وقتيكه صرف ميكنيم و داستانشو ميخونيم ارزش قايله و اين خودش باعث دلگرمي هست. ممنون از وقتي كه براي ما صرف كردي و حتما بدون كه منتدار اين رفتار زيباي شما هستيم. اميدوارم هميشه موفق و سربلند باشي.

0 ❤️

327331
2012-07-27 00:08:21 +0430 +0430
NA

مثل همیشه عالیییییییی

0 ❤️

327332
2012-07-27 02:35:52 +0430 +0430
NA

dar yek kalam ziba asheghaneh va defiantly mystrouis man omran fkr mikardam ezdevaj konan I loved the end :love: :love: :love:

0 ❤️

327333
2012-07-27 09:00:34 +0430 +0430

سنگ خارا در جوابتون نميدونم چى بگم من فقط نظر شخصى رو گفتم اونم نه از روى دشمنى فقط انتقاد دوستانه بود و اينكه من هيچ وقت يه صفت رو به همه نصبت ندادم گفتم برخى.
اگه منظورم بد رسوندم معذرت ميخوام
ولى نظرم همونيه كه گفتم
از قديم گفتن:دوستى كه ايرادتون بهتون ميگه شايد ناراحتتون كنه ولى بهتر از كسيكه فقط شمارو ميخندونه

0 ❤️

327334
2012-07-27 14:16:00 +0430 +0430
NA

عاشق داستاناتم پدر سوخته،به عشق خوندنشون می یام تو این سایت،تورو خدا تموم نکن نوشتنتو

0 ❤️

327337
2012-08-02 09:18:36 +0430 +0430
NA

تنهاترین داستانی بود که عاشقش شدم عاشق سالار هم شدم وااااااااااااااایی که چقدر عاشق دیوووووووووووونه ای بووووووووووووووود مرسسسسسسسسسسسسسسی پریچهر جووووووووووون

0 ❤️

327338
2012-08-06 05:07:49 +0430 +0430
NA

خیلی از داستانات خوشم میاد بازم بنویس دمت گرم

0 ❤️

327339
2012-08-06 07:29:31 +0430 +0430
NA

ﻭاﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ. ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﻲ. ﻓﻘﻄ ﺧﻮاﻫﺸﺎ اﺩاﻣﻪ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﭼﻮﻥ ﻗﻠﻤﺖ ﻭاﻗﻌﺎ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ. ﻣﺮﺳﻲ ﻋﺰﻳﺰﻡ

0 ❤️

327340
2012-08-07 06:16:33 +0430 +0430
NA

واااااای که من عاااشق اینجور مردام
دلم ضعف رفت

0 ❤️

327342
2012-08-07 13:33:13 +0430 +0430
NA

اي كيرخرداستانات همش مزخرف بودن برو ننتوبيارحال كنيم بااينكه بيره ولي از داستانات بهتره ‎:-D‎

0 ❤️

327347
2012-08-09 19:23:46 +0430 +0430
NA

هیوا
خیلی برام سخته نظر بنویسم چون با موبایل وارد میشم و سرعت کمه ولی خداییش دلم نیومد واسه داستان هم زبونم نظر ندم نه که خیلی تعصبیم خلاصه بگم عالی بود نمرت صده.
راستی تا یادم نرفته بگم این همه نظر میدن سکس با محارم و گی و لز نذار تو سایت ادمین جان گوشش بدهکار نیس مگه نظر خواننده ها براش مهم نیس؟
من احتمال میدم قضیه سیاسی باشه هاهاها احتمالا میخواد یه جورایی این مسایلو جا بندازه نامرد…
من یه هفته س میام اینجا و با نظرات خیلی از بچه ها حال میکنم مث : مهندس گل پسرو دادا سعید و کفتارو تکاور و پریچهروساغرو…
راستی یه داستان نوشتم هرچی اپ میکنم نمیاد تو سایت لطفا راهنمایی کنین.
بای

0 ❤️

327348
2012-08-15 17:59:00 +0430 +0430
NA

مرسیییییییییییییییییی جیگر

بووووووووووووووس

0 ❤️

327350
2012-08-15 18:44:37 +0430 +0430
NA

واقعا ارزش خوندن داشت دمت گرم

0 ❤️

327352
2012-08-21 22:26:25 +0430 +0430
NA

vaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaay man asheghe ghalametam,kheiiiiliiii kho0b mineviiiisiii,baram aslan janbeye sexi nadaasht,kheiiiiliiii kho0be ,raziyam azat…man taze umadam age dastane digeyi ham inja dariii behem moarefi kon aziiiiizam.bazam mrc …

0 ❤️

327353
2012-08-25 21:25:02 +0430 +0430
NA

ببخشید ولی اینقدر داستانهای بی خودی توی این سایت گذاشتن که حوصله ادم سرمیره ولی این داستان شما خیلی خوب بود می خواستم بدونم اگه غیر از سری روژان چیز دیگه ای نوشتین اگه اره چه جوری می تونم بخونم شون منظورم اینه جای خاصی هستش که تمام نوشته هاتون اونجا باشه ببخشید فکر کنم خیلی بدنوشتم دیگه بهترازاین نمی تونم

0 ❤️

327354
2012-09-25 17:01:27 +0330 +0330
NA

خیلی عالی بود واقعا محشر بود ممنون از این همه درایت
منم یجورایی عاشق سالار شدم شاید بداخلاق و عبوس بود اما اون عشق پنهانیشو دوست دارم
ولی کاش تموم نمیشد
وقتی رسیدم به تهش خیلی دلم گرفت تا حالا داستان به این قشنگی نخونده بودم البته تو این سایت
موفق باشی پریچهر عزیز

0 ❤️

327355
2015-09-05 13:38:20 +0430 +0430
NA

سلام پریچهر جان
من خیلی وقته منتظر ادامه داستان روژان هستم روژان یجورایی ناتمامه درواقع یه دوسالی هست که تو فکر آخر این داستانم واقعا دست مریزاد با این داستان خوبت فقط ادامشو بگو و بگو آیا این داستان واقعیه؟طولانیترشم کنی بهتر!واقعا لذت بردم خواستی جواب بدی به ایمیلم میل بزن

0 ❤️

528175
2016-01-11 20:58:50 +0330 +0330

نظر شما چیه؟عالی بود ولي غم انگيز مثل زندگی خودم…پا ب پاش گریه کردم.آخرش خوشبخت شد اما من کسيو ندارم…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها