ببینید من الان که دارم این حقایق زندگیم رو برای شما میگم چند سال بعد از زمانیه که که این اتفاق ها میفته پس اینم در نظر داشته باشین که این موضوع برای یه دوره ای چند ساله بود که من الان که تنها زندگی میکنم این ایده به سرم افتاد که شاید بخوام بخشی از زندگیم رو برای اینکه خیلی دوره ای دوست داشتنی بود فقط در خودم حبس نکنم و بعضی ها این رو (دوست داشتن خواهر واقعی خود آدم) خوب نمیدونن ولی در آخر همه ای اینا بخشی از زندگیه پس امیدوارم کسی ناراحت نشه از چیزای که میگم چون هدف من این نیست.
سلام اسم من ‘سونی’ هست (21 س) و سال سوم دبیرستان هستم.
نمیخوام الکی چیزای دروغ و فکرای فانتزی و این چیزا رو به اسم داستان به شما بدم چون میخوام کسی باشم که واقعا شمارو شریک بخشی از زندگیم میکنم و اینم درک کنید که ممکنه اسم خودم و خواهرم رو کمی تغییر داده باشم چون نمیخوام از اسم واقعی در اینترنت استفاده بشه.
من میخوام یه بخش از زندگیم رو که کامل واقعی (صددرصد حقیقت) هست رو براتون تعریف کنم.
واقعا وارد جزئیات درباره خودم نمیشم در مورد چه میدونم زنگ چشم و وزن و… چون حدس میزنم اصلا برای شما مهم ترین چیز این نیست.
من یه خانواده 5 نفره شامل یه برادر 24 که فقط اینجا اسمشو میارم و دیگه چیزی نمیگم چون بیشتر وقتا جاهای دور کار میکنه، زیاد با ما نیست و فقط آخر هفته برمیگرده چون ارزش نداره هر روز چندساعت رو راه رفت و برگشت باشه، این از این.
بابام هم کارش نزدیکه ولی همیشه سرکاره و چون کار از خودشه بعضی موقع ها ممکنه جاهای دیگه هم بره که کلا باز فقط معرفی کردم و دیگه چیزی در مورد بابام نیست.
مامانم هم همیشه هست ولی بیشتر وقتا خونه خواهراش که نزدیک ما هستن برای چه میدونم حرفای زنونه میرن یه چند ساعتی و…
و عضو آخر خانواده هم که خواهرمه، 16 روی 17 سالشه و همیشه خونه نیست چون سال اول دبیرستان میره و بعد از اونجا برمیگرده خونه هست.
خواهرم اسمش سارا هست و اون امسال سال اول دبیرستان هست.
سارا خیلی دختر خوبیه و تو خونه هم به مامانم کمک میکنه و مثل اسمش خودش هم دختر خوشگلی هست رابطش با من خیلی خوبه ولی زیادی صمیمی نیست.
سارا دختر دوست داشتنیه که قدش حدودا 165 سانت هست اون چشم های قهوه ای داره و موهای بلند و پوست روشنی هم داره.
سارا دوستای دختر تو فامیل زیاد داره و با اونا خیلی صمیمیه و من فکر میکنم که اون زندگی خوبی رو داره.
من همیشه اونو دوست داشتم از نظر اینکه اون خواهرمه ولی از شروع این قسمت از زندگیم من دیگه تو سنی (21) هستم که کم کم حس دوست داشتن تو آدم زیاد و زیادتر میشه و من کم کم از حس دوست داشتن خواهرم فقط به عنوان یه عضو خانواده کمی حس میکنم که بد نیست اگه بیشتر بهش نزدیک بشم و رابطمون دوستانه تر بشه به هر حال بعد نیست اگه آدم کمی با تنها دختر خانوادش کمی صمیمی بشه تا اگه مشکلی داشت بتونه بهت رو بزنه و اعتماد کنه که میتونی بهش کمک کنی.
اینکه ما چقدر کم همدیگرو می شناسیم و در واقعیت واقعا خیلی از زندگی خصوصی همدیگه با خبر نیستیم فکر میکنم دلیل این حس بود که میخواستم بیشتر با خواهرم حرف بزنم و از اونم بیشتر در موردش و علایقش و اتفاقهای که براش می افته بپرسم تا به مرور زمان نزدیک و صمیمی بشیم.
این رو باید بگم که خواهر من طوری که از اون موقع یادم میاد مثل من نبود که بخواد بهم نزدیک و صمیمی باشه و… چون اونم فقط یک زندگی مثل همه ای دخترای دیگه داشت.
در این مورد خودتون باید بدونید چی میگم.
در طول روز مامانم خونه بود من و خواهرم هم معمولا بعد از دبیرستان خونه بودیم و این زمان بود که من روز به روز به خواهرم نزدیک تر میشدم و باهاش حرف میزدم. اون جواب میداد و بعدا از منم سوالاتی میکرد در مورد خودم و… و بعد از چند وقت رابطه ای خواهر و برادری ما خیلی نزدیک تر شد و ما با هم نسبت به قبل صمیمی تر شدیم و من فکر میکردم چقدر خوبه که من میتونم با تنها دختر خانوادم که خواهرمه بیشتر آشنا بشم البته منظورم اینکه که خیلی بیشتر نسبت به اخلاق و علاقش …آشنا بشم جوری که من اگه اتفاقی شخصی برای بیفته بتونه به منم بگه و من اگه تونستم بهش کمک کنم.
اون واقعا خیلی دختر خوبیه و من نمیدونم چرا حس میکنم دارم بیشتر از چیزی که باید خواهرم دوست داشته باشم،دوست دارم و فکر میکنم هر روز حتی کمی بیشتر از قبل دوستش دارم.
تو این مدت مامانم که گاهی اولا گفتم گاهی برای چند ساعتی میره خونه خواهرش اگه بعد از ظهر می رفت اون سمت ، من و خواهرم تا شب تنها تو خونه بودیم و این روزا برای من به طور غریزی خیلی خوشحال کننده بود.
الان که به اون زمان فکر میکنم میدونم خودم کاملا مطمئن نبودم چطور ولی به صورت ناخودآگاه روزها و هفته ها و ماه ها و چندسالی که از شروع این بخش از زندگیم تا وقتی که تنها زندگیم رو شروع کردم خیلی خوشحال کننده بود. مخصوصا اون زمانی که مامانم میرفت و من و خواهرم تو خونه تنها بودیم من از همیشه خوشحال تر بودم و من حتی بیشتر باهاش صحبت میکردم و بعد از چند ماه داشتم کم کم واقعا فکر میکردم که این حس من به خواهرم یکمی بیشتر از چیزیه که باید باشه و من واقعا خواهرم رو به عنوان یه دختر دوست دارم.
درست در همین چند ماهه شروع تلاش من برای درک کردن سارا و صمیمی تر شدن باهاش بود که با حسم داشت بیشتر و بیشتر معلوم میشد.
خدایا این دیگه چجور حسیه من چطور تنها دختر خانوادم رو تنها خواهر عزیزم رو نه تنها به عنوان خواهرم بلکه به عنوان یه دختر دوست دارم…
عزیزانم میخوام بدونم اگه دوست داشتین باز هم ادامه بدم حتما تو کامنتا درج کنید.
ممنون
این بخش از زندگیم فعلا تا اینجا با شما شریک میشم چون این اولین باریه که من قسمتی زندگیم رو برای شما مینویسم پس اگه چیزی در مورد متن و وجود داره حتما در بخش نظرات منشن کنید تا در ادامه اگه شماها دوست داشتین بیشتر از زندگیم بدونید حتما در نظر بگیرم.
نوشته: ‘سونی’
به نسبت میشه گفت که مرد های ضعیف (نوجوون هارو فاکتور میگیریم چون در اون ها حس کنجکاوی پر رنگ هست) و دارای اعتماد به نفس پایین از اونجایی که جایگاه اجتماعی خاصی ندارن و قدرت بیان خوبی هم برای جذب جنس مخالف ندارن به ناچار به نزدیک ترین گزینه ها به خودشون فکر میکنن. این زبون بسته ی ما هم همینطوره پانزده میلیون زن تو ایران کم اومد این زبون بسته گیر داد به کسی که بیخ گوششه
ترس از قضاوت شدن هم که باعث شد یه پاراگراف فقط توضیح بدی
ته ته اعماق وجودت میدونی که گوه خوردی ولی هی دنبال تبصره هستی دوست من.
بکن ولی بدون زندگی خواهرت رو بگا دادی
سارا اول دبیرستانه ۱۷ سالشه
برادرش سوم دبیرستانه ۲۱ سالشه
منطقیه
از اروتیک های بی شیله پیله خوشم میاد حس خوبی دارن ادامه بده
چ اصراری دارین بگین واقعیته وقتی همون خط اول کسشره چجوری ۲۱ساله سوم دبیرستانه!!!
یجوری از سارا نوشته انگار بعد شونزده سالگی تازه پیداش کرده ته اینم ک داریم تو خونه باهاش صمیمی بشم خخخ
داداش هرجور حساب میکنم جوردرنمیاد.کلاس ششم هم اضافه شده یک سال اضافه کنیم سال سوم دبیرستان باید ۱۹ سالت باشه نهایتش نمیدونم شاید دوساله شدی موندی تاهمون سن ومدرسه گفتی خوندم شایددرادامه توضیح داده باشی نمیدونم
این زبون بسته چی نوشته اصلاً کسی فهمید؟
باز اون کدوم احمقی بوده که لایک داده به این خره؟
مجلوق کوس ندیده با 21سال دبیرستان میخونی اینقدر کون نده به درست برس
درکت میکنم چون دقیقا خودم این مورد برا منم هست چون برادرم خیلی رومن نظرداره خیلی وقتامتوجه میشم که یجوری نگام میکنه ولی به روی خودم نمیاره
واقعن نمیدونم چیکارکنم کسی میدونه راهنماییم کنه😣😁
برادر گرامی اگه بخوام در یک جمله خلاصه کنم باید بگم متاسفانه ریدی با این داستان نوشتنت
نه ادبیات نگارشی درست و حسابی داشت ، نه جمله بندی مناسبی ، نه ادبیات روایتی مشخص و محکمی و نه کل داستانت مفهوم درست و درمونی
کل داستانت خلاصه اش این بود که تو با تنها دختر خانواده ات ، میخوای نزدیک بشی ، تنها دختر خانواده ات که تنها خواهر شماست چنین حسی نداره ، تو مامانت که خونه است با تنها دختر خانواده ات حرف میزنی
الان ما چی از این داستان میتونیم برداشت کنیم ؟ اصلا ارزش خوندن داره ؟
اگر مبتدی هستی و نمیتونی داستان بنویسی ببخشید ها ولی غلط میکنی وقت دیگران رو هم بگیری و یک مشت چرت و پرت منتشر کنی
اگر میخوای بنویسی اول باید به اندازه کافی مطالعه کنی و داستان بخونی ، نه اینکه تا یک زمینه مساعد برات پیدا شد سریع سعی کنی از دیگران عقب نمونی
متاسفانه از ۲۰ من حتی نمره ۵ هم نمیتونم بشما بدم این نظر من هست شاید هم من اشتباه میکنم ولی بهرحال داستان شما از نظر من هیچ ویزگی شاخصی نداشت و حتی بعنوان یک داستان آماتور از یک نویسنده مبتدی هم پذیرفتنی نیست
درست مثل من که عاشق خواهرم سارا هستم یعنی هم دوست دارم خواهرم باشه و هم زنم
Barik boro ta tahesh