اولین بار که دیدمش صبح روز خاکسپاری پدرم بود. میدونستم پدرم از یه زن دیگه یه پسر داره ولی تا حالا ندیده بودمش. وقتی درو به روش باز کردم از تعجب خشکم زد. کاملا شبیه پدرم بود. این همه شباهت برام خیلی عجیب بود.
پدرم در اثر یه بیماری کوتاه مدت بعد چند روز بستری شدن تو بیمارستان فوت کرد.
وقتی برادر ناتنیمو برای اولین بار دیدم حسی عجیبی بهم دست داد. احساس کردم پدرم دوباره زنده شده. همونجا جلوی در بغض کردمو بغل گرفتمش. اونم از دیدن من حس عجیبی داشت. برای اولین بار داشت خواهرشو میدید.
توی مراسم تمام مدت حواسم بهش بود و زیر نظرش داشتم. علاقه ی عجیبی تو وجودم نسبت بهش شکل گرفته بود. انگار پدرمو میدیدمکه زنده شده.
شب، مراسم که تموم شد همه رفتن و تنها شدیم. قرار شد شبو پیش مادرم بمونم تا تنها نباشه. کامیار (برادر ناتنیم) هم چون راهش دور بود و جای دیگه ای نبود که بره همونجا موند. بعد اینکه شوهرم و بچه ها رفتن خونمون و مادرم خوابید رفتم تو اتاق پیش کامیار و شروع کردم به صحبت باهاش. از صبح منتظر یه فرصت بودم تا مفصل باهاش حرف بزنم. کلی حرف باهاش داشتم. این همه مدت چرا ندیدمش! شباهت فوق العاده اش به پدرم باعث شده بود که خیلی بهش احساس نزدیکی کنم. احساس میکردم دارم با پدرم صحبت میکنم. اولش بیشتر صحبتامون در مورد پدر بود. از خاطراتش ، اخلاق و خصوصیاتش و … .
خیلی زود باهم گرم گرفتیم. بلند شدم چراغ اتاقو خاموش کردم.
کنارش نشستم و دستاشو گرفتم. چشم تو چشم هم نگاه میکردیم. حس عجیبی داشتم. نمیدونم شاید اونم داشت. دوس داشتم تا صبح باهاش صحبت کنم. چون مهمون بود یکم خجالت میکشید. بوی پدرمو میداد. شایدم چون شبیهش بود من این حسو داشتم. دستاشو محکم گرفته بودم و نمیخواستم ولش کنم. میخواستم بغلش کنم. همین کارم کردم. با فشار همدیگرو بغل کردیم. دم گوشم آروم گفت: زهرا خیلی دوستت دارم. ازش جدا شدم و تو چشماش نگاه کردم. یجور حس تمنا تو هردومون بود. نزدیکش شدم تا حدی که نفساشو حس میکردم. تو یه لحظه لبامون چسبید به هم و قفل شد. شروع کردیم به لب گرفتن از هم. داشتیم با ولع لبای همو میخوردیم. انگار یه عمره عاشق هم بودیم و از هم دور و الآن بهم رسیدیم.عجیب ترین حس عمرم رو داشتم. نمیدونستم چرا ولی میخواستم ادامه بدم. کم کم حرکت دستاشو روبدنم و سینه هام حس کردم. دوس داشتم براش لخت بشم. هر کاری بگه براش انجام بدم و خودمو در اختیارش بذارم. کم کم هردومون لخت شدیم. حرکت دستای داغش روی بدنم داشت دیوونم میکرد. با التماس به هم نگاه میکردیم. میدونستیم از هم چی میخوایم. به پشت خوابوندم روی تخت و کیرشو آروم فرستاد تو کسم و شروع کرد آروم به عقب جلو کردن کیرش تو وجودم. پاهامو دور کمرش حلقه کردم و محکم چسبیدم بهش. بهترین حس عمرم رو داشتم تجربه میکردم. دیوانه وار داشتیم از هم لذت میبردیم. احساس میکردم پدرمو دوباره تو آغوش گرفتم. بعد چند دقیقه که زیاد طول نکشید هر دو باهم خالی شدیم. مغزم مثل آدمای متوهم داشت منفجر میشد. حس آرامش بعد از طوفانو داشتم. چشمامو بستم و آروم تو بغل هم خوابیدیم… .
نوشته: سرسی
به افتخار جنده بودنت که بیاده بابات کس دادی
کاش از اون داداش ناتنیت یه یادگاری نگه میداشتی و یه بچه ازش حامله میشدی .
پس اولین دیسلایک تو کونت
چه راحتو اسوده کاش یه کصم پیدا شه اینقد راحت به ما بده
مگه بابات نمرده بود جنده میزاشتی خاک قبرش خشک بشه بعد
کار به کصشر بودن داستان تخمی_تخیلیت ندارم ولی دلبندم اون آرامش قبل توفانه نه بعدش
ضمنا توفان درسته، ما عرب نیستیم که بنویسیم طوفان
به بابات قبلا میدادی؟ تا سکل بابات بود بهس دادی ؟ آخه لامذهب چه نتيجه ای باید از این داستان بگیریم؟
این حجم از کسشعر در تاریخ بشریت بی سابقست … با این سرعت با این حجم از میزان حشریت اونم روز اول مراسم خاکسپاری … اوووووووه مای گاد
چیه مثلا سنت وزنت قدت ای بابا با این تخیلات چرت
جنده مگه به پدرت هم میدادی به همین راحتی کوسو کونو دادی
چه حس عرفانی چه لحظات ملکونی و چه احساس جنده واری فردا تو خیابون یکی و رو شبیه پدرت میبینی بعد هم تو بیابون یکی رو شبیهش میبینی کم کم تمام مردم شبیه پدرت میشن
جالب بود
ساده و خلاصه
بعد مدتها یه داستان خوب خواهر و برادر دیدم
عن خانوم اینقدر جنده بازی در اوردی اون پسر بدبخت رو دست مالی کردی تا راست کرد آخرش کردت تا حالا تو مراسم خاکسپاری اقوام نزدیک فکربه کردن سکس نکرده بودم ببینم میشه اینقدر آدم جندا بشه😐🚶♂️
عجب حسه کیری ای بود ، میخاریدی دیگه ، این همه ادا اصول چیه جنده ؟؟