آشنای قدیمی

1400/06/24

یک ماهی از اومدنم توی این مجتمع گذشته بود .صبح سوار آسانسور که شدم چند طبقه پایین تر یک خانم تقریبا همسن وسال خودم، همراه با دختر ده- یازده ساله اش سوار شدند. قبلا هم چند باری دیده بودمشون . دختر بچه زل زده بود بهم. بدون مقدمه پرسید عمو اسم شما چیه ؟ سوال یهوییش عجیب بود! اسم منو میخواد چکار؟ گذاشتم به حساب دنیای شیرین زبونی دختر بچه ها : عمو اسم من سعیدِ ، اسم تو چیه؟ نگاهی به مامانش کرد: اسم منم گندمه ! گفتم به به ، اسمت هم مثل خودت قشنگه! مامانش زوم کرده بود روی من و گاهی لبخندی میزد . سعی کردم نگاهش نکنم ، سرم رو انداختم. چند بار دیگه هم همون خانم رو تنهایی یا با گندم دیدم. کلا شاید یک دقیقه، اونم توی آسانسور برخورد میکردیم. ولی همش زل میزد و لبخند به لباش بود . یکی دوبار خواستم چیزی بگم ولی گفتم ممکنه شر بشه. یک ماهی گذشته بود یک روز پرسید آقای کمالی، شما کدوم واحد هستید ؟ نگاهی بهت زده بهش کردم، فامیلی منو از کجا میدونه؟ من که فقط اسمم رو به دخترش گفتم !! با تعجب پرسیدم : چطور ؟ گفت هیچی همینجوری ،آخه قبلا توی مجتمع ندیده بودمتون . سری تکون دادم : بله یکی دوماهه اومدم اینجا، واحد 5 هستم طبقه هشتم ! دیگه چیزی نگفت ولی رفتارش عجیب بود .
جمعه غروب داشتم آماده میشدم برم بیرون که زنگ واحد رو زدند! همون خانم با گندم دخترش بود. راستش دیگه از مشکوک بودن گذشته بود ! اینجا چکار داره ؟ لبخندی به دخترش زدم وگفتم سلام ، بفرمایید !
سلام حالتون خوبه؟ میشه چند دقیقه ای مزاحمتون بشیم!
بی اختیار و متعجب از جلوی در رفتم کنار و گفتم بفرمایید . اومدند تو، من وسایل ولو شده توی پذیرایی رو بردم توی اتاق و برگشتم . دست گندم توی دستش سرپا داشت خونه رو برانداز می کرد . منم سر پا ایستادم و گفتم بفرمایید، در خدمتتون هستم.
در حالیکه می نشست : راستش اولین بار که توی مجتمع دیدمت باورم نمیشد خودت باشی ! روم هم نمیشد بپرسم، میترسیدم اشتباه کرده باشم و ضایع بشم کلی با گندم سر وکله زدم تا اسمت رو پرسید و مطمئن شدم!
هاج واج زل زده بودم بهش و گوش میکردم ببینم ته حرفاش به کجا میرسه و چی داره میگه!
ادامه داد : یادش بخیر چه روزایی بود! راستی مژده کجاست ؟ خاله مینا ،عمو عطا چطورند ؟ حالشون خوبه؟ چقدر دلم براشون تنگ شده !
مغزم مثل یک اسکنر داشت همه کسایی رو که ممکنه باشه اسکن میکرد . میخواستم ببینم این کیه که همه خانواده رو میشناسه . با صداش به خودم اومدم : نگفتی؟ مژده چکار میکنه خونه اش کجاست!
با لحنی که تعجب از سر و روش میریخت گفتم : راستش بابا که خیلی وقته فوت کرده ، مامان هم متاسفانه پنج سالی میشه ! لبخند روی لبش خشک و بهت زده، بغض کرد : وای معذرت میخوام! اصلا نمیدونستم و زد زیر گریه. جعبه دستمال کاغذی رو گرفتم جلوش ! کمی گریه کرد : خدا رحمتشون کنه، خیلی دلم سوخت ! گفتم خدا رحمت کنه رفتگان شما رو، ولی میشه بفرمایید شما از کجا میشناسید ؟من متاسفانه به جا نیاوردم! لبخندی زد : اول بگو مژده کجاست ؟ چکار میکنه ؟چند تا بچه داره ؟خودت چکار میکنی ؟
مژده یک پسر داره که فکر کنم همسن و سال گندم خانم شماست ، دوازده سالشه. الان هم هفت هشت سالی میشه که استرالیا زندگی میکنه! منم که تنها وغریب اینجا در خدمتتون هستم . سریع گفت سعید میشه شمارش رو بگیری من باهاش حرف بزنم خیلی دلم هواش رو کرده . لبخندی زدم: بله ولی اول شما خودتون رو معرفی بفرمایید چشم !
حالا که نشناختی ، بهت نمیگم تا ببینم مژده میشناسه یا اونم مثل تو خنگه!
نگاهی به ساعت کردم وتوی ذهنم محاسبه ای کردم الان ساعت یازده است ! تماس تصویری گرفتم ، یکم صحبت کردیم و گفتم مژده یک نفر اینجا هست ببینم میشناسی ؟ گوشی رو دادم بهش، سلام و علیکی معمولی کردند و از مژده پرسید: مژده این سعیدکه نشناخت. تو چطور، شناختیم؟ مژده با کمی تعلل گفت شالت رو بردار یا بده عقبتر ! اینم کلا برداشت. مژده کمی فکر کرد و گفت : راستش قیافه ات تنها ویدا رو یادم میاره! ولی …نمیدونم !
خانمه با صدایی شبیه جیغ: بگردم دوست جونم!! سعید خان ببین، از اول هم دوستم از تو باهوش تر بود! اونا هیجان زده داشتند قربون صدقه هم میرفتند و حال و احوال هم رو میپرسیدند، منم داشتم تمام گذشته رو مرور میکردم ولی اسمی به نام ویدا توی ذهنم نبود ! مژده ازش پرسید سعید رو از کجا پیدا کردی؟ اینم داستان رو تعریف کرد. رفتم روی مبل و با کمی فاصله نشستم . دوباره نگاهی به خانمه کردم وگفتم یخورده خودتون رو کنترل کنید، به منم بگید داستان چیه؟ ویدا کیه؟
مژده با تعجب : وا سعید، ویدا رو یادت نیست؟ همکلاسیم بود دختر خاله هما و عمو ابراهیم ، خونه شون ته بن بست کنار خونه مسعود اینا بود . شبا میومد خونمون پیش من میخوابید، همون که هر شب دعواش میکردی چرا میاد !
انگار یک چیزایی داشت ته ذهنم سو سو میزد ! ناخواسته گفتم همون که هرشب خودش رو خیس میکرد؟ در حالیکه هر دو منفجر شدن از خنده، مژده گفت: خاک تو سرت! بین اون همه خاطره فقط اینو یادت مونده؟ ویدا هم دنباله حرفای مژده ادامه داد. مثل همون موقع هاش هم بی فکره ، این حرف رو دقیقا باید جلوی دخترم بگی ؟ تازه نمیگه از بس ما رو میترسوند من خودمو خیس میکردم! چند دقیقه ای به شوخی گذشت و قطع کردیم و قرار شد شماره مژده رو بدم به ویدا که در ارتباط باشند.
بلند شدم میوه و وسایل پذیرایی آوردم و تقریبا یکساعتی نشستند و از محل وآدماش گفتیم و تجدید خاطره کردیم . دعوتشون کردم برای شام بمونن که قبول نکردند و رفتند ولی از من دعوت کرد برای دوشنبه شب مهمونشون باشم.
مقداری خوراکی و یک عروسک برای گندم گرفتم و با یک جعبه شیرینی رفتم در خونه شون. زنگ که زدم باز هم دوتایی اومدن جلوی در. این بار گندم رو بوسیدم و وسایلش رو بهش دادم و رفتیم تو . نشستیم و چنددقیقه ای به تعارفات مرسوم گذشت . گندم که انگار از عروسک خیلی خوشش اومده بود بلند شد عروسک رو گرفت بغلش و رفت توی اتاقش . ویدا رفت توی آشپز خونه و در حالیکه چایی میریخت صدا زد ؛گندم جان، مامان چایی بریزم برات ؟ اونم گفت نه. بلند گفتم ویدا جان، همسرتون نیست ؟دستپاچه و با عجله قوری رو گذاشت زمین و در حالیکه با انگشت علامت هیس رو نشون میداد، سریع اومد توی پذیرایی. جا خوردم ! مگه حرف بدی زدم؟ سرش رو کامل آورد در گوشم و بصورت پچ پچ : سعید شرمنده ،فراموش کردم بهت بگم ، بابای گندم فوت کرده ! نمیخوام براش یاد آوری بشه و بازم بهم بریزه! طفلی سه سال عذاب کشید تا تونست با این موضوع کنار بیاد!! آروم تسلیت گفتم و عذر خواهی کردم .اونشب دیگه حرفی از همسرش نزدیم و تقریبا بیشتر وقتمون به یاد آوری خاطرات کودکی گذشت . ویدا گفت خوب سعید تو چرا هنوز ازدواج نکردی ؟ گفتم راستش با یکی از همکلاسی های دانشگاهم نامزد کردیم ولی بنا به دلایلی به ازدواج نرسید . بعد از اون خیلی به این موضوع فکر نکردم.
زمانی رو هم صرف بازی با گندم کردم . شماره ام رو بهش دادم که اگر کاری داشت زنگ بزنه .

ویدا و مژده نزدیک دوسال از من بزرگتر بودند . توی دوران ابتدایی و راهنمایی همکلاسی مژده بود و بخاطر همسایگی هم رابطه گرمی داشتند . وارد دبیرستان که شدند از محله رفتند البته تا مدتها با مژده در ارتباط بود ولی من دیگه خبری ازشون نداشتم. دیدار بعد از حدود ۳-۲۲سال و این که بعد از این همه سال و این همه تغییرات بازم منو شناخت ، جالب و جذاب بود .
چند ماه بعد رابطمون مخصوصا با گندم حسابی گرم شده بود . اکثر شبا وَلو برای نیم‌ساعت هم شده گندم میومد پیشم و با کامپیوتر یا ps4 بازی میکردیم و به گفته ویدا ، روحیه اش خیلی بهتر شده بود و از این وضعیت حسابی خوشحال بود . البته سعی میکردم که با زبون بازی و برنامه گاهی هم به درساش رسیدگی کنم تا آسیبی نبینه .
عصری سرکار بودم .که ویدا زنگ زد: سعید ، من با دوستام برای شام قرار گذاشتم ، ولی گندم گیر داده نمیاد، میگه میخواد بیاد پیش تو! اشکالی نداره امشب بزارم پیشت بمونه ؟ گفتم نه این چه حرفیه ، خوشحال هم میشم! شب بردمش شهربازی و شام هم بیرون خوردیم .گندم حسابی سر کیف بود و خیلی بهش خوش گذشته بود. هنوز به خونه نرسیده بودیم از فرط خستگی خوابش برد .ویدا هنوز نرسیده بود، پس بردمش خونه خودم و تا اومدن ویدا دوشی گرفتم.
ساعت یازده و نیم ویدا برگشت و اومد دنبال گندم .گفتم خوابه فعلا بیا تو . مانتو و شالش رو برداشت و نشست . جالب بود، حسابی به خودش رسیده بود و لباسهای تنگی که پوشیده تیپش رو کاملا سکسی کرده بود . پرسیدم جشن یا عروسی بود ؟ گفت نه دورهمی دوستانه بود چطور؟
با خنده گفتم آخه واسه خودت دافی شدی ! یکی زد پس کله ام وبا خنده : چقدر هیزی؟ لحظاتی شوخی و کل‌کل کردیم و تیکه بهش انداختم دوباره خواست بزنه ،دستش رو گرفتم و دیگه ول نکردم . مدتی گرفتم توی دستم و کاری نکردم . ولی تیپ و اندامش داشت تحریکم میکرد .آروم و نامحسوس شروع کردم نوازش دستش و کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم . بعد از مدتی دستش رو گذاشتم روی رونم وآشکارا نوازش میکردم . زیر چشمی داشت نگاه میکرد و گاهی خودش رو کنار میکشید ولی باز خودم رو بهش نزدیک میکردم .آروم سرم رو بهش نزدیک کردم و گردنش رو بوسیدم . فقط برگشت و با لبخند نگاهی کرد و سریع صورتش رو برگردوند . پرو روتر شدم و دستم رو گذاشتم رو رونش و نرم شروع کردن مالیدن . نفسهاش بهم ریخته و دستاش رو مشت کرده بود . گاهی دستم رو میگرفت ولی زورش نمی رسید که از روی پاش برداره ! آروم دستم رو بردم سمت کُس قلمبه اش . با وجودی که پاهاش رو کاملا بهم چسبونده بود باز برجستگیش تو چشم بود. همین که کُسش رو لمس کردم ، نفس زنان ، به سرعت و با اخم دستم رو پرت کرد کنار واز جاش بلند شد: سعید واقعا که بی جنبه و بی شعوری!
مانتو و شالش رو برداشت و رفت سمت اتاق سراغ گندم . توی ذوقم خورد و عرق سردی روی پیشونیم نشست. دنبالش بلند شدم رفتم اتاق و گفتم بذار من میارمش یکم لج کرد . با اخم هلش دادم عقب: چرا کولی بازی در میاری ، بچه رو بیدار نکن گناه داره ! برو من میارمش. در حالیکه زیر لب غرولند میکرد رفت بیرون . لباسهام رو پوشیدم و بردمش پایین .بدون اینکه حرفی بزنیم گندم رو گذاشتم روی تخت و بوسیدمش و برگشتم .
فرداشب پیام داد سعید معذرت میخوام ولی قصد وآمادگی برای رابطه ندارم . از تو هم انتظار همچین کاری رو نداشتم! کارت زشت بود . فقط نوشتم حق با توِ معذرت میخوام .
خودش ارتباطش رو کامل قطع کرد و دیگه تماس هم نمیگرفت ولی گندم طبق روال، اکثر شبا میومد پیشم و میرفت و انگار حسابی به من خو گرفته بود . بهش قول داده بودم که ببرمش سینما و منتظر بودم فیلمی مناسبش اکران بشه . بالاخره موقعیت جور شد و پنجشنبه شب رفتم دنبالش . ویدا اومد جلوی در ، سلام کردم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: به گندم قول داده ام که ببرمش سینما اگراز نظر تو اشکالی نداره، بگو آماده شه ! از همون جلوی در صدا زد گندم، عمو سعید اومده دنبالت،زود آماده شو ! به حالت طعنه گفتم خودت نمیایی؟ فیلم مخصوص بچه هاست ها ! لبخند به لب زل زد بهم : نه خیر، شما بفرمایید،خوش بگذره! برای شام میایید ؟ گفتم نه بیرون یک چیزی میخوریم .
بعد از فیلم هم کمی چرخوندمش،شام خوردیم وساعت یازده برگشتیم . گندم منو بوسید و با خداحافظی رفت تو .
ویدا گفت چای حاضره نمیایی تو؟ گفتم نه مرسی، خسته ام . اصراری نکرد و فقط گفت: ممنونم ، زحمت افتادی !
قصد کوتاه اومدن نداشت و دوماهی گذشته بود که هیچ تماسی نداشت. منم زیاد پیگیری نمیکردم . نمیخواستم سر لج بیافته .
اونروز ماشینم خراب بود و غروب با ماشین یکی از همکاران خانم که مسیرش با من یکی بود اومدم . جلوی خونه داشتم با شوخی وخنده دعوتش میکردم بیاد خونه . قبول نکرد و خداحافظی کردیم. از ماشین که پیاده شدم دیده ویدا همراه گندم جلوی در مجتمع ایستادند و ما رو نگاه میکنه . احساس کردم اخماش توی همه! قبل از رسیدن من، دست گندم رو کشید و رفتند. جلوی آسانسور رسیدم بهشون. سلام کردم ،جواب نداد و بازم با اخم نگام میکرد! دست گندم رو گرفتم و همراهشون رفتم تو . گندم گفت عمو من لباسام رو عوض کنم میام پیشت ! ویدا با لحنی عصبانی : لازم نکرده! بشین سر درس و مشقت ! مگه نمیبینی عمو سرش شلوغه؟ وقت نداره سرش جایی دیگه گرمه!
منطورش رو نفهمیدم، با تعجب نگاهش کردم وگفتم باشه عزیزم، زود بیا منتظرم، فقط کتابت رو هم بیار . یک ربع بعد در حالیکه یک بشقاب شیرینی توی دستش بود اومد تو: عمو تو با مامان قهری؟
نه عزیزم چرا باید قهر کنیم؟ قهر کار زشتیه!
آخه هر کاری داره میگه تو بپرس ! چرا خودش ازت نمی پرسه؟
کمی خندیدم : چون میدونه من تو رو خیلی دوست دارم و حتما بهت میگم !حالا مگه چی پرسیده ؟
این شیرینی ها رو خودش درست کرد گفت شما بخورید ببینید چیزی کم و کسر نداره ؟
آخرین بار که شیرینی خونگی خورده بودم ،دست پخت مامان بو ! خوشمزه بود. موقع رفتنش گفتم عمو از مامان تشکر کن ،بگو همه چیزش عالیه فقط یکم مهر ومحبت اگر میذاشت کنارش فوق العاده میشد .کودکانه و با تعجب پرسید مگه محبت خوردنیه؟ با خنده گفتم تو به مامان بگو خودش میدونه!
سر کار، موقع نصب یک دستگاه عضلات کمرم گرفت . غروب با کمک یکی از بچه ها رفتم دکتر و سه چهار روز، استراحت نوشت. شب که گندم آمد بالا به سختی تونستم در رو براش باز کنم . اومد تو و یکساعتی بازی کرد و موقع رفتن گفتم گندم جان از توی کشوی کمد یک دسته کلید هست بیارش . آورد و کلید در ورودی رو دادم بهش و گفتم: فردا شب اومدی خودت در رو باز کن شاید من نتونستم. بالاخره بعد از مدتها ویدا پیام داد : سعید اتفاقی افتاده ، چی شده ؟ دکتر رفتی؟
نوشتم: کمرم درد میکنه ! آره غروب رفتم گفت باید استراحت کنم
شام خوردی یا بدم گندم بیاره برات ؟
تشکر کردم و گفتم خوردم
پس استراحت کن ،اگر کار داشتی خبر بده!
تشکر کردم و خوابیدم . صبح با چرخیدن کلید توی قفل در از خواب بیدار شدم! مگه گندم نباید مدرسه باشه، این وقت روز اینجا چکار میکنه ؟در کمال تعجب دیدم ویدا خودشه، یک بربری توی دستش ! جا بجا شدم و سلام کردم.
سلام کرد و در حالیکه مانتوش و شالش رو آویزون میکرد : تو هنوز خوابی ؟ حالت چطوره؟
آره دیشب یکم اذیت بودم، مجبور شدم قرص خوردم تا خوابم برد.
رفت توی آشپزخونه : صبحانه که نخوردی ؟ چی میخوری آماده کنم؟
ممنون خودم یکی چیزی آماده می کنم !
چپ چپ نگاهم کرد و کتری رو گذاشت رو گاز و رفت در یخچال، نیمرو درست کنم؟
جدی میگم ویدا ، زحمت نکش!
خودمم نخوردم ! مشغول درست کردن نیمرو شد . تا آماده شدن، حوله رو زیر آب گرفت و چلوند و آورد برام : بگیر بکش توی صورتت تا خوابت بپره نمیخواد بلند شی !
بساط صبحونه روآورد کنارم نشست و خوردیم و جمع کرد .کیسه داروهام رو برداشت و نگاهی کرد . از این پماد زدی ؟گفتم دیشب یکم مالیدم ولی نشد .در حالیکه داشت درش رو باز میکرد : بگیر بخواب تا برات بمالم! از حرفش خنده ام گرفت ! با خنده گفتم ممنونم خودم میزنم! خیلی سعی کرد خودش رو بزنه به کوچه علی چپ و نخنده ولی نتونست : زهر مار! برگرد چه مرگته؟ زود باش بخواب ،حوصله ات رو ندارم. خنده کنان چرخیدم و دمر خوابیدم . تیشرتم رو کشید بالا و کش شلوارم رو کمی داد پایین. مقداری پماد ریخت روی کمرم وبا کف دست مالید ومشغول ماساژ شد. برای لحظاتی نمیتونستم خنده ام رو کنترل کنم . یکی زد رو باسنم : مرض! سعید حرص منو در نیار بخدا میزنم روی کمرت ! سرم رو فشار داد توی متکا و دستم رو به نشانه تسلیم کمی بردم بالا .سردی پماد و گرمی دستاش قاطی شده بود وحس لذت بخشی داشت . با بازی انگشتاش رو ماهیچه های کمرم حالم داشت دگر گون میشد ! انگار درد کمتر شده بود و بیشتر از این وضعیت داشتم لذت میبردم وحالی به حالی میشدم . مطمئنم که حالم رو فهمیده بود و شاید عمدی ، ده دقیقه ای داشت ماساژ میداد و دستش رو کمر و گاهی پهلوهام وول میخورد . واقعا حالم داشت خراب میشد وکیرم یواش یواش سفت میشد .هرچند زیر شکمم بود و از جام هم که نمیتونستم بلند بشه که آبرو ریزی بشه ، ولی قطعا توی اون وضعیت هیچ غلطی نمیتونستم بکنم و فقط توی خماری میموندم! سرم رو کمی از روی متکا برداشتم و گفتم: ممنونم ویدا جان ،فکر نمیکردم بتونی اینقدر خوب بمالی! و بازم خنده ام گرفت . خودش هم خنده اش گرفت. با حرص کنار پهلوم رو خنج کشید و تیشرتم رو داد پایین : تقصیر منه که دلم برات سوخت ،سری بعد بده همون دافها برات بمالند! حرکت ناگهانی که به خاطر خنجش انجام دادم باعث شد درد کمرم هم بهش اضافه بشه و با آخ کشیدن مجددا سرم رو ول کردم روی متکا. بدون توجه از جاش بلند شد: آخیش دلم خنک شد! رفت دستش رو بشوره .در حالیکه هم از حرفاش می خندیدیم هم درد میکشیدم باز از زبون نیفتادم و شیطنتم گل کرد : نه ویدا جان بغیر از حرکت آخرت، همه چیز خوب و حرفه ای بود ، اگر قول بدی دیگه تکرار نکنی، از این به بعد فقط خودت باید برام بمالی !با حرص داد زد: سعید، به جون گندم، میام با پا میرم روی کمرت !
دستاش رو خشک کرد و دوتا چایی ریخت و اومد نشست. چند ثانیه ای دمر خوابیدم و با هزار ضرب و زور بلند شدم و بصورت نیم خیز تکیه دادم .
ویدا جان خارج از شوخی ممنونم واقعا زحمت افتادی! منتظر بود باز چیزی بگم .استکان رو جوری گرفته بود که چایی رو به پاشه روم .با خنده گفت خوب ؟گفتم خوب نداره ممنونم انشالله بتونم جبران کنم ! چاییش رو سر کشید: یعنی منم کمرم بگیره ؟با خنده گفتم: نه ماساژدادن یک چیز مرسومه و برای ریلکس کردنه ! حتما نباید کمرت بگیره البته من به خوبی تو نمیتونم بمالم باید بیام پیشت یاد بگیرم !خنده کنان چنگی زد قسمت بالای زانوم و از جاش بلند شد: فلاکس داری چایی رو بریزم که نه خوای بلند شی؟گفتم نه مرسی نمیخورم خاموشش کن !
سعید من خونه کار دارم ناهار درست میکنم گندم که اومد میاییم با هم میخوریم . مجدد تعارفی کردم و ازش تشکر کردم و رفت .احساس میکردم کمی نرم شده و میشه کار ناتمومون رو تموم کنیم فقط خدا کنه زودتر این کمر درد لعنتی خوب بشه تا تنور سرد نشده !
ادامه دارد
ویدا و گندم ساعت یک اومدند . اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد لباسهای تنگ و چسبون ویدا بود که یک فاصله دو سانتی بین تاپ و ساپورتش داشت. از پشت یک نوار باریک از شورتش از زیر شلوار بالا زده بود. بازهم مثل سری قبل کوسه قلمبه اش از لای پاش چشمک می‌زد.آرایش ملایمی کرده بود و موهاش رو آبشاری پشت سرش ریخته بود. بعد از ناهارگندم رفت توی اتاق من، سراغ درسش، ویدا هم با فاصله از من تکیه داد و سرگرم فیلم دیدن شد. خواستم بلند شم برم دستشویی، اومد کمکم کرد بلند بشم. وقتی کامل سرپا ایستادم، سرم رو چرخوندم و بوسش کردم! جا خورد و متعجب داشت نگام میکرد،گفتم ویدا خیلی ازت ممنونم . عکس العملی نشون نداد و عادی ادامه داد . تقریبا سه چهار روزی رو که استراحت میکردم بغیر از موقع خوابیدن، بیشتر وقتشون رو بالا بودند .
خارج از شوخی وشیطنت های من که گاهی احساس میکردم بدش نمیاد،واقعا ویدا حسابی توی زحمت افتاده بود و دلسوازنه کنارم بود. تصمیم گرفتم در اولین فرصت براش یک کادو بخرم.
بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که هم برای خودش بگیرم هم برای گندم . یک گردنبد نقره به شکل قلب با سنگ دلربا برای خودش گرفتم و برای گندم هم یک اسکیت که همیشه می گفت دوست داره . پنجشنبه شب دعوتشون کردم و شام رفتیم بیرون. تا ساعت یازده خیابون گردی کردیم و برگشتیم. همراهشون رفتم خونه و ابتدا کادوی گندم رو دادم . سر از پا نمیشناخت وحسابی ذوق زده شده بود . سریع برداشت و رفت توی اتاقش . ویدا ضمن تشکر گفت سعید برای چی اینقدر براش هزینه میکنی ؟ اصلا مناسبتش چیه ؟ گفتم ویدا جان گندم هم مثل کیارش(خواهر زاده ام) میمونه و همونقدر برام عزیز ! ضمن این که اینقدر تو، توی مدت زحمت افتادی که دیگه مناسبت نیاز نداره !
با خنده گفت : من زحمت افتادم ، برای گندم کادو میگیری؟ برگشتم به سمتش ، ویدا جان حسادت نکن ! مگه میشه تو رو فراموش کنم ؟ تو هم جایگاه خودت رو داری ! کادوش رو از جیب کتم درآوردم و بهش دادم . با وجودی که تعارف میکرد، با کنجکاوی بازش کرد. با دیدن گردنبند دیگه نتونست خوشحالیش رو پنهان کنه وذوق رو توی چشماش میدیدم. قبل از اینکه چیزی بگه ، گفتم اجازه هست خودم برات ببندم ؟ گردنبند رو داد بهم ، برگشت پشت به من و موهاش رو جمع کرد بالا ، چند ثانیه ای لفتش دادم و با انگشتام روی گردنش بازی کردم . پشت گردنش رو بوسیدم : امیدوارم که سلیقه ام رو بپسندی ! در حالیکه دستش روگذاشته بود روی آویز دلربا، برگشت سمتم و با عشوه : مرسی ،خیلی قشنگه!
دیگه درنگ جایز نبود سریع لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسه محکم و البته بی صدا زدم : قابلت رو نداره عزیزم ،مبارکت باشه!
لبخند به لب، دستش رو گذاشت روی سینه ام و هل داد عقب و با انگشت رژی که روی لبم مالیده بود رو پاک کرد: مراقب باش پسر دیونه ، هول و وقت نشناس،گندم توی خونه است!!
بلند شد رفت جلوی آیینه قدی وکمی خودش رو برانداز کرد . حالات چهره اش که نشون میداد خوشش اومده . بلند شدم رفتم پشت سرش و از پشت چند ثانیه بغلش کردم وآروم پشت گوشش رو بوسیدم وگفتم کاری نداری ویدا جان ؟گندم، عزیزم خدا حافظ!
سعید فردا که جمعه است بشین تا یک چایی درست کنم. گفتم نه مرسی گیج خوابم، شما هم بخوابید، خسته اید. دیگه مزاحمتون نمیشم و با خدا حافظی رفتم. هنوز خونه نرسیده پیامش رسید: سعید ، امشب خیلی بهمون خوش گذشت ! حسابی توی زحمت افتادی ، بابت همه چیز ممنون! و چندتا استیکر بوسه و قلب در ادامه!
دوسه تا استیکر خشم زدم و نوشتم ویدا خانم به جای اینهمه استیکر بی فایده ،امشب یکدونه بوس واقعی میکردی، هم من خوشحال میشدم و در آرامش میخوابیدم ، هم تو لذت میبردی !
اونوقت دیگه پر رو میشدی !
راستی ویدا یادم رفت بپرسم ،فردا برنامه تون چیه؟
گندم که صبح زود میره خونه مادر بزرگش!
خودت چی تو هم میری ؟
نه من قبل از ظهر یکسری کار دارم!
اگه میتونم خوب بگو من انجام میدم !
با چندتا استیکر خنده ،نوبت آرایشگاه دارم!
آخ جون بعدش میایی پیش خودم!
نه، چه خبره پیش تو!
پس برای کی میخوای خوشگل کنی ؟ ویدا خواهشا بگو درست اپیلاسیون کنه، حسابی کیف کنیم!
همراه با استیکر خنده: سعید بخواب !دیگه بیخوابی داره روت تاثیر میذاره !
ویدا جونم ناهار منتظرتم، نمیخورم تا بیایی!
نه سعید شوخی کردم جایی کاردارم ممکنه طول بکشه !
منتظرتم ! شب بخیرررررررررررر!!
احساسم میگفت که حتما میاد . بعد از صبحانه خونه رو مرتب کردم . دوتا استیک مزه دار کردم وگذاشتم توی یخچال و دوشی گرفتم . ساعت از دوازده گذشته بود که زنگ زدم بهش:
سلام خوشگل خانم پس کجایی ؟ طاقتم طاق شد!
سلام سعید ، دارم میرم خونه مامان!!!
انگار یکی سوزن زد بهم و پنچر شدم:کی برمیگردی ؟
غروب میرم دنبال گندم ، بعد میام! چطور ؟
بدجور توی ذوقم خورد ! نای حرف زدن نداشتم ،دلم میخواست گوشی رو بکوبم زمین !
سعید،چطور ، کاری داری ؟
دلسرد و مایوس : هیچی همینطوری ، خوش بگذره ! سلام برسون خاله هما ! خدا حافظ!
دراز کشیدم روی مبل و مشغول بازی شدم تا کمی از عصبانیتم کم بشه !چقدر بی خودی از دیشب به خودم امید دادم . بیست دقیقه ای گذشت بود که صدای زنگ خونه اومد. حوصله هیچ کس رو نداشتم . بی خیال به بازیم ادامه دادم ولی طرف سیریش تر بود و چند بار زنگ زد، عصبی رفتم از چشمی نگاه کردم کسی نبود! دیگه در رو هم باز نکردم گفتم هر کی بوده رفته! باز دراز کشیدم و مشغول بازی شدم !یک پیام از ویدا اومد بالای صفحه، میخواستم بازش نکنم ولی باز گفتم زشته: نمیخوای در رو باز کنی ، برم؟!!! انگار تا جلوی در پرواز کردم .در رو که باز کردم لبخند به لب : فکر کردی فقط خودت بلدی اذیت کنی ؟ کشیدمش تو و محکم گرفتمش توی بغلم و شروع کردم بوسیدن. خنده اش گرفت، آروم گفت : سعید دیونه بازی در نیار، در رو ببند! دستام رو از زیر باسنش کردم لای روناش و کشیدمش بالا . از ترس افتادن دستاش رو انداخت دور گردنم . در رو بستم و به همون شکل بردم و دراز کشیدیم روی مبل و بدونه اینکه بهش فرصتی بدم دیوانه وار شروع کردم بوسیدن و لب گرفتن .در حالیکه میخندید سرم رو با دو دست هل داد رو به بالا : سعید به جون گندم تمام بدنم خیسه عرقه ! با یک لب دیگه از روش بلند شدم :
ویدا خانم چون بار اولت بود میبخشم، ولی سری بعد اذیتم کنی به سختی تنبیه میشی ها!
با خنده از جاش بلند شد ومانتو وشالش رو درآورد . و منم رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم!
ویدا اگر میخوای تا من ناهار رو آماده میکنم یک دوشی بگیر،سر حال بشی!
نه لباس نیاوردم !
ویدا جان لباس میخوای چه کار؟ اینجا که کسی نیست!
زل زد بهم تو کسی محسوب نمیشی؟ میترسم اذیت بشی!
با خنده مسخره ای رفتم طرفش : عزیزم ما که نهایش یکساعت دیگه کاملا لختیم ! پس بهتره زودتر لخت شی تا منم کمتر اذیت بشم !!
خنده کنان رفت سمت حموم : پر رو، لا اقل یک حوله برام بیار!
یک تیشرت وشلوارک خودم رو همراه حوله بردم براش و تا بیاد ناهار رو آماده کردم.
یک ساعتی بعد از ناهار پرسیدم گندم کی برمیگرده ؟گفت معمولا آخر شب ولی غروب بازم زنگ میزنم بهش.
کمی استراحت کردیم و شروع کردم انگولک کردن و ور رفتن باهاش!
در حالیکه نشسته بود رو مبل، نشستم روی زمین بین پاهاش و سرم رو برم سمت کوسش، دستش رو گرفت جلوی صورتم :سعید بیا مثل آدم بشین تا صحبت کنیم!
با حرص دستش رو گاز کوچولویی زدم : ویدا خانم الان دیگه وقت حرف نیست، امروز دیگه وقت عمله! در حالیکه ویدا داشت میخندید لبام رو از روی شلوارک رسوندم به کوسش و شروع کردم دندون زدن و خوردن. مقداری با فشار روناش و دستاش مقاومت کرد ولی خیلی دوام نیاورد .تیشرت بهش گشاد بود سرم رو کردم زیر تیشرت ومشغول بوسیدن وزبون کشیدن روی شکمش شدم .پایین تیشرت رو محکم گرفته بود دور گردنم .مثلا نمیذاشت سرم رو بیارم بیرون ولی کی خواست بیاد بیرون! با بوسیدن شکمش رفتم تا رسیدم به پستونای بدون سوتینش و تقریبا نیمی از پستون سمت راستیش رو کردم توی دهنم .باصدای آه عمیقی کمی سینه اش رو آورد جلو ودوباره ول کرد وتیشرت رو کشید تا بالای پستوناش . چند بار به نوبت پستوناش رو کردم توی دهنم ودر آوردم . در حالیکه بالای سینه اش رو به سمت گردن میبوسیدم، تیشرتش رو هم میکشیدم رو به بالا. دستاش همراه تیشرت رفت بالای سرش و همونجا روی چشماش نگه داشتم و حمله کردم به لباش.دستاش توی تیشرت گیر کرده بود و فقط با لباش همراهی میکرد و لبای هم رو میخوردیم . یکدقیقه ای حسابی ازش لب گرفتم وزبون کشیدم . تیشرت رو کامل از سرش درآوردم .دوباره رفتم پایین و مشغول خوردن ومالیدن پستوناش شدم . ویدا کاملا همراه شده بود در حالیکه دستاش رو سرو گردن من میچرخید با آه کشیدن و صداهای تحریک آمیزش حسابی منو تشویق میکرد.چند دقیقه ای صرف خوردن و بازی با پستوناش کردم و مجددا با بوسیدن شکمش رفتم پایین و انگشتام رو انداختم زیر کش شلوارک وکشیدم رو به پایین . باسنش رو کمی بلند کرد تا شلوراک رو کامل کشیدم پایین و درآوردم .پاهاش رو کامل باز کردم ویک لیس از پایین کوسش تا بالای چوچولش کشیدم .فقط صدای وا اا آی ویدا توی خونه پیچید و پیچ و تابی به باسن وشکمش داد وسرش رو کوبید به تاج .دو باره وچندباره این کار رو تکرار کردم ودر حالیکه چشمام زل زده بود به صورت ویدا زبونم رو سفت کردم وفشار دادم داخل کوسش .دستاش رو از دوطرف گردنش رسوند به تاج مبل و مثل تکیه گاه محکم گرفتشون . با هر زبونی که میکشیدم باسنش رو چند سانتی از مبل جدا میکرد ودوباره ول میکرد کناره های صورتش و اطراف گوشش به رنگ صورتی درومده بود و چشماش قرمز شده بود .کوسش حسابی آب افتاد ه بود طعمش توی دهنم بود. دستاش رو از روی تاج برداشت وگذاشت پشت سرم و فشار میداد لای پاش . صداش از کنترل خارج شده بود ومدام هم بیشتر میشد .سرم رو جدا کردم. بلند شدم شلوارک وشورتم رو درآوردم ودوباره روی دو زانو نشستم بین پاش،کیرم رو گرفتم توی دستم وکلاهکش رو میکشیدم روی کوسش .خودش هم با نوک انگشتاش کلاهک رو فشار میداد سمت داخل. خوشبختانه اونقدر آب افتاده بود که نیازی به خیس کردن نباشه . چندبار که روی چو چولش کشیدم.دستم رو از کیرم جدا کرد و خودش با سوراخش تنظیم کرد.باسنش رو تا لبه مبل جلو کشیدم و همزمان با فشار تا خایه کردم توش. صدای آخش بد جور توی خونه پیچید! برای جلوگیری از سر وصدای زیاد لبم رو رسوندم به لبش ومشغول خوردن شدم . بعد از چند ثانیه توقف آروم شروع به حرکت کردم وهمزان ازش لب میگرفتم و با پستوناش بازی میکردم .ویدا تیشرت منو از تنم خارج کرد وبعد از کمی نوازش، چنگ زد توی موهای روی سینه ام ومحکم گرفت توی دستش. یکی دو دقیقه نرم تلنبه زدم و بدون اینکه کیرم رو در بیارم .دستام رو انداختم زیر باسنش و همونجوری بردمش روی تخت وخوابیدم روش و شروع به حرکت کردم وکم کم سرعتم رو بیشتر کردم .دستامون گره خورد بود دور گردن هم ولبای هم رو حسابی میخوردیم واز پایین هم رفت وآمدهای زیادی بین مون برقرار بود.به لطف تشک فنری با هر ضربه ای که میزدم کیرم تا پشت کلاهک بیرون میومده ودوباره خایه هام کوبیده میشد به پایین کوس وسوراخ کونش .بعد از سه چهار دقیقه تلبنه زدن بی وقفه،در حالیکه صورتش سرختر وخیس آب شده بود، دستای ویدا شل شد و فقط چند ثانیه احساس کرد کوسش تنگتر شد ! ارضاء شد . حالا دیگه نوبت خودم بود ،با همه توان تلنبه زدم تا وقتش رسید و سریع کشیدم بیرون وبا کمک دستای خودم ودستان ویدا که مشغول نوازش تخمام بود تمام سطح شکم وسینه ویدا خیس آب شد .یک دقیقه ای ولو شدم روی ویدا وهمچنان لباش رو میخوردم تا کمی قوای بدنیم برگشت .با همون ملحفه روی تخته که چند قطره ای آب ریخته بود روش خودمون رو تمیز کردم ودراز کشیدم کنار ویدا ومشغول نوازش وبوسیدنش شدم .نیمساعتی بی حال توی آغوشم بود و بلند شدیم شروع رابطمون رو جشن کوچیکی گرفتیم !
پایان

نوشته: ARASH.K


👍 48
👎 6
67001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

832327
2021-09-15 01:36:11 +0430 +0430

قشنگ بود 👏

4 ❤️

832356
2021-09-15 04:32:30 +0430 +0430

دمت گرم. 👍

1 ❤️

832361
2021-09-15 05:26:59 +0430 +0430

حس خوبی داشت.بازم بنویس

2 ❤️

832365
2021-09-15 06:01:39 +0430 +0430

داستان خوبی بود. ارزش خوندن داشت👍

1 ❤️

832383
2021-09-15 08:50:00 +0430 +0430

یک لحظه فکر کردم سعید نویسنده اصلی این داستان دوباره منتشرش کرده بعد که اومدم آخر داستان فهمیدم شما از روش اسکی رفتی
عزیز اسکی از داستان کسی میرسد حداقل یه اسمی ازش تو داستان ببرید یا از خودش یک اجازه بگیرید

4 ❤️

832606
2021-09-16 13:31:42 +0430 +0430

نمیگم عالی بود ولی لیاقت لایکو داشت
دمت گرم

0 ❤️

832632
2021-09-16 16:01:28 +0430 +0430

👍 👍 عالی بود دمتگرم

0 ❤️

832708
2021-09-17 01:53:39 +0430 +0430

اینکه داستان این کاربره: https://shahvani.com/profile/saeid 75
هنوزم فعاله😐😐😐
دزدی توی روز روشن؟😐😐😐

2 ❤️

832826
2021-09-17 14:28:23 +0430 +0430

قشنگ بود فن بیانت هم عالی

0 ❤️

833262
2021-09-20 14:59:54 +0430 +0430

اون ( ادامه دارد ) که وسط داستان بود معلوم بود کپی کردی

0 ❤️

833850
2021-09-23 23:37:13 +0330 +0330

تو که داستان این آقا سعید رو کپی کردی حداقل اون ادامه دارد وسط رو حذف میکردی

0 ❤️

834980
2021-09-30 02:16:45 +0330 +0330

یه زن یا دختر واسه رابطه تو مشهد و بجنورد

0 ❤️

850087
2021-12-27 20:52:41 +0330 +0330

داستان خیلی زیبا بوده است . ولی من متوجه آن ادامه دارد نشده ام . ادامه داستان در کجا است . متشکرم 👏 🙏

0 ❤️