س. ص

1401/06/02

این داستان نوشته‌ی گزلیک می‌باشد. به علت حذف این داستان از سایت، با کمی ویرایش دوباره ارسال شده است.
ویراستار: Nazanin.


_: یعنی چی نمی‌کنی ولی آبت میاد؟
+: یعنی کسخل جق می‌زنی آبت میاد، دیگه هم نیاز نیست کس بکنی!
_: آخه وقتی ک نباشه که نمی‌شه.
+: عجب خری هستی تو! احمق حتمی نباید بکنی تو که، اگه فقط با دست بمالی همون حال می‌ده.
_: تو چند بار انجام دادی؟
+: خیلی.
_: آبتم اومد؟
+: چند قطره فقط، ولی وقتی بزرگتر شی بیشتر می‌شه.
_: یعنی الان منم این کار رو بکنم آبم میاد؟
+: چه فرقی می‌کنه. فقط ننه بابات نبینن، به گا می‌ری!
_: خب کجا انجام بدم؟
+: تو حموم. قشنگ کف هم بزن، بعد یک زن لخت تصور کن.
_: برو بابا خیلی تخمیه این جوری.
+: تو کسمغزی وگرنه همه همین کار رو می‌کنن.
_: آخه دیوث مگه من چند تا زن لخت دیدم تا حالا که بخوام تصور بکنم!
+: قبلش بشین چهارتا فیلم سوپر ببین، بعد برو حموم.
_: اصلا حرف از فیلم سوپر نزن. یک درصد داداش کونی‌م بفهمه، به ننه بابام می‌گه.
+: خب فیلم‌های داداشت رو ببین، این جوری تخم نمی‌کنه گوه بخوره!
_: من دست به لپ‌تاپش بزنم، همون رو از عرض می‌کنه تو کونم.
بالاخره سام عصبی شد و گفت:
+: پس بیا کیر منو بخور! جاکش هرچی می‌گم یه دلیلی میاره! بگو تخم ندارم!
_: نه ندارم. لابد تو داری؟
+: بله که دارم. جق می‌زنم مثل مرد با گوشی رو مبل!
_: آخه دیوث تو خونه‌تون ۲۴ ساعت خالیه، ننه‌ت نیست که ببینه چه گوهی می‌خوری!

ناگهان زنگ مدرسه به صدا در می‌آید و دانش‌آموزان به داخل کلاس‌هایشان می‌روند. سر کلاس علوم، بهزاد با سام پِچ‌پِچ می‌کردند.
_: خایه داری بپرس.
+: می‌پرسم ها!
_: بپرس.
سام دستش را بالا می‌برد و معلم را صدا می‌زند.
×: بله؟
+: آقا ببخشید خود ارضایی چیه؟
ناگهان تعدادی از دانش‌آموزان مثل یک بمب ترکیده و شروع به خنده می‌کنند. معلم با ماژیک به تخته می‌کوبد و می‌گوید:
×: زهر مار! آقای صادقی خر خودتی. تو از من بهتر می‌دونی چیه ولی داری یه چرتی می‌گی اینا بخندن. دفعه بعدم از این سوالا بپرسی با لگد می‌اندازمت بیرون! اصلا چه معنی داره بچه سیزده ساله این چیزا رو بخواد بدونه!
سام با یک لبخند شیطنت‌آمیز و ناشی از رضایت، سرش را پایین انداخت. انگار موفق شده بود جرات خودش را به دوستانش نشان بدهد.
وقتی زنگ آخر خورد، معلم گفت:
×: صادقی بمونه.
بهزاد دستش را روی شانه سام گذاشت و گفت:
_: صادقی بمونه که کونش پاره‌ست!
بعد از این که کلاس خالی شد، معلم به سام گفت:
×: صادقی، فردا زنگ آخر که باهاتون کلاس دارم به مادرت می‌گی بیاد.
+: ولی آقا ما شوخی…
×: هیس. همین که گفتم!
+: چشم.

سام صادقی، پسری کوچک در شهری بزرگ. گم‌شده در زیر پای برج‌ها و ساختمان‌ها. تمام خیابان‌ها را با پاهایش قدم می‌زند و زیر بار حرف دیگران نمی‌رود.
‌وقتی به خانه رسید، باز هم کسی نبود که به او خوشامد بگوید. مادرش که سر کار بود و پدرش هم… پدرش مُرده‌تر از آنی بود که بخواهد پدری کند. تنها یادگار سام از او، چشم‌های عسلی و یک فامیل صادقی بود. لباس‌هایش را در آورده و گوشی خود را از شارژ می‌کشد. تنهایی‌اش را با گشتن در اینترنت و تماشای چیزهایی پُر می‌کرد که وجود و نشاط نوجوانی او را از تنش خالی می‌کرد.
بالاخره مادرش می‌آید.
_: سامی؟
+: سلام. چه دیر اومدی.
_: شرمنده مامان جان ترافیک بود.
مادرش مثل همیشه دو پرس غذا خریده بود. شال مشکی‌اش را درآورده و با دستش، خودش را باد می‌زند.
_: الان سفره رو پهن می‌کنم مامان.
زمان ناهار سام می‌گوید:
+: یک بارم خودت غذا درست کن.
_: بخور، ایراد نگیر حاج آقا صادقی.
+: مامان یه چی بگم ناراحت نمی‌شی؟
_: بگو ولی قول نمی‌دم.
+: معلم علومم گفت مادرت باید فردا بیاد مدرسه.
_: برای چی؟ امتحان خراب کردی؟
+: نه بابا، شلوغ کردم می‌خواد باز زِر مُفت بزنه.
_: ای کره‌خر!
+: اگه من کره‌خرم، پس تو هم باید ننه‌خر باشی.
_: نخیر من آهو خانومم!
+: پس چرا من خر شدم؟
_: اون دیگه ارث پدری‌ته.
سپس دوتایی می‌خندند.

فردا در مدرسه سام استرس زیاد دارد ولی بروز نمی‌دهد و مثل همیشه با دوستانش شوخی می‌کند. علیرضا یکی از دوستانش چنان با افتخار می‌گوید:
_: حاجی وقتی من بچه بودم با ننه‌م می‌رفتم حموم.
سام می‌گوید:
+: عه حاجی پشمام! منم با ننه‌ت می‌رفتم حموم!
ناگهان بچه ها شروع کردند به خندیدن. علیرضا سرخ شد و گفت:
_: چه گوهی خوردی؟
+: زر نزن بابا. الکی گنده نیا!
بهزاد برای این که بحث را عوض کند، می‌گوید:

×: راستی دیروز قربانی چی گفت بهت؟
+: گفت به مادرت بگو فردا بیاد.
علیرضا از این فرصت استفاده کرده و می‌گوید:
_: لابد می‌خواد ننه‌ت عملی با کیر قربانی، نشون بده خود ارضایی چیه!
این حرف به قدری سام را عصبی کرد که نتیجه‌ی آن، یک سیلی محکم توی صورت علیرضا شد.
هر دوی آنها با هم درگیر شدند ولی هیچکس دخالت نکرد و صبر کردند تا آن دو خوب از خجالت هم در بیایند. سرانجام ناظم بود که هر دوی آن‌ها را به دفتر مدرسه برد.

وقتی زنگ آخر شد، علیرضا کنار آب‌خوری صورتش را می‌شست که پسرعموی دو سال بزرگتر از خودش کنار او آمد.
_: شنیدم دعوا کردی!
+: ها.
_: با کی؟
+: با یه خارکسده. سام صادقی تو کلاسمون
_: زدی یا خوردی؟
+: جفتش.
_: می‌خوای کونش رو پاره کنم؟
+: نه بچه‌کونی ارزشش رو نداره. ایناها، اون ننه‌ی جنده‌شه، داره از اون طرف می‌ره تو.
_: ننه‌ش چه کُسیه!

مادر سام با یک مانتوی سفید نخی، شلوار لی، کفش پاشنه بلند و شال تابستانی رنگی، در حالی که نگاه سنگین دانش‌آموزان را روی خود حس می‌کرد، وارد حیاط مدرسه شد.
قربانی در کلاس منتظرش بود و وقتی وارد شد، به او سلام کرد.
_: خب چی کار کرده این آقا پسر ما؟
+: والا خانم صادقی پسر شما پسر باهوشیه و خدا رو شکر مشکل درسی نداره ولی بی‌انضباطه.
_: حق می‌دم بهتون. من خودم تو خونه از دست اذیت کردن‌هاش خسته می‌شم.
+: البته بحث شیطنت کردن که طبیعیه، اینا پسربچه هستن ولی بحث دیگه اینه که…
اصلا بذارید واضح‌تر بگم. من چندین ساله معلم علومم و زیاد پیش اومده بچه‌ها از این سوالا بپرسن که در اکثر مواقع با خانواده‌شون موضوع رو در میون گذاشتم.
_: چه سوالی؟
+: ازم پرسید حالا به شوخی یا از سر بچگی، البته خیلی عذر می‌خوام، پرسید خود ارضایی چیه؟
مادر سام با شنیدن این حرف زبانش بند آمد و دیگر نمی‌دانست چه بگوید. از ابتدا که وارد کلاس شده بود، نگاه‌های سنگین مردی که می‌توانست جای پدر او باشد را روی بدنش حس می‌کرد و حالا با این حرف، حرمت‌های بین آن‌ها شکسته شده و راحت می‌توانست چشمان هرزه‌ی خود را به او بدوزد.
_: من واقعا نمی‌دونم چی بگم جناب قربانی. حتمی جایی شنیده یا کلمه‌ش رو دیده…
+: بله‌‌؛ بله منم با خودم همین فکر رو کردم. با خودم گفتم یا کسی گفته یا می‌خواسته برای خنده‌ی دوستاش این کار رو بکنه ولی حرف من اینه که تو این سن و خب با شرایط روز مثل اینترنت و فضای مجازی، بچه‌ها مورد کنترل والدین باشن براشون بهتره.
_: شما صحیح می‌فرمایید. چشم من خودم باهاش صحبت می‌کنم.
از روی صندلی بلند شده و خداحافظی سرسری می‌کند و از کلاس خارج می‌شود.

در جلوی دفتر مدرسه، سام همراه ناظم مدرسه ایستاده.
×: سلام خانم صادقی، خیلی خوش اومدین.
_: سلام آقای کاظمیان.
×: خانم صادقی من می‌خواستم با شما صحبت کنم ولی وقتی فهمیدم آقای قربانی هم عذر پسر شما رو خواسته گفتم منم این جا حرفم رو بزم.
_: بفرمایید.
×: خانم صادقی، خیلی بچه‌ی خوبیه ولی بی‌انضباطه. امروز با یکی از هم‌کلاسی‌هاش دعوا کرده.
_: پس دعوا هم کرده.
×: بله متاسفانه. من بهشون گفتم شرط اول مدرسه انضباطه بعد درس، به خدا دانش‌آموز داشتیم درسش بیست ولی اخلاق صفر! پارسال اخراجش کردیم.
سام می‌خواست همان جا بگوید «گه خوردی مرتیکه‌ی کونکش! شما دبیرستان‌های غیر انتفاعی برای پول، خایه‌ی دانش‌آموز رو هم می‌خورید!» ولی جلوی خودش را گرفت.
مادرش با حالتی درمانده گفت:
_: انشالا دُرست می‌شه.
×: بله انشالا.

دو روز گذشت و این دو روز برای سام چیزی جز دعوا، قهر و غصه نداشت. مادرش او را از گوشی محروم کرده و یک کلام سخن نمی‌گفت.
در راه برگشت از مدرسه بود و داشت در دلش به خودش لعنت می‌گفت که چرا آن سوال را پرسیده که ناگهان یک دست از پشت، او را متوقف کرد. تا خواست برگردد، چند نفر شروع کردند به لگد زدن به پاها و مشت کوبیدن در کمرش. جثه‌ی ریز سام در بین آن‌ها هیچ بود. همان‌طور که کتک می‌خورد، یک نفر از آن‌ها را شناخت، علیرضا!
علیرضا به همراه پسرعمویش امین و چندتا از دوستانش با بی‌رحمی تمام، سام را مورد هجوم قرار داده بودند. بعد از این که حسابی او را زدند، امین گردن سام را گرفت و با فریاد گفت:
_: یه بار دیگه بهش فحش بدی ننه‌ت رو می‌گام بچه‌کونی!
سپس همان طور که گردن سام را گرفته بود، از مقابلش کنار آمد تا علیرضا سیلی‌ای که خورده بود را تلافی کند.
سام همان‌گونه که نفهمید کِی آمدند، نفهمید کِی رفتند؛ ولی احساس جالبی داشت. فکر می‌کرد مانند قهرمان‌های فیلم‌ها که نمی‌شود آنها را تَن به تَن شکست داد، آدم بدها سراغ او آمدند.

در خانه مادرش همچنان با او سخن نمی‌گفت و جواب سوال‌هایش را با سر برگرداندن یا بی‌توجهی می‌داد. بدون هیچ تفریحی و بدون هم‌صحبت، کم‌کم داشت از عصبانیت جانش به لبش می‌رسید. با خود فکر کرد اگر یک بار دیگر به سراغش بیایند، این بار غافلگیر نمی‌شود.

ولی شد، چون انتظار نداشت که فردای همان درگیری، دوباره به او حمله کنند. این بار هم تا جایی که می‌توانستند او را زدند ولی دلیلی نداشت که دوباره بیایند. بعد از این که کارشان تمام شد، امین، سام را به یک گوشه کشید و به دوستانش گفت که بروند. قد سام نهایتا تا سینه او بود. امین با همان چشم‌های عصبانی به سام زل زد و با لحن تهدیدآمیز گفت:
_: امروز اومدیم، فردا هم میایم. ولت نمی‌کنیم!
+: کیرمم نمی‌تونی بخوری.
_: چی گفتی بچه‌کونی؟ ها؟
سپس امین دست برد به جیبش و چاقوی ضامن‌داری را بیرون کشید. صدای باز شدن تیغ چاقو به سام فهماند که طرفش شوخی ندارد.
_: خب بازم خایه داری بگی؟ خایه داری؟
سام با صدایی لرزان گفت:
+: نه.
_: آفرین.
+: چرا ول نمی‌کنی؟
_: کونی فکر کردی همین قدر راحته؟ علیرضا گفت به مامانش فحش دادی!
+: بابا دعوا بود یه گوهی خوردم.
_: آفرین گوه خوردی! دیگه هم نمی‌خوری!
+: ول کن دیگه.
_: صبر کن هنوز کارم تموم نشده.
+: دیگه چی می‌خوای؟
_: علیرضا گفت بابات مُرده.
+: خب چه ربطی داره؟
_: حیفِ مامان جونت،کسی نیست کُس خوشگلش رو جر بده!
علیرضا با شنیدن این حرف شروع کرد به تقلا کردن. می‌خواست هر جوری شده تلافی کند ولی امین خیلی قوی‌تر از او بود.
_: آروم بگیر بچه‌کونی. اون روز که ننت اومد مدرسه فهمیدم جنده‌ست، من جنده‌ها رو خوب می‌شناسم!
+: چون شبیه ننه‌ت‌ان!
با این حرف، امین به قدری عصبی شد که با زانو، محکم به بیضه‌ی سام زد. سام از درد به خودش پیچید و چشمانش سیاهی رفت.
_: یه بار دیگه فحش بده تا همین چاقو رو بکنم تو کونت!
چند لحظه کسی چیزی نگفت تا سرانجام امین جمله‌ای گفت که غیرت و غرور سام خُرد شد، از درون شکست…
امین قبل رفتن گفت:
-یادت نره کونی. نیاری کاردی‌ت می‌کنم!
تمام روز سام به آن حرف فکر می‌کرد. یک نفر باید به دادِش می‌رسید. یک نفر باید جلوی این اتفاق را می‌گرفت.

فردا علیرضا وقتی در مدرسه امین را دید، از او پرسید:
×: حاجی به این بچه‌کونی چی گفتی دیروز؟
_: بگم پشمات می‌ریزه!
×: بگو دیگه.
_: هیچی اول تهدیدش کردم. بعدم یه چیزی گفتم که زرد کرد.
×: لاشی بگو دیگه.
سپس امین با خنده گفت:
_: بهش، بهش گفتم اگه می‌خوای ولت کنیم، باید یکی از شورت‌های ننه‌ت رو برام بیاری.
×: حاجی پشمام. وای‌وای!
_: آره گفتم یه شورت بیار که قشنگ از لاپای ننه‌ت در اومده باشه. بوی کسشو بده!
سپس با هم خندیدند.
×: حاجی نره لو بده کونمون پاره شه!
_: هندی فکر می‌کنی ها. خایه نداره.
×: حالا میاره؟
_: گه خورده نیاره. بهش گفتم نیاری با بچه‌ها می‌گیریم کونت می‌ذاریم.
×: گنگ‌بنگ می‌زنیم روش.
سپس دوباره می‌خندند.


نزدیک مدرسه یک پارک کوچک بود که همیشه خلوت بود، مسیر سام هم از کنار آن می‌گذشت. همان‌گونه که سام مسیرش را می‌رفت، ناگهان دوباره با امین و دوستانش روبه‌رو شد و او را دوره کردند. امین کنار سام رفت و دستش را روی شانه او انداخت و با تمسخر گفت:
_: سلام مامان خوشگله. امانتی ما رو آوردی؟
سام سرش پایین بود و چیزی نگفت.
_: هوی با تو اَم، آوردی؟
+: نه.
_: نه؟ گه خوردی! بگیرین خارکسده رو!
با گفتن این حرف، پسرها دست‌های سام را گرفتند و آن را به سمت پارک کشاندند و به سمت بوته‌های بلند بردند. در پشت بوته‌ها، چند نفری سام را گرفته و سام فریاد می‌زد: «نه نه!» که امین دوباره چاقویش را در آورده و نزدیک برد. سام با دیدن چاقو ساکت شد. امین گفت:
_: نگهش دارید.
سپس از پشت شروع کرد به باز کردن کمربند سام.
+: میارم میارم.
سام با گریه التماس می‌کرد. امین تقریبا شلوار او را از پایش در آورده بود که گفت:
_: فردا؟
+: میارم به خدا فردا میارم.
_: گفت فردا میاره، بریم.
سام روی چمن‌ها افتاده و شلوارش را بالا کشید. همان‌گونه که روی چمن‌ها بود با خود گریه می‌کرد، دیگر تحمل این آدم‌ها را نداشت.

در خانه مادرش همچنان با او صحبت نمی‌کرد و به او بی‌اعتنا بود. بعد از ظهر، وقتی مادرش بر روی تخت بود؛ کنارش رفت:
+: مامان؟
جوابی نشنید.
+: مامان هنوز باهام قهری؟
باز هم جوابی نشنید.
+: مامان تو رو به خدا بسه دیگه.
سپس مانند بچه‌ها شروع به گریه کرد.
+: تو حرف نمی‌زنی. کس دیگه‌ای هم نیست که باهاش حرف بزنم، خب من این جوری می‌میرم.
همان جور که اشکانش می‌ریخت، روی تخت نشسته بود که مادرش برگشت و او را در آغوش کشید و بوسید.
_: عزیزم گریه نکن، خدا نکنه تو بمیری. ببخشید باهات حرف نزدم، خیلی از دستت ناراحت بودم.
سام کمی آرام‌تر شد.
_: منم جز تو کسی رو ندارم. تو همیشه منو یاد بابات می‌اندازی. اگه بدونی من و بابات چه قدر همدیگه رو دوست داشتیم. من ناراحت می‌شم اون جا بهم همچین حرفی می‌زنن با اون همه مرد غریبه. اگه بابات زنده بود و می‌فهمید کسی بد بهم نگاه کرده طرف رو می‌کُشت. من دلم نمی‌خواد پسرش جوری بار بیاد که من شرمنده‌ش بشم.

+: مامان من این چند روز خیلی اذیت شدم.
_: برای چی عزیزم؟
+: هیچی یه سری اتفاقا افتاد تو مدرسه که خوب نبود.
_: الهی بمیرم برات. کسی بهت چیزی گفته؟
+: نه فقط بعد اون دعوا دوباره دعوام شد.
_: چی؟ دوباره دعوا کردی؟
+: تو مدرسه نه، بیرون بودم پسره با پسرعموش و دوستاش اومد. بعد دعوام شد.
_: چیزی‌ت که نشد؟
+: نه. مامان؟
_: جانم؟
+: می‌شه فردا نرم؟
_: پنجشنبه‌ها چی دارید؟
+: درسای چرت.
_: خب اگه مهم نیست نرو.

قرار امین و سام دو روز به تعویق افتاد ولی سام می‌دانست که شنبه دیگر دلیلی ندارد و بالاخره باید با امین روبه‌رو شود. جمعه شب بود و مادر امین به حمام رفته بود. لباس‌های کثیفش در سبدی جلوی در حمام بود و امین باید کار را تمام می‌کرد، اما نتوانست. دوباره وسوسه شد و این بار سر کمد مادرش رفت. شروع کرد به گشتن و سرانجام حلال مشکلش را پیدا کرد. دیگر راه بازگشتی نبود…


راهروی بیمارستان از صدای برخورد کفش با سرامیکِ کف آن پر شد. زنی سراسیمه مقابل پذیرش رفت و گفت:
+: پسرم، یه پسر ۱۳ ساله. تصادف کرده.
مردی از دور صدا زد:
_: خانم صادقی؟
مادر سام در حالی که می‌دوید، به سمت کاظمیان ناظم رفت.
+: چی شده آقای کاظمیان؟! با کی تصادف کرده؟!
_: خانم صادقی راستش من نتونستم پشت تلفن بگم، پسرتون تصادف نکرده.
+: نکرده؟ پس چی شده؟!
_: والا چه جوری بگم، با یکی از بچه‌ها درگیر شده، چاقو خورده.
+: چاقو خورده؟ تو مدرسه؟!
_: نه، بیرون مدرسه دعواشون شده بود.
+: یعنی چه؟ چه جور مدرسه‌ایه که بچه‌هاش چاقو میارن؟
_: خانم به خدا من روحمم خبر نداشت. تو دفتر بودم که یکی از بچه‌ها اومد و گفت صادقی چاقو خورده.
+: الان، الان کجاست؟
_: تو اتاق عمله. نمی‌ذارن کسی بره تو.
مادر سام بر روی صندلی می‌نشیند و شروع به گریه می‌کند. کمی بعد می‌گوید:
+: کی بهش چاقو زده؟
_: اون پسری که اومد خبر داد، گفت که صورت اون رو ندیده ولی دیده که سام از این اسپری‌ها زده تو صورتش. منم رفتم نزدیکش این قوطی رو پیدا کردم.
سپس از جیبش یک قوطی در می‌آورد.
+: این که اسپری فلفل منه!
_: مال شماست؟
+: این تو کمد بوده. با این چی کار داشته!
زبانش گنگ شده بود و نمی‌توانست کلمات را ادا کند. دوباره مقابل پذیرش رفت و خواهش کرد، اما یک پاسخ شنید: «به دلیل وضعیت وخیم، الان تو اتاق عمله.».

پهلوی سهراب، این بار به دست پدر شکافته نشده بود، ولی یادی که از غیرت او مانده بود؛ تیغ تیزی شد که نوش‌دارویی برای آن نبود.
این شهر یک داستان دیگر را در خودش فرو برد…****

نوشته: گزلیک

فرستنده: انجمن نویسندگان شهوانی


👍 73
👎 14
175301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

891851
2022-08-24 01:50:15 +0430 +0430

داستان خوبی بود…

1 ❤️

891876
2022-08-24 03:40:54 +0430 +0430

بسیار عالی متشکرم این تنها کاری هست که متاسفانه میتوان انجام داد . کاش میشد کتاب منتشر کرد و خرید از شما . بهر حال سپاس فراوان ‌

1 ❤️

891907
2022-08-24 11:19:04 +0430 +0430

آفرین

1 ❤️

891928
2022-08-24 14:20:44 +0430 +0430

خوب بود

1 ❤️

891953
2022-08-24 19:11:36 +0430 +0430

نمیدونم چرا اینقد به به وعالی نثارمیکنید.حالااگه یه بنده خدایی اگه داستان اینچنین کاملا غیرسکسی مینوشت زندهدومرده طرفو بافحش یکی میکردین.
این مطالب باید جای دیگه منتشر بشه اینجا جاش نیست توی فضای سکسی و داستان های سکسی اومدین دارین درس اخلاق وغیرت میدین؟
وسط های داستان یک بار اسم هارو جابه جا نوشتین اخر داستان هم گویا از رستم وسهراب مثال زدین که اصلا مناسب نبود چون کسی که اطلاعات عمومی پایینی داشته باشه سهراب رو میزنه به حساب اینکه اسم شخصیت داستان رو اشتباه نوشتی.حداقل اینجور مواقع دوبیت از اصل شعر که مثال میزنن درموردداستان صدق میکنه مینویسن نه اینکه فقط یک اسم از شعربیارن وتوضیح خودشون بدن.
نوش دارویی برای ان نبود منظور شخصیت داستان فوت کرده؟
شهر اینقدر بی کلانتر هست چاقوبزنه؟گفتین ۱۳ ساله بودن خب حالا کارندارم اب منی ازشون میاد یانمیاد.اما درادامه توضیحات گفته شد دبیرستان.اما باید راهنمایی باشن دراین سن وهمون پسرعموهم دوسال بزرگ باشه هم راهنمایی میخونده.
خیلی تناقض واشکالاتی داره این متن که میتونم باجزئیات همه روبیان کنم این نوشته همون حذف شده ازسایت تصمیم خوبی بوده ونیازی به بازنویسی دوباره نداشت.

6 ❤️

892030
2022-08-25 03:56:21 +0430 +0430

خدایی داستان خوبی بود اوایلش که میخوندم به این فکر میکردم که یه پایان مسخره خواهیم داشت مثل باقی داستان ها و در آخر شگفتی عجیبی رو به ما دادین که هم خوب بود هم پایان دهنده به اون حس شهوت عالی بود خسته نباشین

1 ❤️

892059
2022-08-25 05:57:56 +0430 +0430

خطاب به کاربر تیزی
این داستان بک یاد آوری بزرگ برای مردم ماست
حلقه گم شده رفتار های اجتماعی ملت ما
که همین جا بیشتر ردش محو میشه
اون رفتار غیرتِ غیرت
اتفاقا جای این داستان همین جاست که تلنگری باشه برای کسایی که خودشونو گم کردن شاید…

3 ❤️

892092
2022-08-25 11:15:32 +0430 +0430

واقعا از خوندنش لذت بردم.
داستان خوبی بود.
حس زیبایی داشت.
تشکر از قلم خوبتون. ❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️

892114
2022-08-25 14:09:48 +0430 +0430

داستان خوبی بود‌. هر چند به اون روانی که انتظار داشتم نبود.

3 ❤️

892394
2022-08-27 18:04:42 +0430 +0430

نازنین عزیز بنده نویسنده داستان هستم که اون زمان با نام کاربری گزلیک فعالیت میکردم و بعد مشکلاتی که برای سایت پیش اومد این داستان و داستان فاحشه انقلابی از سایت حذف شد و من هم اکانتم رو از دست دادم.از شما ممنونم که زحمت ویرایش و آپلود دوباره داستان رو کشیدید

4 ❤️

892395
2022-08-27 18:15:20 +0430 +0430

حقیقت رو بگم بنده نویسنده نیستم و هیچ وقت جرئت نمیکنم همچین افتخار بزرگی به خودم بدم .تنها دلیل نوشتن این داستان بیان احساسم بود نسبت به پدیده ای به نا بی غیرتی که این روز ها فتیش شناخته میشه و عادی سازی شده.خیلی از کاربر های سایت نوجوان هایی هستند که تازه به بلوغ رسید و شخصیت جنسیشون از لحاظ روانشناسانه مثل یک گل خام میمونه که امکان داره به مرور با برخورد و دیدن مسائل بیغیرتی به این بیماری دچار بشوند و تا گردن در باتلاق انحرافات فرو بروند جایی که در اون هیچ تضمینی برای داشتن یک زندگی عاشقانه و نرمال نیست .خواهش میکنم این مسئله به اندازه پدوفیلی خطرناک و آسیب رسانه فقط متاسفانه چون کسی کاری انجام نمیده و کمپانی ها پورن اون رو بی اشکال جلوه دادند مورد توجه قرار نگرفته

4 ❤️

892396
2022-08-27 18:22:05 +0430 +0430

و آخرین نکته برای اون دوست عزیزی که گفته بود ۱۳ ساله میشه راهنمایی.عزیز جان راهنمایی خیلی ساله که از سیستم آموزشی حذف شده ‌و به جاش دبیرستان دوره اول و دوم اومده

5 ❤️

893653
2022-09-04 20:44:06 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

893767
2022-09-05 10:24:03 +0430 +0430

خوارکسده اینو بفرست صفحه حوادث

0 ❤️

900994
2022-11-01 00:55:14 +0330 +0330

چقدر مردای غیرتی جذابن

0 ❤️

926234
2023-05-03 13:06:23 +0330 +0330

خیلی شباهت داره با دوران راهنمای خودم با این فرق که من چاقو نخوردم و دعوا های ما ناموسی نبودن . ولی همیشه چند نقر به یک نفر رو تحمل کردم . وقتی یتیم میشی روزها هم برات شب میشن .تابستونت سرد میشه .خیلی ها میگن رفیق داداش و و اما وقت تنگ فقط خودتی .اما اگه پدر بود وقت تنگ دیگه نبود .

0 ❤️

931935
2023-06-07 08:09:55 +0330 +0330

لذت بردم
ممنونم

0 ❤️