بردگی یا بیچارگی...

1402/04/29

زیر آب بودم و سعی می کردم نفسم را حبس کنم.
آخر بعد از ۱۰ ثانیه بالا آمدم.
پوریا از روی صندلی غریق نجات گفت : آفرین. همینجوری ادامه بدی سال دیگه برنده مسابقات مارکوپولو میشی.
لبخندی زدم و از آب بیرون رفتم.
من آرینم. توی شهر رشت زندگی می کنم و به تازگی متوجه شدم که گی هستم.
هر هفته پنجشنبه به استخر می رفتم. غریق نجات یکی از رفیقام بود.
من روی پوریا بدجور کراش زده بودم. یه چیزی میگم یه چیزی می شنوید. موهای متمایل به طلایی ، صورت سفید و بدن کم مو.
اندامش هم فوق العاده بود.
یه نکته دیگه هم بود.
من به شدت فتیش ارباب و برده و فوت فتیش داشتم.
این قاعده در مورد پوریا هم بود.
این ماجرا داستان به گایی رفتن به منه.
مثل همیشه پنجشنبه ساعت ۲ ظهر لباس پوشیدم و رفتم سمت استخر. خیلی دور نبود در نتیجه پیاده می رفتم.
اونجا که رسیدم فهمیدم پوریا هنوز نیامده. توی سالن بیرون استخر نشستم تا بیاید.
چند دقیقه گذشت و پوریا رسید.
گفت : چطوری ؟
-خوبم مرسی.
پوریا کفش هایش را کند و رفت توی رختکن. گفت : زود بیا داخل.
-اوکی الان میام.
رفتم سمت جاکفشی.
کفش های پوریا را برداشتم و بو کردم. بوی عرق زیادی نمی داد اما سریع کیرم را سیخ کرد.
وسوسه شدم یه لیس از کف کفشش بزنم.
کفشش را برگرداندم. زبانم را در آورد و کف کفش را کاملا لیس زدم. از عمد یکی از کفش هایش را برعکس گذاشتم تا کمی هیجان انگیز تر شود.
همان موقع بود که از ترس جا خوردم.
توی دلم گفتم خدا کند حقیقت نداشته باشد : دوربین مداربسته.
برگشتم و اطراف را نگاه کردم.
از شانس کیری ام یک دوربین مداربسته را دیدم که دقیقا جایی است که من را گرفته.
دو دستی بر سرم کوبیدم و زدم بیرون.
ترسیده بودم.
هی با خودم می گفتم خدا کند حالا حالا ها از دوربین استفاده نکنند. کفشش را حالت عادی برگرداندم.
رفتم توی استخر و بی خیال شدم.
تصمیم گرفتم نفس کشیدنم را تمرین کنم.
زیر آب بودم و سعی می کردم نفسم را حبس کنم.
آخر بعد از ۱۰ ثانیه بالا آمدم.
پوریا از روی صندلی غریق نجات گفت : آفرین. همینجوری ادامه بدی سال دیگه برنده مسابقات مارکوپولو میشی.
لبخندی زدم و از آب بیرون رفتم.
کنارش نشستم و گفتم : غریق نجات بودن چه حسی داره ؟
-تخمیه. ولی خب آخرش حال می ده.
-آخرش ؟ چی میشه ؟
-وقتی تایم استخر تموم شد و همه رفتن یه پارتی تنهایی می گیرم. میخوای تو هم باشی ؟
-آره البته که می خوام.
-اوکیه.
همان موقع پسری جوان آمد و به پوریا گفت که ساکش را که روی صندلی بیرون گذاشته بود گم کرده.
پوریا گفت : برداشتنش ؟
-آره احتمالا.
-اوکی نگران نباش الان میرم دوربین چک می کنم.
به من گفت همین جا بمانم و خودشان رفتند.
قلبم تند تند می زد. داشتم سکته می کردم.
پوریا و پسر رفتند بیرون و چند دقیقه بعد برگشتند.
پوریا گفت : چیزی نشده بود. سرایدار آقا حمید کیفش رو برداشته بود گذاشته بود تو بخش گمشده. بنده خدا فکر کرده بود صاحبش کیف جا گذاشته.
-دوربین رو‌ هم دیدی ؟
-آره. ولی خب اقا حمید زودتر جریان رو فهمید و قضیه رو گفت.
نفس راحتی کشیدم.
اما باز هم نگرانی سراغم آمده بود.
تایم استخر تمام شد. با پوریا رفتیم تو آب و کمی خوش گذراندیم.
بعد رفتم سمت خانه ی خودمان.
شنبه بود که پوریا تو تلگرام یه ویدیو برام فرستاد.
بازش کردم.
انگار یه سطل آب ریخته باشن رو سرم.
فیلمی بود که توش کفشش را لیسیده بودم.
زیرش پیامی داده بود.
نوشته بود : امروز ساعت هشت بیا جلوی استخر.
استرس زده بودم.
به هر حال رفتم دم استخر.
هنوز سانس تمام نشده بود. همه آمدند بیرون.
آخر از همه پوریا را دیدم که دارد بیرون میاید.
گفتم : سلام.
-سلام.
-بابت اون کار…
-حرفی نزن. بیا تو.
رفتیم داخل استخر.
توی سالن بیرون استخر نشستیم.
پوریا گفت : اگه می خوای کفشم رو بلیسی ، من مشکلی ندارم.
-اما آخه…
-حرف نزن. می تونی کفشم رو لیس بزنی و اگه خواستی برده ام باشی.
-واقعا ؟
-آره‌. میخوای برده ام باشی ؟
_ آره می خوام.
-اوکی. پس برای دوشنبه که استخر نیستم بیا خونه مون.
-باشه. می بینمت.
رفتم خانه مان.
خوشحال بودم. روز دوشنبه زود تر از آنچه فکر می کردم رسید.
لباس مشکی پوشیدم و رفتم سمت خانه شان.
خانه شان ۱ طبقه بود و احتمال می دادم توی پارکینگ قرار بود کفشش را بلیسم.
حدسم درست بود.
وقتی رفتم تو سریع رفت روی صندلی ای که درون پارکینگ بود نشست.
کتانی پوشیده بود.
گفت : چطوری توله سگ ؟
-خوبم ارباب.
-فردا مهمونیم. کفشمو برق می اندازی. هم روشو هم زیرش. فهمیدی ؟
-بله ارباب.
-زانو بزن و شروع کن.
در برابر ارباب پوریا سجده زدم و پای چپش را گرفتم.
کف کفشش را زبان زدم. از پاشنه شروع کردم و رفتم بالا.
همه جای کفشش را خوب تمیز کردم.
پوریا نگاهی به کفشش انداخت و گفت : خوب بود. اون یکی.
پای راستش را مثل پای چپ لیسیدم. پوریا پای چپش را روی شانه ام گذاشتم.
پای راست را لیس زدم و وقتی تمیز شد منتظر ماندم تا ارباب بررسی کند.
وقتی راضی شد گفت : «بیا نزدیک»
رفتم نزدیک تر.
پوریا دستش را روی کیرش مالید و گفت : چون کارت خوب بود میتونی کیرم رو بخوری.
با اجازه خودش شلوار و شورتش را پایین کشیدم.
کیرش سفید و کم مو بود. از سرش شروع کردم و در دهانم گذاشتم.
شروع کردم ساک زدن.
تخم هایش را مالیدم و در دهانش انداختم.
سپس بوسه بر کیرش زدم.
پوریا گفت : کارت خوبه. رو نکرده بودی.
-خجالت می کشیدم ارباب.
-خجالت نداره. از حالا برده منی. هر موقع گفتم میای میشینی این زیر. فهمیدی ؟
-آره ارباب. من هاپوی شمام.

نوشته: آرین


👍 8
👎 6
10401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

938777
2023-07-21 14:08:56 +0330 +0330

نمیدونم کاری به واقعیت و خیال ندارم
فقط سعی کن به نثر روان بنویسی
در کل خوب بود

0 ❤️

938940
2023-07-22 18:58:15 +0330 +0330

یه توله سگ پیدا نمیشه

0 ❤️