هوس یا عشق (4)

1402/04/29

...قسمت قبل

بی حوصله و دمق یه پرس غذا گرفتم و به خونه رفتم در را که باز کردم بوی غذای خونگی تو صورتم خورد رفتم رو مبل ولو شدم و گفتم پس کجایید می‌گفتید امشب اینجایید تا من از بیرون غذا نخرم.
اندکی بعد صدایی گفت تو که زن نداری؛ کی قرار بوده شام درست کنه؟
برای چند لحظه قلبم از تپش ایستاد و نفسم بند اومد و سر جام خشکم زد لحظه ای فکر کردم توهم زده ام بعد با ناباوری سرم را به سمت صدا چرخاندم آری خودش بود و توهمی در کار نبود خواستم از جا برخیزم اما امانم نداد و همانطور که به پهلو روی مبل لش کرده بودم خودشو روم انداخت و صورتمو غرق بوسه کرد و بی امان اشکاش جاری شد
از شوک در اومدم دستامو دورش حلقه کردم و با تمام وجود اورا به خود فشردم اشکاش همینطور از چشمای قشنگش می‌بارید و رو صورتم می‌ریخت عطر تنش را با نفس های طولانی به اعماق وجودم می فرستادم و با هر بازدم بغضم سنگین تر می شد صورت خیسش را چند بار بوسیدم و دیگه تاب نیاوردم و بغضم ترکید حالا دیگه گریه بود که این وسط حرف اول را میزدو مجال هر صحبتی را از ما گرفته بود
حدود ربع ساعت یا بیشتر بدون کمترین حرفی همدیگه رو ناز کردیم، بوسیدم و با گریه دلتنگی‌ هایمان را فریاد زدیم و تاره داشتیم کمی آرام می‌شدیم که بوی سوختگی بلند شد شراره خندیدو گفت فکر کنم غذا سوخت حالا مجبوریم به همین یه پرس غذای تو اکتفا کنیم چقدر دلم برای این با مزگی هاش تنگ شده بود از روم بلند شد و به طرف آشپزخانه دوید و اجاق را خاموش کرد.
بلند شدم و به طرفش رفتم برگشت و با لبخند به صورتم نگاه کرد وگفت نگران نباش هنوز قابل خوردنه.
قربون این لبخندت بشم، نمی‌تونی تصور کنی چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده بود و چقدر از دیدنت خوشحالم.
با ناز گفت قربونت برم فکر میکنی دل من کمتر برا تو تنگ شده؟ آنقدری که دیگه نفسهای آخرم بود و اگه امشب عطر تنت را نفس نمی‌کشیدم جون به لب می‌شدم.
+نیاز به گفتن نیست دلتنگی‌ را از توی چشمات میخونم بعد با دلخوری گفتم تو که بی معرفت نبودی پس چرا اینقدر دیر کردی و این عذابا به خودت و من دادی؟
داستانش مفصله شام بخوریم بعد همه چیا برات تعریف می‌کنم.
سر میز شام انگار عمری ازش دور بودم نمی تونستم چشم ازش بردارم و فقط بش نگاه می‌کردم
بالاخره شام خوردیم و میز شامو جمع کردیم و گفتم شام خوشمزه ای بود.
_نوش جونت.
مدتی بعد از شام هر دو روی کاناپه به گفتگو نشسته بودیم که ازش پرسیدم چطوری اومدی تو.
_باکلیدی که قبلاً بهم داده بودی
+از کی اینجایی؟
_از بعد از ظهر که تو از خونه بیرون رفتی اومدم اول دوش گرفتم سپس وسایلمو مخفی کردم و مشغول درست کردن شام شدم بعد منتظر اومدن تو بودم تا بیایی.
+یه جور حرف می‌زنی انگار آمار رفت و آمد مرا داشتی؟
_حدست درسته من دو روزه که رشتم و تو این دو روز سعی کردم اطلاعات زیادی ازت بدست بیارم و همه جوانب را بسنجم تا وقتی پیشت اومدم خیالم از خیلی چیزا آسوده باشه.
این حرفش طوری دلمو سوزاند و مرا به گذشته برد که ناخواسته تمام دلتنگی ها و عذابهای شش ماه گذشته از ذهنم عبور کرد و با ناراحتی گفتم کاش روزی هم که داشتی بیخبر و بی خداحافظی تنهام می‌گذاشتی تا بری همینطور وسواس به خرج می‌دادی و همه جوانب را می‌سنجیدی
_ حق با تویه من اونروز نسنجیده و از روی احساس تصمیم گرفتم و بابت کار اشتباهم تاوان سنگینی دادم اگه یادت باشه گفته بودم گاهی وقتها کاری عجولانه میکنم و بعد تازه در مورد درست و اشتباهش فکر می‌کنم این هم یکی از همون تصمیمات بود
خنده تلخی کردم و گفتم شاید از حرفی که میزنم ناراحت بشی اما بهتره بگی دیوانگی تا تصمیم.
از جوابم حالش گرفته شد و به فکر فرو رفت گفتم حالا گذشته ها گذشته بهتره از یه چی دیگه حرف بزنیم
مدتی ساکت نگاهم کرد و گفت مشخصه دل پری ازم داری به حدی که نتونستی ناراحتی ات را پشت سر خوشی امشب پنهان کنی و به زبان آوردی.
هر چه داشت جلوتر می‌رفت دردهام تازه تر میشد و عقده هام سر باز میکرد برای همین ناخواسته گفتم اگه بخوام رو راست جواب بدم باید بگم آره نمی‌تونم شش ماه زندگی جهنمی خودما که بخاطر یه تصمیم اشتباه و بچه گانه تو پشت سر گذاشتم به روت نیارم تو نه تنها به خودت به من هم ظلم کردی
شراره با چشمای نمناک و پر از تردید تو صورتم نگاه کرد و با بغض گفت بردیا تو چقدر عوض شدی
اینقدر عقده هام بالا زده بود که دیگر از آن احساس اولیه اثری نبود و دیوانه وار داشتم عقده گشایی میکردم برای همین بی اختیار گفتم باز خوبه عوض شدم،عوضی نشدم با این جمله انگار با غلتک از روش رد شده بودم
ایییی کشداری کشیدو گفت بردیااااا منظورت اینه من عوضی شدم
چیزی نگفتمو از جام بلند شدم به سمت آشپزخانه رفتم اما زیر چشمی زیر نظرش داشتم
کاملاً مشخص بود اصلا ازم انتظار چنین رفتاری رو نداشت و با تعجب نگاهم می‌کرد
یه لیوان آب خنک خوردم و یه نفس عمیق کشیدم از رفتاری که کرده بودم بدم اومد اما انگار بدم نشده بود و همون چند جمله تمام دق و دلم رو خالی کرده بود و آرامشم برگشته بود یه لیوان آب خنک برای شراره پر کردم و پیشش برگشتم لیوان را سمتش گرفتم و گفتم بگیر بخور.
خواست حرفی بزنه نچ نچ کردمو گفتم لطفاً چیزی نگو اگه ممکنه یه نفس عمیق بکش و این لیوان آب را بخور آرام که شدی حرف می‌زنیم
لیوان را گرفت و تا جرعه آخر نوشید و کمی بعد گفت آره من اشتباه کردم که بی خداحافظی رهایت کردم و رفتم اما تو چه میدونی اونروز و اون شب بر من چه گذشت و چی شد که بیخبر گذاشتم و رفتم.
گفتم از اینکه ناراحتت کردم ازت معذرت می‌خوام دست خودم نبود حالا مشتاقم بدونم چی شد که رفتی و چرا برگشتی
گفت وقتی که اونروز آیدا با وقاحت تمام اعتراف کرد که چطور مدتها روح و ذهن مرا به بازی گرفته بود و مرا به چشم ابزاری برای رسیدن به هدفش یا بهتره بگم طعمه ای برای رسیدن به مژگان دیده بود تنفر از این زندگی و آدمای اطرافم تمام وجودمو فرا گرفت و چنان غوغایی در درونم به پا شد که حس کردم عشق من و تو هم مصنوعیه منفی بافی ذهنما فرا گرفت بود و مرتب بهم القاء میشد عشق ما هم دست ساز و بی ارزشه. خودم هم نفهمیدم چی شد و تو را که مثل خودم قربانی بودی جزئی از اونا دیدم و گوشم از شنیدن وعده‌هایی که موقع خواب می‌دادی کر شد.
دلم برای خودم و تنهاییم سوخت و تصمیم گرفتم همتونو ترک کنم و جایی برم که دیگه دستتون بهم نرسه.
اونشب با اینکه خوابم نمی‌برد اما خودمو به خواب زدم تا تو هم بخوابی وقتی خوابت عمیق شد بلند شدم و آماده رفتن شدم ساعت شش صبح که هوا کمی روشن شد از اینجا بیرون زدم، یادم اومد هر موقع حالم بد بود و دلم می‌گرفت هیچ چیز آرام بخش تر از در آغوش کشیدن قبر مادرم نبود برا همین راهی تهران شدم.
بعد از زیارت قبر مادرم رفتم سراغ مریم اما بعد پشیمون شدم چون میدونستم اونجا راحت پیدام می‌کنیدبا اینکه از پدرم کینه داشتم اما تنها گزینه برای پناه بردن بود راهی کرمانشاه شدم تازه رسیده بودم که سر و کله آیدا پیدا شد
چند روزی اجازه ندادم بهم نزدیک بشه اما دیدم دست بردار نیست مجبور شدم باش صحبت کنم و دلیل تنفرم را بهش بگم تا دست از سرم برداره او گفت تو برگرد پیش بردیا قول میدم دیگه هرگز جلوت ظاهر نشم در جوابش گفتم عشقی که پایه گذارش تو باشی عشق نیست خفت و خاریه.
او که برگشت و تو اومدی با اینکه ازت کینه نداشتم اما دلم به عشقت چرکین شده بود و علاقم بهت رنگ باخته بود
وقتیکه اومدی خواستگاری و عموم محکم جلوت ایستاد راستش خوشحال شدم چون دیدم این اتفاق می‌تونه پایان خوبی برا یه عشق مصنوعی باشه و خودم هم پیاز داغ بش دادم که تو هم بی‌خیالم بشی اما وقتی خبر سماجت‌های تو برای دیدن دوباره من به گوشم میخورد مردد شده بودم که کارم با تو درست بود یا نه، تو بد برزخی بودم. یه دلم می‌گفت تو با اونا فرق داری و الکی ترکت کردم و بهتره برگردم پیشت، یه دلم می‌گفت تو مرا فقط برای شهوتت می‌خواستی و نباید گول ظاهرتو بخورم. مونده بودم چکار کنم که تو همین گیرو ویر عموم سپرد هر جا تو را دیدند حسابی ادبت کنند نمی دونستم باید چکار کنم و هنوز به نتیجه نرسیده بودم که با تو بیام یا نه تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهت زنگ بزنم و از خطری که تهدیدت میکرد باخبرت کنم تا بعد فکری برا خودم بکنم گوشیما که روشن کردم تا بهت زنگ بزنم هزار تا پیام ازت دیدم که همه پر از سوز و گداز عاشقانه و درد فراق بود نوشته هات چنان به قلبم نشست که همون لحظه علاقه ام بت برگشت و تمام شک و تردیدم از بین رفت و فهمیدم چه تصمیم احمقانه ای گرفتم که رفتمو تنهات گذاشتم برا همین تصمیم گرفتم در اولین فرصت خودمو بت برسونم اما باید صبر می‌کردم تا شرایط فرار پیش بیاد با تو هم نمی تونستم فرار کنم چون اگه دستشون به ما می‌رسید بی برو برگرد هر دوی ما را می‌کشتند اما نگرانت بودمو باید تو را از مهلکه نجات میدادم برای همین بهت زنگ زدم و گفتم از اینجا برو و برای این باهات سرد صحبت کردم که ازم نا امید بشی و بیایی چون با خود فکر کردم اگر کوچکترین چراغ سبزی بت نشون بدم دست بر نمی داری و بیشتر سماجت میکنی و اگه می‌گفتم تو برو تا من بعداً بیام باور نمی‌کردی البته شاید هم اینطور نمی‌شد اما من اینطور فکر کردم اون شب وقتی پسر عموم به پدرش زنگ زدو گفت که باز تو را تو محل دیدند و عموم جواب داد با دوستات برو ادبش کن من کنارش بودمو حرفاشو شنیدم خودما به آب و آتش زدم تا تو را پیدا کنم و به هر قیمتی نجاتت بدم از خونه عموم بیرون زدم و داشتم به سمت میدان محل می دویدم که بابام با ماشین عموم از راه رسید و سوارم کرد وقتی بالای سرت رسیدم و تو را آش و لاش دیدم گویی جیگرم را ریش ریش می کردند اما د عوض به عشق واقعیت ایمان اوردم اما حیف این حس من چند دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی پدرم سوار ماشین شد و راه افتادیم پرسیدم بردیا چی بهت می گفت او جوابی داد که به بیرحمانه ترین حالت ممکن عشقو امیدی که تازه در دلم جوانه زده بود خشکاندو نابود کرد.
پرسیدم مگر بابات چی جواب داد
_از قول تو گفت «من تا حالا به دخترت علاقه داشتم و می خواستم همسرم بشه اما حالا که این بلا را سرم آوردید بیاد التماسم کنه به کنیزی زنم هم نمی‌گیرم» اینجا بود که تنفر جای علاقه را گرفت و ازت بدم اومد.
حرف شراره را قطع کردم و گفتم ولی من همچین حرفی به پدرت نزدم او بت دروغ گفته تو باید قبل از هر کاری به من زنگ می‌زدی و از خودم می پرسیدی.
گفت بردیا تو را خدا دوباره از دستم ناراحت نشو چون من همون شب اینقدر ازت بدم اومد که با تنفر اول شمارت رو از گوشیم حذف کردم بعد تمام عکسو فیلم‌هایی رو که با هم داشتیم پاک کردم چون میخواستم تمام خاطراتت را از بین ببرم تا راحتتر فراموشت کنم
گفتم من تا همین سه چهار روز پیش هر روز چند پیام با نا امیدی برات می‌فرستادم اگه شمارت رو فعال می‌کردی می‌فهمیدی بابات بت دروغ گفته
با خجالت گفت متاسفانه اون شماره را هم همان شب شکستم و دور انداختم.
خنده تلخی کردمو گفتم بگذریم بعد چی شد؟
بعد از اون زندگیم وارد فصل جدیدی شد پدرم که از خودش خونه و درآمدی نداشت و همش آویزون این و اون بود من هم که شده بودم سر بارش برا همین از چشم همه افتاده بودیم و هر جا می‌رفتیم به چشم مزاحم به ما نگاه می‌کردند و البته حقم داشتند. طولی نکشید پدرم مرا پیش پسر عموش سر کار گذاشت چند روز بعد صاحب کارم خونه ای برامون کرایه کرد داشت کمی اوضاع بهتر میشد که مرتیکه بی حیا چشمش من را گرفتو می‌خواست بهم تجاوز کنه اما وقتی دید اینجوری دستش هرگز بهم نمی‌رسه و از آنجایی که زنش مرده بود ازم خواستگاری کرد پدرم از خدا خواسته قبول کرد چون یارو پولدار بودو بابام بدش نمی اومد از این طریق به نون و نوایی برسه اما با مخالفت شدید من روبرو شد پدرم گفت اگه با او ازدواج نکنم از کار اخراج میشمو باز هر دو آواره می‌شیم گفتم به درک مگر کار قحطی اومده میرم جای دیگه اما او می‌گفت دیگه شرایط بهتر از این گیرت نمیاد نگو برا خودش داره تقلا می‌کنه.صبر طرف تموم شد و بالاخره اخراجم کرد و گفت خونه را هر چه زودتر خالی کنید پدرم که خیلی ازم عصبانی بود گفت دیگه جایی پیش او ندارم و باید گورما از زندگیش گم کنم. به گریه افتادم و گفتم بابا من که جز تو کسی رو ندارم کجا برم و این دقیقا جوابی بود که به من داد:« برو بمیر»
من هم راهی نداشتم جز اینکه زودتر بمیرم و شرم کنده بشه رگ دستمو زدم تا خود کشی کنم اما خودش به موقع رسیدو نجاتم داد و یه مدت به جا تهدید باهام مهربان شد و آرام آرام و با محبت کردن تونست راضیم کنه با پسر عموش ازدواج کنم تا هر دو از این فلاکت و بدبختی نجات پیدا کنیم.من که قصر رویاهام ویران شده بود و تمام آرزوهام بر باد رفته بود دیگه چیزی برام مهم نبود، جواب مثبت دادم. دو سه روز دنبال کارای آزمایشگاه بودیم جواب که آماده شد بردیم محضر و برا دو روز دیگه نوبت زدیم من با یارو تو مغازش بودم که بابام اومدو وقتی یارو گفت برا دو روز دیگه نوبت عقد زدیم خیلی‌ خوشحال شد و به طرف گفت تو نمیخوای یه مقدار پول به ما بدی تا بریم برا عروست خرید کنیم او هم لارج بازیش گل کردو هشت میلیون به حساب بابام زد با بابام به خونه رفتیم گفت زود باش وسایلتا جمع کن بریم! پرسیدم کجا؟ گفت هر جا غیر از اینجا ! پرسیدم چرا؟ گفت نظرم عوض شده دیگه نمی‌خوام سر تو معامله کنم می‌خوام از حالا به بعد برات پدری کنم. گفتم با پول مردم گفت الان به این پول احتیاج داریم اما بت قول میدم کار کنم و در اولین فرصت پولشو برگردونم باورم نمیشد این حرفها را از او می‌شنیدم ازش پرسیدم چی شده حالت خوبه تو چشمام نگاه کرد بعد سالها مهر پدری را تو صورتش دیدم صورتمو بوسیدو نوازشم کردو گفت این‌قدر خوبم که هیچ وقت این‌قدر خوب نبودم وقتی دیدم حرفاش حرفه سریع جمع و جور کردیم هر کدوم یه ساک داشتیم برداشتیم و راه افتادیم تو راه گفت گوشیتو خاموش کن و بعداً یه سیم کارت دیگه روش بنداز. مستقیم به تهران رفتیم و یه مسافرخانه گرفتیم.
هر روز برا پیدا کردن کار می‌رفت و به آشنا های سابقش سر میزد تا اینکه بعد چند روز تونست یه کار سرایه داری تو یه برج بزرگ دست و پا کنه و از مسافرخونه به اونجا رفتیم و تو اتاق سرایداری زندگی جدیدی را شروع کردیم و بالاخره بعد چند ماه دربدری یه نفس راحت کشیدیم. از فرداش من هم به دنبال کار رفتم و تونستم یه کار نصفه نیمه برا خودم پیدا کنم مدتی گذشت تا اینکه شب جمعه شد مثل همیشه رفتم سر خاک مادرم، آیدا را اونجا دیدم که قبل از من رفته، از دیدنش پا به فرار گذاشتم چون دلم نمی‌خواست با عامل بدبختی‌های چند ماه گذشتم چشم تو چشم بشم. او هم دنبالم افتاده بود و همینطور که میدوید و التماسم می‌کرد بایستم جمله ای گفت که فکرما درگیر کرد او گفت بی معرفت می‌دونی بردیا هنوز منتظره تا تو برگردی؟
با شنیدن اسم تو تمام خاطراتت به ذهنم هجوم آورد اول خواستم بایستم و ببینم چی میگه اما با خود گفتم بهتره زیر منت او نباشم و هر کاری لازمه خودم انجام بدم. تا چند روز فکرم در گیر بود که چطوری آمارتا در بیارم دیدم بهترین کار اینه که بیام رشت و نا محسوس تحقیق کنم ببینم چقدر منتظرمی.
برا اینکه نمی‌خواستم از پدرم که تازه خودشو پیدا کرده بود و یه پدر واقعی شده بود سلب اطمینان کنم نشستم و صادقانه باش حرف زدم و گفتم که چقدر تو را دوست دارم و دلم میخواد یه بار دیگه تو را ببینم سپس جریان دیدن آیدا را گفتم ناگهان بابام سرشو پایین انداختو در حالی که گریش گرفته بود گفت عزیزم فقط تو نیستی که او را دوست داری من مطمئنم او صد برابر تو را دوست داره. گفتم بابا تو که از قول او گفتی « من تا امروز شراره رو دوست داشتم اما حالا دیگه او را به کنیزی همسرم هم نمی‌گیرم» پس از کجا فهمیدی مرا دوست داره بابام با آه و حسرت گفت چرا گفتم اما دروغ بود با حیرت داشتم نگاش می‌کردم که ادامه داد من فهمیده بودم تو به اون پسره علاقه داری و لحظه ای که عموت پشت تلفن به پسرش گفت با دوستات برو ادبش کن من زیر نظرت داشتم و دیدم چطور خودتا به آب و آتش زدی تا او را نجات بدی و مطمئن شدم که عاشقشی اما مجبور بودم اون دروغ رو بگم تا ازش متنفر بشی و بتونی راحت فراموشش کنی چون او زن داشت و برای ما ننگه که به مردی که همسر داره زن بدیم اما اگه راستشو بخوای بدونی اون جوون با اون حالو روزش هنوز داشت برای بدست آوردن تو به من التماس می‌کرد وقتی بابام این حرفو زد اشک تو چشام حلقه زد تازه فهمیدم چقدر احمقم که به علاقه تو شک کردم و از اینکه این‌قدر عجولانه در مورد تو تصمیم گرفته بودم به خودم لعنت گفتم. بعد پرسیدم بابا اگه مخالف ازدواج من با او بودی پس چرا اینا گفتی نکنه نظرت عوض شده و دیگه با ازدواج من با او مشکلی نداری بار دیگه آهی کشیدو گفت اگه قول میدی باباتو ببخشی تا دلیلشو برات بگم. گفتم باشه قول میدم بابام با گریه پرسید اونروز که از کرمانشاه فرار کردیم یادت میاد؟ بش گفتم آره چطور؟ گفت راستشا بخواهی حرفای اون پسره بود که مرا از خواب غفلت بیدار کرد بخصوص وقتی به پدرش گفت این مرد را اینجوری نبین این آقا یه زمانی برا خودش کسی بوده و ناسازگاری روزگار او را به این روز انداخته، اونجا بود که به خودم اومدم و دیدم چه به روزگارم آوردم و چه وقیحانه داشتم سر دخترم برای آسایش خود معامله میکردم. با تعجب ازش پرسیدم تو او و باباش رو کجا دیدی؟ جواب داد پسره بنده خدا رفته زنش را طلاق داده با خانوادش اومده بود خواستگاری اما من گفتم دخترم داره ازدواج می‌کنه اما در واقع داشتم بازار گرمی می‌کردم ببینم کدوم یک از خواستگار ها سبیل مرا بیشتر چرب می‌کنه تا تو را به او بدم بابای پسره که از کار من به شدت بدش اومد و بش برخورد کلی حرف بارم کردو دست پسرش رو گرفت و به زور با خود برد. اونا رفتنو منم به فکر فرو رفتم که چرا من اینجوری شدم بعد تصمیم گرفتم به قول همون جوون بجای قربانی کردن تو به خدا توکل کنم و دست به زانوم بزارمو دوباره بلند شم، خودمو تغییر بدم. اولین کاری که باید انجام میدادم این بود که به تهران بیاییم و من کار پیدا کنم برا اینکار به پول احتیاج داشتیم و مجبور بودم اون پولو از پسر عموم بگیرم حالا هم خدا را شکر داره پولش جمع میشه و تا یکی دو ماه دیگه کامل میشه و من بش بر میگردونم از شنیدن اعتراف بابام انگار قلبم رو آتش زده باشند حرف باباما قطع کردم و در حالیکه بی امان اشک می‌ریختم طلبکارانه پرسیدم مگه نمیگی فهمیده بودی من عاشق اویم؟ گفت چرا! مگه از زنش جدا نشده بود؟ گفت چرا! مگه با خانوادش به خواستگاری نیامده بود؟ گفت چرا! گفتم پس دیگه چی میخواستی؟ چرا این موضوع را زودتر به من نگفته بودی اصلا چرا بجای تهران نگفتی تا بریم شمال؟
شروع کرد نوازشم کردنو گفت دخترم تو را خدا اینطوری زجه نزن من اشتباه کردم مرا ببخش اما یه کمی هم به من حق بده چون من با حرفایی که پیش اونا زده بودم همه چی خراب شده بود و ما از چشم او و پدر و مادرش افتاده بودیم و دیگه ضایع بود اگه دنبالشون می‌رفتیم گفتم پدر تو با من چه کردی؟ تو تمام آرزوها و رویاهای مرا به باد دادی بابام باز با مهربانی نوازشم کردو گفت حالا آرام شو تا بگم با هق هق گفتم بگو پرسید اسم این جوون چی بود گفتم بردیا گفت مگه نمیگی آیدا گفته بردیا هنوز منتظره تا تو برگردی پس دیگه چرا ناراحتی فردا راهیت میکنم برو ببینش فقط امیدوارم دیر نشده باشه.
دیروز صبح وقتی به رشت رسیدم با بدبختی یه اتاق تو مسافرخونه گرفتم تا ساکمو توش بزارمو شب جای خواب داشته باشم بعد اومدم خونتو زیر نظر گرفتم تا اینکه از خونه بیرون زدی؛ وای بردیا چه کششی داشتی باور نمیکنی وقتی بعد چند ماه دوباره دیدمت چنان تپش قلبی گرفته بودم که احساس کردم قلبم داره توی حلقم میاد و روحم داره به سویت پر می‌کشه نزدیک بود کنترل خودما از دست بدمو بی اختیار اسمتو فریاد بزنم و به سویت بدوم اما به هر سختی بود صبر کردم تا تو رفتی و دوباره قلب و روحم آرام گرفت اومدم زنگ در واحد بالا و پایین را زدم و همش خدا خدا میکردم که کسی جواب نده چون می‌خواستم ببینم آیا بعد جدایی از مژگان ازدواج کردی یا نه! که اگه چنین بود دلشکسته اما بی سر صدا از راه اومده برمی گشتم وقتی کسی جواب نداد خوشحال و سرمست به سمت فروشگاه اومدم و دورا دور زیر نظرت داشتم تا ببینم با کیا در تماسی از طرفی خیلی برام سخت بود که ببینمت و پا روی دلم بزارم و نزدیکت نیام خلاصه اینکه دیروز برزخی ترین روز زندگیم بود.
دیشب تو مسافرخانه داشتم فکر میکردم چطور میتونم اطلاعات دقیق تری ازت بدست بیارم که به ذهنم رسید از پرسنل فروشگاه یکی را انتخاب کنم و آمارتو دقیق در بیارم صبح قبل اینکه تو به فروشگاه بری رفتم و عسل را دیدم که پشت ویترین ایستاده بود و داشت ویترین را مرتب می‌کرد ازش خواستم بدون جلب توجه بیرون بیاد وقتی بیرون اومد و من را دید در حالیکه دهنش از تعجب باز مونده بود پرسید شراره خانم خودتی؟! تو کجایی دختر؟ تو که این صاحب کار ما را بیچاره کردی از بس دنبالت گشت. بش گفتم اگه چند دقیقه وقتت را به من بدی همه چیا برات میگم اما باید یه جا غیر از اینجا باشیم نیم ساعت دیگه تو پارک ملت نشسته بودم که عسل اومد بعد از کلی حرف زدن در مورد تو ازش پرسیدم صحت داره از مژگان جدا شده؟ گفت آره جدا شدن اما همچنان با هم در رابطه اند و خیلی مواقع که بردیا میره مسافرت مژگان میاد و مثل سابق اونجا را مدیریت می‌کنه ازش پرسیدم مگر زن نگرفته؟ گفت نه خانم تا جایی که من خبر دارم او مجنون و دیوونه تو شده و همش از این شهر به اون شهر دنبال تو میگرده اما این اواخر انگار خسته شده باشه داره تمام دار و ندارشو می فروشه که به زادگاهش برگرده.
بش گفتم ممنون که این اطلاعات را بهم دادی فقط دو تا خواهش ازت دارم اول اینکه قول بدی نگی امروز مرا دیدی چون میخوام سورپرایزش کنم دوم اینکه بعد از ظهر بهم زنگ بزنی و بگی کی قراره به خونش برگرده تا قافلگیر نشم
عسل قبول کرد و من شماره ام را بش دادمو ازش جدا شدم دوباره صبر کردم تا بعد از ظهر شد و تو رفتی، اومدم درا باز کردم و داخل شدم.
حالا اینجام پیش تو ، اومدم قلبم روحم جسمم مال تو باشه و پابندت بشم و تو را هم پابند کنم دیگه نمی‌خواد دار و ندارت رو حراج کنی و به روستا برگردی هر چند اگه تا اون سر دنیا هم بری باهات میام.
حرفهای شراره که تمام شد سکوت کرد و منتظر ماند تا من صحبت کنم و بی شک انتظار داشت که ابراز خرسندی کنم، آن شعر معروف شهریار به یادم اومد و گفتم:
«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارو بی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زودتر میخواستی حالا چرا
با لبخند ساختگی پرسید منظورت از خوندن این شعر چیه؟
با ناراحتی گفتم لعنتی مگه سواد نداری میگم دیر اومدی دیگه
لبخند روی لباش خشکید و با صدای گرفته ای گفت چی داری میگی؟ چرا دیر اومدم؟
گفتم بعد از جدایی مژگان پدر مادرم بهم فشار اوردند که ازدواج کنم اما من به امید پیدا کردن تو زیر بار نمی رفتم اما آنها هم دست بردار نبودند و هر چند روز یه بار عکس دختری را خواهرم برام ارسال میکرد و می‌گفت مامان میگه این دختره فلانیه ببین خوشت میاد تا ازش خواستگاری کنیم و من باز اهمیتی نمی دادم تا اینکه روز جمعه آیدا گفت تو را در بهشت زهرا دیده ولی تو اعتنایی نکردی و پا به فرار گذاشتی حتی وقتی بهت گفته که بردیا هنوز منتظرته باز هم اهمیت ندادی خوب من هم نتیجه گیری کردم لابد دلت دیگه با من نیست برا همین غروب جمعه به مادرم زنگ زدم و گفتم برای خواستگاری یکی از همون مواردی که گفته اقدام کنه، مادرم اقدام کرده و جواب خانوادش مثبت بوده، حالا دختره بنده خدا چشم به راهه تا من برم و باش صحبت کنم و اگه هر دو از هم خوشمون اومد با هم ازدواج کنیم.
نگاهمو از زمین کندمو تو صورتش نگاه کردم رنگ رخسارش مثل گچ سفید شده بود چشماش بسته بودو چند قطره اشک صورتشو خیس کرده بود صداش زدم شراره حالت خوبه؟ جوابی نشنیدم تکانش دادم اما هیچ عکس العملی نداشت گویی مرده بود خیلی ترسیده بودم با نگرانی بلند شدمو یه لیوان آب اوردم، کمی به صورتش پاشیدم که تکانی خوردو چشماشو باز کرد
باز به آشپزخانه برگشتمو یه لیوان آب قند درست کردمو برگشتم او را روی کاناپه دراز کش کردم و آب قند رو جرعه جرعه بش خوراندم حالش کمی بهتر شد نفس راحتی کشیدمو گفتم دختر تو که مرا ترسوندی بعد پایین کاناپه نشستمو در حالیکه صورتشو نوازش می‌کردم پرسیدم حالت خوبه
شراره اشکاش جاری شدو مدتی بی امان گریه کرد منم کارش نداشتم و گذاشتم خالی بشه بعد گفتم کافیه دیگه چرا اینقدر گریه می‌کنی
بلند شد نشست با صدای گرفته گفت آخرین روز قبل رفتنم رو یادت میاد موقعی که آیدا و مژگان رفتنو منو تو تنها شدیم یادمه داشتم گریه میکردم اونروزم پرسیدی چرا گریه می‌کنی گفتم نمیدونم چرا خدا با من لجه و همین که چند روز میام به چیزی دلخوش بشم به بیرحمانه ترین شکل ممکن اونا از من می‌گیره حالا باورت شد که حق با من بود
گفتم یادمه بت گفتم حالا که چیزی نشده و تو حرفمو جدی نگرفتی پس خدا مقصر نبود
گفت شاید اون روز اتفاقی نیفتاده بود اما الان چی؟ هنوز میتونی بگی اتفاقی نیفتاده
دست و پاش همچنان سرد بود و بدنش می‌لرزید گفتم تو حالت خوب نیست لباستو کجا گذاشتی؟ بگو بیارم بپوش باید ببرمت دکتر
گفت چیه می‌ترسی بمیرم؟! نترس من به این زودی نمی میرم
گفتم چند لحظه پیش واقعا با مرده فرقی نداشتی من نگرانتم
گفت کاش مرده بودم و این لحظه را نمی‌دیدم اما نگران نباش منم اگه بخوام بمیرم خدا نمیزاره بمیرم مگه دیوونس یکی از سوژه هاشو برا زجر دادن از دست بده
خندم گرفت و گفتم نگران نیستم بمیری میخوام ببرمت دکتر فکری برای این هزیان گفتنت بکنه
گفت چه هزیانی گفتم؟ مگه غیر از اینه که شش ماه منتظر برگشتن من بودی من خبر نداشتم اما درست چهار روز پیش که فهمیدم هنوز منتظرمی و دلخوش تو شدم تو را از من گرفت و به کس دیگه داد تا یکبار دیگه گند بزنه به زندگی و رویاهام
گفتم تو چرا اینقدر از لطف خدا نا امیدی
خنده تلخی کرد و گفت تو یکی از الطاف خدا را به من نشان بده بعد بگو چرا نا امیدی
گفتم یکیش همین که الان پیش منی و هنوز اتفاقی نیفتاده.
گفت اتفاقی نیفتاده؟
گفتم نه چه اتفاقی افتاده؟ مگر من گفتم با کسی عقد کردم که جا زدی وقتی تو این‌قدر راحت جا میزنی دیگه خدا تقصیری نداره
گفت آخه بردیایی که من میشناسم آدمی نیست که وقتی پدر و مادرش رو فرستاده خواستگاری بیاد اونا رو ضایع کنه و با من ازدواج کنه پس مجبورم جا بزنمو عقب بکشم چون هیچ شانسی برای ماندن و جنگیدن ندارم.
گفتم تو که ادعا میکنی بردیا را خوب می‌شناسی چقدر بش اعتماد داری؟
گفت زیاد، حالا دیگه از چشمام بیشتر بت اعتماد دارم
گفتم اگه واقعا بهم اعتماد داری من بهت میگم اینبار دیگه تصمیم بچگانه نگیر در عوض بمون و بجنگ و شانستو امتحان کن شاید اینبار تونستی تقدیرتو تغییر بدی.
پاهشو جمع کرد زیر کونش گذاشتو نشست معلوم بود داره به حرفام فکر می کنه دستشو گرفتم دیدم دمای بدنش طبیعی شده و رنگ و روش هم باز شده بود با این حال گفتم نمیخوای ببرمت دکتر؟
گفت می‌بینی که حالم خوبه
گفتم پس پاشو یه آب به صورتت بزن و بیا که هنوز خیلی حرف داریم
وقتی برگشت گفت یکبار حماقت کردمو نزدیک بود تورو برا همیشه از دست بدم اما حالا که برگشتم دیگه کوتاه نمیام تو مال منی من نمی‌گذارم کسی تو را از من بگیره.
گفتم حالا همچین پخی هم نیستم می‌ترسی از دستم بدی من نباشم یه خ…
حرفمو قطع کردو با خنده گفت خفه میشی یا خفت کنم
بلند شدم جلوش ایستادم و گفتم آفرین ازت خوشم اومد کاش همیشه همینطور با انگیزه و قوی باشی و برا بدست اوردن هر چی که دوست داری بجنگی.
اومد تو بقلم و گفت این انگیزه را تو به من دادی.
+مهم اینه که تو اراده کردی قوی باشی.
مدتی نگاهم کرد، آرامش تو چشاش برگشته بود گفت حالا تو بگو این مدت چکار میکردی و چی شد که مژگان رو طلاق دادی؟ تو که هیچ رقم حاضر نبودی ازش جدا بشی؟
نشستیمو شروع کردم به تعریف ماجراهای شش ماه گذشته تا اینکه آخرین روز دادگاه و جدا شدنم از مژگان رو براش تعریف کردم و رسیدم به ماجرای تصادف و گفتم فقط تو نبودی تا پای مرگ رفتی و زنده موندی منم تصادف کردمو نزدیک بود بمیرم.
اول باور نمی‌کرد اما وقتی جای عمل رو که رو سر مونده بود نشونش دادمو گفتم ضربه مغزی شدمو یه هفته تو کما بودم زد تو سرش و گفت وااااای خدا مرا بکشه و تو چشماش اشک جمع شد
از گفته ام پشیمان شدم، دلداریش دادمو گفتم خدا رو شکر الان کاملاً خوب شدم دیوونه شدی میزنی تو سرتو گریه می‌کنی؟
_ با گریه گفت اگه می مردی چی؟ همش تقصیر منه اگه من تنهات نگذاشته بودم تا از غصه حواس پرتی بگیری که راست راست جلو ماشین نمی رفتی که تصادف کنی
خندیدم و گفتم بابا بیخیال بعد بقلش کردم و بردم داخل اتاق خواب لبه تخت گذاشتمش و خودم کنارش نشستم.
خودشو که رو تخت دید ناخودآگاه گریش بند اومدو از کارم خندش گرفت و گفت من دارم گریه می کنم تو من را بقل کردی میاری اینجا.
+مگه دختری که گریه می‌کنه را نباید بقل کرد و رو تخت برد.
_هنوز پررویی!؟
+اگه تو بخواهی دیگه پررو نمی‌شم
_نه خوشم میاد پررو باشی حالا بقیه ماجرا را تعریف کن اما من چیزی نگفتم و مدتی سکوت کردم که پرسید خب بعد چی شد؟
با خنده گفتم: بقیه ماجرا را وقتی لخت شدیم و رفتیم تو بقل هم برات می‌گم.
او هم خندید و گفت نه جونم دیگه تا عقدم نکنی از لخت شدن خبری نیست.
حالا من نصف شبی عاقد از کجا بیارم؟
خب صبر می‌کنی تا هر زمان که عاقد پیدا بشه
دستشا گرفتم خودما لوس کردم و گفتم اذیتم نکن من دارم برا دیدن بدن زیبای تو می‌میرم بعد تو برام شرط میزاری
گفت همینطوری با لباس هر چی میخوای نگام کن
گفتم دلم برا برهنه دیدنت تنگ شده حالا لخت میشی یا خودم لختت کنم
گفت نه لخت میشم و نه اجازه میدم لختم کنی
حرفشو جدی نگرفتمو گفتم عزیزم لطفاً اذیت نکن و دست به تاپش بردم و اونا بالا کشیدم
وسط راه دستما گرفت و خیلی با مزه نچ نچ کرد
لبامو رو لباش گذاشتمو شروع به خوردن کردم یه مدت عکس‌العملی نداشت تا اینکه لباشو به هم چسبوند و مرا پس زد
زرنگی کردمو یه دفعه دستمو تو شلوارش بردم و همین که دستم به چوچولش مالید بدون اینکه دستمو بگیره خیلی جدی و خشک با لحن دستوری گفت لطفاً دستتو از زیر لباسم در بیار.
آنقدر رفتارش جزبه داشت و قرص و محکم حرفشو زده بود که در مقابلش ذلیل شدم و با شرمندگی دستمو در آوردم و گفتم چت شده تو اینطوری نبودی
گفت وقتی لختم کنی وسوسه میشی که بکنی وقتی بکنی باهام زنا کردی و دیگه هیچوقت نمی‌تونی عقدم کنی و چون گفتی بمون و بجنگ این شانسو از خودم نمی‌گیرم.
خندیدم و گفتم آهان پس موضوع اینه یادم نبود اول صیغه بخونیم که به قول تو به همدیگه حلال باشیم بعد سکس کنیم
اخم کرد و گفت دیگه صیغه ای در کار نیست فقط به یه شرط مال تو میشم اونم اینه که عقدم کنی دیگه خود دانی.
با نا امیدی روی تخت دراز کشیدم، دستمو بالش کردمو گفتم پس بیا تو بقلم بخواب بالش را با فاصله نیم متر از من گذاشت و دراز کشید و گفت به تو اطمینان دارم اما شرمنده به شهوت هیچ مردی اطمینان نمیشه کرد و تا بیدار بودم بیدار بود و اجازه نداد حتی دستم بش بخوره.

صبح چشاما که باز کردم شراره نبود با نگرانی دویدم بیرون و صداش زدم اما جوابی نشنیدم خونه رو گشتم و صداش زدم نبود هول هولکی لباس پوشیدم خواستم از خونه بزنم بیرون یادم افتاد واحد بالا رو نگشتم پله ها رو دو تا یکی طی کردم و به واحد بالا رفتم متاسفانه اونجا هم نبود با نگرانی گوشی را در اوردم تا زنگ بزنم دیدم هنوز شماره جدیدش را ندارم چون واحد خالی بود یکی از پنجره های مشرف به کوچه باز بود (تا واحد دم نکنه) هنوز بالا بودم که صدای پاترولی از پنجره به داخل نفوذ کرد که ایستادو خاموش شد از پنجره تراس به حیاط نگاه کردم پاترولم تو حیاط نبود رفتم لب پنجره که باز بود ماشین خودم بود و شراره که برگشته بود از دیدنش خوشحال شدمو نفس راحتی کشیدم همینطور که داشت پیاده میشد ایستادم و نگاش کردم یه پاش زمین بود و یه پاش هنوز تو ماشین یه مقدار وسیله دستش گرفتو پیاده شد از بالا نگاش می‌کردم و او مرا نمی‌دید چه با وقار و پر جذبه بود یه لحظه او را در جایگاه همسر آیندم دیدمو ته دلم قنج رفت ماشین رو قفل کردو به سمت در حیاط اومد از واحد بالا خارج شدمو خیلی سریع پله ها رو پایین رفتمو از در راهرو وارد واحد پایین شدم
شراره با نون سنگک و یه کاسه بزرگ حلیم از در حیاط وارد خونه شد و مرا که دید سلام صبح بخیر گفت جوابشو که دادم با تعجب نگام کردو گفت چرا نفس نفس میزنی؟ چرا لباس بیرون پوشیدی جایی قراره بری
میخواستم برم نون تازه بگیرم که تو زحمتشو کشیدی؟
دوباره با تعجب نگام کردو گفت بردیا جان چرا رنگت پریده؟
دیگه کتمان نکردمو گفتم تو چرا بی خبر رفته بودی؟ نمیگی من نگران میشم؟
خنده بلندی کرد و گفت آهان پس جریان اینه بمیرم برات بخاطر همین صدات میلرزه و رنگت پریده؟! نترس قول میدم دیگه فرار نکنم.
خودمم خندم گرفت گفتم چکار کنم چشمم ترسیده باید شبها تو رابه تخت ببندم تا بتونم با خیال راحت بخوابم.

بعد از خوردن صبحانه شراره گفت این دو روز که رشت بودم مرتب با بابام در تماس بودم دیروز وقتی بش گفتم تو هنوز مجردی و منتظر برگشتن من موندی خیلی خوشحال شده بودو مرتب خدا رو شکر می کرد حالا وقتشه زنگ بزنم بش بگم پیش توام
گفتم حالا که زنگ زدی یادت باشه گفته دیروزت رو اصلاح کنی و بش بگی که بردیا از جمعه بیخیال من شده و دیگه منتظر من نبوده.
با لحن خاصی گفت باشه آقا بردیا دیگه چی؟
گفتم اصلاً تو زنگ نزن شمارشو بده خودم زنگ می‌زنم
کمی نگران شدو گفت چی می‌خوای بگی؟
+انتظار داری به کسی که با دروغ و خود خواهی باعث شد چند ماه از هم دور باشیم چی بگم؟
_ تو حق داری از دستش ناراحت باشی اما…
بلند گفتم اما چی
با بی تفاوت نشون دادن خودش گفت هیچی بعد شماره باباشو رو گوشیم سیو کرد
گفتم شماره خودتم بزن تو گوشیم
شمارشو سیو کرد و گوشی رو داد دستم داشتم شماره باباشو می‌گرفتم که گفت فقط حواست باشه نگی من از دیشب پیشتم.
باز بلند گفتم اتفاقا میخوام بگم از دیشب تا صبح لخت تو بقل من خوابیدی.
_آرام گفت فکر کنم زنده من بیشتر به دردت بخوره تا جنازه من.
+از کجا اینقدر مطمئنی که هنوز زنده تو برا من مهمه
دیگه حرفی نزد
پدرش گوشی رو برداشت بعد از احوالپرسی در حالی که به صورت در هم رفته شراره نگاه میکردم گفتم از محبتی که کردی و اجازه دادی شراره جون پیش من بیاد ازت سپاسگزارم تو بزرگترین لطف رو در حقم کردی و مرا تا آخر عمر مدیون خودت کردی حالا اگه اجازه میدی یکی دو روز با شراره شمال می‌مونیم و شنبه روانه تهران می‌شیم از اونجا به اتفاق شما می‌ریم اصفهان، در زادگاهم با حضور خانواده و بستگانم با یه جشن در خور و آبرومند عقد می‌کنیم و بر میگردیم سر زندگیمون.
_صاحب اختیاری پسرم اما من اینجا کار دارم نمی‌تونم با شما بیام،‌ از همین جا برای شما آرزوی خوشبختی میکنم.
+نه نه نه این حرف رو نزن من مطمئنم شما راضی نمیشی مهمترین لحظه زندگی دخترتون او را تنها بزاری؟ من می‌دونم شما نگران چی هستی اما این اطمینان را می دم پدرم ببینه رفتار شما تغییر کرده با آغوش باز از شما و دخترتون استقبال می کنه.
_خدا به تو و پدرت خیر بده
+در ضمن با صاحب کارتون تسویه کنید که بعد از ازدواج من و شراره بیایی شمال و دور هم زندگی کنیم من خیلی مشتاقم از تجربه حرفه ای شما در کسب و کارم بهره ببرم.
_دیگه دوست ندارم سر بار کسی باشم.
+متوجه نشدید شما سربار ما نمیشید بلکه ما از آموخته های شما رایگان بهره می‌بریم و انشالله یه روزی به کمک شما یه شرکت بزرگ پایه گذاری می کنیم در ضمن فراموش نکنید که پدر خانم من بهترینه پس لایق بهترینها ست.
_ من به دخترم بخاطر انتخاب مردی چون تو افتخار می کنم و مطمئنم باعث سرفرازی من و دخترم خواهی شد
+شما نظر لطف داری عمو جان.
خداحافظی که کردم چشمای شراره از خوشحالی برق میزد و صورتش گل انداخته بود. پرید تو بغلم و در حالیکه اشک می‌ریخت صورتما غرق بوسه کرد و گفت بردیا تو بهترینی قسم میخورم تا عمر دارم کنیزت باشم
گفتم صبر کن، صبر کن، من کنیز نمی‌خوام من یه همسر عاشق میخوام که در تمام پستی، بلندیهای روزگار و غم و شادی های زندگی در کنارم باشه و هیچ وقت تنهام نگذاره حالا اگه پایه ای بسم الله،
گفت البته که پایه ام و تا آخرش در کنارت میمونم و قسم میخورم که اجازه ندم چیزی جز مرگ مرا از تو جدا کنه
خندیدم و گفتم پارسال هم همچین قولی به من داده بودی یادت هست
گفت شد من یه بار ذوق کنم و تو با یاد آوری شش ماه پیش نزنی تو ذوقم
گفتم باید تنبیه میشدی تا دیگه اشتباه بچگانه نکنی
گفت نه تو عقده کرده بودی و الان داری عقده گشایی می‌کنی دیگه ناراحت نمیشم پس اینقدر بگو تا خالی بشی اما از اینا گذشته ازت ممنونم بخاطر اینکه بابامو بخشیدی و با احترام با او صحبت کردی شاید اگه من جای تو بودم این کارو نمی‌کردم
خندیدم و او را نوازش کردم و گفتم شراره عزیزم از من دلخور نشو عقده گشایی چیه مهم اینه که اومدی و با اومدنت امید به زندگیم آوردی و دنیای تاریکم را روشن کردی من تمام این مدت واقعا چشم به رات بودم تا برگردی و حالا که اومدی تمام هست و نیستمو فدای تو می کنم تا لحظه ای غم تو صورتت نبینم اینا بت قول میدم اما تو هم باید قولی به من بدی.
هر قولی بخواهی می‌دم
اشکی رو گونم غلطید و گفتم خودت امروز وقتی نون خریدی و برگشتی دیدی چطور رنگم پریده بود باور کن اگه تا الان بر نگشته بودی سکته کرده بودم چون دیگه نمیتونم یه لحظه دوری تو را تحمل کنم و دیگه حتی یه لحظه بدون تو نمی‌خوام زنده بمونم من به اندازه کافی این شش ماه زجر کشیدم و دیگه توانی برای تحمل دوری دوباره تو را ندارم پس اگه نمیخوای سکته کنم و بمیرم باید بهم قول بدی تا من زنده ام دیگه تنهام نمیزاری، حتی به شوخی!
با دست مهربونش اشکم رو از رو گونم پاک کردو گفت قسم به همین قطره اشکی که می‌دونم هزاران درد توش نهفته داری دیگه هرگز تنهات نمیزارم
برای هزارمین بار او را بوسیدم و شماره مادرمو گرفتم و بعد از احوالپرسی صمیمانه گفتم مامان جون من شراره را پیدا کردم و اما قبل از هر کاری به اتفاق او و پدرش هفته دیگه خدمت پدر و شما می‌رسیم تا نسبت به یکدیگر شناخت بیشتری بدست بیارید و تصمیم بگیریم چکار کنیم
مادرم گفت عزیزم خودت خوب میدونی خوشبختی تو از هر چیزی برا ما مهمتره
بعد تماس شراره گفت من انتظار داشتم الان مادرت بگه من برات خواستگاری رفتم و قول و قرار گذاشتیم ولی چیزی نگفت!؟
خندیدم و گفتم کدام دختره؟ کدام خواستگاری؟
_یعنی تو دیشب به من دروغ گفتی و دختری در کار نبود
گوشیمو باز کردم و تو پی وی خواهرم رفتم و عکس چندتا دختر و چت های خواهرم را نشونش دادمو گفتم اینا گزینه برای ازدواج، پس دروغ نگفتم اما خواستگاری هیچکدوم نرفتم چون هیچوقت دلم راضی نشد بجز تو به کسی فکر کنم
ناراحت شدو ایستاد بعد گفت بیرحم چطور دیشب دلت اومد اون همه احساسات قشنگ مرا نادیده بگیری و تو حال خوبم بزنی؟ اصلأ فکر اینا نکردی که ممکنه منم از غصه سکته کنمو بمیرم، خودت که دیدی چطور پس افتاده بودم و از هوش رفتم اگه بلایی سرم اومده بود چکار می‌کردی؟
گفتم متاسفم حق با تویه ریسک خطرناک و کار بسیار بی رحمانه ای کردم اما باور کن حتی یک درصد بخاطر عقده گشایی و اذیت کردن تو نبود
_پس برا چی اینکارو کردی؟
+داشتم امتحانت میکردم ببینم چقدر عاشقمی
تو چشام خیره شدو گفت امتحان می‌کردی یعنی باورم نداشتی
+ببین شراره جان نمی‌خوام گله کنم اما تو قبلاً عاشقی را بد متوجه شده بودی آخه عزیزم عاشقی که به حرف و شعار نیست عاشقی به عمل کردنه تو پارسال همش مرا عشقم خطاب میکردی و ادعای عاشقی داشتی اما من حتی یه بار هم تو را عشقم خطاب نکردم وقتی که رها کردی و رفتی تازه فهمیدم که چقدر عاشقتم و خودمو به آب و آتش زدم تا به تو برسم اما تو که ادعا می‌کردی عاشقمی چکار کردی؟ هیچ! حتی یه بار هم حاضر نشدی زنگ بزنی ببینی مردم یا زنده ام، از طرفی تو بارها گفته بودی که فقط مرگ می‌تونه مرا از تو جدا کنه اما دیدی که تا آیدا اون اعتراف کذایی را کرد سریع جا زدی و میدان خالی کردی و اصلأ فکر نکردی که عشق و علاقه ما چه ربطی به آیدا و مژگان داره انگار شب اول آشنایی را یادت رفته بود که اونا در پی عشق و حال خود ما را به حال خود رها کردند و تو چادر رفتند و این ما بودیم که آرام آرام تونستیم در قلب هم نفوذ کنیم، پس به من حق بده که بخوام شدت عشق و علاقت را بسنجم
شراره به فکر فرو رفته بود تا اینکه بعد مدتی سکوت را شکست و گفت حالا که سنجیدی نظرت چیه آیا واقعاً عاشقت بودم یا هنوز دارم شعار می‌دم؟
+نمی‌دونم کجا و کی عاشقم شدی اما وقتی از هوش رفتی مطمئن شدم که تو هم بدون من می‌میری.
_دیشب وقتی گفتی دیگه دیر شده اول فکر کردم داری سر به سرم میزاری اما وقتی جریان خواستگاری را گفتی گویا دنیا بر سرم خراب شد و آرزو کردم کاش روزی که خود کشی کرده بودم پدرم نجاتم نمیداد و مرده بودم و این لحظه را نمی‌دیدم اگر باهام حرف نمی زدی و آرامم نمی کردی بی شک باز دیشب می‌رفتم و حتماً یه بلایی سر خودم می آوردم چون منم بی تو نمیتونم زندگی کنم اما وقتی گفتی بمون و بجنگ و شانستو امتحان کن برای یکبار تصمیم گرفتم بمونم و برای آینده و خوشبختی خودم بجنگم.
گفتم حالا دیدی موندی نتیجه داد
گفت آره حق با تویه تو درس بزرگی به من دادی من یاد گرفتم دیگه هیچوقت تصمیم احساسی و عجولانه نگیرم.
گفتم خب خدا رو شکر. بعد داشتیم می‌گفتیم می‌خندیدم که پرسیدم حالا دوست داری خبر اومدنت را حضوری به آیدا و مژگان بدیم یا تلفنی؟
گفت با مژگان مشکل ندارم اما دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم ریخت آیدا را ببینم.
+دلت میاد دختر به اون مهربونی
_تن صداشو بالا برد : آره که دلم میاد خیلی خوبم میاد.
+عجب من میخواستم به آیدا و مژگان زنگ بزنم برا امشب بیان اینجا خوب شد زنگ نزدم
دیشب یه چیزو بت نگفتم بزار بگم تا بفهمی چقدر از آیدا متنفرم، از دو سه ماه پیش گه گداری هواتو می کردم و دلم میخواست بات حرف بزنم بخصوص روزی که تصمیم گرفتم خود کشی کنم خیلی دلم میخواست برا آخرین بار صداتو بشنوم و اگه شمارتو داشتم حتما بت زنگ می‌زدم اما شمارتو نداشتم ولی شماره آیدا رو حفظ بودم و می‌تونستم زنگ بزنم یا پیام بدم و شمارتو ازش بگیرم اما شدت تنفری که ازش داشتم این اجازه رو به من نداد حالا انتظار داری من با او حرف بزنم
گفتم تو اشتباه می‌کنی بد نیست بدونی او از کاری که کرد پشیمان بودو خیلی تلاش کرد تا اشتباهش را جبران کنه اونقدر که من مطمئن شدم او نیت بدی از کاری که با ما کرد نداشت و ما زیادی بزرگش کردیم
_بلندتر گفت: همین که گفتم نمی‌خوام ریختشو ببینم.
+باشه؛ حالا چرا عصبی میشی؟ اگه تو اینطور می‌خوای چشم.
نزدیکای ظهر بود یادم اومد خریدار خونه چند بار بهم گفته بود خونه برام گرون افتاد بیا معامله رو فسخ کنیم اما اون موقع چون میخواستم بفروشم و برم بش گفته بودم روز نقل و انتقال سند مبلغی تخفیف میدم اما حالا دیگه نمی‌خواستم برم بش زنگ زدمو گفتم اگه قیمتی که خریدی راضی هستی که هیچ ولی اگه راضی نیستی میتونم معامله را بدون دادن یا گرفتن حق فسخ، فسخ کنم او هم خوشحال شد و قبول کرد گفتم پس با بنگاه تماس میگیرم هر زمان وقت داشت میریم معامله را فسخ می کنیم
بعد تماسم شراره پرسید راستی بردیا واحد بالا چرا خالی شده؟
گفتم بیشترش جهیزیه مژگان بود که با اصرار زیاد یه مقدارشو اینجا گذاشت و مابقی را بش دادم برد یه خونه رشت اجاره کردند اونجا اما نگران نباش عروسی که کردیم و برگشتیم خودم یه دست جهیزیه نو و درجه یک برات میخرم می‌چینیم بالا بعد ما بالا و پدرت اینجا زندگی می‌کنه.
شراره گفت یه عروس باید جهیزیه داشته باشه ومن هیچی ندارم بجاش یه نون خور دیگه هم دارم میارم تو سرت از این بابت خیلی شرمندم مرا ببخش.
گفتم ای دیوانه هرگز این حرفو نزن تو خودت به دنیایی می ارزی بابات هم رو چشم من جا داره دیگه هرگز همچین حرفی ازت نشنوم که واقعا ازت ناراحت میشم.
نزدیک ظهر عسل زنگ زد گفت: مشتری که قراره فروشگاه را بخره اینجاست چی جواب بدم
گفتم همانطور که خودت خبر داری معجزه اتفاق افتاد پس ازش عذر خواهی کن و بگو منصرف شدیم.
جیغی از خوشحالی کشید و گفت آخ جون.
+از تو هم ممنونم که دیشب مانع فروش فروشگاه شدی و بابت این کار اندازه حقوق یه ماه پاداش می‌گیری.
_لطف میکنی من همین که قراره همچنان برای شما کار کنم برام یه دنیا ارزش داره.
شراره گوشیا گرفت و گفت عزیزم بابت کمکی که دیروز بهم کردی ازت ممنونم انشاالله جبران می کنم
اونروزا تا ظهر خونه بودم و از کنار شراره تکون نخوردم و بیشتر در مورد برنامه های آینده با هم حرف زدیم ظهر برای ناهار رفتیم بیرون بعد یه موتور توپ کرایه کردیم و از همانجا رفتیم دوردور و گشتو گذار شراره می‌گفت اولین باره موتور سوار شدم و خیلی ذوق داشت و کلی بش خوش گذشت.
یه جا تو طبیعت پیاده شدیم که بی مقدمه سر صحبت رو باز کردو پرسید: مژگان و آیدا از زندگی شون راضی اند؟
گفتم من که دایم پیششون نیستم ولی رفتاری که بیرون ازشون دیدم نشون میده راضی به نظر می‌رسند، حالا چی شد یاد اونا افتادی؟
_هیچی همینطوری.
مدتی گذشت دوباره گفت یادش بخیر چقدر پارسال چهار تایی می‌رفتیم تفریح و مسخره بازی در می‌آوردیم.
+احساس میکنم دلت براش تنگ شده؟
_دروغ نگم دلم برا با مزگی هاش تنگ شده اما بازم ازش بدم میاد.
+او باید چکار کنه تا او را ببخشی؟
_سکوت کرد و به فکر فرو رفت کمی بعد پرسید چکار کرد که تو متوجه شدی پشیمونه و میخواد اشتباهشو جبران کنه؟
+از لحظه ای که رفتی تا همین الان تلاش کرده تا تو را پیدا کنه و پیش من برگردونه بخصوص بعد از جدایی مژگان از من با اینکه می تونست بی تفاوت باشه تلاشش را بیشتر کرد
_حالا که فکرشو میکنم اگه پنجشنبه آیدا را تو بهشت زهرا نمی‌دیدم و او تلاش نمی‌کرد مرا به تو برسونه معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا می‌کردیم، پس بی انصافیه اگه بخوام این کمکش را نادیده بگیرم.
+تو هیچ میدونی الان بهترین خبری که می‌تونه آیدا و مژگان را خوشحال کنه خبر برگشتن تو یه؟ و بهترین اتفاق دیدن دوباره تویه؟ با این حال می‌خوای این خوشحالی را از اونا بگیری؟
_واقعاً؟ یعنی من این‌قدر برا اونا مهمم؟
+باور کن.
_خودم باید امتحان کنم لطفاً زنگ بزن برا امشب دعوتشون کن اما نگو من برگشتم.
+به روی چشم.
به مژگان زنگ زدم و او و آیدا را برای شام به خونم دعوت کردم و گفتم برای فردا هم برنامه ریزی نکنید چون قراره با هم بریم بیرون.
سوار موتور شدیمو به طرف شهر حرکت کردم تو راه شراره گفت: تو این مدت که نبودم بیشتر با کدومشون برنامه داشتی؟
+من که مدتها قبل از رفتن تو رابطه سکس با اونا را کنار گذاشته بودم یادت نیست؟
_خوب اون زمان من را داشتی وگرنه با شهوتی که تو داری مگه میشه سکس نکرده باشی.
+باور کن از آخرین سکسی که قبل رفتنت با تو داشتم تا الان دو سه بار قبل جدایی با مژگان و فقط یه بار اون هم به خواسته خود آیدا که می‌خواست اوضاع روحی من بهتر بشه با او سکس داشتم.
_من که باور نمیکنم
+اگه باور نداری امشب از خودشون بپرس.
خندید و گفت حتماً می‌پرسم و اگه دروغ گفته باشی حالتا جا میارم.
+اگه راست بود چی؟
باز خندید و گفت مطمئنم دروغ میگی من نباشم وتو از کون آیدا بگذری؟
+گفتم چطوره شرط ببندیم؟
_فکر کرد و گفت آره خوبه شرط می‌بندیم اگر باختم امشب باهات صیغه میکنم و اجازه میدم با هام سکس کنی حتی اجازه میدم کونم بزاری اما اگه دروغ باشه تا عقد نکنی اجازه نمیدم حتی بهم دست بزنی یا حتی صورتمو ببوسی.
با خوشحالی گفتم قبوله و فقط یک دقیقه بهت فرصت میدم شرطی را که گذاشتی پس بگیری در غیر اینصورت امشب کونت پارست.
کور خوندی شرط سر جاشه.
به رشت رسیدیم موتور رو تحویل دادمو ماشین رو برداشتم سر راه به املاکی سر زدم و معامله خونه را فسخ کردم بعد وسایل پذیرایی تدارک دیدم داشتیم به خونه می‌رفتیم شراره گفت برای تکمیل شدن خوشی امشب احساس میکنم یه چی کم داریم.
+ای شیطون هوس مشروب کردی؟حتما پشت بندش سکس گروهی؟
_حوس مشروب کردم اما سکس نه اونم سکس گروهی که حالمو به هم میزنه.
+خیلی عوض شدی آ، قبلنا اینطوری نبودی؟
_چطوری شدم
+همین‌که در مقابل سکس واکنش نشون میدی دیشب نزاشتی بت دست بزنم و الان اینطوری میگی؟
_به نظرت کار بدی می‌کنم
+چی بگم
_ راستش شش ماه جدایی با اینکه سخت گذشت اما یه خوبی هایی هم داشت و فرصتی شد تا من به خودم و کارهای گذشتم فکر کنم و تا حدودی خودمو اصلاح کنم تو هیچ میدونی من بخاطر اولین شب آشنایی مون که اینقدر سریع وا دادم چقدر بعدها از خودم بدم اومد یا از اینکه تا آیدا و مژگان بهم دست می‌زدند وا می‌رفتم و میشدم دست آویز شون چقدر حالم از خودم به هم میخوره.
اگه یادت باشه پارسال همش میگفتم فقط یه معجزه می‌تونه آدم خطاکار رو اصلاح کنه و باور داشتم آدمی که اشتباه می‌کنه دفعات بعد خیلی راحت تر این اشتباه رو تکرار می‌کنه پس به جای اینکه از اشتباهاتم عبرت بگیرم دوباره همون اشتباه رو تکرار میکردم اما یه روز فکر کردم اگه می‌خوام خوب زندگی کنم باید این نقص‌هام رو کنار بگذارم، باورهای اشتباهم رو دور بریزم، دیگه با مسائل احساسی رفتار نکنم و کودک درونم را آگاه کنم که بزرگ شدم خلاصه اون معجزه که احتیاج داشتم اتفاق افتادو شدم همون شراره ای که باید میشدم. دیگه قرار نیست با یه تحریک کوچک وا بدم و دیگه باور ندارم وقتی اشتباهی کردم راه بازگشت نیست فهمیدم اراده که داشته باشم میتونم جلوی خیلی از نقص‌هام رو بگیرم و دوباره تو مسیر درست برگردم حالا به نظرت اشتباه می کنم؟
آفرین شراره ،تو فوق العاده ای؛ بخاطر همین کاراته که عاشقتم

ساعت ۷عصر منتظر اومدن مهمونا بودم که در زدند در را باز کردم مژگان و آیدا بالا اومدن دست دادیمو همدیگر را بوسیدیم احوالپرسی کردیم و نشستند.
روبروی اونا نشستمو مشغول تارف میوه شدمو همزمان گفتم فردا پنجشنبه است!
آیدا گفت: می‌دونیم که چی؟
+تصمیم نداری بری تهران دنبال شراره بگردی شاید دوباره بتونی او را سر خاک مادرش ببینی؟
_اوااا بردیا ! خودت گفتی شاید تقدیر شما از هم جدا باشه و دیگه نمی‌خواد دنبالش بگردی و از این حرفا، وگرنه من که حرفی نداشتم اگه بخواهی من فردا صبح زود میرم تهران
مژگان خندید و به آیدا گفت: بردیا فراموش کار شده از یه طرف می‌گه برنامه ریزی نکنید تا فردا بریم بیرون از یه طرف می‌پرسه نمیخوای فردا یری دنبال شراره بگردی.
آیدا گفت: شاید منظورش این بوده سه نفری بریم تهران دنبال شراره بگردیم.
گفتم: نه حق با مژگانه من فراموش کرده بودم پس طبق برنامه میریم تفریح
آیدا: ولی اگه بازم بخواهی دنبال شراره بگردیم من ترجیح میدم برم تهران تا بیام تفریح.
+دمت گرم میدونم چقدر فکر منی اما نیاز نیست فردا میریم بیرون حالا پیشنهاد بدید کجا بریم.
آیدا مصمم گفت وقت برا تفریح زیاده من میرم تهران، بعد مکثی کرد و ادامه داد اونشب خواستم حرفی بزنم اما تحت تاثیر حرفای تو قرار گرفتم و چیزی نگفتم اما حالا لازم شد بگم

چی می‌خواستی بگی
_تو اونشب گفتی شاید تقدیر تو و شراره از هم جداست اما من میگم تقدیر را ما می‌سازیم تو میگی شاید دل شراره با تو نیست که سراغی ازت نمیگیره اما من میگم شاید شراره از دل تو خبر نداره تو میگی چرا شراره از ما فراریه اما من میگم شراره از تو فرار نکرده او از من فراریه و من بش حق میدم ازم فراری باشه چون به او بد کردم و اعتمادشو نسبت به خود از بین بردم پس دست از تلاش بر نمی دارم تا او را پیدا کنم و بش بگم که تو چه روزای سختی را از دوری او پشت سر گذاشتی و چقدر چشم به راهش نشستی اونوقت خودت می‌بینی که باز به سمتت میاد اما برام عجیبه که تو با اینکه هم‌چنان داری به شراره فکر می‌کنی چرا جلو مرا برا پیدا کردنش می‌گیری احساس می کنم داری به خودت لج می‌کنی پس لطفاً دست از لجبازی بردار
+باشه عزیزم از لطفت ممنونم هر کار صلاح میدونی انجام بده اما من دلم میخواد فردا برم تفریح حالا اگه تو میری تهران من با مژگان میرم بیرون.
مژگان: باشه من مشکلی ندارم به یاد قدیما دو تایی میریم حالا بگو کجا بریم.
+من می‌گم بریم قلعه رودخان.
هر دو با تعجب نگام کردن و آیدا گفت بردیا حالت خوبه تو چند وقت پیش گفتی بدون شراره اونجا نمیری به قول مژگان فراموشکار شدی؟
گفتم حالا شاید یه دختر دیگه را خفت کرده باشند و به کمک من احتیاج داشته باشه و من نجاتش دادمو عاشقم شد.
کور خوندی دیگه همچین خبری نیست
حالا که کور خوندم پس با عشق خودم میرم قلعه رودخان و بلند گفتم درسته عشقم؟
صدای شراره از داخل اتاق اومد: هر چی شما بگی عزیزم.
آیدا و مژگان بهت زده به سمت صدا چرخیدن و از جا بلند شدن، شراره از اتاق بیرون اومد و با آغوش باز به سمت اونا رفت و در حالیکه بغض کرده بود هر دو را در آغوش کشید و به آیدا گفت لعنتی دلم برات تنگ شده بود.
هر سه دست دور گردن هم انداخته بودند و مثل باران بهاری اشک می‌ریختند و قربون صدقه هم می‌رفتند تا اینکه مدتی بعد همدیگه رو رها کردند و آیدا پرسید: بی معرفت تو کجایی نمیگی آیدا از ندیدنت دیوونه میشه.
شراره با شرمندگی گفت لطفاً مرا ببخشید
عزییییززززم این چه حرفیه تو باید مرا ببخشی که…
حرفشو قطع کردم و گفتم به نظرم بهتره از گذشته حرف نزنیم
آیدا رو کرد به من و برای اینکه حرف عوض بشه گفت: نه! خوشم اومد تو هم خوب بلدی فیلم بازی کنی و لحن صداشو شبیه من کرد«فردا پنجشنبه ست تصمیم نداری بری تهران دنبال شراره بگردی»
+چه کنیم دیگه دارم درس پس می‌دم، حالا هنرپیشه خوبی هستم؛ خانم کارگردان؟ بعد چهار تایی زدیم زیر خنده

مدتی مودب حرف زدیم تا اینکه شوخی و مسخره بازی ها با این سوال شراره شروع شد: ببینم آیدا تو مدتی که من نبودم چی خوردی اینقدر خوشگل شدی؟
آیدا گفت جدی میگی خوشگل تر شدم؟ حتما هوای شمال بهم ساخته.
شراره با خنده گفت: شایدم آب کیر بردیا بهت ساخته.
آیدا که هنوز تو فاز شوخی نبود اولش یکه خورد اما لحظه‌ای بعد لبخندی زدو گفت نه بابا تو که رفتی انگار شهوت بردیا را هم با خودت بردی من که هنری ازش ندیدم فقط یه بار اونم با هزار مکافات و قفل کردن در و التماس تونستیم یه حرکتی ازش ببینیم، همین.
شراره: آخ کونم درد گرفت.
آیدا: چرا مگه چی شده؟
زدم زیر خنده و گفتم: هنوز چیزی نشده اما امشب قراره کونش پاره بشه.
تعجب کردند و مژگان پرسید: موضوع چیه؟
گفتم: شراره فکر می‌کرد تو مدتی که نبوده من همش کون آیدا گذاشتم هر چی گفتم باور نکرد و سر کونش شرط بسته بود که الان باخت.
آیدا گفت جالب اینجاست یه مدت مژگان رفته بود شهرستان، من از ترس تنهایی به بردیا پناه آوردم تو تمام اون مدت با اینکه فرصت خوبی بود حتی نگاهم نمی‌کرد
شراره پرسید:آره بردیا آیدا راست میگه؟
گفتم تازه باش شرط کرده بودم اگه پیشم بد حجابی کرد از خونه بیرونش کنم.
گفت پس شانس من بدبخت بود دیشب با چشم گریان میخواستی مرا بکنی بعد خندید و رو به اونا گفت بزارید یه چی براتون بگم از خنده روده بر می شید دیشب بردیا جریان تصادف و به کما رفتنشو برام تعریف کرد خیلی حالم گرفته شد و داشتم گریه می‌کردم دیدم آقا در نهایت خونسردی من را بقل کرد و برد رو تخت اتاق خواب انداخت ازش میپرسم چرا اینکارا کردی با پررویی تمام میگه مگه دختری که گریه می کنه را نباید کرد؟
همه خندیدیم و آیدا گفت بردیا تو خیلی پر رویی
با خنده گفتم آخه دیدم هیچ رقم آروم نمیشه گفتم بکنمش شاید آروم شد.
مژگان: حالا کردیش آروم شد.
+اوووووه اصلأ نزاشت کار به اونجا بکشه همین که خودشو رو تخت دید گریه کردن یادش رفت
_خب چکار کنم من تو شُک بودم تو یه شک خنده دار زدی نتونستم جلو خندمو بگیرم
+چه فایده آخرش هر کار کردم نزاشت بکنم اما در عوض امشب سالار من قراره پادشاهی کنه.
آیدا: میشه بخاطر من از کونش بگذری تازه از راه رسیده گناه داره.
+شرمنده نمی‌شه شرط بستیم.
_خودم هر کار بگی می‌کنم تا این یه بار رو ببخشیش، حتی حاضرم برات ساک بزنم.

حالا که اصرار می‌کنی او را می بخشم اما نه به خاطر وعده سر خرمن که میدی و انجام نمیدی فقط بخاطر اینکه هرگز دوست ندارم کون خوش فرم همسر آیندم از فابریکی در بیاد می‌خوام تا عمر دارم فقط لختش کنم و از تماشا کردن کونش لذت ببرم.
آیدا سوت کشید و گفت اووووو چه رمانتیک.
شراره صورتما بوسید و گفت مرسی مهربونم مرا ببخش که حرفتو باور نکردم
گفتم می‌بخشمت اما امشب باید بکنمت.
خندید و گفت باشه دیوونه دیگه چرا داد میزنی.

زمان به خنده و شوخی سپری می‌شد که شراره گفت چقدر دلم برا این لحظه ها تنگ شده بود.
مژگان گفت آره واقعا تو که رفتی شادی و خنده هم رفته بود چه خوب که برگشتی.
آیدا رو به من گفت حالا که شراره برگشته برنامت چیه؟ میمونی یا بازم میخوای بری؟
+نظر من نظر شراره جونه
شراره: من دوست دارم همینجا بمونیم و دور هم باشیم.
آیدا لبخند رضایت زد و گفت مرسی عزیزم هم بخاطر اینکه اومدی و هم بخاطر اینکه قراره اینجا بمونید حالا برام تعریف کن این مدت کجا غیبت زده بود که هرچه گشتیم خبری ازت نبود
شراره ماجرای رفتنش از رشت و اتفاقات بعد از اونا برای مژگان و آیدا تعریف کرد تا رسید به اونجا که با پدرش از کرمانشاه فرار کرده بود و از پدرش یه قهرمان ساخت که او را نجات داده بود.
آیدا گفت ماشاالله به دایی بالاخره یه حرکت مردانه از او دیدیم
_بابام دیگه اون بابای سابق نیست باید خودت ببینی چقدر عوض شده.
_واقعا؟
_باور کن
_پس دمش گرم، باور کن از شنیدن این خبر همون قدر خوشحالم که از دیدن تو خوشحال شدم
گفتم پس دیگه ازش تنفر نداری
گفت راستش داییم از اول آدم بدی نبود منتها یه مدت گول اون عفریته را خوردو بد شد بعد جدایی من هیچ وقت او را ندیدم اما می‌تونم حدس بزنم یه آدم با اون همه اعتبار وقتی همه چیزش را ازش بگیرند و تنهاش بزارند هر کاری ممکنه انجام بده اما همین که به خودش اومده و شراره رو از چنگ اون مرتیکه در اورده و به تو رسونده دیگه نه تنها نفرتی ازش ندارم بلکه هر کاری از دستم بر بیاد براش میکنم تا دوباره اعتبار قبلی را بدست بیاره.
شراره از آیدا تشکر کردو گفت ما تصمیم داریم بعد ازدواج او را پیش خودمون بیاریم
من گفتم و از تجربه اش در کارایی که در آینده قراره انجام بدیم ازش استفاده کنیم
آیدا گفت چه خوب بعد پرسید حالا کی عقد می‌کنید؟
گفتم احتمالا تا آخر هفته دیگه عقد می‌کنیم اما دیگه قرار نیست با یه عقد ساده سر و ته قضیه را هم بیاریم میخوام عروسی بگیرم.
آیدا و مژگان هر دو خوشحال شدن و گفتند این دیگه عالیه.
شراره گفت قراره بریم اصفهان عقد کنیم شما هم باید بیایید
مژگان گفت من که نمی‌تونم بیام اما از همینجا برات آرزوی خوشبختی میکنم.
شراره گفت اوا چرا؟
_چون اگه پدرم بفهمه اومدم عروسی شما زندم نمیزاره؟ آخه کجا دیدی زنی در عروسی شوهر سابقش باشه؟
_ولی کاش می‌تونستی بیایی
مژگان که ناراحتی شراره رو دید بلند شد جلو شراره ایستادو دستاشو گرفتو گفت قربونت برم عزیزم ناراحت نباش اومدی اینجا خودم مجدداً جشن می‌گیریم و براتون می‌رقصم
شراره هم بلند شد ایستاد مژگان او را تو بقلش فشرد و گفت از صمیم قلبم برات آرزوی خوشبختی میکنم و بدون که خیلی دوست داشتم منم اونجا باشم و تو را در لباس عروس کنار بردیا سر سفره عقد ببینم اما متأسفانه نمیشه ولی برات مهم نباشه مهم اینه وقتی برگردی اینجا همش با همیم مگه نه؟
شراره گفت حتماً همین‌طور خواهد بود.
مژگان خواست بشینه آیدا بش گفت عزیزم اگه چند روز تنهات بزارم ناراحت نمیشی؟ می‌خوام این چند روز رو همراه شراره باشم که یه وقت تو شهر غریب احساس تنهایی نکنه.
شراره از شنیدن این جمله خوشحال شد و ذوق زده گفت وای مرسی عزیزم قربونت برم که اینقدر به فکر منی.
مژگان گفت چطور میتونم این‌قدر خود خواه باشم و ازت بخوام شراره را تنها بزاری اتفاقاً کار خوبی میکنی که تنهاش نمی زاری.
آیدا گفت مرسی گلم.
سفارش شام که چند دقیقه پیش داده بودم رسید بعد از خوردن شام شراره گفت امشب قرار بود بردیا به خاطر برگشتن من جشن بگیره که من پیشنهاد دادم مشروب هم باشه که بیشتر حال کنیم نظر شما چیه؟
آیدا: چه عالی بهتر از این نمیشه؟
شراره گفت اما می‌دونید که پشت بند مشروب چه اتفاقی قراره بیفته؟
با خود گفتم پس اینکه عصر یه چی دیگه گفت و از تغییر کردن حرف میزد و با تعجب نگاش میکردم که تعجبم رو دید و یه لبخند تحویلم داد.
آیدا: خدای من دوباره این دیوونه از راه نرسیده نقشه کشیده کون مرا پاره کنه.
شراره: تو که کونت قبلاً پاره شده حالا دیگه این نگرانی بی مورد برا چیه؟
به آیدا گفتم عزیزم نگران نباش من به کسی دست نمی‌زنم مگر اینکه خودش دلش بخواد که در اینصورت من دل کسی رو نمی شکنم.
گفت اوه آقا را باش چه کلاسی برا خودش میزاره معلومه که سه تا هلو جلو من باشه منم برا خودم کلاس میزارم بعد رو به شراره و مژگان گفت بیایید امشب هیچکدوم اجازه ندیم بمون دست بزنه ببینیم چکار می‌کنه؟
شراره: من که تا چشمم به کیرش بیفته وا میرم شما را نمی‌دونم
آیدا: ای بدبخت کیر ندیده.
_چی شد؟ حالا دیگه به من میگی کیر ندیده؟ یادت رفت پارسال برا دیدن کیر بردیا چه خونی به دل من کرده بودی؟
آیدا خندید و گفت دهنت سرویس هنوز یادت نرفته؟
قوطی مشروب را باز کردم و به پیشنهاد همه ساقی شدم اولین پیک‌ها را پر کردم و گفتم میخوریم به سلامتی شراره جون که فهمید چقدر عاشقشم و برگشت پیشم.
دومین پیک را که برداشتیم گفتم اینا می‌خوریم به سلامتی مژگان که هنوز عاشق مهربانی و صفا شم.
سومی را برداشتیم و گفتم اینا می‌خوریم به سلامتی آیدای شیرین زبون و دوست داشتنی که این مدت خیلی با حرفام اذیتش کردم و دم نزد.
چهارمی را که پر کردم شراره گفت اینا می‌خوریم به سلامتی بردیا که تازه فهمیدم چقدر عاشقمه و من بدون او هیچم.
مژگان گفت: بخوریم به سلامتی بردیا که عشق را در حق من تمام کرد.
آیدا گفت بخوریم به سلامتی بردیا که آخر مرام و معرفته. بعد پیکها را به هم زدیم و بالا رفتیم.
شراره آهنگ رقص را پلی کرد و همگی مشغول رقصیدن شدیم طولی نکشید که یکی یکی لباسها کنده شد و اونا با شورت و سوتین و من با شلوارک داشتیم قر می دادیم
مدتی به رقصیدن سپری کردیم آیدا و مژگان منتظر حرکت بعدی شراره و احتمالا کندن سوتین بودند که شراره آهنگ را قطع کرد و تاپ و شلوارک به دست ایستاد و گفت چند لحظه به حرفام گوش کنید و کمی بعد ادامه داد یک سال پیش زمانی که با هم آشنا شدیم هیچ برنامه‌ای برای زندگیم نداشتم و انسانی سرگشته و باری به هر جهت بودم اما امروز تغییر کردم می‌خوام ازدواج کنم و یه زندگی سالم همراه با عشق و وفاداری با همسرم داشته باشم پس از شما عزیزان میخوام هر چه خاطره از بدن برهنه من تو ذهن دارید پاک کنید و بهم این حق را بدید که جز برای عشقم برای هیچ کس دیگری برهنه نشم بعد در حالی که تاپ و شلوارک می‌پوشید گفت امشب هم به خاطر وجود پر مهرتون تا این حد لخت شدمو می‌خواستم کمی سر به سرتون بزارم.
مژگان و آیدا حیرت زده اما خوشحال داشتند به شراره نگاه می‌کردند که پیکما پر کردم و بالا رفتم و گفتم از قدیم میگن مستی و راستی بعد رو به شراره کردم و گفتم عزیزم حرف‌های تو نشون میده تحول بزرگی در تو ایجاد شده و من چقدر بابت این موضوع خوشحالم هر چند پارسال هم پاک‌ترین عضو جمع ما تو بودی و خودت خبر نداری چون تو همیشه با صداقت جلو اومدی و ما با تو ناصادقی کردیم هیچوقت شب اول آشنایی را یادم نمیره که چقدر تلاش کردم با زبون بازی مختو بزنم و ازت سواستفاده کنم راستش من اونشب هنوز حسی بت نداشتم جز اینکه میخواستم باهات سکس کنم و بخاطر اینکه فهمیده بودم کمبود محبت داری از همون راه وارد شدم و تو را تسلیم خود کردم یعنی از نقطه ضعفت سواستفاده کردم اما شک ندارم اگر تو یه آدم دلشکسته و تنها نبودی که تشنه محبت باشه عمرٱ اجازه نمی دادی حتی دست من بت بخوره پس هرگز خودتا بخاطر اونشب سرزنش نکن.
نگاهی به شراره کردم آرام ایستاده بود و فقط گوش میکرد ادامه دادم کاش خود خواهی من به همینجا ختم میشد اما متاسفانه بوالهوسی من تمامی نداشت و میخواستم در عین حال که تو را دارم از آیدا هم استفاده کنم برای همین از مژگان خواستم او را راضی به سکس آنال کنه و آیدا مجبور شد بخاطر از دست ندادن مژگان مرا راضی نگه داره بعد یکبار بی خبر از تو با او سکس کردم و فکر می‌کردم همه چی تمام میشه اما تازه مزش رفته بود زیر زبونم و چون میخواستم به سکس با او ادامه بدم تصمیم گرفتیم ترتیبی بدیم که تو را هم وارد بازی کنیم برای همین با نقشه و برنامه سکس گروهی راه انداختیم و تو را آلوده بازی خود کردیم اما در عوض تو آنقدر ساده و بی شیله پیله بودی که تونستی به مرور قلب و روح مرا از آن خود کنی و مهرت چنان در تار و پود وجودم تنیده شد که پی به اشتباهم بردم و آیدا با تمام زیبایی هاش دیگه برام جذابیتی نداشت و امروز خدا را شکر می‌کنم که برگشتی و من با داشتن تو تمام نیازهام برطرف میشه و دیگه نیازی به هیچ کس ندارم پس قسم میخورم از این به بعد با تمام وجود بهت وفادار بمونم و عاجزانه ازت میخوام مرا بخاطر نا صادقی که اوایل آشنایی باهات کردم ببخشی.
نگاهم رو از شراره گرفتمو به آیدا نگاه کردمو گفتم از آیدای عزیز و دوست داشتنی هم می‌خوام مرا بخاطر تمام اذیت و آزارهام ببخشه و اینا بدونه که از حالا به بعد جز به چشم خواهری جور دیگه ای نگاش نمی کنم.
مژگان که لباساشو پوشیده بود گفت بردیا تو آدم پاکی بودی، اصرار های من بخاطر اینکه خودم نتونستم نیازت را برطرف کنم باعث شد مدتی از مسیر خارج بشی، بعد جدایی همش نگران بودم که نکنه بخواهی تا آخر عمر به این رویه ادامه بدی و بابت این مسئله عذاب وجدان داشتم اما حالا بابت تصمیمی که گرفتی خوشحالم و با شناختی که ازت دارم مطمئنم رو حرفت میمونی و خیالم از این بابت راحت شد. بعد رو به شراره گفت از تصمیم تو هم خوشحالم چون شوهر سابق من که قراره همدم آینده تو بشه شایسته داشتن یه همسری وفادار بود اما تقدیر با ما کاری کرد که نتونستیم فقط مال هم باشیم و همین مسئله او را بوالهوس و مرا خودخواه کرده بود اما حالا او با داشتن همسر بی نقص و زیبایی چون تو و تو با داشتن شوهر با مرامی چون او بی شک نیاز به کس دیگری نخواهید داشت پس نه تنها به تصمیمت احترام می‌زارم بلکه خاطرات سکس را که با هم داشتیم فراموش میکنم و براتون آرزوی خوشبختی میکنم
آیدا خندید و گفت سخنرانی شما ها تمام نشد مردم از بس سکوت کردم یه ذره دندون رو جیگر بزارید تا من هم حرف بزنم
مژگان ساکت شد و گفت بفرما
آیدا گفت اول از همه باید بگم من امشب چند برابر شما خوشحالم و آرزو می‌کنم شما خوشبخت ترین زن و شوهری باشید که دنیا به خود دیده
یکی از مهمترین دلایل خوشحالیم برگشتن شراره عزیزم به جمع ماست چون خدا می‌دونه بعد اینکه دلشو ناخواسته شکستم چه عذاب وجدانی داشتم خدا را شکر که این شش ماه دوری و عذاب طی شد و همه چی به خیر و خوشی سر جاش برگشت خوشحالی دیگم بخاطر تصمیم شراره جونه که میخواد پاک و وفادار در خدمت شوهرش باشه و چون من کسی بودم که اولین بار او را به همجنس بازی کشوندم خیلی ناراحت و پشیمان بودم و امشب که تصمیم او را شنیدم خوشحالم و بابت این کار اشتباهم از او معذرت می‌خوام، یه صحبت هم با بردیا دارم میخوام بگم خیلی خوشحالم که قراره به خواهر عزیزم شراره وفادار بمونی و در واقع من باید از تو بابت اینکه اوایل آشنایی رعایت نکردم و با شیطنت و لوندی تحریکت کردم عذر خواهی کنم چون همین که فهمیدم تو به من نظر داری فکر کردم این بهترین راهه که تو را مدیون خود کنمو مژگان را از چنگ تو در بیارم به هر حال بازم ازت میخوام مرا ببخشی و اگه هنوز فکر میکنی بابت اذیت های گذشته ازت دلخورم بهت میگم من قبلاً تو را بخشیده بودم پس دیگه نه فکرشو بکن نه حرفشو بزن بعد تاپ و شلوارک پوشید و به سمت شراره رفت و گفت عزیزم به قول بردیا تو پاک‌ترین ما بودی و هستی همینطور که امشب هم تو بودی که تصمیم گرفتی پاک باشی و با حرفات ما را متوجه اشتباهات گذشته خود کردی بعد او را محکم در آغوش گرفت و گفت شراره جان قسم میخورم امشب هزار برابر بیشتر از گذشته بهت علاقه پیدا کردم و از ته قلبم به خواهری با تو افتخار می کنم.
شراره آیدا را بوسید و گفت همه ما سال گذشته یه سری کارای نادرست و اشتباه داشتیم که خوشبختانه همه پی به اشتباهمون بردیم و دیگه قرار نیست انجام بدیم پس بیایید همدیگه رو ببخشیم و از خدا هم بخواهیم ما را بخاطر کارهای گذشته ببخشه و به هم قول بدیم اون کارها رو برای همیشه از ذهنمون پاک کنیم و فراموش نکنیم هیچوقت برای برگشتن به انسانیت و سالم زندگی کردن دیر نیست
جلو رفتم و شراره را بغل کردمو بوسیدم و گفتم آره کاملاً حق با تویه و بابت اینکه ما را متوجه کارهای زشت گذشتمون کردی ازت ممنونم و لبخند زدمو گفتم تو دل بزرگ و مهربونی داری که تونستی اینقدر راحت مرا ببخشی خدا کنه که لیاقت این دل مهربونتو داشته باشم
شراره لبخند پر مهری زدو گفت عزیزم این حرفا نزن تو لیاقتت بیش از اینهاست تو یه عاشق واقعی بودی که بر خلاف بی وفایی من صبورانه منتظرم نشستی بعد رو به همه گفت یه خواهش دیگه هم ازتون دارم
همه نگاش کردیم
گفت مرا بخاطر تصمیم عجولانه ای که پارسال گرفتم و با رفتنم ناراحت تون کردم ببخشید باور کنید اگر می‌دونستم اینقدر دلها تون برا برگشتنم می تپه خیلی‌ زودتر می اومدم اما خوشحالم که بالاخره برگشتم و در بین این جمع صمیمی هستم و قول میدم از حالا به بعد خواهر و دوستی خوب برای شماها و همسری شایسته و وفادار برای بردیا (که اگه بگم از جونم بیشتر دوستش دارم اغراق نکردم) باشم.
گفتم خدایا شکرت که عشقم را بهم برگردوندی اغراق نیست اگه بگم چیزهایی که امشب شنیدم اینقدر برام ارزشمند بود که ارزش این شش ماه سختی و تنهایی رو داشت ازت ممنونم

هر کی با حالت نیمه مست رو مبلی لش کرده بود و زمان به کندی سپری می‌شد گفتم چرا همه وا رفتید؟
پرسیدند چکار کنیم
گفتم نظرتون چیه قلیون برداریم بزنیم بیرون؟
همه با خوشحالی موافقت کردند یک ساعت بعد به پیشنهاد جمع بام سبز لاهیجان گوشه ای دنج زیر انداز پهن کرده بودیم و مشغول آماده کردن قلیون بودم که شراره از مژگان پرسید از زندگیت با این دختر عمه دیوونه من راضی هستی؟
مژگان لبخندی زد و گفت منم مثل خودش دیوونه شدم برا همین راحتیم
خندید و گفت خوب خدا را شکر.
_بردیا برات تعریف کرد که بعد از جدایی چه بلایی سر من اومد.
آره بردیا صبح همه چی رو برام تعریف کرد
مژگان رو کرد به من و گفت درسته سر جدایی ازت دلتو شکستم اما حالا دیدی جدایی به نفع هر دومون بود و اگه ازم جدا نشده بودی پدر شراره اجازه نمی‌داد با دخترش ازدواج کنی
گفتم آره حق با تویه اما یادت نره من بخاطر تو طلاق نمی‌دادم چون اونموقع فکرشو نمی‌کردم راه دیگه ای باشه که بتونم تو رو پیش آیدا برگردونم خداییش حال کردی با چه طرفندی برت گردوندم شمال
آیدا گفت هیچوقت اونروز رو یادم نمیره که زنگ زدی گفتی بیا تا پدر مژگان دست دخترشو بزاره تو دستت ببر و تا لحظه ای که برسم همش فکر می کردم سر کارم گذاشتی تا سوژه خندم کنی و هنوز یه کلمه از حرفات بدجور رو دلم مونده.
گفتم اون چیه
گفت اون «به کیرم» که حوالم دادی.
با یه حالت خاصی گفتم ای وااااای هنوز رو دلت مونده؟
بدبخت فکر کرد حالا می‌خوام عذرخواهی کنم گفت آره باور کن.
گفتم خب به کیرم که مونده بیارش بالا که نمونه.
جیغ زد خیلی بی تربیتی
همه زدیم زیر خنده

از لاهیجان که بر می گشتیم ساعت یک شب بود گفتم آیدا حالا فردا با ما به قلعه رودخان می آیی یا ما تنها بریم؟
_حالا دیگه حتماً میام
شراره گفت هنوز از پارسال طبیعت ماسال جلو چشمم مونده من پیشنهاد میدم فردا سمت ماسال بریم ظهر را کنار رودخونه ماسال بگذرونیم یه مدت آب بازی کنیم البته اگه آیدا خانم دوباره نخواد جو گیر بشه و خودشو تو آب خفه کنه شب هم بریم بالا یه ویلا خوشگل در دل جنگل اجاره کنیم و صفا کنیم.
گفتم امشب شب تویه و هر چی تو بگی همون کارو می‌کنیم همه برای رفتن به ماسال موافقت کردند، در خونه بودیم که من و شراره از ماشین آیدا پیاده شدیمو اونا سمت خونشون رفتند.
با شراره وارد خونه شدم و بدو ورود اسپنکی دم کونش زدمو گفتم شش ماهه مرا از دیدن زیبایی های بدنت محروم کردی زود باش صیغه نامه را دانلود کن که خیلی کار دارم
_حالا نمیشه این چند روز رو تا عقد کنیم بی‌خیال سکس بشی
بقلش کردمو گفتم یادت که نرفته تو شرط را باختی با این حال من از گاییدن کون خوشگلت گذشتم اما دیگه از سکس نمیتونم بگذرم حالا اگه نمیخوای پشیمان بشمو کونتا به سیخ بکشم زودتر خودتا برای سکس آماده کن.
وقتی دید تصمیمم جدیه و امشب دیگه راه گریزی نداره گوشی را برداشتو صیغه نامه را دانلود کرد. ده دقیقه بعد صیغه همدیگه شده بودیم خواستم به سمتش برم که گفت صبر کن من کار دارم و وارد اتاق خواب شد
مدتی بعد وقتی برگشت مثل یه فرشته زیبا خوشگل شده بود، یه دامن کوتاه مشکی و تاپ نیم تنه سفید رنگ به تن داشت بلند شدم و به سمتش رفتم وقتی بغلش کردم بی اراده لبام روی لباش خیمه زد شراره تشنه تر از من شروع به همراهی کرد کمی بعد دست به زیر پاهاش زدم و او را از زمین جدا کردم شراره دست دور گردنم حلقه کرد و باز لبامو بوسید
روی کاناپه پرتش کردمو در یه چشم به هم زدن تی‌شرتم رو از تنم کندمو با بالا تنه برهنه روش افتادم. دوباره لبهایمان در هم گره خورد همزمان دامن کوتاهش را بالا کشیده بودمو با رون ‌پاهای پر و عضلانی اش بازی میکردم لبامو از لباش جدا کردمو با لحنی که سرشار از شهوت بود گفتم فکر کنم امشب از اون شباست که قراره تا صبح زیرم ناله کنی و من کص ناز و خوشگلتو جر بدم
گفت جاااااان قربونت برم عشق من، خودم دارم شهوت رو از تو چشات می‌خونم یادمه وقتی اینطوری میشدی خودمو مثل بچه آهویی می‌دیدم که در چنگال پلنگی افتاده و قراره پلنگ او را بخوره و من این حس رو خیلی دوست داشتم بعد مکثی کرد و با صدایی که پر از عطش شهوت بود گفت پلنگ من، مرا بخور و با کیرت جرم بده
از لحن صدای شهوت آلودش کیرم مثل سنگ سفت شد و دیگه تاب ماندن توی شلوار نداشت از روش بلند شدمو شورت و شلوار رو با هم کندم، یه نگاهی به شراره انداختم و دیدم دامنش کامل بالا رفته و رون سفیدو سکسی پاهاش بد رقم خود نمایی می‌کنه هیجان زده به آنها چنگ انداختم و هر کدام را با یه دستم فشار دادم صدای آخ شراره را که شنیدم گفتم از آخ و اوخ گذشته من امشب تا اینا رو سیاه و کبود نکنم دست بردار نیستم شراره در جوابم لبخند زد و چیزی نگفت اما مگر دلم می اومد همچین لعبتی را اذیت کنم، لبامو به رون پاهاش نزدیک کردمو مشغول بوسیدن و مک زدن پوست ظریفش شدم طولی نکشید که آه و ناله هاش بلند شد
دستمو سمت شورت بنفش رنگش بردم و بند میانش را به سمتی دادم. کص صورتی رنگ خوشگلش جلوم نمایان شد که از شهوت زیادی باز شده بود و آب شفاف همچون چشمه ای جوشان از آن بیرون می زد. سرم را نزدیک بردم عطر شهوتش مشامم را پر کرد و مست شدم بیخود از خود زبانم را به درون شیار بردم و همه آب را جمع کردم و بالا کشیدم شراره آه بلندی کشید گفتم جاااااان، کمرش را بالا نگه داشت و گفت شورتم را بکن و برام بخورش.
سریع از دو طرف شورت گرفتم و پایین کشیدم او را به لبه کاناپه اوردم و خودم رو زمین بین پاهاش زانو زدم و پاهاشو از دو طرف رو شونه هام گذاشتم و باز با لب و زبان به کصش حمله کردم این کارم شراره را دیوانه کرد. شراره با ناله های پیاپی به خود می‌پیچید و پنجه های ظریفش را به شانه هایم فشار میداد و من تشنه تر از همیشه کصش رو لیس میزدم و چوچولش را می‌خوردم و با دستام شکم و پهلو هاشو می‌مالیدم.
شراره که ارضا شد امان ندادم و او را بقل کردم و به اتاق خواب بردم و روی تخت پرتش کردم. نگاهی به کیرم کرد و با لبخند گفت الان چنان آبتا بکشم که فردا صبح نتونی از جات تکون بخوری بعد بلند شد از تخت پایین اومد و دامنش را کند و در حالیکه تاپش را در می آورد گفت عزیزم از کجا شروع کنم
بعد از مدتها دوباره نگاهم به بدن برهنه‌اش افتاد وای که چقدر این بدن عالی بود سینه های خوش فرم و سربالا، رونهای سکسی و کون گرد، برجسته و جذابش، خلاصه قد و قواره خوش فرمی که خیلی تو چشم بودو بدنش رو یه سرو گردن از بقیه زیباتر نشون میداد
به سمتش رفتم و ممه ها شو گرفتم و در حالیکه به آرامی اونا را فشار می‌دادم گفتم خیلی وقته اینا را ندیده بودم و واقعا دلم براشون تنگ شده بود
گفت می‌دونم چقدر شیفته سینه های دلبرانه ام هستی پس تا میتونی بخور شون که فقط مال خودته.
گفتم شراره امشب می کشمت شش ماه مرا از خوردن اینا محروم کردی و با دندون نوک یکی را گرفتمو اون یکی رو بین دو انگشتم گذاشتمو همزمان هر دو را کمی فشار دادم آخی که گفت بیشتر از درد بود تا لذت چون وقتی ولش کردم گفت من تا کی باید تاوان این شش ماه را پس بدم
خندیدمو گفتم درد کرد ببخشید
لبخند زدو گفت اشکال نداره گفتم که مال خودته
لبخندش را با بوسیدن لباش جواب دادمو با ملایمت مشغول خوردن و مالیدن سینه هاش شدم شراره همزمان که ناله هاش شروع شده بود با دستای نازش با کیرم بازی میکرد تا اینکه مدت زمان زیادی سپری شد گفت اگه میشه چند لحظه سینه هامو رها کن میخوام کیرتو بخورم
هر چند از خوردن اون سینه ها هیچوقت سیر نمی‌شدم اما بیخیال شدمو گفتم پس تو هم دوست داری کیر بخوری
با تکان دادن سر تایید کرد
گفتم آره معامله خوبیه کیرم در مقابل ممه هات
ازش خواستم رو تخت دراز بکشه و سرشو لبه تخت بیاره بلافاصله خودم کنار تخت ایستادم و سرش را بین پاهام قرار دادم طوریکه تخمام جلو صورتش قرار گرفت گفتم حالا بخور اینطوری منم میتونم با ممه هات بازی کنم.
شروع کرد به خوردن تخمام و لیس زدن کیرم از شدت لذت آهم بلند شده بود و به خودم پیچ و تاب میدادم و همزمان ممه هاشو چنگ می‌انداختم
شراره مدتی به صورت حرفه ای از زیر تخمام تا نوک کیرما لیس زد تا اینکه خسته شدو در یک چشم به هم زدن چرخید و ته کیرمو تو دستش گرفت و سرشو کرد تو دهنش من هم موهاشو چنگ انداختم و چند بار وحشیانه تو دهنش تلمبه زدم دیدم داره عوق میزنه رهاش کردم تا با تمایل خودش برام ساک بزنه بعد همینطور که من ایستاده بودم و او برام ساک میزد نگاهم به قمبل کونش افتاد و دستی روی اون کشیدم و گفتم جان عجب قمبلی و با هر دستم یه اسپنک رو هر طرفش زدم که شراره آخی گفت و دوباره به ساک زدن ادامه داد
هیجان و شهوتم به حدی بالا رفته بود که چند تا اسپنک رو کونش زدم و دستمو بین شیار کصش کشیدم و وقتی که دیدم خیسه خیسه دو تا از انگشتامو توش کردم و تلمبه زدم و شراره همچنان داشت کیرما می‌خورد
انگشت کردن شراره او را بیش از حد تحریک کرد طوریکه دیگه نتونست کیرمو بخوره و چرخید و پاهاشو از هم باز کرد و کصشو جلو کیرم قرار داد یعنی اینکه وقتشه که کیرمو فرو کنم
انتهای کیرمو گرفتم و سرشو رو کصش کشیدم و شراره را بی تاب کیرم کردم
شراره با ناله گفت تو را خدا بکن که دیگه دارم میمیرم اما من همچنان با کله کیرم دم کصش می‌مالیدم و از التماس های شهوت آمیزش لذت می‌بردم
دیگه شراره به تقلا افتاده بود تا خودش کیرمو به داخل فرو کنه که بیشتر او را معطل نکردم و کیرمو به جلو فشار دادم که لغزید و تا انتها فرو رفت
اووووف واااای چقدر داغ و تنگ بود گفتم لعنتی چقدر دلم برا گائیدن این کص تنگ شده بود.
چشمهای شراره از لذت زیادی حلقه شده بود و جیغ میزد و می گفت ای جاااااان حالا شدآ آاااخ جاااان واااای، بکن، بکن، بکن پارم کن آااااای رحم نکن جرم بده
حدود یک دقیقه بیشتر نتونستم تلمبه بزنم دیدم داره آبم میاد و این برا شراره که هنوز تا ارضا شدن فاصله زیادی داشت بدترین ضد حال بود کیرمو از تو کصش بیرون کشیدم تا به قول معروف آبم پس بزنه که شراره با اخم گفت چرا در آوردی
گفتم ببخش عزیزم خیلی وقته سکس نکردم برا همین داشتم ارضا می شدم در آوردم تا ارضا نشم و برای اینکه حس شراره از بین نره مشغول خوردن کص خوش عطر و بوش شدم و اینقدر براش خوردم تا اینکه دست تو موهام برد و سرما محکم رو کصش فشار داد و با ناله ای بلند ارضا شد
سرمو از بین پاهاش در آوردم و مشغول مالیدن بدنش شدم تا اینکه حالش جا اومد و با لبخند دلچسبی ازم تشکر کرد و گفت بیا رو تخت
رفتم رو تخت و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم اما همین که بغلش کردم هوس کردم از پهلو تو کصش جا بدم و تلمبه بزنم
تو این پوزیشن کنترلم رو ارضا شدن بیشتر بود و مدتی به آرامی تو کصش تلمبه زدم با اینکه برام لذت بخش بود اما شراره از این پوزیشن خیلی هات نمیشد. برا همین پوزیشن عوض کردیم.
اینبار من دراز کشیدم و شراره با اشتیاق کصشو رو کیرم تنظیم کرد و روش نشست سپس با انرژی بالایی مشغول تلمبه زدن شد واقعا آبم پس زده بود و به این راحتی ها خیال ارضا شدن نداشتم اما شراره اینقدر رو کیرم بالا پایین کرد و به کمرش پیچ و تاب داد تا اینکه برای بار دوم با جیغ بنفشی ارضا شد و نفس نفس زنان خودشو رو من رها کرد نبض زدنهای کصش را با کیرم احساس کردم و درحالیکه نازشا می‌کشیدم صورتشو چند بار بوسیدم.
حالش که بهتر شد چشمای درخشانش را تو چشمام دوخت و گفت بردیا تو بی‌نظیری هیچ کلمه ای سراغ ندارم که بتونم باهاش تو را توصیف کنم و در حالیکه هیجان تمام وجودش را فرا گرفته بود ادامه داد بردیا تو در همه چیز عالی هستی تو اینقدر خوبی که دلم میخواد تو را بخورم و دیگه امان نداد و لبامو کرد تو دهنش کیرم همچنان شق و رق تو کصش جا خوش کرده بود کمی که لبامو خورد لب از لبم جدا کرد و پرسید راستی کیرت در چه حاله انگار دیگه دلش نمی‌خواد ارضا بشه؟
گفتم جاش خوبه و حالا حالا ها بات کار داره بعد بدون اینکه از هم جدا بشیم چرخیدیم و او به زیر رفت و من رو اومدم و در همان حالت چند تا تلمبه نرم زدم بعد بدون اینکه کیرمو در بیارم ازش خواستم پاهاشو پشتم به هم قفل کنه و خودم زانوها مو بین پاهاش جمع کردم، دست زیر کمرش انداختم و در حالیکه که روی پاهام می‌نشینم او را بلند کردم و روی زانوهام نشوندم که کیرم که داشت در میومد تا ته تو کصش فرو رفت
صورتم در مقابل گردن و سینه هاش قرار گرفته بود و همزمان که داشتم اونا را می‌خوردم و باشون بازی می‌کردم ازش خواستم به آرامی رو کیرم بالا پایین کنه مدتی که با این پوزیشن جلو رفتیم شراره گفت بردیا دلم میخواد پارم کنی و اینطوری نمیشه بزار داگی بشم و تو با قدرت بزن توش.
گفتم باشه عزیزم دلتا نمی شکنم
وقتی بلند شد و داگی شد دوباره هوس خوردن و لیسیدن کص و کونش کردم چند لحظه ای از پشت زانو تا کمر هر دو پایش را لیس زدم و از آخر یه لیس جانانه از داخل کصش تا روی سوراخ کونش کشیدمو با تک زبونم کونشو به بازی گرفتم که لذت من چند برابر شد و آه شراره به ناله تبدیل شد و گفت بردیا کیرت رو می‌خوام،پس چرا نمی‌کنی؟ بکن توش دیگه
تو دلم گفتم برعکس زن اولی اینبار عجب زن سگ حشری قراره گیرم بیاد بعد بازیم گرفتو کیرمو دم کونش تنظیم کردم و گفتم منظورت اینه که اینجا کیر میخواد برگشت و با لبخند گفت نه عزیزم اینجا مال مورچه هاست که البته بعد صد سال که مردم جرش میدن تو فعلا یه بند انگشت برو پایین‌تر به یه سوراخ دیگه می‌رسی که اجازه داری به مدلهای مختلف جرش بدی.
کیرما کمی به پایین سر دادمو جلو کصش تنظیم کردمو با مسخره بازی گفتم فکر کنم پیداش کردم
اونم که همیشه پایه مسخره بازی بود گفت ببین اگه یه سوراخه به گشادی کیرت و توش صورتی رنگه و ازش آب میچکه مطمئن باش خودشه و بکن توش
گفتم همه این ویژگی ها را که گفتی داره
گفت پس رحم نکن و با کیرت پارش کن
کیرما با تمام قدرت وارد کصش کردم که نالید و گفت ای جاااااان قربون جر دادنت بشم.
موهاشو تو دستم گرفتم و مشت کردم و به آرامی سرشو به عقب کشیدم و خودما به جلو خم کردم و صورتشو بوسیدم و پرسیدم اینجوری جر خوردن را دوست داری؟
با ناله گفت اووووف نگو که گائیدنت حرف نداره
گفتم ای جان حالا چنان بکنمت که صبح نتونی از جات بلند شی موهاشو رها کردم و دستاما به کمرش گرفتم و با تمام توان به تلمبه زدن ادامه دادم، تلمبه میزدم و از تماشای موجی که در بدنش ایجاد میشد لذت می‌بردم و شراره هم از لذت زیاد به خود می پیچید و ناله میکرد و گاه برمیگشت و با چشمان پر از آتش شهوت نگاهم میکرد و رضایت خود را ابراز می نمود باز به اوج رسیده بودم و واقعا دیگه نمی‌شد تا آخر همراهیش کنم آخرین لحظه که داشتم ارضا می‌شدم کیرمو بیرون کشیدم و با نعره ای تمام آبی را که مدتها ذخیره کرده بودم روی کون و کمرش خالی کردم شراره همچنان داشت آه و ناله میکرد و چوچولش را می‌مالید انگشت شستما تو کصش کردم و با انگشت اشاره چوچولشو مدتی مالیدم تا اینکه ارضا شد و نفس نفس زنان روی تخت پخش شد دستمال را برداشتم و آبمو از پشتش پاک کردم و کنارش دراز کشیدم و ازش خواستم بیاد تو بقلم مدتی که همدیگه رو نوازش کردیم و قربون صدقه هم رفتیم ازش پرسیدم عشقم دوست داری ادامه بدیم یا بخوابیم؟
گفت با هم بریم دوش بگیریم و بیاییم بخوابیم که فردا برای بیرون رفتن سر حال باشیم
همین که زیر دوش آب رفتیم و همدیگه را با آب و صابون شستیم ناخواسته تحریک شدمو کیرم بلند شد
شراره خندید و گفت مرا باش می‌خواستم زود بریم بخوابیم ، اینا باش که دوباره بلند شد. دیگه منتظر من نموند جلوم زانو زد و کیرمو که الان حسابی شسته بود کرد تو دهنش همین که کیرم با گرمای دهنش داغ شد کامل سیخ شد و آه مرا بالا آورد
از بالا به صورت زیبا و دیدنی شراره در حال ساک زدن نگاه کردمو حالی به حالی شدم، جوووون کشداری گفتم و چندتا تلمبه تو دهنش زدم بعد بیرون کشیدمو ازش خواستم تخمامو بخوره که او هم خیلی با ولع اینکارا کرد و در آخر چند تا لیس خیلی باحال از زیر تخمام تا سر کیرم زد و آخرین بار کله کیرمو بین لبهاش گذاشتو یه مک حسابی زد که دیگه داشتم روانی می‌شدم از دستش گرفتمو بلندش کردم و به سمت لبای خوشگلش حمله کردم وای که چقدر داغ و خوشمزه بود مدتی که وحشیانه لبای هم رو خوردیم یه نگاه به سینه هاش کردم که بیش از هر زمانی سفت شده بودو نوکشون بالا زده بود یه چندتا گاز کوچولو اونا رو مهمون کردم و مشغول خوردن و مکیدنشون شدم و تازه متوجه شدم که شراره چه آه و اوهی راه انداخته
برش گردوندمو ازش خواستم به حالت رکوع در بیادو دستاشو به شیر آب بگیره پاهاشو از هم فاصله دادمو بین پاهاش زانو زدم. حالا نوبت من بود که با زبونم یه حالی به کصو کونش بدم و خودمم به فیض اعلا برسم. اووفففف که اگه بدونید خوردن کص و کون شسته و تر تمیز شراره در اون حالت چه حالی به من داد، همینقدر میتونم بگم که آب داغ و لزجی که از بین شیار نازک کصش روانه شده بود با ولع و اشتهایی وصف ناپذیری مک میزدم و تا سوراخ کونش می‌آوردم و سعی میکردم با تیزی زبونم کون تنگشو از هم باز کنم
مدتی بعد کیرم که بی‌تاب ورود به کص شده بود مرا وادار کرد با بوسه ای به سوراخ کونش بیخیالش بشم و در همون پوزیشن کیرمو دم کصش تنظیم کردم که در آنی تمام کیرم با کص داغش بلعیده شد و هر دو به آخ و اوف کردن افتادیم یه دستمو از زیر به سینش رسوندم و دست دیگمو به کمرش گرفتم و ابتدا چندتا تلمبه یواش زدم و کمی که گذشت هردو دستما از کمرش گرفتم و تلمبه هام قویتر شد نمی‌دونم چه مدت تلمبه زدم که دیگه زانوهام به لرزه افتاد و تمام آبما تو کصش پمپاژ کردم شراره که فکر کنم دو سه باری زیرم ارضا شده بود گفت اووووف چقدر آبت داغ بود جاااااان.
کیرمو بیرون کشیدمو و گفتم شش ماه پیش اگه دروغکی حامله شده بودی اینبار راستی راستی حامله شدی
گفت کور خوندی من حالا حالا ها قصد بچه دار شدن ندارم و می‌خوام سالها بی درد سر عشق و حال کنم، حالا هم خیالم راحته چون دیروز تو یخچال قرص دیده بودم الان میرم می‌خورم.

نویسنده B55Z

ادامه...


👍 10
👎 2
9901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

938689
2023-07-21 01:18:25 +0330 +0330

سلام خدمت خوانندگان عزیز
این قسمت چهارم داستان هوس یا عشق می‌باشد که ادمین اشتباهی اونا قسمت سوم آپلود کرده
در ضمن توجه داشته باشید که وقتی رو گذر واژه قسمت قبل کلیک میکنید به قسمت دوم داستان میره بنابراین برای دیدن قسمت سوم داستان به قسمت داستانهای با بر چسب دنباله دار برید تا بتونید قسمت سوم را اونجا ببینید
B55Z نویسنده داستان

2 ❤️

938731
2023-07-21 05:51:53 +0330 +0330

داستان خوبه و قشنگ ولی بردیا دیگه زیادی از خود گذشته و آزاده و تو هر شرایطی گذشت می‌کنه و اگه طرف هم اشتباه می‌کنه اون معذرت خواهی می‌کنه ، کلا یه فرشته هست و … ، زیادی اغراق کردن تو هر چیزی یکم افراط یا شاید زیادی رویایی جلوه کنه ، بلاخره اونم انسان و هم می‌تونه عصبانی بشه و هم یه جایی خودخواه باشه .
در کل داستانت و قلمت زیباست ، حالا یه جاهایی نوشتنت محلی و … میشه ولی بهتر از سری قبلی شده بود و دمت گرم .

0 ❤️

938751
2023-07-21 09:05:30 +0330 +0330

زود تر قسمت بعدی رو بزار

0 ❤️