چند وقتی بود دونبال یه شغل خوب میگشتم که بعد از کلی مصاحبه های کاری یه کارخونه خوب پیدا شد و رفتم برای مصاحبه راهی شدم و رفتم به محل شرکت یه آقای خیلی مهربون و یه خانوم منشی خیلی خوشگل اونجا بودن و به من گفتن برید داخل منتظر بشینید و خیلی خوب و قانع کننده صحبت کردم و بعد از یک هفته گفت بیا سرکار و من رفتم خیلی زود کارو یاد گرفتم و اون منشی خوشگل هم با آقای مهربون که همه بهش میگفتیم دکتر چون دکترای رشته مکانیک داشت ، یه سَر و سِر داره و بعضی وقتا تو اون اتاقه که رفتم برای مصاحبه بعضی وقتا با هم ور میرفتن ولی فقط من میدونستم و خودمو زدم به اون راه که برام مهم نیست لابد همو دوست دارند و واسه همین اخلاقم همه به من اعتماد دارند چون هر کار جلوم بکنند به هیچکی نمیگم یا عکس العملی ندارم و خلاصه بعد یه مدت دکتر کمتر میومد و منشی یه مقدار تنها شده بود دونبال هم صحبت میگشت و صمیمی شد با من ، البته بعضی وقتا هم عصبانی میشد و بعدش میخندید خلاصه دختر نرمالی نبود و همیشه روسریش میافتاد و لباسهای تنگ میپوشید از همه اینا گذشته روزها میگذشت و میدید هی میاد سمت من درباره لبتاب و گوشی و شغل دوم و به هر بهونه ای که دوتایی تنها میشدیم با من حرف میزد و خیلی تحویلم میگرفت ولی وقتی دکتر میومد به من اخم میکرد و حرف نمیزد ولی چندروز که نمی آمد ، میشد رفیق و بگو بخند با من چند وقت گذشت و همه کارگرها ازمن میپرسیدند مخشو زدی یا نه منو میگی انگار طلسم شده بودم هیچ حسی بهش نداشتم و اون همش میومد سمت من با چند وقت گذشت دکتر چندوقتی بیشتر میومد اونجا و منشی منو بیمحل کرد و سمتم نمیومد یا کاری به من نداشت تا رسید به زمستون که دکتر بجا بیاد کارخونه میرفت دفتر مرکزی و منو منشی تنها شدیم تا یه روز دیدم دختر خودشو میماله به رادیاتور شوفاژ و انگاری سردش بود بهش گفت صندلی بیار بشین اینجا این رادیاتور پیش من گرمه و منم مشغول کار با سیستم بودم و اون اومد پشتم نشست که صندلیشو چنان چسباند به پشت صندلی من که نفسش میخورد به پشت گوشم چه عطری زده بود همونجا بود که راست کردم و با دستم جابجایی کردم که فهمید و سرشو اورد جلو گفت چیکار میکنی ببینم منو که یهو خجالت کشیدم گفت عیب نداره که دستشو اورد جلو از رو شلوار شروع کرد به مالوندن و منم گفتم نکن الان آبم میاد گفت یعنی انقدر بی جنبه ای گفتم شلوارم روشنه خیس بشه ضایع میشه نکن که زیپو پایین کشید و دوتا سه تا دستمال کاغذی هم با اون دستش برداشت گفت بهم بیا عقب ببینم از گوشه شرتم درش اورد با این دستش دستمال داد اون دستش گذاشت سرش و شروع کرد به ور رفتن منو میگی انگار رفتم بهشت نزدیک یه دو دقیقه با کلی تپش قلب ابم اورد ریخت تو دستمال و انداختش تو سطل اشغال بعد گفت چه زود انزالی داریا پس فردا زن بگیری میخوای چیکار کنی و پاشد رفت پشت میز خودش نشست.
نوشته: مهندس جوان
داداش دهنمون رو سرویس کردی از بس تکرار کردی فهمیدیم اگه دکتر میومد خانم منشی تو رو گه هم حساب نمیکرد اگر هم دکتر اون رو(خانم منشی رو)گه حساب نمیکرد شما رو گه حساب میکرد و میومدی قاطی آدمها😂😂😂
الان انتظار داری باور کنیم،اگه خودت بودی بکی این چرندیات و تحویلت میداد باور میکردی کص مغز؟
من فقط به عشق کامنتاتون داستانارو میخونم 😂 😂 😂
وقتی میخوای منشی رئیسو بکنی ، ولی میفهمه و میده کارگرا کونت بزارن!!