مرده ها و زنده ها (۲)

1403/02/18

...قسمت قبل

روی تخت نشسته بودم. پاهام رو باز کرده بودم و بهاره، بین پاهام نشسته بود. کیرم توی دستش بود. برام جلق میزد. گاهی سرش رو می بوسید. یک هفته از سکسم با الهه گذشته بود و تقریبا یک ماه میشد فرصت سکس با بهاره فراهم نشده بود. با اینهمه، کیرم بزور بلند شد و حتی درست هم حس نمی گرفت. انگار هیچی مثل همیشه نبود. حتی بهاره هم فهمیده بود.
_چته امروز؟
_هیچی بابا داریم حال می کنیم دیگه!
_آخه مثل همیشه وحشی و گرسنه نیستی
یهو دستش، دور کیرم محکم شد و جوری فشارش داد که آخم بلند شد.
_نکنه با کس دیگه ای سکس می کنی؟
_نه بابا دیوونه شدی مگه…فقط یکم خستم
زل زد توی چشمام.
_فقط همین؟
دست انداختم زیر بغلهاش و کشیدمش بالا و بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم:معلومه که همینه تو که میدونی من از صب تا شب دارم جون میکنم…همش کار و کار و کار
لبم رو بوسید
_حالا این حرفا رو ولش کن. بچسب به سکس
تصمیم گرفتم ذهنم رو روی سکس متمرکز کنم و دل بکار بدم. بعد از یکم بوسیدن و خوردن سینه ها، خوابوندمش و خودم توی بغلش خوابیدم. گرمای بدنش یکم سرحالم کرد. دست بردم لای پاهاش و متوجه خیسی کوسش شدم. معطل نکردم و کیرم رو وارد کردم و تلمبه ها شروع شد.
بهاره رو از زمان دانشگاه، می شناختم. نه فقط دوست دختر که حتی بصورت غیر رسمی نامزدم بود. یه جورایی خودمون توافق کرده بودیم که نامزدیم و در واقع حتی هنوز خواستگاریش هم نکرده بودم. یعنی منتظر پیدا کردن یه شغل مناسب بودم تا با توپ پر برم خواستگاری و از خونوادش، نه نشنوم. متاسفانه با وجود گذشت دو سال از پایان خدمت، هنوز شغل مناسب مدرک تحصیلیم که حقوقش درخور باشه پیدا نکرده بودم.
_آخخخ معلومه داری چه گوهی می خوری؟
با این جمله بهاره از دنیای فکر، بیرون پریدم.
_چی شده؟…چیکار کردم مگه؟
_چه سکسیه امروز می کنی؟ فقط یه سره بکش بیرون و بزن داخل، رباتی؟…نه حسی ،نه حالی ،نه حرفی …اه… زخم شدم… برو اونور نمی خوام اصلا
حق با بهاره بود. توی این سکس واقعا هیچ حس و شوری نبود. دست خودم نبود. بعد از اون سکس وحشیانه و نفس گیر با موجود هاتی مثل الهه، اونم تحت تاثیر مواد که هر سلول بدنم رو درگیر سکس کرده بود، الان بهاره با همه زیبایی و جذابیت هاش واسم مثل ماست بود. همونقدر سرد، همونقدر ساده و همونقدر دست یافتنی و در نتیجه بی حس و حال!
_نه صبر کن… ببخشین فکرم مشغوله
صورتم رو بین دستاش گرفت.
_میشه بگی دقیقا فکرت مشغول چیه؟
لبش رو بوسیدم و گفتم ولش کن بیا حالمون رو بکنیم. برش گردوندم و نشستم پشتش و پهلوهاش رو محکم گرفتم. اما دوباره کون سفید و خوش فرم و موهای خوشرنگ الهه و اون خالکوبی لابیرنت عجیب پشت گردنش توی ذهنم اومد. یاد اون انرژی عجیبی افتادم که اون شب در تمام طول سکس، همه بدنم رو احاطه کرده بود و همه چیز رو یجور جادویی و عجیبی دلچسب و خواستنی کرده بود. در مقایسه با اون حال و هوا، این سکس واقعا سرد بود. حس می کردم حتی کوس بهاره هم سرده و یه دفعه گوشیم زنگ خورد. داشتم تلمبه می زدم اما صدای گوشی روی اعصاب بود. بهاره سرش توی تشک تخت بود و قمبل کرده بود. من پشتش نشسته بودم و سرک کشیدم سمت میز و صفحه گوشیم رو دیدم. الهه بود!حتی دیدن اسمش روی گوشی، بدنم رو داغ کرد. متوقف شدم.
_اه سجاد!..جواب نده
_صداش روی اعصابه …شاید واجب باشه
از تخت پایین پریدم.
_الو
_فراموشم کرده بودی؟
بهاره روی تخت نشسته بود و با حرص، علامت قطعش کن می داد. با انگشت اشاره بهش علامت دادم یعنی یه لحظه صبر کنه. از اتاق زدم بیرون و اومدم توی هال
_نه بخدا
_پس چرا بهم زنگ نزدی؟
_گفتم شاید مزاحم باشم
_بیا پیشم
_همین الان؟… آخه الان کار دارم
_دلم برات تنگ شده…می خوام ببینمت
_باشه حالا ببینم…
_همین الان بیا… منتظرتم
گوشی توی دستم بود. خودم توی فکر، مثل خواب زده ها وارد اتاق شدم. با صدای بهاره بخودم اومدم.
_کی بود؟
_گوشی رو گذاشتم روی میز و برگشتم روی تخت
_مهم نیست
لبش رو بوسیدم. کیرم رو گرفت توی دستش
_اینکه خوابیده
_الان درست میشه… برگرد
دوباره رفتیم توی پوزیشن، ولی عجیب بود. یعنی باورم نمی شد یه روزی بهاره لخت و توی استایل داگی جلوم باشه و کیرم مث فنر بالا نپره! مگه می شد؟ اونم وقتی که یک هفته بود هیچ سکسی نداشتم. چسبیدم بهش و شروع به مالیدن کیرم به شیار کوسش کردم. ولی فکر الهه تمام ذهنم رو مشغول کرده بود. اینکه الان منتظرم بود، دلش برام تنگ شده بود و اون سکس اون شب، قرار نبوده فقط یه رابطه یه شبه باشه. بعد از چند ده ثانیه، کیرم تازه داشت سفت میشد. ولی این سکس واقعا هیچ چیز هوسناکی درش نبود. بیشتر عذاب بود. یه جور انجام وظیفه زوری و دلبخواهی و یه لحظه با همه وجودم حس کردم نمی خوامش. نه تنها نمی خوامش که حتی دیگه بودن توی اون خونه، برام عذاب آور و تحمل ناپذیر شد. حس خفگی بهم دست داد. باید از اون خونه می زدم بیرون، آره باید به سرعت بیرون می زدم و خودم رو از اون خفگی و بیزاری کشنده راحت می کردم. بلند شدم و شروع به پوشیدن لباسهام کردم. بهاره شوکه شده بود.
_داری چیکار می کنی؟
_ببخشین باید برم
_لطفا نرو…
دستم رو گرفته بود.
_ببخشین واجبه باید برم.
دیوونه شده بود و صداش بالا رفت.
_آخه این چه کار واجبیه که وسط…واقعا که …یه ماه صبر کردیم تا امروز، حالا یهو داری میری؟
لباس پوشیدنم تموم شده بود و بهاره هم فهمید که داد و بیداد، فایده نداره. پس دم در هال خودش رو بهم رسوند. منو چسبوند به دیوار و یقه لباسم رو گرفت و با حالت عصبی، شروع به مرتب کردنش کرد.
_باشه اگه واجبه برو فقط بهم بگو که دوسم داری
_دوست دارم
_ببوسم لعنتی…
اشک اومد گوشه چشمش، اشکش رو پاک کردم و بوسیدمش. اما بازم با دستهاش مانع حرکتم شد. بینیش رو بالا کشید و توی چشمهام زل زد.
_ببین سجاد ،می دونم ذهنت درگیره…درک می کنم. دو ساله کار درست و حسابی نداری و توی بلاتکلیفی موندی. ایشالا این مصاحبه ای که دادی اوکی میشه و از این وضعیت نجات پیدا می کنیم.
سرم رو پایین انداختم. راستش اون لحظه از خودم بدم اومد. کسی رو رنجونده بودم که شیش سال، وفادارانه به پام نشسته بود. اما افسار الهه، محکم تر از این حرفها بود. پیشونیش رو بوسیدم.
_ایشالا…فعلن دیگه باید برم
دو طرف صورتم رو گرفت و بوسیدم
_باشه عزیزم… فقط لطفا خیلی بهش فکر نکن و… زنگ بزن
توی ماشین، یه لحظه دو دل شدم. سرم رو بین دستام گرفتم. واقعا باید می رفتم؟ می دونستم دارم به زندگی خودم و بهاره تر می زنم. می دونستم نباید برم اما همون انرژی قوی، انگار از راه دور هم می تونست من رو به سمت الهه بکشونه. استارت زدم و حرکت کردم. شور و عجله برای زودتر رسیدن به الهه با حس شماتت و عذاب وجدان همراه شده بود. بهاره واقعا عاشقم بود. چند وقتی بود یه خواستگار سمج هم پیدا کرده بود و با اینکه خونوادش هم موافق بودن اما روی نه گفتن خودش مونده بود. حتی برای اینکه زودتر بهم برسیم؛ دربدر دنبال آگهی استخدام برای من بود. همین دو سه ماه پیش بهم زنگ زد و مجبورم کرد برای موقعیت شغلی توی یکی از تولیدیهای بزرگ و معتبر درخواست پر کنم. همین یک ماه پیش مصاحبه هم رفته بودم و حالا من در جواب خوبی هاش داشتم باهاش چیکار می کردم؟ تمام مسیر، ذهنم درگیر بود اما هرچه به الهه نزدیک و نزدیکتر می شدم این فکرها ضعیف و ضعیف تر و شور و اشتیاقم برای رسیدن به الهه بیشتر و بیشتر می شد.
.
.
.

الهه یه تیپ کاملا رسمی زده بود. لباس شب سیاه با کفش های پاشنه بلندی که قدش رو بلندتر جلوه می داد. دامن لباسش تا روی زانوهاش بود و ساقهای خوش تراشش با اون لباس و کفشها، جلوه سکسی تری پیدا کرده بود. وسط هال به انتظارم ایستاده بود و با دیدنم لبش به خنده باز شد و چشمهاش برق زد!
_به به آقا سجاد!
دستاش رو برام باز کرد و رفتم توی بغلش و بوسیدمش. بوی ادکلنش بدجوری تند و سکسی بود. وقتی بوسیدمش، دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرم رو پایین کشید. کنار گوشم گفت:می دونستم میای! سرم رو که عقب کشیدم با شیطنت، نگاهم کرد و با ناز و ادا گفت: بگو که نمی تونستی نیای
_واقعا نمی تونستم
توی صورتش، خوشحالی آمیخته با غرور، رو خیلی واضح می شد دید. دستم رو گرفت و منو دنبال خودش تا پای اوپن کشید.
_بکش بالا
ظاهرا از قبل، بساط همه چیز رو چیده بود.
_زود باش وقت نداریم!
دوباره صداش جدی و آمرانه شده بود و من مگه جز برای تجربه دوباره اون حس و حال برگشته بودم؟ پس مثل هیپنوتیزم شده ها فقط بالا کشیدم. وقتی برگشتم؛ الهه روی مبل سه نفره نشسته بود. کمرش به دسته مبل بود و یکی از پاهاش روی زمین و اون یکی، روی مبل دراز شده بود. دامنش رو بالا داد و اشاره کرد. منظورش رو فهمیدم. نشستم روی مبل و دامنش رو بالا دادم. سرم رو بردم زیر دامنش و کوس خوشگلش رو بی مزاحمت هیچ شورتی جلوی صورتم دیدم. الهه یکم خودش رو پایین کشید و دوتا پاش رو کامل باز کرد و کوسش رو بیشتر بهم نزدیک کرد. ته دامنش رو بیشتر بالا کشید تا سرم کامل بره زیرش و دوباره همون انرژی و حس سیری ناپذیر شهوت در من شروع به بیشتر و بیشتر شدن کرد. وحشیانه بجون کوسش افتادم و می خوردم. دست الهه از بالای دامن، روی سرم بود و بیشتر ترغیب به خوردنم می کرد.
_دلت براش تنگ شده بود؟
بدجوری!
_اوووف جووونم… بگو توی این یه هفته همش به فکرم بودی!
_هر لحظه اش!
در واقع توی هفته گذشته اینقدر گرفتاری داشتم که اصلا به الهه فکر نکرده بودم و فقط امروز و موقع سکس با بهاره یادش افتاده بودم.
چنگ زد توی موهام.
_پس چرا سراغم رو نگرفتی؟
_شرمنده… نمیخواستم مزاحمت بشم
_بعضی وقت ها شده با موی دماغ شدن هم باید نشون بدی کسی برات مهمه!
پایی که روی مبل بود رو بلند کرد و پاشنه بلند و تیز کفشش رو روی کمرم کشید. چند بار اینکار رو تکرار کرد و اون لحظه یکی از عجیب ترین حس های زندگیم رو تجربه کردم. یه جور رعشه یا تیر شهوتناک بود که از کمر شروع میشد و تا باسن و حتی سوراخم ادامه پیدا می کرد. یه جور لذت شرمناک که مجبوری از همه مخفیش کنی و تنها در دل خودت ازش لذت ببری. لذتی که شاید حتی خاطره ای از گذشته ای دور رو در ذهنت تازه کنه. چیزی که در تاریک ترین قسمت ذهنت مخفیش کردی. خاطره ای که شاید هیچوقت فکر نمی کردی یک روز، یادآوریش حتی بتونه برات شهوتناک باشه. اما اون لحظه و زیر دامن الهه، اون تیرهای شهوتناک، کیرم رو به حد اعلا سفت کرده بود و ناخودآگاه صدای شهوتناک “اوووم” از من بلند شد و حریصانه تر کوسش رو خوردم.
_چیه خوشت اومد؟
پاش رو پایینتر کشید و اگر کوتاهی قدش مانع نبود، احتمالا حتی تا شیار باسنم می کشیدش.
مواد و شیطنتهای الهه کار خودش رو کرده بود. بدنم دوباره داغ شده بود و تک تک سلولهای بدنم رو درگیر شهوت می دیدم و وحشیانه کوسش رو زبون می کشیدم، می بوسیدم و می مکیدم. جوری با حرص و ولع می خوردم که باید ده بار ارضا می شد. اما الهه حتی به جیغ و داد حشری هم نرسیده بود!
_بسه
با فشار دستش، سرم رو هل داد عقب و بلند شد.مثل آهو می خرامید .رفت سمت اوپن و یه خط دیگه بالا کشید و بعد سراغ پاکت سیگارش رفت. اما وقتی بازش کرد پاکت خالی رو نشونم داد :
_اه … بدجوری هوس سیگار کرده بودم.
خیلی سریع پاکت سیگار رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و سمتش دراز کردم. پاکت رو جلوی صورتش گرفت. نیشخند زد و بهم برش گردوند.
_سیگارت رو بزار جیبت… و دیگه هیچوقت شان من رو پایین نیار!
مثل اربابی که به نوکرش یا صاحبی که به سگش نگاه میکنه از بالا به پایین نگام می کرد. عجیب بود اما نگاه تحقیر آمیزش، حتی بیشتر حشریم کرد. با همون غرور و بی خیالی نگاهم می کرد. زانو زدم. دوباره دامنش رو بالا دادم و کوسش رو بوسیدم. بعد رونهاش رو بوسیدم. اون لحظه دیگه دوس نداشتم کوسش رو بخورم. بیشتر میلم به پاهاش بود که مثل عاج فیل، سفید بودن و می درخشیدن. یجور میل اجتناب ناپذیر به بوسیدن و خوردن پاهاش داشتم. از رونهاش اومدم پایینتر و همینطور که روی زانو نشسته بودم دولا شدم و ساق های سفید و خوشگلش رو بوسیدم. با دست، گرفتمشون و با زبون و دهن شروع به بوسیدن و لیسیدنشون کردم. ناخودآگاه، از روی شلوار دستم رفته بود روی کیرم و داشتم میمالیدمش.
_پا دوس داری؟
_پاهای تورو دوس دارم.
سکس اون روزمون، طولانی و پر از جزئیات بود. ساکی که برام زد و تماس دوباره حلقه سیاه مرموز دور شصتس و رعشه هایی که در کیرم ایجاد می کرد. ساک و تماسی که ذهنم رو روشن کرد که بفهمم توی سکسم با بهاره چی کم بود!
بالاخره لباسش رو در آورد و روی تخت خوابیدم. سکسمون آروم شروع شد. روی کیرم خودش رو بالا پایین می کرد و به بدنش قوس می داد. هر دو بدنهای همدیگه رو دست می کشیدیم. برای من گرم از شهوت و توی فضا، ماساژ سینه و بازوهام توسط دستهای ظریفش و حرکت همون حلقه صیقلی و سرد روی پوستم، لطافت و آرامش عجیبی داشت. خوابیده بودم و صورت الهه رو می دیدم. چشمهاش رو بسته بود و انگار روی چیزی تمرکز کرده بود و بالا پایین می شد. گاهی صورتش جمع می شد وصدایی شهوتی از دهانش بیرون میومد. همزمان دستهای عطشناک من بدنش و بخصوص سینه هاش رو ماساژ می داد. دوباره همون گرما و انرژی رو در تمام بدنم حس می کردم. حال عجیبی بود. لذت سکس رو حتی کف دستهام، لمس می کردم. چیزی که قبل از الهه هیچ وقت تجربش نکرده بودم. این سکسی بود که مطمئن بودم نمی تونم جایگزینی براش پیدا کنم. اون روز، ذهنم به شکل عجیبی باز بود. میدونستم با الهه دریچه جدیدی در زندگیم باز شده. رو به بهشت یا جهنم بودنش مهم نبود. در هر صورت نمی تونستم جلوی خودم برای رد شدن ازش رو بگیرم. دستش رو گرفتم و حلقه رو سمت لبم کشیدم و بوسیدمش. چشمهای سیاهش باز شد و زل زد بهم. دو دستش رو روی سینم گذاشت و قوسهایی که به بدنش می داد، بیشتر شد و صدای ناله هاش بلندتر شد. نمیتونستم از چشم هاش، چشم بردارم. چشمهای سیاهش، جدی و وحشی شده بود. بالاخره با چند بار بالا پایین شدن محکم، توی بغلم ولو شد و به خودش لرزید.
.
.
.
بعد از سکس، انرژی واسمون نمونده بود. الهه همونجا از حال رفت. یه پتوی نازک روش کشیدم. خودم کنارش دراز کشیده بودم و گوشیم رو چک می کردم. دوتا میس کال و کلی پیام از بهاره داشتم. توی اون حال و اوضاع نمی خواستم جوابش رو بدم. الهه اولش آروم بود. اما بعد از چند دقیقه، نفس هاش تند شد و حرفهای نامفهوم می زد. معلوم بود خواب خوبی نمی بینه. بهش نزدیک شدم و آروم صداش زدم.
_الهه… الهه
دستم رو گرفت و داد زد:نه … و از خواب پرید. می لرزید و نفسهاش تند بود. دستم رو دورش حلقه کردم و خودش رو توی بغلم ولو کرد. اولین بار بود که مثل یه بچه ،بی پناه و ترسیده می دیدمش.
_چیزی نیست… خواب بد دیدی
دماغش رو بالا کشید و با صدای گرفته گفت:
_خیلی بد بود… هیچکس منو نمی شناخت…همه فراموشم کرده بودن!
با یه فشار یهویی خودش رو از بغلم بیرون کشید و داد زد
_حتی تو هم منو نمی شناختی!
چند تا مشت عصبی حواله بازو و پهلوم کرد و ادامه داد
_حتی توی لعنتی هم نمی شناختیم.
چشماش پر اشک شد و دوباره خودش رو توی بغلم جا کرد. بینیش رو بالا کشید و با نجوا گفت:خیلی بد بودی! بعد از چند دقیقه بازوم رو چنگ زد و گفت: بگو که هیچوقت فراموشم نمی کنی…بگو
_هیچوقت فراموشت نمی کنم
به پهلو و پشت بمن خوابید و توی خودش مچاله شد. روی جدیدی از شخصیتش بود که برای اولین بار می دیدم. می دونستم الان بیشتر از همه چیز به بغل شدن احتیاج داره. پس کنارش خوابیدم و از پشت بغلش کرد. درست حدس زده بود. چون وقتی بغلش کردم سر درد دلش باز شد.
_می دونی بابام که پیر شد، آلزایمر گرفت. هیچ کسی رو نمیشناخت. یه چیز ارثیه، توی خون یا ژنمونه…توی فامیلای بابام که خیلی شایعه. احتمالا منم آخر عمری آلزایمری می شم.
نمی دونستم چی باید بگم. پس الهه ادامه داد.
_یعنی یه روزی میاد که تو رو، این روز رو، این لحظه رو…هیچ کدوم رو یادم نمیاد.
بیشتر بهش چسبیدم و محکم تر بغلش کردم.
_اولا که معلوم نیست حتما تو هم بگیری، دوما علم پزشکی پیشرفت می کنه… اصلا حالا کو تا تو پیر بشی. شاید تا اون موقع…
_برام مهم نیست.
_چی مهم نیست؟
برگشت و نگاهم کرد. دوباره داشت اعتماد به نفسش رو بدست میاورد.
_آلزایمر و فراموشی گرفتن منو نمیترسونه. فراموش شدنه که ازش می ترسم!
پاشد نشست. پاهاش رو توی بغلش گرفت و در حالی که صداش میلرزید، سنگین ترین بار روی قلبش رو زمین گذاشت.
_میدونی در رابطه با آلزایمر بابا چی بیشتر از همه برام دردناک بود؟ اینکه منو نمیشناخت…میتونی تصور کنی؟ بابات…مهمترین مرد زندگیت، تو رو نشناسه…بشینی روبروش، یه جوری نگاهت کنه انگار اولین باره تورو می بینه…انگار هیچ گذشته مشترکی نبوده. هیچ خاطره ای…انگار تمام لحظه های خوبی که باهاش داشتی یه دفعه گرد و غبار شده و باد با خودش برده! ترانه SUNRISE,SUNSET رو تا حالا شنیدی؟ هر پدر و مادری وقتی دختر یا پسرش رو میبینه که بزرگ شده، حقشه که تمام خاطراتی که از روز تولد با بچه اش داشته رو یادش بیاد.
.
.
.
از اون روز، رابطه من و الهه وارد فاز جدیدی شد. تقریبا هر روز از طریق تلگرام باهم چت میکردیم. رابطه ای که هرچه عمیق تر می شد، رابطه ام با بهاره رو بیشتر و بیشتر به گوشه هل می داد. توی همون چت ها بود که از موضوع و در حقیقت از وجود بهاره مطلع شد.
_تو که دوس دختر داری توی بغل من چیکار می کنی؟
_نمی دونم…یه جوری دیوونم کردی که نتونستم بی خیالت بشم
_یعنی من جذابتر از دوس دخترتم؟
توی همون مدت اونقدری شناخته بودمش که بدونم دنبال شنیدن چی هست
_خیلی!
بعد از یه مکث چند ثانیه ای نوشت
_اسمش چیه؟
_بهاره
_برگرد پیشش
_چی؟
_نمی خوام عامل خراب شدن رابطه دو نفر باشم و لطفا دیگه پیام نده!
انگار روی سرم آب یخ ریخته بودن. مگه میشد بهمین راحتی؟ ولی الهه دیگه جوابم رو نمی داد. پیامها رو میخوند اما جواب نمی داد و همین عطشم رو بیشتر می کرد.
فرداش، واقعا حالم بد بود. یه جور بی قراری عجیب به جونم افتاده بود. زنگ زدم به بهاره و دنبالش رفتم. توی ماشین، هرچه بیشتر حرف می زد و می خواست گرم بگیره و من رو هم بحرف بکشه ولی من سرد و کم حرف بودم. ذهنم درگیر هزار چیز بود. از شهر بیرون زدم.
_داریم کجا میریم؟
_یه جای خلوت!
بالاخره به جایی که میخواستم رسیدم. بی هیچ مقدمه و حرف به جونش افتادم. وحشیانه سر و صورتش رو می خوردم و با هر زوری بود؛ سینه هاش رو از لباسش بیرون کشیدم. گازشون میگرفتم و میمکیدم.
_اووف چته تو؟ چرا اینقدر وحشی شدی؟… نه به اون روزت نه به امروز
یه جور شهوت وحشی و کور وجودم رو گرفته بود. می خواستم هرچه زودتر آبم بیاد تا شاید ذهنم آروم بگیره. یا شاید می خواستم یه جوری الهه رو از سرم بیرون کنم. از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم.
_بیا بیرون
_می خوای چیکار کنی؟
دستش رو گرفتم. کشیدمش بیرون و در عقب رو باز کردم. هلش دادم داخل
_برو داخل
_دیوونه اینجا؟
از هیجان به نفس نفس افتاده بودم. هرجور بود شلوارم رو دادم پایین و روی صندلی عقب، به حالت داگی درش آوردم. شلوارش رو پایین کشیدم و یه نفس زدم داخل، طوری که جیغش به هوا رفت. دست خودم نبود. فقط وحشیانه تلمبه می زدم. واقعا وحشیانه! بهاره رسما جیغ میزد و حتی به التماس افتاده بود. اما من با هر داد و التماسش، وحشیانه تر می کوبیدم. بیشتر از اینکه سکس باشه انگار یجور تنبیه بود. اما تنبیه چه کسی؟ خودم؟ الهه که اینجور من رو دور انداخته بود؟ تنها زمانی که آبم اومد فهمیدم این تنبیه بهاره بود. بهاره ای که بین من و الهه و مانع رسیدن دوباره من بهش بود!
بهاره روی صندلی مچاله شده بود و رسما هق هق گریه اش بلند شده بود. من افتاده بودم روش و نفس نفس می زدم. بالاخره به خودم اومدم. موهاش رو نوازش کردم و گفتم: ببخشین… ببخشین بهاره جون
دستم رو پس زد و همینجور که بینیش رو بالا می کشید داد زد: بلند شو از روم!
بلند شدم شلوارم رو بالا کشیدم و خواستم کمکش کنم ولی دوباره پسم زد و گفت:برو کنار
لباسش رو مرتب کرد و بی هیچ حرفی نشست توی ماشین و در رو بست. اولش سکوت بود و بعد
_چرا باهام حرف نمیزنی؟
نمی دونستم چی بگم.
_تو یه چیزیت شده ولی بهم نمیگی. داری روز بروز ازم دورتر می شی
زد زیر گریه!ماشین رو نگه داشتم. بغلش کردم و موهاشو بوسیدم.
_ببخشین بهاره دست خودم نبود…
_خوب هر چیزی هست بهم بگو لعنتی…
_هیچی نیست
خودش رو کشید بیرون و زل زد توی چشمام
_تو عوض شدی…عجیب شدی…امروز واقعا ازت ترسیدم…مث دیوونه ها رفتار میکنی
دوباره اشک هاش سرازیر شد
_امروز بهم تجاوز کردی لعنتی …
دوباره هق هق گریش بلند شد
بجز ببخشین چیز دیگه ای واسه گفتن نداشتم
بعد از اون، بینمون یه دره عمیق ایجاد شد. دره ای از سکوت و درد، دره ای که لحظه به لحظه بیشتر بینمون فاصله می انداخت.
کنار بهاره بودم اما فکرم هزار جای دیگه و بیشتر از همه پیش الهه بود. در همون زمان که پر از حس گناه، شرم و عذاب وجدان بودم، حرص و ولع عجیبی برای بودن پیش الهه هم داشتم. هجوم این همه فکر و حس های ضد و نقیض، داشت مغزم رو فلج می کرد و اونجا بود که مثل آدمی که بشدت تشنه اس، احساس نیاز به مواد رو حس کردم. بله تنها چیزی که واقعا می خواستم بالا کشیدن یه خط کوکائین بود. به اون حس رها شدن از همه چیز، بی خیالی و آرامش بعد از مصرفش بشدت نیاز داشتم. تمام وجودم براش له له میزد. نمی دونستم بیشتر، الهه رو می خوام یا کوکائین یا هردو!
بالاخره بهاره توی همون جو سنگین سکوت و درد از ماشین پیاده شد. بلافاصله شماره الهه رو گرفتم. خیلی سرد جواب داد.
_چیه؟
_سلام
_گفتم بهم زنگ نزن
_نمی تونم بی خیالت بشم…نمی تونم فراموشت کنم
_سعیت رو بکن
حتی از پشت تلفن هم شیطنت داخل صداش رو حس کردم
_تورو خدا اذیت نکن… بزار ببینمت
_چرا نمیری بهاره جونت رو ببینی؟
_پیش بهاره بودم ولی فکرم پیش تو بود!
_خوب؟
_اصلا می دونی هفته پیش که بهم زنگ زدی و گفتی بیا پیشم کجا بودم؟
_از کجا بدونم؟
_وسط سکس با بهاره!
سکوت برقرار شد
_نتونستم باهاش ادامه بدم و اومدم پیشت
قهقهه الهه بلند شد.
_پس وسط سکس بودی؟… و نتونستی ادامه بدی… یعنی چی؟
_خوب…خوابید!
الهه دوباره خندید.
_فردا صبح بیا
.
.
.
خم شدم و خط کوکایین رو کشیدم. سرم رو آوردم بالا، چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. وقتی چشمهام رو باز کردم، الهه سرتاپا لخت بود. حرص و ولع رو از نگاهم می خوند و سرشار از غرور شده بود. با لوندی راه می رفت و بهم رسید. از روی شلوار، کیرم که داشت جون میگرفت رو مالید و گفت:
_می دونی وقتی گفتی وسط سکس، دوست دخترت رو پیچوندی که ب من برسی بدجوری حشریم کردی
یه نفس داغ بیخ گوشم زد و لاله گوشم رو مکید. به پشت اوپن تکیه داد. همینطور که اغواگرانه با یه دستش سینه های گردش و با دست دیگش شیار کوسش رو می مالید بهم گفت: نشون دادی که لیاقت منو داری. دستی که لای شیار کوسش بود رو آورد سمت دهنم
_بخورش
انگشتهاش رو لیسیدم. نفس هر دومون تند شده بود. دستش رو گذاشت پشت سرم. دست دیگه اش زیر یکی از پستونهاش بود.زل زد توی چشمام
_تو سگ کوچولوی منی و لیاقت اینو داری که بهت گوشت بدم. سرم رو سمت سینه اش هدایت کرد. میدونستم زیاد به دستمالی شدن علاقه نداره پس دستهام رو از دو طرفش روی اوپن گذاشتم و سینه هاش رو یکی یکی با ولع مکیدم و بوسیدم. بعد دوباره با دستی که پشت سرم بود هلم داد پایین و پاهاش رو از هم باز کرد. زانو زدم بین پاهاش و چاک کوسش رو بوسیدم.
_لیسش بزن توله سگ کوچولو!
لیسیدمش و کردمش دهنم و محکم خوردمش. الهه به بدنش پیچ و تاب می داد و توی موهام چنگ میزد.
_زبون بزن توله کوچولو
صدای زنگ موبایلم بلند شد. گوشیم روی اپن و کنار دست الهه بود. با چنگ محکمی که توی موهام زد؛ متوقفم کرد.
_بهاره جونته! می خوای بری پیشش؟
چشم تو چشم بودیم و فقط سرم رو به علامت نه تکون دادم.
_منو بهش ترجیح میدی مگه نه؟
_آره
_بگو که توله منی…بگو که صاحبت منم!
_توله توام
دوباره سرم رو بین پاهاش هل داد و با زبونی که کشیدم؛ یه هووووم محکم از دهنش بیرون داد.
چند دقیقه بعد لخت روی مبل بودم و الهه بین پاهام نشسته بود و کیرم رو می خورد. دستی که حلقه داخلش رو روی سینم کشید تا به لبم رسید. بوسیدمش و دوباره گوشیم زنگ خورد. الهه سرش رو آورد بالا و همینطور که کیرم رو ماساژ می داد گفت:جوابش رو بده
_لازم نیست
کیرم رو محکم توی دستش فشار داد و گفت: مثل اینکه تا جواب ندی ولکن نیست. بلند شدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. پشت سرم اومد و گفت می خوام ببینم جوابش رو چی میدی
_بهاره نیست یه خط ثابته
_جواب بده
تماس کوتاهی بود و جواب انتظار دو سه ماه اخیرم بود. الهه به قیافه درهمم نگاه کرد
_چی شده؟
_میرم سر کار!
قبلا جریان شغلی که براش مصاحبه داده بودم رو گفته بودم. با یه لبخند شیطانی دستش دور کیرم حلقه شد و ضمن ماساژ دادنش بیخ گوشم زمزمه کرد:
_می بینی؟…وقتی با منی درهای بهشت به روت باز میشه!
.
.
.
روزهای بعدش ارتباطم با بهاره حتی کمتر هم شده بود. یا جوابش رو نمی دادم یا خیلی تلگرافی حرف میزدم. وقتی بالاخره در مورد استخدامم بهش گفتم و فهمید دو هفته پیش این خبر بهم رسیده از کوره در رفت. داد و بیداد کرد. بد و بیراه گفت و آخرش گریه افتاد.
_ازت متنفرم
سعی کردم بغلش کنم اما نگذاشت و با کینه نگاهم کرد.
_تو دیگه منو نمی خوای… باشه به درک
_اینجوری نیست …
تا بخودم بیام در ماشین رو باز کرد و پرید بیرون و رفت. خیلی حالم گرفته بود. از خودم بدم میومد. طبق معمول چند وقت اخیر، دوباره اضطراب و تپش قلبم بالا رفت. تنها وقتهایی که با الهه بودم اضطرابم کم می شد و آروم بودم. در بقیه موارد، بی اعصاب و حتی پرخاشگر بودم و حالا دوباره بیشتر از همیشه به الهه احتیاج داشتم. درست مثل یه معتاد که به مواد پناه می بره. شایدم بیشتر از الهه به کوکائین احتیاج داشتم.
چند روز بعدش، بهاره بهم پیام داد که خانواده خواستگار سمجش امشب برای گرفتن جواب میان و قصد داره جواب بله بده. از صبح توی فکر بودم. بالاخره می خواستم چیکار کنم؟ باید می گذاشتم بهاره که همدم همه این سالهام بود؛ واسه همیشه از دستم بره؟ اگه می خواستم کاری کنم، این آخرین فرصتم بود. فکر،امانم رو بریده بود. سر یه دوراهی بودم. هم بهاره رو می خواستم و می دونستم اونم من رو میخواد و هم میدونستم زندگیم از لحظه دیدن الهه زیر و رو شده. میدونستم ازدواجم با بهاره، هیچ خوشبختی ای مخصوصا برای بهاره نخواهد داشت. بالاخره به الهه زنگ زدم. می خواستم شب پیشش باشم. گفت نمیتونه ولی اونقدر اصرار و تقریبا التماس کردم که بالاخره قبول کرد.
.
.
.
الهه روی تخت دراز کشیده بود. من توی بغلش تلمبه میزدم. گوشی زنگ می خورد. میدونستم بهاره آس و بی اختیار اشکم سرازیر شد. اشک می ریختم و تلمبه می زدم. الهه با تعجب نگاهم میکرد. چشم هام خیس اشک بود و فقط بی وقفه تلمبه می زدم . با اومدن آبم سرم رو کردم توی تشک و زار زار گریه کردم. الهه بلند شد. یه نخ سیگار آتیش زد و کنار تخت، بالای سرم ایستاد.
_معلومه چه مرگته؟
_امشب بهاره رو خواستگاری می کنن
_اوه له له …و تو از کجا میدونی؟…آهان خودش بهت گفته؟
_با چشمای پر اشک، سر تکون دادم
دست کرد توی موهام و نوازششون داد
_آخی… توله سگ کوچولوی من! حتما انتظار داشته امشب مث شوالیه ها با اسب سفید بری در خونه اش!
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. الهه رفت توی هال و آوردش.
_چیکار می کنی؟
_جوابش رو بده
_نه
روی تخت دراز کشید و دستش رو بلند کرد. منو کشید توی بغلش و گوشی رو داد دستم. در حالی که سرم روی سینه اش بود جواب بهاره رو دادم.
_بله
_ازم جواب می خوان…چی بگم؟
به الهه نگاه کردم. بی خیال، دود سیگارش رو حواله سقف کرد.
_ببخشین بهاره من لیاقتت رو نداشتم
بغض، گلوم رو گرفت. صدام لرزون شد. صدای بهاره هم پر بغض بود.
_می تونستیم با هم خوشبخت بشیم ولی مثل اینکه شیطون توی جلدت رفته
وقتی سکوتم رو دید با یه آه پر از درد گفت: پس همه چی تمومه
گوشی رو قطع کرد و انگار یه چیزی توی وجودم از هم پاشید. انگار یه تیکه از وجودم رو با چاقو جدا کردن و انداختن دور!
الهه اما سرم رو گرفت و لباش رو روی لبهام انداخت. بعد از شب مسابقه و کم کردن روی شاهد، این اولین بار بود که بهم لب می داد. من بازم گریه می کردم و لب می خوردم.
_بسه دیگه پاشو یه خط دیگه بکش بالا تا حالت جا بیاد. امشب بی هیچ محدودیتی در اختیارتم!
توی اون حال روحی، بیشتر از همیشه احتیاج داشتم که یکی با تحقیر کردنم بهم یادآوری کنه که چقدر پست و بی وجودم. اما الهه، برعکس همه سکسهاش تمام و کمال، خودش رو در اختیارم قرار داد و توی دستم رام و مطیع بود. بقول خودش داشت بهم پاداش می داد. از اون شب، مصرف موادم بیشتر شد.

.
.
.

آدم وقتی وسط فاضلابه یه جوری همه وجودش رو گوه میگیره که دیگه خودش بوی گندش رو حس نمی کنه. اون روزا من دقیقا وسط یه فاضلاب بودم. وسط یه باتلاق بوگندو که خودم از حال و روز خودم بی خبر بودم. برای بیرون اومدن ازش تقلا نمی کردم. دست و پا نمی زدم و باز هم روز بروز بیشتر و بیشتر فرو می رفتم. باتلاقی از مواد، تحقیر و شهوترانی بی حد و مرز!
الهه، تنها کسی بود که من رو همونجور که بودم می دید و شایسته شخصیتم باهام رفتار می کرد. برعکس بقیه جاها، پیش اون لازم نبود ماسک یه آدم باشرف و شایسته احترام رو به صورتم بزنم. ماسکی که حس می کردم به صورتم زار میزنه و باهاش راحت نبودم. عذابم میداد و مضطربم می کرد. همین موضوع، من رو بیشتر و بیشتر بهش وابسته می کرد. مواد و سکس با الهه، حس آرامش و لذتی رو بهم می داد که روز به روز بیشتر بهش معتاد می شدم. درست مثل هر اعتیاد دیگه ای در این زمینه هم، هر چه جلوتر می رفتم به دوز بالاتری برای رفع نیازم احتیاج پیدا می کردم و عطشم برای بودن با الهه بیشتر و بیشتر می شد. اما الهه همیشه در دسترس نبود و عصبی شدن و پرخاشگری های من بیشتر می شد و حتی توی خونه سر هر موضوع کوچکی از کوره در میرفتم و بعد از فروکش کردن همه چیز بشدت احساس افسردگی می کردم. توی اون لحظات، از همه چیز و از همه کس و بیشتر از همه از الهه و از خودم بدم می اومد. توی ذهنم به خودم بد و بیراه می گفتم. انگار چون کسی نبود که سرزنشم کنه؛ باید خودم این وظیفه رو بدوش می گرفتم و در آخر، عطشم برای مصرف مواد و سکس با الهه بیشتر می شد. الهه، اما انگار عاصی از آویزون شدن های من باشه هر بار کمتر و کمتر تحویلم میگرفت و تا التماسش رو نمی کردم به قرار و سکس رضایت نمی داد. بالاخره بعد از چند روز بی قراری و اصرارهام، قبول کرد همدیگه رو ببینیم. اما این بار ازم خواست برم دنبالش چون ماشین نداشت. آدرس داد و وقتی رسیدم از بین نرده های در حیاط، بی ام و سبزش رو دیدم و بعد در باز شد و الهه با تیپی سراپا مشکی و عینک آفتابی بیرون اومد و صندلی عقب نشست.
_سلام
_حرکت کن
بالاخره به مکان همیشگی قرارهامون رسیدیم. الهه بهم گفت، امروز کوک نمیزنه و باید زودتر کار رو تموم کنیم. کوک رو بالا کشیدم و ارتفاع گرفتم. گرم مواد و شهوت بودم اما ذهنم بدجوری درگیر بود.
_الهه اونجایی که اومدم دنبالت کجا بود؟
_مهم نیست بیا کارمون رو بکنیم
_الان مغزم روش قفلی زده
_خونمه
_پس اینجا کجاس؟
_زیاد سوال می پرسی!
مواد بدجوری ذهنم رو تیز کرده بود.
_نه واقعا برام سواله اگه اونجا خونته پس اینجا کجاست؟ و چرا توی خونت سکس نکردیم؟
_چون من هیچوقت توی خونه خودم با مردای غریبه سکس نمی کنم
حسم خوب نبود. از تخت بیرون اومدم.
_کجا میری؟
_الهه راستش رو بگو… تو شوهر داری؟
خیلی بیخیال گفت:
_آره … الانم بخاطر اصرارای تو پیچوندمش که بیام پیش تو؟
مغزم داشت میترکید. این چند ماه با زنی توی رابطه بودم که شوهر داشت. بهاره رو رد کرده بودم بخاطر رابطه ام با…
_چرا با من اینکار رو کردی؟ تو که شوهر داشتی چرا رابطه من و بهاره رو خراب کردی؟ ما عملا نامزد بودیم…چرا؟
داشتم نعره می زدم. الهه با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد و اونم داد زد
_من رابطه ات رو خراب کردم؟ پس اینجوریه؟ پس همه چیز تقصیر منه؟ شب اولی که اومدی اینجا چرا باهام سکس کردی؟ اون موقع یادت نبود نامزد داری؟ مجبورت کردم خیانت کنی؟ وقتی بهت زنگ زدم چرا از توی بغلش بدو بدو اومدی اینجا؟
با حالت عصبی انگشتش رو به حالت تهدید به سمتم گرفت و با صدای دو رگه گفت:
_نه بچه جون، خودت بوالهوس بودی… خودت خواستی
از کنارم رد شد و خودش رو به میز توالت رسوند. دوباره با چشمهایی که داشتن از حدقه بیرون میزدن نگاهم کرد.
_مگه من بهت نگفتم نمیخوام باعث جداییتون بشم؟ مگه نگفتم دیگه زنگ نزن
با دستایی که میلرزیدن پاکت سیگارش رو باز کرد و یه نخ سیگار آتیش زد. وقتی دود رو بیرون داد با تحقیر نگام کرد.
_وقتشه سعی کنی بزرگ بشی و خودت رو مسئول کثافت بودن خودت بدونی همونجوری که من گناه خیانت کردنم رو گردن تو نمی اندازم.
با عصبیت قدم می زد و بیشتر و بیشتر تحقیرم می کرد و یادم می آورد که چقدر آدم پست و رذلی بودم و همزمان توی ذهنم غوغایی برپا بود. من رابطه عاشقانه و پاکی که با بهاره داشتم رو بهم زده بودم و در خیانت یک زن شوهر دار باهاش شریک شده بودم و الان چی بودم؟ یه آدم معتاد، پست و کثیف که توی منجلابی که خودش واسه خودش ساخته ناامیدانه دست و پا میزنه. دردناک ترین بخشش این بود که الهه درست میگفت، همه گناهش به گردن خودم بود. بار سنگینی که زیر بارش داشتم له می شدم.
_الان چی؟
الهه چونم رو گرفت و زل زد توی چشمام
_در چه موردی؟
_رابطه مون؟…یعنی قراره چی بشه؟
چشمهاش باریک شد و بعد از یه خنده عصبی، دور اتاق چرخید
_هه فکر کردی قراره رابطه مون به کجا برسه؟ وای بچه تو چقدر احمقی!
نشست لبه تخت و آخرین پوک ها رو به سیگارش زد. من توی خودم مچاله شده بودم. هیچوقت تا این حد از خودم بدم نیومده بود.
_واقعا پیش خودت چی فکر کرده بودی؟ که من و تو…
دوباره دوتا انگشتی که ته سیگار، بینشون بود رو به سمتم گرفت و با خنده عصبیش گفت:
_هه قبلا هم بهت گفته بودم، شان منو پایین نیار. به خودت نگاه کن تو هیچی نیستی …هر موقع بخوام میتونم عوضت کنم درست مثل یه اسباب بازی!.. می شنوی؟ مثل یه اسباب بازی که آدم ازش خسته میشه و میندازتش دور و با یه نو عوضش می کنه!
همینطور که لبه تخت نشسته بود، پاشو سمتم دراز کرد.
_حالا پامو ببوس توله کوچولو!
چشمهام از اشک خیس شده بود. باید پا می شدم یه کشیده محکم می زدم بیخ گوشش و از اون خونه واسه همیشه بیرون می زدم. اما عوضش حس می کردم حقمه که باهام اینجوری رفتار بشه. بخاطر پست بودنم. بخاطر دل بهاره که شکستم. بخاطر عشقی که بهم داشت و لیاقتش رو نداشتم. بخاطر …بخاطر همه اینا لازم بود یه نفر، جوری که حقم بود باهام رفتار کنه و مگه غیر از الهه، کسی توی این دنیا برام مونده بود؟ حس تهی بودن عجیبی که داشتم بدجوری منو بهش وابسته می کرد. در واقع می ترسیدم که واقعا ولم کنه. مثل بچه ای که میترسه مادرش دیگه دوستش نداشته باشه. منم اون لحظه به هیچ قیمتی نمی خواستم الهه رو از دست بدم. نمی خواستم من رو با یه اسباب بازی دیگه عوض کنه! در واقع حرفش بیشتر از اینکه تحقیرم کنه من رو ترسونده بود.کف اتاق، خودم رو کشون کشون به لبه تخت رسوندم . پاش رو بغل کردم. بوسیدمش و بعد شروع کردم به لیسیدن پاش و انگشتاش
_بسه دیگه
خواست، خودش رو جدا کنه. اما من پر از تمنا بودم. محکم تر پاش رو چسبیدم. یه حالت جنون مانند بهم دست داده بود. خواست از جاش بلند بشه. اما هلش دادم روی تخت و خودم رو روش کشیدم. همینجور که روش افتاده بودم؛ دست انداختم و شورتش رو علی رغم مقاومتش پایین کشیدم.
_چیکار میکنی دیوونه
من گوشم بدهکار نبود. شورتش رو که از پاهاش بیرون کشیده بودم انداختم وسط اتاق و پاهاش رو کشیدم تا لبه تخت جوری که باسنش لب تخت قرار گرفت. یه ضرب سر کیرم رو توی کوسش تپوندم. با اینکه یه جیغ زد ولی با تعجب متوجه خیس بودن کوسش شدم. افتادم توی بغلش و پاهاش رو دور کمرم انداختم و شروع به زدن تلمبه های وحشیانه کردم. از گوشه های کرستش و تا اونجایی که امکانش بود ممه هاش رو بیرون کشیدم و به نوبت خوردمشون و وقتی آبم اومد نعره زدم و با چند تکون ناخودآگاه بدنم برای چند ثانیه از حال رفتم. یه جایی بین هوشیاری و بیهوشی بودم که متوجه حرکت انگشتهای الهه توی موهام شدم.
_تو مال خودمی!
با بی حالی جواب دادم
_مال خودتم!
_حالا دیگه از روم پاشو و زودتر من رو ببر خونه ام…مالک، منتظرمه و تا همین جا هم عجیبه که زنگ نزده
غلت زدم و به کمر روی تخت خوابیدم. چشمام تار می دید.
_لطفا دیگه هیچوقت اسمش رو پیشم نیار
الهه داشت موهاش رو پشت سرش می بست. نگاهم کرد.
_چیه اذیتت میکنه؟
_نه
_حسودیت میشه؟
رومو برگردوندم
_البته که نه
خندید. لبش رو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد.
_دیگه واقعا مال خودمی
انگشت شستش رو به لبم نزدیک کرد. حلقه سیاه رو بوسیدم.

نوشته: ساسان سوسنی

ادامه...


👍 35
👎 1
19801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

982777
2024-05-08 00:35:14 +0330 +0330

جالب بود
امیدوارم آخرش هم جالب باشه

1 ❤️

982801
2024-05-08 02:24:08 +0330 +0330

زودتر ادامشو بنویس

1 ❤️

982802
2024-05-08 02:30:08 +0330 +0330

بد نبود

1 ❤️

982848
2024-05-08 11:51:01 +0330 +0330

ساسی جون این قسمتش بهتر شده! مثل داستان‌های قبلیت خوب نوشتی! کیرت دهن تینا جنده!

1 ❤️

982849
2024-05-08 11:59:35 +0330 +0330

ممنونم ازت ساسان عزیز ، خوبی داستان ها اینه ، که انسان میتونه از زاویه دید سوم شخص ، خودش رو توی داستان ها ببینه و حقایق تلخ رو ببلعه .

1 ❤️

982858
2024-05-08 14:10:34 +0330 +0330

چقدرکصکشی تو
مگه امثال تو ازعشق چیزی هم میدونن؟؟؟

0 ❤️

982892
2024-05-08 22:22:38 +0330 +0330

این قسمت عالی بود. مخصوصا توصیف حس و حال سجاد وسط سکس با بهاره و اینکه احساس میکرد اون سکس شور و حالی براش نداره. در ادامه داستان، دور شدن تدریجی سجاد از بهاره رو بصورت عالی و تمام و کمال به خواننده رسوندی. آخر سر هم سجاد کشف کرد که اون پستی و علاقه به تحقیر شدن توی ذات خودشه و الهه فقط شخصیت سجاد رو بهش نشون داده بود.‌ دو تا اشکال ریز دیدم. یکی اونجا بود که الهه توی تماس تلفنی که با سجاد داشت (وقتی سجاد در حال سکس با بهاره بود) بهش میگه دلم برات تنگ شده. این جمله رو زنی که هفته قبل فقط یک شب با سجاد خوابیده و تازه شخصیت مغروری داره، نمیگه. ایراد دوم این بود که سجاد چطور در هیچ یک از دیدارهاش با الهه، سوالی در مورد شاهد از الهه نمی پرسه. قاعدتا سجاد باید کنجکاو میشد و پاپیچ الهه میشد تا بدونه شاهد اون روز جلوی خونه الهه چکار میکرد. در مجموع متن این قسمت قوی و گیرا بود. خسته نباشی

1 ❤️

982957
2024-05-09 04:45:25 +0330 +0330

قسمت دوم داستانت خیلی روان وخوب بود.درکل تاالان که سه قسمت گذاشته شده همه خوب بود کامنت رو یادم رفته واسه این قسمت بزارم.البته چیزی که خوبه دیگه خوبه کامنت لازم نداره.ولی جواب احترام،احترام متقابل هست ولازم بود احترام بزارم وردنشم ازش همینجوری

1 ❤️

984371
2024-05-19 10:22:58 +0330 +0330

قطعا یکی از بهترین خوانش های من در سه ماه اخیر بود. تشکر من را پذیرا باش

0 ❤️