مرداب (۱)

1402/06/08

با نزدیک شدن به زمستان سوز هوا هم بیشتر شده بود ، تمام روز بارون میومد انگار که آسمون سوراخ شده بود . بوی چوب سوخته منقل کبابی کنار خونمون هم حس یک شمال وحشی رو داشت برام زنده میکرد …
با اینکه ساعت ۲ ظهر شده بود هنوز گیج خواب بودم از داخل کیفم یه سیگار درآوردم و روشن کردم ، با هربار کام گرفتن صدای سوختن توتون داخل سیگار توی گوشم نجوا میکرد …

-نه نه … از پشت نه …!!!
ای لعنت به این زندگی ساعت ۲ ظهر آخه مگه وقت مشتری راه انداختنه ، صد بار بهش گفتم آنقدر زود شروع نکن
نمی‌فهمه …

____ سال ۱۳۷۷
جنوب همیشه خدا گرمه تازه مخصوصا تابستون ها که اینجا بهش میگیم خرما پزون.
تازه وارد هفدهمین بهار زندگیم شده بودم که به اجبار پدر ناتنی و مادرم با یه مرد ۴۵ ساله ازدواج کردم … هنوز هیچی از زندگی نمی‌دونستم . مجبور بودم برای خلاص شدن از زیر دست پدر ناتنی به این ازدواج تن بدم شاید بهترین اتفاق برای من تو اون لحظه بود ولی با این آدم …
اکبر راننده تریلی بود ، نه قیافه خوبی داشت و نه هیکل خوبی فقط پول داشت پول ، تازه فهمیده بودم که پدر ناتنیم از اکبر پول گرفته بود تا من رو بفرسته به حجله اکبر .
هیچوقت اون شب اول کذایی رو یادم نمیره ، اکبر کاری باهام کرد که تا مدت ها از هرچی مرد و سکس میترسیدم ، انگار بویی از رحم نبرده بود ، اون شب جوری پرده بکارتم رو از بین برد که انگار یه قاتل داره حمله می‌کنه بهم . هروقت دست میذاشت روم باید همون لحظه آماده می‌بودم تا خودم رو در اختیارش بزارم وگرنه عصبی میشد …
شب اول جوری باهام سکس کرد که فردای اون روز به سختی می‌تونستم از روی تشک بلند شم بدنم .

روزها گذشت و گذشت ، هر روز تلخ تر از روز قبل تا بالاخره حامله شدم و یه دختر که اسمش رو سودابه گذاشت به دنیا اومد … سودابه شد تنها رفیق تنهایی های من تازه داشتم جون می‌گرفتم احساس کردم با اومدن سودابه اکبر هم با من بهتر داره رفتار می‌کنه ولی همون جایی که فکر میکنید همه چیز داره درست پیش می‌ره همونجا همه چیز بهم میریزه انگار یه بمب وسط زندگیم ترکید .
ساعت ۹ صبح بود تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم خونه رو مرتب میکردم که خبر آوردن اکبر تصادف کرده و از دنیا رفته …
درسته شوهر خوبی واسم نبود ولی تو این مدت همه چیز برام تامین بود ، نمی‌دونستم بدون اون چجوری باید زندگی کنم … یه زن تنها با سن کم و یک بچه …
سال اول با هر سختی بود گذشت کم کم خانواده اکبر داشتن سایه شوم خودشون رو روی زندگیم مینداختن … برادر بزرگتر اکبر دنبال این بود تا من رو به عقد خودش در بیاره تا مثلاً ما رو زیر سایه خودش نگه داره … تو این مدت از هر فرصتی واسه دید زدن من و لاس زدن میکرد …
-قادر : این حرف اخرمه یا باید به عقد من در بیای یا بچه رو ازت میگیرم …
از طرفی کسی نبود که هوامو داشته باشه مادرم که برده پدر ناتنیم بود از این طرفم که هی فشار روم بود منم تو اون سن کم نمی‌دونستم باید چیکار کنم …
با کمک یکی از اقوام دور مادری هرچی تونستم رو فروختم و شبانه سوار اتوبوس شدم و سمت تهران رفتم .
یه دختر ۲۰ ساله و همراه یه دختر بچه واقعا نمیدونستم تو این شهر بزرگ باید چیکار کنم .
چند وقتی یه مسافرخونه رفتیم و‌موندیم بعد چند وقت گشتن با پولی که از فروش طلا و خونه اکبر آورده بودم یه خونه کوچیک و قدیمی اجاره کردم ولی باید یه کاری میکردم چون باقی مانده پول کفاف خرج زندگیمون رو نمی‌داد .
اما چیکار باید میکردم ؟! کی به یه دختر ۲۰ ساله تازه به همراه بچه کوچیک تنها کار میداد !
هرچی بیشتر می‌گذشت استرس و فکر و خیال بهم فشار میاورد .
حوالی ساعت ۱۱ صبح بود از خونه زدم بیرون با بچه تو بغلم ، خیلی آشفته بودم چند روزی مرتب هر روز دنبال کار میرفتم و خسته برمی گشتم .‌ اطراف خونه یه پارک بود نشستم و مثل روزهای قبلی تو روزنامه آگهی های کار رو می‌خوندم … یه خانوم ۴۰ ساله نشست کنارم ؟!
-به به چه دختر بچه خوشگلی داری عزیزم خدا نگه داره واست …
-من : مرسی لطف دارید
-قصدم فضولی نیست دنبال کار می‌گردید؟!
-من : آره
صحبتمون با هم گرم گرفت و نمی‌دونم چرا از روی بچگی و سادگی تمام زندگیم رو ریختم روی دایره واسش …
خانومه که خودش رو روژان معرفی کرد بهم گفت من یه کار خوب واست سراغ دارم که کفاف زندگیت رو خوب میده تازه بچه ات هم میتونی بیاری اونجا پیش خودت …
بعد چند وقت یه لبخند روی لبم نشست و خوشحال شدم
-من : جدی ؟! توروخدا شوخی نمیکنی ؟!
-روژان : دروغم کجا بود خوشگل خانوم از هروقت بخوای میتونی بیای …
-من : چجوریه کار ؟! چی هست ؟! کجا هست ؟ چیکار باید بکنم …
-روژان : چقدر هولی تو دختر … اول بزار کامل بهت بگم اگه راضی بودی بیا ، یا حتی میتونی فکراتو بکنی و خبرش رو بعداً بهم بدی …
-من : منتظرم بگو تو رو خدا
-روژان : ببین این چیزایی که می‌خوام بگم رو اول خوب بهش فکر کن بعد تصمیم بگیر ، حقوق یه کارگر روزمزد که از صبح تا شب کار می‌کنه اینجا الان ۱۸۰۰ هزار تومنه ولی این کاری که می‌خوام بهت معرفی کنم حداقل روزی ۱۲۰۰۰ هزار تومان درآمد داری ! یعنی شیش برابر کارگر

ساعت کاریش هم زیاد نیست ولی باید اول از همه با خودت کنار بیای ! منم یه زمانی اینجایی که تو الان وایسادی بودم ولی الان ، اوضاع زندگیم خوبه و وابسته به کسی نیستم .
یکم من من کرد و با صدای آروم تر گفت من تو کار برنامه هستم !
من : آنقدر خنگ بودم که نفهمیدم چی میگه ! برنامه چیه ؟! میشه بیشتر توضیح بدید ؟
روژان : برنامه دیگه دختر ! سکس ! من یه خونه دارم که سه چهارتا دختر عین تو باهام کار میکنن و مشتریامون هم آقایون مطمئن هستن …
یه لحظه مغزم هنگ کرد … بچه رو تو بغلم سفت گرفتم و از جام بلند شدم … زبونم باز نمیشد حرفی بزنم …
-روژان : یه لحظه وایسا بین منم خودم و تمام دخترایی که پیشم کار میکنم یه روزی مثل تو درمونده بودیم ولی راش این نیست که بشینی یه جا و غصه بخوری ! یه کاغذ درآورد و شماره ثابت خونش رو نوشت و بهم داد … گفت زنگ بزن اگه اکی بودی …
تو مغزم زلزله شده بود ، عجله رفتم سمت خونه …
یه چند روزی گذشت ، سودابه تب شدیدی گرفته بود ، خودم که زیاد تجربه نداشتم با کمک انسیه زن همسایه بغلی خونمون بچه رو بردیم بیمارستان بستری کردیم تو اون سه روزی که بچه بستری بود از باقی مونده پول کلی خرج کردم و دیگه هیچ پولی واسم نمونده بود حتی نمی‌تونستم پول نون روز بعدم رو بدم … سودابه رو مرخص کردن و آوردم خونه … اون شب انسیه خانوم از خونشون واسم غذا آورد ، یک بشقاب قیمه بود ، غذا رو تو دو سه قسمت تقسیم کردم و کم خوردم که واسه روز بعد هم بمونه …
اون شب هم گذشت و مدام این فکر که فردا رو چیکار کنم بیچارم کرد ، باید یه کاری میکردم …
تصمیمم رو گرفتم امروز به روژان باید زنگ بزنم … صبح که شد از تلفن همسایه به روژان زنگ زدم و بعد پنج شیش بار بوق خوردن جواب داد …
خودم رو معرفی کردم و اونم یه آدرس بهم داد گفت پاشو بیا الان اینجا …
آدرسی که داد نزدیک بود ، پیاده راه افتادم و رسیدم به خونه … یه زنگ بلبلی داشت که با لرزش شدید دست زنگ زدم و سریع در رو باز کرد …
وارد خونه شدم یه خونه قدیمی کلنگی که یک حوض آبی دقیق وسط حیاط داشت و روژان اومد تو حیاط ‌… یه تاپ جذب که به سینه هاشو چسبیده بود با یه دامن مشکی چسبون پوشیده بود …
-روژان : به به سلام خانوم خانوما -بیا تو عزیزم
سلام کردم و وارد خونه شدم … یه نگاه به اطراف کردم هیچ کس داخل خونه نبود … هنوز گیج بودم
-روژان : بشین عزیزم ، تعجب نکن الان ساعت یازده کسی این ساعت نمیاد ما کارمون هر روز از ساعت ۳ بعداز ظهر شروع میشه . دخترا هم از ساعت ۲ میان البته امروز غیر خودت یه دختر دیگه هست …
-با حالت لکنت گفتم من چ چ چیکار باید بکنم ؟!
-روژان با خنده گفت استرس نداشته باش و با خیال راحت برای پات رو باز کن فقط و پول بشمار …
-من : من فقط تجربه خوابیدن با هیچ مرد دیگه ای غیر از اکبر شوهرم رو ندارم …
-روژان : یاد میگیری دختر جون فقط قبلش من یه سری چیزا رو میگم بهت خوب حواست باشه …
سودابه تو بغلم خواب بود ، گذاشتمش رو زمین گوش دادم به حرفهای روژان
-روژان : ببین هزینه هر برنامه که میری ۲۵۰۰ هزار تومان که ۱۰۰۰ تومنش هزینه خونه و مکانه که با اجازه من بر میدارم ، پول ها رو خودم میگیرم و موقع رفتن هر روز باهات حساب میکنم . هر مشتری که میاد باید بیای تو پذیرایی تو انتخاب کنن و وقتی انتخاب کردن باهاشون میری تو اتاق … اگه کار اضافه ای مثل از پشت دادن ازت خواستن پول اضافه ماله خودت تو اتاق بگیر و اگه خواستی انجام بده اگه هم نخواستی نکن … اگه یه وقت دیدی داره کسی تو اتاق اذیتت می‌کنه کافیه صدام بزنی … از لحاظ امنیت خیالت راحت فری سیاه حواسش به این مکان هست و از من حق میگیره تا حواسش به این مکان باشه تو این محل همه ازش میترسن … راستی از اسم خود تو این مکان استفاده نکن لیلا جان البته این موضوع واسه امنیت و خیال جمعی خودته … اگه خوشت بیاد از امروز اسمت سپیده باشه ؟! دیگه سوال ؟!
من که داشتم حرفهای روژان رو توی ذهنم تجزیه تحلیل میکردم با تکون دادن سرم جوابش رو دادم
-روژان : الانم پاشو یکم آرایشت کنم و به چند تا لباس دارم بدم بپوشی یکم اندام خوشگلت به چشم بیاد
از جام بلند شدم و دنبال روژان رفتم تو اتاق کمد لباس رو باز کرد و گفت عزیزم لخت شو ببینم چی باید بپوشی …
خجالت کشیدم و گفتم نه بده خودم میرم می‌پوشم …
روژان : گلم تو از امروز باید واسه مشتری ها لخت بشی من که باید پام کیر ندارم فدات شم …
از این حرفش جا خوردم ولی با حس درموندگی شروع کردم به درآوردن لباسهام … دیگه فقط مونده بود شورت و سوتین …
روژان یکم عقب رفت و با نگاه خریدار گفت ماشاالله خوشگلم چه اندامی … کلی مشتری پیدا می‌کنی با این سایز باسن و سینه… خیلی سکسی هستی تو لعبت خودمی
با اینکه با حرفاش داشتم آب میشدم ولی یه حس خوبی گرفتم …
سایز سینه هام ۷۵ بود و باسنم یکم بزرگ بود . اکبر همیشه می‌گفت همین فرم کونته که باعث میشه از خودم بیخود بشم …
از کمد یه دامن کوتاه دکمه ای کتان درآورد و گفت بپوش ببینم اندازته یانه ؟! به زور باسنم داخلش جا میشد … دکمه رو بستم ولی آنقدر تنگ بود که داشت بهم فشار میاورد .
-من : این خیلی تنگه اذیتم داخلش
-روژان : عالیه دختر جون … عالی با این دامن هرکس ببینتت شل میشه ایراد نداره تا قبل اینکه مشتری بیاد دکمه رو باز بزار …
بعدش یه تاپ جذب قرمز داد و پوشیدم …
-روژان : به به عالی شدی !! این لباسا رو هم خیالت راحت تمیزه تمیزه ، هر چند ماهی یکبار چند دست لباس اینجا میزارم واسه دخترا …
بعدش گفت بیا بشین اینجا تا آرایشت کنم ، یه رژ قرمز زد و یکم صورتم رو آرایش کرد ، زمان داشت سریع تر از چیزی که فکر میکردم می‌گذشت.
باید سودابه رو بیدار میکردم و بهش شیر میدادم ولی قبلش روژان گفت بشین دیشب یکم سالاد الویه درست کردم باهم بخوریم بعد شیر بده به بچه …
-من : راستی بچه رو بعدش چیکار کنم ؟!
عزیزم غصه نخور تو اتاق پشتی بخوابونش من حواسم هست اونجا و بعدش تازه دو سه تا از دخترا که بعضی معمولا میان بچه دارن اونا هم هستن خیالت راحت دختر جون …
غذا رو خوردیم و به بچه شیر دادم و خیالم راحت شد . مشغول صحبت کردن بودیم که زنگ در صدا خورد ، روژان گفت حتما سمیراست ، رفت تو حیاط در رو باز کرد و اومد دیدم یه دختر ۳۲/۳۳ ساله اومد داخل روژان گفت اینم از سمیرا جون …
بلند شدم و روژان همدیگه رو معرفی کرد و گفت سپیده جون امروز اولین روز کاریشه حواست بهش باشه . سمیرا خیلی دختر مهربونی بود و تو اون زمان خیلی بهم آرامش داد صحبت کردن باهاش …
سمیرا هم رفت لباس عوض کرد و اومد و کم کم زمانش رسید و اولین مشتری زنگ زد و وارد خونه شد ، یه پسر جوون بیست و هفت هشت ساله بود که به شلوار لی آبی روشن با یه تیشرت نخی پوشیده بود . با روژان دست داد و روژان به سلام علیک گرم باهاش کرد و بعدش یه نگاه زیر چشمی به من و سمیرا کرد و آروم دم گوش روژان چیزی گفت .
روژان بهم گفت سپیده جان برو تو اتاق آقا علی میاد الان عزیزم ، پول رو ازش گرفت و اونم پشت من اومد سمت اتاق .
استرس شدیدی داشتم … هزارتا فکر از ذهنم رد میشد …
وارد اتاق شدم و علی هم پشت من وارد شد و در رو بست . صدای بسته شدن در هنوز بعد این همه سال تو گوشامه .
-علی : سپیده جون خوبی شما ؟
-من : مرسی ممنون خوبم
از پشت بهم چسبید و دستاش رو گذاشت روی سینه هام و شروع کرد مالیدن … سفتی کیرش رو از روی شلوارش حس میکردم …
-علی : ماشاالله چه کونی هم داری اوف …
یکم خودش رو تکون داد و ازم جدا شد و مشغول درآوردن لباساش شد ، من که لرزش دست گرفته بودم از استرس برگشتم رو به دیوار و آروم دکمه شلوارک رو باز کردم و کشیدم پایین و بعدش تاپ قرمزی که پوشیده بودم رو درآوردم . دوباره اومد چسبید بهم ولی با این تفاوت که کیرش از پشت کامل بهم چسبیده بود و روی پوستم احساس میکردم برگشتم سمتش و لباش رو گذاشت روی لبام … بلد نبودم درست همکاری کنم باهاش ولی وقتی لباش رو جدا کرد گفت چه لبای شیرینی داری گلم
یه نگاه به کیرش کردم یه لحظه شوک شدم ، خیلی بزرگ تر از اون چیزی بود که فکر میکردم ، سفید و تمیز ، بند سوتینم رو باز کرد … میخواست سرش و ببره سمت سینه هام که گفتم
-من : ببخشید به بچه شیر میدم ممنون میشم اگه …
-علی : چشم عزیزم هرچند خوردن شیر از این سینه لذت داره ولی باشه . بهت نمیخوره بچه داشته باشی …
-من : دیگه دست تقدیر باعث شد زود ازدواج کنم
-علی : آهان ، خانوم خانوما این جواهر ها رو نداشتی بخوریم میشه خواهش کنم یکم ساک بزنی واسم؟
اکبر همیشه قبل سکس مجبور میکرد کیرش رو بخورم ، روزهای اول اصلا بلد نبودم ولی کم کم سعی کردم یاد بگیرم تا کمتر اذیت بشم . ولی اون کیر کثیف و سیاه کجا این کیر سفید کجا ؟!
-من : باشه
خم شدم رو زمین و با دستم کیرش رو تو دستم گرفتم و لبام رو روی کلاهک کیرش گذاشتم و آروم کردم داخل دهنم …
علی شروع کرد به نفس نفس زدن و مدام قربون صدقه می‌رفت …
-علی : اوف عالیه بخور کیرمو
بعد یک دقیقه کیرشو درآورد و گفت بسه هرچند دوست دارم تا صبح واسم بخوری ولی آبم بیاد طعم کس خوشگلت رو نمیتونم بچشم .
بلند شدم و رفتم سمت تشکی که روی زمین بود و شورتم رو از پاهام در آوردم ، میخواستم بخوابم روی تشک که علی گفت میشه یکم بچرخی ؟!
نمیدونستم چرا یا حتی نمی‌تونستم مخالفت کنم یکم دور زدم و علی دستش رو روی کونم میکشید و می‌گفت اوف وای آدم دیوونه میشه کس و کونت رو میبینه …
دراز کشیدم و علی اومد روم ، نمی‌تونستم تو چشماش نگاه کنم و سرم رو سمت سقف گرفتم با کیرش دوسه بار کشید روی کسم سرش رو آورد جلو و صورتم رو بوسید .
آروم شروع کرد به کردن کیرش تو کسم ، از طرفی نفسم بند اومده بود از طرفی آنقدر حشری شده بودم که دوست داشتم کل کیرش رو یهو تو کسم احساس کنم یکم خودم رو جمع کردم ، تقریبا ۲ سالی میشد که سکس نداشتم … آروم آروم تمام کیرش رو کرد داخل و یهو بی اختیار یه جیغ زدم و شروع کردم به ناله زدن
-علی : جون … درد گرفت سپیده جون ؟! خیلی تنگه کست لامصب
-من : آره …
تلمبه هاش رو بیشتر کرد ، حس شهوت داخلم اوج گرفته بود و صدام در اومده بود … اههه … اوفففف
کیرش رو کشید بیرون و ازم خواست چهار دست و پا یا داگی بشینم ، با دستش یه اسپنک زد روی کونم و گفت ماشاالله به این کون دختر … با دستش روی سوراخ کونم و کشید و کیرش و از پشت تنظیم کرد روی سوراخ کسم و یهو فرو کرد …
من : اخ … وای …
دستاش رو گذاشت روی باسنم و شروع کرد به تلمبه زدن و صدای برخورد بدن هامون اتاق رو پر کرد بعد چند دقیقه یهو کیرش و کشید بیرون و آبش رو ریخت روی کمرم … گرمای آب کیرش و کامل حس کردم …
یه دستمال برداشت و کمرمو تمیز کرد
-علی : مرسی سپیده جون عالی بود ، خیلی وقت بود کس به این خوبی نکرده بودم ، تو رو باید یه شبانه روز بکوب آدم بکنه تا سیر بشه …
-من که دیگه خجالتم از بین رفته بود با یه لبخند مصنوعی : مرسی ممنون
-علی : میشه دفعه بعد از کون بکنم ؟! یا نه ؟! حاضرم پول خوبی بدما …
-من : تا حالا از پشت ندادم ، بهش فکر میکنم
-علی : باشه من هر هفته میام اینجا … مرسی خیلی عالی بودی
لباساش رو پوشید ؛ خداحافظی کرد و از اتاق رفت بیرون …
بعد از این همه مدت این اولین سکس درست و حسابی عمرم بود تا اون لحظه ، از جام بلند شدم یکم خودم رو با دستمال تمیز کردم و لباسام رو پوشیدم که روژان در رو باز کرد …
-روژان : به به خوبی تو عزیزم ؟!
-من : مرسی آره خوبم
-روژان : چیکار کردی تو دختر یه جوری علی از کس و کونت تعریف میکرد که خودم هوس کردم با خنده
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم باهم از اتاق اومدیم بیرون ، دو سه نفری منتظر بودن تو پذیرایی و سمیرا هم با مشتری داخل اتاق بود ، صدای ناله و جیغ سمیرا تو پذیرایی پیچیده بود …
دو تا پسر جوون و یه مرد میانسال نشسته بودن و داشتن نگاه میکردن بهم از خجالت سرم رو آوردم پایین ، سریع رفتم به دخترم سر بزنم دیدم خوابه بچه … روژان اومد دنبالم گفت بیا یه شربت بخور سریع برو که مشتری رفت تو اتاق منتظره … نمیدونی چقدر چشم مشتری ها رو گرفتی …
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم با روژان داخل آشپزخونه و یه شربت خنک خوردم ، روژان آروم دم گوشم گفت سعی کن رو تشک هر کاری میتونی بکنی تا مشتری ها رو جذب خودت بکنی ، درسته تو زیرشون خوابیدی ولی در اصل هرچی بیشتر جذبت بشن کون تو چاق تر میشه …

ادامه دارد …
#مفقودالاثر

نوشته: مفقودالاثر


👍 39
👎 1
20701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

945008
2023-08-31 00:47:41 +0330 +0330

بر پدر باعث و بانیش لعنت که مردم به این روز انداخته


945016
2023-08-31 01:11:20 +0330 +0330

کیرم تو ننت با همچین داستانی

0 ❤️

945051
2023-08-31 04:06:59 +0330 +0330

بنویس ادامشو. ولی شنیدن این داستانا قلب ادمامو به درد میاره، حتی اگه این واقعی نباشه ادم میدونه یه چیزی شبیه این برای خیلیا واقعی بودن و هست

2 ❤️

945058
2023-08-31 05:56:26 +0330 +0330

تلخ تلخ تلخ …
این اتفاقات توی اجتماع ما هرروز و هرمز میوفته …

1 ❤️

945077
2023-08-31 09:59:49 +0330 +0330

واقعا مامان خوبی داری

1 ❤️

945100
2023-09-01 01:03:13 +0330 +0330

من نمیدونم این داستان های شهوانی با شربت و بستنی چه رابطه تنگاتنگی دارن
تو هرسکسی باید شربت باشه
دیابت هم نمیگیرید شماها

1 ❤️

945239
2023-09-01 23:35:00 +0330 +0330

ممنون از همگی شما دوستان عزیز

0 ❤️

945267
2023-09-02 00:32:11 +0330 +0330

لعنت به این زندگی، لعنت به مردان جنده پرور 😔😔😔😔

1 ❤️

946327
2023-09-08 17:15:22 +0330 +0330

نمیذاری بعدیش رو
سالی یک سیزن میدید؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها